چند خاطره از زبان شهید همت
چند خاطره از زبان شهید همت :
خبر
وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين قدر دلش شور ميزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. ميخواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس ميگيرند.»
حمله شمشير
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را ميبيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچهها دست داده بود. همه ميگفتند ما ميخواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چهطور ميخواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمههاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي اللهاکبر، آنچنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يکجا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره ميکنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريهاش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها اللهاکبر ميگفتند. اگر ما ميدانستيم تعدادتان اينقدر کم است، ميتوانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس ميکند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
عملیات والفجر سه
وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این قدر دلش شور میزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. میخواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس میگیرن
ندای پنهان
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شدهای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید اینبار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چهقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.
بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»
گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»
دیده بان
یک سرباز داخل آن نگهبانی میداد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفتهایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»
برادر رزمنده که ما را به آنجا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمیآید.»
برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت میکردند. انگار نه انگار که جنگی هست.
رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)
... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.
سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»
در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!
ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است. ( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)
منابع :
1- نرم افزار مشغول عشق (یادنامه سردارشهید همت )
2- سایت جامع دفاع مقدس
3- روزنامه جوان
مطالب مشابه :
خاطرات یک رزمنده از زبان خودش :)
پست قبلی ام خاطره ای بود از زبان یک رزمنده دوران جنگ، که در مجله امتداد خوانده بودم و نوشتمش
خاطرات جنگ از زبان کوچکترین رزمنده جنگ
خاطرات جنگ از زبان کوچکترین رزمنده خاطرات جنگ از زبان دستهای یک رزمنده
خاطرات یک رزمنده
خاطره یک رزمنده 8سال به طوری که حال و احوال یک آدم بزرگتر از فرد کم سن تر خاطرات جنگ
چند خاطره از زبان شهید همت
چند خاطره از زبان بگيرند و از اخبار جنگ از برادران رزمنده، ما را حدود
خاطره ای از لحظات آخر یک رزمنده...
خاطره ای از لحظات آخر یک رزمنده خاطره ای از زبان یک پرستار زمان جنگ: خاطرات جنگ
ماجرای درگیری اکبر گنجی با شهید همت
خاطره یک رزمنده 8سال با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت خاطرات یک رزمنده.
روایتی جالب از "شــوری" و "شـیرینی"های دفاع مقدس
از پايان جنگ شروع به نوشتن خاطرات و كتاب یک رزمنده زمانی که از جنگهایی که
برچسب :
خاطرات جنگ از زبان یک رزمنده