رمان طلایه ۶
طلایه16
آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی بع غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. من که از حرف نابخردانه ی مامان که در اوج ظاهز بینی ادا میکرد خنده ام گرفته بود،گفتم: -ای بابا،مامان جون اون هم یه آدم مثل بقیه است،شما زیادی گنده اش می کنید. مامان طوری نگاهم کرد که یعنی تو نمی فهمی،بعد گفت: -این چه حرفیه مادر جون،ناشکری می کنی هنوز که هنوزه به هرکس میگم اردوان صولتی دامادمه همه یه ساعت ازش تعریف می کنن و براشون قابل باور نیست.تو همین کلاس آشپزی خانم جعفری،نمی دونی وقتی خاله ات گفت،چقدر همه با تعجب نگاه می کردند. سرم را تکان دادم و گفتم: -وا،مامان مگه شما کلاس آشپزی می رین؟ مامان که انگار فراموش کرده بود همه ی کارهایش را در نبودن من بگوید،گفت: -وای خاک عالم،یادم رفت برات تعریف کنم.ماه پیش وقتی خاله ات وقتی دید من تنها تو خونه حوصله ام سر می ره،گفت با همدیگه بریم پیش یکی از آشناهاش که از این کلاس های آشپزی و شیرینی پزی داره. خندیدم و با شیطنت گفتم: -عجب،پس بگو چرا غذای امروز این قدر خوشمزه تر شده بود. مامان با خنده سرش را تکان داد و گفت: -نه مادر جون،اون خانم که از این غذاها یاد نمی ده.اون از این غذاهای فرنگی ها چیه،بیف استرو نمی دونم چی چیو،لازانیا و از این ماکارونی پنیر دارها چیه؟آهان پاستا،یاد می ده که یه بار درست کردم اما آقاجونت اصلاًلب نزد. من که واقعاً خنده ام گرفته بود،هم از تلفظ های درست و غلط مامان و همین که آقاجون اصلاً از این چیزها خوشش نیامده گفتم: -وای مامان جون یعنی شما از این غذاها هم من نبودم درست کردید؟! مامان لحن صداش رو آهسته کرد وگفت: -آره عزیزم،فردا که مهمون هستیم اما پس فردا ظهر که آقا جونت نیست برات درست می کنم.ببینی مادرت تو این مدت بیکار ننشسته بوده. از این که مامان خودش را از تنهایی مشغول به این کارها کرده بود از ته دل خشنود شده و در دلم خاله را هم دعا کردم که نگذاشته بود مامان تنها بماند،باید در این هفته که اصفهان بودم به همه از جمله خاله سیمین و مامان بزرگ سلطان و همچنین خواهر های اردوان که بزرگتر از همه اعظم خانم که مدیر مدرسه بود و فهیمه جون که خانه دار بود ولی به خاطر شغل همسرش که مهندس بود در یک یاز شهرهای حاشیه ی اصفهان زندگی می کرد هم سری می زدم و به شکل قابل قبولی از زنگی متاهلی ام تعریف می کردم تا جای شک برای کسی نماند. آن شب بعد از شام،داشتم ظرف ها را آب می کشیدم که علی با شور و حال زیادی آمد داخل آشپزخانه و با فریاد گفت: -آبجی بیا،آبجی بیا،آقا اردوان رو داره نشون می ده. دستکش های پلاستیکی را از دستانم در آوردم و به سمت تلویزیون رفتم،علی که با هیجان خاصی کنار دستم نشسته بود گفت: -وای آبجی آقا اردوان موهاشو این مدلی درست کرده چقدر بهش می یاد. تازه متوجه تغییرات اردوان شدم،چقدر در این مدت عوض شده بود،فکر کنم کمی چاق تر شده بود.مامان حنده ی بلندی کرد و گفت: -آقا اردوان از وقتی زن گرفته،خیالش راحت شده و زیر پوستش آب رفته. من که نمی دانستم چی باید بگویم فقط به لبخندی اکتفا کرده و چیزی نگفتم،در عالم هپروت خودم غرق شده بودم ولی علی همچنان با شورو هیچان کودکانه اش از اردوان تعریف می کرد تا جایی که اقا جون با لحنی که انگار می خواست علی را آرام کند گفت: -این قدر نگو آبجی ببین،آبجیت زیاد اردوان خان رو دیده و حالا اومده خانواده اش رو ببینه،این قدر اذیتش نکن. علی گوشش به این حرفها بدهکار نبود و همچنان با هر حرف و صحنه ای همان واکنش را نشان می داد ولی من حواسم به این حرف ها نبود و برعکس حرف آقاجونم،انگار فقط نشسته بودم تا شوهرم رو ببینم.نمی دانم چه حسی بود ولی یک جورایی احساس دلتنگی می کردم،چقدر مودبانه و قشنگ حرف می زد،اصلاً چقدر خوش صدا بود،چهره ای محجوب و دلنشین داشت.شاید فقط در برابر من آن قدر تلخ و گزنده و عاری از هر حس خوبی بود.انگار از توی صفحه ی تلویزیون فقط مرا می نگریست،دوست داشتم توی نی نی چشمانش فقط چهره ی من حک شود ولی در واقعیت من برای او اصلاً وجود نداشتم.شاید مرا فقط به شکل دستاویزی می دانست که مادرش دیگر نگرانش نباشد و بر سرش غرولند نکند که چرا در شهری پر قیل و قال به تنهایی زندگی می کند و چه می دانم پدرش از بابت تک پسرش خیالش راحت باشد که با رفیق بد،نشیند و خلاصه هزار و یک چیز دیگر که ما را به همزیستی مسالمت آمیزی واداشته بود.ولی با همه ی این حرف ها هحساس می کردم قلبم در آن لحظه برای او محکم تر از همیشه می زند،حالتی را داشتم که هیچ وقت تا آن سن تجربه نکرده بودم،حس نوظهوری در وجودم فریاد می زد و من نمی دانستم چیست، حسی که در تمام طول آن یک هفته دوری از منزلگاه جدیدم حسابی در وجودم زبانه می کشید و نمی توانستم آن را تمیز دهم که به خاطر دوری و عادت از سقفی است که چند ماه به همراهصاحبخانه اش در آن گذرانده ام و یا این احساسات نوظهور بر اثر آن همه پرس و جو ها و حرف های مستمری بود که از مادرم گرفته تا مادر اردوان و خواهرانش و خاله و مامان بزرگ سلطان و خلاصه هرکس مرا می دید و در گوشم تعلق او را زمزمه می کرد نشات گرفته بود،ولی انگار ساعت های آخر ماندن در زادگاهم واقعاً این احساسات جدید بر من و تمام وجودم غلبه کرده بود که به بهانه ی آن که دیگر بیشتر از این نمی توانم شوهرم را تنها بگذارم بلیط تهیه کردم تا برگردم.ناگفته نماند که این دروغ با همه ی تلخ بودنش برایم شیرین بود....
طلایه17
ساعت نزدیک به ده و نیم صبح بود که به خانه رسیدم،آنقدر مامان ترشی و شور و انواع مرباجات برایم گذاشته بود که به سختی ساک و چمدانم را با خود حمل کردم. مطمئن بودم آن وقت روز آن هم وسط هفته اردوان خانه نیست و با خیالی آسوده،وارد طبقه ی او شدم،خانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و حسابی آشفته به نظر می رسید.با این که خیلی خسته بودم ولی سری به آشپزخانه زدم.کلی ظرف های نشسته،یک سری تو ماشین ظرفشویی و یک مقدار هم داخل سینک به شکل نا جوری تلنبار شده بود. توی یخچال هم که بدتر،پر بود از جعبه های فست فود که در هر کدام مقدار کمی ته مانده غذا به چشم می خورد که منظره ی ناخوشایندی را به نمایش گذاشته بود.اردوان چقدر آدم نامنظم و شلخته ای بود،همیشه فکر می کردم آدمهای ورزشکار باید خیلی با انضباط و تمیز باشند،ولی سر و وضع خانه اش دقیقاً عکس این موضوع را نشان می داد،بقیه اتاق ها هم وضعیت بهتری از آشپزخانه نداشتند. آنقدر لباس و وسایل مختلف روی مبل ها و تخت و حتی بر روی ویترین ها پخش و پلا بود که برای خودش آشفته بازاری شده بود. با خودم فکر می کردم.صد در صد اینجا شتر با،بارش گم می شود،لابد اگر چند روز بیشتر می ماندم حتماٌ باید رحیم آقا را صدا می زد.با این که خیلی خسته بودم ولی طاقت دیدن آن همه نابسامانی را نداشتم و بی آن که بار و بندیل ام را بالا ببرم سریع از آسانسور بالا رفتم با آسناسور،نه از آسانسور! و لباس راحتی پوشیدم و مشغول به کار شدم،ابتدا وضعیت آشپزخانه را سر و شایان دادم شایان...؟؟!!!!؟؟فکر کنم منظور سامانه....همه ی ظرفهارا به نوبت داخل ماشین چیدم و بعد هر چی ته مانده ی غذا بود،دور ریختم و مشغول رسیدگی به لباس های رنگارنگ و کفش های مختلف شدم که بعضی هاشون معلوم بود داخل همان اتاق از پا در آورده شدند،از این که هیچ نجسی و پاکی حالیش نیست لجم در آمده بود،معلوم نبود در چنین آلودگی چگونه نماز می خواند.البته اگر می خواند!از این افکار اعصابم بهم ریخته بود و هر چه جمع آوری هم می کردم.باز آن همه لباس و خرت و پرت تمامی نداشت و بدتر از آن،این که رخت چرک و پاکش معلوم نبود و نمی دانستم کدام را در کمدش بچینم یا برای خشکشویی ساختمان بفرستم. غروب با این که مدام دلشوره داشتم اردوان یک دفعه سر نرسد جاروبرقی و تی را هم کشیدم و همه چیز را مرتب و تمیز کردم.بعد وسایلم را برداشتم و با آسانسور که تنها راه ارتباط من و همسر غریبم بود بالا رفتم. وقتی بعد از چند روز از تراس زیبایم به منظره ی غروب دل انگیز خورشید خیره شدم و فنجان نسکافه فوریم را نوشیدم فنجان رو نمی نوشند...نسکافه رو می نوشند....تازه احساس تعلق خاطرم نسبت به این محیط زندگی به ظاهر اجباریم بیشتر شد و انگار تمام خستگی هایم به یک باره فروکش کرد. در حالی که لبخند رضایت بر لبانم نشسته بود به سمت تلفن رفتم و خبر راحت رسیدنم را به مامان که نگران شده بود و خیلی هم گله داشت که چرا تا رسیدم باهاش تماس نگرفتم،دادن.بنده ی خدا به خط بالا زنگ زد ولی چون کسی جواب نداده بود دلواپس شده بود،من هم مجبور به توضیح آشفته بازاری که دیده بودم شدم.مامان تمام نگرانی هاشو فراموش کرده و گفت: -مادر جون خونه ی بی زن همینه دیگه! بعد با خوشحالی لب به نصیحتم گشود و ادامه داد: -آفرین مادر،زن زندگی باید همین طوری به خونه و زندگیش برسه تا فرق بود و نبودش برای شوهرش معلوم باشه. از صبح حس این که اردوان من را به چشم کنیزی مطلق بداند قلقلکم می داد ولی با این حرف های مادرمةذهنیتم عوض شد و تصمیم گرفتم برای شب غذای خوشمزه ای درست کنم و تا قبل از ورود اردوان برایش پایین ببرم تا فرق غذاهای حاضری و دستپخت زن غایبش را درک کند.وارد آشپزخانه شدم و بعد از درست کردن غذای دلخواه اردوان،وسایلی را که مامان فرستاده بود جابه جا کردم و سپس با سلیقه ی خاصی غذای آماده شده را در ظرف ریختم و به همراه چند مدل از همان ترشیجات خوش طعم و عطری که مامان داده بود پایین بردم و چون موعد آمدنش نزدیک بود سریع به طبقه ی خودم برگشتم. دوست داشتم واکنش اردوان را از آن همه تمیزی و همچنین دیدن غذای گرم خانگی ببینم ولی حیف که از چنین لذتی محروم بودم،با این حال حس خوبی داشتم که قلبم را مالامال از لذت می کرد و همان باعث شد به سراغ پوسترهایش بروم و یکی ار که در آن زیباتر از بقیه بود رو به رویم گذاشته و حرف هایی که در دلم مانده بود را برای او بگویم،بگویم که همیشه دوست داشتم بعد از ازدواج کانون گرم و صمیمی درست کنم و بشوم کدبانوی همسرم،هر روز برایش بهترین غذاهارا درست کنم و در کنار او به تفریح و میهمانی و خیلی جاهای دیگر بروم،ولی انگار بخت با من زیاد یار نبود. نمی دانم چقدر به همان حال گذشت که اشک دیدگانم را شستشو داد.می خواستم برای آن که نمازم قضا نشود وضو بگیرم و به سجاده پناه ببرم تا طبق معمول صلاح کار وزندگیم را به خدایم بسپارم که همیشه بهترین ها را برایم اجابت کرده بودومتوجه آسانسور شدم که بالا آمد،یک لحظه دستپاچه شدم و فکر کردم اردوان آمده و سریع چادر نمازم را به سر کردم و طبق معمول رویم را محکم گرفتم و به سمت اسانسور رفتم ولی فقط سینی حاوی ظرف های شسته ی غذا بود و کنارش هم کاغذی تا شده....
طلایه18
سینی را برداشتم و کاغذ را گشودم.خط خودش بود،روی میز کارش نوشته هایش را دیده بودم،شوق خاصی سراپای وجودم را گرفته و مشغول خواندن شدم. "سلام،از این که زحمت خانه و غذا رو کشیدی خیلی ممنونم." از خوشحالی جیغ ضعیفی زده و در حالی که احساس می کردم آن کاغذ بوی خودش را می دهد چندین مرتبه بر آن بوسه زدم و آن را روی قلبم گذاشتم و سر نماز کلی خدایم را شکر کردم که حداقل شوهرم برای یک بار هم شده از من تشکر کرده بود و از همسرش رضایت داشت. دو ماه دیگر هم به همین منوال گذشت.بوی عید همه ی شهر را فرا گرفته بود،برای خودم و هم چنین اردوان جداگانه سبزه کاشته بودم،چنان با وضو نیت کردم که در کنار همدیگر سال سرسبز و پرباری داشته باشیم که خودم از افکار مضحکم خنده ام گرفته بود که این طرز فکر از چه بابت بود چون راه من و او از هم خیلی فاصله داشت و مثل دو خط موازی پیش می رفتیم و بی هیچ تداخلی. قرار بود تعطیلات نوروز را بروم پیش خانواده ام،در این مدت آن قدر سرگرم کتاب و درس و مشق هایم بودم که وقت نکرده بودم بهشون سر بزنم و با این که مامان هر روز زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد ولی حقیقت این بود که خجالت می کشیدم باز هم نبود اردوان را توجیه کنم ولی دیگر خودم هم طاقتم تمام شده بود و گذشته از آن اردوان هم دیگر یاد گرفته بود با نامه،کارها یا برنامه های مربوط به من را گزارش بدهد روی یادداشتی نوشته بود کل تعطیلات عید را به مسافرت کاری می رود و این یعنی دروغ هایمان را هماهنگ می کردیم و همچنین باید کل تعطیلات عید را در خانه ی به آن بزرگی تنها می ماندم. دو روز مانده به سال نو در حالی که برای آخرین بار وسایلم را چک می کردم از خانه خارج شدم،از قبل بلیط تهیه کرده بودم والا آن موقع سال از هیچ کجا بلیط پیدا نمی شد،ناگفته نماند که به طریقی از شعرت اردوان سو استفاده کرده بودم. به هر ترتیبی بود خودم را به فرودگاه رساندم و به پرواز رسیدم.در طول مسیر فقط به این فکر می کردم که جواب بیست سوالی های آقاجون اینها را چگونه بدهم چون آنها اصلاٌ نمی پسندیدند که عید را در کنار همسرم نباشم آن هم اولین سال ازدواجمان،ولی خب بالاخره باید به طریقی مجابشان می کردم.حالا دیگر مثل سابق این طرز فکر را نداشتم که که با بهانه ای از اردوان جدا شوم.چون به این نتیجه رسیده بودم که اگر طلاق بگیرم،اولاٌشرایط دانشگاه رفتنم تا حدی مشکل می شد و آقاجون مخالفت می کرد وهم این که دوباره روز از نو روزی از نو،پای خواستگاران رنگارنگ به خانه مان باز می شد و بدتر از قبل انگ مطلقه بودن هم به پیشانیم می خورد که معلوم نبود حالا چه خواستگارانی طالبم باشند.از مرد دو زنه و زن مرده گرفته تا هر چه که فکرش را بکنم،آن طور هم که از آقا جونم شناخت داشتم می ترسید دختر دم بخت را در خانه زیاد نگه دارد چه برسد به دختر طلاق گرفته اش و معلوم نبود از چاله به چاهی نا خواسته پرتابم کنند.راستش من اصلاٌ به این سبک زندگی راضی بودم،این طور که از شواهد امر پیدا بود اردوان هم رضایت داشت چون هیچ واکنشی مبنی بر اعتراضش نشان نداده بود بر عکس آن چه در ابتدا فکر می کردم هر روز می خواهد با اعصابم بازی کند،خدارا شکر هیچ کدام به دیگری کاری نداشتیم و زندگی خودمان را می کردیم. البته یک علت دیگر هم داشت که به طلاق فکر نمی کردم و شاید علت اصلی همان بود که به خودم اعتراف کرده بودم واقعاٌ عاشق شدم آن هم عاشق شوهرم،یک عشق واقعی ولی کاملاٌ یک طرفه و ممنوعه،عشقی شیرین که سبب شده بود بارها و بارها با او از طریق عکس هایش حرف بزنم و درد و دل کنم و از عشق و علاقه ام بگویم،از عشقی که می دانستم هیچ عاقبت و نتیجه ای ندارد ولی دلم را گرم می کرد و به همان هم راضی بودم و همه چیز را به خدایم سپرده بودم تا خودش هر طور می خواهد رقم بزند. نمی دانم چقدر در این افکار غرق شده بودم که صدای کشیده شدن چرخ های هواپیما مرا به عالم واقعیت دعوت کرد و از دنیای پشت سرم جدا شدم و تصمیم گرفتم طوری نزد خانواده ام رفتار کنم که هرگز به رابطه ی غیر متعارف من و شوهرم پی نبرند و نگران نشوند. وقتی داخل تاکسی دوباره بعد از مدتی به سمت منزل پدریم می رفتم با خودم آرزو کردم روزی برسد که دیگر حسرت نبودن اردوان را به همراهم نداشته باشم و در کنار او مثل همه که در کنار همسر قانونی شانهستند به خانه ی پدریم بروم،ولی همان طور که این افکا در مغزم صیقل می خورد و در حال عجین شدن بود افکار واقعی هم در مغزم جایگزین می شد که راه من او از هم جدا بود حتی اگر اردوان روزی از خر شیطان پیاده می شد و می خواست ازدواجمان را باور کند و مرا همسرش بداند من روی مقابله با او را نداشتم،روی این که با سرافرازی مثل دختری پاک به حریم او پای بگذارم. از هجوم این افکار داشت اعصابم بهم می ریخت،سعی کردم با تکان دادن سرم همه یآن فکر های ناراحت کننده را که سرانجام خوبی نداشت بیرون بریزم و بعد از پرداخت مبلغ کرایه وسایلم را که راننده تاکسی کنار پایم گذاشت برداشتم و زنگ خانه پدرم را فشردم. ***** سفره ی هفت سین بی کم و کاست چیده شده بود و همه خوشحال بودیم فقط احساس می کردم در نگاه آقاجونم از نبودم همسرم کمی نگرانی موج می زند ولی آنقدر نقش بازی کرده بودم و آنچه از شوهر ایده آلم در رویاها و آرزوهایم با نسبت دادن به اردوان برایشان تعریف کرده بودم که بیچاره ها به این باور رسیده بودند که من و شوهرم واقعاً خوشبختیم و تنها دلیل غیبت اردوان موقعیت شغلی اش است،هر چند که در حرف های مامان نوعی احساس حقارت هم مشهود بود و بنده خدا فکر می کرد،اردوان چندان از موقعیت خانواده ی زنش رضایت ندارد که کمتر می آید یعنی بهتر بگویم اصلا نمی آید.بنده خدا مامان با زبان بی زبانی می گفت: -آدم نباید تا به یه موقعیت و جاه و مقامی می ره گذشته و آبا و اجدادش رو فراموش کنه.مادر بیچاره اش پسر بزرگ نکرده سال تا سال بهش یه سر هم نزنه مگه کار اردوان چقدر سخته که تا این حد گرفتاره!خداروشکر ماشین به این خوبی دارین،از تهران تا اینجا مگه چند ساعته که هیچ وقت فرصت ندارین؟! من هم چنان می رفتم بالای منبر و از هر روز تمرین برای آماده سازی و خستگی بعد از آن و مسابقه و کارهای شرکتش که اصلا نمی دانستم دقیقا چه جور شرکتی است با اغراق می گفتم که مامان فقط می گفت: -بنده خدا اردوان خان،پس خیلی سرش رو شلوغ کرده. و دیگر هیچ چیز نمی گفت.آن قدر این حرف ها را مثل ضبط صوت برای مامان اینها و همچنین خانواده ی اردوان گفته بودم که دیگر خودم هم باورم شده بود علت غیبت شوهرم،گرفتاری های شغلی اش است. یک هفته خانه ی آقاجونم بودم و با تمام اقوام و دوست و آشنا دیدار کردم،آن قدر همه از این که همسرم چهره معروفی است ذوق زده می شدند که به غیبت خودش کاری نداشتند و تا جایی که می توانستند سوال های عجیب و غریب می کردند که بعضی موقع ها خودم هم نمی دانستم چی باید بگویم ولی زا آن جایی که خدا کمکم می کرد به نوعی قصر در می رفتم. قرار شده بود هفته ی دوم عید خانواده ام به همراه خاله سیمین و خانواده ی خواهرشوهرش به شمال بروند،اصا حوصله شان را نداشتم مخصوصا که پسر بزرگشان وحید هم می آمد و از بس هرجا می رفتم نگاهم می کرد کلافه می شدم،البته قفلا قبلا خاله سیمین منو برایش خواستگاری کرده بود ولی آقاجون،با این که خانواده ی خیلی خوبی بودن و در بهترین نقطهی تهران هم زندگی می کردند و وضع مالیشون عالی بود چون از ازدواج های فامیلی خوشش نمی آمد حتی صحبتش راهم مطرح نکرده بود به همین دلیل تا من ساز مخالفت زدم که باید برگردم سر خانه و زندگیم،هیچ مخالفتی نکردند.با این که مامانم دلواپس بود و می گفت: -تو رو خدا خودتون یک مسافرتی چیزی برین حوصله تون سر نره. با خنده گفتم: -مامان مثلا من همین الان هم مسافرت اومدم. -مادر جون این که نشد سفر،شماها جوونید باید برید بگردید فردا پس فردا که بچه دار شدین دیگر وقت این کارها رو پیدا نمی کنین،مگه پول درآوردن چقدر ارزش داره؟آدم پول رو در می یاره که از جوونی و زندگی اش لذت ببره،شما که همه چیز رو به خودتون حروم کردین. می دانستم که مامان حق دارد و وقتی شروع کند دیگر دست بردار نیست،سعی می کردم یک طوری خیالش را راحت کنم و به بهانه ی تعویض روز بلیطم از خانه بیرون زدم. شهر ما عیدها بیش از حد شلوغ می شد و از شدت ازدحام جمعیت نمی شد در خیابان ها قدم برداشت،دوست داشتم بروم کنار زاینده رود و به یاد خاطات قشنگ کودکی هایم ساعت ها به آب جاری زل بزنم ولی نتاسفانه حال و حوصله که نداشتم هیچ بلکه آنقدر شلوغ بود که از صد متری اش هم نمی شد گذشت چه برسد با خیالی آسوده و در سکوت به فکر فرو رفت به همین خاطر فقط گشتی در میدان نقش جهان زدم و از بازار برای خودم و محل جدید زندگیم یک مقدار چیزهای تزئینی و زیبا خریدم و به آژانس مسافرتی که دوست پدر اردون بود رفتم و به قول معروف با کلی پارتی بازی تاریخ بلیطم را تغییر دادم و از آن جایی که برای ساعت ده همان شب بود سریع به خانه پدریم برگشتم تا وسایلم را جمع کنم. فردا صبح زود قرار بود آقا جونم اینها برای سفر شمال عازم شوند،من هم بعد از کلی گریه و زاری مامان که به خاطر نگرانی و دلتنگی بود و آن طور که خودش می گفت اصلاً تحمل رفتن به مسافرت بدون دختر یکی و یک دونه اش را نداشت و کلی اصرار کرد که من هم همراهشان بروم ولی از آنجایی که خودش عقیده داشت زن نباید زیاد شوهرش را تنها بگذارد بالاخره راضی شد و رضایت داد.من هم خداحافظی جانانه ای با آقاجون و علی کردم و تاکسی گرفتم و به سمت فرودگاه رفتم.هوا خیلی خوب بود و دوست داشتم به تنهایی برای خودم قدم بزنم،احساس زن مستقلی ر ا داشتم که توانسته بودم به تنهایی با مشکلاتم کنار بیایم و روی پای خودم بایستم. کمی داخل سالن فرودگاه گشت زدم و برای خودم قهوه و کیک سفارش دادم،نزدیک ساعت نه و نیم بود که خانم خوش صدایی داخل بلندگو سالن پیچ کرد که پرواز اصفهان-تهران سه ساعت به تاخیر افتاده،حوصله ی برگشتن به خانه ی آقاجونم را نداشتم.چون مادرم کمی خرافاتی بود و اگر می گفتم پرواز به تاخیر افتاده،می گفت قسمت نبده و کلی حرف های دیگر،و نمی گذاشت به پرواز برگردم و از آن جایی که دیگر محال بود بلیط گیرم بیاید مجبور بودم همراهشان به مسافرت بروم ولی خیلی دلتنگ خانه ی قشنگم با تراس باصفایش بودم چون توی اون وقت بهار حسابی دلپذیر بود.شاید خودم هم باورم نمی شد که اون قسمت دنیا را با هیچ کجا حتی همین خانه ی پدریم عوض کنم،به قول معروف آب تهران را خورده بودم وآن مکان را به هرجا ترجیح می دادم.از این افکار خنده ام گرفته بود که چه زود عوض شده بودم و به همه ی کسانی که می آمدند به پایتخت و شهر و دیارشان را فراموش می کردند حق دادم و برای آن که بیشتر از آن کسل و بی حوصله نشوم کتاب رمانی خریدم و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و زمان و وقت و ساعت غافل می شدم. سه ساعت هم مدت کمی نبود،خداراشکر اردوان گفته بود کل تعطیلات را به مسافرت کاری می رود و هر موقع برمی گشتم مشکل ورود نداشتم.چنان در داستان زیبای کتاب گم شده بودم که بالاخره همان خانم(پیجر)مسافران را برای ورود به هواپیما دعوت کرد.با این که تازه یاد گرسنگی ام افتاده بودم ولی ترجیح دادم به همان غذای هواپیما اکتفا کنم و مسیر را سریع طی کردم و بعد از تحویل بلیط وارد هواپیما شدم و بر روی صندلی خودم جای گرفتم و دوباره کتابم را گشودم و مشغول خواندن شدم.دیگه شکمم به غار ور غور افتاده بود که مهماندار محترم در حالی که سعی می کرد صاف و شق ورق کابین مخصوص غذا را حمل کند بالای سرم رسید و به قول رها دختر خاله ام خانم گارسون هوایی بسته های خوراکی را تحویلم داد از افکارخودم توی دلم خنده ام گرفته بود.آخه همیشه این رهای شیطون به خلبان ها،شوفر هوایی و به مهماندارانش،گارسون هوایی لقب داده بود،واقعا که...بی آن که زحمات آن ها برای رسیدن به این شغل در نظر بگیرد و ارج و قرب وجهه ی اجتماعی بسیار بالای آن ها را درک کند البته در اصل هم تمام این چیزهارا می دانست و مخصوصا به مقام خلبان ها هم کاملا واقف بود ولی از آن جایی که خواستگار سمج خلبانی داشت که هر چه او می گفت می خواهم ادامه تحصیل بدهم،گوشش بدهکار نبود،به همبن خاطر وقتی خاله سیمین می گفت،خاله سیمین می گفت خواستگار به این خوبی،دیگر چه می خواهی می گفت"راننده،راننده است دیگه حالا چه روی زمین،چه روی هوا شوفری کنه." خاله که قدری هم قصد پز دادن داشت اخم هایش تو هم می رفت و می گفت: -این حرف ها چیه دختره ی بی لیاقت،مردم حسرت شوهر خلبان دارن اون وقت این دختر ناز می کنه.! رها هم در زیبایی خیلی چشمگیر بود ولی هرموقع بهش می گفتم،می گفت: -تو دیگه حرف نزن طلایه خانم تا خورشیدی مثل تو می درخشه و هه جارو طلایی می کنه،جایی برای من نمی مونه. رها خیلی دختر بانمکی بود،از وقتی که ازدواج کرده بودم کمتر می دیدمش چون آنقدر باهاش صمیمی بودم که اگر مثل قدیما زیاد باهاش گرم می گرفتم سریع تمام رازم را می ریختم روی دایره و از آن جایی رها هم چندان دهانش چفت محکمی نداشت همه چیز خراب می شد ولی چقدر دلم برای آن روزها و آن حرف ها تنگ شده بود.چند باری هم که قصد آمدن به خانه ی مرا داشت یک جوری که بهش برنخورد از سر بازش کرده بودم،لباته زیاد هم باعث ناراحتی نمی شد چون در خانواده ی ما زیاد نمی پسندیدند دختر مجردی به تنهایی به منزل دختر شوهردار برود.یعنی یک جورایی بد می دانستند.در همین افکار بودم بی آن که صفحه ای دیگر از کتابم را به اتمام برسانم.به فرودگاه تهران رسیدم. ساک دستی همراهم بود و قبل از همه مسافران از فرودگاه خارج شدم و تاکسی گرفتم دیروقت بود و خیلی سریع خیابان ها راکه خالی از آن همه اتومبیل و شهروند بود طی کردیم. تهران این پایتخت همیشه شلوغ،عیدها خیلی خلوت بود.در چند فدمی خانه ای که در آن احساس بزرگی و استقلالم را به دست آورده بودم ایستادم،تمام ساختمان در سکوتی غریب فرو رفته بود،انگار اهالی اکثرشان به مسافرت رفته بودند.سرایدار توی چرت بود،سعی کردم آهسته از کنارش رد بشوم تا بیدار نشود.سوار آسانسورشدم و خیلی آرام کلید را داخل قفل انداختم و به آهستگی در را پشت سرم بستم و همان طور که به سمت آسانسور شیشه ای که در آن تاریکی چندان معلوم نبود،می رفتم با خودم می گفتم،تا قبل از این تو خونه ی بابام تو تاریکی جرات نداشتم تا حیاط بروم ولی حالا در کمال پررویی نمی کنم چراغ را روشن کنم.در همین افکاربودم که احساس کردم صداهایی از اتاق اردوان می آید.تعجب کرده و با خود گفتم تا از اتاقش بیرون نیامده و خانم محجبه اش را با مانتو و روسری ندیده زودتر بروم بالا،ته قلبم از این که اردوان هم یه این زودی از سفر برگشته بود خوشحال بودم و تو دلم قند آب می کردم.البته فرقی به حال من نداشت چون فقط حضور او را حس می کردم و نمی دیدمش ولی با این تفاسیر لبخندی روی لب هایم نشسته بود که با شنیدن صدای ظریف زنانه ای از روی لبانم محو شد،شاید دروغ نگفته باشم لحظه ای قلبم ایستاد.هرچه به طرف اتاق خوابش نزدیک تر می شدم،صدا قوت بیشتری می گرفت و راز و نیازهای عاشقانه شان بلندتر می شد،زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم،قلبم به شدت می کوبید و اشک هایم بی اختیار روان شده بود.دلم هزاران بار شکست،انگار یه جورایی باورم شده بود اردون هم مثل بقیه شوهرهاست...
مطالب مشابه :
رمان طلایه 4
رمان ♥ - رمان طلایه 4 و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و
رمان طلایه 3
رمان ♥ - رمان طلایه 3 ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و
رمان طلایه 5
رمان ♥ - رمان طلایه 5 فکر می کرد با زندگی متاهلی درس خواندن خیلی سخت است.هرچند خبر نداشت من
رمان طلایه ۶
رمــــان ♥ - رمان طلایه ۶ وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن
رمان طلایه ۸
رمــــان ♥ - رمان طلایه ۸ چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که یک کلاس تعطیل شده
رمان طلایه ۱۰
رمــــان ♥ - رمان طلایه ۱۰ - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441
دانلودرمان طلایه
رمان طلایه خلاصه داستان : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن
برچسب :
خواندن رمان طلایه