عشق و غرور 4

مادر غزاله مجبور شد که حرف او را قبول کند . سپس از او تشکر کرد و بعد از خداحافظی به طرف خانه حرکت کرد . در راهرو در این وقت فکری به مغزش رسید و برگشت .
ـ آقای محمدی اگر حال غزاله خوب است پس چرا باید شب اینجا بمانیم . نه من نمی توانم به خانه بروم همین جا می مانم . بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل برگشت . آن قدر خسته بود که حد و حساب نداشت صبح تا ظهر که پیش فرید بود و حالا هم که نوبت غزاله بود خودش را خسته روی کاناپه انداخت و چهره شراره در برابرش نمایان شد شادابی چهره اش مثل سابق نبود کمی تکیده شده بود و چند خط دور چشمانش او را جا افتاده نشان می داد او با خود زمزمه کرد : چرا این قدر تغییر کردی ؟ مگر نه اینکه با فرد دلخواهت ازدواج کردی پس چرا این قدر شکسته شدی ؟ وای چقدر احمق بودم که در طی این سال ها فکر می کردم که می توانم مهر او را از دلم بیرون کنم . نه شراره تو هنوز هم برایم عزیزی حالا که بعد از سال ها تو را دیدم نه تنها فراموشت نکردم بلکه علاقه ام به تو بیشتر شد . افسوس که نمی توانم پیش تو اقرار کنم که من هنوز هم پایبند عشق تو هستم و نتوانستم مهر دختر دیگری را در قلبم جای دهم . چون تو نسبت به من بی وفا شدی و به عشقم پشت کردی . بعد از جا برخاست و به رستوران هتل رفت و بعد از خوردن ناهار پیش فرید رفت . رئیس بخش با دیدن او اظهار خشنودی کرد و گفت : حال بیمار شما رو به بهبودی است . بهنام وارد اتاق شد .
ـ سلام فرید می بینم که حالت نسبت به صبح خیلی بهتر شده .
ـ سلام بهنام حالم آن طور که تو می گویی خوب نیست . در این دنیای بزرگ یک دلخوشی داشتم که آن را هم از دست دادم . چطور می توانم خوب باشم .
بهنام سرش را با افسوس تکان داد .
ـ پسر تو خیلی نا امید شدی دستی دستی داری زندگی خودت و غزاله را نابود می کنی به آینده امیدوار باش .
ـ از تو سؤالی می کنم . دلم می خواهد که رک جواب بدهی آیا به راستی تو نیز عاشق شدی یا اینکه صحبت هایی که صبح کردی یک داستان بود . برای اینکه سرم را گرم کنی .
ـ این چه سؤالی است که می کنی ؟ فکر می کنم این موضوع برای تو روشن شده باشد که انسان بدون عشق نمی تواند ادامه حیات داشته باشد . فرید پوزخندی زد : همه این حرف ها دروغ است هیچ کس همانند من مورد جفای یار قرار نگرفته است .
ـ ببین فرید هیچ کس به تو ستم نکرده اگر مسئله جور و جفا باشد من مورد آن قرار گرفتم نه تو .
ـ این ظلم نیست که باید به خاطر دوست داشتن یک دختر متحمل این همه زجر و رنج شوی ؟ تو صبح گفتی که اگر صبر داشتم به این حال و روز نمی افتادم چقدر باید صبر می کرده دوازده سال کم بود . تو چه می دانی که من در طی این سال ها چقدر رنج کشیدم . بزرگترین آرزوی من دستیابی به غزاله بود . می فهمی من دلم می خواست در کنار غزاله به سایر اهدافم دست پیدا کنم حیف از این دل من که سال ها عشق او را در خود پرورش داد .
ـ حرف زدن با تو بی فایده است . من خسته ام باید بروم .
ـ خسته شدی یبله باید هم بیزار بشوی صحبت کردن با یک دیوانه خسته کننده است ولی تو دوست منی ! باید به من کمک کنی دلم می خواهد همه حرفم را باور کند به خدا قسم من دیوانه نیستم . اگر عاشق شدن دیوانگی است من آن را می پذیرم چطور می توانم او را فراموش کنم آخ بهنام نمی دانی که چه حالی دارم . دکتر سه روز دیگر مرا مرخص می کند شاید باور نکنی اصلاً خوشحال نیستم تصمیم گرفتم که به طور مستقل زندگی کنم . همه جای آن خانه پر از خاطره است که دلم را به آتش می کشد می خواهم از صفر شروع کنم دیگر نمی گذارم که مهر دختری در دلم بنشیند چرا که دلم زخم خورده است .
بهنام از این همه نا امیدی دلش گرفت .
ـ اگر اجازه بدهی می خواهم بروم فردا می بینمت . خداحافظ . از آنجا یک راست سراغ غزاله رفت او بیدار بود با دیدن بهنام لبخندی به لب آورد .
ـ می بخشید آقای محمدی شما را به زحمت انداختم . بهنام پاسخ او را با لبخند داد بعد رو به مادرش کرد .
ـ خانم احمدی شما به منزل بروید من به اندازه کافی استراحت کردم . خانم احمدی قبول نمی کرد با اصرار غزاله قبول کرد که برود عد از بهنام قول گرفت که شام را در منزل آنها صرف کند بعد از رفتن او بهنام جلو رفت .
ـ معذرت می خواهم من ناشی گری کردم نباید به شما چیزی می گفتم من تعجبم از این است که چطور است که دو نفر دیوانه وار به یکدیگر علاقه داشته باشند ولی یکدیگر را عذاب بدهند .
غزاله با تمسخر گفت : کدام علاقه شما چرا این حرف را می زنید مگر ندیدید که او حاضر نشد که با من صحبت کند اگر او ذره ای علاقه داشت مرا از خود نمی راند پس عشق یک طرفه به درد نمی خورد من خودم را کنار می کشم و از دور ناظر خوش بختی او خواهم بود هیچ دلم نمی خواهد که دوباره کسی او را دیوانه خطاب کند .
ـ شما اشتباه می کنید آینده شما خیلی روشن است . غزاله بدون آنکه به حرف بهنام توجهی کند سرش را تکان داد و گفت : ای کاش به حرفم گوش می کرد لا اقل می گفتم که در موردم اشتباه کرده شما می گویید که من آینده روشنی دارم کدام روشنایی تا آنجا که به یاد دارم زندگی من بدون فرید بی معنی و در تاریکی مطلق بوده همیشه فکر می کردم که فرید چراغ زندگی من است بالاخره او روشنایی را به زندگیم بر می گرداند ولی اشتباه می کردم تاریکی با من زاده شده و با من خواهد مرد او نیز همانند عشق فرید با خونم عجین شده و در رگهایم جریان دارد راستش تازه فهمیدم که تاریکی را دوست دارم چرا که لا اقل درد و رنج آدمی دیده نمی شود و کسی هم متوجه غم پنهان درون آدم نمی شود من به خاطر فرید از تمام دلخوشی هایی که یک دختر در سن من می توانست داشته باشد چشم پوشی کردم در میان اقوام و دوستان به عنوان ظاهر سازی روز را با خنده و شب را با گریه به صبح می رساندم هیچ کس از غم دلم خبر نداشت همیشه دلم در فراغ دیدار او می سوخت آن قدر حرف در طی این سال ها در دلم جمع شده بود که اگر آن را برای شما بازگو کنم یک کتاب می شود من می توانستم لا اقل عقده های دلم را برای فرید بازگو کنم . ولی باز نکردم چرا که خودم باعث این بدبختی شدم غرور ! ! ! غروز لعنتی . حاضرم هر مجازاتی را با جان و دل بپذیرم ولی او را غمگین و افسرده نبینم .
در اتاق باز شد و پرستار برگشت . بهنام نیز از اتاق خارج شد بعد از اینکه پرستار کار هایش را انجام داد وارد شد چشمان غزاله قرمز شده بود همین که می خواست حرف بزند شراره همراه با رئیس بخش وارد شد بهنام با دستپاچگی سلام کوتاهی کرد و به طرف پنجره رفت شراره بعد از معاینه غزاله او را صدا کرد و گفت : می بخشید آقا شما چه نسبتی با بیمار دارید ؟ بهنام به سختی جواب داد من یکی از دوستان ایشان هستم .
شراره نگاه عمیقی به بهنام کرد و گفت : می خواهم با شما صحبت کنم . بهنام بدون کلام به شراره نگاه کرد .
ـ لطفاً ده دقیقه دیگر به اتاقم بیایید و از اتاق بیرون رفت . غزاله که از رفتار بهنام تعجب کرده بود گفت : ببخشید آقای محمدی چرا خانم دکتر وارد شد شما اعتنایی به او نکردید . بهنام با لکنت گفت : می دانید من حوصله دکتر ها را ندارم راستی یکی از دوستان قدیمی خود را پیدا کردم اگر بدانی او کیست صد در صد تعجب می کنی . غزاله متوجه شد که بهنام مخصوصاً موضوع را تغییر داد پس پا فشاری نکرد و گفت : جدی می گویید ؟ خوب این دوست خوش شانس کیست ؟
ـ باور نمی کنی او کسی جز فرید نیست غزاله هاج و واج او را نگاه می کرد به سختی توانست بگوید : شوخی خوبی نبود مثل اینکه شما قصد آزار مرا دارید . من به اندازه کافی دچار هیجان هسم خواهش می کنم شما آن را بیشتر نکنید . بهنام که متوجه دگرگونی غزاله شده بود گفت :
ـ خلی جدی می گویم وقتی از دوران مدرسه می گفت به این حقیقت پی بردم حقیقت را بخواهید دلم نمی خواست که او را با چنین وضعی پیدا کنم اگر از دل شما خبر نداشتم مطمئن باشید به دفاع از دوستم بر می خاستم و بر علیه شما قیام می کردم .
در اتاق باز شد و پدر غزاله با قیافه ای نگران وارد شد به طرف دخترش رفت و او را در آغوش کشید غزاله هم های های گریه کرد بهنام صلاح ندید که در اتاق بماند پس بیرون رفت دلشوره دلش را پر کرده بود می دانست که شراره مخصوصاً او را به اتاقش دعوت کرده است . وقتی مقابل اتاق او ایستاد پشیمان شد می خواست برگردد که پرستاری از اتاق بیرون آمد و او را به داخل دعوت کرد وقتی بهنام وارد شد با شنیدن صدای شراره صدای قلبش به وضوح شنیده می شد به خود و احساسی که او را در هم پیچیده بود نهیب زد و با خونسردی گفت : می بخشید ! ! شراره پشتش به او بود از پنجره بیرون را تماشا می کرد با شنیدن صدای بهنام به طرفش چرخید نگاهشان در هم گره خورد . این بار بهنام نتوانست طاقت بیاورد سرش را پایین انداخت :
ـ با من کار داشتید ؟ قلب شاره از این همه سردی لرزید با صدای مرتعش و لرزان گفت : خواهش می کنم این قدر رسمی صحبت نکن من سال ها انتظار کشیدم ! آرزو می کردم وقتی تو را دیدم بگویم که مرا ببخشی چون مجازات سختی را متحمل شدم زجری که در طی این سال ها وجودم را تباه کرد آن قدر در نظرم شیرین بود که با تمام وجود آن را پذیرا شدم خواهش می کنم سرت را بالا بگیر بگذار این چند دقیقه ای را که در کنارت هستم نگاهت کنم می دانم که از من متنفری من به تو حق می دهم هر طور که دوست داری در مورد من فکر کنی ، این بار صادقانه می گویم همه حرف هایم حقیقت داشته تزویر و ریایی در آن وجود ندارد .
بهنام سرش را بالا گرفت و نگاهش در نگاه او نشست چشمان شراره اشک آلود بود هر قطره اشک او همانند آتشفشان دلش را می سوزاند و او را به خاکستر تبدیل می کرد در طی این سال ها به خودش دروغ گفته بود او نتوانسته بود شراره را فراموش کند و همین عذابش می داد نگاه شراره قلبش را آتش می زد او سال ها با دلش مبارزه کرد تا بلکه بتواند تأثیر این نگاه را از دلش بیرون آورد ولی امروز همه زحماتش بر باد رفت . چرا که با دیدن او قلبش به درد آمده و آتش عشق آن را سوزاند . شراره با بغض گفت چند دقیقه به حرف های من گوش کن من باید حرف دلم را که سال ها بر روی قلبم سنگینی می کرد برای تو بگویم امیدوارم که با دید باز به ناله های دلم گوش کنی آن وقت می توانی بروی قول می دهم که هیچ وقت در برابرت قرار نگیرم وقتی برای اولین بار دیدمت فکر نمی کردم که یک آشنایی ساده این قدر عمیق و رنج آور باشد من قبل از آن که با تو دوست شوم نامزد داشتم او مردی خود خواه و متکبّر بود اصلاً به حرف های من توجه نمی کرد خواسته هایم برایش مهم نبود احساس می کردم که به اجبار نامزد او شدم تصمیم گرفتم که کاری کنم که او را شیفته خود بکنم . اواخر خیلی تند خو و عصبی بود اخلاقش به کلی تغییر کرده و خیلی کم به دیدنم می آمد تا این که یک روز دوستم گفت که او را با دوست خواهرش دیده خیلی ناراحت شدم در فکر انتقام بودم که با تو روبرو شدم اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که به وسیله تو انتقام بگیرم . می دانم که خیلی پست و بی شرم بودم که چنین فکری کردم چاره ای نداشتم او باید می فهمید که من هم می توانم مثل او باشم به همین دلیل بدون فکر با تو دوست شدم می دانستم که شعله های حسادت دل نامزدم را به درد خواهد آورد فکر نمی کردم که دوستی ما این قدر در حال تو تأثیری داشته باشد . به همین دلیل به رابطه خود با تو ادامه دادم . تو روی این دوستی حساب دیگری باز کرده بودی و من از همه چیز غافل بودم و تو را به عنوان رقیب نامزدم انتخاب کردم می خواستم به او ثابت کنم که اگر بخواهد مرا ترک کند از دستش ناراحت نمی شوم خوب می دانستم که تعصب او بالا تر از این حرف هاست علی رغم میل باطنیم به تو اظهار علاقه کردم وقتی او فهمید علت را پرسید از آنجا که من پاسخم را آماده کرده بودم به او گفتم که می دانم که مرا دوست ندارد ولی او منکر شد و اظهار پشیمانی کرد و بعد از معذرت خواهی روابط ما از سر گرفته شد و من از تو جدا شدم تا زمانی که در کنارت بودم هیچ وقت نفهمیدم که چه احساسی نسبت به تو دارم . حس کینه جویی و انتقام آن قدر در من ریشه دوانیده بود که از من یک انسان بدون قلب ساخته بود بعد از این که آخرین پاسخم را به تو دادم فهمیدم که دوستت دارم دلم برای نگاهت ، صدایت و مهربانی هایت تنگ شده یک نوع حس غریب در من به وجود آمده بود یک لحظه از ذهنم خارج نمی شدی وقتی رفتار های تو را با رضا مقایسه کردم فهمیدم که زندگی جدید من بدون عشق شروع خواهد شد هیچ کششی نسبت به رضا نداشتم بعد از یک هفته به دانشگاه رفتم . وقی سراغت را از دوستت گرفتم با تنفر نگاهی به من انداخت و گفت : دختری به پستی تو ندیدم چطور توانستی این کار را بکنی عشق او خالص بود تو با این رفتارت او را نابود کردی و باعث بدبختی بهنام شدی او بیمار شده حالا می توانی به راحتی در کنار نامزدت زندگیت را شروع کنی تو ظلم بزرگی در حق دوستم کردی حالا برو از مقابل چشمانم دور شو !


نمی دانی چه حالی پیدا کردم . آرام و قرار نداشتم . آرزو می کردم که تو را ببینم و بگویم که من نیز تو را دوست دارم ولی نتوانستم چون من دل تو را شکسته بودم . خداوند با من قهر کرده بود . هر جا می رفتم تصویر تو در مقابلم ظاهر می شد . هیچ احساسی نسبت به رضا نداشتم فکر می کردم که اونمی تواند خلائی را که در وجودم بود پر کند ما چهار ماه نامزد بودیم وقتی رضا متوجه احساسم شد از من جدا شد و به دنبال زندگی خود رفت من ماندم و غم از دست دادن تو و تازه فهمیدم که عشق یعنی چه ؟ تازه متوجه شدم که چه زجری کشیدی یک روز تصمیم گرفتم که به منزل شما زنگ بزنم مادرت گوشی ا بر داشت بعد از معرّفی خودم خواهش کردم که اجازه بدهد با تو صحبت کنم ولی او گفت که تو نامزد داری و قرار است که ازدواج کنی با گریه گوشی را گذاشتم دیگر به بن بست رسیده بودم من به خاطر خود خواهی خودم مجازات سنگینی را متحمّل می شدم . حوصله دانشگاه رفتن را از دست داده بودم گوشه گیر و تنها شدم یک سال تمام در خانه خودم را حبس کردم ذرّه ذرّه وجودم همانند شمعی آب می شد و در وجود تو خلاصه می شد امیدم را به کلّی از دست دادم تا این که یک روز سیما دوستم با من صحبت کرد آن قدر حرف زد تا توانست مرا متقاعد کند که به دانشگاه برگردم و درسم را تمام کنم وقتی به دانشگاه برگشتم دیگر آن دختر پر نشاط و شاداب نبودم احساس می کردم که سال هاست که از عمرم می گذرد من پیر تر شدم . بعد از اتمام تحصیلاتم در یک بیمارستان مشغول شدم خواستگار های زیادی را رد کردم چرا که نمی توانستم مهر مرد دیگری را در دلم جای بدهم چرا که تو دل بی مهرم را پر از عشق کرده بودی . می دانی بهنام تو اولین و آخرین مردی هستی که معنی عشق و دوست داشتن را به من آموخت طوری که تا به حال نتوانستم فراموشت کنم همیشه دعا می کردم که یک روز از عمرم باقی بماند و من تو را ببینم و بخواهم که مرا ببخشی می دانم که حرف هایم هیچ تأثیری به حال تو ندارد لا اقل کمی از بار گناهم کم می شود . امشب بعد از سال ها سرم را راحت روی بالش می گذرام سیما همیشه می گفت : به خدا توکّل کن او مهربان تز از آن است که تو فکر می کنی . یک شب دلم خیلی گرفته بود خاطرات گذشته همچون فیلمی در مقابل چشمانم عبور می کرد نزدیک بود دیوانه شوم یکی از نامه هایی را که در آن سال ها به من داده بودی بر داشتم و مشغول خواندن شدم آن قدر گریستم تا خوابم برد صبح با کسالت بیدار شدم و به یکی از دوستانم زنگ زدم و خواهش کردم که جای من به بیمارستان برود دلم می خواست با خودم خلوت کنم بعد از خوردن ناهار به اتاقم رفتم کتاب بابا طاهر را بر داشتم و با سوز شعر هایش را خواندم و اشک ریختم بعد از چند دقیقه مادرم مرا صدا کرد و گفت : که تلفن را بر دارم با بی حوصلگی گوشی را بر داشتم از اورژانس بیمارستان بود آنها اظهار کردند که مریض بد حال داریم وقتی سراغ دوستم را گرفتم گفتند که هنوز نرسیده حسابی از دستش ناراحت شدم با عجله لباس هایم را پوشیدم و سریع خود را به بیمارستان رساندم بیمارم دختر جوانی بود که بی حال روی تخت افتاده بود . بعد از معاینات لازم خواستم که با همراه او صحبت هایی داشته باشم وقتی تو وارد شدی فکر می کردم که خواب هستم باور نمی کردم که بعد از سال ها ببینمت دلم می خواست که فریاد بکشم تا تلافی چند سال سکوت و دوری از تو را بکند ولی این فریاد را در گلو خفه کردم چرا که نگاه تو فاقد شور و هیجان گذشته بود فهمیدم که عشق مرا به باد نسیان سپردی . دلم نمی خواهد با یاد آوری گذشته تو را عذاب بدهم فقط یک کلمه به من بگو که مرا بخشیده ای ؟ خواهش می کنم مرا از این عذاب رها کن دیگر طاقت ندارم .
بهنام همانند مجسّمه بی حرکت بر روی صندلی نشسته و قدرت حرکت نداشت در درونش غوغایی بر پا بود او در طی این سال ها آرزو می کرد که یک روز شراره به پای او بیفتد و التماس کند و بی توجه به خواسته اش او را رها کند وقتی ضجه های شراره را شنید طاقت نیاورد او تحمّل گریه های شراره را نداشت بدون کلامی از جا برخاست بغض گلویش را می فشرد دیده پر اشکش را به او دوخت دلش می خواست بیرون برود و هوای آزاد را ببلعد چرا که هوای اتاق بیشتر از آنچه که فکر می کرد خفقان آور بود . سریع بیرون رفت حال خود را نمی دانست حرف های شراره او را به گذشته کشیده بود با این تفاوت که این بار حرفهایش حقیقت داشت . بعد از اینکه بر اعصابش مسلط شد به اتاق غزاله برگشت او تنها بود غزاله متوجه شد که قیافه بهنام گرفته و مغموم شده است برای یک لحظه فکر کرد که برای فرید اتفاقی افتاده سراسیمه از جا برخاست .
ـ اتفاقی افتاده چرا این قدر ناراحت هستید فرید طوری شده ؟ بهنام با دستپاچگی گفت : هیچ اتفاقی نیفاتاده فرید هم حالش خوب است بعد اخم هایش را در هم فرو برد و به طرف پنجره رفت .
ـ می دانید در این فکر هستم که چطور می شود دل شکسته عاشقی را ترمیم کرد آیا به راستی مثل اوّلش می شود ؟
غزاله پوزخندی زد .
ـ دلی که شکست ترمیم کردن او را به حالت اوّلیه بر نمی گرداند چرا که آن قدر حساس است که کوچک ترین تلنگری او را در هم می شکند حال اگر این ضربه از جانب یار باشد ، مصیبتش بیشتر است حالا به من بگویید چه موضوعی پیش آمده که شما را این گونه ناراحت کرده . خواهش می کنم سعی نکنید چیزی را از من پنهان کنید . بهنام که عصبی شده بود با خشم گفت : هیچ موضوعی پیش نیامده شما هم به جای این که سین جین کنید بخوابید . بعد بدون خداحافظی اتاق را ترک کرد .
غزاله انتظار چنین برخوردی را نداشت مات و مبهوت رفتن او را تماشا می کرد .
خود بهنام هم نمی دانست چرا چنین رفتاری را در پیش گرفته گناه غزاله چه بود چرا باید فریاد های او را بشنود پریشان حال به طرف هتل رفت . دلش می خواست قبل از این که به منزل غزاله برود با خودش خلوت کند خسته وارد اتاقش شد . حرف های شراره همانند نوار در مغزش تکرار می شد با خود زمزمه کرد آیا به راستی تو هم مثل من زجر کشیدی مگر نه این که قلب تو به خاطر من می لرزید چرا در طی این سال ها حتی یک بار هم پیش من نیامدی تو اگر واقعاً دوستم داشتی خودت را به آب و آتش می زدی و به دیدنم می آمدی به راستی مقصر اصلی کیست ؟ من یا تو چطور حرف هایت را باور کنم تو در حساس ترین دوران زندگیم دلم را به بازی و عشقم را نا دیده گرفتی منی که صبح این همه فرید را نصیحت کردم چطور خود را قانع کنم خدای من سر در گم و پریشانم خودت کمکم کن حق با فرید بود تصمیم گیری در این زمان خیلی سخت است وقتی عاشقی مورد ظلم معشوق خود قرار می گیرد چطور می تواند ضجه و التماس هایش را باور کند خداوندا نگذار از روی احساس تصمیم بگیرم . حس می کنم زندگی یکنواخت و بی معنی من رنگ جدیدی به خود گرفته و تو عزیز و مهربان این بنده حقیر و نا لایقت را به یاد آوردی و در رحمتت را به روی من گشودی کاری کن که غرور و تنفری را که سال ها دلم را در بر گرفته از خود دور کنم و جای آن را با مهر و محبّت یگانه عشقم شراره پر کنم بگذار سخنان او را که از اعماق قلبش سر چشمه گرفته باور کنم و به خود بقبولانم که او هم عذاب کشیده و در طی این سال ها از دوری من رنج برده است . خدایا تو بزرگترین تکیه گاهم هستی .


بعد از رفتن بهنام شراره از خوشحالی گریه می کرد مرتّب زیر لب زمزمه می کرد .
ـ خدایا شکر به درگاهت مثل این که او مرا بخشیده من باید از یک چیز مطمئن شوم بعد به اتاق غزاله رفت .
ـ سلام خانم احمدی حالتان چطور است ؟
غزاله با تعجب گفت : متشکرم بد نیستم .
شراره نمی دانست چطور سر صحبت را باز کند .
ـ راستش من برای پرسیدن یک سؤال مزاحم شدم می خواستم بدانم که این آقایی که مرتب همراه شماست نسبتی با شما دارند ؟ غزاله با مو شکافی نگاهش می کرد .
ـ چطور مشکلی پیش آمده ؟
ـ نه ، نه هیچ مشکلی پیش نیامده فقط از روی کنجکاوی می خواستم بدانم .
ـ تا واضح تر موضوع را برایم روشن نکنید حرفی نمی زنم .
شراره مستأصل مانده بود و نمی دانست چه کند آه سوز ناکی از دل بر آورد و به سمت پنجره رفت .
ـ می دانید او یکی از دوستان قدیمی دوره دانشکده است ما با هم در یک دانشکده درس خواندیم . ناگهان غزاله از جا برخاست و گفت : حتماً شما شراره خانم هستید درسته ؟ شراره با تعجب به طرفش برگشت .
ـ بله همین طور است ولی شما نام مرا از کجا می دانید غزاله از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با هیجان گفت : خوب معلوم است آقای محمدی از شما برای من تعریف کرده مخصوصاً خاطرات دوستی با شما را . بعد فکری همچون جرقه ذهنش را روشن کرد . پس بگو چرا این قدر عصبی و ناراحت بود او شما را دیده و حالش دگرگون شده بود . خدای من چه قدر نادان بودم که متوجه نشدم .
شراره جلو رفت دست غزاله را در دست گرفت و گفت : شما فکر می کنید که او از من متنفر است ؟ باور کنید که من هیچ تقصیری نداشتم قبول می کنم که در آن زمان عشق او را به مسخره گرفتم ولی بعد از این که از او جدا شدم فهمیدم که بدون او نمی توانم زندگی کنم و تا به حال نتوانستم او را از یاد ببرم . من به خاطر بهنام از همه چیز گذشتم . سال های طولانی صبر کردم خیلی سعی کردم که او را پیدا کنم ، ولی نتوانستم تا اینکه دست تقدیر او را به من رساند . امروز هم همه چیز را برای او تعریف کردم مثل این که نتوانستم او را متقاعد کنم من فقط یک چیز از او می خواهم که او مرا ببخشد شما باید به من کمک کنید . خواهش می کنم . حالا که او راز دلش را برای شما بازگو کرده بهتر است که راز دل مرا نیز بشونید .
بعد شروع به تعریف کرد از زمانی که با بهنام آشنا شده و تا زمانی که از نامزدش جدا شده و به پای عشق بهنام سوخته بود چه ناراحتی و زجر هایی را متحمل شده است و در آخر اظهار کرد : به خدا قسم حرف های من حقیقت دارد .
ـ می دانید خانم دکتر او هم در طی این سال ها رنج کشیده است . به او حق بدهید که صحبت های شما را باور نکند او هم به عشق شما وفا دار مانده و تا به حال ازدواج نکرده چرا ؟ برای این که نتوانسته مهر دختر دیگری را در دل بنشاند . شما هر دو رنج کشیده هستید و زمان لازم است که زخم های کهنه شما را التیام ببیند . شراره از روی شوق لبخندی به لب آورد و گفت : پس او هم ازدواج نکرد ؟ بعد دست هایش را به طرف بالا برد : خدایا شکرت بالاخره بعد از سال ها به ندای دلم گوش کردی این بار غفلت نخواهم کرد دیگر نمی توانم تحمل کنم من یک بار او را از دست دادم دیگر نمی توانم حالا که او را پیدا کردم به هر نحوی که شده به او ثابت خواهم کرد که دوستش دارم . غزاله از این همه خلوص نیّت اشک به دیده آورد و گفت : لطف خداوند شامل همه عشاق است این عشاق هستند که قدر نمی دانند من سعی می کنم که او را قانع کنم .
شراره خم شد و روی او را بوسید .
ـ خیلی متشکرم این محبّت شما را فراموش نمی کنم .
غزاله دست شراره را فشرد و گفت : آقای محمدی خیلی به گردن من حق دارند امیدوارم که بتوانم مؤثر باشم .
شراره رفت و غزاله را با یک دنیا سؤال تنها گذاشت . آیا شراره هم مثل او رنج کشیده بود ؟ چرا باید چنین شود تازه متوجه شد انسانی در این دنیا وجود ندارد که دردی در سینه اش نداشته باشد هر کس به نوعی مشکل دارد . وقتی بدبختی به سراغ آدم می آید پیر ، جوان ، کودک ، طفل نمی شناسد . بیچاره خانم دکتر سرنوشت او هم مثل من رنج آور است نا خود آگاه به یاد فرید افتاد و دلش خیلی گرفته بود برای این که بار دلش را سبک کند ، اشک ریخت و با خدای خود راز و نیاز کرد از او خواست که هر چه زود تر شفای فرید را بدهد او تحمّل دوری از فرید را نداشت ولی حاضر بود که فرید سالم و تندرست باشد ولی به او توجه نکند .
صبح با کسالت بیدار شد . بهنام روی صندلی نشسته و منتظر بود وقتی غزاله چشمش به بهنام افتاد آرزو کرد که کاش فرید جای او روبرویش قرار می گرفت . بهنام مثل همیشه لبخند مهربانش را به او زد .
ـ حالتان چطوره خوب هستید ؟
ـ متشکرم بد نیستم شما چطور ؟ توانستید راحت بخوابید ؟
ـ چطور مگر ؟
ـ چشمان پف آلود شما نشانگر این است که شب زنده داری کردید از شما توقع نداشتم . شما که همه چیز را به من گفته بودید چرا دیروز نگفتید که بعد از سال ها شراره را دیدید .
رنگ چهره بهنام پرید فکر نمی کرد که غزاله به این موضوع پی برده باشد .
ـ حقیقت را بخواهید چون شما به اندازه کافی ناراحتی داشتید نخواستم بگویم .
غزاله اخم هایش را در هم فرو برد .
ـ شما در مورد من اشتباه فکر کردید من آن قدر ها هم که شما می گویید ضعیف نیستم می توانم تحمل کنم خوب حالا بدون پرده پوشی به من بگویید حالا که بعد از سال ها او را دیدی چه احساسی داری ؟ آیا همان طور که اظهار کردی از او متنفری ؟
خون به چهره بهنام دوید و صورتش را گلگون کرد چطور می توانست از یگانه عشقش متنفر باشد آیا می توانست ؟ به خودش و غزاله دروغ بگوید و اظهار کند که شراره را دوست ندارد ؟ بدون حرفی از روی صندلی برخاست و مشغول قدم زدن شد .
غزاله در ادامه صحبت هایش گفت : می دانم هر کس دیگر جای شما بود نمی توانست جواب قانع کننده ای بدهد می خواهید بگویم که پاسختان چیست من می دانم که شما شراره را با تمام وجود دوست دارید به همین دلیل در طی این چند روز این چنین دگرگون شدید عاشق حقیقی نمی تواند عشقی را که سال ها در دلش مدفون کرده از یاد ببرد شاید به نظر بعضی ها این عشق به مرور زمان کهنه و قدیمی شود ولی در نظر عاشق همیشه تازه خواهد بود اگر صد سال هم بگذرد باز هم وقتی عاشقی معشوقش را نبیند رنگ عوض می کند طپش قلبش زیاد می شود و حالش دگرگون می شود پس می بینید که ما نمی توانیم به دل خود دروغ بگوییم دیشب شراره تا دیر وقت پیش من بود او هم به اندازه شما زجر کشیده و سزای عمل خودش را پس داده است . هیچ دلم نمی خواهد که سرنوشت او هم مثل من شود خواهش می کنم خوب فکر کنید .
بهنام با خشم گفت : شما با شراره فرق می کنید شما هیچ وقت نسبت به فرید بی مهری نشان ندادید شما هیچ وقت دل او را به بازی نگرفتید شما سال ها به عشق او وفا دار بودید و دم نزدید . ولی او چه ؟ او بر عکس شما مرا سوزاند و به خاکستر تبدیل کرد نه غزاله خانم دیگر نمی توانم مگر این دل کوچک من چقدر می تواند تحمل داشته باشد اجازه نمی دهم که این بازی از نو شروع شود من به اندازه کافی مورد تمسخر قرار گرفتم دیگر نمی توانم ! ! خواهش می کنم چیزی نگویید .
ـ ولی شما او را می بخشید چون او را دوست دارید گذشت و فداکاری شما بیش از اینهاست . او به اشتباه خود پی برده و در این سال ها خودش را سرزنش کرده خواهش می کنم یک فرصت دیگر به او بدهید .
بهنام با ناراحتی روی صندلی نشست .
ـ نمی دانم چه بگویم راستش می ترسم اگر حیله ای دیگر در کار باشد چه کنم ؟
ـ مطمئن باشید هیچ فریبی در کار نیست شما هر دو رنج کشیده و زخم خورده اید فرید که مرا شکست داد و طردم کرد لا اقل شما این کار را نکنید .
بهنام سرش را بالا گرفت : شما طوری حرف می زنید مثل این که من شراره را ترک کردم حالا خوب است که تازه با او آشنا شدید اینچنین از او جانبداری می کنید من باید فکر کنم به این زودی نمی توانم تصمیم بگیرم متشکرم از این که به فکر من هستید خوب من باید پیش فرید بروم . غزاله با بغض گفت : سلام مرا به او برسانید و بگویید که قلباً خوشحالم که سلامتی خود را به دست آورده . بهنام سرش را تکان داد و گفت : حتماً می گویم فعلاً خداحافظ .
همین که می خواست از در خارج شود سینه به سینه با شراره رو به رو شد . هر دو نگاهی به هم کردند .
بهنام سرش را پایین انداخت و سلام کرد شراره پاسخش را داد و بهنام بیرون رفت بعد از گرفتن تاکسی به بیمارستانی که فرید بود رفت . باورش نمی شد که شراره با غزاله حرف بزند تصمیم گیری برایش مشکل بود وقتی رسید فرید در حال پوشیدن لباس هایش بود با دیدن بهنام با خوشحالی گفت : خوب شد که آمدی دعا می کردم قبل از این که از اینجا بروم تو را ببینم و آدرس منزل را به تو بدهم . خوشحالم از این که حالت خوب شده و به منزل بر می گردی راستی غزاله سلام رساند .
فرید که تصمیم خودش را گرفته بود با خونسردی گفت : من کسی را به نام غزاله نمی شناسم . خواهش می کنم که دیگر در مورد او با من صحبت نکن بهنام با تمسخر گفت : معلوم می شود که او را از یاد بردی یا نه تو خیلی سنگدلی .
ـ اشتباه می کنی آقا بهنام . سنگدل نبودم سنگدلم کردند . بهنام بعد از گرفتن آدرس منزل از او خداحافظی کرد .


فصل 6

فرید به همراه پدرش به منزل برگشت بعد از چند روز استراحت در منزل تصمیم گرفت که به مطب باز گردد وقتی پدر و مادرش از این موضوع مطلع شدند اشک شوق در چشمانشان جمع شد و او را در آغوش گرفتند فرید آماده شد که مقدمات کاری خود را فراهم کند بعد از رفتن او پدرش دست هایش را رو به آسمان کرد و خداوند را هزار بار شکر کرد .
یک هفته از آمدن فرید گذشته بود پدرش تصمیم گرفت به مناسبت بهبودی پسرش یک میهمانی مجلل ترتیب دهد از فرید خواهش کرد که خود شخصاً برای دعوت آنها برود او قبول کرد می ترسید به منزل غزاله برود دلش نمی خواست با او رو به رو شود به جز منزل عمه خانم همه را دعوت کرد بعد از پدرش خواهش کرد که خودش آنها را دعوت کند پدرش تعجب کرده بود ! ! پرسید چرا خودت آنها را دعوت نمی کنی ؟ فرید اظهار کرد که کاری برایش پیش آمده و باید آن را انجام دهد پدرش تا حدودی متقاعد شده بود . ولی حس کرد که اتفاقی بین او و غزاله افتاده است و خودش آنها را برای روز جمعه دعوت کرد هیچ کدام از افراد فامیل نمی دانستند که غزاله در بیمارستان بستری است در واقع خودش خواسته بود که این موضوع مخفی بماند . مادرش از این که تنها به این میهمانی می رفت خیلی گرفته بود جمعه بعد از ظهر به دیدن غزاله رفت و راجع به میهمانی صحبت کرد اظهار کرد که نمی تواند بدون او به این جشن برود غزاله با خشم گفت : شما باید بروید دلم نمی خواهد فرید فکر کند که من مانع رفتن شما شدم خواهش می کنم مادر من که نمی توانم در این میهمانی باشم حد اقل شما بروید و بعد برایم تعریف کنید . وقتی مادرش پا فشاری او را دید قبول کرد بعد به دخترش گفت :
ـ هیچ می دانی که فردا مرخص می شوی ؟ غزاله آهی کشید و گفت : می دانم دوباره روز از نو روزی از نو زندگی ماشینی خود را شروع خواهم کرد بدون این که هدفی داشته باشم بدون آن که به آینده ام امیدی داشته باشم . مادرش دست نوازش بر سر او کشید و گفت : امیدت به خدا باشد انشاءالله همه کار ها درست می شود بعد روی او را بوسید و خداحافظی کرد و رفت .
شب فرا رسیده بود همه میهمان ها آمده بودند فرید کت و شلوار مشکی با پیراهن آلبالویی رنگ به تن داشت و جذاب تر از همیشه به نظر می رسید . دلشوره عجیبی داشت با این که با خودش عهد کرده بود که به غزاله فکر نکند ولی بی صبرانه منتظرش بود . نمی دانست چرا دچار هیجان شده است . بهنام نیز در این جشن حضور داشت وقتی عمه خانم به همراه آقای محمدی و آرمین وارد شدند حس کرد که سرش به دوران افتاده . چرا غزاله نیامده بود . به قدری عصبی شده بود که به خود دشنام می داد و زیر لب زمزمه می کرد : دیدی آقا فرید باز هم سنگ روی یخ شدی تو که به خودت قول دادی نسبت به او بی اعتنا باشی پس چرا عصبانی شدی او نیامده چون غرورش چنین اجازه ای را نداده است عیبی ندارد غزاله خانم بالاخره معلوم می شود که چه کسی در این بازی پیروز می شود .
جلو رفت . سلام عمه خانم حالتان چطور است . مادر غزاله که از عشق دخترش نسبت به فرید آگاه بود نا خود آگاه چشمانش پر از اشک شد و سر او را به طرف خود کشید و گونه اش را بوسید و گفت : عمه به فدایت خدا را شکر که خوب شدی . فرید گفت : چرا غزاله خانم تشریف نیاوردند . عمه با لکنت گفت : غزاله کمی کسالت داشت معذرت خواهی کرد و گفت که بگویم که چرا نتوانسته به این جشن بیاید . فرید سعی کرد خونسرد باشد . مهم نیست عمه جان اصل شما هستید که آمدید و خوشحالم کردید بفرمایید . بعد به گوشه ای از سالن رفت و روی صندلی نشست بهنام او را زیر نظر داشت خوب می دانست که فرید چه حالی دارد و با خود چه جنگی می کند فرید غرق در فکر بود که صدای یکی از دختران فامیل او را به خود آورد که می گفت : راستی بچه ها خبر دارید غزاله در بیمارستان بستری شده نمی دانم چرا خانواده اش این موضوع را از دیگران پنهان می کنند حتماً بیماری خاصی پیدا کرده است که نمی خواهند کسی بفهمد .
فرید در جای خود خشکش زده بود و قدرت حرکت نداشت رنگ صورتش هماند گچ سفید شده بود بهنام متوجه دگرگونی او شده و فوری پیش او رفت .
ـ فرید حالت خوبه چرا به یک جا خیره شدی ؟ با تو هستم ؟ چرا جوابم را نمی دهی ؟ بازوی او را گرفت و کمک کرد که بلند شود بدون این که کسی متوجه شود او را به کتابخانه برد و روی مبل نشاند بعد از این که به او آب داد فرید به صدا در آمد و گفت چرا از من پنهان کردی ؟
ـ چه چیزی را ؟
ـ چرا نگفتی که غزاله بیمار شده .
بهنام پوزخندی زد : مگر به حال تو فرقی می کرد چه قدر با تو صحبت کردم گفتم که عاقلانه فکر کن غزاله دوستت داره ولی تو باور نکردی من هم مجبور شدم حقیقت را به او بگویم وقتی فهمید که طردش کردی خیلی ناراحت شد و دچار بیماری شد . دکتر ها می گویند دچار شوک عصبی شده یک اتفاق مهم در زندگیش رخ داده و روحش را آزرده و باعث بیماریش شده است من خودم را نمی بخشم اگر پیغام تو را به او نمی رساندم حالا چنین حال و روزی نداشت او به خاطر خود خواهی تو بیمار شده است می فهمی ؟ به خاطر تو !
قیافه فرید در آن لحظه دل هر انسانی را به درد می آورد بیچاره رنگی به چهره نداشت دستش را در مو هایش فرو برد و گفت : وای خدای من این چه بازی است که در آوردی چرا ما باید این طور بازیچه اخلاق بد خودمان باشیم حالا چه کار کنم بلند شو بهنام من باید او را ببینم حاضر نیستم بیشتر از این تاوان پس بدهم . بهنام گفت : تو دیوانه شدی اولاً : که تو میهمان داری ثانیاً شب که بیمارستان اجازه ملاقات نمی دهد .
ـ من این طور حرف ها حالیم نیست من باید او را ببینم باید به او بگویم که ما هر دو اشتباه کردیم بعد پدرش را صدا کرد و توضیحات لازم را به او داد و همراه بهنام به راه افتاد در راه کنار یک گل فروشی ایستادند فرید یک دسته گل مریم خرید . در کنار در ورودی بیمارستان مانع رفتن آنها شدند همین که بهنام گفت که از خویشان دکتر یوسفی هستند فقط ده دقیقه ای اجازه ورود دادند وقتی وارد بخش شدند صدای قلب فرید همانند تیک تاک ساعت به گوشش می رسید قدم هایش سست شده و پا هایش توان راه رفتن نداشتند هیجان تمام وجودش را پر کرده بود قدرت رو به رو شدن با غزاله را نداشت به زحمت کنار اتاق رسید بدون این که در بزند وارد شد غزاله رو به پنجره و پشتش به در بود و متوجه ورود او نشد چشمانش را بسته بود و به میهمانی فکر می کرد و افسوس می خورد که نتوانسته در این میهمانی باشد . لا اقل برای آخرین بار فرید را می دید آه سوز ناکی کشید . فرید پای تخت او ایستاده بود و به دختری که سال ها قلبش را تسخیر کرده بود نگاه می کرد غزاله زیر لب نجوا می کرد چرا ؟ چرا ؟ با من این کار را کردی باور کن آرزویم سلامتی توست ولی اگر بخواهی طور دیگری فکر کنی هرگز نمی بخشمت هرگز ! ! چون من نسبت به تو بی وفا نبودم . فرید با صدای گرفته گفت : بعضی گناهکاران وقتی اعتراف به گناه خود می کنند مورد عفو و بخشش قرار می گیرند من غزاله خودم را می شناسم آن قدر بزرگوار هست که گناه من بیچاره را ببخشد . غزاله فکر می کرد که در خواب است و اشتباه شنیده است وقتی به طرف صدا برگشت فرید را که دسته گلی در دست داشت در کنار تخت خود دید قدرت تکلم خود را از دست داده بود نمی دانست چه بگوید اشک از گوشه چشمانش جاری شده بود و بی صدا گریه می کرد وقتی فرید او را با این حال دید حالش دگرگون شد گل ها را در لیوانی که روی کمد کنار تخت قرار داشت گذاشت و صندلی را کنار تخت کشید و بر روی آن نشست دست های لرزان خود را پیش برد و دست غزاله را در دست گرفت .


گفت : سلام به مغرور ترین ، لجباز ترین ، زیبا ترین و مهربان ترین دختری که من می شناسم دوران رنج و سختی به سر رسیده بهتر است که گذشته را به باد فراموشی بسپاریم ما هر دو خوب می دانیم که درد و غم چاشنی عشق است حالا بگو که مرا بخشیده ای . غزاله همچنان سکوت اختیار کرده بود . می دانم که باعث این همه ناراحتی کسی جز خودمان نبوده قبول کن که هر دو مقصر بودیم با این حال من همه تقصیرات را به گردن می گیرم و تقاضای عفو دارم خواهش می کنم حرفی بزن کلمه ای بگو ولی این طور نگاهم نکن باور کن اگر دشنامم دهی و مرا از خود برانی با جان و دل می پذیرم . از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و گفت خواهش می کنم رفتار گذشته را در پیش نگیر این حس لعنتی را از خود دور کن به زیبایی زندگی نگاه کن به آینده ای که در پیش رو داریم فکر کن به جان عزیزت قسم اگر این بار دست رد به سینه ام بزنی برای همیشه با تو و این دنیای لعنتی خداحافظی خواهم کرد و برای همیشه راحت خواهم شد من زندگی بدون تو را نمی خواهم چرا نمی خواهی باور کنی که تو در ذره ذره وجودم پنهان شدی و با من زندگی می کنی چرا نمی خواهی بفهمی که من در طی این سال ها به امید رسیدن به تو زنده مانده ام . من بدون تو هیچ ! هیچ ! به طرف غزاله برگشت او صورتش را با دست هایش پوشانده بود و گریه می کرد تقریباً به هق هق افتاده بود .
ـ تو داری گریه می کنی خدای من حیف از این چشم ها نیست که اشک بریزند بعد دست های او را از صورتش بر داشت نگاهش را به دیده پر اشک غزاله دوخت چقدر این چشم ها را دوست داشت . و با صدای مرتعش و لرزان گفت : نه هرگز نخواستم که غم و ناراحتی تو را ببینم من خیلی خود خواه هستم همین الان می روم . با نا امیدی رویش را بر گرداند غزاله دستش را گرفت و گفت : خواهش می کنم بمان اگر مسئله عفو و بخشش باشد این تو هستی که باید مرا ببخشی من با رفتار نا درست خود تو را ناراحت کردم . فرید با لکنت گفت : می دانستم تو همیشه مهربان و با گذشت بودی دوستت دارم غزاله . او سپس بوسه ای بر روی دستهای غزاله زد . او چشمانش را بست گونه هایش از شرم سرخ شدند .
ـ دوستت دارم تا بی نهایت چون هر چه فکر می کنم نمی توانم به آن اندازه و مقدار بدهم . دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند حالا بلند شو دلم می خواهد در این شب به یاد ماندنی همسر آینده ام را به تمامی دوستان و آشنایان و فامیل معرفی کنم . غزاله با بهت نگاهش کرد .
ـ تو شوخی می کنی مثل این که یادت رفته من بیمارم و اینجا هم بیمارستان است . من که اجازه خروج ندارم فرید لبخند شیطنت آمیزی زد : ما هر دو بیماریم و دکتر معالج هم کسی جز خودمان نیست خواهش می کنم . به اندازه کافی دیر شده . بعد با صدای بلند بهنام را صدا کرد وقتی او وارد شد فرید با شتاب به طرف او رفت و از روی شوق او را در آغوش گرفت و گفت : متشکرم ، متشکرم بهنام من این خوشبختی را مدیون تو هستم امیدوارم که بتوانم جبران کنم .
بهنام از شوق از گوشه چشمش قطره اشکی فرو چکاند و گفت : خوشحالم فرید امیدوارم که خوشبخت شوید . فرید گفت : یک خواهش دارم می توانی رئیس بخش را متقاعد کنی که اجازه دهد موقتاً او را به میهمانی ببریم ؟ بهنام گفت : تو دیوانه شدی چنین چیزی امکان ندارد .
فرید با نگاه به او التماس کرد . او به طرف بخش پرستار ها رفت و موضوع را با پرستار در میان گذاشت او اظهار مخالفت کرد ناگهان فکری به ذهنش رسید .
ـ خواهش می کنم با دکتر معالج بیمار تماس بگیرید و از او اجازه بگیرید .
رئیس بخش گفت : در این وقت شب ایشان ناراحت می شوند من نمی توانم چنین کاری کنم .
بهنام سر در گم شده بود اگر خودش شخصاً با شراره صحبت می کرد مشکلش حل می شد ؟ ولی غرورش چه می شد آیا به اندازه کافی خرد نشده بود وقتی چشمش به فرید و غزاله افتاد التماس را در چشمانشان دید . دلش نیامد که دل آنها را بشکند پس رو به رئیس بخش کرد .
ـ می بخشید آقا ! من یکی از دوستان نزدیک خانم دکتر هستم لطفاً با منزل آنها تماس بگیرید من خودم با ایشان صحبت می کنم پرستار مربوطه سر باز زد و گفت که اجازه چنین کاری را ندارد . خلاصه بعد از خواهش های مکرر بهنام شماره منزل آنها را در اختیار او قرار داد و گفت : بهتر است خود شما این کار را بکنید . بهنام مردد ایستاده بود با دست های لرزان گوشی را گرفت دچار اضطراب شدیدی شده بود گوشی تلفن بعد از دو بار زنگ خوردن بر داشته شد صدای مادر شراره از آن سوی خط شنیده شد .
ـ بله بفرمایید .
بهنام سلام کرد : می بخشید خانم این وقت شب مزاحم شدم با خانم دکتر یوسفی کار داشتم مسئله ای مهم پیش آمده که باید با ایشان در میان بگذارم . مادر شراره بعد از پاسخ دادن به تعارف بهنام شراره را صدا کرد بعد از دقایقی شراره گوشی را گرفت : بفرمایید یوسفی هستم . زبان بهنام بند آمده و نمی دانست چه بگوید دوباره سؤال شراره تکرار شد .
ـ عرض کردم کاری داشتید ؟ این بار بهنام مجبور شد که حرف بزند .
ـ سلام شراره امیدوارم که مزاحم نباشم مجبور شدم که این موقع شب زنگ بزنم .
شراره مات و مبهوت به صدای بهنام گوش می کرد . اصلاً باورش نمی شد که او باشد .
ـ سَ سلام بهنام حالت چطوره ؟ خوبی ؟
صدای لرزان شراره آن قدر دلنشین و زیبا بود که بهنام بی اختیار گفت : خوبم تو چطوری من ! ! من ! ! ! خواهشی داشتم اگر امکان دارد امشب به غزاله یک مرخصی دو ساعته بدهی او به یک میهمانی دعوت شده و باید برود . قول می دهم که قبل از صبح او را باز گردانم .
صدای صمیمی بهنام شراره را به یک دنیای دیگری می برد .
ـ با آن حالش چطور می خواهد برود هیچ می دانی که مسئولیت دارد .
ـ می دانم به همین دلیل به شما زنگ زدم خواهش می کنم . شراره مجبور شد قبول کند .
ـ بهنام مراقب خودت باش . امیدوارم که به تو خوش بگذرد لطفاً گوشی را به رئیس بخش بدهید تا دستورات لازم را به ایشان بدهم به امید دیدار . گوشی را به رئیس بخش داد و با قدم های سست به طرف نیمکتی که در راهرو بیمارستان بود رفت و خودش را درمانده و مستأصل روی آن انداخت فرید وقتی او را با این قیافه دید جلو رفت .
ـ اتّفاقی افتاده ؟ چرا رنگت پریده ؟ حالت خوش نیست .


مطالب مشابه :


رمان کارد و پنیر((1))

رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((1)) حالا یه روزم من دلم خوش باشه که با رئیس یه هتل معروف رفتم




رمان کاردوپنیر-2-

رمان ♥ - رمان دست خودم نبود باورم نمی شد رئیس اون هتل انقدر راحت منو _نه این هتل رو بابام




رمان طوفان ديگر 6

رمــــان ♥ - رمان یه مرد تقریبا مسن بالای میز نشسته بود که به نظر میومد رئیس باشه از هتل




دانلود رمان شبهای گراند هتل برای موبایل

رمانسرای بهارانه - دانلود رمان شبهای گراند هتل برای موبایل رمان خانم رئیس. رمان بی تو امشب 1.




عشق و غرور 4

رمــــان ♥ - عشق و بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل رئیس




برچسب :