رمان نقطه پایان
خبری از سوگند و برسام نبود تانیا هنوز دراز کشیده بود پاشا و امیر
علی هم با هم حرف میزدن کفشامو در اوردم و نشستم اولین سوال رو امیر علی درحالی که
مشکوک نگاهم میکرد پرسید
-چرا چشمات قرمزه؟
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم-چیزی نیست فک کنم حساسیت باشه
چشماشو ریز کرد و گفت-حساسیت به چی؟
با کلافگی گفتم
-نمیدونم گل خرزهره علف هر چی!!!
امیر علی فقط نگاهم کرد و
چیزی نگفت بجاش پاشا با خنده گفت- نخوردی که؟؟
فقط عصبی
نگاهش کردم صدای تانیا اومد
-چته باز چرا گاز
میگیری؟
و همزمان با حرفش با زومو کشید با این کازش مثل
خودش داراز کشیده افتادم تانیا نگاهش کرد و گفت-چیشده؟
-حوصله ندارم تانی هیچی نگو!
با این حرفم تانیا ساکت
شد پتویی که وش بود رو کشید روی سرم بازم هیی نگفت خدا رو شکر درک
کرد!
صداش توی گوشم پیچید- هر چی بین ما بود تموم شده......
ازمایش بگیر!!!!
یعنی ....یعنی! نه نمیتونم باور کنم اما
چرا چرا نمی تونم باور کنم همهی حرفاشو شنیدی بازم نمیتونی باور کنی؟ مگه غیر از
اینو نشونت داده ...مگه قبل از این خوب بودنش ثابت شده؟ نه نشده بود هیی ثابت نشده
بود پس را ازش توقع داشتم؟ چرا باید اون حرفا رو بهش میزدم؟ مگه اون کی بود که من
ازش توقع خوب بودن داشتم
چون ...چون... نه این امکان نداره
.. یعنی من سوگل رادمهر دلمو باختم .... نه این امکان نداشت
اگر هم چیزی بود فقط به خاطر کاری بود که اون کرد ... اما اگر این طور بود
چرا وقتی داشتیم میومیدم تهران از کیش حالم گرفته بود ؟ چرا وقتی دوباره دیدمش
ناراحت نشدم که هیچی ته دلم خوشحالم شدم؟ چرا اون روز لب استخر ضربان قلبم روی صد
هزار بود چرا دوست داشتم بازی رو ادامه بدم و منتظر عکس العملش
میموندم؟
اخه چرا؟؟ چرا باید به یه همچین ادمی دل ببندم؟
چرادلبستم؟
با بلند شدن تانیا به خودم اومدم پتو رو زدم
کنار و از جا بلند شدم همون موقع سوگند و برسام هم اومدن بیرون
امیر بلندشد تا آتیش درست کنه برای چای!!پاشا یه
نگا به همه انداختو گفت:هفت خبیثاش بیان جلو!!
سوگندو برسامو تانیا رفتن جلو
امیر از اون ور دادزد:نامردا وایسین منم بیام!!
یه نگا به بقیه انداختم!خوش
بحالشون چه دل خوشی دارن! اومدم دراز بکشم که پاشا از جاش بلندشدو بالشتو از
دستم کشید!یکم چپ چپ نگاش کردم که گفت:اینجوری نگا نکن عزیزم بچم
میوفته!!!
بااین حرفش همه زدیم زیرخنده!!
باخنده نگام کردو گفت:خب
حالا که خندیدی باید بیای بازی!
اخمامو کشیدم تو همو بی حوصله گفتم:بیخیال
پاشا !!خودتون بازی کنین من حوصله ندارم!
مثل من اخمی کردو دستمو گرفتو در
حالی که بایه حرکت بلندم میکرد گفت:د نه د نداشتیم !!میخوام باهات شرط
بندی
کنم ببینم چند مرده حلاجی؟!
بچه ها وقتی دیدن بلند شدم شروع کردن به دست زدن
جوری دست میزدن که انگار جواب بله دادم به دوماد!!بااینکه
اصلا حالو حوصله
بازیو نداشتم وشدیدا به تنهایی نیاز داشتم اما دلم نیومد روز بقیه رو خراب
کنم!تصمیم گرفتم حتی
اگه روبه سوی نابودیم تو چهرم چیزیو نشون
ندم!!
بازیو با خنده وشوخی تموم کردیم مگه این پاشا ول میکرد 5 دست بازی
کردیم!! در طول بازی سعی میکردم حواسم کاملا جمع بازی باشه ولی ناخداگاه کشیده میشد
سمت آرسام!!بااینکه از دستش عصبیو دلخوربودم ولی خب نگرانشم بودم خیلی وقت بود که
پیداش نبود!!
به بدنم کشو قوسی دادم نیم ساعته نشستیم خو کمر نموند
برام!!!چشمم افتاد به پاشا که چشماشو ریز کرده بودو
باقیافه متفکرانه ای زل
زده بود به من!!
نگاش کردمو با لبخند گفتم: نترس زدگی ندارم!!
بااین
حرفم یهو ترکیدازخنده!خودمم خندیدمو گفتم:کوفت خو شیش ساعته زل زدی به من که چی
بشه؟مگه خودت ناموس نداری؟
خنده شیطونی کردوگفت:توهم ترشی نخورده یه چی
میشیا!!
پشت چشمی نازک کردمو باناز گفتم: میدونم...
امیر رفت که چای
بریزه سوگندم چیپسو پفکو بقیه چیزای خوشمزه رو گذاشت وسط امیرم چای آوردو گذاشت وسط
خودشم نشست!!پاشا شرو کرد به تعریف کردن خاطراتش انقد قشنگو باهیجان تعریف
میکر که ما از خنده مرده
بودیم!!!داشت درمورد اذیت کردن دخترا میگفت که
همون موقع آرسام اومد!ناخداگاه برگشتمو بهش نگاه کردم اونم به
من نگاه
میکرد ناخداگاه یه نفس عمیق کشیدم پس بالاخره اومد!!! باصدای پاشا چشم ازش
گرفتم
_ اینا همین آقا آرسامی که میبینین!یه روز ما خونه خاله شیرین که
مامان ایشون باشن دعوت بودیم خلاصه بعد
دانشگاه قرارشد با آرسام بریم
خونشون!!آقا خاله یه سری چیزی میخواستن که قرارشد مابخریم!!خلاصه آرسام جلو
یه هایپرمارکت نگه داشت چون جاپارک نبود من رفتم چیزی بخرم! چشمتون روز بعد
نبینه موقعی که برگشتم..
حرفشو ادامه نداد برگشت یه نگا به ماهایی که زل زده
بودیم به دهنش کردو درحالی که خودشو به چپوو راست تکون
میدادوبا دست میزد
رو زانوش گفت:موقعی که برگشتم دیدم بعله!!!خیانت تو روز روشن!!یه خانوم سانتان
مانتان تو
ماشین نشسته بودو بانازو عشوه درحال دلبری کردن بود!!(بادست به
آرسام اشاره کردو با حرص گفت)ایشونم که
خوش خوشانشون بود بانیش باز داشت
دختره رو درسته قورت میداد
صدای آرسام باعث شد همه برگردیم نگاش
کنیم:پاشاااا...
پاشا پشته چشمی نازک کرد که همه به خنده افتادیم وگفت:خب
حالا مگه نیش باز بااخم میرغضبی چه فرقی داره؟؟
دوباره ماخندیدیم !!ناخداگاه
چشمم رفت سمت آرسام که دست به سینه به درخت پشت سرش تکیه داده بودو به
پاشا
نگاه میکرد یه لبخند محو هم رولبش بود!یکدفعه نگامو غافل گیر کرد منم خیلی عادی اخم
کردمو چشم دوختم به پاشا!!
- خلاصه مارفتیم این آبجیو از ماشین انداختیم
بیرون!طفلی کلی پرستیژش بهم خورد!!نگو این خانوم دیده آرسام تنهائه
رفته با
پررویی تمام تو ماشین شسته تازههههه....(دستشو زد رو صورتشو ادامه داد)پیشنهادای
خاک برسری هم
دادهههه....
دوباره بااین حرفش همه خندیدن اما من
نه!!!خدایا من چمه؟؟
بعد از کلی شوخیو خنده توافق بر این شد که برگردیم
ویلا.چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا وسایل جمع بشه دوباره
باید همون مسیری
رو که اومدیم طی میکردیم نا خودآگاه به ارسام نگاه کردم درحالی که داشت کولشو
برمیداشت
برگشتو نگام کرد! ولی با یادآوری حرفاش نگاهمو ازش گرفتم.... سریع
پشت سر امیر علی راه افتادم
تو کل مسیر تو فکر بودم اما حواسمم بود که
نیوفتمو کاردست خودم ندم
رسیده بودیم به اون قسمت که کوه ریزش کرده بود باز
دوباره ترس نشست توی دلم
امیر برگشت سمتم یه نگاه دقیق به صورتم انداختو
گفت: میترسی؟
سریع گفتم:نه
نمیدونم چرا به امیرگفتم نه!!!شاید نمیخواستم
کسی از ترسم خبرداشته باشه...ولی پس چرابه آرسام گفتم؟!؟!
باصدای امیر از
فکردراومدمو بهش نگا گردم
ـ حواست کجاست؟ پس چرارنگت پریده؟
کلافه
دستی به صورتم کشیدمو گفتم:گیریا امیر برو دیگه خسته شدم!
تیز نگام
کردوگفت:من میرم اونور توام بعد از من بیا دستتو میگیرم
سرمو تکون دادم امیر
که رفت دوباره استرس گرفتم!!!
-مواظب باش!
باصدای آرسام اونم دقیقا
از پشت سرم هول شدم برگشتم سمتش که اینکارم مصادف شد با لیز خوردن پام!!چنان
جیغی زدم که خودم از صدای خودم ترسیدم!!اگه آرسام بازومو نمیگرفت قطع به
یقین الان اون دیار بودم!!!
ناخداگاه دستشو سفت گرفتم!یکم بازومو فشار داد
ودرحالی که دستشو آروم برمیداشت گفت:نترس من پشتتم برو
یه دست به مانتوم
کشیدم و گفتم:نیازی نیس ! قبل ازاینکه بخواد جوابی بده دسته امیر علی رو که
بسمتم دراز شده بود گرفتم و رفتم اون طرف امیر علی لحظه ای مکث کرد و
گفت-سالمی؟
به روش لبخند زدم و گفتم -اره داداشی
لبخندی زدیم و امیر
راه افتاد منم قدمی برداشتم اما دوباره برگشتم ببینم آرسام هم اومد این طرف دروغ
نگم یه ذره ته دلم نگرانش بودم !!نگاهم توی
نگاهش افتاد وقتی اومد این طرف
گفت-مشکلی پیش اومده؟
ناخداگاه عین بچه لوس ها گفتم -نخیرم!
درحالی
که سعی میکرد لبخندشو بخوره گفت- خب پس چرا واستادی؟
همون موقع صدای امیرعلی
که یکم جلوتر از ما بود اومد-سوگل نمیای؟
درحالی که به ارسام نگاه میکردم
بلند داد زدم-اومدم داداشی
و رفتم سمت امیر همون موقع صدای آرسام هم شندیدم
که گفت-داداشی!!!!
از لحنش فهمیدم چقدر تعجب کرده ولی اهمیتی
ندادم
مسیر دو نفره رو هم رد کردیم و رسیدیم به ماشینا
سوار ماشینها شدیم.
دوست نداشتم سوار ماشین آرسام بشم ولی چاره ای
نبود....کنار پنجره نشستم و کل مسیر سکوت کردم وحتی
باشوخیای بچه ها
شادنمیشدم!!سعی میکردم به اینکه نزدیک آرسامم فکرنکنم !فکرنکنم که چرا این اتفاقا
افتاد. نفس
عمیقی کشیدم وسرمو چسبوندم به پشتیه صندلی شیشه رو دادم پایین
باد صورتمو نوازش میکرد وباعث شد
چشمامو آروم ببندم داشتم نهایت تلاشمو
میکردم که به هیچی فکرنکنم که صدای آهنگ پارازیتی بودبین تلاشم!وقتی
خواننده شروع به خوندن کرد ناخداگاه اخمام رفت توهم !سنگینی نگاهیوحس کردم
ولی چشمامو باز نکردم وگوش
سپردم به آهنگ
باز
دوباره با نگاهت این دل من زیر رو شد
باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد
دل
دوباره زیر رو شد
با تموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو
میگی عاشقت میمونم
میگم عشق اخری تو
حرفتو داری میگی تو
میدونی حالم این روزا بدتر از
همست
اخه هر کی رسید دل ساده ی من روشکست
قول بده که تو از پیشم نری واسه من
دیگه عاشقی جاده یک طرفه است
میمیرم بری اخرین دفعه است
پرواز تو قفس شدم بی
نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه نکنه همه
حرفای تو مثل حرف همه صحنه سازیه
این یه بازیه
(بابغضی که توگلوم
بود آهنگو باخودم زمزمه میکردم!احساس رهایی میکردم هیچکسو هیچ چیزو حس نمیکردم ذهنم
خالی بود از همه کثیفیای دنیا.....)
اشک و غصه هامو
کم کن با نگاه بی قرارت
باز دوباره عاشقم کن اشک و غصه هامو کم کن
قلب من
بهونه داره , حرف عاشقونه داره
راه دیگه ای نداره غیر از اینکه باز دوباره سر رو
شونه هات بذاره
میدونی حالم این روزا بدتر از همست
اخه هر کی رسید دل ساده من
روشکست
قول بده که تو از پیشم نری واسه من دیگه عاشقی جاده یک طرفه
است
میمیرم بری اخرین دفعه است
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم
توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه نکنه همه حرفای تو مثل حرف همه صحنه
سازیه
این یه بازیه
(جاده یکطرفه_مرتضی پاشایی)
زیرلب
زمزمه کردم (میدونی حالم این روزا بدتراز همس آخه هرکی رسید دل ساده من
روشکست)
نفس عمیقی کشیدمو آروم چشمامو باز کردم گره اخمامو بیشتر کردمو اشکی
که لجوجانه میخواس روی گونم
سربخوره رو
باانگشت گرفتم سرمو چرخوندم
وباآرسام چشم توچشم شدم اونم اخم داشت سریع نگامو ازش گرفتم! داشتم به این
فکرمیکردم که چقد این آهنگ باحال من جوربود ولی چراآرسام این
آهنگوگذاشت؟!
ماشین وسکوت عذاب آوری گرفته بوداما من به این سکوت نیاز
داشتم
امیرعلی چندبار خواست سر صحبت رو باهام باز کنه ولی نتونست..حق
داشت..سابقه نداشت من اینطوری برم تو
خودم.ولی این دفعه فرق داشت...این بار
حتی نمیتونستم ظاهرا شاد باشم!
وقتی رسیدیم اولین نفر از ماشین پیاده شدم و
بی توجه به بقیه رفتم سمت ویلا..به تنهایی نیاز داشتم..باید با خودم
کنار
میومدم...
باسرعت نور از پله ها رفتم بالا تو اتاق و با همون لباسها پریدم
رو تخت.
خدایا چرا باید اینطوری میفهمیدم دوستش دارم؟چرا؟اه اه لعنت به من
لعنت به احساسی که بدون اجازه ریشه کرد
اما من نمیذارم قطع میکنم ریشه اون
احساسیو که خریداری نداره قطع میکنم....
صدا در بهم فهموند که تانیا اومده
تو اتاق ولی از جام تکون نخوردم قدرتشم نداشتم توجام غلط زدم
تانیا:حداقل
لباساتو در میاوردی.
بی حوصله گفتم:بی خیال
تانیا همینطور داشت غرغر
میکرد ولی من دیگه حواسم بهش نبود ذهنم دوباره رفته بود پیش آرسام.
مشکلش
چیه اگه اون حرفهایی که پای تلفن میگفت درسته پس این کارهاش یعنی چی؟آدم انقد دورو
انقد پست...
با صدای تانیا و دستی که جلوی صورتم تکون میداد از افکارم اومدم
بیرون:حواست هست نیم ساعته دارم باتو صحبت
میکنم ها.
از گوشه چشم
نگاهش کردم و گفتم:اوهوم
تانیا مشکوک نگاهم کرد و گفت: مشخصه!اصلا میدونی
چیه؟تو از وقتی رفتی فوضولی یه چیزیت شد.
نگاهش کردم و به لبخندی که بیشتر
شبیه پوزخند بود اکتفا کردم چی جوابشو میدادم؟!؟تانیا اومد یه چیزی بگه که
همون موقع صدای پاشا اومد:خانما بفرمایید شام
تانیا با عجله در رو
باز کرد و با خنده گفت:چی داریم؟
پاشا هم با خنده گفت:گشنه پلو با خورشت دل
ضعفه
نمیدونم تانیا چی گفت که پاشا خندید بعد هم صدای پاشو شنیدم که داشت
میرفت پایین
تانیا هم اومد تو و همینطور که داشت با خودش میگفت:پسره دیوونه!
یه نگاه به من کرد و گفت:بدو بریم
میدونستم اگه بگم نمیام تانیا دیوونم
میکنه بااینکه اصلا اشتها نداشتم برای اینکه کسی پی به حال بدم نبره رفتم
پایین
سوگند تا مارو دید گفت:به به چه عجب!بیاین تا سرد
نشده
همه نشسته بودند سر میز ما هم بدون اینکه حرفی بزنیم رفتیم و
نشستیم
تقریبا با غذام بازی میکردم چون اشتها نداشتم و فقط واسه حفظ ظاهر
اومده بودم که صدای آرسام توجه همه رو به
خودش جلب کرد:چرا
نمیخوری؟
پرسشگر نگاهش کردم که یعنی با منی؟ وقتی دیدم بقیه هم منتظر جواب
من هستند فهمیدم که بله
یه نگاه به غذام کردم و گفتم:عجله ای نیس
میخورم
برسام با خنده گفت:شاید خواهر خانمم تو رژیمه.چی کارش
داری؟
تانیا غذایی که تو دهنش بود رو قورت داد و گفت:هیکل از این اوکی
تر؟دیگه میخواد چکارش بکنه؟
یک نگاه غضبناک بهش انداختم تا حساب کار دستش
بیاد.یکی نیست بهش بگه اینجا سه پسر عذب نشسته یهو بیا
کل هیکل منو براشون
توصیف کن دیگه!
سوگند از حرف تانیا خندش گرفته بود ولی سعی داشت جلوی خودش
رو بگیره
تانیا خودش سعی کرد قضیه رو جمع کنه جمع که نشد هیچ بدتر هم
شد...
-خب حالا شما ها بخورید این حتما میخواد یه جاشو یه کاری
بکنه!
با این حرف تانی سوگند دیگه نتونست جلوی خندشو بگیره و با صدای بلند
زد زیر خنده..با خنده سوگند بقیه هم
شروع به خندیدن کردن
بعد از شام
با کمک تانی ظرفا رو شستیم و آشپزخونه رو مرتب کردیم بعد هم رفتیم
بالا
تانیا که اینقدر خسته بود سرش به بالش نرسیده خوابش برد و خروپفش رفت
هوا
ولی من تا دراز کشیدم تازه فکر و خیالم شروع شد و کلا خواب از سرم
پرید.
فکر میکردم به موقعی که فهمیدم آرسام رو دوست دارم .اصلا چرا دوستش
دارم؟بخاطر قیافش که روز اول به چشمم
نیومد؟به خاطر تیپ و هیکلش؟به خاطر
اذیتاش؟اصلا احساسم از کی شروع شد؟
از هر جا شروع شده بود باید الان تموم
میشد؟اینجوری؟
صدای برخورد ذرات ریز بارون باعث شد از فکر دربیام از جام
بلند شدمو رفتم سمت پنجره پنجره از برخورد بارون خیس
خیس بود پنجره رو باز
کردم وناخداگاه آه پرسوزی کشیدم وزیرلب گفتم
((شیشه پنجره راباران شست...از
دل من اما!!...چه کسی نقش توراخواهش
حالم خیلی بد بود من عاشق بارون بودم بااینکه حالم
بدبود ولی دلم میخواست برم زیربارون تاشاید تسکینی باشه
واسه دردام!قطره
اشکی که ازچشمم چکیده بودو باپشت دستم پاک کردم وآروم جوری که تانی بیدار نشه از
اتاق
رفتم بیرون هم طبقه بالا وهم طبقه پایین تاریکو سوتو کوربود وفقط نور
کم سو آواژرا فضاروروشن کرده بود کفشامو
پوشیدمو رفتم بیرون بارون که به
صورتم خورد چشمامو بستمو بوی خوششو بایه نفس عمیق به ریه هام
فرستادم!!
دستامو کردم تو جیبمو آروم آروم به سمت دریا قدم برداشتم یه نگا
به دورو ورم انداختم بارون و دریا همیشه آرومم
میکردن آره بهترین راه برای
فراموش کردن!!فراموش کردن؟؟خدا....
نزدیک دریا روی شنای خیس نشستم زانوهامو
بقل کردم وزل زدم به دریا!!خالی بودم تهی بودم از هرچیزو از هرکسی
خیلی حس
بدی داشتم!!اصلا...اصلا خودمو درک نمیکردم!!
توفکر بودم که صدای ضعیف آهنگی
توجهمو جلب کرد!!خدایا دست به دست هم دادی تاحالمو بدترکنی؟؟؟دریا بارون
غم
تنهایی آهنگ.... یه روزه عاشقم کردی یه روزه هم میخوای فارق کنی؟....آهی کشیدم و
تواون تاریکی رفتم دنبال
صدا هرچی نزدیک ترمیشدم صدای گیتار داغ دلمو تازه
ترمیکرد !!بارونم رفته رفته تند میشد و امواج دریا باصدای بارون
میرقصیدن...
یه مرد سیاه پوش که پشتش به من بودو بدون حرف وکلام
آهنگ غمگینیو باگیتار توی دستش میزد!!
متوجه من نشده بود حس اینو نداشتم برم
ببینم کیه که این قدر خوب میزنه برای همین بی صدا نزدیک بهش
نشستم و سرمو
گذاشتم روزانوهام!! یکمی که زد آهنگ خالیش تموم شد یه مکثی کرد وشروع کرد به زدن
ولی
ایندفعه یه آهنگ آشناییو زد آهنگی که باشنیدنش اه از نهادم بلند
شد!!
اما هیچی بدتر از شنیدن صدای آرسام با این آهنگ نبود....
سراغی
ازما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این
جداییم
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتربکنه
نبودنم کنارتوحالتو بهتر
بکنه
لج کردم باخودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت باتو
دوست داشتن خالی نبود
بازم دلم گرفته تواین نم نم بارون چشام خیره به نور
چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی دارم امشب به
یادتو زیربارون
وقتی اینا رو میخوند فقط تونستم سرمو از روی پاهام بلند کنم
و بهش خیره بشم! شنیدن این آهنگ از زبون کسی که
دارم واسش پرپر میزنم!کسی
که دلمو شکوند!کسی که با لجبازیاش دلمو لرزوند کسی که...!خیلی بده!!اینکه
تودریای عشق یک نفردستو پابزنی اما اون غریق نجات یکی دیگه باشه!! هیییی
خدا چقد دنیات کوچیکه!!من به اون
فکر میکنم و اون این آهنگو باتمام احساسش
داره واسه کی میخونه؟؟؟!!خدایا بسه خدایا تمومش کن داغونم
داغونم.......
بازم دلم گرفته تواین نم نم بارون چشام خیره به نور
چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی داریم امشب به
یاد تو منو بارون
اشکوبارون تمام صورتمو خیس کرده بودن اومده بودم کنار دریا
تا هر حسی که امروز متوجهش شده بودم رو از بین ببرم
میخواستم بشم سوگل سابق
ولی با شنیدن صداش .... زیرلب زمزمه کردم خاطرات گذشته منو میکشه آسون چه
حالی داریم امشب به یادتو منو بارون...سرمو بلند کردمو به آسمون نگا کردم
قرمز قرمز بود مثل قلب شکسته من!!
باختن تواین بازی واسم از قبل مسلم شده
بود
سخت شده بود تحملش عشقت به من کم شده بود
رفتم ولی قلبم هنوز
هواتو داره شبوروز من هنوزم عاشقتم به دل میگم بسااز بسووز
اشکام بی صدابود
آهنگ که تموم شد از زور گریه هق میزدم !!آرسام هنوز سرش پایین بود؛تیشرت چسبش بیشتر
از
قبل به بدنش چسبیده بود!!دستمو گرفتم جلوی دهنم که متوجه ی من نشه اهنگ
تموم شده بود ولی از جاش بلند
نشد من بلند شدم نا خدا گاه یه قدم به سمتش
برداشتم ولی دوباره سر جام واستادم نمیتونستم نسبت بهش
بیتفاوت باشم برای
همین دستامو اوردم بالا تا براش دست بزنم اما نه نباید از این کوچیکتر میشدم فقط
نگاهش کردم
انگار سنگینیه نگاهمو حس کرد که یک دفعه برگشت با دیدن من چشماش
گرد گرد شد زل زدم تو چشماش!
چشمای عسلیش که از همین فاصله وتواین تاریکی
هم معلوم میشد غمگینه داغونه!اما داغون براکی؟؟دلم لرزید اما
قبل از اینکه
اشکام بریزه دستی به صورتم کشیدم دیگه نمیتونستم بمونم برگشتم و با آخرین توانی که
تو پاهام بود
دویدم سمت ویلا!! آرسام صدام کرد ولی من فقط به این فکر
میکردم که از اونجا دور بشم !! راه باقی مونده رو هم
طی کردم آروم رفتم تو
خیس خیس بودم عین موش آب کشیده درحالی که سعی میکردم گریه ام بی صداباشه رفتم
بالا .وارد اتاق شدم تانی هنوز خواب بود!حولمو برداشتمو
رفتم حموم
دوش آب گرمو باز کردمو وایسادم زیرش شدیدا میلرزیدم نمیدونم از
سرما بود یا ازحال بدم ؟
یه دوش گرفتمو اومدم بیرون !!لباسامو تنم کردمو
رفتم زیر پتو گرمای پتو تن سردمو در آغوش خودش به خواب برد
صبح با احساس
نوازش دستی چشمای سنگینمو بازکردم! دیدم تار بود چند بار پلک زدم تا واضح ترببینم
تانیاو سوگند
بالاسرم نشسته بودن!!
سوگند دستمو گرفت تودستشو
گفت:چیکارکردی باخودت خواهری؟!
گنگ نگاش کردم که سوزش گلموم باعث شد اخمامو
بکشم توهم گلوم حسابی میسوخت باصدایی که واسه خودم
ناآشنابود
گفتم:هیچی
تانیااخمی کردو گفت:آره هیچیه هیچی!!چیکارکردی باخودت هان؟زود باش
جواب بده؟
خنده ام گرفته بود ولی میترسیدم بخندم تانیا حمله کنه! یکم خودمو
کشیدم بالا وتو جام نشستم تواتاق فقط ماسه
تابودیم!چشمم خورد به چمدونای
گوشه اتاق!
برگشتمو به تانیانگاکردمو باصدایی که از گرفتگی وسوزش از ته چاه
درمیومد گفتم:میخوایم برگردیم؟
یکم چپ چپ نگام کردوگفت:بله قصدداشتیم بریم
که بااین اوضاع تو نمیریم!
بااینکه حالم اصلا خوب نبود اما اخمی کردمو
گفتم:مگه من چمه؟
سوگنداومد جوابمو بده که تقه ای به در خورد وبعد امیراومد
داخل اتاق
قیافش حسابی درهم بود منو که دید لبخند کم جونی زدواومد بالاسرم
وایساد!
دستشو گذاشت روی پیشونیم اخماش بیش تر از قبل رفت توهم و
گفت
- پاشو حاضر شو
برگشتمو گیج نگاش کردم تا خواستم چیزی بگم گوشیش
زنگ خورد و با یه ببخشید از اتاق رفت بیرون دروکه بست
صدای تانی بلند
شد!
- میدونی سه ساعت تمام هزیون میگفتی توخواب!انقد تبت بالا بود که تا مرز
تشنج رفتی !!همینکه آرسام بودوتو این
بارون رفتو نیم ساعته دکتر اورد وگرنه
زبونم لال دووم نمیاوردی گفت بدنت عفونی شده !الانم باآمپول تبتو پایین نگه
داشته!!!
خدای من چی میشنیدم!!!بدنم عفونی شده؟!؟!
نفس عمیقی
کشیدم و تانیارو کنارزدم وازروتخت بلندشدم
سوگند- داری چیکارمیکنی؟بیابخواب
نبایدپاشی
رفتم سمت کمد بازش کردم خداروشکر تانی یه دست لباس برام گذاشته
بود!مانتو شلوارمو تنم کردم رفتم جلو آیینه!
ازچیزی که میدیم نزدیک بود چیغ
بزنم!رنگ پوستم به سفیدی گچ دیوار بود موهامم ژولیده پولیده دورم ریخته
بود!!
رفتم سمت دست شویی وچند مشت آب سردبه صورتم زدم بابرخورد آب به صورتم
لرزیدم!الکی که نبود داشتم تو تب
میسوختم اما دم نزدم.صورتمو خشک کردمو
اومدم بیرون تانیا و سوگند هیچی نمیگفتن فقط بااخم نگام میکردن!
میدونستن
کاری که بخوامو انجام میدم!حالم اصلا خوب نبود نه جسمی نه روحی!!گلوم میسوخت سردرد
و سرگیجه
شدید داشتم اما بدم میومد خودمو مریض و افتاده نشون
بدم!!
یه مداد توچشمام کشیدم بایه رژکم رنگ کلی قیافم تغییرکرد موهامم شونه
کردمو بالا سرم جمع کردم شالمم سرم
کردم ورفتم سمت در قبل ازاینکه ازاتاق
برم بیرون برگشتم سمت سوگندوتانیاوگفتم
- شماها نمیخواین بیان؟بلندشین
دیگه!
چشمای هردوتاشون قد دو تا سکه 50 شده بود خب حقم داشتن اما من بیدی
نیستم که بااین بادا بلرزم!طبقه بالا
خبری نبود از پله ها رفتم پایین حسابی
گشنم بود رفتم تو آشپزخونه ودریخچالو باز کردم خداروشکر از شیرمرغ تا جون
آدمیزاد توش بود!برای خودم پنیر و سبزی آوردم با یه لیوان چایی!نشستم پشت
میز و مشغول خوردن شدم!لقمه دومو
که گذاشتم تو دهنم آرسام درحالی که سرش تو
گوشیش بود اومد توآشپزخونه !منوکه دید یه لحظه جاخورد!یکم
باتعجب نگام کرد
انگارباورش نمیشد کسی که دیشب تامرز مرگ رفته الان روبروش درحال صبحانه خوردن
باشه
اماسریع خودشو جمع کردو تعجبش جاشو داد به یکی ازون اخماش که میشه گفت
واقعاخشن میشد!
اومد نزدیکم و با همون لحن همیشه طلب کارش گفت
_ تو
اینجا چیکار میکنی؟
یه ابرومو انداختم بالاو زل زدم توچشماش وبااعتمادبه نفس
بالا باصدای گرفته گفتم
-فک نکنم به شماربطی داشته باشه
مثل من یه
ابروشو انداخت بالاوگفت
-اتفاقا فقط به من ربط داره ! الانم بلند شو برو توی
تختت
از روی حرص پوز خندی زدم و گفتم -تنها چیزی که به شما ربط داره جواب
ازمایشه عشقته اقا
پوزخندش محکم تر از پوزخند من بود ولی اینکه از روی حرص
بود یا تمسخر رو نمیدونم!
-خانوم کوچولو با من یکی بدو نکن به اندازه ی کافی
دیشب خواب و ارامشمو ازم گرفتی دوباره حوصله ی مریض داری
ندارم پس بهتره
بجای این فکرای چرند بری استراحت کنی
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم فقط اروم
مشتمو کبوندم روی میز و از جا بلند شدم و راه افتادم با این حرفاش گفت
ارزشی ندارم! نه .... همه ی حرفاش دوپهلو بود چرا خودمو لو دادم اه از زور
حرص به نفس نفس میزدم هنوز از
آشپزخونه بیرون نرفته بودم که به سرفه افتادم
انقد سرفه هام خشک بود که احتمال میدادم هرآن لوزالمعدم بیاد کف
دستم!آرسام
که چند قدم بیشتر از من دور نشده بود با شنیدن صدای سرفه ام برگشت نگاهی بهم انداخت
و سریع
یه لیوان آب برام آورد گلومو گرفته بودم خم شده بودم به جلو !جلوپام
زانوزدو پشتمو ماساژ داد لیوانو گرفت جلو دهنمو
میخواست بهم آب بده که
دستشو پس زدم
دیگه عصبانیتی تو صداش نبود اروم بود انگار داشت ازم خواهش
میکرد
-سوگل لجبازی نکن بخور !
لیوانو آروم به لبم نزدیک کرد یکم ازش
خوردم و سرفم بنداومد اما دیگه نفسم بالا نمیومد!انگشتشو گذاشت زیرچونمو
سرمو آورد بالا!صورت خیس از اشکمو که دید اخمی کردودستشو آورد بالا که
اشکامو پاک کنه اما وسط راه متوقف
شد انگارتردید داشت!قدرت انجام هیچکاری
رونداشتم تمام غمای عالم توچشمام جمع شده بودو زل زده بودم
توچشماش نمیدونم
بجزغم چی دید که آروم نوک انگشتشو گذاشت رو صورتم دستش که باصورتم برخورد کرد
ناخواگاه
چشمام بشته شد حرکت دستش به آرومی باعث میشد آرامشی بهم تزریق بشه
که میتونست تمام غمامو پاک کنه!
حتی واسه چند لحظه!
اما با یاداوریه
حرفای چند دقیقه پیشش این ارامش طولی نکشید وسرمو کشیدم کنار مشخص بود جا خورده ولی
چیزی نگفت اخمی کردم و از جا بلند شدم حالا حالم بهتر بود ارسام هم بلند شد
همون موقع سوگند و تانیا هم
اومدن پایین نگاهی بهشون انداختم و
گفتم
-اماده شدین؟
تانیا باعصبانیت به من نگاکردوگفت:دختره لجباز!صدای
سرفه هات تابالامیومد!حالا اونقد لجبازی کن تا کهیر بزنی بیوفتی گوشه خونه دیگه یه
شوور کورو کچلم گیرت نیاد
سوگندکه خندش گرفته بود باآرنج زد توپهلو تانیا
وباچشمو ابرو به آرسام که دقیقاکنارمن وایساده بوداشاره کرد
زیرچشمی به
آرسام نگاکردم که دستاشو کرده بود تو جیب شلوارش وسرشو انداخته بود پایین ویه
لبخندخاص هم رولبش بود؛ای که خدا ازت نگذره تانیا آخه این چه حرفیه جلو این
پسرمیگی؟
سوگند واسه اینکه جو عوض کنه صداشو صاف کردو بااخم گفت:میشناسمش
مرغش یه پا داره
رو به سوگند وتانیا گفتم:خوب چرا دعوام میکنین؟؟دلم واسه
بابام تنگ شده بعدشم برگشتیم تهران میرم دکتر
سوگند با حرص گفت:آره اینطوری
برو پیش بابا تا خدایی نکرده سکته کنه ، آره توکه راست میگی!دروغ که شاخودم
نداره!
اومدم از تانیا کمک بخوام که دیدم همچین غضبناک نگام میکنه حد
نداره.روی سوگند هم نمیشد حساب کرد ناخودآگاه برگشتم سمت آرسام و با حالت مظلوم و
خرکننده ی خودم گفتم:مگه من شکل مریضام؟؟؟
زل زد توچشمام و خیلی آروم لبخند
زد اما قبل از اینکه چیزی بگه صدای امیرعلی که از بیرون با برسام اومدن تو اومد:شکل
مریضا نیستی.خودت مریضی!
معترض گفتم:ترور شخصیتی دیگه؟؟
امیرعلی سری
تکون داد و گفت:ای همچین!
لبخندی زدم چاره ای جز تسلیم نداشتم با اینکه دوست
داشتم برم و دیگه اینجا نمونم ولی نمیشد کاری کرد برای همین گفتم:قبول ولی فردا صبح
باید برگردیم از دست همتون هم شاکیم همین الانم باید بریم بیرون.
تانیا
خندید سوگند به طرف آشپزخونه رفت امیر هم با لبخند گفت:اتفاقا منم میخواستم ببرمت
بیرون.
مشکوک نگاش کردم و گفتم :کجا؟
با همون لبخند
گفت:دکتر.
جیغ زدم:نه اصلا فکرشم نکن من همون استراحت کنم برام
بهتره.
و سریع رفتم بالا.
حالم زیاد بد نبود فقط یکم بدنم داغ بود
نمیدونم چرا اینا اینقدر بهم گیر میدادن.
روی تخت دراز کشیدم روی عسلی کنار
تخت چندتا بسته قرص بود که از هر کدومشون یکی کم شده بود.احتمالا دیشب به خوردم
داده بودن مثل اینکه حالم خیلی بد بوده!
تانیا گفت هذیون میگفتم وای یادم
باشه ازش بپرسم چی میگفتم یه وقت خودمو جلوی آرسام لو نداده باشم!!
البته
آرسام که رفته بوده دکتر بیاره نصفه شبی از خوابش زده بخاطر من!!!
نه احمق
جون چون راه بلده و میدونه چی کجاست رفته بوده دکتربیاره چه خوش خیالم !!
یه
پوزخند به خودم زدم
فکر کردن به آرسام برام زجرآور بود چون آرسام مال من
نبود.چون اون چیزی که فکر میکردم نبود. چون...چون بود و نبود!!
از جام بلند
شدم سردرد شده بودم حسابی هم گشنم شده بود
یه نگاه به ساعت انداختم سه
بعدازظهر بود.چه زود گذشت؟!
میخواستم از پله ها برم پایین که سوگند دقیقا
جلوم ظاهرشدو گفت:اومدی؟داشتم میومدم صدات کنم برای ناهار
_چی
پختی؟
_من نپختم پاشا با تانیا رفتن بخرن هنوزم برنگشتن
یه ذره چپ چپ
نگاش کردم: اگه هنوز برنگشتن برای چی میخواستی منو صدا کنی؟
_میخواستم بیام
صدات کنم تا پاشی بیای اونا هم رسیدن.
همون طور چپ چپ نگاش کردم اونم خندیدو
باهم رفتیم پایین !
سوگند رفت توحیات پیش برسام منم رفتم سمت پنجره تا بیرون
رو نگاه کنم
پرده رو زدم کنار که چشمم افتاد به آرسام که داشت با تلفن حرف
میزد پشتش به من بود و به درخت تکیه داده بود.
میخواستم برم بیرون اما
ترسیدم،ترسیدم حرفایی بدتر از اون دفعه بشنوم.
اون روز شکستم،اگه دوباره
بشنوم خرد میشم،له میشم.
با یه حرکت سریع پرده رو انداختم و به پنجره پشت
کردم
همون موقع امیر از دستشویی اومد بیرون.
_به به سوگلی خانم.حالت
بهتره؟
با یه لبخند زورکی گفتم:آره خوبم.
رفتو رویکی ازمبلانشست
وبادستش به کنارش اشاره کردوگفت:بیااینجاببینم خانووم مریض
لبخندی به روش
زدم ورفتم کنارش نشستم !برای اینکه حالوهوای منوعوض کنه شروع کرد به جک گفتن ومسخره
بازی درآوردن منم ازته دل میخندیدم!
داشت یه خاطره خنده دار ازدوران سربازیش
میگفت که صدای درباعث شد حرفشو ادامه نده ومنم صدای خندم قطع بشه!سرمو چرخوندم سمت
در که باآرسام چشم توچشم شدم!اخماش حسابی تو هم بودوبه مانگامیکرد!وقتی دید دارم
نگاش میکنم خیلی عادی راهشوکج کرد ورفت سمت آشپزخونه!
ناخداگاه شونه ای
بالاانداختم وبرگشتم سمت امیر تاحرفشو ادامه بده که دیدم بایه لبخندخاص داره
منونگامیکنه!
ای بابا نه به اون اخم غضبناک آرسام نه به این لبخند ژکوند
امیر!
گیج نگاش کردم؛نگامو خوند اومد حرفی بزنه که پاشا و تانیا
باسروصداوخنده وارد ویلاشدن !تانیاتامنودید اخم مصنوعی کردوگفت:پاشو پاشوببینم الکی
خودتو به مریضی نزن که حنات پیش من رنگی نداره آبجی!
خندیدمو درحالی که
میرفتم تاکمکش کنم گفتم:مخلصیم آبجی
همه نشستیم سر میز دل دردم بدتر از قبل
شده بود،سرم هم تیر میکشید
سوگند دستشو گذاشت روی دستم و گفت هنوز تب
داری!
لبخندی زدم و گفتم :بادمجون بم آفت نداره نگران نباش
مشغول غذا
خوردن شدیم ولی یه لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت سرم بدجور درد میکرد
چشمامو
برای چند ثانیه بستم ولی عذاب آورترین لحظات اومد جلوی چشمام دیروز توی
جنگل....
کاش خواب بود..کاش خوابم برده بود و اون اتفاق ها رو تو خواب
میدیم!کاش...کاش..
چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم
سوگند با تعجب
گفت:کجا؟هنوز که چیزی نخوردی!!!
به اشتها ندارم اکتفا کردم و خواستم برم
بالا که امیرعلی گفت:
_آخه اینجوری که نمیشه؟
ملتمسانه نگاش کردم و
گفتم:امیر تورو خدا!
دیگه منتظر نشدم و رفتم بالا.
وبا انگشتای دستم بازی میکردم!حسابی حوصلم سررفته بود،بچه ها نیم ساعت پیش رفتن لب دریا هرچی به من اصرارکردن راضی نشدم
برم مریضیو بهونه کردمو توویلا موندم!
کلافه ازجام بلندشدمو ازاتاق رفتم بیرون،بی هدف تو سالن بالا راه میرفتم که چشمم خورد به دربسته اتاقی که صاحبش دیوونم کرده بود!!
عین دیوونه ها زل زده بودم به دربسته اتاق!یه حسی منو تحریک میکرد که به سمتش برم
قدم هام سست و غیر
ارادی برداشته شد دستمو گذاشتم رودستگیره در وآروم فشارش دادم در باصدای تیکی بازشد
مرددبودم که برم یا نرم!
بالاخره تردیدو کنارزدم قدم برداشتمو رفتم داخل اتاق.در اتاقو بستمو بهش
تکیه دادم ؛چشمام خودبخود بسته شد بایه نفس عمیق
عطرخوشبویی که فضای اتاقو پرکرده بودو فرستادم داخل ریه
هام !بااینکه که فقط یه بار اومده بودم اینجا اما اون بار کجا و این بار کجا!آروم
چشمامو بازکردم وازجام کنده
شدم اروم اروم میرفتم جلو؛ تختش مرتب بود در واقع همه چی توی اتاق مرتب بود درست
برعکس ذهن من که
همه چی شلوغ
و نامنظم بود!!!!
بازم اون
سوال اومد تو ذهنم.....چرا؟ ..چرا عاشقش شدم؟...چرا اینقدر یکدفعه؟...چرا درست وقتی
که فهمیدم نسبت بهش احساسی دارم
اینجوری شد؟
یاد روزی
که تو اتاقش گیرکردم،افتادم.رفتم سمت میز توالتشو ادکلنشو برداشتم چشمامو بستم و
بوش کردم
اون روز وقتی اومد؛
توی دستاش گیر افتادم...ادکلنش خوش بو بود...کم مونده بود اون روز بغلم
کنه...دوباره بو کشیدم...چرا اینطوری
شد؟...خیلی خوش بو بود...چرا بهش وابسته شدم؟...بوش مستم
کرده بود...چرا عاشقش شدم؟...چرا عاشق آرسام شدم؟...
یکدفعه چشمامو باز کردم و فریاد زدم چرا؟ همزمان با اون
ادکلن رو پرت کردم روی زمین.
صداش باعث شد لرزشی به تنم بیوفته
دستمو گذاشتم رو قلبم و دو قدم اومدم عقب و به دیوار تکیه
دادم
اشکام صورتمو خیس کرده
بود نگاهم به تکه های ریز و درشت شیشه ادکلن بود.
همون لحظه در اتاق با شدت باز شدآرسام و پشت سرش امیر علی با چهره ای پریشون اومدن
تو
هردوشون بهت زده به من
نگاه میکردن مگه نرفته بودن بیرون؟ بالاخره امیرعلی به خودش اومدو گفت:چی
شده؟
هول شده بودم بدسوتی
داده بودم سعی کردم بدترش نکنم واسه همین یه نگاه به امیرانداختم ودرجواب سوالش
مظلومانه زل زدم توچشمای
آرسام وگفتم:ببخشیداز دستم افتاد
وبه شیشه ادکلن تیکه تیکه شده کف اتاق اشاره کردم آرسام
یکم توچشمام زل زدو بعد نگاشو کشید سمت خورده شیشه ها کاملا معلوم
بودهنوز تو بهته
امیر اومد طرفمو زل زد تو چشمامو
گفت:چرا اومدی اینجا؟
نمیتونستم توچشماش نگاه کنم ودروغ بگم برای همین چشمامو دوختم به دکمه های
پیراهن مردونشو گفتم: حوصلم سررفته بود تو اتاقا
میگشتم نمیدونستم اینجااتاق
کیه!
جملم که تموم شد
ناخداگاه نگام کشیده شد سمت آرسام که دقیقا پشت سرامیر تو چارچوب در ایستاده بود
جورخاصی زل زده بود
توچشمام
که منوتامرز جنون میکشید اما نذاشتم ادامه پیداکنه ونگامو دوختم توچشمای امیر,امیر
چشماشو ریزکردو زل زد توچشمام لباش
تکون خورد ک یه چیزی بگه اما منصرف شد نفسشو باصدابیرون دادو برگشت سمت
آرسامو گفت:ببخشید داداش این دخترلجباز تب داره
نمیدونه داره چیکارمیکنه اسم ادکلنتو بگو
!
آرسام لبخند مردونه ای زدو
دستشو زدبه شونه امیرو گفت:این چه حرفیه داداش؟
نیم نگاهی به من انداختو گفت:فدای سرتون رفع
بلابود
سرموانداختم
پایین!احساس داغی میکردم حس میکردم الان از گوشام دود بلندمیشه همیشه وقتی خجالت
میکشیدم یا عصبانی میشدم این
حالت بهم دست میداد
امیراومد حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد نگاهی به آرسام انداختو گفت : سوگنده
لابدنگران شده و رفت بیرون !نمیدونم چرا ولی جرات
نداشتم سرمو بلند کنمو به آرسام نگاه کنم از طرفی سنگینیه
نگاهشو به خوبی حس میکردم !سکوتی کرده بود که تواین شرایط عذاب آور
بود!اینطوری که نمیشه باید
زودتراز این اتاق برم بیرون داغیه وجودمو سکوت اتاق و قلبم که بی مهابابه سینم
میکوبید کلافم کرده بود راه افتادم
رفتم سمت در که یکدفعه دربسته شد!!تعجب کردم که چرا دروبست! اخمامو کشیدم
توهمو سرمو بلند کرد وزل زدم توچشمای خندونش نگاه
منوکه دید بالاخره نطقش بازشدوگفت:یه ادکلن که ارزش گریه
کردن نداره!
وای خاک ب سرم
شد!اصلا حواسم نبودکه گریه کردم!پس بگوچرا امیر اونطوری مشکوک نگام میکرد!!حالامن
چی بگم؟؟
دستی
به صورت اشکیم کشیدمو گفتم:حساسیته
هنوزهمون لبخند رولباش بود
چشماشوریزکردوگفت:حساسیت؟پ� � چرا تا الان علائمی
نداشته؟
دستموزدم به کمرم یکم فین فین کردم و گفتم:به بزرگیه خودتون ببخشید خجالت
میکشید خودشو نشون بده
لبخندرولبش پررنگ
ترشدوگفت:حالا به چی حساسیت داری؟؟
نخیر انگار از رو
نمیرفت باید یه جور دیگه بهش حالی میکردم رونوک پام وایسادمو سرمو بردم نزدیک صورتش
ازین حرکت من جاخورد اما هیچ
حرکتی نکرد بالحن آروم
وشمره ای گفتم:به ادمای فضول حساسیت دارم!پس بهتره نزدیکم نشی تاحساسیتم عود
نکنه!
حرفم که تموم شد سریع رفتم سمت در آرسام هیچی
نگفت و فقط با نگاهش دنبالم کرد درو که باز کردم برگشتم سمت ارسام و
گفتم
-لطفا اسم ادکلنتون رو بگین تا در اسرع وقت براتون تهیه کنم!!!
مطالب مشابه :
رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker
دنیای رمان - رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان
شروع از پایان قسمت2
رمان پایان ناپیدا. رمان
رمان بازی عشق6- پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - رمان بازی عشق6- پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
پست پانزدهم رمان عشق بی پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - پست پانزدهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
پست چهاردهم عشق بی پایان
رمان ♥ - پست چهاردهم عشق بی پایان - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان ناپیدا.
رمان نقطه پایان
رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker. رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine. رمان تاوان عشق fahime
پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)
رمان ♥ - شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان
برچسب :
رمان پایان ناپیدا