رمان از خیانت تا عشق1
يه بو*سه کوتاه به لباش زدم و خنده امو خوردم ...با اخم نگاهم مي کرد
توي بغلم جابه جاش کردم و موهاش رو بهم ريختم...
-چته عزيزدل؟
و با لخند بهش خيره شدم
سرش رو به سينه ام فشار داد
-سمير چکار کنيم؟
اينجور مستاصل بودنش باعث خنده ام مي شد...
اما سعي کردم خنده ام لو نره...دستي به روي شکم تخت و برهنه اش
کشيدم ...صدامو جدي کردم
-هيچي نگهش ميداريم
جيغي کشيد و از بغلم بیرون اومد و کنارم نشست
با اينکه تحمل اخماش رو نداشتم اما سعي کردم اهميتي به اخم نشسته روي صورتش ندم
بعد از چند ثانيه رنگ نگاهش عوض شد ...لبخند مشکوک و شيطوني زد و با انگشتاش
شروع به کشيدن خطوط فرضي روي سينه ام کرد
دستشو پس زدم و با همون لحن جدي که با کلي تلاش حفظش کرده بودم گفتم نکن دختر
خم شد چونه امو بوسيد چشمکي زد و گفت من دختر نيستما....خنديد و گفت تو که بهتر ميدوني
عاشق همين پررويش بودم ...اما خب پررويشم فقط مال من بود...
-نچ خانم خانما من بچه امون رو مي خوام
خودم ميدونستم که آمادگيش رو نداريم خصوصا توي اين اوضاع اما از حرص دادنش لذت
مي بردم...کلا من از حرص دادن آدما لذت مي بردم...مردم آزار بودم ديگه
روم خم شد ...صورتش با صورتم فاصله کمي داشت...عمدا نفسش رو توي صورتم فوت مي کرد
ابروهام رو با شيطنت به نشونه نه بالا انداختم که مشت آرومي به سينه ام زد و گفت اذيت نکن ديگه
دوباره بدون هيچ حرفي ابروهام رو بالا انداختم که لباش رو کنار گوشم آورد ...نفس
داغش رو فوت کرد کنار گردنم و آروم گفت:اگه نگهش داريم شيطوني تا به دنيا اومدنش تعطيله
تو بغلم گرفتمش و به خودم چسبوندمش.....سعي کرد خودش رو از بغلم آزاد کنه...
صورتم رو توي فاصله ميلي متري صورتش قرار دادم و با جديت گفتم اونوقت کي گفته ؟
دستام رو شل کردم...که خودش رو از بغلم کشيد بيرون و با اخم گفت من ميگم؟اگه
بخواي نگهش داريم پس همه چي تا بدنيا اومدنش تعطيله
تو دلم بهش خنديدم که اينطور...فکر کردي اونقدر منو شناختي که اينجوري تهديد
کني....درسته که هات بودم اما هيچ وقت هم اجازه ندادم که نفسم بهم غلبه کنه...
دستاش که هنوز روي سينه ام بود رو پس زدم ...حوله ام رو برداشتم و رفتم سمت در...
هيچ وقت خوشم نميومد که زنم فکر کنه از اين راه مي تونه ازم سواري بگيره...اين
حرفش بدجور سنگين بود...بايد ادبش مي کردم....درسته که من خودم هم اين بچه رو
الان نمي خواستم...اما اگه ادبش نمي کردم فکرمي کرد بخاطر تهديدش کوتاه اومد...
دستم رو روي دستگيره گذاشتم...با سردترين لحني که از خودم سراغ داشتم بدون
اينکه نگاهش کنم و مجذوب نگاهش شم گفتم بلند شو تا من يه دوش مي گيرم تو هم
اتاق رو جمع و جور کن تا قبل از اينکه بقيه بيان تو هم يه دوش بگيري ،عصري هم ميرسونمت خونه اتون
مي تونستم بدون اينکه نگاهش کنم تعجبي که توي چشماش نشسته بود رو هم ببينم
با دلخوري گفت من که همين ديشب اومدم
سرم رو به طرفش برگردوندم
-يادت نره که قرار بود همه چي تا به دنيا اومدن بچه تعطيل باشه پس بهتره اينجا نباشي
در رو باز کردم که دلخور گفت يعني من رو فقط تا وقتي تو تختيم دوست داري
نفسم رو محکم پرت کردم بيرون....خدايا واقعا راست گفتن که زنا ناقص العقلند...
-نميدونم خودت بهتر ميدوني....فکر کردي معني اون حرفي که تو زدي مترادف همين جمله من نيست؟
کامل به طرفش برگشته بودم و منتظر نگاش مي کردم
بلند شد....آروم آروم اومد جلو ...روبروم ايستاد...سرش انداخت پايين و گفت ببخشيد
منظوري نداشتم فقط مي خواستم شوخي کنم همين
باشه اي گفتم و خواستم برم بيرون که دستش رو روي بازوم گذاشت
بدون اينکه برگردم منتظر شدم حرفش رو بزنه ...جابه جا شد و روبروم ايستاد
-آشتي؟
حرفي نزدم و با بي خيالي به بيرون خيره شده بودم
-من که معذرت خواستم..باور کن فقط مي خواستم شوخي کنم
سرش رو کج کرد وبا لبايي غنچه شده بهم خيره شد
-باشه بخشيدم
هنوز قدمي برنداشته بودم که گفت منم بيام؟
با اينکه هيچ وقت قبول نکرده بود ....البته خودمم هيچ وقت اصراري نکرده بودم...اما خب
لبخندي که ناخواسته روي لبم نشسته بود رو سريع جمع کردم
-نه ...من مي خوام زود دوش بگيرم قبل اينکه مامان بياد
باشه اي گفت و سمت لباساش حرکت کرد...
ادب کردنش لازم بود...تا فکر نکنه با اين چيزا مي تونه خرم کنه
***************
هر چي که دم دستم بود رو به در و ديوار مي کوبيدم....صداي گريه مادرم و فرياد سميح
رو از پشت در مي شنيدم اما برام مهم نبود...هيچي برام مهم نبود ....يک ساله دارم
عذاب مي کشم و هيچکي درکم نمي کنه....تا کي قراره اينجوري بشه....بارها به
خودکشي فکر کردم و تنها چيزي که نذاشت انجامش بدم ترس از قيامت بود....
نفس نفس ميزدم خسته شده بودم به اتاقم نگاه کردم ديگه هيچيش به اتاق نميرفت
کمد لباسام باز و همه لباسا روي زمين و تخت پرت شده بودن....آباژو شکسته و کنار
ديوار بود....
موبايلم زنگ خورد يه دفعه اعصابم باز بهم ريخت ،به گوشي که روي تخت بود
نگاه کردم ....بازم اون بود گوشي رو پرتاب کردم خورد به آينه ....هردوشون خورد
شدن...بذار بشکنن مثل قلب من که خيلي وقت پيش شکست.
يه دفعه صداي فرياد بابا رو شنيدم :سمير يا در رو باز مي کني يا همين الان مي
شکنمش
تو دلم گفتم خب بشکن
اونقدر خسته بودم که حتي نا نداشتم در رو باز کنم
روي تخت نشستم دستامو دو طرف سرم گذاشتم....بدجور سرم درد مي کرد شقيقه
هامو فشار دادم....آروم نشد....
بابا به در ضربه ميزد و من منتظر بودم هر لحظه در باز شه....روي تخت دراز کشيدمو به
سقف خيره شدم که در باز شد و اول بابا بعد مامان و سميح وارد شدن
بدون اينکه نگاهمو از سقف بگيرم حضورشونو حس مي کردم....
بابا بهم نزديک شد و با خشم بهم نگاه کرد با تاسف سرشو تکون داد و گفت چته ؟چه
مرگت شده؟اگه مي خوايش چرا بيرونش کردي ،اگه نمي خوايش هم اين بازيات واسه
چيه؟يه ساله ديوونه امون کردي....هر چي ساکتم و ميگم درست ميشي اما درست
بشو نيستي....چه مرگته چرا چيزي نميگي
بايد چي مي گفتم مگه حرفي هم هست که بايد بزنم آره شايد خيلي حرفا دارم که
بزنم صداي گريه مامان باعث شد نگاهمو از سقف بگيرمو از گوشه چشم نگاهي بهش بکنم
بابا:چرا لالموني گرفتي ؟نمي خواي بگي معني اين مسخره بازيا چيه؟
نگاش کردم ....خسته بودم کاش مي فهميدن
-من خستم مي خوام بخوابم
بابا دستاشو بهم قلاب کرد و گفت خوبه ...خسته اي ....اين شد جواب من...
-بابا بريد بيرون لطفا
سميح به سمت بابا اومد بازوشو گرفت گفت بابا بهتره الان بريم صبح باهاش حرف بزنيد
بابا باز نگاهي بهم کرد و رفت
مامان خواست چيزي بگه که گفتم مامان خسته ام درکم کن
اونم بي هيچ حرفي با صورتي خيس رفت
چشامو بستم اما سنگيني نگاه سميح رو حس مي کرد چرا اين نرفت
چشامو باز کردم و بدون اينکه نگاش کنم با صداي سرد و جدي گفتم تو چرا نميري؟
با خشم نگاهم کرد و گفت لياقتت همينه ....
-خفه شو
با صدايي که سعي مي کرد بالا نره گفت چرا بايد خفه شم؟نمي خواي حقيقتو بشنوي
؟نمي خواي بشنوي که خودت باعث بهم ريختن زندگيت شدي؟مسلما وقتی هوایی می شدی باید فکر اینجاشم می کردی
نگاش کردم وقتي نگامو ديد جرات بيشتري پيدا کرد و گفت چرا نميري دنبالش؟تو که
عاشقشي
پوزخندي زدمو گفتم برو بيرون
سرشو با تاسف تکون داد و گفت لياقتشو نداري....همون بهتر که جدا شين
-گمشو بيرون
نگاه دلخوري بهم کرد و رفت
به همه چي فکر کردم و بيشتر از همه به عشق........
از هر چي عشق بود بيزار شده بودم.....
من ديگه اونو نمي خواستم .....من ديگه حتي زندگي کردنو نمي خواستم....
چرا هيچ وقت نتونستم راحت باشم ....حتي با خودم هم راحت نبودم....داشتم داغون
مي شدم و هيچکس نمي تونست درکم کنه....
نگاهم رفت سمت گوشيم که الان هر تيکه اش يه سمت بود ....بلند شدم و
گوشي رو دستم گرفتمو سيم کارتمو کشيدم بيرون و دوباره گوشي شکسته رو پرت کردم زمين
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و نيم صبح بود يعني اينهمه وقت من تو فکر بودم و نخوابيده بودم....
رفتم وضو گرفتم سجاده امو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم ....لباسامو عوض کردم و
بدون اينکه صبحونه بخورم کيفمو برداشتم و زدم بيرون
**
توی خیابون قدم میزدم…نگاهم در طول خیابون خلوت بود…
قدم میزدم..آروم…قدمهایی که سعی می کردم محکم باشن…قدمهایی که باید محکم بودنم رو ثابت می کردن…
قدمهایی که می گفتن بوی خیانت می دهند
قدم میزدم و زیر لب زمزمه می کردم…
به رفتنت فکر نمی کنم
ابهام رفتنت به جنونم می کِشد
رفتنت به مردانگی ام زخم زد
زخم زدی به حس بودنم
به مرد بودنم
به تکیه گاه بودنم
کشتی حس دوست داشتنم را…
غرورم را…
من را…
بودنم را…
ددونپزشک بودم و با دوتا از دوستام یه درمانگاه دندونپزشکی کوچیک شبانه روزی تاسیس کرده بودیم ….تازه کار بودیم اما کارمون بد
نبود….شیفتی توی درمانگاه بودیم…فقط جمعه ها بود که فقط یه نفرمون از صبح تا عصر توی درمانگاه بود و بعد درمونگاه تعطیل
می شد…
امروز شنبه بود و شیفت صبح امروز با من بود….
اکثر روزا با ماشین بابا میرفتم درمانگاه اما امروز بخاطر دیشب نخواستم برم و ازش سوییچ رو بگیرم….با اینکه وضع بابام خوب بود اما
من همیشه دوست داشتم روی پای خودم وایسسم برای همین هیچ وقت ازش نخواستم واسه من ماشین بگیره …اونم انگار
به عقایدم آشنا بود ….به سمت آژانس سر خیابون حرکت کردم….چند متری با آژانس فاصله داشتم که ماشینی جلو پام ترمز
کرد بدون اینکه بهش نگاه کنم به راهم ادامه دادم ….اونقدر توی فکر و خیال خودم و زندگیم بودم که حتی نمی خواستم به اندازه ی یه نگاه به راننده ماشین به خودم زحمت بدم و از افکارم بیرون بیام
ماشین آروم کنارم حرکت کرد و بوق زدم ….با اینکارش لبخند کوچیکی رو لبم نشست با خودم گفتم شاید یه دختر باشه که یه
پسر خوشتیپ دیده خواسته تورش کنم داشتم به افکار خودم می خندیدم که صدایی گفت :هی خانم بیا بالا نمیذارم بهت بد بگذره
به طرفش برگشتم و گفتم خانمو کوفت …
خندید و گفت چکار کنم سمیر جون وقتی خودت مثل دخترا ناز می کنی منم خیالات برم میداره که نکنه دختری….و به خنده اش ادامه داد
به سمت ۲۰۶ صندوق دار امیر که موقع افتتاح درمانگاه باباش که خودش هم جراح قلب بود بهش هدیه داده بود رفتم در جلو رو باز کردمو نشستم در حالی که می خندید به سمتم برگشت و گفت خب خانم خانما
با خشم گفت امیر خفه میشی یا خفه ات کنم
-ااااااااااا تو که داش سمیر خودمونی …داداش چرا وحشی شدی و پاچه می گیری ….بعد با خنده اضافه کرد البته وحشی بودیا
خواستم در رو باز کنم که بازومو کشید و گفت ببین چه نازی هم می کنه اگه دختر بودی پدر شوهرت درمیومد
اما اینبار با چشم غره ام با دست روی دهنش کوبید و گفت باشه بابا خفه شدم….
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت شش و ده دقیقه بود از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم…
امیر-راستی سمیر صبحت بخیر ….خوبی داداش
نگاش کردم و در حالی که سعی می کردم بخندم گفتم چه عجب یادت اومد
حالا این وقت صبح اینجا چکار می کنی؟
امیر: اولایادم بود می خواستم ببینم تو چقدر ادب داری که فهمیدم ادبت ته کشیده…دوما…یه نفر زنگ زد گفت بیا دوستت رو
جمع کن …منم اطاعت امر کردم اومدم دنبالت
-آدم بشو نیستی
مطمئن بودم کار سمیح ِ
امیر-معلومه فرشته ها آدم بشو نیستن
-آره شیطانم فرشته بود
امیردر حالی که می خندید گفت اگه شیطان نبودم که نمی تونستم با تو سر کنم ابلیس جان
حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم چیزی نگفتم که اینبار جدی گفت سمیر چیزی شده؟
-نه
امیر-مطمئنی؟
نگاش کردمو گفتم آره مطمئنم
و دوباره به خیابون خیره شدم
مطمئنا فهمید نمی خوام چیزی بگم چون اونم ساکت شد.
ده دقیقه نگذشته بود که گفت سمیر؟
تو همون حالت که نگاهم به برگ درختانی که روی زمین پیاده رو پهن شده بود :چیه؟
یکم مکث کرد
امیر-مربوط به زنته؟
عضلات فکم منقبض شدن،از بین دندونای کلید شدم گفتم نگه دار پیاده میشم
امیر-باشه دیگه چیزی نمی پرسم
هیچ وقت دوست نداشتم با کسی از مسائل خصوصیم حرف بزنم…
همیشه یه سری خط قرمز برای اطرافیانم مشخص می کردم که نباید ردشون کنن…و الان امیر داشت از خط قرمز رد می شد
توی افکار خودم غرق شدم…
.نتایجی که از این افکار گرفته بودم…..
من مدتهاست که فهمیدم جنس لطیف زن خائنه….چه دختر
چه زن همه خائنن….دختر به پدر و مادرش خیانت می کنه و یک زن در کمال بی رحمی به شوهر و شاید بچه ای که داشته
باشن….و من فهمیدم که حتی دختران پاک هم خائنن ….اوناها توی ذهنشون خیانت می کنن….شاید درد خیانتشون کمتر
باشه….اما اونا هم خانئن….یا زنهایی که توی بغل شوهرشون با مرد دیگه ی هستن…وقتی دست نوازش شوهرشون تداعی
دستان مرد دیگه ای باشه…..
من خیلی وقته که فهمیدم زنها فقط یه وسیله ان واسه ارضای نیازت….تقصیره من نیست….تقصیره خودشونه…این نتیجه رو از رفتارشون گرفتم….
آری جنس لطیف یعنی خائن….یعنی گرگی در لباس میشی….یعنی مظلومی که از هر ظالمی سنگ دلتر است….زن آن چیزی
نیست که نشان میدهد….زن اغواگر است….زن با زنانگی اش می سازد و می شکند….ومن امروز از جنس زن
متنفرم……نفرتی به وسعت خیانتی که چشیدم….و انتقامی که در دلم ریشه دوانده…..
-رسیدیم
بی هیچ حرف پیاده میشم….حتی نگاهش نمی کنم…..با قدمهایی محکم حرکت می کنم…
.باید به همه ثابت کنم…آری من همانم که فکر می کنید….من یک خائنم یه ساعتی بود که از درمانگاه بیرون زده بودم و میشه گفت یه ساعت زودتر از پایان تایم کاریم…
حس و حال برخورد دوباره با امیر رو نداشتم..گاهی آدمهای زیاد خوش هم یه جور ناخوشی میارن برام…
به لطف نداشتن ماشین امروز رو هم باید مهمون ماشین آژانس می بودم…مهمونی که باید اجرت بودنش رو میداد…
و راننده چه بی خیال دم از قابل نداشتن میزد…
کرایه رو به سمت راننده گرفتم…
باز تعارف کرد
-قابل نداره
دلم می خواست تو اون لحظه اونقدر حوصله داشتم که بهش می گفتم این تعارف مسخره برای چیه؟
پیاده شدم…چند روزیه که تلخ شدم…اونقدر تلخ که حتی خودم توی بهت طعم تلخی خودمم…
نگاهم میره سمت پیاده رو…هیکل دختر رو برانداز می کنم…
برای چی داره به نمایش میذارتش؟برای کی؟من؟بقیه عابرا؟
باز هم نگاهش می کنم…
دلم می خواست جلوش می ایستادم و می گفتم چرا اسم هرز*گیت رو آزادی میذاری….و چرا از من می خوای روی بی غیرتیم اسم تمدن بذارم؟
نگاه ازش می گیرم…به من چه؟اونی که بازنده آخر راهه اونه نه من….
پوزخندی به افکارم میزنم…
مطمئنی تو بازنده نبودی؟بازنده همین هرزگیا تویی…
“نه”ای محکمی به افکار خودم میگم…سرم رو بالا می گیرم…نگاهم رو به خیابون و مردمش میدوزم…”من نمی بازم هیچ وقت”
قدم میزنم…قدم زدن گاهی برای تخیله افکار بهترین بهونه اس…
یه بهونه برای منی که “بکارت جسمش برای من بود اما هنوز هم نمیدونم بکارت روحش رو کدوم گرگی درید…”
مدتهاست وقتی به کاش گفتن میرسم….تنها یک کاش به زبان و ذهنم جاری میشه
“کاش روح دختران همانند جسمشان پرده بکارت داشت
پرده ای نه از جنس ترمیم پذیر…
پرده ای که چینی اش وارد بازار نشده…”
بالاخره این قدم زدن هم تموم شد…
مقصد نهایی…پشت در خونه….کلید رو به قفل در میزنم…در باز میشه…و من با سری برافراشته…نه با سرافکندگی قدم به مامن تنهایی ام می گذارم…
یک سال و چند ماهی بود که به این وضع عادت کرده بودم….
ماهها بود به این دمل چرکین عادت کرده بودم….نه می تونستم با یه تلنگر بازش کنم و نه می تونستم پنهونش کنم…
یه عذاب…یه عذاب همیشگی از حضور یه دمل که ناخونده وارد زندگیم شد…
-سمیر ؟؟
با صدای مامان از افکارم بیرون میام…
-سلام مامان؟
-سلام …ناهار خوردی؟یا ناهارت رو گرم کنم
نخورده بودم…امروز رو من ناهار نخورده بودم…چون سیر بودم…سیر از حضور یک زن توی زندگیم…
-گرم کنی ممنونت میشم…فقط قبلش یه دوش می گیرم بعد میام خیلی خسته ام؟
-باشه …پس تا تو یه دوش بگیری من آماده اش کردم…
راه اتاقم رو در پیش می گیرم…اما قبلش در اتاق سمیح رو باز می کنم…اتاق روبروی اتاقم…اتاق یه دونه داداشم…
مثل همیشه سرش تو کامپیوتر و اینترنت بود…جدیدا هم که از فرط کمبود محبت خواهر به هر دختری که تو نته آجی میگه…
-آقا سمیح یه وقت درس نخونیا؟
با لبخند برگشت طرفم
-سلام ..خوبی؟
-بد نیستم …
با اشاره به مانیتور میگم:چیه باز با کدوم آجیت داری می چتی؟
به طرفم مانیتور برگشت…دستش سمت کیبورد رفت و چیزی نوشت…
دبواره نگاهم کرد و گفت مسخره ام می کنی؟
در رو کامل باز می کنم…وارد اتاقش میشم …در رو می بندم و به در بسته تکیه میدم..
با خنده میگم…
-جان من خودت باورت شده اینا خواهراتن؟آخه اصلا بین یه دختر و پسر نامحرم خواهر
برادری معنا داره؟یا نشستین خودتونو مسخره می کنید یه به اسم خواهر برادری دارین زیرآبی میرین؟
دلخور میگه منظورت چیه؟
به پیامای جدیدی که روی صفحه اند اشاره می کنم و میگم:شاهد از غیب رسید…
منظورم رو هم خودت می فهمی…الانم بهتر به جای اینکه اینهمه وبلاگ عوض کنی و
بشینی با بقیه که مثل خودت بیکارن چت کنی و صفحه هات رو هر روز به روز کنی به فکر درست باشی
برگشتم..دستم رو روی دستگیره گذاشتم …-سمیر افکارت خیلی مسموم اند؟مهرسا عین خواهرمه…هم اون هم بقیه دخترهایی که باهاشون گپ میزنم
پوزخندی بهش میزنم…داداش ساده من…”گرگ ندیدی و گرنه گرگ بودن میش ها رو باور می کردی…”
محکم و جدی نگاش کردم و گفتم :همین که هر روز حرفشه و میگی خیلی پاکه و عین
خواهرت می خوای بهت ثابت کنم چه جوریه…می خوای بهت ثابت کنم که اگه پا
میدادی اون تا کجا ها پیش می رفت
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت لازم نیست
خندیدم…بلند و راحت…یه خنده به خاطر کم آوردنش…
-دیدی خودت هم مطمئن نیستی؟
-باشه اما من می شناسمش
-اوکی…فقط الان که حس و حالش رو ندارم هر وقت حسش بود خبرت می کنم…
مطالب مشابه :
رمان *ازخیانت تا عشق*(2)
»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب
از خیانت تا عشق 4
دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری
از خیانت تا عشق 3
از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
رمان از خیانت تا عشق2
رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)
از خیانت تا عشق 15
از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
از خیانت تا عشق 16
از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
از خیانت تا عشق 17
از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
رمان از خیانت تا عشق1
رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)
برچسب :
دانلود رمان از خیانت تا عشق 2