گرگینه 09(قسمت آخر)
در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.
+سلام رایان !
نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره.
+رایان؟
نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.
+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته.
نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.
+زودی برمی گردم. قول می دم.
چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".
اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.
+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟
نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"
+باشه؟
سرش را تکان داد.
+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!
سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.
با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.
نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.
از اتاق اومدم بیرون.
+خانم مقیسی؟
_جانم؟
+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام.
_باشه الان یکی را می فرستم.
+منتظرم.
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد.
+خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش.
_چشم خانم دکتر.
کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد.
عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!
+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما.
_چشم خانم دکتر.
رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه.
دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.
+اذیتتون که نکرد؟
_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.
+خسته نباشید.
خودم رایان را به اتاق برگردوندم.
+چه قدر خوشگل شدی!
لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.
+مقیسی جان؟
_جونم؟
+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر.
_ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.
لبخند رایان عمیق تر شد.
کنارش روی تخت نشستم.
+رایان بخند باشه؟
مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.
نزدیکای ساعت 6 برای چک کردن همه چیز برگشتم توی اتاقم. وقت رفتن بود.
روپوشم را عوض کردم. مشغول درست کردن شالم بودم که صدای داد مقیسی توی گوشم پیچید.
از اتاقم دویدم بیرون. وسط راهرو چند مرد و درحال مشاجره با مقیسی و کرامت دیدم. بی توجه به وضع حجابم به سمتشون دویدم.
+چی شده؟
یکی از مردها نگاهی بهم کرد.
_شما؟
+من دکتر مایا طاهریان هستم. شما؟
_من هم دکتر طنازی هستم .
+خب؟
مقیسی: برای ورود این آقایون چیزی به من ابلاغ نشده.
+آقایون جوابی ندارید؟
_خانم ها بهتره برید کنار ؛ چون طرف حساب من و این آقایون شماها نیستید!
خون خونمو می خورد.با صدای کنترل شده گفتم:
یعنی چی آقا! من پزشک این بخشم. مسئول این بخش. باید بدونم اینجا چه خبره!
_اینجا یک مسئول دیگه هم داره خانم دکتر!
با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!
اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.
+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟
ابروی چپش را بالا داد.
_نه!
+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟
_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!
.....
_آقایون بفرمایید.
با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد.
مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟
+نمی دونم.
دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.
+اینجا چه خبره؟
حسام در را باز کرد.
_بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.
با داد گفتم:
چه کاری؟
خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.
با هر خطش بیشتر گیج می شدم.
+این چرندیات چیه؟
_چرنده؟
رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.
+نمی ذارم برید داخل.
مردها بهم نگاه می کردند.
_مایا بیا برو کنار.
+نمی خوام.
بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.
مطالب مشابه :
رمان گرگينه قسمت آخر
رمان گرگينه قسمت کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد بالاخره هفته ی سوم اقامتم
گرگینه (قسمت اخر)
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم
رمان گرگینه - قسمت آخـــــر
مقیسی سریع لوله های حاوی کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر بالاخره هفته ی سوم
گرگینه 09(قسمت آخر)
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم
گرگینه قسمت اخرررررر
کتی هم وقتی اومد و از ماجرا خبر +بدون لالایی های من بالاخره هفته ی سوم اقامتم سفارت
گرگینه6(قسمت آخر)
بروزترین وب بازنشر کننده رمان های کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم
معرفی معماران ایرانی
در معمارى نيز مهمترين قسمت كار شنيدن ماجرا از زبان خود دانشكدههای معماری امروزی
برچسب :
ماجرا های جهانشیر قسمت سوم