رمان روزای بارونی - 20
اینقدر از دیدن تانیا شوکه شده بود که نمی فهمید چی داره می گه ... نیلی جون با درک حال ترسا بغلش کرد و گفت:
- آروم باش ... آروم ! من اومدم تازه باهات حرف بزنم... این حرفا چیه؟!! دیروزم این پسره سرتق اومده بود خونه همین اراجیف رو تحویل من می داد ... ترسا طلاق چیه؟!!! هان؟!!! خجالت نمی کشین؟ شما دو تا که جونتون واسه هم در می رفت ... این حرف از شماها بعیده ...
ترسا گیج و گنگ به نیلی جون خیره موند ... مگه نه اینکه نیلی جون اومده بود تا عروس جدیدش رو به ترسا معرفی کنه؟!!! پس این حرفا چی بود؟!! تانیا که حسابی از آرتان درس گرفته بود و می دونست باید چی کارکنه وارد عمل شد و گفت:
- زن داداش! من تازه تو رو پیدا کردم ... تازه می خواستم بیام باهات آشنا بشم ... آرتان می خواست روز سالگرد ازدواجتون منو بهت نشون بده که تو متاسفانه تصادف کردی و نشد ... بعدش هم هی اتفاقای بد می افتاد ... اصلا دوست نداشتم اینجوری باهات آشنا بشم ترسا جون ... می خواستم عشق آرتان رو طور دیگه ای ببینم ... وقتی داداش آرتان بهم گفت می خوای طلاق بگیری شاخ در آوردم ... بیخیال سورپرایز کردن مامان نیلی شدم و یه راست رفتم سراغش که بیایم پیش تو باهات حرف بزنیم ... آخه برا چی می خوای طلاق بگیری؟!!!
دهن ترسا اندازه اقیانوس باز مونده بود!!! زن داداش؟!!! داداش آرتان؟!!! آرتان خواهر نداشت ... نه نداشت .. نداشت ... دهن باز می کرد حرف بزنه اما نمی تونست ... صحنه ها پیش چشمش جون می گرفتن ... تانیا کنار آرتان ... گله کردنش از ازدواج آرتان ... حرفای آرتان ... قربون صدقه هاش ... اینا مسلما واسه خاطر خواهرش نبود ... مگه می شد؟!!! اصلا آرتان کی خواهر داشت؟!!!! آرتان که تک فرزند بود ... تموم گیجیش توی نگاهش مشخص بود که نیلی جون گفت:
- نمی دونم حالا تانی رو بهت معرفی کنم یا در مورد اون قضیه مزخرف طلاق باهات حرف بزنم... فکر کنم بهتره اول در مورد تانی بهت بگم ... این دختر گلمه ترسا ... وقتی آرتان شش ماهش بود تانیا به دنیا اومد ... البته من به دنیا نیاوردمش ... دوست صمیمیم که همسایه دیوار به دیوارمون بودن به دنیا آوردش اما عمر خودش هب دنیا نبود و سر زا رفت ... من تانی و آرتان رو با هم شیر دادم و اون دو تا شدن خواهر برادر رضاعی...
خواهر برادر رضاعی ... هم شیر ... تانیا و آرتان ... دستش رو گذاشت روی شقیقه اش ... یه چیزی این وسط می لنگید ... یه جای کار عیب داشت ... مغزش داشت متلاشی می شد ... تانیا با اشاره نیلی جون سریع گفت:
- آره زن داداش .. من دو تا فقط سیزده سالمون بود که بابای من هوس ایتالیا زد به سرش و تا به خودم اومدم دیدم تو قلب رم هستم ... از همه بریده بودیم ... بابا به خاطر خاطرات مامان نمی خواست دیگه ایران بمونه ... هیچ وقت نبخشیدمش به خاطر اینکه منو از داداشم جدا کرد! و حتی یه رد هم از خودمون به جا نذاشت ... مامان نیلی مامان واقعی من بود چون منو بزرگ کرد و آرتان داداشم بود چون هیچ وقت چیزی کم از یه داداش واقعی برام نذاشت ... اما بابا ... بابا هیچ وقت اینا رو نفهمید ... فقط خودش رو توی کار غرق کرد ... غرق کرد که غم مامان یادش نره و وقتی دید فایده نداره یهو از همه چی و همه کس برید ... اینقدر یه دفعه ای منو از ایران برد که من حتی نتونست با مامان نیلی و داداش آرتان خداحافظی کنم ... اما همیشه خاطره شون رو با خودم داشتم ... تا اینکه الان تونستم برگردم ... بابا یه ساله که فوت شده ... اومدم که خونواده ام رو یه بار دیگه داشته باشم ... تنها کسی که تونستم پیداش کنم آرتان بود ... اونم خیلی اتفاقی توسط یکی از دوستام که اونم روانشناسی خونده بود و از قضا با آرتان هم کلاس بوده! یه بار داشت از همکلاس مغرورش برام می گفت که زمان دانشجویی همه کلاس عاشقش بودن و اون به کسی توجه نمی کرده ... آخه حرف سر غرور بود ... من ازش مشخصات خواستم و وقتی اون مسخصات رو برام گفت فهمیدم این دقیقا همون داداش گمشده خودمه! اصلا فکر نمیکردم دیگه پیداش کنم ... خیلی سریع کارام رو اوکی کردم و به مدت چند ماه اومدم ایران تا فقط آرتان رو با خودم ببرم رم ... البته نمی دونستم اردواج کرده تا اومدم فهمیدم ...
ترسا با دهن باز به تانیا خیره بود ... حالتش برای تانیا و نیلی جون از از زبون آرتان همه چیز رو شنیده بودن طبیعی بود ... برای همینم به روش نیاوردن و تانیا با غصه گفت:
- حالا زن داداش ... تو رو خدا ... تو رو خدا داداشمو تنها نذار ... اون خیلی دوستت داره!
ترسا آب دهنش رو قورت داد ... نیلی جون و حضورش حرفای تانیا رو اثبات می کرد ... ولی باید حرفش رو می زد ... باید حرف می زد ... پس دهن باز کرد تا بپرسه چیزایی رو داشتن مثل خوره روحش رو می خوردن و نابودش می کردن ...
بدون توجه به نیلی جون گفت:
- تو .. تو .. من تو رو دیدم ... توی مطب آرتان ...
تانیا خودش رو متعجب نشون داد و گفت:
- منو دیدی؟!!! کی ؟!!! پس چرا من تو رو ندیدم ...
نیلی جون از جا بلند شد، یم دونستم الان باید تانیا و ترسا رو تنها بذاره تا حرفاشون رو با هم بزنن ... گفت:
- من می رم یه چیزی بیارم بخوریم گلوهامون خشک شد ...
بعد هم منتظر جواب نشد و به سرعت رفت توی آشپزخونه ... ترسا رنگ پریده و بی حال گفت:
- من ... اومده بودم پیش آرتان ... از لای در اتاقش ... تو رو دیدم ... تو ...
یه دفعه تانیا محکم کوبید توی پیشونیش و نالید:
- خدای من!!! لعنت به من! ای لعنت به من و گندی که زدم ...
ترسا متعجب به تانیا نگاه کرد ... تانیا با شرمندگی توی چشمای ترسا خیره شد و گفت:
- ترسا جون ... می دونم با دیدن اون صحنه هزار تا فکر پیش خودت کردی که هر کس دیگه ای هم بود همین فکرا رو می کرد ... جان تانیا ... با دیدن اون صحنه رفتی تو خیابون و تصادف کردی؟!!!
ترسا بی توجه به سوال تانیا گفت:
- بگو چرا .. فقط بگو چرا ! تو که خواهرش بودی ... نکنه داری جلوی نیلی جون فیلم بازی می کنی؟ هان؟!!! نکنه اصلا ...
تانیا سریع دست ترسا رو توی دستای یخ کرده اش گرفت و گفت:
- برات توضیح می دم ... صبر کن ... صبر کن ...
بعد خم شد و از داخل کیفش یه بوردای خارجی بیرون کشید ... ترسا با دیدن عکس تانیا روی جلد متعجب بوردا رو گرفت و نگاه کرد ... تانیا گفت:
- من یه مدلم ... یه مدل پر آوازه توی ایتالیا! از چهره ام ... از پرستیژم پول در می یارم ... شغلم اینه ...
ترسا پر سوال به تانیا نگاه کرد ... خوب که چی؟!!! تانیا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بذار از اولش برات بگم ... می دونم که خیلی بد دچار سو تفاهم شدی و من مقصرم! بیچاره آرتان خیلی سعی کرد جلوی من و کارامو بگیره اما نتونست ... پس خوب گوش کن ... وقتی وارد مطب شدم چند تا مریض داشت ... منم نوبت گرفتم و نشستم توی نوبت ... نمی خواستم مزاحم کارش بشم ... دو نفر جلوم بودن ... دو نفر هم بعد از من اومدن ... وقتی نوبتم شد رفتم توی اتاق و درو بستم ... باور کن لحظه اول از دیدنش حسابی جا خوردم ... اون دادش لاغر و بی ریخت حالا شده بود یه مرد جا افتاده خیلی خیلی خوش هیکل بادی بیلدینگ که از دیدنش دلم ضعف رفت! بی اراده خنده م گرفت و بهش لبخند زدم ... خیلی جلوی خودم رو می گرفتم که نپرم توی بغلش ... دلیلش هم این بود که خیلی اخمو بود ... یعنی به محض اینکه لبخند منو دید خیلی جدی و پر اخم گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم ...
فهمیدم اگه برم طرفش منو با لباس درسته قورت می ده! پس باید اصولی وارد می شدم ... نشستم و قبل از اینکه اون چیزی بگه من گفتم:
- شما ... آرتان تهرانی هستین؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- فکر کنم اسمم روی تابلوی کنار در مطب نصب شده باشه ...
خیلی ابهت و جذبه داشت ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بله می دونم ... خواستم مطمئن بشم ... شما ... اسم مامانتون نیلی خانومه؟
خودکاری که دستش بود رو انداخت روی میز و فقط با تعجب و کلی سوال بهم خیره شد. نگاش یه مدل خاصی بود که ترسیدم و تند تند گفتم:
- خوب ... راستش ... من ... من یم خواستم بگم که ... شما احتمالاً یه خواهر گم شده ندارین؟!
عجیب اینجا بود که هیچی نمی گفت فقط نگام می کرد ... انگار که مطمئن بود سر کارش گذاشتم و می دونستم اگه یه کم دیگه معطل کنم شوت می کنه بیرون برای همینم بی خیال مقدمه چینی شدم و گفتم:
- اه! آرتان منم ... خواهرت ... تانیا ... همونی که یهو غیب شد ... یادت اومد؟!
یه دفعه از جاش بلند شد ... منم که کلی تحت تاثیر جذبه اش قرار گرفته بودم از جا پریدم .... اومد از پشت میزش بیرون و گفت:
- خانوم محترم! من نمی دونم این چرندیات رو کی تحویل شما داده ... خواهشاً بفرمایید بیرون و خودتون رو زرنگ فرض نکنین ...
باید یه طور دیگه باهاش برخورد می کردم پس گفتم:
- تانیا کیه؟! ادامه آرتان ... آرتان کیه؟ نیمه تانیا ... تانیا خواهر آرتان ... آرتان پشت تانیا ... نگو یادت رفته آرتان ... اینو همیشه خودت بهم می گفتی ...
بعدش سری دست کردم توی یقه ام و گردنبند بلندم رو کشیدم بیرون و گفتم:
- ببین ... اینو هم هنوز دارمش ... آرتان و تانیا! خودت برام خریدی ... روز تولدم ... اگه بخوای شناسنامه ایرانیم هم هنوز همراهمه می تونم نشونت بدم ... تانیا زمانی ... دختر پیام زمانی ...
آرتان خشک شده سر جاش ایستاده بود و زل زده بود به من ... یه قدم بهش نزدیک شدم و با بغض گفتم:
- آرتان نگو که منو یادت نمی یاد ... من فقط به خاطر تو مامان نیلی برگشتم ...
آرتان چند قدم جلو اومد ... فکر کردم میخواد منو بغل کنه! کلی خوشحال شدم اما زهی خیال باطل نشست روی کاناپه روبروی من و با سردرگمی بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- تو ... چطور باید باور کن که خودت باشی؟!
منم نشستم روبروش و گفتم:
- چطور دیگه می تونم بهت ثابت کنم آرتان؟ می خوای بگم چیا دوست داشتم؟ می خوای بگم کدوم رستوران رو توی دربند دوست داشتم و تو همیشه باباتو وادار می کردی بریم اونجا؟! همیشه آلو جنگلی می مالیدی به دماغم و منو حرص می دادی ... حتی یادمه یه بار توی دربند با همون سن کمت با یه پسری که دو سه سال از خودمون بزرگتر بود درگیر شدی چون به من تنه زد ...
لبخند کم کم نشست کنج لبش ... نگاش عوض شد ... بالاخره با نشونه هام باور کرد که خودمم ... من تند تند داشتم براش خاطره می گفتم که دستشو بالا آورد و گفت:
- نه انگار خودتی ... خود آتیش پارت!
اینو که گفت دیگه جلوی خودم رو نگرفتم از جا بلند شدم چسبیدم کنارش و گفتم:
- آرتان!!!!
با خنده گفت:
- حیا کن دختر! بعد از این همه وقت منو دیدی ... این کارا چیه؟! بزرگ شدی یعنی ... ی دست هم می دادی کافیه ...
گفتم:
- خفه شو که به اندازه یه عمر دلتنگت بودم آرتان ...
همون لحظه منشی تقه ای به در زد ... آرتان سریع از جا بلند شد و منو از خودش دور کرد و گفت:
- بیا تو ...
منشی اومد تو گفت:
- آقای دکتر وقت ایشون تموم شده ...
آرتان با لبخند گفت:
- وقت ایشون تازه شروع شده ... خواهشاً از بیمارها با رعایت ادب عذرخواهی کن و بهشون نوبت واسه یه روز دیگه بده ... بعد خودت هم می تونی بری ... امروز دیگه کسی رو نمی بینم ...
منشی بیچاره هنگ کرده بود ... اما هیچی نگفت و با تکون سر رفت از اتاق بیرون ... آرتان دوباره نشست روی کاناپه و گفت:
- بیا بشین تعریف کن ببینم!!! کجا بودی؟!!! اون چه مدل رفتنی بود و این چه مدل اومدنی! آخ یادش بخیر وقتی رفتی من و نیلی جون هر دو مریض شدیم!
با ذوق گفتم:
- الهی درد و بلای جفتتون بخوره تو سر من ... مگه من مقصر بودم؟
بعدش هم همه قضایای فرار بابام رو براش تعریف کردم ... تا حرفام تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:
- می شه مانتوم رو در بیارم؟ عادت بهش ندارم ...
آرتان با اخم گفت:
- اروپایی بی بند و بار! در بیار ... اما مواظب باش بد عادت نشی تو خیابون هم همین مدلی بخوای بری ...
- نه بابا حواسم هست ...
مانتو و شالم رو در آوردم و باز ولو شدم کنارش ... هیکلش بدجور بهم چشمک می زد ... من هنوزم نمی دونستم که آرتان متاهله ... آخه اون هنوز چیزی نگفته بود ... خواستم در مورد هیکلش نظر بدم که یهو چشمم افتاد به حلقه اش و گفتم:
- آرتان!!!!
سرشو تکون داد و گفت:
- جانم؟! چت شد؟
- ازدواج کردی؟!
نگاهمو به حلقه اش دید ... خودش هم نگاهی به حلقه انداخت و گفت:
- با اجازه ات!
دست به کمر شدم و گفتم:
- من کی اجازه دادم؟!!! تو بیجا کردی بدون حضور خواهرت زن گرفتی!!! خیلی بدی آرتان!!!
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- چه لوس شدی تو دختر! خوب چه می دونستم تو کجایی خواهر گمشده؟ گذشته از اون ... نمی تونستم صبر کنم! از دست می دادمش ...
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- چه عاشق!!!
خندید و چیزی نگفت ... پا روی پا انداختم و گفتم:
- بلند شو آرتان ...
با تعجب گفت:
- برای چی؟!
- بلند شو بهت می گم ..
از جا بلند شد ... با لذت به سر تاپاش خیره شدم و گفتم:
- کتتو در بیار ...
با اخم گفت:
- چته تانیا؟
مثل خودش اخم کردم و گفتم:
- رو حرف من حرف نزن! می گم کتتو در بیار ...
با سردرگمی کتشو در آورد و انداخت روی میزش ... هیکلش بیشتر خودشو نشون داد ... گفتم:
- یه چرخ بزن ...
- تانیا زده به سرت؟!
- نه ولی اگه به حرفم گوش نکنی می یام می زنم تو سرت ... می گم بچرخ ...
خنده اش گرفت و چرخید ... اگه ازدواج نکرده بود ... آخ اگه ازدواج نکرده بود ... البته اینا افکار اون موقع من بود ... وقتی نگاهم رو دید خندید و گفت:
- هوی! مال مردم رو نخوری با اون چشات! درویش کن ...
همین که نشست پریدم کارش نشستم و گفتم:
- ایش! مال مردم ... برو بابا داداش خودمه ...
مطالب مشابه :
رمان روزای بارونی
رمان روزای بارونی برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون رمان ما(سایت ما)
روزای بارونی قسمت آخر
رمان نگاه مبهم تو اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونی که شخصیت های من براتون از اول رمان
دانلود رمان روزای بارونی pdf
دانلود رمان روزای بارونی pdf سلام از اینکه به دنیای رمان آموزش دانلود ( هر چند سایت
رمان روزای بارونی3
رمان ♥ - رمان روزای بارونی3 رمان روزای بارونی. رمان از عشق بدم بدم بدم می
روزای بارونی68
روزای بارونی68 - رمان+رمان ایرانی+رمان بعضی از رمان های - روزای بارونی زندگیمون
روزای بارونی هما پور
یکی از کاربرای عزیز سایت رمان هم همینطور نگاه دانلود رمان روزای بارونی
رمان روزای بارونی - 20
ترسا متعجب به تانیا نگاه کرد دانلود رمان روزای بارونی برای گوشی بهترین رمان سایت نود و
برچسب :
دانلود رمان روزای بارونی از سایت نگاه