اشک عشق (2) قسمت 2


دستموگرفت و منو کشوند تو ماشین و گفت:
اروم بشین..
اشکام رو صورتم روون بود.با صورتی خیس گفتم:
علی میزاری چشماتو
ببوسم...میترسم دیگه چشماتو نداشته باشم...
با بهت گفت:
حنانه خانوم من
اکانم نه علی.....ترو خدا اروم باشین...
با شنیدن اسم اکان گوشه صندلی ماشین خودمو مچاله کردم و گفتم:
داری با من شوخی میکنی مگه نه؟؟؟؟؟؟
و بعد ب
ا چشمای خمارم بهش زل زدم...
گفت:
موافقی بریم شهر بازی؟؟؟؟؟
بهش زل زدم ولی چیزی نگفتم.
یه ساعت بعد جلوی شهر بازی نگه داشت و گفت:
تا خوده شهربازی یکم پیاده روی باید داشته باشیم میای؟؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
باشه...
میخواستم از ماشین پیاده شم که افتادم رو زمین.
چند نفر که داشتن از اونجا رد میشدن زدن زیر خنده...
حالم خوش نبود. میخواستم چشمامو باز کنم ولی چشمام باز نمیشد.دستای اکان رو روی بازوهام حس کردم.منو از رو زمین بلند کرد و گفت:
چرا چشماتو بستی...
با منگی گفتم:
نمیدونم خوابم میاد.
دستمو گرفت.همونجایی که اول علی بعد اون پسره گرفته بود.تو عالم منگی گفتم:
میشه اون یکی دستمو بگیری؟؟؟؟؟؟
سر جاش طوری وایستاد که منی که داشتم دنبالش کشیده میشدم محکم خوردم بهش.
چشمامو به زور باز کردم و گفتم:
چی شد...رسیدیم؟؟؟
دستمو ول کرد و گفت:
نه...
اشکام رو گونه هام سرخورد گفتم:
اکان چرا بوی علی رو میدی؟؟؟؟؟؟
صداش نمیومد.چشمام و به زور باز کردم دیدم داره منو نگاه میکنه.
گفت:
تنهات گذاشته؟؟؟؟؟؟
سرمو تکون دادم و با داد گفتم:
اره ....رفته با یکی که ارزششو نداشت.....
من از اون بهتر بودم ولی منو ندید و رفت سراغ اون شمیم لامذهب...رفت سراغ دوست من...
اخه ت
و بگو...رسمش بود...مگه من چی ازش کم داشتم....

همونجور که با بغض با اکان حرف میزدم احساس کردم که داره اشکامو با انگشتاش پاک میکنه.
دستشو پس زدم وگفم:
دلت برام نسوزه لطفا...
من...من ...
بعد سوالی رو که خیلی وقتها مونده بود تو دلم رو ازش پرسیدم:
میشه بری چشماتو به کسی اهدا کنی؟؟؟؟؟
و بعد خیلی سخت با چشمایی که درد توش بود بهش نگاه کردم.
بهم زل زد و گفت:
واسه چی؟؟؟؟؟؟؟
با بغض گفتم:
میخوام...میخوام بدونم.
گفت:
تا ندونم واسه چی میپرسی جوابتو نمیدم
با گریه گفتم:
میخوام برم چشمامو بدم به کسی که نیاز داره باهاش به دنیا نگاه کنه...نه منی که همه زندگیم و ازدست دادم...
خیره بهم نگاه کرد...بالاخره طاقت نیاورد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
با دیدن قطره اشکش گریم شدت گرفت و گفتم:
کمکم میکنی ....نمیخوام ببینم که با یکی دیگه است....
نمیتونم ببینم که با شمیمه....
من طاقت دیدنشو ندارم...
با ناراحتی گفت:
بس کن این حرفا چیه...
توباید ببینی چون دیدن برای تو مقدر شده.خدا بهت این چشما رو نداده که خودت بهش پسش بدی....بلکه دادی تا واقعیت هارو ببینی...
سرمو تکون دادم و میون کلامش گفتم:
نمیخوام..نمیخوام واقعیت و ببینم...اتیش داره سوزش داره...
لابد میخوای بگی برام مقدر شده که اونو کنار دختری ببینم که یه ر
وزی دوستم بود اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایی که ازش دم میزنی اونی رو ازم گرفت که تمام زندگیم بود....بابا چرا نمیفهمی.....اون حق من ب
ود....
حالا که ندارمش چشمام رو نمیخوام.....
کمکم کن برم بدمش به کسی که مستحق نگاه کردنه.
با هق هق ادامه دادم:
اگه کمکم نمیکنی خودم میگردم دنبال کسی که بتونه کمکم کنه.
سرشو تکون داد و گفت:
تو الان حالت خوب نیست اروم باش.....
بعدا در موردش باهم حرف میزنیم.
خودم و با لختی ازش دور کردم و گفتم:
نه نمیشه....
تو بعدا کمکم نمیکنی...کمکم کن...خواهش...اکان من فقط تورو دارم....باشه؟؟؟؟

فصل هفدهم...........

تو پارک روی نیمکت نشسته بودم.مسیر نگاهم به یه درخت پیر بود.ولی اصلا حواسم بهش نبود.داشتم به حرفای مامان فکر میکردم.
از صبح که از خواب بیدا
ر شدم صداشو از بیرون اتاقم با ریحانه میشنیدم.مامان_نمیدونم خودش که نمیاد با هم بریم.
ریحانه گفت:
_خب به زور هم که نمیشه بردش...چرا خودتون براش نمی خرید؟؟؟
مامان_نمیدونم رضا هم همینو میگه ولی نمیدونم کار درستی باشه یا نه...حنانه رو لباساش وسواس داره...
فکر نمیکنم به این راحتی بزاره که کسی براش لباس رو انتخاب کنه...
ریحانه_اخه اینجوری که نمیشه.باید خودش بپسنده.نپسندید هم باید براش لباس بگیریم.
مگر اینکه خودش لباس داشته باشه.
مامان_نه ریحانه مشکل اینجاست که من اونور که بودم همه لباساش رو دادم به خدمتکارمون.
چون لباساش اصلا به درد مهمونیای اینور نمیخورد.همه یه جور لباسای باز بود.
اصلا حواسم به حرفاشون نبود چون داشتم از حرفاشون اتیش میگرفتم.
واقعا چرا
چجوری دلشون میاد
من تو اتاق خودمو حبس کردم تا از علی دور باشم اونوقت اینا دارن در مورد لباس که قراره شب نامزدی بپوشم بحث میکنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای خدا اصلا باورم نمیشه...
اصلا
با حرص از سر جام بلند شدم.هنوزم بابت دیروز تن و بدنم میلرزید و رو کارام تمرکز نداشتم در اتاق و باز کردم و با داد گفتم:
شما معلومه دارین چی میگین؟؟؟؟؟؟؟؟
ریحانه و مامان در حالی که روی زمین نشسته بودن و ج
لوشون پر از کارت بود داشتن بهم نگاه میکردن.
میدونستم کارتای نامزدیشون به این زودیا میرسه دستمون ولی نمیدونستم مامان و ریحانه مهمونای جشن عزای منو میخوان دعوت کنن.
تا شدم....شکستم...رو زمین نشستم و گفتم:
اخه چرا دارین با من و علی همچین کاری رو میکنین..
مامان تو دیگه چرا....
مامان زد زیر گریه و گفت:
حنانه علی به درد تو نمیخوره...
با جیغ گفتم:
حرفاتون تکراریه..
اخه دلیل میخواد حرفتون..
بگید چرا....
چرا بده...
اگه بده چرا دارین برای شب نامزدیش کارت دعوت میفرستین تا همه بیان هان؟؟؟؟
ریحانه تو بگو...
علی....علی من بد نیست مگه نه؟؟؟؟؟؟

ریحانه از سر جاش بلند شد و منو تو اغوشش گرفت و گفت:
اخه دورت بگردم چرا داری اشک میریزی؟؟؟؟؟
ارو
م باش...
تو بغلش گریه میکردم و با گ
ریه گفتم:
میبینی ریحانه...من دارم از عروسی علی داغون میشم شماها دارین جلو چشمای من براش کارت دعوت میفرستین تا که چی یه عده مهمون بیان تو جشن دو تا مرغ عشق شرکت کنن.
و بعد با حالتی وحشیانه از تو بغلش اومدم بیرون و به سمت کارت ها رفتم و با خشونت تعدادیش رو برداشتم و از وسط پاره کردم...
گریه میکردم و میگفتم:
مرده شور شمیم و ببرن که مثل بختک افتاد رو زندگ..
هنوز جمله رو کامل نگفته بودم که تو دهنی محکم مامان باعث شد خون رو تو دهانم حس کنم.
با بغض بهش خیره شدم که دیدم داره با اشک بهم نگاه میکنه با تحکم گفت:
قرار نیست واسه خاطر نشد خیلی چیزا مرگ کسی رو از خدا بخوای...
خجالت بکش و مثل یک انسان رفتار کن نه یه حیوان..
با اعصابی خورد از کنارش رد شدم و گفتم:
از همتون بدم میاد.برید به درک...
و بعد پله ها رو دو تا یکی کردم و مانتو و شالم رو پوشیدم و با قیافه ای درهم و نابود و لبی باد کرده به سمت پارک دویدم و به اشک هام مجال ریختن دادم.
اخه مگه اونا خانواده ام نبودن؟؟؟؟؟
نمیدونم چی بود که حتی خانواده ام هم برای بدست اوردنش بهم هیچ کمکی نمیکردن.
به پارک که رسیدم رو نیمکت همیشگی نشستم و سعی کردم اروم باشم.
اما نمیشد.
پاهامو محکم رو زمین میکوبیدم.پوست لبمو میکندم تا اروم شم اما نمیشد.

سرمو رو دستم که رو لبه ی نیمکت بود گذاشتم و اجازه دادم نفس هام اروم شه...
دلیلش نامشخص بود...
هر چی میخواستم به این فکر کنم که شاید دلیلی وجود داره نمیفهمیدم...
اخه مگه امکانش بود...امکانش بود که یکی رو از ته دل دوستش داشته باشی ولی خانواده با دیدن اون همه عشق بگن نمیشه...مگه کور بودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی چه دلیلی وجود داشت؟؟

MP4 رو از تو جیب مانتوم در اوردم که همیشه داخل جیبش میزاشتم و بهش نگاهی کردم.
حس اهنگ گوش دادن رو هم نداشتم.
به درخت مقابلم خیره شدم...
درخت پیری که نشون از سالها زندگیش تو این پارک و میداد...
دوباره برگشتم به حال.
سلام

با صداش خط نگاهم و از درخت برداشتم وسرمو برگردوندم اکان پشت نیمکت ایستاده بود.
لباس سرمه ای که مردونه و کاملا جذب بود به تن داشت که استیناش رو ساعدش تنگ شده بود و سینه هاش معلوم بود.با اینکه اندام زیبایی نداشت و میشد گفت لاغر هم بود ولی لباسی که تنش بود بهش میومد.
بیخیال لباس تنش شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:
سلام
از پشت نیمکت دور زد.بوی عط
ر D&G تو فضا پیچیده بود.
روی نیمکت کنارم نشست و با کفشای راحتیش که تازگیها تو ای هرکسی میشد دیدش رو زمین چند تا ضربه کوبوند و گفت:
امروز اومدم تا خدایی ناکرده باز شیطون گولت نزنه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
منظورت چیه؟؟؟؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
تو دیور زبه من گفتی من تنها کسی هستم که یونم بهت کمک کنم...
خب...
دستشو همونجایی که من گذاشتم منتها دور تر گذاشت رو لبه ی نیمکت و گفت:
من اومدم کمکت کنم تا شیطون گولت نزنه..
. بینیم و بالا کشیدم و گفتم:
منظورتو اصلا نمیفهمم.
بعد با ناراحتی گفتم:
میخوام باهات رک باشم ولی تو ال
ان برام مزاحمی.لطفا برو میخوام راحت باشم
و بعد از سر جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن...
دستامو تو جیب مانتوم فرو کردم و زیر لب با خودم شعر سپیده رو زمزمه میکردم که گفت:
حنانه خانوم من هیچ قصدی ندارم فق..
خواست حرف بزنه که با صدایی خون تو رگهام خشک شد.

هی تو...
سرمو برگردوندم.
علی عطا با عینکی که چشماشو قاب گرفته بود با موهای ژولیده وصورتی پر ازمو در حالی که یه لباس جذب مشکی مردونه تنش بود و عصبی به نظر میرسید به سمت اکان که پشت سرم بود راه افتاد.
دلم برای صداش تنگ شده بود.باورم نمیشد بتونم ببینمش...
ولی دوست هم نداشتم ببینمش.
میخواستم به راهم ادامه بدم
دعوای اون دو تا به من مربوط نمیشد.اما تا اولین قدم و برداشتم صدای داد علی عطا به بهتم افزود
کجا؟؟؟؟؟؟
برگشتم بهش یه چیزی بگم که دیدم به سمتم اومد و دستمو محکم گرفت تو دستش..
رعشه به تنم افتاد.
اکان گفت:
فکرنمیکنم بودنت اینجا و الان کنار حنانه صورت خوشی داشته باشه شاه دوماااااااااااااااااااااا ااااد
شاه دوماد و خیلی غلیظ گفت
علی عطا حرصشو سر دست من که تو دستش محکم گرفته شده بود خالی کرد و گفت:
منم فکر میکنم اصلا به شما مربوط باشه که بخوای اظهار نظر کنی.
و بعد یه قدم منو کشوند با خودش جلو و گفت:
بار دیگه کنار حنانه ببینمت راهی برای عذر خواهی نمیزارم.
اکان پوزخندی زدو گفت:
سردیت نکنه یه وقت..
بعد به سمت من اومد و دست دیگه منو گرفت وگفت:
حنانه رو تنهاش بزار
علی عطا دنودوناش رو هم سایید و با خشم همونطور که دستم تو دستاش بود یقه ی اکان رو چسبید گفت:
دستتو از دستاش بکش بیرون.
بغض داشت خفه ام میکرد.
اصلا نمیتونستم حال خودمو توصیف کنم.
خسته و ساکت و صامت وایستاده بودم و داشتم تودستای بیرحم دو پسر نامرد پاسکاری میشدم.
داشتن با هم دعوا میکردن که با فریاد بغض الود من ساکت شدند
بسه دیگه همو ول کنین...
مننو تنها بزارید چرا نمیزارید به درد خودم بمیرم هان؟؟؟؟؟؟

جفتشون نگاهم میکردن دوباره ادامه دادم:
_ولم کنید
داشتن نگاهم میکردن.
با داد گفتم:
_گفتم ولم کنید
دستای اکان و علی عطا به دستام خشک شده بود.
با گریه به علی نگاه کردم.
دستمو از تو دستش کشوندم بیرون و محکم
خوابوندم زیر گوشش و گفتم:
خیلی بی غیرتی....تف بهت بیاد که با دلم بازی کردی...
دستم درد گرف
ته بود.
نمیخواستم نگاهش کنم ولی مجبور شدم.
خوب شد خودش عینک زده بود وگرنه طاقت نمیاوردم.
دستشو مشت کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:
هیچی نگو...هیس...
و دستمو گرفتم رو بینیم
با گریه طوری که اصلا معلوم نبود چی میگم گفتم:
_تو به من قول دادی....قول
_میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_قول..
انگشت اشارمو به سمت اسمون گرفتم و گفتم:
_اون خدایی که قبولش داری بزنه به ک
مرت...
_تو به اون قسم خوردی تا تهش با من بمونی...پس کو...چی شد...
فشار دست اکان به دستم منو جری تر کرد.با داد به سمتش برگشتم و گفتم:
_تو دیگه چی میخوای چرا دست از سرم برنمیداری هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و بعد دستمو از تو دستش کشوندم بیرون و رو به اسمون داد زدم:
_پس چرا جوابشونو نمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟
_چرا وایستادی و میزاری هر بلایی که دلشون میخواد سرم در بیارن هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و بعد با تن و بدنی لرزون با چشمایی که
هر لحظه میرفت تا سیل راه بندازه روی زمین نشستم و و با گریه گفتم:
امروز مامان داشت کارت دعوت برای ختم من مینوشت...
علی برای من داشت مهمون دعوت میکرد....
برای شب ختمم.
میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

احساس میکردم مردم دورمون جمع شدن.ولی برام مهم نبود...
دستی رو روی شونه هام حس کردم.
سرمو اوردم بالا تا بهش چیزی بگم که دیدم یه زن جوون با شکمی برامده داره نگاهم میکنه اروم گفت:
جفتشون رفتن بلند شو..
گریه هام بیشتر شد...با بغض گفتم:
ازبس ترسوان واینستادن تا جوابمو ب
دن...
خودش به سختی بلند شد و منو هم بلند کرد و گفت:
بیا برو صورتتو بشور واست خوبه...
و بعد لباسمو تکوند و گفت:
دیگه اینجوری واسه هیچ مردی گریه نکن.
خیره بهش نگاه کردم و گفتم:
باشه.
و بعد به ادمایی که دورم جمع شده بودن خیره شم...
واقعا که انسانیت از بین رفته بود...
به سمت دستشویی حرکت کردم و سعی کردم بغضمو از بین برم.
نمیدونم چرا رفتن...اصلا کجا رفتن...
صدای علی منو سرجام وایستوند.
_حنانه
سرجام وایستادم
ادامه داد:
_خانوم....
اشکم دوبار چکید...
پس فطرت...
دوباره راه افتادم که دستی دور بازوهامو گرفت.سرجام وایستادم و دستشو پس زدم و گفتم:
اینقدر دس
تتو به من نزن...
خیره به من نگاه میکرد.
عینک رو چشمای سبزش نبود واسه همین تازه رنگ چشمای مخملیش معلوم بود.سبزی پر از قرمزی اشک....
انگشت اشارمو به سمت قفسه سینه اش زدم و گفتم:
تو همون ادمی هستی که دست زدن به منو گناه میدونست...
یادته؟؟؟؟؟؟
همونی که نگاه
کردن هم بهش گناه میدونستی؟؟؟؟؟؟
یادت
میاد؟؟؟؟؟؟؟؟همونی که تو بیمارستان از درد سوزش پاش نمیتونست راه بیاد اما تو حتی دستشو نگرفتی تا راه ببریش برای رضای خدا...
دستم و گرفته بودم سمتشو مدام با هر سوالم میکوبوندمش تو قفسه سینه علی
یادت که نرفته؟؟؟؟؟؟؟من همونیم که هزاربار به اغوشت برای شبای که از خدا میخواستمت نیاز داشتم
علی خیلی بد کردی...
نمیبخشمت..همین..

و بعد ازش دورشدم و بی هدف شروع به دویدن کردم.
*****************************
فریاد مامان با صدای ابی که دورم میریخت قاطی شد.
حنانه زود ابیا بیرون دیرون میشه.باید ساعت ۶ اونجا باشیم خیر سرم خاله دومادم.
دوماد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودمو بیشتر زیر دوش اب مچاله کرم.
با لباس زیر زیر دوش اب نشسه بودم و سعی میکردم اشک نریزم
لباسم به تنم چسبیده بود..
به امشب فکر کردم که شب نامزدی کسیه که بینهایت از ته دلم دوستش داشتم و دارم...
بیاهر دلم.
امشب باید چکار میکردم؟؟؟؟
به چشمای شمیمی نگاه میکردم که هستیم رو از من گرفت....
شمیمی که میدونست من دیوونه علی عطام...
نگاهم اوردم رو تیغی که تو وان زیر پام انداخه بودمش....
نه این هم نمیتونست ار منو راحت کنم.حرفم این بود که چرا خدمو بکشم..من باید علی رو هر جوری که شده از دست شمیم بکشم بیرون..ولی نمیشد....
اخه چه جوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه علی مرد هرزه ای هست که بخوام خودمو بهش اویزون کنم تا به خواد به شمیم خیانت کنه نه ....
صدای ضربه هایی که به در خورد منو از فکر کشند بیرون:حنانه کجایی؟؟؟؟؟؟؟
۱ ساعته رفتی اون تو چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟بدو دیگه
سرمو به لبه وان کوبیدم و اروم زیر لب گفتم:
کاش میتونستم خودمو از دست کارای شما بُکشم.
نمیخواستم برم میخواستم معطلشون کنم...
میخواستم نَرم تا زجر
نَکشم.
از تو وان اومدم بیرون و خیلی عادی به سمت لباسام رفتم و پوشیدمشون و در مقابل سوالای مکرر مامان که اجازه نمیداد حتی جوابشو بدم و مدام میپرسید
شون گفتم:
ای بابا اومدم دیگه
و بعد از چند دقیقه در حموم باز کرم و مامان و حاضر و اماده دیدم که حتی روسریش رو روی موهای صاف و قشنگش انداخته و اماده است تا من بیام.
با دیدن من محکم زد تو صورتشو گفت:
حنانه تو هنوز لباس نپوشیدی؟؟؟؟؟
نیشخندی زدم و گفتم:
تو حموم بودما!!!!!!!!!

مامان با ناراحتی گفت:
نمیگفتی فکر میکردم رفتی سوپر مارکت...
بعد به سمت تختم رفت و لبه تخت نشست و گفت:
اخه دختر چرا نمیفهمی من خاله دومادم باید برم کم
ک خواهر...
بیخیال به سمت میز ارایشم رفتم و بعد از نگاهی به عکس حمید و ریحانه سشواری که همیشه رو میزم از سر بیحوصلگی ولو بود رو ر
وشن کردم و به خودم تو اینه نگاه کردم.
زیر چشمام گود رفته بود.
موهام کوتاه بود پس من چرا داشتم سشوار میکشیدم؟؟؟؟؟؟
حالا من امروز با این موهام چه
کار کنم.
سشوار خاموش کردم و رو به مامان که داشت نگاهم میکرد گفتم:
من نمیام...
مامان دوباره داغ شد و گفت:
ای وای ازدس
ت تو..
حنانه جان این مسخره بازیا چیه هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بغض کردم و گفتم:
اخه...
مامان از لبه تخت بلند شد و به سمتم اومد و با خشونت دستم و گرفت و گفت:
اخه چی؟؟؟؟؟؟
داشتم ازبغض خفه میشدم درحالی که اشکم که تو چشمم جمع شده بود بهش زل زد و گفتم:
من که با این موهام نمیتونم بیام ...
مامان دستاش ازدور
م ول شد و بعد از مکثی بلند اروم گفت:
تا تو لباس میپوشی من برات یه کاری میکنم.
و بعد اروم از اتاق رفت بیرون.
به سمت کمد رفتمو د
ر کمد و باز کرم.
لباسی مد نظرم نبود.با مامان هم چیزی برای نامزدی نخریده بودم واسه
همین لباس طوسی رنگی رو از توی کمد بیرون اوردم که استینای بلندی داشت و یقه بسته بود اما در عین حال بسیار زیبا بود.
بیخیال پوشیدمش و کفش های ستش رو هم در اوردم.
به جلوی اینه رفتم و بدون فکر کشوی میز ارایش رو بیرون کشیدم و دنبال وسیله ای برای ارایش گشتم.
نمیخواستم ارایش کنم ولی بایدی بود
داشتم دنبال جعبه سایه میگشتم که چشمم خورد به....


مطالب مشابه :


اشک عشق جلد یک ( 2 )

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




اشک عشق (2) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 2 ♥ 468 - رمان قمار سرنوشت جلد (1) ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)




اشک عشق (1) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2) ♥ 470




اشک عشق (2) قسمت 4

اشک عشق (2) قسمت 4 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )




اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)




اشک عشق (2) قسمت 1

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 1 ♥ 468 - رمان قمار سرنوشت جلد (1) ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)




اشک عشق (2) قسمت 2

اشک عشق (2) قسمت 2 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )




اشک عشق (2) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 ♥ 468 - رمان قمار سرنوشت جلد (1) ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)




اشک عشق (1) قسمت 2

اشک عشق (1) قسمت 2 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )




اشک عشق (2) قسمت 9

اشک عشق (2) قسمت 9 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )




برچسب :