صعود به قله سبلان
طبق برنامه ريزيهاي قبلي قرار بود ساعت 7 صبح روز پنجشنبه با ميني بوس هيونداي شركت سهامی اب منطقه ای کرمان حركت كنيم ولي يك روز مانده به حركت خبر رسيد كه ميني بوس مذكور اعضاي تيم واليبال شركت را به اصفهان برده و ممكن است برنامه با تأخير انجام شود ، با توجه به هماهنگيهاي قبلي كه دوستان انجام داده بودند تأخير در برنامه مشكلات زيادي ايجاد ميكرد . لذا به اين نتيجه رسيديم كه يا طبق برنامه صعود انجام شود و يا اينكه لغو گردد . خوشبختانه با پيگيريهاي مسئول گروه مشكل رفع شد و قرار شد ميني بوس هر چه سريعتر به كرمان برگردد . لذا مقرر گرديد ساعت 7 صبح روز پنجشنبه در محل شركت جمع شويم . شب قبل كليه وسايل موردنياز كوهنوردي ( كوله پشتي – لباس گرم – بادگير – پوتين و... ) را آماده و صبح با آژانس در ساعت مقرر در محل شركت حاضر شدم با كمال تعجب ديدم فقط اكبر آمده است ، تا مرا ديد گفت پياده نشو !! ميني بوس نيست ! ابتدا باور كردم لذا بلافاصله به جواد زنگ زدم او گفت خير برنامه انجام ميشود ولي چون ماشين ديشب دير از اصفهان رسيده است لذا تا نيم ساعت ديگر حركت مي كنيم . سرانجام پس از يكساعت همه چیز مهیا شد .
اعضاء گروه
1- جواد فرهي 2- اكبر حسن زاده 3- يدالله داريوشي 4- غلامعلي صابري 5- حميد نيكپور 6- محسن تقي زادگان 7- نعمت الله اشرف گنجويي 8- اينجانب ( حسين زراعتكار) همچنين آقاي محمد يعقوبي ( از طرف امور بازرگاني ) و آقايان سيدماشاالله حسيني و يدالله كوچك زاده به عنوان راننده در جمع ما بودند ، در مجموع 11 نفر بوديم كه سوار ميني بوس شديم .
پس از سوار شدن با توجه به وسايلي كه داشتيم و نيز مسير طولاني كه قرار بود برويم دوستان پيشنهاد دادند يك رديف از صندليهاي ميني بوس برداشته شود تا يك فضاي كوچكي ايجاد شود تا بعضي كف ميني بوس بنشينند و يا شب بخوابند اين پيشنهاد پذيرفته شد لذا در روستاي رباط در محل كارگاه حاج حسين نظري كه از دوستان جواد و علي بود اينكار انجام گرفت .
حاج حسين از مالكان مشهور روستاي رباط است و كارهاي عام المنفعه زيادي از جمله يك مسجد در مسير جاده ساخته است او فرد خوش مشرب و تا حدودي بذله گوست . سرانجام يك رديف صندلي برداشته شد و قرار شد تا زمان برگشت در محل كارگاه حاج حسين نگهداري شوند . جواد به حاج حسين گفت : انشاءاله جهت جبران نگهداري صندليها به اعضاء گروه مي گويم يك روز بيايند در باغهايت پسته چيني !
پس از برداشتن صندليها حركت را ادامه داديم . اينجانب با خودم يك جلد قران و يك كتاب كوچك برداشته بودم تا در صورت پيش آمدن شرايط مناسب مطالعه كنم نام كتاب مذكور پرده نوشته آگاتا كريستي بود . كتاب مذكور رماني بود كه شخصيت اصلي آن پوآرو است لذا هروقت فرصتي پيش مي آمد چند صفحه اي از كتاب مذكور را مطالعه مي كردم . علاوه بر آن روي يك كول ديسك تعداد زيادي آهنگ موسيقي ريخته بودم كه عمدتاً مربوط به خوانندگان قديمي بود و سرگرمي مناسبي در ماشين محسوب مي شد اما بدليل خراب بودن جافندكي ميني بوس امكان استفاده از آهنگ ها فراهم نشد البته يكي از بچه ها يك CD كه تعدادي آهنگ روي آن بود همراه خود داشت و گاهگاهي آن را گوش مي داديم . حدود ظهر به نزديك مهريز يزد رسيديم و جواد ما را به يك كبابي معروف به نام سید در مهريز برد او ادعا ميكرد كه اين كبابي مخصوص رانندگان بياباني است و غذاي آن حرف ندارد ، انصافاً هم كباب خوشمزه اي داشت ولي مگس ها هم فراوان بودند !! و از نظافت هم خبري نبود در حالي كه جواد از خوبي اين كبابي تعريف مي كرد علي هم در جواب مي گفت : البته تاكنون رانندگان چند بار صاحب كبابي را بخاطر غذاهايش به شدت كتك زده اند !! سرانجام پس از نهار و نماز از مهريز حركت خود را ادامه داديم . كولر ميني بوس خوب كار نمي كرد و گرماي كوير اذيت مي كرد . نزديكيهاي كاشان توقف كوتاهي در حاشيه بزرگراه داشتيم و هندوانه خورديم . خنكي هندوانه در آن هواي گرم لذتبخش بود . قم كه رسيديم هنوز اذان مغرب نشده بود لذا به راه خود ادامه داديم و بين راه قم – تهران نماز خوانديم ، پس از نماز رفتيم و رفتيم تا حدود ساعت 5/10 شب نرسيده به كرج براي شام توقف كرديم ، كيفيت شام نامناسب بود ولي بهرحال گذشت ؟ پس از آن در حالي كه ما خوابيديم رانندگان ميني بوس تا قزوين رفتند و آنجا متوجه شديم راننده اشتباهاً به سمت زنجان حركت مي كند . پس از پرس و جو به سمت رودبار تغيير مسير داديم ، خوشبختانه بيش از يك كيلومتر اشتباه نرفته بوديم .
جمعه 31/4/90 تگرگ
شب تا صبح در حركت بوديم لذا صبح كه از خواب بيدار شدیم رسيده بوديم طالش . نماز صبح نزديكيهاي طالش در يك مسجد بين راهي خوانده شد و پس از آن باز حركت وحركت ، طبيعت سرسبز شمال كه امروز از آن عبور مي كرديم كجا و بيابانهاي خشك ديروز كجا . به ياد شعري افتادم كه از سالها در ذهن من نقش بسته و آن اين شعر كوتاه :
دستهايم كوتاست ورنه از جنگل سرسبز شمال مي كشاندم به كوير كرمان آب را و به او مي گفتم تشنگي بد دردي است .
به راستي آب چه نعمت بزرگي است افسوس كه به خوبي قدر آن را نمي دانيم همينطور كه در ميني بوس به مناظر سرسبز و زيباي شمال مي نگرم ذهنم در گذر زمان حرکت مي كند در همين يكصدسال گذشته ميرزاكوچك خان – سياهكل (جمعه ها خون جاي بارون مي چكه) - روزهايي كه در چمخاله آموزش سربازي مي ديدم و ... سرانجام رسيديم به دره زيباي حيران . پيچ و تابهاي جاده در دل كوهستاني زيبا پرواز خيال و جاده پر پيچ و تاب مرا به ياد شعر زيباي فريدون مشيري مي اندازد . شعر كوچه كه در دوران جواني دل بسياري چون ما را فريفته خود مي كرد :
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام و خودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهان خانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد ، عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام
يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت باد گران است تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم
اين جاده پرپيچ و تاب همان كوچه اي بود كه قلب ها را مسحور خود ميكرد . سرانجام نزديكيهاي ساعت 12 رسيديم به اردبيل . هنوز تا ظهر فاصله زيادي بود . كرمان ساعت 45/12 اذان ظهر بود ولي اينجا حدود 40/13 بنابراين وقت مناسبي بود كه از مقبره شيخ صفي الدين اردبيلي بازديد كنيم ، در حاشيه پياده رو مقبره چند نفر بساط كتابفروشي راه انداخته بودند ، كتاب حيدر بابا یه سلام ، شهريار توجه مرا به خود جلب كرد : مجموعه شعري است به زبان تركي كه مي گويند از زيباترين و لطيف ترين اشعار شهريار است اما من به ياد شعر علي اي هماي رحمت استاد مي افتم و نيز اين بند شعر :
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا
و چه ماجراها كه برشهريار نگذشته تا احساسش را در قالب اين شعر بيان نموده است .
وقتي وارد ساختمان شديم عده زيادي از مقبره بازديد مي كردند .چند درصد اينان شيخ صفي الدين ، شاه اسماعيل و شاه عباس را مي شناسند ، به گمان اينجانب تاريخ ايران از زمان شيخ صفي الدين بطور كلي دگرگون شد زيرا به لحاظ ديني و اعتقادي – فرهنگي و اجتماعي و سياسي تغييرات وسيعي در جامعه ايران بوجود آمد . در يكي از سالنهاي متعلق به مجموعه شيخ صفي الدين نمايشگاه عكسی تشكيل شده بود كه داراي عكسهاي زيبا و معني داري بود . عكاس آن جوان كشتي گيري بود كه علاوه بر زور بازو احساس لطيفي داشت در مورد بعضي از عكسها با خود عكاس كه در نمايشگاه حضور داشت صحبت كردم . برداشتي كه من از عكسها داشتم به او گفتم و نظر او را هم پرسيدم . پس از نمايشگاه به اتفاق بچه ها براي خوردن نهار به رستوراني به نام چالدران رفتيم ، رستوران مجهزي بود. در اردبيل با GPS ارتفاع شهر را گرفتم حدود 1250 متر بود يعني 500 متر پايين تر از كرمان ، براي من جالب بود .
بعد از ناهار به سمت شاه بيل كه آب گرمي در جوار سبلان است حركت كرديم ، حدود 25 كيلومتر مانده به مشكين شهر در جاده اردبيل به مشكين شهر دو راهي قطرسوئي شاه بيل است . محل آب گرم خيلي شلوغ بود و مسافران زيادي يا براي آب گرم و يا براي كوهنوردي آمده بودند .
در اينجا يك لندرور كرايه كرديم به مبلغ چهل هزار تومان و به سمت پناهگاه سبلان حركت كرديم . جاده خاكي نامناسبي بود و لندرور با سرعت ما را به سمت ارتفاعات بالا مي برد با اينكه جاده نامناسب بود در بين راه ميني بوس و سواري از جمله پژو و پرايد ، مي ديديم كه به سمت پناهگاه مي روند و يا مي آيند . سرانجام ساعت حدود 5/5 بعدازظهر رسيديم پناهگاه . خيلي شلوغ بود تعداد زيادي از كوهنوردان زن و مرد كه عمدتاً از قله برگشته بودند در پناهگاه بودند و مي خواستند برگردند . تعدادي اطاق هم بود كه كرايه مي دادند ، علي اطاقي به مبلغ بيست و پنج هزار تومان كرايه كرد . هوا خيلي سرد بود برف و تگرگ هم مي باريد ارتفاع از سطح دريا را گرفتم حدود 3750 متر بود بنابراين نتيجه گرفتم بايد حدود 1100 متر صعود كنيم تا به قله برسيم . نزديك غروب كه حدود 9 شب بود هوا آنچنان سرد شد كه با تمام وجود مي لرزيدم ، كم كم نااميد شدم كه با اين وضع هوا امكان صعود نيست از طرفي به علت بارندگي لباسهايمان خيس هم شده بود ، آنها را با لباسهاي خشکتر عوض كردم ولي تأثير چنداني نداشت ، لباسهاي خيس را به هر صورتي كه بود در اطراف اطاق آويزان كرديم تا شايد كمي خشك شوند . پناهگاه برق داشت ولي از ساعت 9 تا 5/10 شب . تقريباً همان سرشب غذاي خيلي مختصر ( عسل با كره ) خورديم و خوابيديم . قرار شد ساعت 5 صبح بيدار شويم بر خلاف تصور وقتي خوابيديم كم كم همه چيز عوض شد ، هوا آرام و بارش تگرگ قطع شد و تقريباً به راحتي خوابيديم .
شنبه 1/5/1390 ( بنام خدا حرکت )
طبق برنامه ساعت 5 صبح بيدار شديم هوا خوب بود پس از خواندن نماز و پوشيدن لباس مناسب و آماده كردن تجهيزات ساعت حدود 6 صبح حركت به سمت قله را شروع كرديم ، اينجانب به دستور دوستان در جلوي گروه قرار گرفتم و با حركت آرام حركت به سمت قله را با ذكر صلوات شروع كرديم. بيشتر گروهها از ما زودتر حركت كرده بودند ولي گروه ما كه هشت نفر بود سبك تر و در نتيجه حركتمان راحت تر بود . هر يك ساعت که حرکت میکردیم حدود 10 دقيقه استراحت مي كرديم حركتمان خيلي آرام بود . مسيرهاي سنگلاخي را طي كرديم پس از يكساعت در ارتفاع 4100 متري بوديم . حميد و اكبر فيلمبرداري مي كردند من و يدالله نيز گاهي عكس مي گرفتيم . كم كم از بعضي از گروهها جلو افتاديم پس از يكساعت حالا ديگر عمدتاً روي برف راه مي رفتيم هوا بسيار خوب بود . گلسنگها كه از درون برفها خودنمايي مي كردند بر زيبايي محيط افزوده بودند بعضي از بچه هاي گروههاي ديگر با مشكلاتي روبرو بودند از جمله حالت تهوع – سرگيجه – سردرد – ولي بچه هاي ما هنوز خوشبختانه مشكلي نداشتند . گروههایي از اردبيل – تهران – تبريز – خراسان جنوبي در مسير بودند چند نفر كره اي هم ديديم كه آمده بودند. آنها در پارس جنوبي كار مي كردند و حالا براي كوهنوردي به سبلان آمده بودند . پس از دو ساعت نصف مسير را پيموده بوديم ، ساعت حدود 5/9 صبح به محلي به نام سنگ محراب رسيديم حدود 50 متر پايين تر از سنگ محراب . نعمت اله احساس ناراحتي مي كرد چشمهايش سياهي مي رفت و نفس تنگي داشت در ارتفاعات بالا بدليل كمبود اكسيژن سردرد- تهوع و سرگيجه امري شايع است . به او گفتيم ما جلو مي شويم اگر توانستي بعد از استراحت بيا بالا ! تقريباً تا قله راه زيادي نمانده بود ، قبل از رسيدن به سنگ محراب يكي دوبار ديگر در بين راه استراحت كوتاه در حد ده دقيقه داشتيم . بعضي از بچه ها تنقلاتي از جمله خرما – كشمش و ... مي خوردند ولي اينجانب و به نظرم جواد و اكبر به جز آب هيچ نخورديم ضمن اينكه تقريباً از ديروز ظهر چيزي نخورده بوديم . سبك بودن معده در زمان صعود خيلي كمك مي كند . به همين دليل ترجيح داديم چيزي نخوريم . از محل سنگ محراب به بعد شيب خيلي كم مي شود در اينجا برف همه جا را كاملاً سفيدپوش كرده بود . حميد ضمن فيلمبرداري با پوتينهاي خود با راه رفتن روي برفها كلمه كرمان را به صورت درشت نوشت . صحنه جالبي بود . در بين راه و در نزديكي قله بچه ها يادي از مرحوم علي اكبر افشار و اردشير فرقاني دو كوهنورد فقيد آب منطقه اي نمودند و برايشان فاتحه اي خوانده شد .
همچنان روي برفها قدم مي زديم تا سرانجام ساعت 10 صبح درياچه زيباي سبلان جلوي چشم ما ظاهر شد و اين يعني صعود به سبلان . درياچه اي در نهايت زيبايي و در ارتفاع حدود 4800 متر از سطح دريا . به همديگر تبريك گفتيم و با گروههاي ديگر خوش و بش كرديم .
آب زلال و شفاف درياچه بوسيله برفها احاطه شده بود در اينجا همه چيز بوي پاكي و صميميت مي داد ، سبلان اگرچه به خودي خود زيباست اما اين درياچه به زيبايي آن صد چندان افزوده است . مقداري تنقلات كه داشتم به ديگر كوهنوردان كه از جاهاي مختلف ايران آمده اند تعارف کردم خيلي استقبال مي كنند . در اينجا بين آدمها هيچ فرقي نيست ترك – فارس – عرب – كره اي – مسلمان – غيرمسلمان – خارجي – داخلي همه به واسطه انسان بودن ارزش دارند و كاش دنياي ما چنين بود ، در اين فضاي معنوي و سرشار از لطف و زيبايي خدا را سوگند مي دهم كه به عظمت كوههايت ، به پاكي و صفاي برفهايت ، به لطافت بارانت ، به زلالي آبهايت ، به شكوه ابرهايت ، كينه ها را به محبت– جنگها را به صلح و سرانجام فقر را به غنا تبديل كن .
در کنار دریاچه چند گروه قبل از ما رسیده بودند و چند گروه هم در راه بودند. حال و هوای خاصی بود . جوصمیمی بین بچه های همه گروهها فضا را طراوت می بخشید. یکی از بچه های تهرانی در حال عکس گرفتن از دوستانش به انها می گفت بگویید سیب ! به او یاداوری کردم باید بگویند هلو !! دلیلش را هم گفتم.
سرانجام ساعت ده و نيم پس از نيم ساعت درياچه را ترك و به سمت پناهگاه حركت مي كنيم . شيب هاي تند را آرام آرام پشت سر مي گذاريم ، در نزديكي پناهگاه گروهي از خانم ها را مي بينيم كه براي هم هوايي آمده اند . اكثراً مسن مي باشند و خود را براي صعود در روز آينده آماده مي كنند . ساعت يك بعدازظهر به پناهگاه مي رسيم حميد و محسن سردرد شديدي دارند ، بخاطر فشار هواست . آرام آرام بهتر مي شوند .
بعد از استراحت كوتاهي مجدداً لندروري اجاره مي كنيم تا به محل آب گرم شاه بيل برويم . لندرور با سرعت زياد به سمت پايين حركت مي كند ، بچه ها به راننده تذكر مي دهند كه كمي آرام تر حركت كند ولي او اعتنايي نمي كند يكي از بچه ها مي گويد : مگر فارسي بلد نيستي ، راننده مي گويد : فارسي بلدم ولي شما فارسي حرف نمي زنيد !! ( ظاهراً لهجه كرماني را نمي فهمد ) همه مي زنند زير خنده . در بين راه يك جيپ كه چند جوان شيك پوش سوار آن مي باشند از جلويمان رد مي شود. راننده آنها را مي شناسد و به همديگر بوق مي زنند ، جواد كه منتظر چنين فرصتهايي است تيري در تاريكي مي اندازد و به راننده مي گويد : ساسان نبود ؟ و راننده با تعجب مي گويد بله درسته ؛ او را از كجا مي شناسي ؟ و جواد مي گويد : از دوستان است !!
ساعت حدود 3 به محل آب گرم مي رسيم تقريباً بعد از مدت كوتاهي محمد ، سيد و يداله كوچك زاده با ميني بوس مي آيند آنها با خودشان خورشت قورمه سبزي مي آورند ، الحق بعد از تقريباً 24 ساعت گرسنگي غذاي دلچسبي بود .
بعد از ناهار سوار ميني بوس شده و به سمت آب گرم سرعين حركت مي كنيم بعد از صعود به حمام نياز داريم . به اين ترتيب هم آب گرم رفته ايم و هم حمام . در شهر سرعين بنرهاي بزرگي از علي دايي نصب گرديده و روي آنها نوشته شده ياشاسين دايي و ورود او را به سرعين خوش آمد گفته اند . بعد از آب گرم مجدداً به اردبيل مي رويم و حدود 5/1 ساعت دنبال رستوران مي گرديم تا شام بخوريم ، در اكثر رستورانها مراسم عروسي برپاست سرانجام رستوراني پيدا مي كنيم و شام مي خوريم . بعد از شام حدود ساعت 12 در كنار پاركي چادرها را پهن مي كنيم و مي خوابيم .
يكشنبه 2/5/90 قلعه رودخان
صبح که بیدار می شویم متوجه می شویم دیشب علی نماز را پشت به قبله خوانده است! پس از صرف صبحانه در كنار يك پارك به سمت آستارا حركت كرديم فرصت مناسبي بود تا در ميني بوس مطالعه كنم ابتدا چند صفحه از قران خواندم و بعد خواندن كتاب پرده آگاتا كريستي را ادامه دادم . نعمت الله كه بيشتر كتاب دعايش را مي خواند قرآن را از من گرفت و او هم مقداري قرآن خواند .
ساعت 5/8 صبح آستارا بوديم . بچه ها به بازار رفتند من هم رفتم و چيزهايي به عنوان سوغاتي خريد كردم . به گفته يكي از مغازه داران اكثر جنس ها چيني بودند حتي اجناسي كه با نام تركيه به فروش مي رسيد بهر حال چون موضوع سوغاتي بود قيمت آن خيلي مطرح نبود . از آستارا به قصد طالش حركت كرديم در راه مقداري برنج خريد كردم . جواد برنج دودي خريد كرد و در مورد مزاياي آن هم كمي صحبت كرد ولي يكي از بچه ها گفت كافي است سر لوله اگزوز ماشين را داخل گوني برنج بكنيم دودي مي شود !. پس از آن در بين راه ناهار خورديم و پس از آن به ساحل گيسوم رفتيم منطقه اي زيباست ولي افسوس كه مسافرين با ريختن زباله چهره آنرا از حالت طبيعي خارج كرده اند . متأسفانه بدليل طوفاني بودن دريا نتوانستيم شنا كنيم . پس از آن به سمت فومن حركت كرديم تا از قلعه رودخان بازديد كنيم . حدود ساعت 6 بعدازظهر در ابتداي مسيري بوديم كه مي بايست پياده به سمت قلعه برويم . اين قلعه حدود 25 كيلومتري شهر فومن است به گفته اهالي بيش از هزار پله بايد برويم تا به قلعه برسيم ، به ما گفته شد وقت كم است و اگر سريع نرويم درهاي قلعه بسته مي شود با سرعت از پله ها بالا مي رفتيم منظره بسيار زيبايي بود اكثر بچه ها خيس عرق شده بودند موقعي رسيديم كه از نظر اداري وقت بازديد از قلعه تمام شده بود ولي نگهبانان لطف كردند و اجازه دادند تا از قلعه بازديد كنيم . ساختمانهاي نسبتاً مخروبه اي بودند كه در آن منطقه مرتفع ساخته شده بودند ولي عظمت موضوع از همين ساختمانها قابل شناسايي بود وقت كمي داشتيم و نمي توانستيم به دقت از ساختمانها بازديد كنيم در يك تابلوي بزرگ اطلاعاتي راجع به زمان پيدايش و چگونگي گسترش قلعه نوشته شده بود ، اگر چه در ابتداي همان تابلو نيز اعلام گرديده بود كه از زمان اوليه ساخت قلعه اطلاع چنداني در دسترس نيست و احتمال داده ميشود مربوط به صدر اسلام باشد اما در زمان سلجوقيان گسترش يافته است . ساخت اين قلعه در آن منطقه صعب العبور حيرت آور بود ، به ياد آواز زيباي محمد نوري افتادم :
ما براي آنكه ايران خانه خوبان شود خون دلها خورده ايم ، خون دلها خورده ايم
به راستي چه تاريخ پر از رمز و رازي كشور ما دارد . پس از گرفتن عكس و فيلم قلعه را ترك و آرام آرام از پله ها و دره زيبا پايين مي آييم ، باران هم آرام آرام مي بارد . وقتي كنار ميني بوس مي رسيم لباسهاي همه خيس گرديده است . مجدداً سوار مي شويم و به سمت فومن حركت مي كنيم .
در بين راه در كنار مسجدي توقف مي كنيم تا نماز مغرب و عشاء را بخوانيم هنوز اذان نشده بود چند لحظه اي صبر مي كنيم . در مسجد نماز جماعت برگزار مي گردد ، جواد با روحاني مسجد خوش و بش مي كند نام اين روحاني حاج آقاي بهارمست مي باشد در جماعت شركت مي كنيم و روحاني از ما تشكر مي كند .
پس از نماز به سمت فومن و رودبار حركت مي كنيم در بين راه در يك رستوران كوچك شام مي خوريم محسن با يكنفر از جوانان محلي كه به رستوران آمده بحث داغي راجع به پرسپوليس و استقلال مي كنند كه آميخته با شوخي است پس از آن حركت مي كنيم تا حدود 12 شب به رودبار مي رسيم در اينجا توقف مي كنيم و بچه ها هر كدام چيزهايي از قبيل كلوچه – زيتون و ترشي مي خرند من نيز كمي كلوچه و زيتون خريدم .. پس از حدود نیم ساعت مجدداً به حرکت خود ادامه دادیم تا ساعت 5/4 صبح به تهران رسيديم .
دوشنبه 3/5/1390 رادیاتور
صبح ساعت 5/6 اكبر در ميدان آزادي از جمع ما براي ديدن اقوام جدا شد ، ما به سمت قم حركت كرديم . در نزديكيهاي حرم حضرت معصومه در يك قهوه خانه صبحانه خورديم . ظاهراً اين قهوه خانه متعلق به عربها بود زيرا اكثراً عربي حرف مي زدند . پس از آن به زيارت حضرت معصومه رفتيم .از آرامگاه بعضي از مراجع نیز دیدن كرديم . پس از آن در ادامه حركت تا نزديكيهاي نائين همه چيز طبيعي بود .تا حالا من حدود 200 صفحه از كتاب پرده را خوانده بودم .
نزديكيهاي نائين رادياتور ماشين داغ كرده بود با آبهايي كه داشتيم حرارت رادياتور كاهش نيافت نگران شديم ، جواد در كنار بزرگراه به جايي كه گياهان رشد كرده بودند اشاره كرد و گفت احتمالاً آنجا آب است با سرعت آنجا رفتيم خوشبختانه جوي آبي بود با سرعت آب را روي رادياتور ريختيم بعداً معلوم شد بدليل اشكالي كه در سيستم بخاري ميني بوس پيش آمده آب رادياتور خالي شده ، واقعاً به خير گذشت اگر آن جوي آب نبود معلوم نبود چه اتفاقي مي افتاد . پس از خنك كردن ماشين مجدداً حركت كرديم ، نزديكي نائين ناهار خورديم باز هم از همان رستورانهاي مورد نظر جواد ؟! پس از آن براي تعمير ميني بوس به سمت نائين حركت كرديم مدت زيادي پرس و جو كرديم تا تعميرگاه مجازي پيدا كنيم سرانجام در مسير جاده به سمت كرمان جايي پيدا كرديم حدود 1 ساعت معطل شديم تا ميني بوس به صورت موقت تعمير گردد زيرا براي تعمير اساسي نه وقت بود و نه وسايل مورد نياز وجود داشت . در ادامه حركت در يك رستوران نزديك انار شام خورديم صاحب رستوران عكس خود با آقاي داود رشيدي ( هنرمند معروف ) را كه در همان محل گرفته بودند بر روي ديوار نصب كرده بود . ساعت 2 بعد از نيمه شب به كرمان رسيديم ، با وجود اينكه هنوز 2 روز از مأموريت ما مانده بود ولي با بچه ها قرار گذاشتيم فردا لااقل از ساعت 9 به بعد سركار حاضر شويم .
تعمیرگاه ایران خودرو نزدیک نایین
سرانجام برنامه صعود به قله سبلان به پايان رسيد . پرده ي ديگري از پرده هاي زندگي و مشقي ديگر : مشق زندگي – مشق همراهي و همكاري . از كوه كه بالا مي روي بتدريج همه چيز زير پايت كوچك و كوچكتر مي شود و بايد در مقابل عظمت كوه تعظيم كرد . در شهر كه هستي گاهي خانه ها ، مغازه ها و ماشين ها چشمت را مي گيرند فكر مي كنيد فلاني چه خانه بزرگي دارد عجب سرمايه اي دارد ، بر و بيا دارد . اما بر فراز قله ها همه شهرها به اندازه يك نقطه كوچك تار و مبهم در نظرت جلوه مي كنند و آنچه كه بزرگ است خدايي كه خالق همه اين شكوه و عظمت ها ست و كاش تو در اين ميان جايگاه خود را بشناسي و سر تعظيم در مقابل خالق اين جهان شگفت آور فرو آري .
نظر پاك تواند رخ جانان ديدن كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد
مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
حسيـن زراعتكار
مرداد ماه 1390
مطالب مشابه :
51- معروف ترین رستوران ایران
اخبار اردبيل تبريز شهر
شخصیتهای معروف استان اردبیل
در 27 شهريور سال 1309 در اردبيل چشم به جهان گشود وي گرداننده چندين شركت بزرگ و رستورانهاي
تهران گردي - جاده كن.امامزاده داود
.بالش هم 1000 تومان.اگر وسايل همراهتان نيست فكر اينها باشيد.البته رستورانهاي اردبيل. سفر
بوشهر - دلوار - اهرم
هر كدام تعارف مي كردند به منزل ما بياييد ، نام بهترين رستورانهاي شهر را زمانيكه به اردبيل
سفر به اصفهان (قسمت اول)
صبحانه را در ترمينال كاوه اصفهان در يكي از رستورانهاي ترمينال حليم خورديم.حليم شير
صعود به قله سبلان
بعد از آب گرم مجدداً به اردبيل مي رويم و حدود 5/1 ساعت باز هم از همان رستورانهاي مورد
۞ اكوتوريسم استان ايلام ۞
اردبيل شناسي لوكس و مدل بالاي توريستي ، نه به فرودگاههاي طويل و عريض ، نه به رستورانهاي
از آبادان تا تالاب شادگان با دوچرخه
ما قصد داشتيم كه صبحانه را در رستورانهاي ميان راهي صرف كنيم ولي قبل از حركت -اردبيل قله
روستاگردی در واریان ، نوجان ، خوارس و دُروان
سوال اينجاست كه اگر اين روستا باعث آلودگي سد كرج باشد ، پس رستورانهاي بين راهي و -اردبيل
برچسب :
رستورانهاي اردبيل