رمان فریاد زیر آب
فصل 1
مقدمه:
ضيافت هاي عاشق را خوشا بخشش . خوشا ايثار
خوشا پيدا شدن در عشق . براي گم شدن در ياد
چه دريايي ميان ماست . خوشا ديدار ما در خواب
چه اميدي به اين ساحل . خوشا فرياد زير اب
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن . خوشا از عاشقي مردن
هر كلمه اي كه بهت مي گم اولين چيزي كه راجع بهش تو ذهنت مي آد رو بگو:
- واقعیت.
- اون چيزي كه فكر مي كردم نبود...
- حقيقت.
- تلخه!
- گناه كردن.
-ساده است...
- انسان بد.
- روزي خوب بوده...
- انسان خوب.
- وجود نداره!
- ايثار.
- هميشه شعله اش بيشتر از يك نفر رو مي سوزونه...!
صداي فرياد ساعت هاست كه قطع شده و جايش را به هق هق آرام گريه مردي سپرده كه من را بيشتر از آنكه لايقش بودم دوست داشت...
دست هاي بي جانم را به دور تن كبودم حلقه مي كنم. به جاي او خودم را در آغوش مي كشم،به جاي او خودم را نوازش مي كنم.فرصتي براي دفاع ...نداشتم! دفاع قابل قبولي هم ...نداشتم! در دادگاه او من متهمم به ترس، بي اعتمادي، دروغ، خيانت...
و سكوت...!
در دادگاه او گناه من اثبات شده است...در دادگاه قلب خودم...باز هم گناهكارم!
گاهي دفاع همان اعتراف است؛
پس لب به سكوت مي گيرم!
مي گذرم از ميانِ رهگذران،مات
مي نگرم در نگاهِ رهگذران،كور
اينهمه اندوه در وجودم و من لال
اينهمه غوغاست در كنارم و من دور!
به عشق زندگي ام مي نگرم . ناتواني بدن تنومندش آزارم مي دهد. در هم شكسته است. به ديوار تكيه داده و سرش را بين زانو ها و دستانش زنداني كرده و از درد گناه من ناله مي كند.كاش بلند شود و مثل چند ساعت قبل فرياد سر می كند.اين سكوت بيشتر از لگد هايي كه به تن ظريفم مي زد، آزارم مي دهد...
موهاي قهوه اي هميشه آراسته و زيبايش حال ژوليده و به هم ريخته روي صورت غرق عرقش ريخته است.
از بين تيكه هاي خرد شده ي آينه كه روي زمين افتاده به چهره ي خود مي نگرم.حلقه ي اشكي در چشمان آبي ام جا خوش كرده است و قصد جاري شدن روي صورتم را ندارد. آثار كبودي ها كم كم روي پوست گندم گونم نمايان مي شوند و خون از گوشه ي لب هاي بي رنگم همچنان جاري ست . و باز هم هم آغوشي هق هق گريه ي او و نفس هاي بي جان من است كه بر همه چيز چيره مي شود...
از روي زمين بلند مي شود. گام هاي نه چندان استوارش را به سوي من بر ميدارد. قامت بلند و تنومندش به يكباره خميده تر شده. در راه رفتنش ديگر خبري از آن غرور زيبا و پر جذبه نيست. زخم كهنه اي كه در سينه داشت دوباره سر باز كرده است. خود را بيشتر به ديوار فشار مي دهم براي خود نگران نيستم، براي موجود پاك و بي دفاعي مي ترسم كه در وجودم پناه گرفته است. نگاه مردانه اش كه حالا لايه اي غم آن را پوشانده با نگاه پر شرم من تلاقي مي كند، سرماي نگاهش همه ي وجودم را فرا مي گيرد. دلم مي خواهد چيزي بگويم، حرفي بزنم تا اين غم تمام شود اما مهر سكوت لب هايم را به هم چسبانده.
با نگاهي حاكي از شرم سرم را پايين مي اندازم و باز به دنياي فكر و خيال پناه مي برم. به درد شديدي مي انديشم كه در رحم حس مي كنم .كودك بي گناه من هم از اشتباه مادرش جان سالم به در نبرده است . با صداي كوبيده شدن در به خود مي آيم. او رفته است. آرام و بي صدا تن بي جان خود را روي زمين مي كشم تا به تلفن برسم. دستم مي لرزد. چند بار شماره را مي گيرم تا موفق مي شوم. با دومين زنگ گوشي را برمي دارد:
- الو...الو...!
- بارش؟ چرا جواب ميدي؟
و باز مهر سكوت از لبانم باز نمي شود . از ناتواني خودم گريه ام مي گيرد. صداي هق هق گريه ام به آن طرف خط مي رسد:
- بارش؟ چرا گريه مي كني تورو خدا جواب بده!
- مريم...
و باز هق هق بي امان اشك هايم...
- جون مريم جواب بده...
گويي تلاش براي صحبت كردن توان باقي مانده ام را هم از من مي گيرد. با صدايي گرفته مي گويم:
- همه چيز تموم شد...
گوشي تلفن از دستم رها مي شود. صداي نگران مريم از اون سوي خط شنيده مي شود:
- چي ميگي بارش؟ الو... الو...
چشمهايم باز است اما ناي سخن گفتن ندارم.تلاشم براي باز نگه داشتن پلك هايم بي فايده است...
ايستگاه اتوبوس با شركت تنها دو كوچه فاصله دارد، پوزخند مي زنم. انگار شانس به من رو كرده؛ اين بار براي اولين بار، پس از سال ها!
قدمهايم شل و آهسته است...
هنوز نيم ساعت مانده... صداي خش خش برگ هاي پاييزي اين روز ها، عجيب مرا به ياد تكه هاي له شده ي غرورم مي اندازد! غرور من، غرور پدرم...
صداي نادر در گوشم سمفوني اجرا مي كند:
- بارش من تورو نمي خوام! تو بچه اي، سر به هوايي. بابا من دكترِ اين مملكتم نمي خوام سر افكنده باشم بگم زنم ديپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقيقه نمي تونه سر كلاس بشينه. چرا؟! چون عشق زندگيش اينه كه قر بده، از درخت و ديوار راست بره بالا، من پريچهر رو دوست دارم... اون در سطح منه!
ترق...
چيزي نيست، تكه اي از غرورم است! له شد... تو ادامه بده!
- حرف آخر، بگو منو نمي خواي!
- نادر تورو خدا! بابا ورشكست شده... حتي يه سقف رو سرمون نداريم... من اگر با تو ازدواج نكنم آقا بزرگ عاقمون مي كنه، بابا مريضه خرج درمان باران رو از كجا بياريم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه... اصلا من زنت مي شم اما تو برو با پريچهر باش! من كه حرفي ندارم...
- هه... بارش مي گم بچه اي نگو نه! زياد رمان خوندي نه؟! اين كارا شايد در حد تو باشه اما پريچهر كلاسش بالاتر از اين حرفاست...
آري كلاسش بالاست، كلاسش در حد جام هاي نوشیدنی كه جرعه جرعه مي نوشد، در حد خنده هاي مستانه اي كه سر مي دهد، بالاست!
- من نمي گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه... من به خاطر تو با آينده ي باران بازي نمي كنم!
مي خندد... بلند و تحقير آميز ...!
- مي تونم همين امروز بگم تورو با كسي ديدم و آوارتون كنم! مي دوني آقا بزرگ دختر دوست نيست در نهايت من تنها كسي ام كه اسم فاميلش رو نگه مي دارم... پدر من پسر موفقشه، هم ور شكست نشده هم بچه اش پسره. نه مثل عمو كه تو رو داره و اون باران كه بعيد مي دونم تا چند سال ديگه زنده باشه.
تنها دلخوشي اين روز ها سيلي است كه به صورتش نواختم...
- تو يه حيووني ... چه جوري راجع به مرگ يه بچه ي پاك و معصوم حرف ميزني؟ تو چه جور دكتري هستي؟!
مچ دستم در فشار انگشتانش، زجه مي زند از درد...
- حقيقت، عين ته خيار مي مونه! مادر خدا بيامرزت هم كه... از نظر آقا جون و خانوم جون يك فاحشه است...!
- خفــــه شـــــو!
چانه ام در ميان انگشتانش مچاله مي شود:
- مي گي منو نمي خواي و مي ري منم در اِزاش....تا آخر عمر خرج بابات و باران رو مي دم!
پوزخند مي زند و ادامه مي دهد:
-تا هر چند وقت كه زنده باشن...!
آري خش خش اين برگ ها عجيب شبيه غرور خزان شده ي من است.
پدر، پدر عزيزم شكست... نه از حرف من... نه از نخواستن من... حقيقت را مي دانست.
از اين كه براي خرج درمان باران ترد شدم و هيچ كدام دم نزديم شكست... از اين كه توانايي پشت پا زدن به اين نابرادري ها، اين ناپدري ها را نداشت، شكست... از اين كه جلوی رويش عشقش را، همسرش را و بعد دخترش را فاحشه خواندند و مجبور به سكوت شد، شكست... از اين كه براي حفظ جان دختر كوچكش به صورت دختر بزرگش سيلي زد، شكست... گاهي دوست ها، غريبه ها، همان ها كه هيچ نسبت خوني با تو ندارند، خيلي همخون ترند!
عمو ابراهيم دوست قديمي بابا پناهم داد. بابا از او خواسته بود...
و او چه صميمانه قبول كرد!
بابا و من هر دو از اين بازي دل خونيم... هر دو براي نجات جان باران از خود گذشتيم، در ظاهر از هم گذشتيم... باران... بارانِ كوچكي كه آمد تا غم نبود مادر را كم رنگ كند...
و چقدر هم در اين كار موفق بود!
پنج دقيقه مانده و من جلوي در شركت ايستاده ام، بيشتر از اين نمي توانم سر بار عمو ابراهيم باشم. لااقل خرج لباسم را كه بايد در بياورم...!
مثل هميشه از پله ها بالا مي روم. از آسانسور نمي ترسم... روحم زخمي شده است اما جسمم ... همچنان سرشار از انرژي است!
ياد قديم ها مي افتم:
هفت ساله ام!
از پله ها بالا مي روم... از نرده ها سر مي خورم و خودم را در آغوش برادرانه ي محمد رها ميكنم و از ته دل مي خندم. عمو ابراهيم با پدر تخته نرد بازي مي كند و كري مي خواند... پدر با عشق به من، كه از سر و كول محمد و مريم بالا مي روم، نگاه مي كند و مي گويد:
- ابراهيم اين بارش رو هم با خودت ببر، ما چند وقت با خانوممون تنها باشيم آسايش نميذاره واسمون!
مادرم با اخم هاي ظاهري برايش چوب خط مي كشد و خنده را مهمان لب های همه مي كند و من در دل دعا مي كنم، اي كاش يك مدت به خانه شان بروم تا با محمد و مريم بازي كنم...!
از آن موقع پانزده سال گذشته و حال به آرزويم رسيده ام، نزد آنها زندگي مي كنم!
شايد براي هميشه...!
در شركت باز مي شود. پيرمرد بامزه ای پشت در ايستاده، فراموش كرده دندان مصنوعي اش را بگذارد. لب هايش در حفره ي دهانش جمع شده اند و او را دوست داشتني تر كرده اند.
- بفرماييد دخترم؟
- سلام... وقت مصاحبه داشتم!
- ...
كمي فكر مي كند، دهانش هنگام تمركز مي جنبد، انگار واقعا دارد حرفش را مزه مزه مي كند!
- تا جايي كه مي دونم نيرو لازم نداريم، اما خب من كه فقط آبدارچي ام، بيا تو خانوم صالحي بيشتر در جريانه!
دروغ نمي گويم؛
دل سرد شده ام...!
اينجا هم بعيد مي دانم به يك دختر ديپلمه كار بدهند... حتي اگر سفارش شده باشد!
مقابل ميز صالحي ايستاده ام. مي گويد بايد تا پايان جلسه ي مدير صبر كنم.
روي اولين صندلي جا خوش مي كنم. دكوراسيون شركت سياه است، با قاب ها و گلدان هاي سفيد! اين تناقض چشمم را مي زند. از سياه بيزارم!
آينه ي كوچكي را در مي آورم و براي هزارمين بار خودم را چك مي كنم. مداد سياهي كه در چشم كشيده ام آبي چشمانم را بیشتر نشان مي دهد. مثل هميشه مژه هاي بلندم را غرق ريمل كرده ام و رژ محبوب هلويي ام را به لب زده ام!
راضي ام، مثل هميشه از ظاهرم راضي ام...!
- خانم يكتا، رئيس منتظرتون هستند!
با گام هاي مضطرب وارد اتاق مي شوم.پشت پنجره ايستاده است و پيپ دود مي كند. نوري كه از پنجره به داخل مي آيد نمي گذارد درست بررسي اش كنم. اما در تصوراتم پيرمردي مهربان است. همين كه پشت ميزش مي نشيند، تمام تصوراتم را در نزديك ترين گلدان خاك مي كنم!
پير نيست جوان است.. شايد سي سال داسته باشد، شايد يكي دو سال بالاتر يا پايين تر...مهربان نيست...بعيد مي دانم عزرائيل هم هنگام جان گرفتن تا اين حد اخم كند!
-احيانا اگر بررسي هاتون تموم شد بنشينيد كارمون رو شروع كنيم چون بر خلاف شما...
پوزخند مي زند:
-من كلي كار ريخته سرم
از همين ابتدا شمشير را از رو بسته..چرايش را نمي دانم، استرسم بيشتر مي شود:
-س...سلام
بدون اينكه او درخواست كند سريع نامه ي مشخصاتم را روي ميزش مي گذارم...دستم مي لرزد...لعنتي... مي بيند و پوزخند مي زند...دوباره
نگاهش را از برگه مي گيرد و به عمق چشمانم رسوخ مي كند:
-محمد نگفته بود علاوه بر اينكه تحصيل كرده نيستي،لكنت زبون و لرزش دست هم داري...
اين ديگر بي انصافي ست، اين مرد خوش تيپ از همين ابتدا مرا زير رگبار توهين قرار داده است.
-من لكنت ندارم!دستام هم نمي لرزه ...
ابرويش را بالا مي اندازد ،يعني همچنان داري مي لرزي.صدايم را صاف مي كنم و مي گويم:
-تا حالا عزرائيل باهام مصاحبه نكرده بود براي همين استرس گرفتم
براي يك لحظه طرح خنده اي كه در چشمانش افتاده را مي بينم اما بعد دوباره در قالب همان سگ بولداگ فرو مي رود.
-پس بايد زبون درازت رو هم به رزمه ي كاملت اضافه كنم
مي ايستم و دو دستم را روي ميزش مي گذارم و مي گويم:
-خب شما كه نمي خواين استخدام كنين چرا الكي من رو تا اينجا كشوندين و بهونه هاي الكي ميارين؟من كلي كار ريخته سرم!
مي ايستد و خودش را كمي روي ميز جلو مي كشد و در چشمانم خيره مي شود و مي گويد:
-كار؟فكر نمي كنم جايي تو صورتت مونده باشه كه نياز به آرايش داشته باشه...پس بعيد مي دونم كار مهمي داشته باشي
پوزخند مي زنم مثل خودش:
-اگر بخوام مي تونم بيشتر هم آرايش كنم طوري كه هوش از سرت بپره...گرچه... الانم سر جاش نيست
خودش را روي صندلي رها مي كند ،من هم مي نشينم و پا روي پا مي اندازم، از اين بدتر كه نمي تواند بشود، نفسش را فوت مي كند و مي گويد:
-حيف به محمد قول دادم استخدامت كنم وگرنه بدون ذره اي تعلل از در پرتت مي كردم بيرون
ابرو بالا مي اندازم، يعني حالا كه نمي توني.اخم مي كند و ادامه مي دهد:
-اما از محمد هم مي توني بپرسي... اگر يكم ديگه پا رو دمم بذاري... پشت پا مي زنم به همه چي...واسمم مهم نيست كي معرفيت كرده
كمي ترسيده ام، اين را از چشمانم مي خواند و ادامه مي دهد:
-تو اولين كارمندي هستي كه از اولين روز كاريت چوب خطت در آستانه ي پر شدنه...
مثل موج سينوسي مي مانم. گاه اوج مي گيرم و گاه مثل الان سر به زير مي اندازم و زير لب مي گويم:
-ديگه تكرار نمي شه
تعجب را در چشمانش مي خوانم. شايد خود را براي بحثي ديگر آماده كرده بود. گاهي بهترين حمله...عقب نشيني ست آقاي...اسمش روي تقدير نامه ي روي ديوار هست...آقاي مهرداد رستگارا...مراقب آنروز باش كه اين موج باز به قله برسد...آنروز به سراسر غرورت شبيخون مي زنم. نگاه متعجبش را هم جمع مي كند و مي گويد:
-اينجا يه شركت صادرات فرشِ پس تجار خارجي سرو كله مي زنيم...زبانت خوبه؟
شايد درس خواندن را دوست نداشتم اما هميشه چشم انتظار ساعت هاي كلاس زبانم بودم. از اينكه بلاخره يك نقطه ي مثبت پيدا كردم ذوق زده مي شوم و با ذوق مي گويم:
-اين يه موردم حرف نداره
اخم مي كند و مي گويد:
-خدا رو شكر،اگر غير از اين بود بايد مي شدي شاگرد اكبر آقا! گرچه الانم تميز كاري اتاق من با توِ، در ضمن شركت من جاي حركات جلف نيست،مسائل اخلاقي براي من خيلي مهمه
اخم هايم در هم مي رود اما چيزي نمي گويم مدام در دل تكرار مي كنم كه من به اين كار نياز دارم.
خودكارش را بين انگشتانش تكان مي دهد و ادامه مي دهد:
-ساعت كارت از 8 صبح تا 5 بعد از ظهرِ،يك ساعت وقت نهار داري، دوست ندارم مدارك و پرونده هاي كاري از شركت خارج بشه پس اگر كاريت ناتموم بمونه مجبوري اضافه كار وايستي،اگر سوالي نداري مي توني فرم قرارداد رو از خانوم صالحي بگيري و امضا كني
خوشحالم ...از اينكه سر بار نيستم خوشحالم:
-از كي مي تونم كارم رو شروع كنم؟
سرش را بالا مي گيرد و با چشمان قهوه اي روشنش به نگاه شادم خيره مي شود و مي گويد:
-از فردا
قبل از اينكه از در خارج شوم با صدايش متوقف مي شوم:
-خانوم يكتا...
بر مي گردم،پيپ به دست كنار پنجره ايستاده است:
-تو اينجا يه كار و وظيفه ي مشخص نداري پس..
سوالي نگاهش مي كنم،ادامه مي دهد:
-پس هر كاري كه من ازت بخوام بايد انجام بدي
سرم را به نشانه ي موافقت تكان مي دهم و از اتاق خارج مي شودم و در تمام مدتي كه قرارداد را امضا مي كنم به اين مي انديشم كه اين مرد جذاب و نفس گير چه كينه اي از من به دل دارد؟!
جلوي آيينه ي تمام قد اتاق مريم كه در آن مهمان هستم مي ايستم.تركيب بژ باراني ام با طلايي زيباي كيفم را دوست دارم...هرچه از درس بي زارم زيبا بودن را دوست دارم...رياضي ام ضعيف است اما عشوه را خوب بلدم، دكتر نيستم اما...بالا بردن طپش هاي قلب را خوب بلدم...از كودكي آموختم،از سلطان قلب پدرم آموخته ام...از مادرم...به زن بودنم مي بالم...من بارش يكتا به ناز كردن و نياز آفريدنم مي بالم...نمي دانم چرا هيچكدام را براي نادر انجام ندادم...شايد چون در قلب من نيز آن ازدواج يك اجبار بود....به خودم دروغ نمي گويم ...با وجود غرور شكسته ام،اين روز ها عجيب سبكم...بار تحمل يك زندگي اجباري از دوشم برداشته شده است و حال تنها مشكلم،دوري از باران و پدرم است...
صداي گوش خراش كشيده شدن ناخن بر ديوار روانم را به بازي مي گيرد. محمد ! اين موجود مردم آزار!
-محمـــــد! ازت متنفرم...مي دوني تا آخر شب اعصاب واسم نمي مونه
مريم اما،لبخند به لب دارد، بيچاره به اين ديوانه بازي ها عادت دارد:
-بارش جوني غصه نخور من دكترام رو بگيرم تشخيص ميدم مامان سر زايمان اين چي كار كرده كه اين منگل رو تحويل جامعه داده
محمد لبخند مي زند، اهل كل كل نيست، آزار مي دهد و بعد عقب مي كشد!آستين هايش را تا ساعد بالا مي كشد و مي گويد:
-بجنب اَبري جان كه امروز افتخار رسوندنت به شركت با منه
جلوي در شركت پياده مي شوم و به سوي پله ها پرواز مي كنم. براي اولين روز كاري ذوق و شوقي وصف ناپذير دارم.براي ديدن آبدارچيِ با مزه و مهربان شركت هم همينطور...خانوم صالحي اتاقم را نشان مي دهد،حتي اتاق دلگير و كوچك و شلوغ بايگاني كه به من داده شده هم، ذره اي از اين شوق كم نمي كند.گوشه ي اتاق در ديگري هم قرار دارد كه قفل است و ذهن من را عجيب درگير خود كرده...
پرونده ها را ترجمه مي كنم با دقت...اتاقم مثل جزيره اي دور افتاده است كه در راهرو فرعي...نه به سالن شركت ديد دارم و نه كسي اتاق مرا مي بيند..حتي رئيس بد اخلاقم را هم نديده ام...با ذوق كار مي كنم،از اين متروكه بودن مي شود نهايت استفاده را كرد، گاه پاهايم را روي ميز دراز مي كنم، گاه ايستاده ترجمه مي كنم و گاه مثل الان در اتاق را مي بندم، روسري ام را در مي آورم ،روي ميز چهار زانو مي نشينم،ليسك مورد علاقه ام را به شوق آدامس آخرش در گوشه ي دهان مي گذارم و كار مي كنم.
فرم قرارداد ترجمه شده را در دست مي گيرم و بعد از هماهنگي وارد اتاقش مي شوم. بدون اينكه سرش را بالا بياورد با دست اشاره مي كند كه جلو بروم.جواب سلامم را هم با سر مي دهد.بدون كوچكترين نگاهي به من...نمي دانم علتش چيست اما دوست دارم صدايش را بشنوم...مي دانم منتظر است فرم را روي ميزش بگذارم و من هم بي صدا بروم...اما من...صدايم را صاف مي كنم و مي گويم:
-خدايي نكرده سرما خوردين؟
با تعجب سرش را بالا مي گيرد و مي گويد:
-نه،چرا همچين فكري كردين؟
نمي دانم چرا اما اين مرد نيامده،مرا جذب خودش كرده است...مثل يك معما كه دوست دارم حل كنم،دوست دارم ديوار سر سخت اطرافش را بشكنم...بايد از محمد درباره ي او بپرسم تا ذهنم كمي آرام بگيرد! كمي تعلل مي كنم و مي گويم :
-آخه با ايما و اشاره حرف مي زدين ،ديروز هم كه حرف مي زدين پس يعني لال نيستين،گفتم شايد سرما خوردين...
چشمانش را محكم روي هم فشار مي دهد تا بر اعصابش مسلط شود ،دستش را روي صورتش مي كشد و مي گويد:
-فكر مي كنم بايد جايگاهت رو بهت يادآوري كنم...تو اينجا...هيچكاره اي ...پس حد خودت رو بفهم
غرورم...مدت هاست شكسته...اما نمي دانم چرا از حرفش دلم ترك مي خورد،هيچكاره...هيچكاره...آري حق با اوست...
بحث نمي كنم،اين روز ها بارش قديم گاهي مي آيد شيطنت مي كند، كوچكش مي كنند و دوباره در وجودم پنهان مي شود...داغ حرف هاي خانواده عجيب مظلومش كرده...سر به زير مي اندازم و مي گويم:
-متاسفم ... اين اون قرارداد هايي كه خواستين ،اگر امر ديگه اي ندارين من مي تونم برم؟
باز هم نگاهش متعجب است،اين عقب نشيني هاي يكباره را هنوز نمي تواند درك كند،سري تكان مي دهد و مي گويد:
-ممنون ،مي توني بري
ب
ر روي برگ هاي پاييزي قدم مي گذارم ، اين روز ها توان جنگ ندارم، دلم براي باران تنگ است ، دلم بي تاب آغوش پدر است...محتاج محبتم...محتاج توجه...چشمانم را مي بندم تا چهره ي كودكانه ي باران را در ذهنم تصور كنم اما هربار...نقش مردانه ي رستگارا در تار و پودِ خيالم نقش مي بندد....
ادامه دارد..
مطالب مشابه :
دانلود رمان حرف سکوت
دنیای رمان - دانلود رمان حرف بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان فصل های زرد انتظار zahra matin.
رمان آسانسور
رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان كمي سكوت كردم و در حالي انتظار نداري
دانلود رمان آسانسور(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
دانلود رمان آسانسور سكوت كردم. فرزاد »» دانلود رمان در امتداد باران
رمان یک قدم تا عشق-7-
رمان,دانلود رمان,رمان چيزي كه در اين ميان برايم ناگهان سكوت كردم و بعد شروع
رمان در امتداد باران (17)
دانلود رمان سكوت در آن سوي ساعتي بعد صدرا و ديبا پشت ميز رستوران محبوبش در انتظار
رمان فریاد زیر آب
و سكوت ! در دادگاه هميشه چشم انتظار ساعت ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان
رمان آسانسور
roman,دانلود رمان عاشقانه جدید, خيلي سر حال بود در حالي كه انتظار بي بازم سكوت كردم
رمان برادر ناتنی4
رمان,دانلود رمان برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو مي دونست كه ازش انتظار
رمان یک قدم تا عشق-8-
رمان,دانلود رمان,رمان فشار دادم به انتظار باز شدن سكوت كرد و سپس در حالي كه
ثمره انتظار 5
ثمره انتظار 5 - رمان هاى نودهشتيا و ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ღ صدايى در سكوت
برچسب :
دانلود رمان سكوت در انتظار