همسایه من قسمت11

 

فردا ی اونروز طرفای ساعت 9 بیدار شدم فقط دوروز به مهمونی مونده بود و واسه ی اینکه به مجد ثابت کنم که بقول معروف زنیت دارم و میتونم از پس خیلی کارا بر بیام زمان کمی بود.. همین که داشتم صبحانه میخوردم لیست کارایی که باید انجام بدم رو نوشتم تا بلافاصله برم دنبالشون ...ساعت نزدیکای 10.5 بود که حاضر شدم .. فقط یه موضوع بود که باعث شده بود دو به شک به تلفن خیره شم .. اونم این بود که من پول لازم رو واسه سفازش غذا و کیک و گل و .. نداشتم .. توی همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد!!!! ذوق کردم خودش بود!!! دکمه ی اتصال و زدم : - به به !!!! خانوم مشفق!!!! - به به!!! ... آقای مجد .. - سر خوش خندید و گفت : - کیانا هنوز که نرفتی دنبال کارا؟؟؟ - نه هنوز!! - آهان .. ببین پس قبلش برو تو آپارتمان من توی اتاقم یه پاکت رو پاتختیمه اونو بردار توش پوله... دیشب خواستم بهت بگم که دیر وقت یادم اومد صبحم دلم نیومد بیدارت کنم.. واسه ی خودم کلاس گذاشتم و گفتم : - مرسی.. حالا خودم حساب میکردم بعدا با هم حساب میکردیم .. با لحن مهربونی گفت : - شمام تا الانم کلی مارو شرمنده کردی ... - نه بابا این چه حرفیه .. - راستی کیانا .. به زینت خانوم زنگ زدم.. واسه ی فردا صبح ساعت 9 میاد تو فقط در رو باید براش باز کنی هم امینه همم همه ی زیر وبم خونرو بلده نیازی نداره بالا سرش وایسی... - باشه ..مرسی گفتی .. - مرسی از تو برو به سلامت ... گوشیو که قطع کردم رفتم اون آپارتمان ... . وارد اتاقش شدم و پاکت رو برداشتم داخل پاکت خیلی بیشتر از حد تصورم پول بود واسه ی همین مقداری که فکر میکردم لازمه رو برداشتم و بقیه ی پولارو گذاشتم سر جاش و با ذوق رفتم سمت پارکینگ .. ماشینو درآوردم و رفتم دنبال کارا.. اول از همه رفتم یه رستوران که دختر عموم برای عروسیش از اونجا سفارش غذا داده بود میدونستم اسمش فارسیه و سمت دولته خلاصه پرسون پرسون رفتم تا پیدا کردم خداروشکر سرراست بود ...سفارش چند مدل غذای ایرانی و چند مدل غذای فرنگی دادم وبعد از دادن آدرس دقیق نیمی از پول رو دادم وبقیرم قرار شد موقع تحویل غذاها بهشون بدم!!! بعد از اونجا رفتم و به چند تا شیرینی فروشی سر زدم که اصلا باب میلم نبودن ..یهو یاد یه شیرینی فروشی افتادم که یکی از بچه های سال دومی واسه ی دفاعش شیرینی هاشو از اونجا خریده بود و همه ی بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آدرس دست و پا شکستشو بلد بودم .. خوشبختانه ازونجایی که بنام بود و همه میشناختن اونجارم راحت پیدا کردم و سفارش چند مدل دسر و شیرینی های خشک و تر چند مدل آجیل دادم و بعد از حساب کردن پولشون آجیلا و شیرینی ها ی خشک رو تو ی ماشین گذاشتن و شیرینی تر , دسر و اینارم با دادن آدرس موکول کردم به روز مهمونی... نوبت به میوه بود از اونجایی که هوا سرد شده بود و میوه های این فصلم خیلی نبود فقط پرتقال و نارنگی و سیب و موز و خیار گرفتم و البته برای اینکه یه ذرم خودی نشون بدم یه جعبه انارم گرفتم تا شب پنج شنبه خودم دون کنم ... بعد از اینکه واسه خودم یه پرس غذا گرفتم سر راه برگشت به گل فروشی سر کوچه ام سفارش چند شاخه مریم , لیلیوم و ارکیده بنفش کمرنگ دادم و قرار شد پنج شنبه اونارم بیارن دم خونه!!! وقتی رسیدم خونه ساعت از سه گذشته بود معدم داشت سوراخ میشد بعد از اینکه ناهارمو خوردم ولو شدم رو تخت ..تمام کارارو راست و ریس کرده بودم ... فقط میموند تمیز کاری خونه که فردا قرار بود کمک بیا د و بعدم میموند لباسم با این فکر عین فشنگ از جام پاشدم و رفتم سر کمدم ... تقریبا تمام کمد رو زیر و رو کردم ولی هیچ لباس رسمی ای نداشتم که چشممو بگیره .. باید حتما یه خرید میرفتم .. بیخیال استراحت شدم .. داشتم دوباره لباس میپوشیدم که موبایلم زنگ خورد .. : - کیانا کجایی؟؟؟ - اول سلام بعدا کلام جناب مجد!!!! بلند خندید و گفت : - یه دفعه گقتم اون بابام بود!! همون صدام نکنی بهتره!!! - باشه ..امرتون .. - آهان ..ببینم بیرونی؟؟؟! - نه الان داشتم دوباره میرفتم ... با طمانینه گفت : - کیانا چیزه ... میای دنبالم؟؟؟ خندیدم : - بابا ماشینه خودته .. آره میام فکر کنم طرفای 5.5 اونجا باشم.. - مرسی کیانا .. گوشیو گذاشتم خدا خدا میکردم ترافیک نباشه تا بتونم همون شب برم خرید ولی از بخت بد بخاطر بارون خیابونا بد جور شلوغ بود .... ساعت 6 بود رسیدم دم در شرکت محض احتیاط رفتم توی یکی از کوچه های شرکت و بهش sms زدم بیاد اونجا ... تا وقتی که بیاد سرمو گذاشتم رو فرمون که با رِنگی که روی شیشه ی ماشین گرفت سرمو برداشتم ...یه نگاه بهش کردم ... یا خدا چقدر خوشتیپ شده بود یه پلیور مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای سیر و کفشاشم که نگو .. موهاش بارون خورده بود و خیلی بهش میومد درو زدم که پرید بالا و با خنده گفت : - چه بارونی ... بوی ادکلنش پیچید تو ماشین یه لحظه به رامش حسودیم شد که بی خیال بغلش میکرد یا گونشو میبوسید ...محوش بودم که گفت : - کیانا خانوم کجاییی؟؟؟؟!!! چشم ازش برداشتم و گفتم : - هیچی ... خسته نباشین. .. بریم؟؟؟! مهربون خندید و گفت : - شما خسته نباشی... ببخش مجبورت کردم بیای دنبالم .... بعدم گفت : - ناراحت نمیشی گه من بشینم ؟ راستش جایی کار دارم .. با کمال میل قبول کردم و جامون رو با هم عوض کردیم اینجوری میتونستم یکم نگاش کنم ... توی راه براش خلاصه ای از کارایی که امروز کردم رو گفتم و اون هر بار مهربون میخندید و تشکر میکرد ... یهو نگاه کردم دیدم سمت الهیه ایم ... گفتم : - اینجا چی کار داریم؟؟!! خندید گفت : - تورو نمیدونم ولی من باید یه دست کت شلوار بخرم واسه ی مهمونی ... راستش از لباس پوشیدنت معلومه با سلیقه ای واسه همین رامشو پیچوندم و بعدم یه نگاه بهم کرد و ادامه داد : - مزاحم شما شدم!!! با خودم فکر کردم بدم نشد منم میتونم مغازه های اینجا رو نگاه کنم شاید چیزی چشممو گرفت و فردا یه سر اومد و خریدمش... ماشین رو پارک کردم و وارد یه پاساژ کوچیک شدیم که فقط 4-5 تا مغازه توش نبود ..ته پاساژ یه مغازه ی بزرگ وخیلی شیک بود که یه سمتش لباسای مردونه بود سمت دیگش لباسای زنونه ... صاحب مغازه که انگار مجد رو میشناخت سلام علیک گرمی باهامون کرد ..منم برای اینکه مجد رو همراهی کرده باشم رفتم سمت لباسای مردونه یه کت شلوار دودی خیلی شیک با یه بلوز زرشکی دیدم که خیلی به نطرم شیک اومد ... داشتم بررسیش میکردم که دیدم مجد بالای سرمه داره با لبخند نگام میکنه ...لبخند زدم و گفتم : - این چطوره ؟؟!! رو کرد به فروشنده و گفت : - اینارو میخوام امتحان کنم .. - موقعی که رفت توی اتاق پرو منم رفتم سمت لباسای زنونه ... من با اینکه پوستم سبزه بود ولی لباس آبی آسمونی خیلی بهم میومد بخصوص اینکه با موهای مشکیمم تضاد خوبی داشت روی رگال مغازه یه همچین رنگ لباسی نظرمو جلب کرد لباس یقه ی گرد بسته داشت و آستین حلقه ای و چسبون تا بالای زانو بود و روی کل لباس یه حریر آبی میومد و روی همه ی اینا یه کمربند نقره ای که درست روی گودی کمر قرار میگزفت بنظرم لباس شیکی بود ..داشتم بنداز بر اندازش میکردم که با صدای مجد بخودم اومدم : - - از این خوشت اومده ؟!! - برگشتم سمتش... - وااااااییییی چقدر برازندش بود ... ناخود آگاه با یه لخند و نگاهی که میدونم از توش تحسین می بارید گفتم : - - چه خوب شدین !!! - مهربون زیر گوشم گفت : - - سلیقه ی شماست دیگه ... بعد از اینکه لباسشو عوض کرد همین طوری که داشتم بقیه ی جنسای مغازرو میدیدم مجدم حساب کتاب کرد و زدیم بیرون ... مجد پیشنهاد داد که بریم یه رستوران برای شام ولی من اونقدر خسته بودم ترجیح دادم غذارو تو خونه بخورم واسه ی همین از یه رستوران خوب غذا گرفت و اومدیم سمت خونه .. ساعت نزدیکای 10 بود که رسیدم ... موقعی که اومدیم بالا مجدم خیلی راحت وبدون تعارف برای خوردن غذا اومد آپارتمان من .. منم دیگه درست ندیدم حرفی بزنم و غذا هارو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه ... داشتم میز رو میچیدم که از توی دستشویی بلند گفت : - کیانا شیر دستشویی پایینت فشارش کمه .. میشه برم بالا ذستمو بشورم .. - آره برو!!! میز و که چیدم اومدم که صداش بزنم دیدم داره از بالا میاد پایین.. مموقع خوردن هردو ساکت بودیم بعد از اینکه غذامون تموم شد بلند شد رفت سمت ظرفشویی که با اعتراض گفتم : - چی کار میکنین ... خودم میشورم خندید گفت : - جشمات سرخه سرخه مرامی بیدار موندی وگرنه عین بچه شیطونا پای سفره خوابت میبرد!! خندیدم و گفتم : - نابودم !!! بعدم نشستم رو صندلی و ظرف شستنشو تماشا کردم ...و تقریبا چرت زدم کارش که تموم شد دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش تو هال و بعدم اشاره کرد : - تو برو بخواب منم بیشتر ازین مزاحمت نمیشم...!! خوابالو تشکر کردم وکیسه ی لباساشو دادم دستش ...و با یه شب بخیر درو بستم .. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدم که دیدم یه بسته ی کادویی رو تختمه .. روش یه کاغذ بود که نوشته شده بود : تقدیم به جوجوی خسته!! بخط .. خطه مجد بود ببا ذوق بازش کردم .. از دیدن پیرهن آبی آسمانی که تو دستم بود شاخام داشت در میومد .. کی اینو خریده بود؟؟؟!!! نمیتونم حس اون لحظمو بزبون بیارم فقط اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم داد بزنم و به همه بگم مجد چیکار کرده ... پیش خودم میگفتم یعنی دوسم داره ؟؟ شایدم مال این بود که کمکش کردم .. بعدم توی یه لحظه حال خودمو با این فکر که شاید با هر دختر دیگه ای میرفت این کارو میکرد بهم ریختم .. خیلی بد بود ..توی یه تضاد عاطفی گیر کرده بودم ... مجد توی لفافه خیلی کارا کرده بود که میدونم هر دختری دیگه ای جز من بود به حساب علاقه میذاشت ولی من نمیتونستم ... نمیگم آدم بد بینی بودم .. ولی دوست داشتم واقع بین باشم و ترجیح میدادم دست به عصا راه برم ... اونشب لباس رو با دقت توی کمدم آویزون کردم و تصمیم گرفتم در اسرع وقت ازش بابت این محبتش تشکر کنم ... و با هزار جور فکر و خیال بالاخره خواب رفتم ... صبح روز بعد ساعت نزدیکای 8 بود که از خواب پاشدم بعد از اینکه صبحانه خوردم لباس مناسب کار پوشیدم و رفتم اون آپارتمان راس 9 زینت خانوم که یه زن حدود 55 ساله نشون میداد اومد ... سلام علیک کردم و گفتم : - زخمت کشیدین اومدین ... منم واسه ی کمک هستم!! با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت : - نه خانوم جون من خودم کارارو انجام میدم!! - آخه دست تنها که نمیشه خونه ی به این بزرگی .. کاری بود به منم بگین!! لبخندی زد و گفت : - باشه دختر جون!!! همین طور که زینت خانوم مشغول شد منم توی آشپزخونه میوه ها رو شستم و خشک کردم و مشغول دون کردن انارا شدم ... موقعی که تموم شد ساعت نزدیکای 12.5 بود بد جور احساس گرسنگی میکردم پاشدم لباس پوشیدم و رفتم پیش زینت خانوم : - من دارم میرم غذا بگیرم چی دوست دارین ؟؟؟!! مهربون نگاهی بهم کرد و گفت : - من ناهار میارم با خودم دختر جون!!! - حالا میشه لطف کنید ناهاروتونو بذارین بعدا امروز یه چلو کباب حسابی بخوریم؟؟؟ خندید و گفت : - شمام عین آقای دکتر حرف میزنیدا !!! منظورش شروین بود خیلی دلم میخواست راجع به مجد یه چیزایی بدونم ولی ضایع بود اگه سوال میکردم ... رو کردم بهش و گفتم : - پس حاضر شین بریم یه رستوران توپ.. با مهربونی گفت : - مادر جون اگه بیاری خونه من راحت ترم الان وسط کار سختمه .. قبول کردم و رفتم یکی از رستوران های خوب اطراف و یه پرس برگ یه پرس جوجه گرفتم و برگشتم ..موقع خوردن ناهار رو کرد بهم و گفت : - شما نامزد آقا دکتری؟؟!! غذا پرید تو گلوم و دست و پا شکسته گفتم : - نه .. بابا !! من همسایه روبروییشونم !! البته توی شرکتشونم کار میکنم!! مهربون خندید و گفت : - آخه دیدم با بقیه ی دخترایی که اینجا میومدن خیلی فرق میکنین گفتم شاید آقای دکتر دست از جوونی کردن برداشته باشه!! خندیدم .. هر چند خندم خیلی شاد نبود , گفتم : - نه آقای مجد کلا خیلیی جوونی میکنه!!!! زینت خانوم سری تکون داد و گفت : - ماشاا... بس که خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نیمدارن دختر جون اونم مرده دیگه .... زمان رو مناسب دیدم واسه ی همین گفتم : - شما خیلی سال میشناسیشون ؟؟ - آره مادر جون تقریبا هم سن و سالای الان تو بودم که شوهرم زمین گیر شد !! از کارگرای جناب مجد بود از روی داربست افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ی اینکه فکر نکنم داره در حقمون ترحم میکنه در ازای کمک کردن به خانومش به من حقوق میداد حقوقی که دو سه برابر اون چیزی بود که واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون جناب مجد جهیزیه داد .. خدا بیامرزتشون!! خیلی آدم با خدایی بود!!! - خانوم مجد چی؟؟!! - اونو که نگو ماهه ..هر چی بگم کم گفتم عین خواهرم دوستش دارم .. هرچند ظاهرش خیلی خو ش اخلاق نیست ولی قلبش خیلی مهربونه ... بعدم ادامه داد : - آقا شاهین و آقا شهاب پسرای بزرگشون خیلی شبیه خانومن ولی این ته تغاریه دور از جونش عین خود جناب مجده .. راستشو بخوای دختر جون من آقا شروین رو عین پسر خودم دوست دارم ..و همیشه آرزومه بهترین زن نصیبش بشه !!! خودمم توی این مدت فهمیده بودم مجد با تمام اخلاقای ناپسند اجتماعیش ولی چهره ی محبوبیه از کارمندا گرفته تا یه زن عامی همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خیلی دوست داشتم ببینم اگه مجد یه زن بود با همین منش فقط دوست پسر داشت یا با یکی نامزد کرده بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اینجوری فکر میکردن ... یا مثل خونواده ی من توی خفا میگفتن لابد دختره یه ایرادی داشته .. خیلی جالب بود همیشه ته تهش ایراد رو از دختر میدیدن .. بیخیال این فکرا شدم و ظرفهای ناهارو جمع کردم و شستم , زینت خانوم رفت دنبال بقیه ی کارا.... طرفای ساعت سه داشتم توی کابینت ها دنبال ظروف مناسب واسه آجیل و شیرینی و اینجور چیزا میگشتم .. توی یکی از کابینت های یه ظرف خیلی شیک نظرمو جلب کرد داشتم سعی میکردم روی نوک انگشتام وایسم برش دارم که یهو احساس کردم یکی پشتمه برگشتم مجد خنده ای کرد و ظرف رو از کابینت برداشت و داد دستم .. - چطوری خانوم کوچولو!!!؟؟؟ با تعجب در حالی که به کابینت تکیه داد و مجد روبروم وایساده بود گفتم : - شما اینجا چی کار میکنی؟؟!! - حوصله ی شرکت رو نداشتم زدم بیرون گفتم بیام کمک دستت .. زینت خانوم اومده ؟؟؟!! - آره بالان ... پایین تموم شد .. - پس من برم یه سلام علیکی بکنم ... دم در برگشت و گفت : - کیانا یه چایی میذاری؟؟!! - آره .. حتما ... - مرسی از بالا صدای سلام علیک گرمی میومدو خنده های سر خوش زینت خانوم .. چایی رو که دم کردم مجد و زینت خانوم وارد آشپزخونه شدن و مجذ رو کرد به من و گفت : - کیانا با خاله زینت من آشنا شدی؟؟؟ ازوون زن های گل روزگاره.. زینت خانومم که ازین حرف محد ذوق کرده بوددر جواب گفت : - آره پسرم ماشاا.. چه همسایه ی خانومی داری بعدم با شیطنت به مجد نگاه کرد که مجد گفت : - خانوم؟؟؟ یه تیکه جواهره ازین همسایه ها توی این دوره و زمونه کم پیدا میشه .. هردو خنده ای کردند و من تقریبا هاج و واج نگاشون کردم و زیر لب ازشون بابت تعریفا تشکر کردم بعد از چایی که تمام مدتش به حرفای مجد و زینت خانوم از خانواده های همدیگه سراغ میگرفتن گوش دادم .. زینت خانوم برگشت سر کارش و مجدم رفت کمکش ...ساعت طرفای 6 بود که کارهای خونه تموم شد و مجد اومد پایین و در حایکه کتش دستش بود گفت : - کیانا من میرم خاله زینت رو برسونم .. توام میای؟؟؟ نمیدونم چرا احساس کردم شاید مزاحم باشم واسه ی همین گفتم : - نه منم دیگه کاری ندارم تقریبا ...میرم خونه یکم استراحت کنم - خوب ما رفتیم همین حا استراحت کن دیگه خونه میری چی کار؟؟!! - نه .. اونور راحت ترم!! دیگه اصرار نکرد و بعد ازینکه از زینت خانوم تشکر کردم خداحافظی کردن و رفتن!!! موقعی که اومدم خونه از زور خستگی همون جا روی کاناپه بیهوش شدم!!!! بالاخره روز مهمونی رسید و از اونجای که مجدم خونه بود پا به پای من کمک کرد جالبیش اینجا بود نه من نه مجد هیچکدوم اشاره ای به لباسی که برام خریده بود نکردیم و منم تصمیم گرفته بودم برای قدردانی همون لباس رو شب بپوشم... اونروز از صبحش میوه و شیرینی و آجیل رو تو ظرفهای مختلف چیده بودیم و توی جاهای مختلف سالن قرار داده بودیم از طرفیم گل ها رو توی گلدونای مختلف گذاشتم و تموم خونه رو با شاخه های مختلف گل تزئین کردم ... همه جای خونه رو بوی گل گرفته بود تا ساعت 1 تقریبا کارها تموم شد فقط میموند پذیزایی و شام که قرار دادی که با فارسی نوشته بودم شامل پذیرایی شامم میشد و همه ی ظرف و ظروف و چیدمانم از خودشون بود !!!! برای پذیرایی کلیم گویا قرار بود مش رحیم از ساعت 4 بیاد و کارها رو به عهده بگیره ... بعد از تموم شدن کار مجد رو کرد به من و گفت : - کیانا ناهار رو چی کار کنیم ؟!! - نمیدونم وا... میگم شام که قراره حسابی باشه بیا ناها ر نیمرو یا املت بخوریم !!! - خنده ی بلندی کرد و گفت : - پایه ای؟؟؟!! اگه تو مشکلی نداری منم حرفی ندارم .. - رو کردم بهش و گفتم : - پس بیا سمت من ... اینجا رو نمیخوام کثیف کنم .. - نه منتظر کسیم قراره چیزی بیاره ... همین جا بخوریم!!! شونه هامو بالا انداختم و گفتم : - هرجور راحتی.. حتما هم باید من درست کنم دیگه؟؟؟!! ابروهاشو داد بالا وگفت : - نه استثنا این یکی رو بلدم ... خندیدم و اونم مشغول کار شد .. وسطای غذامون بودیم که زنگ زده شد .. با تعجب نگاش کردم که گفت : - نگران نشو دم در کارم دارن تو غذاتو بخور الان میام .. موقعی که اومد دوتا کیسه ی سیاه دستش بود با تعجب پرسیدم : - اینا چیه ... خندید و گفت : - مال بچه ها نیست .. اخمام کردم تو هم که گفت : - آقای حجت و دخترشون توی مهمونی مشروب نباشه بهشون خوش نمیگذره ... - چی؟؟؟؟ یعنی اینا مشروبه ؟؟؟!!!!! خندش گرفت گفت : - خوب آره!! نمیدونم چرا غصم گرفت با ناراحتی گفتم : - یعنی شمام میخوری؟؟!!! مهربون نگام کرد و گفت : - یه لبی تر میکنم ولی حدمو میدونم !!!! پیش خودم گفتم .. به به !! گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!! ناهار که تموم شد رو کردم بهش و گفتم : - دیگه کار خاصی نمونده .. من برم سمت خودم ا حاضر شم باید فکر کنم ببینم چه جوری بیام که کسی متوجه نشه من همسایه ی بغلیتونم!!! تا دم در همراهیم کرد و داشتم میرفتم بیرون که بی هوا بازومو گرفت رومو کرد سمت خودش و گفت : - کیانا نمیدونم چجوری محبتاتو جبران کنم!!! میدونم چم شده بود بی فکر گفتم : - نیازی به جبران نیست شما رئیس شرکتین و من کارمندتون!!! اخمی مهربونی کرد و گفت : - یعنی من مجبورت کردم ؟؟ یا بهت دستوری دادم که اینجوری فکر میکنی؟؟!! شونه هامو انداختم بالا که گفت : - کلا آدم پلیدی هستی گاهی وقتا!!! - همه گاهی وقتا پلیدن!!! بازومو فشاری و داد و گفت : - همه بیشتر وقتا پلیدن ولی تو گاهی !! بازومو از تو دستش در آوردم و بعد از خداحافظی اومدم تو آپارتمانم ... اول از همه نیاز به یه چرت داشتم تا یکم سر حال شم و بعدا برای مهمونی حاضر واسه ی همین بلافاصله رفتم بالا و ولو شدم رو تخت ... طرفای ساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم و با دیدن ساعت عین فشنگ از جام پریدم خیلی دیرم شده بود بلافاصله رفتم تو یحموم و بعد ازینکه یه دوش گرفتم موهامو با سشوار یکم خشک کردم .. اتو کشیدم .. موهام چند سانتی پایین تر از سر شونم بودو لخت ریختم دورم!! بعدم شروع کردم آرایش کردن یه خط چشم سرمه ای که خیلی بهم میومد پشت چشمام کشیدم و یکم سایه ی آبی کمرنگ زدم و با ریمل سرمه ای سیرم مژه هامو حالت دادم گونه هامم رژ گونه ی گلبهی زدم و با یه رزژ و برق لب صورتی آرایشمو تکمیل کردم بنظرم بد نشده بودم صورتمم بخاطر خوابی که کرده بودم شاداب بود ... یه جوراب شلواری کلفت رنگ پا پام کردم .. و لباسی که مجد برام خریده بود رو تنم کرد ... و کمر نقره ایشو بستم ... خیلی بیشتر از حد تصورم بهم میومد و کمر باریکم رو به رخ میکشید.. راحتی رو ترجیح دادم و یه کفش عروسکی نقره ای تخت ساده پوشیدم .. البته اصولا خیلی اهل کفش پاشنه بلند نبودم نمیدونم چرا ولی قدم کوتاه بود دیگه چه میشد کرد!!! کمی عطر زدم و یه گوشواره ی برگ مانند نقرم انداختم به گوشم و با یه کیف کوچیک دستی آبی آسمانی ام تیپمو کامل کردم!! فقط میموند اینکه چجوری یواشکی برم پایین و بدون اینکه کسی ببینتم زنگ بزنم و برم تو ساعت 9 بود از تو چشمی خوب بررسی کردم کسی تو راهرو نبود یه پانچو ی سرمه ای با روسری همرنگ لباسم سرم کردم و از پله ها رفتم پایین .. بیرونم سرکی کشیدم دم در پایینم کسی نبود .. سری زنگ رو فشار دادم بلافاصله در باز شد نفس راحتی کشیدم و رفتم تو ... مش رحیم در رو باز کرد و بعد از گرفتن روسری و پانچوم منو راهنمایی کرد سمت سالن .. تقریبا نصف مهمونا اومده بودن ولی نمیدونم چرا من فقط دنبال یه نفر میگشتم ... با شنیدن صدای مجد از پشت سرم قلبم برای یه لحظه وایساد : - سلام خانوم مشفق ... برگشتم سمتش.. چقدر توی کت شلواری که با سلیقه ی من خریده بود مردونه و جذاب شده بود .. توی چشماش یه برق خاصی بود ... کنارش یه آقای دیگه که نمیشناختم و سنش حدود 50 سالی بنظر میومد وایساده بود واسه ی همین منم رسمی در جوابش گفتم : - سلام آقای مجد ... - مجد رو کرد به سمت آقایی که کنارش ایستاده بود و گفت : - آقای فلاحی معاون شرکت ایران پایا!! بعدم رو کرد به من و گفت : - خانوم مشفق از مهندسین خوب شرکت!! مرد تعظیمی کرد و گفت : - خوشوقتم خانوم!!! - منم همین طور!!! مجد رو کرد بهم و مهربون خندید و گفت : - خیلی خوش آمدید .. - ممنونم از لطفتون ... بعدم تعظیمی کرد و با اشاره ی دست گفت : بفرمایید .. خانوم فرهمند و محمدی اون سمت سالن هستند ... اینجا رو عین خونه ی خودتون بدونید و از خودتون پذیرایی کنین!!! نمیدونم ولی دوست داشتم تا ابد کنارش وایسم مو قعی که اینجوری رسمی حرف میزد کلامش زیادی دلنشین و متین بود.. بالاخره با هزار زحمت چشم ازش گرفتم و نگاهی انداختم سمت سالن که فاطمه و آتوسا هردوهمزمان برام دست تکون دادن سر راه با بعضی از کارکنان شرکت سلام علیکی کردم و رفتم پیششون ..آتوسا یه کت و شلوار کرم خیلی شیک که واقعا برازنده ی قد بلندش بودپوشیده و بود و موهاشم جمع کرده بود بالای سرش و فاطمم یه پیرهن حریر مشکی بلند تنش و بود موهاشو دورش شلوغ درست کرده بود جفتشون ناز شده بود تا رسیدم بهشون آتوسا گفت : - اهوی خیلییییییییییی تیپ زدی !!! میخوای دل راد بد بخت رو ببری؟؟؟!!! خندیدم و سلام علیک گرمی با هردوشون کردم .. فاطمه خندید و رو کرد بهم : - خوب یه هفته مرخصی رفتی حال کردیا!!! - آره درسام سنگین شده بود!!! آتوسا خندید و گفت : - آب رفته زیر پوستتا!! بعدم زیر گوشم ادامه داد : - الان نگاه نکن ولی راد چشم ازت بر نمیداره ... ریز خندیدم که گفت : - زهر مار چه کیفی میکنه!! روکردم به فاطمه گفتم : - راستی سحر کوشش؟؟؟!! - گویا حال مادرش خوب نبود نمیتونه بیاد!!! - ای بابا !!! ایشاا.. مشکلی نباشه ... همون موقع آهنگ شادی گذاشته شد و و فاطمه خندید و گفت : - وایییی من دلم میخواد برقصم ... بعدم اشاره زد به همسرش که کنار چند تا از همکارای مرد وایساده بود و دوتایی به همراه چند نفر دختر و پسر دیگه رفتن وسط! موقعی که فاطمه رفت آتوسا گفت : - تو نمیرقصی .. - سری به نشانه ی نه تکون دادم که گفت : - - پس من میرم دستشویی و میام - باشه برو!! چند لحظه بد که به تعداد افرادی که وسط سالن مشغول رقص بودن اضافه شد رفته رفته چراغام خاموش شد ... منم از تازیکی استفاده کردم و چشمی انداختم به دور و بر...اول از همه بالای پله های سالن رامش پدرش و دیدم که با مجد و یکی دو نفر دیگ مشغول گفت و گو بودن دست همشون لیوانهای نوشیدنی بود که حدس میزدم مشروب باشه .. رامش یه پیراهن کوتاه دکلته ی بنفش پوشیده و بود موهای بلندشو با بی قیدی رها کرده بود دورش و آرایش غلیظیم داشت ولی از حق نباید گذشت جذاب شده بود!!ترجیح دادم عشوه هایی که واسه ی مجد میاد رو تماشا نکنم واسه ی همین رو کردم سمت دیگه سالن و راد رو کنار پیانو دیدم ... یه بلوز مردونه ی سفید اسپرت پوشیده بود با یه جین مشکی شیش تیغ کرده بود و موهاشم ژل زده بود و داشت با یه آقای دیگه حرف میزد ... خدایی قیافش بد نبود ولی به پایه مجد نمیرسید!! نمیدونم چرا با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست و نا خودآگاه دوباره رومو برگردوندم سمتی که مجد وایساده بود .. دیدم داره از بالای شونه ی رامش در حالیکه اخم عمیقی روی صورتشه ی منو نگاه میکنه .. به محض اینکه دید دارم نگاش میکنم بی تفاوت روشو کرد اونور و دستشو حلقه کرد دور کمر رامش.. نمیدونم چرا احساس کردم مخصوصا اینکارو کرد و با این فکر یه لبخند از ته دلی روی لبم نشست .. پیش خودم گفتم بخور جناب مجد .. این همه تو منو چزوندی حالام بسوز!!! توی افکار خودم غوطه ور بودم که با صدای راد بخودم اومدم : - سلام خانوم مشفق .. امسال دوست پارسال آشنا!!! یه درصد احتمال دادم مجد این صحنرو ببینه واسه ی همین با یه لبخند پسر کش گفتم : - سلام آقای راد خوب هستین ؟ - ممنونم خانوم شما چطورین ؟؟ - مرسی .. - بعدم خیلی مودبا نه رو کرد بهم و گفت : - چیزی میل دارید براتون بیارم .. خیلی دور از همه چی نشستین .. - نه ممنونم از لطفتون .. از رو نرفت و بعد از چند ثانیه گفت : - ممکن کنارتون بشینم .. دیدم ضایعست بگم نه!! جای دوستمه واسه همین با طمانینه گفتم : - بفرمایید ...


مطالب مشابه :


همسایه من قسمت11

رمان ♥ - همسایه من تصاویرشخصیت های رمان چه جوری بیام که کسی متوجه نشه من همسایه ی




همسایه من قسمت21

رمان ♥ - همسایه من تصاویرشخصیت های رمان تنگ بود لحظه هایی که لااقل واسه ی من اسمشون




همسایه من قسمت9

رمان ♥ - همسایه من قسمت9 تصاویرشخصیت های رمان تو باعث شدی اینا به فکر شوهر بیفتن واسه ی




برچسب :