رمان شفق-4-


*
نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم....آخرین چیزی که یادمه تصویرنگران مریم از پشت پرده ی مه بود و بعدش سیاهی بودو سیاهی.......

****************
توی اطاق رست در حالیکه یه آنژ یو توی دستم بود و مریم هم بالای سرم چشمهامو باز کردم با بیحالی سعی کردم بشینم ولی مریم نذاشت:
نمیخواد پاشی هنوز سرمت تموم نشده...
-چه اتفاقی افتاد؟
-هیچی فقط اندکی تا قسمتی از حال رفتی...
نگاهی که بهش کردم گویای این بود که حوصله ی شوخی ندارم....
-خیل خب بابا تو این حالشم میخواد بزنه آدمو......فشارت شده بود نه رو شش واسه همین از حال رفتی....
رومو کردم طرف دیوار تا مریم اشکهامو نبینه......
-هی دیوونه...بذار یکم حالت خوب شه بعدا آبغوره بگیر من که گفتم معلوم نیست فروزنده راست بگه یا نه..........
-مریم لطفا تنهام بذار
در تنهایی اطاق رست غصه خوردم و گریه کردم......گریه کردم و غصه خوردم....خیلی حالم بد بود.....نمیدونستم همه ی عاشقیها اینطوریه یا فقط مال من و از همه مهمتر نمیدونستم واقعیت چیه.......هم دوست داشتم بدونم و هم اینکه نمیخواستم دنیایی که داشتم نابود بشه برای همین از واقعیت هراس داشتم........
******************
مریم م م م م
-باشه بابا میگم
تو اطاقم دراز کشیدم.مریم هم پایین تختم نشسته.هم حالم بد بود و هم اینکه میخواستم مریم برام حرف بزنه برای همین بردمش خونه مون که شب هم بمونه و حالا من اصرار به شنیدن دارم....
-شفق میگم بهت ولی به خدا اگر بخوای خودتو اذیت کنی خیلی احمقی...........
-باشه نمیکنم تو بگو حالا....
فروزنده گفت هفته ی پیش که شیفت بوده یه خانمی زنگ زده سراغ دکتر هوشنگی رو گرفته اونم گفته که دکتر تو بخش نیست خانمه هم گفته اطاق عمل هم نبوده حتی گفته مطب و موبایلش هم جواب نمیده.فروزنده تعجب میکنه که این کیه که همه ی شماره های دکترو داره میگه خانم ببخشید شما با دکتر نسبتی دارید زنه هم میگه آره من نامزد دکترم..............ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد:
مریم فروزنده چه روزی شیفت بوده؟
-اینطور که خودش گفت دوشنبه ی هفته ی قبل......
وای خدای من دقیقا روزی که من وکامران توی مطبش بودیم...........
اه شفق میذاری حرفمو تموم کنم یا نه..........فروزنده به خانمه میگه والله خانم تا اونجا که من میدونم آقای دکتر نامزد ندارند زنه می خنده و میگه من نامزدشم و تازه از فرانسه اومدم..................
*******************
گوشیمو خاموش کردم و روز بعد هم مرخصی گرفتم.میخواستم فکر کنم واگر کامران تماس میگرفت نمیتونستم.توی خونه موندم و فکر کردم و به هیچ جا نرسیدم.مادرم با تعجب نگام میکرد ولی نمیدونست جریان چیه:
شفق....مادر نمیخوای بگی چته
نمیتونستم چیزی بهش بگم درجاییکه خودم هم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.........فردا روزی بود که کامران برمیگشت..حتی قراربود من برم فرودگاه پیشوازش......ولی نرفتم و پیش خودم به این فکر افتادم حتما نامزدش میره و حتی فراتر رفتم...شاید از این نامزدها زیاد داره.....از فکروخیال داشتم دیوونه میشدم.......نمیخواستم قصاص قبل از جنایت کنم برای همین آروم گرفتم تا از خودش بپرسم.........
همونشب زنگ زد.توی بخش بودم و این بار با یکی دیگه از بچه ها شیفت بودم برای همین نمیتونستم راحت حرف بزنم.....
-باز که تو موبایلتو خاموش کردی......قرار بود بیای فرودگاه نیومدی.......دوباره چی شده؟
-نمیتونم حرف بزنم..........
-اکی گوشیتو روشن کن برو رست روم اونجا حرف میزنیم.......
نمیخواستم به میلش رفتار کنم:
-نمیشه تلفنی گفت
-یعنی اینقدر فجیعه؟............و خندید.....
از اینکه اینقدر ساده گرفته جریان رو ازش رنجیدم...........ناراحت گفتم:
-از فجیع بالاتر..........
-اوه چی هست حالا......نمیگی؟
-گفتم که.....تلفنی نمیشه..........
-باشه...........فردا صبح که من حتما باید بیمارستان باشم.........عصر هم مطب....ساعت سه بیا خونه
نمیدونم چرا بیخود عصبانی شدم شاید چون عادت به تحکم نداشتم:
-من خونه نمیام
-پس میشه بگید اونوقت روز کجا ببینیم همو......تو خیابون؟
مجبور شدم بپذیرم.یه باشه ی سرد گفتم و قطع کردم...........
*****************
-عزیزم نمیدونی این دوروزه چقدر دلم برات تنگ شده بود..........
حضورش مثل همیشه جادو میکرد..جذابیتش......بوی خوبش که تو هوا پراکنده شده بود.......و نگاههای آتشینش........اما نه...نباید تحت تاثیر قرار میگرفتم........سرمو انداختم زیر و مستقیم رفتم سر اصل مطلب:
-نامزدتون کیه؟
با تعجب نگاهم کرد و متعجب تر جواب داد:
-چی؟.........یه بار دیگه تکرار کن.........
با صدایی نزدیک به فریاد تکرار کردم:
پرسیدم نامزدتون کیه؟دختر دایی نازنینتون؟
خدایا چرا عشق آدم رو حسود میکنه........تا اسمشو آوردم حس کردم دارم منفجر میشم........
عصبانی شد:
هیچ معلوم هست چی میگی.........درست بگو ببینم........
و من گفتم.....فریاد زدم و گفتم....گریستم و گفتم..............نالیدم و گفتم.............و اون فقط نگام کرد بی اینکه چیزی بگه یا سعی در آروم کردن من داشته باشه.....همین باعث شد یقین کنم که راسته:
-سکوت علامت رضاست.......نه؟
پرید طرفم و سعی کرد منو تو بغل بگیره......شدیدا پسش زدم:
به من دست نزن
-باشه...
-نمیخوای چیزی بگی؟
-با این حالی که تو داری هر چی بگم نمیپذیری پس بهتره ساکت باشم........
نگاهش کردم......در عمق چشمهاش چیز عجیبی بود هم حالت رضایت......و هم ناامیدی........دوباره پاشد و کنارم نشست و بی اینکه بهم دست بزنه گفت:
-شفق....یک نفس عمیق بکش تا بهت بگم.....آهو فقط دختر دایی منه و اگر اون پپش خودش فکرو خیالاتی کرده به من مربوط نمیشه.....
با تعجب حرفشو تکرار کردم:
فکرو خیال؟مگه میشه آدم فکرو خیال بیخود کنه.......
-آره ...میشه...اون از بچه گیش به من علاقه داشت ولی من اونو فقط به چشم یه دختردایی نگاه میکردم...ولی اون نمیخواد بپذیره...من هیچ علاقه ای به اون ندارم نه تنها اون بلکه هر زن دیگه ای که خودش با پای خودش بیادو ابراز علاقه کنه......اون این حرفو زده میخواسته دیگران اینطور فکر کنند خوب شد دونستم .......و بعد زیر لب با خودش زمزمه کرد:
حالا میدونم چکارش کنم.........
مات و گیج نگاهش کردم:
اون ایرانه مگه؟
-آره عزیزم........
پس چرا به من نگفتی؟
-چون لزومی نداشت.............منو به سمت خودش برگردوندو صورتمو توی هر دو دستش گرفت:
تو حرف منو باور میکنی.......درسته؟
میخواستمش.......عاشقش بودم........و چاره ای جز این نداشتم........
-اوهوم........
نفسی عمیق کشید.......به چشمهام بوسه زد:
شفق........من اجازه نمیدم هیچ چیز یا هیچکس تورو از من بگیره........................

از حرفهای کامران دوباره زنده شدم.دوباره دنیام نو شد.شادی در تک تک سلولهام دوید خصوصا اینکه رفتار کامران روز به روز گرم تر میشد ولی هنوز هم حرفی از آینده نمیزد....منم نمیخواستم دنیامون خراب بشه برای همین به این وضع راضی بودم.دوباره دنیای من کامران شده بو.تمام فکرو ذهنمو اشغال کرده بود.نمیتونستم به چیزی یا کس دیگری فکر کنم.شبهایی که شیفت نبودم تا دیروقت تلفنی حرف میزدیم.طی این مدت باز نذاشته بودم از گرفتن دستم فراتر بره.هرچه من از این نظر سخت گیرتر میشدم اون مشتاق تر میشد.ولی گاهی خودم خیلی هوس آغوشش و اون لبهای داغشو میکردم.گاهی در تاریکی و سکوت اطاقم به این فکر میکردم که (س**ک**س) با کامران باید چیز فوق العاده ای باشه...گاهی حتی فراتر میرفتم و خودمو لخت توی آغوشش مجسم میکردم و از این تصور داغ میشدم.........
اونشب بعد از یک دوش در حالیکه لباس خواب نازکمو پوشیده بودم روی تختم دراز کشیدم و منتظر تماسش شدم.هیچوقت نمیگفت که تماس میگیره ولی انگار قرارداد نانوشته ای بینمون بود .چشمهامو بستم و کامران رو آوردم جلوی چشمم.دستمو دراز کردم و صورت کامران خیالی رو نوازش کردم و از اینکه خودمو از آغوشش محروم کردم حس بدی بهم دست داد..........هنوز کامران پیش روم بود که جواب تلفنشو دادم..........
-شفق.....عزیزم........
بی اینکه هیچکدوممون سلام کنیم جوابشو دادم:
-جان...عزیزم.......
-شفق امشب حال و هوام غریبه......و رک ادامه داد:
خیلی هواتو کردم امشب.....
عجیب بود.دقیقا حسی که من داشتم...
-منم......
-تو هم؟شفق خیلی میخوامت.....میخوام لمست کنم.......بوت کنم....به خودم فشارت بدم.......اوه عزیزم.......بیبی نازو خوشگل من.........تو میتونی هر مردی رو دیوونه کنی.........
صداش عوض شد.....پرشورو گرم و خواستنی شد.......
-شفق....عزیزم...گل ناز من تو هم میخوای؟.........میخوای تو بغل من باشی..میخوای گرمای تن منو حس کنی........سنگینیمو رو خودت...........
از حرفهاش داشتم داغ میشدم......داشتم گر میگرفتم............و به هوس می افتادم.........برای همین خودمو رها کردم:
-اوهوم
-جون......جون عزیزم...میدونستم خوشت میاد........پس چرا وقتی پیشمی اینقدر سردی.......فکر نمیکنی منم نیازهایی دارم که دوست دارم با تو سیرابش کنم نه هیچکس دیگه...
-نمیتونم
-نگو نمیتونم.......من میخوامت تو هم منو میخوای.......پس دیگه مانعی بینمون نیست......ما مال همیم.من توام........تو منی.......پس نگو نه....باشه عزیزم...باشه گلم؟
حالت هردومون عوض شده بود.این مدت خواستن....کشش ها....دورو نزدیک شدن ها..به اشتیاقمون دامن زده بود...میخواستمش.......و به خصوص امشب بیشتر از همیشه......از خود بیخود شدم و گفتم:
-باشه.......
با لحن بسیار تحریک کننده ای گفت:
-پس بیا تو بغلم.....میای؟
-میام.....
-جون عزیزم...بیا.......میخوامت شفق.....خیلی میخوامت....عزیزم چی تنته؟
-پیراهن خواب.......
-زیرش چی؟
سرخ شدم ولی اون که نمیتونست از پشت تلفن منو ببینه.......
-هیچی
-وای شفق......وای........کاش الان اینجا بودی...پیش من.کنار من.....تو بغل من............لباستو پاره میکردم به تنت..وای شفق............
پیدا بود که خیلی داغ کرده......عاشقانه صداش کردم:
کامران
-جونم....جونم عزیزم.........جون کامران.........چشمهامو بستم و نفسمو حبس کردم:
-دوستت دارم.........وای چقدر گفتن این حرف لذتبخشه....اولین بار بود که به زبون میاوردم و غرق در لذتش شدم....کامران لحظه ای مکث کرد:
-منم دوستت دارم عشق من.........عزیزم...........دنیامی....همه ی وجودمی.........
از حرفهاش سوختم........اتیش گرفتم.......
-شفق.........بیا میخوامت......
-این وقت شب؟
-آره.خودم میام دنبالت.......
-نمیشه ساعت دوازده ست.به مامانم چی بگم
-بگو داری میری جای یکی از بچه ها بیمارستان......میخوامت شفق..نگو نه.......
میدونستم اگر برم با این شورو اشتیاقش کارم تمومه......
-نمیشه کامران..تا به حال همچین چیزی سابقه نداشته.نمیتونم دروغ بگم.........
-عزیزم......خواهش میکنم...درکم کن........شدیدا نیاز دارم بهت......می...خوا....مت...شفق.......می فهمی یعنی چی؟
می فهمیدم و برای همین نمیخواستم برم......
-کامران اصرار نکن خواهشا........
-پس یه کاری کن برام.دارم میمیرم شفق.......
-چه کاری عزیزم؟
بدون کوچکترین تردیدی گفت:
راضیم کن.......همین الان.......از همینجا........می کنی؟
وای...باید چی می گفتم..........باید می گفتم نه......نمیتونستم چون متوجه بودم بیش از حد تحریکه.......از طرفی نمیدونستم چکار باید کنم.....
-شفق استخاره نکن...پیشم نیستی که........فقط میخوام با صدات راضیم کنی.....میخوام یخت باز شه........با من راحت بشی........عزیزم....اوه شفق........
بچه نبودم میدونستم چی ازم میخواد ولی میترسیدم....میترسیدم اگر این کار رو کنم دیگه هیچ مانعی بینمون نباشه..........
-دوستت دارم کامران ولی نمیتونم...........
عصبانی شد:
-نه تو منو دوست نداری...اگر دوست داشتی نمیگفتی نه..........منو تو این حال رها نمیکردی.....باشه.نمیخوام اصلا.......
خواستم آرومش کنم:
-نه اینطور نیست.........دوستت دارم خودتم میدونی..........و افزودم:
باشه..هر چی تو بگی............
-هرچی من بگم؟من میگم تا ده دقیقه ی دیگه آماده شو میام دنبالت........
خندیدم:
-خوب از آب گل آلود ماهی میگیریا.......
اونم خندید:
-به خدا خسته شدم شفق.....تو اصلا اجازه نمیدی من لمست کنم.یه نگاه به دوروبرت بنداز ببین بقیه همون جلسه ی اول دوم میرند تو رختخواب اما ما...........و با ناامیدی حرفشو ادامه داد:
باشه...اصرار نمیکنم.ولی یه قول باید بهم بدی........
نمیخواستم ناراحتش کنم........
-باشه عزیزم...قول میدم........
-تو که نمیدونی من چی میخوام بگم..........
اینقدر میخواستمش که بی فکر جوابشو دادم:
هر چی باشه
-اکی...فردا چه وقت کاری؟
-عصرم.........
-من بعد از مطب میام دنبالت ..شب پیش منی...یه بهونه واسه خونه جور کن ولی فرداشب پیش منی........کنار منی.........فهمیدی شفق؟
چاره ای نداشتم....خودم گفته بودم هرچی باشه قبوله.نمیخواستم دلسردش کنم:
-باشه.........
-جان..........عزیزم........پس این شورو حرارت رو نگه میدارم فرداشب یکجا خالیش کنم..........حالا یه بوس بده و راحت بگیر بخواب............
ولی من اونشب نتونستم راحت بخوابم.......فکر فرداشب و هراسش نمیذاشت راحت باشم...........
*****************
ساعت شش بود.تقریبا آخرای شیفت کاریم بود.با کامران قرار گذاشته بودیم برم خونه و اون بعد از مطب اونجا بیاد دنبالم.به مامانم هم گفته بودم اونشب باید جای یکی از بچه ها وایسم ولی چون عصر کار هم هستم میام خونه یکی دو ساعت بعدش میرم.نمیخواستم دروغ بگم ولی چاره ای نداشتم نمیتونستم بگم میخوام شب رو پیش کامران بگذرونم....اضطراب داشتم.......نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و تا کجا میخواد پیشروی کنه....یعنی من میتونستم جلوشو بگیرم اگر خواست کاری کنه....یاد شور دیشبش افتادم و علیرغم دلواپسیم گرم شدم...وای چه لذتی داره در آغوش کسی باشی که دوستش داری......در آغوش کامران..........غرق افکارم بودم که مریم صدام زد:
-شفق تلفن با تو کار داره.....
در حالیکه گوشی رو میگرفتم پرسیدم کیه:
-نمیدونم یه خانمیه.....
نمیدونم چرا ناگهان چیزی به قلبم چنگ انداخت...گوشی رو به گوشم چسبوندم:
-بله؟
-خانم صبوری؟
-خودم هستم....شما؟
-من آهو هستم...دختر دایی کامران.............

نمیدونم چرا ناگهان چیزی به قلبم چنگ انداخت...گوشی رو به گوشم چسبوندم:
-بله؟
-خانم صبوری؟
-خودم هستم....شما؟
-من آهو هستم...دختر دایی کامران.............
جا خوردم...انتظار هر کسی رو داشتم غیر از این شخص.......لحظاتی چنان مکث کردم که فکر کرد تماس رو قطع کردم.......
-الو....خانم صبوری گوشی دستتونه هنوز؟
چاره ای جز جواب دادن نداشتم:
-بله.......
-خوبه........حتما منو می شناسید........درسته؟
-بله.........
رک حرفشو زد:
میخوام ببینم شما رو
از لحن حرف زدن طلبکارانه ش خوشم نیومد برای همین با غیظ جواب دادم:
- و علت این سعادت چیه اونوقت؟
اونقدر باهوش بود که بفهمه باید لحنشو عوض کنه:
-بیاید می فهمید......و محکم ادامه داد:
-در مورد کامرانه...........
اسم کامران رو جوری برد که باعث هراسم شد ولی با این حال خودمو نباختم:
-ببینید خانم محترم ما حرفی با هم نداریم.......
از در دیگری وارد شد:
دارید مجبورم میکنید بیام محل کارتون.......فکر نکنم کامران چنین چیزی رو بخواد..نه؟
-تهدیدم می کنید؟
-نه.........این یه خواهش دوستانه ست.......زیاد هم وقتتون رو نمی گیرم.........
کنجکاوم کرده بود که چی میخواد بگه.......از طرفی دوست داشتم ببینمش......
-حالا که دوستانه ست باشه.........کی؟
-الان
-الان که من شیفتم........باشه برای روز دیگه
اصرار عجیبی کرد:
-نه.......همین الان....مرخصی بگیر....من نیم ساعت دیگه توی بریانتین منتظرتونم..........
*************
سریع کارهامو ردیف کردم و از بیمارستان زدم بیرون.قبلش کمی هم آرایش کردم ولی شبکاریها و خستگیهای این مدت باعث شده بود زیر چشمهام گود بشه.با این حال هنوز خیلی زیبا بودم و حتی دوست داشتن کامران باعث شده بود زیباتر به نظر بیام......قدم کشیده تر شده بود...پوستم شفاف ترو چشمهام درخشان تر........گاهی مریم که خیلی بهم نزدیک بود هم اینو تایید میکرد........
هرچه به بریانتین نزدیکتر میشدم اضطرابم بیشتر می شد.نمیدونستم چه رفتاری باید پیشه کنم.....
وارد کافی شاپ که شدم چشم گردوندم و دیدمش.نیمرخش به من بود ولی از روی عکسش به راحتی شناختمش.نفس عمیقی کشیدم و بهش نزدیک شدم:
-سلام.......
سرشو بالا آورد و بی اینکه جواب سلاممو بده موشکافانه نگاهم کرد وزیر لب خیلی آروم زمزمه کرد:
هیچ فکر نمیکردم اینطوری باشی..........خیلی بهتر از اونی هستی که تصور میکردم........و ادامه داد:نمیخوای بشینی......
وقتی نشستم چشم تو چشم شدیم و رقیبانه همدیگرو برانداز کردیم.....دقیقا به لوندی و طنازی عکسش بودوبه همین دلیل از کامران تعجب کردم که با این دختردایی نیازی به زنهای دیگه نداشت.......
-خب...من متاسفانه اسم کوچیکتونو نمیدونم........
-شفق
-نایس....درست مثل خودت.........ببین خانم شفق من آدم راحتی هستم نه اهل حاشیه م نه مقدمه... پس حرف آخرمو همین اول میزنم.......دست از سر کامران بردار...لقمه ی گنده تر از دهنت برداشتی خانم............
نگاهش کردم........ناگهان در نظرم اونقدر حقیر اومد که از اومدنم پشیمون شدم.کیفمو برداشتم و بلند شدم..........
-صبر کن خانم کوچولو هنوز حرفم تموم نشده.........
بی توجه بهش راه افتادم که حرفش میخکوبم کرد:
-من همه چیزو میدونم............و آهسته تر اضافه کرد:
حتی قرار امشبتونو................
برگشتم و دوباره سرجام نشستم:
کی به شما گفته.............
-میخواستی کی گفته باشه.........خود کامران........پس می بینی که من همه چیزو میدونم..........من دقیقا میدونم که بین شما چی گذشته.......کامران همیشه منو در جریان بازیهاش میذاره........
تقریبا داد کشیدم:
بازیهاش؟
-آره.........نکنه میخوای بگی اینقدر احمقی که حرفهاشو باور کردی که دوستت داره و برات میمیره.........سرشو نزدیک تر آورد و مستقیم به صورتم خیره شد:
آره؟اینقدر احمقی؟تو فکر کردی نفر اولی؟یا نه....از اون بهتر نفر آخری.....نه جونم تو نه اولین نفری نه آخرین نفر...تنها فرقت اینه که از بقیه خوشگلتری.....آخه حیف تو نیست.........تو به این خوشگلی میتونی دل هر کسی رو بدست بیاری.........
حرفشو قطع کردم:
چی بین شما و کامرانه؟
-ما همدیگه رو دوست داریم....از بچگی........از اون وقتی که هردومون یه الف بچه بودیم..............الان هم اگه گاهی کامران شیطنت هایی میکنه ولی بازم منو دوست داره .......و بی پروا و گستاخانه جمله شو کامل کرد:
آخرین آغوشش آغوش منه....متوجه میشی دختر جون؟
نه...متوجه نمیشدم..........همه چیز گنگ و نامفهوم بود......و در عین حال دردناک........نمیخواستم بهش اعتماد کنم ولی اگر حرفهاش واقعا راست باشه..........اون متوجه ی تردیدم شد و سعی کرد نهایت استفاده رو ببره:
-ببین دختر جون.......من هیچ دشمنی با تو ندارم....فقط میخوام از خطری که تهدیدت میکنه باخبر شی........تو فکر میکنی اگه امشب بری چکارت میکنه........ها؟
و خودش جواب خودشو داد:
-شیره تو تا آخر میمکه بعد تفت میکنه..............اون هرچقدر هم با تو باشه بازم ارزشی برات قائل نیست..........میدونی چرا؟
و باز خودش جواب خودشو داد:
-چون منو دوست داره.....و منم دوستش دارم و اینم مطمئن باش نمیذارم کسی اونو از دستم درآره...........
لرزش بدی توی تنم پیچید........از این که این مدت منو بازی داده.ولی نه......نباید میذاشتم این زن فکرمو تسخیر کنه............نباید فریب این زن مکار رو میخوردم.......از اینرو به خودم مسلط شدم:
-منم کامرانو دوست دارم...........مکث کردم:
و مطمئنم اونم منو دوست داره...............و امثال تو نمیتونند این حس منو ازم بگیرند..........اینم مطمئنم اونی که به حس کامران اطمینان نداره تویی والا اگر به قول خودت منم یکی از بازیهاشم لزومی نمیدیدی منو ببینی.........
به وضوح متوجه ی پرش عضلات صورتش شدم.........باید این مدت تحت فشار عصبی زیادی بوده باشه...........
-واقعا احمقی.......
-لطفا احترام خودتونو نگه دارید..............
-ساکت شو.........یادت میاد اون اوائل آشناییتون یک شب زنگ زدی و اون محلت نذاشت...........
به خوبی به یاد داشتم.........اون شب که از بیمارستان زنگ زدم و صدای خنده ی یک زن از پشت تلفن میومد..........
-من اونشب خونه ش بودم.........و خیلی بیشرمانه اضافه کرد:
-تو بغلش بودم.............و با لذت افزود:
داشتیم عشق بازی میکردیم...............و انگار که با خودش باشه زمزمه کرد:
وای نمیدونی عشق بازی با کامران چه حالی میده.........دوباره خیره ام شد:دختر جون بهتره یه بهونه بیاری و رابطه تو با کامران قطع کنی......و یه چیز دیگه به نفع همه مونه کامران از این ملاقات باخبر نشه...........
از وقاحت کلامش و اون چشمهای گستاخش حالم بهم خورد.......این بار ایستادم و حرف آخرمو زدم:
-اگر کامران اینقدر آشغاله که با کثافتی مثل تو خوابیده پس ارزونی خودت...........
نایستادم چیزی بشنوم.........دویدم به سمت در...و وقتی خودمو از در پرت کردم بیرون به اشکهام اجازه دادم سرازیر بشند..........
********************
شفق...مادر....نمیخوای درو باز کنی........
-مامان میخوام تنها باشم........
-آخه یعنی چی .........از کار یراست اومدی رفتی تو اطاقت در هم قفل کردی....حرفم که نمیزنی.........این مریم بیچاره هم که چند بار زنگ زده....
-مامان........توروخدا..........
از بریانتین که اومدم بیرون گوشیمو خاموش کرده بودم........مریم چند بار به خونه زنگ زده بود ......اصلا حوصله ی توضیح دادن نداشتم............چشمهامو بستم و سعی کردم بخوابم..............ولی باز اون چشمها......چشمهای لعنتی کامران اومد جلوم..........خدایا.......خدایا.....باید ازش متنفر باشم.......آره...ازش متنفرم......ولی حتی وقتی هم زیر لب زمزمه میکردم ازش متنفرم باز هم میدونستم اینطور نیست..........گیج گیج بودم.نمیدونستم کی این وسط راست میگه کی دروغ......نکنه این زن ابلیس همه ی این حرفها رو زده که منو از کامران دور کنه......یا نه........نکنه کامران واقعا یه مار خوش خط و خاله........خدایا پس من چه عاشقی هستم......چرا به معشوقم اعتماد ندارم............خدایا....دارم دیوونه میشم............
گوشیمو روشن کردم و به مریم زنگ زدم.تا صدای منو شنید صداش دراومد:
تو باز دیوونه شدی دختر.........معلومه چه مرگته..........
-حالم خوب نیست مریم........
-چی شده آخه..........دیوونه دکتر هوشنگی تا حالا پنج بار رو گوشیم زنگ زده سراغتو گرفته ازم شماره ی خونتونو خواست با شرمندگی ندادم بهش ......تو چرا شماره ی خونتونو بهش ندادی.........شفق....حرف بزن ببینم چی شده..................من به دکتر قول دادم باهات حرف بزنم بگم بهش زنگ بزنی........
بی اختیار زدم زیر گریه.........اشکهام خود بخود میریختند..........
-شفق....شفق...داری کم کم میترسونیم.......الان میام اونجا
-نه ....مریم.....میخوام تنها باشم
-پس لااقل بگو چی شده؟
-بعدا..........
-دختره ی سرتق لجباز.............به دکتر زنگ میزنی؟
-نه..........
-اگر زنگ زد بگم چی گفتی؟
داد زدم:
بگو شفق مرد...........یا نه.........بگو کامران برای شفق مرد................
گوشی رو خاموش کردم و به هق هق افتادم...............
نیمه شب با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم....از بس شب قبل گریه کرده بودم چشمهام باز نمی شد...چراغ خوابمو روشن کردم ویه مسکن خوردم.......توی تاریکی دراز کشیدم..فکرم خود به خود به سمت کامران کشیده می شد.......کا.......م...ران.....اسمشو صدا میکردم و علیرغم جریان دیروز آرزوشو داشتم.........به این فکر کردم که اگر اون زن لعنتی نبود من الان تو بغل کامران خوابیده بودم.......الان داشتم گرمای تنشو حس میکردم........یاد حرف آهو افتادم که گفت اگر بری تفت میکنه.......و از خودم متنفر شدم...............
************
فردای اون شب جهنمی زنگ زدم بیمارستان و دو روز مرخصی گرفتم.صبح که گوشیمو روشن کردم چند اس ام اس از کامران اومده بود که همه رو نخونده پاک کردم........فعلا توان رویارویی با هر مساله ای که به کامران مربوط می شد رو نداشتم..........
شفق...چی شده مادر....یه نگاه به خودت کردی
-به موقعش بهتون میگم.........نگران نباشید......
-اصلا زنگ میزنم شراره بیاد ببینه تو چته.........
-مامان تو رو خدا......اصلا حوصله ندارم............
مامانم که از اطاق رفت بیرون دوباره دراز کشیدم........چشمهامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ........
-شفق...شفق.گوشی رو بردار مریمه........
به زور گوشی رو بلند کردم مریم امون نداد سلام کنم...........
-شفق.......دکتر زنگ زد باز سراغتو گرفت.....
-مریم میشه اسم این لعنتی رو نیاری.........
-نه نمیشه........میدونی دیشب تا حالا چند بار زنگ زده......زنگ بزن بهش ...
-نمیزنم........
-میزنی والا من شماره ی خونتونو بهش میدم
تند شدم:
تو بیجا میکنی...
-آخه دیوونه آخرش چی.....آخرش که باید باهاش رویرو شی....................
خسته بودم...خرد بودم....خراب بودم........و به یکی نیاز داشتم بهم بگه اینا همش دروغ بوده..........
-شفق.....نمیخوای به من بگی چی شده..............با صدایی که از ته چاه درمیومد جریان رو برای مریم تعریف کردم.....
مریم سرزنشم کرد:
و تو هم سریع حرفهاشو باور کردی.....
-اون همه چیز بین من و کامران رو میدونست....
-باشه....باز هم نباید سریع موضع میگرفتی و همه چیزو به هم میزدی.............زنگ بزن به دکتر و همین چیزهایی که به من گفتی بهش بگو........
به ساعتم نگاه کردم:
-الان که اطاق عمله......
-باشه ظهر زنگ بزن ولی قول بده که حتما میزنی......
-باشه
-آفرین دختر خوب...........
جون کندم تا ظهر شد....موقع شماره گرفتن صدای کوبنده ی قلبمو می شنیدم..وقتی صدای گرم کامران رو شنیدم کم مونده بود از حال برم.......................

جون کندم تا ظهر شد....موقع شماره گرفتن صدای کوبنده ی قلبمو می شنیدم..وقتی صدای گرم کامران رو شنیدم کم مونده بود از حال برم.......................
نتونستم حرف بزنم.اونقدر هیجان داشتم که حس کردم قلبم از دهنم میخواد بیاد بیرون..........
-الو...شفق.....عزیزم.....چرا حرف نمیزنی..............
یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم صدام عادی باشه:
سلام
-سلام عزیزم..........خوبی؟
عجب سوالی!!!! اونم تو این وضع:
نه...خوب نیستم.......
-باز چی شده؟باز چه خطایی از من سر زده؟چرا تا چیزی میشه فوری گوشیتو خاموش میکنی....چرا نمیای حرف بزنی.........حالا بگو ببینم چی شده؟
خدایا چقدر سخته دوست داشتن ....................صداش منو به خودم آورد:
شفق.........عزیزم نمیگی چی شده؟نمیدونی دیشب چقدر منتظرت بودم.......چقدر به شبی که با هم خواهیم داشت فکر کرده بودم....میخواستم یه شب به یاد ماندنی باشه برات..........
با خودم زمزمه کردم...آره...واقعا شب فراموش نشدنی بود.........
-شفق....چیزی گفتی؟
-نه........
پس چرا حرف نمیزنی؟بیام دنبالت بریم یه جا ناهار بخوریم و حرف بزنیم؟من تا عصر بیکارم.........
آنچنان نه گفتم که صدام به گوش خودم ناآشنا اومد....
-آخه چرا؟.تو معلوم هست چت شده؟
-من حالم خوب نیست..............
-چرا خوب نیست؟.........شفق پرسیدم چرا خوب نیست؟
-من......من...........و زدم زیر گریه....
-نیم ساعت دیگه بیا بیرون...میام دنبالت..................و قطع کرد.
تمام نیم ساعت بعدی رو گریه کردم.با صورت بی آرایش ...رنگ و روی پریده و حال خراب سوار ماشین کامران شدم.توی ماشینش گرمای حضورش و بوی تنش پیچیده بودو باز من مسخ این گرما شدم..............
بی اینکه نگاهش کنم سلام کردم....جواب سلاممو نداد:
-ببینمت شفق............شفق ببینمت..........
برگشتم طرفش:
چکار کردی با خودت دختر............چه اتفاقی افتاده؟
دوباره زدم زیر گریه.......این اشکهای لعنتی.....
-دستشو به طرفم دراز کرد ...خودمو کنار کشیدم:
لطفا برو
-بریم خونه؟با این حالت که نمیتونیم جایی بریم........
راست می گفت ولی از تنها موندن باهاش هراس داشتم:
-من نمیام خونه.........
با تعجب نگاهم کرد:
شفق چه اتفاقی افتاده؟تو که تا دیشب میخواستی شب بیای پیش من بمونی حالا حاضر نیستی واسه یک ساعت هم بیای...........
اینم راست میگفت...نگاهش کردم........در عمق چشمهاش چیز غریبی بود....چیزی سردو تکان دهنده که نمیدونستم چیه..........دوباره به جلوم خیره شدم و به حرف اومدم:
-باشه....بریم خونه.......
تمام طول راه تا خونه ی کامران به کلمه ی تف فکر میکردم...........
*************
-عزیزم با وجودیکه اصلا آرایش نداری باز هم خیلی نازی........
روبروی من نشسته بود با ظاهری کاملا آراسته و شیک.بوی ادوکلنش توی هوا پخش شده بود و خودش حریصانه به من چشم دوخته بود.
-کامران......
-جونم..........
-تو راجع به من چه نظری داری؟
-منظورت چیه عزیزم...تو عشق منی.........
-فقظ عشقت؟
خودشو بهم نزدیک تر کرد و نفس گرمشو روی صورتم رها کرد:
من دوستت دارم شفق..........خودتم اینو میدونی..........تنها زنی هستی که توی این سی و چند سال زندگی خواستم.........نمیدونم چی ...ولی یه اتفاقی باعث شده به من و علاقه م شک کنی......درست میگم؟
سرمو تکون دادم و خودمو ازش دور کردم...ناگهان دستشو دراز کرد و منو به طرف خودش کشید.افتادم تو بغلش.دستشو دور بدنم حلقه کرد و منو به خودش فشرد:
-عزیزم.......عشق من...خوشگل کامران.........چرا از من فرار میکنی...........
لبهاشو به طرف لبهام آورد و کنار لبهام زمزمه کرد:
آهوی گریزپای من.........
با شنیدن کلمه ی آهو تکون شدیدی خوردم و به سختی پسش زدم:
-ولم کن.........به من دست نزن.............
دوباره دستشو به سمتم دراز کرد:
عزیزم...آروم باش........من کامرانم.......همونی که بهش گفتی دوستش داری......همونی که دوستت داره....چرا اینطوری میکنی تو.........
-کامران تورو خدا به من دست نزن والا میرم
متوجه ی استیصالم شد:
باشه عزیزم.........ایتس اکی..........هر چی تو بگی.......تو فقط آروم باش...........یه چند دقیقه رو همین کاناپه دراز بکش منم میرم یه چیزی بیارم بخوریم.........
تا کامران رفت دراز کشیدم....خنکای کولر.........حضور کامران...و اعترافش به اینکه منو دوست داره باعث شد به خواب برم...........
*****************
با احساس گرما و نرمی لبهای کامران از خواب بیدار شدم.روم خم شده بود و به نرمی منو میبوسید.پسش زدم و هراسون نشستم...فکر اینکه این مدتی که خواب بودم اون منو به خوبی نگاه کرده باعث شد خون تو تنم بسته شه.........فوری فکرمو خوند:
-نترس شفق...تو مدتی که خواب بودی هیچ اتفاقی نیفتاده......
به شدت سرخ شدم:
من منظورم......
-چرا...تو چنین فکری پیش خودت کردی نکردی؟
جوابی نداشتم که بدم.......
-پاشو صورتتو بشور غذات یخ کرد ....من میرم بذارمش تو مایکرو.........
اصلا میل به چیزی نداشتم ولی با اکراه چند قاشق خوردم..........کامران بعد از اینکه چای ساز رو به برق زدکنارم نشست:
خب...نمیخوای بگی چی شده؟
نمیدونم چرا ولی دهانم باز نمیشد واز اون عجیب تر این بود که نمیتونستم اسم آهو رو به زبون بیارم...یه نوع نفرت و انزجار سراسر وجودمو گرفته بود که باعث وحشت خودمم شده بود منی که همه ی آدمها رو دوست داشتم......کامران منو برگردوند و کاملا چشم تو چشم شدیم...به اندازه ی یک آه بینمون فاصله بود.....
-عزیزم.........عزیز دلم........بگو چی شده.....تو میکشی کامرانو آخر........
چشمهامو بستم و با چشم بسته اشک ریختم......منو تو بغلش کشوند و موهامو نوازش کرد:
نمیخوای بگی باشه نگو...ولی خودتو اذیت نکن شفق باشه عزیزم........باشه ناز من......
اون منو نوازش میکردو من اشک میریختم..بوی آغوشش...امنیت و آرامش وجودش آرومم کرد و به حرف اومدم:
-کامران
-جونم............جونم عزیزم.........
-تو منو دوست داری........
-به چشمهای بسته م بوسه زد:
معلومه که دوستت دارم ...دیوونه.......خل شدی؟
-تو چشمهاش خیره شدم:
تو قصد آزار منو نداری؟تو نمیخوای با من باشی بعد از مدتی منو ول کنی؟
اونم صاف تو چشمهام نگاه کرد:
-معلومه که نه........تو خود منی....مگه آدم به خودش صدمه میزنه........یا باعث آزار خودش میشه..........
همین برای من کافی بود....برای یک عاشق همین اندازه اطمینان کافیه.........چون میخواستم باور کنم پس باور کردم بی اینکه هیچ توضیحی ازش بخوام....بی آنکه بخوام بدونم آهو چطور از جزییات رابطه ی من و کامران مطلع شده........میترسیدم...میترسیدم اگه بیشتر بدونم همه چیر نابود بشه ...چیزی که نمیخواستم.....پس خودمو توی آغوشش رها کردم و گذاشتم گرمای وجودش آرومم کنه.................
*****************
مرخصیمو کنسل کردم و برگشتم سر کار.تا حدی آروم شده بودم اگرچه نه اونطور که باید.مریم خوشحال بود که بین من و کامران همه چیز به حالت قبل برگشته ولی از اینکه از آهو چیزی به کامران نگفته بودم سرزنشم کرد.خودمم میدونستم باید میگفتم ولی چیز ناشناخته ای مانعم شده بود کامران هم زیاد پیگیر نشده بود....مشغول کار بودم که زنگ زد:
-عشق من چطوره؟
-خوبم
-بهتری عزیزم؟
بله.مرسی...
-گود....راستی شفق نکنه این فیلمها رو بازی کردی که اونشب نیای.........و خندید.قبل از اینکه جوابشو بدم اضافه کرد:
-شوخی کردم........نزن حالا.....
دلم براش پرکشید و یک آن هوسشو کردم.......
-کامران.........
-جانم.......
چشم مریم رو دور دیدم:
دوستت دارم.....................میخواستم مطمئنم کنه که کرد:
-منم دوستت دارم...........
بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم.داشتم به کامران فکر میکردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......
-بله؟
صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید.





*


مطالب مشابه :


دانلود رمان شفق

دنیای رمان - دانلود رمان شفق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان شفق-12-قسمت آخر

رمان رمان ♥ - رمان شفق-12-قسمت آخر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان شفق-6-

رمان رمان رمان ♥ - رمان شفق-6- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان شفق-1-

رمان شفق-1-* با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی




رمان شفق-5-

***رمان** بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند




رمان شفق(برای دانلود)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان شفق(برای دانلود) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان شفق-4-

رمان شفق-4-* نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم




رمان شفق-2-

رمان شفق-2-* منتظر جواب نشدم و قطع کردم با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من




رمان شفق-11-

رمان شفق-11-* گوشه ی چشم نگاهش کردم با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به




رمان شفق-9-

رمان شفق-9-* به به مریم خانم ستاره ی سهیل شدی بابا مریم یکی زد تو بازوم:-به خدا خیلی پررویی




برچسب :