7 چشمانى به رنگ آسمان
”شايد تو نفهمى..
كه چه انتظاريست پشت بغض يك مرد..
وقتى يك مرد برايت بغض ميكند،يعنى هيچ كس جز تو نمى تواند جايت را در قلبش بگيرد..“
به پيامى كه روى صفحه نقش بسته بود،خيره شد.اين يك جور خيانت بود.او همچين
دخترى نبود ولى با كارهايش ثابت كرده بود كه خيانت هم ميكند.خون به صورتش دويد
و چند رنگ عوض كرد.خيلى خجالت مى كشيد.از خودش...از اطرافيانش و بيشتر از
همه از شهريار...مگر او چه كرده بود كه حالا اينگونه بايد طرد مي شد؟
دستان سردش را قاب صورتش كرد و لبه ى تخت پاهايش را آويزان كرد.بغض كرده
بود و بى صدا اشك مى ريخت.ساعت از دو بامداد هم گذشته بود و او هيچ براى
امتحان فردا نخوانده بود و فقط به صفحه ى كمرنگ موبايل روبه رويش نگاه مى كرد
كه نام شهريار روى آن نقش بسته بود.تاريخ پيام مربوط به قبل تر از شش ماه پيش
مى شد.دستانش را روى صورتش گرفت و هاى هاى گريه كرد....
******
«شهريار جان؟»
دست شهريار ناخودآگاه تكان خورد.پلك هايش كمى باز شدند و زيرلب ناليد:«مامان»
گلناز روى تخت خم شد و گريه كرد.دست شهريار را در دستش فشار داد و با گريه
گفت:«اى جان پسرم...بهوش اومد...بهوش اومد.»
شهريار از اين هياهوى بوجود آمده،اخم كرد.صورتش را درهم كشيد و دوباره پلك
هايش روى هم لغزيدند.مادرش داد زد:«شهريار چى شد؟»
صدايى با مادرش صحبت كرد:«گلناز جان عزيزم بيا بريم بيرون پسرمون خوب بشه
اينطورى سرسام ميگيره كه عزيزم.»
مادرش از تخت جدا شد و هق هق كنان گفت:«من مادر نيستم.»
شهريار به سختى تكان خورد.
«من مادر نيستم كه حالا بايد پسرمو اينجورى رو تخت بيمارستان ببينم.من ميدونم
همه اش تقصير منه....من..»
صداى مادرش آرام تر شد و بعد با بسته شدن در،قطع شد.شهريار نمى توانست
به خوبى حوادثى كه در اطرافش رخ مى داد را درك كند.فقط مانند جسمى بى جان
نظاره گر بود ولى حق دخالت نداشت.
همان روز عصر خاله اش به همراه مستانه و دامينه به بيمارستان آمدند.دوباره بايد
دلبرى هاى مستانه را هم تحمل مى كرد.ولى او ديگر اصلا حواسش به اين چيزها نبود.
فقط در عالم خودش به سر مى برد.گاهى زيرلب حرف مى زد و گاهى بغض مى كرد.
از درس و دانشگاه هم خيلى عقب مانده بود.
هروقت مادرش به اتاق مى آمد فقط بايد گريه هاى او را تحمل مى كرد.پدرش با شانه
هايى فرو افتاده به اتاق او مى آمد و در سكوت دستش را مى گرفت و غصه مى خورد
ولى اعتراضى نمى كرد.گاهى هم به آرامى براى شهريار شعر مى خواند.
شهريار عاشق شعر بود.چشمانش را مى بست و محو شعرهاى پدر مى شد.سه روز
از زمان بسترى شدن شهريار گذشته بود.او همچنان متحمل ملاقات هاى زيادى از
طرف بستگان مى شد.كه بدترينش ملاقات هاى هر روزه ى مستانه به همراه مادرش
بود.حتى مادربزرگشهم به بيمارستان آمد.
او فقط در نيمه هوشيارى به سر مى برد.از دست مادر بزرگش كينه به دل گرفته بود
ولى چيزى نگفت.آن چنان هوشيار نبود.روزى فقط چند ساعت بيدار بود و بقيه اش در
خواب سپرى مى شد.
تنهايى تنها همدمش شده بود و اشك مهمان هر شب چشمانش بود.به ياد ترانه گريه
مى كرد.
از مادرش پرسيده بود:«روز اول كى بيمارستان بود؟»
مادرش در ميان گريه پاسخ داده بود:«فقط يه دخترى با چشماى آبى كه ادعا مى كرد
هم دانشگاهيته...ولى خيلى زود رفت...بعدش ما اومديم...آخه تورو نزديك دانشگاهتون
پيدات كره بودن.»
شهريار فقط سرتكان داده بود و همانجا بود كه دريافته بود آن روزى كه تصادف شده
بود،او نزديك دانشگاهش به سر مى برده است.قطعاً ياد و خاطره ى ترانه او را به
نزديكى دانشگاهش كشانده بود.
*****
لبه ى تخت چمباتمه زده بود.صداى جيغ هايش را به وضوح مى شنيد.همان صحنه ى
تصادف...
به خوبى به ياد مى آورد كه چطور جيغ زده بود.ديده بود كه پسر جوانى بى خبر از همه
جا در خيابان راه مى رود ولى هيچ كس نتوانسته بود كارى كند.
حالش وقتى بدتر شده بود كه فهميده بود آن پسر شهريار است.همان خاطرخواه آرام
و مهربانش كه به هر بهانه اى خود را به او نزديك مى كرد و به او محبت مى كرد.
ذهنش به سمت قبل تر از اين اتفاقات پر كشيد.همان زمانى كه شهريار رويش آب پاشيده
بود و او بى خبر از همه جا خيال كرده بود كه پسرك اسيد روى او ريخته است.
وقتش نبود او را ببخشد؟او كه اينقدر كينه اى نبود...
نمى دانست بايد چه كاركند...بر سر دو راهى بزرگى قرار داشت.يا بايد از عشقش
مى گذشت و به اين پسر وابسته مى شد.يا اينكه عشقش را دو دستى چنگ مى زد.
عشقى كه مى دانست محبتش فقط مال او نيست و بلكه دختران ديگرى را هم در چنته
دارد.شايد بهتر بود به همين شهريار دل مى بست..
ولى آن وقت با عشقش نسبت به مهرداد چه مى كرد؟!
*****
«پس گفتين اسمتون چيه؟»
«بهار...اين هم خواهرم سايه هستش.جفتمون ميخوام يكم اينجا كارآموز بمونيم تا
بعدش ببينيم چى ميشه.»
آقاى بهادرى ورق را خط زد و دوباره مرتب و تميز اطلاعات را وارد برگه ى ديگرى
كرد و بعد از اينكه كارش تمام شد كارتش را بيرون آورد و رو به بهار گرفت و گفت:«
اين كارته منه.اگر خواستين براى آزمون وكلا در تماس باشيد.»
«بله حتماً...ممنون...»
بهار از جايش بلند شد.سايه هم در پى او از جا بلند شد و دستش را گرفت و هر دو
از اتاق بيرون رفتند.سايه دو سال از بهار بزرگتر بود ولى چون بهار آداب معاشرت
بهترى داشت و اجتماعى تر بود،هرجا مى رفتند،او همه كار را برعهده مى گفت و سايه
فقط در حكم يك ناظر بود.
از اتاق كه بيرون آمدند؛سوار مترو شدند كه به خانه برگردند.هر دو در مترو ايستاده
بودند كه تلفن بهار زنگ زد:«سلام چطورى؟»
«مرسى خوبم تو خوبى؟»
بهار چينى به چهره اش داد و گفت:«اينم سوال داره؟دنبال كار مى گرديم.»
«مگه بهتون كار هم ميدن؟»
بهار با تعجب گفت:«واسه چى نبايد بهمون كار بدن؟مگه مشكلى داريم؟اتفاقا همين
الان هم يك جايى بوديم كه تقريباً قبولمون كردن.»
مهرداد پوزخندى زد و با خنده ى مشخصى گفت:«اوووو مگه ميشه شما رو قبول كنن؟
شما هنوز آزمون وكلاتون رو هم ندادين.»
«خب نداده باشيم.بهر حال الان كه بهمون كار دادن.الان دقيقا كجات ميسوزه؟»
سايه به آستين بهار چنگ زد و اخم هايش را درهم كشيد و با نيشگون كوچكى از مچش
گفت:«سيس...»
بهار با بدخلقى براى سايه چشم و ابرو آمد و سعى كرد به مهرداد توجه كند كه مى
گفت:«من كه ميدونم اينا همه اش الكيه.باشه بابا من كه قبول كردم.»
بهار با بى حوصلگى چشمانش را لوچ كرد و گفت:«باشه...اصن هر چى تو ميگى.
من الان خيلى كار دارم.بايد برم ديگه.»
«دوشيفتى ام كار ميكنى كه...»صداى قهقهه ى مهرداد در تلفن پيچيد و بعد از آن
صاى بوق ممتد حاكى از قطع شدن ارتباط بود.
سايه مچ دست بهار را گرفت و با خشم گفت:«خجالت نميكشه؟نميبينى اين همه آدم
اينجا نشستن نگات ميكنن؟بعد تو اينطورى حرف ميزنى؟اصلا اين مهرداد كيه؟هان؟
بهروز كنار رفت ،مهرداد اومد جاش؟واقعا كه خيلى بى آبرويى.اين كارا چيه آخه؟هان؟
چرا مثل بچه ى آدم نميشينى درستو بخونى.»
بهار با ناراحتى گفت:«فعلا كه اين كار پيدا كردن ها از صدقه سريه منه.»
اخم هاى سايه در هم شد و گفت:«باشه اصلا مهم نيست.مهم اينه كه اخلاق داشته
باشى.تو فكر ميكنى اين مهرداد عاشق و دلباختته؟كه دو روز ديگه بياد بگيرتت؟نخير
خانوم...اينجور پسرا و امثالش فقط سعى ميكنن از دخترا سواستفاده كنن.»
بهار با لاقيدى شانه بالا انداخت و گفت:«فعلا كه واسم ازدواج مهم نيست.فعلا تا
جايى كه ممكنه ميخوام اين پسره رو بتيغم.اين يه منبع درآمده.چجورى نميفهمى.»
سايه با ناراحتى از بهار رو برگرداند.هر چه مى گفت به گوش اين دختر نمى رفت كه
نمى رفت...
ادامه دارد....
مطالب مشابه :
رمان آتش دل ۱۸
رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني
هرگز رهايم نكن
رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از
ملکه عشق12
رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو
رمان طالع ماه(14)
رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم
چراغونی5
مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند
7 چشمانى به رنگ آسمان
شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل
گاد فادر 2
مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من
رمان جايى كه قلب آنجاست 7
رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف
برچسب :
رمان من كيم براي موبايل