رمان گناهکار(42)
انقدرکه واسه این کنجکاو بودم دوست نداشتم پایینی رو ببینم..نمی دونم چرا
ولی بی اندازه فضولی بهم فشار اورده بود..تا الان اینکارو نکردم چون فرصتشو
نداشتم..به موهام دست کشیدم و اطراف راهرو و از نظر گذروندم..دیگه پیش
آرشام شال نمینداختم..
چه کاری بود؟..خودمو مسخره کردم؟..
تا وقتی ارسلان تو کیش پیشمون بود به خاطر حضور نحسش مجبور بودم..چون نگاهش بی تفاوت رو من نمی چرخید..برام سنگین بود..
ولی تو این مدت که پیش آرشام بدون شال و روسری می گشتم حتی لحظه ای نگاهش
رو موها و اندامم ثابت نمی موند..گاهی تو صورتم خیره می شد..بیشتر موقع غذا
خوردن و حرف زدن..اما نگاهش نه از روی ه*و*س بود که اذیتم کنه نه برام
سنگین تموم می شد..
اون اوایل که نمی دونستم بهش احساس دارم مثل یه غریبه باهاش رفتار می کردم
ولی الان همه چیز فرق می کرد..بی بند وبار لباس نمی پوشیدم ودر حد خودم
پوشش داشتم ولی جوری هم رفتار نمی کردم که جلوی چشمش زیاد از حد ازاد به
نظر برسم..
یادمه یه بار که در مورد این دو تا در از بتول خانم پرسیدم گفته بود هیچ کس
کلیداشونو جز خود اقا نداره..حتی خدمتکارا هم نمی تونن برن اونجا واسه
نظافت..آرشام این اجازه رو به هیچ کس نمیده..
پس حتما یه چیزایی این تو هست..خواستم بی خیالش بشم ولی نتونستم..پیش خودم
گفتم من که فوقش تا فردا بیشتر اینجا نیستم پس لااقل این حس سرکش و
کنجکاومو ارضا کنم بعد..
خودمم می دونستم بهونه م الکیه اما خب مثلا یه جورایی به خودم تلقین می کردم که فقط واسه همینه..
وگرنه می دونستم همه ش از روی فضولی ِ زیاده که همیشه گریبانگیرم بوده و هست..
اونجا هم که چیزی نبود..جز چندتا تابلو که به دیوار نصب کرده بودن..نخواستم
برم تو اتاقش..نمی دونم چرا ولی همچین اجازه ای رو به خودم نمی دادم که
اتاقشو واسه خاطر کلید زیر و رو کنم..اگه همینجا رو بگردم بهتره..
این سمت فقط همین یه در قرار داشت..خب اینجاها که چیزی نیست..به فکرم رسید
پشت تابلوها رو هم بگردم..همینکارو کردم..ولی نبود..اخرین تابلو سمت در نصب
شده بود..کجش کردم تا بتونم پشتشو نگاه کنم..چیزی ندیدم..سنگین بود
نتونستم برش دارم..فقط همونجوری دستمو بردم جلو و کشیدم پشتش..کمی بالاتر
دستم به یه چیزی خورد..یه کلید که تو دل قاب جاساز شده بود..به سختی وهزار
بدبختی اوردمش بیرون..
به حالت قالب تو خود تابلو از پشت جاسازی کرده بود و کلید و گذاشته بود همونجا..
با لبخند نگاش کردم و عین کسایی که می خوان برن دزدی اطرافمو پاییدم..کسی
نبود..خب معلومه این موقع از روز همه سرگرم کاراشونن..بدون اینکه وقتو از
دست بدم کلیدو انداختم تو قفل و با یه تیک..
اخ جون باز شد..
***************************
تاریک بود..درو سریع بستم..دنبال کلید برق گشتم که کمی بعد پیداش کردم..با زدن کلید لامپای لوستری که وسط اتاق بود روشن شد..
چشم چرخوندم..با دهان باز اطرافمو نگاه کردم..
اِِِِِِ..اینجارو..
یه اتاق پر از اسباب و وسایل ..بوم نقاشی..وسایل نقاشی وتابلوهایی که کنار
هم چیده شده بودن ..پنجره هایی که با پرده های سرمه ای ضخیم پوشونده
بودن..یه کمد قدیمی کنار دیوار..یه میز و صندلی و یه چراغ مطالعه درست رو
به روی وسایل..رنگ دیوارا آبی تیره بود..کلا فضای اتاق و دیوارا و رنگ پرده
ها جوری با هم ترکیب شده بودن که اتاقو تاریک کرده بود ..بدون روشنایی
لامپ نمی شد راحت جایی رو دید..
رو یه سری از تابلوها رو پوشونده بود..روشونو برداشتم..با تعجب نگاهشون
کردم..تابلوهایی با زمینه ی مشکی..که انگار رنگ قرمز و روشون پاشیده
بودن..چند تا لکه ی سفید هم رو بعضی از تابلو ها دیده می شد..و یه سایه..
اره یه سایه ی خاکستری از یه ادم..معلوم نبود مرد ِ یا زن..فقط سایه ی یه ادم بود..و این سایه رو هر کدوم از تابلوها یه جور بود..
یه جا نشسته..یه جا در حال حرکت..یه جا..خوابیده بود..
و یه نقاشی از یه زن..یه زن فوق العاده زیبا..یه لباس حریر مشکی تنش
بود..موهاشو شینیون کرده بود و با چشمای ابی و افسونگرش از توی تابلو به من
نگاه می کرد..
یعنی اینا رو کی کشیده؟..این زن با اون چشمای درشت و ابروهای کمونی و لب های قلوه ای و سرخ..بینی قلمی و خوش تراش و پوست سفید..
این تابلوهای سیاه و مبهم..این نقاشی های درهم و برهم که یکسری هاشون
تصویر یه جنگل و یکی از اونها تصویر یه خیابون و نشون می داد..یه اتاق..یه
تخت..و اون یکی یه ماشین ..یه ماشین شیک و مدل بالای مشکی..که همون سایه
کنارش ایستاده بود..
خدایا اینا چیه؟..یعنی آرشام اینا رو کشیده؟..بعضی از تابلوها رو که واقعا
می تونم بگم به بهترین شکل ممکن طراحی شده بودن..مناظری رو خلق کرده بود که
چشم هر بیننده ای رو به سمت خودشون خیره می کرد..
باورم نمیشه تموم اینها کار آرشام باشه..بعضیاشون انگار روح دارن..شادابن..ولی خیلیاشون بی روح و وحشتناکن..
به طرف کمد رفتم..درشو باز کردم..لباسای زنونه و مردونه ای که مرتب کنار هم چیده شده بود..مانتو..شلوار..
یه قاب عکس اونجا بود..برداشتم..روش گرد و خاک نشسته بود با کف دست اونها
رو زدودم..یه زن و مرد با دو تا بچه..انقد کوچولو بودن که معلوم نبود پسرن
یا دختر..ولی چشمای زنه می خندید..دقت که کردم فهمیدم تصویرهمون زنی ِ که
رو تابلو نقاشی شده ش رو دیدم..و اون مرد..خیلی جذاب بود..قد بلند و
چهارشونه..یکی از بچه ها رو بغل گرفته بود..قاب عکسو برگردوندم سر
جاش..ترسیدم بفهمه خاکای روشو یه نفر از رو قاب عکس پاک کرده..واسه همین
یکی از لباسا که در حین مرتب بودن مملو از خاک بود رو کمی روی قاب تکون
دادم..ردی از گرد و خاک نشست روش..با لبخند برش گردوندم سر جاش..خوب اینم
از این..
یه پاکت تو طبقه ی دوم کمد بود..یه پاکت کرمی رنگ..اوردمش بیرون..درش باز
بود..نشستم رو زمین و دستمو بردم توش..یه کلید ..یه دفتر یا شایدم
سررسید..هر چی که بود نسبتا قطور بود..یه سی دی قرمز رنگ که روش به لاتین
حرف A نوشته شده بود..
سرمو بلند کردم..دنبال یه چیزی می گشتم تا بتونم سی دی رو گوش کنم..اگه این سی دی اینجاست شاید یه دستگاه پخشم تو اتاق باشه..
نزدیک 5 دقیقه داشتم می گشتم تا اینکه رو میز پیداش کردم..یه پارچه ی ضخیم کشیده بود روش به همین خاطر ندیده بودم اونجاست..
دوشاخه ش رو زدم تو پریز و سی دی رو گذاشتم تو پخش..چند لحظه هیچ صدایی
نیومد..نشستم رو صندلی..صدای یه مرد..صدای غمگین یه مرد رو شنیدم..صداش
برام آشنا بود..
خدایا یعنی این..
آرشام ِ؟!..
نمی دونم ازکجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو
نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو
چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن
وسط قصه میشه سر به سر من میذارن
تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن
می تونم مثل همه دو رنگ باشم دل نبازم
می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه
تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه
می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی
می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
می تونم پشت دل ها قایم بشم، کمین کنم
ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونام
یه دروغگو می شم و همیشه ورد زبونام
یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم؟!
با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم؟!
من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره؟!
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟!
صدای پیانو هم پخش می شد..انگار خودش نمی زد..مثل این می موند که صدای خودش
با صدای پیانو با هم ضبط شده بود ولی صدای پیانو از یه جای دیگه داره پخش
میشه..
2 بار به صدا گوش کردم..اخه منظورش از این کارا چیه؟..گیج و منگ بودم..
دفتر و برداشتم..یه جلد قهوه ای چرم..بازش کردم..یه دفتر قطور که صفحات اولش نشون می داد نو نیست..
صفحاتشو ورق زدم..نیمه بیشتر صفحات پر شده بود..به اخرین برگه و تاریخ پایین نوشته ها نگاه کردم..واسه قبل از سفرمون به کیش بود..
به ساعتم نگاه کردم..وای چیزی تا ظهر نمونده..سریع همه چیزو مرتب کردم و
دوشاخه ی پخش و از برق کشیدم..همون پارچه رو انداختم روش..خواستم پاکتو
برگردونم تو کمد ولی..اینکارو نکردم..دفترو اون سی دی رو برداشتم..اون
کلیدو هم انداختم تو پاکت و گذاشتمش سرجاش..
*******************************
بعد از ناهار صدام زد تو اتاقش..می دونستم می خواد در مورد شایان باهام حرف بزنه..
از وقتی دفتر و سی دی رو برداشته بودم اضطراب و استرس افتاده بود به جونم..یعنی کارم درسته؟..مطمئنا نه..نباید اونا رو بر می داشتم..
عذاب وجدان گرفته بودم..ولی داشتم می مردم از فضولی تا بفهمم توش چی
نوشته..اما با این اوصاف تصمیم گرفتم شب که همه خواب بودن برش گردونم
سرجاش..
اینجوری با خیال راحت از اینجا میرم..
************************
-یعنی همه ی اینکارا رو باید انجام بدم؟..مطمئنی بو نمی برن؟..
-- هیچ وقت تو یه همچین کاری نمیشه از موفقیت صددرصد مطمئن بود..ولی ریسکشو باید پذیرفت..
-اینا رو می دونم..اما نقشه ت خیلی دقیق و حساب شده ست..می ترسم نتونم از پسش بر بیام..اونوقت چی؟..
--بسه دلارام..ببینم نکنه پشیمون شدی؟..
-نه..اصلا و ابدا..فقط..
-- پس دیگه اما و اگر نداره..همینایی رو که بهت گفتم اگه انجام بدی بعدش خودم می دونم باید چکار کنم..
سکوت کردم..فقط برای چند لحظه..مردد نگاش کردم..
- حرفای شیدا بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده..
دقیق کل اجزای صورتمو از نظر گذروند..
--چطور؟!..
-نمی دونم فقط..فقط اینو می دونم حرفاش با معنی بود..اینکه گفت بعد از نفر نهم..اینکه منم یه وسیله م..منظورش چی بود؟..
مکث کرد..نفسشو عمیق بیرون داد..
--گفتم که همه ی حرفاش یه مشت شر و ور ِ ..تو چرا باور کردی؟..
- من نگفتم باور کردم..هیچ کدوم از حرفاشو نتونستم پیش خودم معنی کنم..همینش گیجم کرده..
-- اون دختر دیوونه ست..حرکاتشو که دیدی..
-اره ..خودم همه ی اینا رو می دونم..ولی بازم سر در نمیارم این کاراش به
خاطر چیه؟..مطمئنم اونقدرام علاقه ش شدید نبوده که با یه پس زدن بخواد قصد
جون من یا تو رو بکنه..خب حدس می زنم خواسته منو از سر راه برداره چون نقش
دوست دخترتو بازی کردم و اونم باور کرد..خواست با این کارش بهت ضربه
بزنه..ولی نمی فهمم چرا انقدر مُصر ِ انتقام بگیره؟..اونم اینطور بی
رحمانه..
-- بهش فکر نکن..خودم تکلیفشو مشخص می کنم..برای سوالات جوابی وجود
نداره..از یه ادم دیوونه هر کاری ساخته ست..این بحثو همینجا تموم کن..
چند لحظه نگاش کردم..سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
جواب سوالاتمو نداد و حس می کردم داره یه جورایی طفره میره..ولی اینو هم
مطمئنم اگه خودش نخواد تا هر چقدرم اصرار کنم بازم لب از لب باز نمی کنه و
چیزی نمیگه..
-گفتی امروز عصر می رسن؟..
سرشو تکون داد و گفت: یه چیزی رو باید بدونی..
-چی؟!..
--اون شبی که بردمت بیمارستان تو راه برگشت از اسکله به شایان شلیک
میشه..حالش وخیم بوده ولی ظاهرا جون سالم به در برده..به همین خاطر
برگشتشون با تاخیر مواجه شد..
با تعجب زل زدم بهش..
-جدی داری میگی؟!..کار کی بوده؟!..
-- مشخص نیست..ولی من به تنها کسی که بیش از بقیه مشکوکم.. منصوری ِ..
- چرا اون؟!..مگه پیداش شده؟!..
-- همیشه عادت داره که حضورشو غیرمنتظره اعلام کنه..تا وقتی به شایان نزدیک
بودم دشمن خونی منم محسوب می شد..چون زیردستاش از همه طرف بهم ضرر
رسوندن..منو با شایان یکی می دونست..جنگ منصوری وشایان تموم نشدنیه..نفرت
منم ازش هنوز پابرجاست..ولی دیگه شدتش مثل سابق نیست..نمی دونم..شاید به
این خاطره که دیگه راهم از شایان جدا شده..
- یعنی چی راهت جدا شده؟!..مگه تو هم..
ادامه ندادم..ولی اون گفت: اره..منم یه زمانی یکی بودم مثل همین شایانی که
می بینی..ولی با اخلاقیات خاص خودم..راه من باهاش یکی بود ولی اهدافمون
فرق می کرد..اخلاق و روحیاته شایان با من جور نبود..بهش دِینی داشتم که
باید ادا می کردم..یه قول وقراری بینمون بود..سر همون 10 سال باهاش هم مسیر
شدم..
ابروهام از فرط تعجب بالا رفت..دهنم باز مونده بود..
-10 ســـال؟!..باور کن الان گیج و منگم..یعنی تو یکی بودی مثل شایان؟..به همین..رذلی؟..
سکوت کرد..پوزخند زد..صورتشو برگردوند..به چونه ش دست کشید..
دل تو دلم نبود تا جوابمو بگیرم..با شنیدن حرفاش صدها سوال همزمان تو سرم ردیف شد..
نگام نکرد..جدی گفت:بهت گفتم..اهدافمون مشترک نبود..من هر کاری رو براش
انجام نمی دادم..رذالت شایان زبانزده..منم پاک نیستم..منم .........
نگام کرد..عمیق و کوتاه..
--منم یه گناهکارم..ولی به روش و از دید خودم..
- نمی تونم درک کنم..
از جا بلند شد..دستاشو برد تو جیبش و تو اتاق قدم زد..
-- مهم نیست..الان حق داری تعجب کنی..به وقتش همه چیزو می فهمی..
ایستاد..روی پاشنه چرخید و نگام کرد..چند لحظه طول کشید تا صداشو شنیدم..
-- وقتی برگشتی خیلی حرفا دارم که باید بهت بزنم..از خیلی چیزا..
قلبم لرزید..نگاهش به قدری عمیق و کلامش به حدی جدی بود که تپش قلبمو زیاد کرد..منو به هیجان اورد
..اینکه می خواد چی بهم بگه؟!..
این نگاه مثل همیشه نبود که بخواد بهم تفهیم کنه حرفاش تمومش معمولیه..
نه..مطمئن بودم حرفاش یه جورایی خاص و غیرمنتظره ست..
-از چی حرف می زنی؟!..
-- تو برگرد..اونوقت می فهمی..
خندیدم..بی حرکت بهم زل زد..
- واسه خاطر اینکه بفهمم شده باشه نیمه جون برگردم میام پیشت تا حرفاتو بهم بگی..
اخماش یه نمه رفت تو هم..رو دسته ی مبل نشست..کمی به جلو خم شد..
--تو نیمه جون بر نمی گردی..سالم میری..سالمم بر می گردی..اینو من دارم بهت میگم..
لبخندم پررنگ تر شد..سرمو زیر انداختم..
دقیق سر بزنگاه دلمو اروم می کرد..این دلم دیگه واسه تو دل نمیشه دلی خانم..
خودمونیم چه دل تو دلی شد..
**************************
آرشام بعداظهر برگشت شرکت..انگار فقط واسه اینکه با من حرف بزنه اومده بود خونه..
الان همه یا سرگرم کاراشونن یا خوابیدن..بهترین فرصت بود واسه اینکه دفترو
برگردونم تو اتاق..اطرافمو پاییدم..کلیدو برداشتم..فرز درو باز کردم و
بستم..
وای خدا قلبم..به در تکیه دادم..دستمو گذاشتم رو قلبم که با چه شدتی می زد..نفس عمیق کشیدم..بجنب دختر ..
بدون اینکه اطرافمو نگاه کنم یک راست رفتم سر وقت کمد..با دست لرزونم پاکتو
اوردم بیرون و دفتر و سی دی رو گذاشتم توش..در کمدو بستم..
خاک تو سرت کنن دلارام..اینکه خواستی بذاری سرجاش دیگه چه مرگی بود که برداشتیش؟..به این همه دردسرش می ارزید؟..
اون موقع نتونستم جلوی خودمو بگیرم..از روی فضولی برش داشتم..ولی الان..
چون قرار بود این ویلا رو ترک کنم مجبور بودم برش گردونم..در غیر اینصورت آرشام می فهمید و این برای خودمم بد می شد..
حالا که همه چیز داره خوب پیش میره من دیگه چرا آتو بدم دستش؟..
همونجور که وایساده بودم ..دست به کمر نگاهمو یه دور تو اتاق چرخوندم..همه جا رو از نظر گذروندم..تا اینکه............
نگام روی زمین ثابت موند..زیر میز..درست رو به روم..اروم رفتم طرفش..رو
زمین خم شدم..برش داشتم..پر از خاک بود..روشو تکون دادم و دست کشیدم..
یه دفترچه..نه کوچیک بود نه بزرگ..گوشه ش از زیر میز معلوم بود..مشخص خیلی وقته این زیر افتاده..
پس یعنی آرشام یادش رفته..یا شایدم گمش کرده..
بازش کردم..چند صفحه ی اولش که به حالت دکلمه نوشته شده بود..بقیه شم چندتا شماره تلفن و یه سری یادداشت..
برگه های اخرشو نگاه کردم..چند خط دست نوشته..انگار خط خودش بود..چون اخرنوشته ها امضا کرده بود " آرشام "..
و یه کاغذ نسبتا کوچیک تا شده که تو جلدش بود..خواستم لااقل اینو
بردارم..مطمئنم نمی فهمه..چون اولا که افتاده بود زیر میز..ازخاکی که روش
نشسته بود معلومه خیلی وقته اون زیر ِ و آرشام ندیده..
پس یا بیخیالش شده یا گمش کرده..
حالا که من پیداش کردم..فضولیمم نمی تونم نادیده بگیرم..حداقلش اینوببرم ببینم چی توش نوشته..
لبخند زدم..دفترچه رو گذاشتم تو جیب سارافنم..
*************************
هوا داشت تاریک می شد..پشت پنجره ی اتاقم بودم..دل تو دلم نبود..مرتب دستای سردمو به هم فشار می دادم و تو اتاق راه می رفتم..
گاهی می رفتم پشت پنجره وبه اسمون نگاه می کردم که خورشید چطور زردی خودش رو به سرخی غروب می داد..
خدایا نکنه امشب بیان سراغم..خدایا خودت بهم شهامت بده..ترسو از تو دلم بردار..
نقشه ی آرشام حساب شد ست ولی هر چیزی امکان داره اتفاق بیافته..خودمو به تو سپردم خدا..
اشک گوله گوله از چشمام به روی صورتم چکید..پر بودم..پر از نگرانی و هراس..هراس ازدست دادن شرف و ابروم..
داشتم میون یه گله گرگ قدم می ذاشتم..تو یه سرنوشتی پا می ذاشتم که پر از
سیاهی بود..می ترسیدم محو بشم..تو این سیاهی گم بشم..آرشامم نتونه پیدام
کنه..گفت مراقبمه ولی می ترسم نتونه بمونه..نتونه پیدام کنه..
خدایا این چه عذابیه؟..کم واسه خاطر خودش دارم بال بال می زنم حالا این دردم به بقیه ی دردام اضافه شده..
رو تخت نشستم..خودمو از زور استرس تکون می دادم ولی اروم نمی شدم..
*********************
-ولم کن احمق بی شعور..
قهقهه زد..
-- نگو اینو خوشگله..تو سوگلی منی..از این به بعد همینجا پیش خودم می مونی..
- بکش کنار دستتو..ازت متنفرم ..
با یه خیز رو تخت بغلم کرد..خواستم قلت بزنم ولی منو گرفت..زیر تنش داشتم
خُرد می شدم..نفساش که تو صورتم خورد حالمو بد کرد..نتونستم پسش
بزنم..وحشیانه به جونم افتاده بود..
سوزشی روی لبم حس کردم..جیغ می زدم..ازته دل فریاد می کشیدم..
- نکن آشغال..با من اینکارو نکن..برو کنار..نکن..نـــه..نــــــــه ..
خیس عرق از خواب پریدم..رو تخت نشستم..نفس نفس می زدم..قفسه ی سینه م می سوخت..حس می کردم واقعا اونو از روم پس زدم..
با وحشت رو تخت و نگاه کردم..نبود..نفس راحت کشیدم..ولی از ترسم کم نکرد..اتاقم تاریک بود..پس یعنی شب شده..
یادش افتادم..ناخداگاه زدم زیر گریه..سرمو کوبیدم رو تخت..مشت زدم..چنگ زدم..رو تختی رو تو مشتم فشار دادم..اگه حقیقت پیدا کنه..
اگه اون پست فطرت منو یه جا تنها گیر بیاره؟..مگه واسه همین منو نمی خواد؟..
خدایا نکنه همون شب اول کارمو بسازه؟..
از ترس می لرزیدم..یکی رو می خواستم دلداریم بده..با حرفاش اروم جونم
بشه..تو این موقعیت، سخت به یه نفر احتیاج داشتم..یه نفر که فقط اون بتونه
قلبمو به ارامش دعوت کنه..هیچ کس و نداشتم جز..جز آرشام..
با گریه و دلی نااروم ازرو تخت بلند شدم..رفتم سمت در..دستم رفت سمت
دستگیره..اولش تردید داشتم..به هق هق افتادم..تردید و پس زدم..با خشونت
دستگیره رو گرفتم کشیدم..داشتم خفه می شدم..تو راهرو دویدم..می خواستم از
پله ها برم پایین ولی نرفتم..نگام چرخید سمت اتاقش..مثل دیوونه ها دور خودم
می چرخیدم..
دستمو گرفته بودم جلوی دهنم که صدای گریه م تو راهرو نپیچه..خواستم در بزنم که صدای مهری رو از پشت در تشخیص دادم..
-- اقا خودم دیدم اطراف اتاق پرسه می زد..ولی بتول خانم صدام زد نتونستم بفهمم اونجا چکار داره..
- کم چرت و پرت بگو..برو سر کارت..
- اقا به خدا دارم راستشو میگم..من..
-- گفتم برو به کارت برس..همین حالا..
صدای قدم های مهری رو شنیدم که به در نزدیک می شد..رفتم تو سالن و پشت
گلدون بزرگی که گوشه ی اتاق بود مخفی شدم..سرمو کج کردم..مهری از پله ها
پایین رفت..
با اون حرفش داغ دلمو تازه کرد..نزدیک بود این وسط بدبخت بشم..خدایا من
چقدر تنهام..یعنی آرشام حرفاشو باور کرد؟..ولی صداش اینو نشون نمی داد..
اهسته رفتم سمت اتاقش..خواستم در بزنم..صدای آهنگ شنیدم..از پخش بود..صداش
یه جوری بود که غم تو دلمو صد برابر کرد..دیگه کسی نبود جلو هق هقمو
بگیره..
چشمات آرامشی داره , که تو چشمای هیشکی نیست
می دونم که توی قلبت , بجز من جای هیشکی نیست
چشمات آرامشی داره , که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم میگه , دارم عاشق میشم کم کم
تو با چشمای آرومت , بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو , داری یاده منم میدی
تو با لبخند شیرینت , بهم عشقو نشون دادی
تو رویای تو بودم که , واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی ، میخوام , باشی تو کل ، رویاهام
تا جون بگیرم ، با تو , باشی امیده ، فرداهام
چشمات آرامشی داره , که پابند نگات میشم
ببین تو بازیه چشمات , دوباره کیش و مات میشم
بمون و زندگیمو با نگاهت آسمونی کن
بمون و عاشق من باش , بمون و مهربونی کن
تو با چشمای آرومت , بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو , داری یاده منم میدی
تو با لبخند شیرینت , بهم عشقو نشون دادی
تو رویای تو بودم که , واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی ، میخوام , باشی تو کل ، رویا هام
تا جون بگیرم ، با تو , باشی امیده ، فرداهام
صورتم از اشک خیس بود..حالم بدتر شده بود..
الان دوست داشتم بدون اینکه در بزنم برم تو و نگاهمو محو چشمای خوشگلش
بکنم..چشمای سیاه و نافذی که قلبم فقط نیازمند یه نگاه هر چند کوتاه از
همون چشما بود..
دستمو گذاشتم رو دستگیره ولی قبل از اینکه درو باز کنم خودش باز شد..یعنی آرشام بازش کرد و هر دو رو به روی هم قرار گرفتیم..
مطالب مشابه :
مراحل برق کاری ساختمان
1- بستن کلید و پریز و تراز کردن صنايع الكتريك مهسان صنايع الكتريك
رمان تاوان بوسه های تو
رمان فرق بین من و اون(مهسان) آروم کلید و داخل دوشاخه رو داخل پریز فرو کردم و بی
رمان گناهکار(42)
به حالت قالب تو خود تابلو از پشت جاسازی کرده بود و کلید و پریز و سی دی و اون(مهسان)
رمان صحرا 10
مدیریت:فاطمه و مهسان. موضوعات
رمان تا ته دنیا
رمان فرق بین من و اون(مهسان) خاموش کردم و پریز تلفن توی هال را کشیدم و و کلید را
برچسب :
کلید و پریز مهسان