رمان تمنای وصال - 24
. باز به همان سالن انتظاربرگشت...شبيه دخمه اي تنگ وتاربود كه نفسش رابند مي آورد.آنقدرميان شكسته هاي غرور زخميش پرسه هاي غريبانه ميزد كه هيچ كس رانمي ديد.حتي مادرش را...بغض ترانه آزارش داد.روبرگرداند ونگاه ساكت وشماتت بارفرهاد شبيه يك تيزي درقلبش فرورفت.اماچه خوب بود كه اين سكوت به فرياد تبديل نشد تابپرسد بادخترمن چه كردي؟..پشت ديواراتاق تمنا تكيه زد،تنش ازاين همه سرما كرخت بود.عادت نداشت به اين تحقيرشدنها...به اين شكستن ها...باشنيدن صداي پرستاري نگاهش چرخ خورد:
_يكي يكي ميتونيد بريد ببينيدش...اماخواهشا كوتاه...به استراحت نياز داره!
مسيحا برخاست امانه براي رفتن به سمت اتاق محبوبش...راه كج كرد وسربه زيرافتاده قدم به سمت راهروي خروجي كشيد كه دستي بركتفش نشست وايست داد:
_فكرميكردم منتظربه هوش اومدن زنت باشي!
رونداشت به فرهاد نگاه كند اما لحن دوستانه مرد باعث شد سربلندكند:
_آقاي مقدم باوركنيد...
_توضيحي نخواستم،اتفاق پيش مياد.حالام فكرميكنم تمنا بيشترازهمه منتظرديدن توئه ...
ازاين همه لطف شرمنده شد.روبرگرداند وبه سمت اتاق برگشت.باديدن جسم روي تخت خفته آه ازنهادش برامد.پاهاي كم جانش رابه سمت اوروي زمين كشيد.پيله سفيد وبزرگ گچي دورپاي اوروي قلبش سنگيني كرد وكبودي روي صورتش راه نفسش رامسدودكرد.واي كه چقدر دلش زار زدن ميخواست اما درذاتش نبود..انگار عنصري به نام اشك باچشمهايش آشنايي نداشت والا شايد اين دردلعنتي دست ازسرش برمي داشت.
كنارش لب تخت نشست وانگشت لرزانش راروي كبودي صورت وگونه ناز اوكشيد،پلك اولرزيد،تن مسيحا لرزيد.اونفس كشيد وقلب مسيحا تكان خورد.سرخم كرد،با صدايي لرزان زمزمه كرد:"تمناي دلم..."پلكهاي خسته دخترتكان خورد وقطره اشكي ازگوشه پلكش سرخورد.نگاه خسته وبغض دارش باصدايي گرفته لرزيد"مسيحا..."...ودوباره قطره هاي غلتان اشك...دست بلندكرد كه درمهاردودست اوفرورفت.انگشتان خراشيده اش شد بوسه گاه لبهاي پربغض او...باصدايي زخمي وشكسته زمزمه كرد:
_نمي خواستم اينجوري شه تمنا...به جون خودت قسم نديدمت و...
_فقط بگو منوميبخشي!
_به جرم مهربونيت همه كسم؟
تمناآب دهانش رافروداد:
_ميخواستم بهت بگم...به خدا...
سرمسيحا كه تكان خورد،تمنابه گريه افتاد:
_ترسيدم ازديدن شكستنت بميرم...به مردن راضي ميشدم ولي ديدن اين حال تورونمي خوام...
مسيحا به طرفش خم شد وانگشت روي رودباريك چشمه اشكش كشيد،خسته وملتمس گفت:
_پاك كن اين خاطره نحسوازذهنت ...فراموش كن اين غفلت منوتاخوردترم نكرده...تمنا اگه اون روز بلايي سرت ميومد...آتيش ميزدم تن بي رگي كه مقابلت قدعلم كرد ودم ازعاشقي زد و...
تمنااشك ريخت:
_مسيحاتوروخدانگو...
_دردداشت...زخم داشت...حتي نگاهشم سمي بود،طول ميكشه تن خسته ام ترميم شه ونجات پيداكنه!....نجاتم بده ازاين برزخ تمنا...برزخي كه شده دوزخم...
دست تمنا روي صورت اولغزيد وسرمسيحا روي سينه اوآرام گرفت،صداي تپشهاي قلبش راشنيد...آرام شد..مانند كودكي درآغوش مادر...
***
_بروشكايتوپس بگير...
بابرگشتن نگاه تندمسيحا تمنا آب دهانش رافروداد:
_نذاركسي بفهمه مسيحا...نمي خوام بيشترازاين رسواشم!
مسيحا ساكت چشم به اودوخت وتمنا ادامه داد:
_بذارهمينجا تموم شه!دوست ندارم خانواده ام بفهمن كه...
_بفهمن كه من چقدرنالايق بودم ونتونستم دو روز امانتشونو درست نگه دارم؟
تمنا معترض گفت:
تومقصرنيستي مسيحا...اما نمي خوام ديگه دردسرداشته باشيم،دلم آرامش ميخواد...
بامكث كوتاهي افزود:
_به جاش بريم دنبال زندگي خودمون!
غم ته نگاه مسيحا رانشناخت.برخاست وگفت:
_هرچي توبگي ،فعلا استراحت كن...
_كجاميري؟
مسيحا بي آنكه برگردد،گفت:
_جايي كاردارم،شب ميام مي بينمت..فعلا خداحافظ...
تمنا چرادلش پيچيد به هم...دلش گواه خبرخوشي نمي داد..انگاراين آرامش زيادي مشكوك بود ومسيحا...مسيحاي هميشگي نبود....
فصل نهم:همان طوركه آلبوم ژورنال جشن نامزدي راورق ميزد به آنچه كه دراين يكي دوماه اخير رخ داد،فكركرد.چقدر تلخي وچه قدرآشوب ازسرشان گذشت...مسيحارامجبوركرد شكايتنامه برعليه مهران راپس بگيرد وباهزار دروغ به هم بافتن همه راقانع كرد كه تصادف باماشين مسيحا هم سر يك شوخي احمقانه بود،هرچند نگاه كسي صحه برباورشان نگذاشت اماهمين كه دوست ازسرشان برداشتند خوب بود اما...باديدن عكس مسيحا مكث كرد.لبخند روي لبش،لبهايش رابه لبخندي ميهمان كرد،لبخندي كه زود رنگ پريده شد...چرا ديگرچشمهاي مسيحا برق سابق رانداشت...حالا كه تمنا تشنه آغوش گرمش بود،اونبود...اگرهم بود كم بود ودرهمان ديدارهاي كوتاه هم حتي نگاهش را مي دزديد چه رسد به آغوشي كه داشت براي تمنا رويا ميشد...وقتي پدرگفت مخالفتي باآخرماه براي جشن ازدواج ندارد ازخوشحالي بغضش گرفت ،شايد اينجوري همه غصه هايش تمام ميشد...آلبوم رابالا گرفت وبه تصوير بوسه زد،كاش خودش بود...دستي ازپشت دورگردنش حلقه شد وبابوسه تارا روي گونه اش لبخندزد وسربلندكردكه تاراگفت:
_كشتي اين بنده خدارو...خفه شد...ول كن ديگه!
كنارش نشست وآلبوم راازدستش گرفت ودرحال تماشاي آن باابرويي بالا رفته گفت:
_خودمونيما...مسيحا زيادي خوش تيپه...توهم شبيه عروسكا شده بودي...چشم نخورديد خيليه!
ازكجامعلوم؟چشم زخم كه فقط به تن نبود...
بانيم نگاهي به تمنا لبخند زد وشيطنت باركنارگوشش گفت:
_توشمال كه زيادي شيطوني نكرديد،نه؟
ضربه اي محكم به تارا زد ودل خودش ضعف رفت براي آن روزهاي پرخاطره اما ناگاه لبخندازلبش پريد واون روز شوم...سرتكان دادكه باز اين يادآوري عذابش ندهد.همين كه مهران ازلحاظ جنبه عمومي موضوع جرم مجازات شد،آرام شد.اما نمي دانست برمسيحا چه ميگذرد...براي گريز ازخاطرات عذاب آورش،موهايش راپشت گوش زد وگفت:
_سوگل كي ازمدرسه مياد؟
_تايه ساعت ديگه باسامان پيداش ميشه،راستي زنگ بزن مسيحام شب بياد اينجا شام!
_باشه!مرسي!
همان موقع تلفنش زنگ خورد ونام مسيحا روي عكسش خاموش وروشن شد.تاراباخنده گفت:
_چه حلال زاده هم هست!
تمنا خنديد ودرهمان حال تلفنش راجواب داد:
_سلام مسيحا
_سلام خوبي؟
عادت كرده بود به طولاني ترشدن اين جمله باتركيبهاي"عزيزم،عشق من و..."چه بلايي سراين كلمات آمده بود كه اين روزها تمنا دلش زيادي نازكشيدن ومحبت ميخواست!...به روي خودش نياورد گفت:
_مرسي ،خوبم!توخوبي؟
مسيحا سوالش رابي جواب گذاشت وگفت:
_تانيم ساعت ديگه ميام دنبالت بريم بيرون!
_چه عجب!فكر كردم كلا گردش وبيرون رفتن يادت رفته وجزء برنامه هات نيست!
باسكوت مسيحا خنده اي كرد تا عريضه خالي نماند اما خودش مي دانست كه بغض دارد:
_باشه عزيزم،فقط من خونه تارام.راستي واسه شبم اينجاييم و...
_نه تمنا!عذرخواهي كن...نمي تونم بيام.
تمنا اصرار راباآن لحن محكم بي جا ديد وگفت:
_پس من حاضرميشم ومنتظرم
_پس فعلا خداحافظ...
خداحافظي كرد ونديد آن سوي خط دست مردي لرزيد وسرش روي ميز مقابل افتاد،صداي بوق ممتد تلفن اعصابش راخراش داد..
. باميس كال مسيحافهميدقصد داخل آمدن ندارد.شالش راروي سرش مرتب كرد ونگاهي داخل آينه به چهره اش با آرايشي مليح كرد.لبخند به لبش آمد،امروز خيلي دلش ميخواست مطابق سليقه او پيش برود.دست رولبهايش كشيد ورژ سرخش راكمي كمرنگ كرد تابه آرايشش بيايد .كيفش رابرداشت وخواست بيرون برود كه تاراساك عكس رادستش داد وگفت:
_اگه واسه مسيحا مشكلي نداره ،چندتاعكس واسه منم بزن!
_به شماكه يه شاسي كوچيك ازعكس خودمون داديم!
_بعضي ازعكساي توآلبوم معركه است...
_لباسم بازه،ميذاري جلوچشم سامان!
تارابااخم ضربه اي به اوزد:
_بيابرو تالهت نكردم دختره پررو!سامان جاي برادرته!...بعدشم خودم به مسيحا ميگم،نميخواد توبگي!
تمنا تك خنده اي كرد وگفت:
باشه حالاجوش نزن،بهش ميگم!فعلا كاري نداري؟
_شب بياهمينجا!
_مرسي ،ميرم خونه كارم دارم...سوگلي خاله روهم يه ماچ آبداركن..سامانم ازطرف خودت ببوس!
دوباره ضربه تارابه سرش خورد وباسروصدا خداحافظي كرد وبيرون رفت...
وقتي ازداخل آينه اورالبخند به لب ديد،نگاه برگرداند تا كاردست دلش ندهد اين خنده دوست داشتني!...
تمنا باسلامي بلندبالا داخل ماشين نشست،برخلاف درون آشفته اش ميخواست سرحال باشد ومسيحا راهم مجبوربه همراهي كند.برخلاف هميشه مسيحا فقط دست پيش برد ودست دخترجوان رافشرد اما نگاهش روي چهره دوست داشتني او ثابت ماند ودرعوض تن تمنا ازسردي دست اويخ زد.مسيحا هوس بوسيدنش راكرد وتمنا دلش همان دست گرموداغ هميشگي عشقش راخواست اما وقتي نگاهش كرد،همان دست سرد هم عقب رفت ونگاه ربود،با احوالپرسي مختصري ،مسيحا ماشين راروشن كرد وراه افتاد:
_خب كجا مي ريم؟
مسيحا به آرامي گفت:
_كجادوست داري بريم؟
_باتوباشم كافيه،حتي توهمين ماشين!
گفت ودل مسيحا لرزيد ،گفت وسخت كرد گفتن رابراي مسيحا...
ماشين رابه محوطه خلوتي كشيد وبه طرفش برگشت.نگاهش كرد.عميق...دلتنگ...دوست داشت زمان براي چنددقيقه ..فقط چنددقيقه بايستد تامسيحا سيرنگاه كند ...اما تشر درونيش مانع شد ونگاه ودل باهم كند...به خود كه آمددست تمنا پيش آمد ودست يخش راگرفت:
_مريض شدي مسيحا؟چرااينقدرسردي؟
مسيحا پلكي زد وسرتكان داد:
_مهم نيست،واسه سردي هواست!
اين همان مردي بود كه ميان برف سنگين زمستان بادستهاي گرم وپرحرارتش براي اولين باردخترك رادرآغوش فشرد،چه چيزي تغيير كرده واين سرما نتيجه اش بود...بي خيالي طي كرد وفشاري به دست اوآورد:
_يه خبرخوب..بگم؟
بگو!
آنقدرسرد گفت كه تمنا وارفت ولي به روي خودش نياورد وسعي كرلبخندش راحفظ كند:
_باباگفت واسه آخرماه حرفي نداره...ميشه تقريبا چهل روز ديگه...همون جوري كه خودت ميخواستي!
نگاه مسيحا به طرفش چرخ خورد.باكمي مكث دستش راازميان دست تمنا بيرون كشيد وگفت:
اما من پشيمون شدم!
تمنا وارفت،باچه ذوقي نقشه گفتن كشيد،خودش رابراي سيراب كردن ازآغوش اوآماده كرده بود وحالا حتي نمي توانست بپرسد"چرا؟" ..دست وپاي شلش راجمع كرد وسعي كردلبخندش رااحياكند:
_عيبي نداره،باشه واسه همون موقع كه قرارمون بود،فكركردم خوشحال ميشي بشنوي!
مسيحانگاهش كرد وگفت:
_ديگه خيلي چيزاقرار نيست به دلخواه من وتوپيش بره..مثل ازدواجمون...
انگارپتك محكمي برسرتمنا كوبيده شد،باناباوري جمله اورا شنيد..دوباره تكراركرد....بارها...نمي ،نه !..قابل فهم براي عقل وقلب عاشقش نبود ،به چشمهاي مسيحا زل زد..ديگرعاشق نبود..بيقرارنبود انگار..فقط كلافه وخسته والبته بي رحم وسردبود...
چهره درهم كشيد وسرتكان داد:
_شوخي جالبي نيست ناراحتم ميكني!
_ميدونم ناراحت ميشي ،اما چاره اي نيست،زندگي كه پاياني جز نابودي نداره...
يكباره تمنا ،باعجله.بيقراروآشفته ميان كلامش آمد:
_بس كن اين شوخي مسخره رومسيحا،من جنبه ندارم.اونوقت قهرميكنم...ميدوني كه آشتي كردنمم سخت ميشه!
مسيحاكلافه به موهايش چنگ زد:
_شوخي دركارنيست تمنا...تواين مدت من خيلي فكركردم...بااين اتفاقات اخيرتمام ميلم بهت فروكش كرده،سعي كردم ازنو شروع كنم..شايدبتونم دوباره اون حس قبلو بهت پيدا كنم اما نشد...حالا به اين. نتيجه رسيدم كه مناسب هم نيستيم وبودنمون باهم اشتباه محضه!....
تمناباناباوري سرتكان داد:
_بس كن مسيحا.من به اين بي رحمانه شوخي كردن عادت ندارم.مگه ..مگه چيكاركردم كه ميخواي تلافي كني و...
_باوركن ازهميشه جدي ترم...به نفعمونه..من ديگه حسي بهت ندارم..نمي تونم داشته باشم..تواون اتفاق تومقصرنبودي.....پاكيت قسم ميخورم اما تمام ميل منوبهت كشت...منوببخش اما خوشبختانه اتفاقي بينمون نيفتاد كه...
تمنا صورت اوراگرفت وبه سمت خود برگرداند،اشك هايش درمهارچشمان بي تابش نبود..بي تاب گفت:
_به من نگاه كن مسيحا..حرف نبودنتم منوميكشه...من....
مسيحاسرپس كشيد وملتمس گفت:
_متاسفم تمنا..من تصميممو گرفتم...اين ازدواج ازروز اول اشتباه بود،نبايد به اينجا مي كشيد..قشنگيت وسوسه ام كرد ..اينكه راحت باكسي نيودي جذبم كرد...ازبعد همون ارتباط محدود حسم بهت عوض شد...يه عطش كه سرد شد...اينجوري كنارم دووم نمياري،پس بروبه زندگيت برس وبذارمنم ازاين عذاب وجدان خلاص شم...
_همين مسيحا..آخرعاشقيت همين بود..منوواسه يه سال خواستي!...يه سال عاشقي كردي تامن يه عمرآواره شم...
چيوباوركنم...دروغاي عاشقيتوياادعاي هوستو...
ومسيحا تيرخلاص رازد:
_ازاولم شايدهوس بود...عشقي دركارنبود.اگرم بوده عمري نداشته...من...
نگاهش كرد،به صورت خيسي كه نمك روي زخم هاي دلش پاشيد اما ادامه داد:
_براي طلاق توافقي اقدام كردم،هرچه زودترتموم شه به نفعمونه...
سربرگرداند،صداي گريه اوراشنيد،تلخ ولرزان گفت:
_براي روزمحضرباپدرت تماس ميگيرم...
گونه اش داغ شد.طلسم شكست.درماشين به هم كوبيده شد.رعد وبرق آسمان تنش رالرزاند،سربرگرداند.جاي خالي تمنا آزارش داد.نفس سخت بيرون آمد درآن فضاي كوچك..باران به صورتش سيلي زد.يه ماشين تكيه داد وسربه آسمان بلند كرد.نفسش پرلرزش رابيرون داد وزمزمه كرد:
_تموم شد..
پلك برهم نهاد وباراني تندتر وداغتربرصورتش تازيانه زد...داغ شد...سردشد...مرد...مرگ همين بود!....
از سرما درخود جمع بود،مي لرزيد...مثل بي پناهي كه از ديارش وامانده...مثل كودكي دورازآغوش مادر...مثل شكست خورده اي تنها...نه!...خود شكست خورده تنها...وقتي خودرامقابل آن مامن تنهايي ديد،زانوهايش كاملا لرزيد.دست يخ ونيمه جانش را روي تنها دكمه كناردرفشرد و باشانه تن سنگينش رابه ديوارتحميل كرد.دركه باز شد.سرچرخاند.باديدنش رنگ ازچهره عزيزپريد وناباورانه زمزمه كرد:
_تمنا...
بااولين قدمش ادامه داد:
_كجايي تومادر؟همه مردن وزنده شدن ازبس دنبالت گشتن و...
بغض بزرگ گلويش باهق هقي سوزناك شكست.خود رابه آغوش مادربزرگ رهاكرد وچنان تلخ گريست كه تن پيرزن لرزيد وبغض آلود اورامحكم به سينه فشرد.تن خيسش لرزيد وبي حرف...ناتوان فقط گريست...
****
ترانه سراسيمه طول حياط رادويد وبه مادركه رسيد نفس زنان گفت:
_چي شده مامان؟كجاست ؟
عزيز انگشت روي بيني گذاشت وهيس آرامي گفت:
_ازراه برس!نفس بگير بعد...تواتاق خوابه!
ترانه خواست سمت اتاق رود كه عزيزمانع شد وگفت:
_ميگم خوابه مادر...بذار خودش بيداربشه!
سپس آنهارابه سمت نشيمن راهنمايي كرد.ترانه كلافه روي اولين مبل نشست وكيفش راكنارگذاشت:
_نمي دونم چرااين دختر اينقدربي فكره...هنوز قلبم مال خودم نيست.نگفت كجا بوده؟
عزيز باسيني چاي آمد وگفت:
_والا تادروباز كردم ديدم عين جوجه اي زيربارون مونده فقط داره ميلرزه،يكباره هم چنان توبغلم زد زيرگريه كه هنوز قلبم داره ميلرزه ازتلخيش!...بعدشم ميون همون گريه وهق هق خوابش برد.
ترانه لب به دندان گرفت وبي تاب گفت:
_تاظهركه تارا مي گفت خوب بوده!...يعني بامسيحا حرفش شده؟بااون بوده!
فرهاد بالحن ملايمي گفت:
_يه كمي طاقت بيارعزيز من!بيداربشه خودش توضيح ميده!
عزيز هم افزود:
_يه كمي آروم شد خودش توضيح ميده،جري هم بامسيحا داشته باشه،خب زن وشوهرن...قرارنيست كه فقط قربون صدقه هم برن...
وذهن پيرزن پركشيد به شبي كه مسيحا آمد وتمنا ازبغض راز درون مي لرزيد وجرات لب بازكردن نداشت.يه حسي مي گفت شايد به آن شب ورازي از پرده بيرون افتاده مربوط است...بابرخاستن ترانه خواست اعتراض كند كه اوفوري گفت:
_بيدارش نمي كنم،فقط ببينمش آروم شم،دلم بدجوري شور ميزنه!
سپس به سمت اتاق رفت .ميان فضاي نيمه روشن چيزي تشخيص نداد جز صورتي كه موهاي آشفته دخترك رويش راپوشانده بود.كنارش نشست و دست به موهايش كشيد كه ازبرخورد سرانگشتانش باپوست صورت دخترك داغ شد.
ازترس تنش لرزيد،موهايش راكنارزد وپيشاني تمنارالمس كرد،اشتباه نمي كرد،درتب مي سوخت...با دلهره وگريه همسرش راصدازد ودخترك رابه آغوش كشيد...
.نگاه هاي ناباورومبهوت پدرومادر شبيه نمكي برزخم بود،دلش بيشترسوخت،يك دفعه ترانه صاف نشست وپرسيد:
_يعني چي؟
اشكهاي تمنادوباره فرو ريخت وس تكان داد:
_نمي دونم مامان،به خدا نمي دونم!
ترانه ازكوره دررفت وباصداي بلند گفت:
_يعني چي؟مگه ميشه توندوني چرايه دفعه چنين حرفي زده؟
جواب تمنا فقط سكوت وبيشترشدن اشكهايش بود كه بازمادرش عصبي گفت:
__به جاي گريه ،جوابموبده!
فرهاد عصبي وكلافه گفت:
_آروم ترانه،ميذاري فكركنم يانه؟
_به جاي فكركردن هميشگي بروببين چه بلايي سراين پسره اومده!
فرهاد شماتت بارنگاهش كرد وسرتكان داد،سپس رو به تمنا افزود:
_گريه نكن بابا،شايد خواسته شوخي كنه!
تمنا سرتكان داد .اين گزينه باآن چشمها ولحن محكم سنخيتي نداشت،گريه اش شدت گرفت وعقب رفت ودراتاقش پناه گرفت.فرهاد تعلل را جايز نديد.شماره مسيحا راگرفت اما خاموش بود .برخاست.بايد براي اين ترديد راهي مي يافت...حتما اشتباهي شده بود...
*****
خانواده الهي باديدن فرهاد جاخوردند اما به گرمي استقبال كردند.شهريار حق ميزباني رابه جاآورد كه فرهاد فقط به برداشتن فنجاني چاي بسنده كرد:
_ممنون،قبلا بزرگواريتون ثابت شده،اومدم مسيحا روببينم،منزل نيست؟
شهريار نگران پرسيد:
_ديگه بايد پيداش بشه،البته اگه باتمنا نباشه،مشكلي پيش اومده آقاي مقدم؟
حرفهاي شهريارمهرتاييدي برحدس فرهاد مبني بر آگاهي نداشتن آنها ازاين موضوع بود.فرهاد سرتكان داد:
_والا خودمم هنوز درشوكم...مسيحا باشه عرض ميكنم.
شهريار سري تكان داد وتلفن رابراي گرفتن شماره اوبرداشت كه درباز شد ومسيحا وارد شد.بي توجه به اطراف سلام كوتاه ومختصري كرد وبه سمت اتاقش رفت.اصلا فرهاد رانديد.شهريار متعجب برخاست وصدايش زد.مسيحا برگشت وتازه نگاهش به فرهاد افتاد.تغيير حالتش دروني بود،اما سعي كرد خود دارباشد.سلام وعذرخواهي كرد ومقابلش نشست.مانند محكومي كه قراراست به جرمش اعتراف كند.فرهاد پس ازلختي تأمل گفت:
_صحبتايي كه بين شما وتمنا رد وبدل شده محض شوخي بوده يا...
قلبش بناي تپيدن گذاشت!شوخي؟!...مضحك ترين كلمه همين بود!...سربلند كرد وبانگاهي به چهره منتظر فرهاد آرام گفت:
_منوببخشيد آقاي مقدم اما حقيقت داره!
فرهاد كه هنوز توقع شنيدن چنين پاسخ ركي رانداشت،براي چندلحظه مبهوت فقط نگاهش كرد ،شهريار صبوري ازدست داد وپرسيد:
_ميشه واضح ترتوضيح بديد چه اتفاقي افتاده آقاي مقدم؟
فرهاد سري تكان داد:
چه عرض كنم جناب الهي؟
مسيحا آب دهانش رافروداد تالرزشي درصداي قاطعش نباشد:
_من ازازدواج باتمنا پشيمون ،عذر ميخوام آقاي مقدم ولي به نظرم تصميم درستي گرفتم.
نگاه بهت زده همه روي صورتش خشكيد.شهريار به خودش آمد وبانگاه گذرايي به فرهاد،رو به مسيحا گفت:
_چي داري ميگي مسيحا؟قصد شوخي داري؟
_نه پدر!اتفاقا ازهميشه جدي تر ومصمم ترم!
فرهاد گفت:
چرا؟مشكلتون چيه ؟تمنا اشتباهي كرده كه باعث شده چنين تصميم ناگهاني براي زندگيتون بگيريد؟بگو شايد بشه حلش كرد؟
_مطمئن باشيد تمنا مشكلي نداره،اشتباه ازمن بود كه براي ازدواج عجله كردم...متاسفانه ديگه علاقه اي به ادامه اين رابطه ندارم!
_انگار خيلي ساده گرفتي آقاي الهي..دخترمن دوستت نبود كه به راحتي ازازدواجتون به رابطه ياد ميكني!شما عقد كرده ايد!
_ازاينكه با تعجيل بيجا باعث شدم شناسنامه دخترتون خط خورده بشه متاسفم اما فكر نمي كنم دليل محكمي باشه كه بتونيم يه رابطه سوخته روزنده كنيم...
فرهاد با تاسف وشماتت گفت:
_عوض كردن شناسنامه خط خورده واسه يه دختر عقد كرده كاري نداره اما عوض كردن دلي كه به تو وابسته شده راحت نيست .توهمين دوست روز جسم وروح تمنا ازهم پاشيده ،اين ضربه ناگهاني از پادرش مياره.من به تو اطمينان كردم مسيحا..اين قول وقرار مردونه توبامن نبود ،اين جواب اطميناني كه من به خواهش تو كردم نبود،كه مقابل همه منطقم بايستم وبه صرف تعهدت دخترمو دستت بسپارم.....
باور اين موضوع بدون طرح حتي مشكلي ثقيله حتي واسه من،چه برسه به تمنا...پس بگو بلكه بتونيم كناربيايم واين مشكل حل شه!
مسيحا آرام گفت:
_اگه اينقدر براتون سخته ميتونم باهاش ازدواج كنم اما ...تمنا نبايد هيچ توقعي ازمن داشته باشه!
لبهاي فرهاد ازبهت به هم چسبيد كه فرح باغرور وتكبرهميشگي گفت:
اين وصلت ازابتدا هم اشتباه بود آقاي محترم،پسرمن يه اشتباهي كرد ونمي دونم چطوردختر شماروانتخاب كرد كه هيچ سنخيتي باهاش نداشت،قرار نيست كه به خاطر يه اشتباه تاآخرعمر تاوان پس بدن،ماهي روهروقت از آب بگيريد تازه است...جلوي ضررم ازهرجا بگيريد،منفعته!
فرهاد برخاست وباتاسف سرتكان داد:
_بله!حق باشماست،اشتباه بود،چون فكرميكردم بااعتمادبه عشق وقدرت يه مرد ميشه بي تاوان زندگي كرد،بزرگترين اشتباه ازمن بود بابت اطمينانم به پسرشما...
مسيحا سرش راهم بالا نياورد تاپاسخي حتي بانگاه دهد،فرهاد براي آخرين بار وبالحني محكم پرسيد:
_براي آخرين مرتبه ميپرسم مسيحا..مطمئني؟نمي خواي بيشتر فكركني؟
مسيحا باگفتن كلمه متاسفم آب پاكي راروي دست مرد ريخت.فرهاد سرتكان داد وخداحافظي كرد كه شهريار مانع شد وگفت:
_چند لحظه اجازه بديد آقاي مقدم...
وروبه مسيحا به تندي گفت:
_تا دليل تصميمت روشن نشه،اجازه چنين كاري ونداري مسيحا...تابحال به داشتن پسرفهيمي مثل توافتخاركردم ،حا لا بايد دليل اين سرشكستگيوبدونم تا بتونم سرموبالا بگيرم يانه؟
_فقط ميتونم بابت خطام عذرخواهي كنم پدر!
براي اولين بارصداي شهريار مقابل اين پسرمحبوب بالا رفت:
_ولي تاوان اشتباه تورو كه اون دختر معصوم نبايد بده!
باسكوت مسيحا ،فرهادگفت:
_به نظرم كش پيدا كردن اين بحث جز بيشترشكستن حرمتها چيزي به دنبال نداره،من سعي ميكنم تمنارو متقاعد كنم كه تقدير اينجوري رقم زده ..
به مسيحا نگاه كرد وادامه داد:
_مراحل قانونيش كه طي شدباخودم تماس بگير براي روز محضر.بهتره ديگه تمنا كوچكترين ملاقاتي باهات نداشته باشه!خدانگهدار...
سپس تعلل ديگري نكرد ومسيحا راخسته تروشايد پشيمان تراز هميشه برجا گذاشت ....
مطالب مشابه :
رمان تمنای وصال
, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان تمنای وصال, دانلود رمان
رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 21
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 24
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 9
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 32
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 25
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 19
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
برچسب :
دانلود رمان تمنای وصال