هستی من 2


خونسرد و بی خیال فارغ ازهیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پایدیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمانها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه وکشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقه زده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که با هر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیراییانها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هراز گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یکامشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم درمواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اونبخند 

آه اصلا حوصله این جمع شلوغ را نداشت خسته بود پدر و مادرش به بهانه تغییرروحیه او این مهمانی فامیلی را ترتیب داده بودند اما او دیگر حوصله نداشتدلش می خواست به طریقی پدر و مادر و خواهرش متوجه نشوند به اتاقش برود واستراحت کند. آه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره چشمش را در سالن چرخاندو از دیدن تازه واردین لحظه ای در جایش نیم خیز شد مهران و همسرش مریمتازه وارد سالن شدند خانم مهران که بسیار زیبا بود به طرز خاصی که به نظرهستی دلنشین و شیرین بود راه می رفت بارداری همسر مهران در نظر اول به چشممی آمد . مهران و همسرش با پدر و مادر و هومن احوالپرسی کردند صورتش را بهطرف پنجره چرخاند تا از هجوم خاطراتش جلوگیری کند دیدن هوای ابری باز همنتوانست او را از یادآوری گذشته بیرون بکشد نم نم باران ملودی آرامی برشیشه ها می نواخت دلش گرفته بود حتی دیدن فامیل و دوستان هم نتوانسته بوداندوه عمیق دلش را کاهش دهد

دوباره به نظاره مهمان ها پرداخت باز هم همسر مهران را دید که با مادرشگفتگو می کند و بسیار با احتیاط قدم بر می دارد تا در کنار همسرش جایگیرد... انگار تمام این مدت هستی فقط منتظر همین مهمان بوده است

عمه ماهرخ که همراه پسرش فرهاد آمده و وارد سالن شدند نه همسر فرهاد و نه پسر کوچکش هیچ کدام همراهشان نبودند

فرهاد مثل همیشه با وقار و جذاب وارد شد و با تک تک مهمان ها احوالپرسینمود هستی کاملا فرهاد را زیر نظر داشت که نگاه سرگردانش در تمام سالنچرخید می دانست که فرهاد به دنبال او می گردد با خود اندیشید باز همتنهاست مثل همیشه بدون همسرش سحر و پسرش سینا و در آن گوشه سالن کمتر کسی می توانست هستی را ببیند نور آباژور اطرافهستی را روشن نموده بود و هستی فرو رفته در مبل و دستهایش را به هم قلابنموده بود و چانه اش را روی دست هایش نهاده بود و تقریبا همه مهمان ها رازیر نظر داشت باز هم نگاهش به روی فرهاد ثابت ماند فرهاد بارانی بلندش رااز تن در آورد و روی دستانش انداخت قد بلند و اندام ورزیده اش مثل همیشهاز تمام جوانان فامیل متمایزش ساخته بود هستی برای هزارمین بار طرح صورتفرهاد را از نظر گذراند . صورت کشیده اش که به کمک تیغ ژیلت صاف و براقبود و ابروان کشیده و پهن که سایبانی زیبا برای چشمان خاکستری اش بود کهزیر انبوهی از مژگان سیاهش پنهان شده بود فقط کافی بود کسی یک بار بهچشمان نافذ و کشیده فرهاد بنگرد تا برای همیشه طرح چشمان و نگاه عمیقش رابه خاطر بسپارد و راه رفتنش هستی عاشق راه رفتن او بود طور خاصی راه می رفت که انگار زمینزیر پایش التماس می نمود با بی خیالی و بی قیدی و عین حال مغرور و با وقار صدای عمه اش را شنید که از مادرش سراغ هستی را می گرفت برخاست و با حوصلهبه طرف عمه اش رفت عمه به محض دیدن او آغوش گشود و هستی را در بغل خود جایداد: فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و هستی سری به علامت سلام تکانداد و همان طور از فرهاد جواب گرفت انگار نه انگار که در بدو ورود گردن میکشید و به دنبال هستی می گشت که حالا ان قدر سرد و بی تفاوت سلام نمودهستی با این رفتار فرهاد کاملا آشنا بود اول بی تفاوت و بعد گرم و خودمانی هستی به آشپزخانه رفت که به صفیه خانم در آماده نمودن شام کمک کند انقلابیکه در وجودش با دیدن فرهاد به وجود آمده بود گرمش ساخته بود گونه هایش میسوختند و احساس می کرد که تب کرده است به خود نهیب زد : بس کن هستی دیدنفرهاد که این همه هیجان نداره یادت باشد که تو در حال حاضر یک بیوه 29ساله هستی یک زن در مانده که شوهر مهربان و دختر نازنینش را از دست دادهاست هستی من نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد 

- هستی خانم؟

سرش را به عقب برگرداند و گفت:

- بله؟

همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:

- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران

- سلام خانم آرین حال شما چطوره؟

مهران و هومن نیز به طرف آنها آمدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست هستی را هم چنان در دست گرمش نگه داشته بود . هومن گفت:

- مهران خان را که به یاد می آوری هستی؟

هستی شرم زده نگاهی به هومن انداخت و گفت:

- بله ! مگه می شود مهران خان را که آن قدر به من لطف داشتند از یاد ببرم؟ از دیدنتون واقعاً خوشحال شدم.

و سرش را به طرف هر دو چرخاند و گفت:

- قبل از هر چیز ازدواجتان را تبریک می گویم و تبریکی دیگر به خاطر مسافر کوچولویتان
مهران با محبت نگاهی به همسرش و سپس به هستی انداخت و گفت:
- ما هم به شما تسلیت می گوییم واقعاً وقتی جریان فوت همسر و دخترتان را شنیدم متأسّف شدم امیدوارم کوتاهی ما را ببخشید
هستی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مریم لبخندی زد و گفت:
- حالا می بینم که تعاریف مهران در مورد شما واقعاً حقیقت داشته ان قدر از متانت و خانمی شما شنیده بودم که حد ندارد
هستی نگاهی به چهره مهربان و دلسوز مهران انداخت و گفت
- شرمنده ام نکنید مهران خان همیشه به من و خانواده ام لطف داشته اند
هومن گفت:
- هستی جان مهران را بعد از سالها در داروخانه دیدم . آقا دکتر داروساز شده اند. نمی دانی چه برو و بیایی دارد! من هم دیدم امشب بهترین فرصت است که دور هم جمع باشیم و افتخار حضورشان را داشته باشیم
مهران متواضعانه لبخند زد و گفت:
- باور کن هومن جان بعد از مدت ها امشب واقعاً خوشحالم که در خدمت شما هستم!
هستی گفت:
- - به هر حال خوش آمدید
بعد رویش را به مریم کرد و گفت:
- مهران خان واقعاً انسان شریف و قابل احترامی ات بهتان تبریک می گویم همسر بسیار خوبی را برگزیده اید
مریم دستش را روی شانه هستی گذاشت و گفت
- هستی جان از لطف شما ممنونم اما من دلم می خواهد بیشتر با تو آشنا شوم. شنده ام شوهرم خیلی مشکل پسند است اما نمی دانم چرا وقتی با شما اشنا شده اجازه داده که به راحتی از دستش فرار کنید؟
هستی او را به طرف مبلی برد که فرهاد روبرویش نشسته بود با هم نشستند و سخن گفتند ! مریم گفت:
- می دانی هستی جان من امشب به شوق دیدار تو آمده ام
هستی تعجب کرد و گفت:
- من؟ شما از من چه می دانید مریم خان؟ چرا دیدن من باید برای شما جالب باشد؟
مریم گفت:
- دیدن دختر عاشقی که به انتظار یار نشسته و در را به روی تمام هواخواهان بسته است جالب نیست؟
هستی لبخندی زد و گفت:
- قصه زندگی من واقعا جالب است اما تعجب می کنم شما این جریان را از کجا می دانید؟
مریم گفت:
- وقتی مهران به خواستگاری ام آمد به من گفت که برای خواستگاری دختری تا مرز نامزدی پیش رفته است اما همان شب خواستگاری با دست خالی برگشته است چون آن دختر عاشق پسر عمه اش بوده ... وقتی برادر شما مهران را در داروخانه دید و از او برای مهمانی امشب قول گرفت من هم مشتاق شدم که 9هرچه زودتر شما را ببینم همین!
مریم نفسی تازه کرد و گفت:
- حالا می فهمم که چرا مهران تا دو سال بعد از خواستگاری از تو به سراغهیچ دختری نرفت! خب البته حق داشته کجا می توانست دختری به زیبایی و کمال تو پیدا کند؟
هستی گفت:
- لطف داری مریم جان، اما سلیقه خوب مهران خان از انتخاب شما دقیقا مشخص است
مریم با ناز خندید و گفت:
- دلم می خواهد روی دوستی من حساب کنی هستی جان حالا که دیدمت فهمیدم دختر خونگرم و دل صافی هستی خیلی دوست دارم برای هم دوستان خوبی باشیم در ضمن از همه بیشتر دلم می خواهد جریان زندگیت را برایم تعریف کنی! شوهر مرحوم و دختر نازنینت چه شد که فوت کردند؟ چرا پسر عمه ات هنوز که هنوز است با چشمان نگران و مشتاقش تو را می نگرد؟
هستی گفت:
- باشد مریم جان اگر توانستم روزی به تمام این سوالات پاسخ می دهم.
مریم که متوجه شد زیادی با هستی صمیمی شده است با خجالت گفت:
- باور کن هستی جان من زن فضول و سمجی نیستم اما با تعاریفی که مهران دائم از تو می کرد حالا که تو را تنها می بینم تعجب می کنم که چرا این قدر گوشهگیر هستی! دلم می خواهد مرا دوست خو بدانی البته اگر لایق این دوستی باشم!
مهران به طرف انها آمد و متوجه شد که مریم هستی را به حرف گرفته است بنابراین گفت
- از مریم دلخور نشوید هستی خانم مریم مثل خود شما پاک و بی الایش است آنقدر مشتاق دیدار شما بود که من حس کردم سال هاست شما را می شناسد فکر کنم بتواند روی دوستی بی دریغ شما حساب کند چرا که مریم در این دنیا به جز من هیچ را ندارد
هستی گفت
- نه دلگیر نیستم منه هم انگار مریم جان را سال هاست که می شناسم
و بعد قیافه متعجبی به خود گرفت و گفت
- منظور شما از تنها بودن مریم جان چیست؟ من متوجه نشدم
مریم دستش را دور بازوی هستی حلقه کرد و گفت
- منظور مهران این ات که من پدر و مادر ندارم و در این دنیا فقط مهران است که تمام هستی من است
تمام هستی من!!! جمله ای که بارها فرهاد به زبان اورده بود و هستی با آن آشنا بود مریم گفت
- خب هستی جان انگار شام امده است بیا بریم از خجالت شکم هایمان در بیاییم در یک فرصت مناسب من هم حرف هایی برای گفتن دارم به شرطی که تو اول شروع کنی و قصه زندگیت را برایم تعریف کنی
هستی با سر موافقت خود را اعلام نمود و مشاهده کرد که مهران با چه دقتی هوای همسرش را دارد و برایش غذا می کشد یک لحظه آهی از سینه بیرون داد کاش الان حمید و نازنین هم بودند تا او این طور غریبانه شام نمی خورد یاد حمید و نازنین بغض گلویش را دوباره تازه کرد. هومن به صرافت خواهرش افتاد و به همراه همسرش مهسا برای هستی غذا کشیدند . هومن دستش را دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به طرف میز برد شاید محبت برادرانه اش اندکی دل رنجیده هستی را ارام کند و لبخندی بر لبش نشاند هدیه به طرف هستی امد و گفت:
- مادر نگران توست، تورو خدا هستی کمی اخمهایت را باز کن و بخند.
هستی پرده اشکی را که اماده بود با یک پلک به هم زدن فرو بریزد به عمق خانه چشم هایش پس راند و نگاهش را دور میز به گردش آورد و دید که فرهاد همان طور نگران و دلسوزانه به او می نگرد ظرف غذایش را برداشت و باز به آخر سالن همان جا که به راحتی می توانست صدای ریزش باران و غرش رعد را بشنود پناه برد
دوباره حس دلتنگی به وجود خسته اش چیره شد . دید فرهاد باز هو او را دستخوش طوفان کرده بود . دلش به روزهای مجردی اش پر کشید ! همین حس شناخته شده را که از دیدن فرهاد بر جانش می نشست صدها بار تجربه کرده بود! نمیدانست هنوز هم از فرهاد دلگیر است یا نه؟ ایا گذشت 7 سال توانسته بود او را از فکر فرهاد و کمند مهرش بیرون آورد؟ نه! سرش را کمی تکان داد. دوست داشت تمام این افکار را از ذهنش جارو می کرد و به دور می ریخت! غذایش دست نخورده روی میز به او دهن کجی می کرد و دلش برای حمید و نازنین پر کشید. هنوز بعد از گذشت یک سال و اندی از فوت عزیزانش غذا به راحتی از گلویش پایین نمی رفت
خواهرش هدیه را دید که تند و تیز به صفیه خانم کمک می کند و به مهمان ها تعریف می نمود. هدیه گردنش را بالا گرفت و در سالن چرخاند و با دیدن هستی نوشابه ای برداشت و به طرف او امد نگران اما با صمیمیت گفت
- ای ناقلا چه جای خوب و دنجی را برای دیدن باران انتخاب کرده ای! نکند میخواهی بری تو حس و حال خودت؟ یه کم به فکر زندگی باش زندی کن هستی! تو خیلی جوانی اگر دائما این قیافه ها را بگیری زود پیر می شی
هستی خندید و گفت:
- هدیه خسته نشدی این قدر نصیحت کردی ؟ هاله و ارمان کجان ؟
هدیه بی حوصله دستش را تکان داد و گفت
- ای بابا یک ساعت فکر این دو تا وروجک نباشم چه می شود؟ فر کنم مسعود از پسشان بر بیاید
و بع د صورتش را به طرف هستی جلو برد و اهسته گفت
- دیدی؟ فرهاد تنها امده ، خجالت نمی کشه انگار زن و بچه اش ادم نیستند که دائم مثل مجردها این ور و ان ور می رود! راستی مهران را چی ؟ دیدی؟ زنش را چی؟
هستی از هیجان هدیه خنده اش گرفت. نگاهی به چشمان هدیه انداخت که از شلوغی و شیطنت برق می زد و گفت:
- اره دیدم از مریم خیلی خوشم امد خیلی صاف و ساده است به علاوه خوش اخلاق و خوشگل است
هدیه پشت چشمی نازک کرد و گفت
- آره خوشگل است اما به پای تو نمی رسد تو واقعا زیبایی هستی جان
هستی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- کاش زشت بودم و کمی شانس داشتم خوشگلی برایم نه شوهر می شود و نه بچه
هدیه دوباره قیافه نگران و دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت:
- ببخش هستی جان منظورم این نبود تورو خدا به خاطر مامان و بابا هم شده یک امشب از فکر و خیال بیرون بیا و از زندگی و جوانی ات لذت ببر! به خدا آنقدر از مامان در مورد تو سفارش شنیدم دیوانه شدم
سپس برخاست و گفت:
- من برم تا صدای مادر نیامده که چرا دست تنهایش گذاشتم ! تو هم از خودت پذیرایی کن هستی خانم ، ببخش اگه کم و کسری هست
بعد چشمکی به هستی زد و گفت:
- پشت سرت را نگاه نکن فرهاد خان دارند به سمت شما تشریف فرما می شوند ! اوا چرا زن و بچه اش را با خود نیاورده؟
و بعد از گفتن این جمله به طرف مهمان ها رفت
لج هدیه از تنها امدن فرهاد تمامی نداشت هستی خنده اش گرفت . باید به خاطر خانواده اش هم که شده بود خود را کمی بشاش نشان می داد . پدر و مادر و خواهر و برادرش واقعا نگران و دلسوز بودند. قلبش از محبت خانواده اش غرق در سرور شد . دو سال بود که طعم واقعی زندگی را حس نکرده بود خانواده اشحق داشتند دائم نگران باشند چرا که نصفی از سال را زیر سرم در بیمارستان بوده و نصف دیگر سال را سر مزار عزیزانش زار می زده است
با صدای فرهاد که گفت:
- ببخشید ! اجازه می دهی بنشینم؟
از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست

رای لحظه ای نگاهش درنگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف شیشه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.
فرهاد گفت:
- دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟
هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت:
- فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟
و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهاد تکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتش را به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقهای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت:
- من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی.
هستی گفت:
- می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیث باشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهد شرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدم زده ام...
در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دسته گل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟
فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زن جوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا که هستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا بهجایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است.
هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دور ببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد از تمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد به چهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت:
- هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسه مهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمیترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکر ابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمان ها را بدرقه نکردی هستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرف می زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت
- تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟
فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت:
- نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش
هستی گفت:
- کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده
- درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است
و سپس لبخندی تلخی زد و گفت:
- راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکر نمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواج هم نگران تو باشند
و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود . هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخ داد:
- آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای واین جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردی و برایم شعر می خواندی؟
فرهاد با لودگی جواب داد:
- آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم
هستی دوباره با خشم جواب داد:
- مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیا مشغول بودی به سراغم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با او ازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و در قلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمیخواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نفس کشیدنش را سد کرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش و یادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هر یادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت:
- - آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیش ناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست من ناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت بهتو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران توجزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدا بیامرز حسودی می کنم که توانست 5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام
- هستی با بغض گفت:
- - بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آن بیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخن بگویی، باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر به فکر سحر و سینا باشی!
- خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست و از سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم و عمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد!
- خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
- دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغض لعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانم مادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانم ادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن هم که هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاد دارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمن جلوی رویم شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجم می گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدر خسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم. اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چرا آمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودی و حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم مینشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟
- حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود وجودش را به اتش می کشید زیر باران ایستاد و گریست دلش فرهاد را می خواست که با او باشد. انگار که موفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی را دگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشک او چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گذشته اش؟ 
- فرهاد؟؟؟

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش کشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در اشک غرق اند؟ میدونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ میدانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحل ندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.
هستی سر از شانه مریم برداشت و گفت:
- ببخش مریم جان ، خیلی محکم بغلت کردم هیچ به فکر کوچولیت نبودم . اه مریم شاید باور نکنی اما گرمای تنت مثل حس مادر شدن دلچسب و شیرین است. آنقدر دلم گرفته که در یک ساعت حرف زدن هم باز نمی شود می دانم الان مادرم و هدیه نگرانم هستند اما دست خودم نیست نمی تواند جلوی این آدم های شاد قیافه شاد به خودم بگیرم و تظاهر به خوشحالی کنم نمی دانم چرا این قدر با تو احساس راحتی می کنم ! مهربانی و سادگی ات مرا به یاد یاسمن می اندازد. یاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه ام است نمی دانی چه قدر دلم برایش تنگ شده
مریم دستش را در دست گرفت و گفت:
- دلت می خواهد روزی قرار بگذاریم یا تو به خانه ما بیایی یا من به خانه تو یا اصلا بیرون بریم و تو کمی از گذشته ات برایم حرف بزن حس می کنم خاطرات گذشته روی دلت تلمبار شده اند
هستی گفت:
- درست می گویی چند سال است که با کسی خودمانی و صمیمی صحبت نکرده ام هدیه که سرگرم زندگی و بچه هایش بوده یاسمن هم که همراز و هم دلم بود به فرانسه رفت. شهلا هم که حسابی از من دور شده. هیچ وقت هم جرات نکرده ام حرف های مرا به حمید بگویم. او مرد خوب و شریفی بود اما من خجالت می کشیدم از ناگفته های دلم برایش سخن بگویم
سپس نگاهی به اسمان کرد و گفت:
- هر موقع وقت داشتی بهم زنگ بزن و به خانه ام بیا تا برایت از زندگی ام صحبت کنم خودم هم بدم نمی آید خاطرات گذشته را مرور کنم. پر از شیرینی و تلخی است
مریم گفت:
- آن قدر به دلم نشستی که انگار چند سال است می شناسمت چشم ، تماس می گیرم و به خانه تان می آیم دلم نمی خواهد افتخار هم صحبتی ات را از دست بدهم.
هستی گفت:
- دوستی با تو هم برای من افتخار است!
مریم گفت:
- خب دیگر این قدر افتخار خانم را صدای نزنیم چرا که ممکن است سر و کله شوهر ش پیدا شود و دمار از روزگارمان در بیاورد
هر دو با صدای بلند خندیدند مریم در حالی که به پنجره اشاره می کرد گفت:
- انگار پسر عمه ات خیلی نگرانت است ببین چه طور در تاریکی حیاط دنبالت میگردد! دلسوزی اش شبیه دلسورزی برادر برای خواهرش است بی ریا و با محبت
هستی گفت:
- آره می دانم فرهاد مرد خوبی است اما نگرانی اش دیگر برای من زندگی نمیشود و او در یک لحظه از زندگی اش با خود رایی و لجبازی که کرد آینده هردومان را تباه کرد اگر او به خارج نمی رفت باعث حسرت و ویرانی ارزوهای مان نمی شد الان نگرانی او برای من حکم نوشدارو پس از مرگ سهراب را دارد
مریم زیر لب گفت:
- عشق افلاطونی
هستی خندید و گفت:
- هر وقت از مهران خان اجازه گرفتی بهم زنگ بزن دلم نمی خواهد قصه زندگیمن برای تو که دوران حساس زندگی ات را می گذرانی ناراحتی به دنبال داشته باشد و شوهرت مرا در ناراحتی تو مقصر بداند
مریم خندید و گفت
- ای بابا هستی جان من هم لای پر قو بزرگ نشدم من بچه یتیمی هستم که از بچگی با درد بزرگ شده ، در ثانی فکر کنم آن قدر از طرف مهران اختیار داشته باشم که بتوانم دوستانم معاشرت کنم خیالت راحت باشد منتظر هستم
هستی سر خوش با حالتی شاعرانه به اسمان نگریست و گفت:
ای آسمان مگر دل دیوانه منی؟
کاینگونه شعله می کشی و نعره می زنی؟
نالان و اشکبار مگر عاشقی و مست
با خویشتن چو ما مگر ای دوست دشمنی؟
در آن هوای بارانی حس و حال عجیبی پیدا کرده بود حسی زیبا و شاعرانه رو به مریم کرد و گفت:
- می توانی برایم کمی از زندگیت بگویی؟ راستش بعد از حرف شوهرت کمی در مورد زندگی ات کنجکاو شدم
مریم گفت:
- البته زندگی من زیاد ماجرای جالب و هیجان انگیزی نیست! اما حالا که تو می خواهی برایت می گویم. مادر و پدرم عاشق هم بودند با مخالفت های مادربزرگم یعنی مادر مادرم که اجازه ازدواج دخترش را با خواهر زاده اش یعنی پدرم نمی داد بالاخره آن دو با هم ازدواج کردند آن هم چه ازدواجی ! مادرم برایم تعریف کرده که وقتی شانزده ساله می شود آن قدر زیبا و خواستنی بوده که خواستگار فراوان داشته است. پدرم که عاشق مادرم بوده و فرصتی به دست نیامده بود که عشقش را به دختر خاله اش ابراز کند با شنیدن وصف خواستگاران مادرم دلش به شور و هول می افتد که مبادا خاله اش دخترش را شوهر دهد و سر او بی کلاه بماند. به همین خاطر روزی که مادرم کفش و کلاه کرده که به حمام برود سر راهش را می گیرد و می گوید که دوستش دارد و غیر از او با کسی نمیتواند ازدواج کند.
مادرم که ذاتاً زنی تو دار و خویشتن دار بوده از ابراز علاقه پدرم خوشحال می شود و با زحمت فراوان به پدر می فهماند که او هم مایل به این دلدادگی هست. خلاصه وقتی خاله و پسرش به خواستگاری مادرم می آیند با مخالفت شدید مادر بزرگم روبرو می شوند چرا؟ چون مادر بزرگم از ازدواج فامیلی خوشش نمی آمد  و عقیده داشت که ازدواج فامیلی به جز به هم خوردن رابطه دو خواهر که بر اثر طرفداری از بچه هایشان به وجود می اید عایدی ندارد. دلایل مادربزرگم به نظر مادرم هیچ منطقی نمی آید و همین باعث اختلاف می شود و در واقع سر منشا اختلاف انها از این جا به وجود می آید خلاصه بعد از کشمکش فراوان و گریه و زاری های مادرم مادر بزرگم بقچه مادرم را به دستش می دهد و او را از خانه بیرون می کند و می گوید حالا که دلت می خواهد عروس خاله ات شوی و روی حرف من حرف بزنی برو آن خاله ات و آن پسرش! مادرم با ناراحتی به در خانه خاله ام می آید و با حقارت قبول می شود! مادرم که با یک دنیاعشق و امید به خانه پسر خاله اش قدم گذارده بود به دنبال عقد مختصری که با هیچ کدام از ارزوهای مادر مطایقت نداشته وارد این زندگی می شود و آزار و اذیت های خاله اش را به جان می خرد. خاله اش از هیچ آزار و اذیتی در حقش فرو گذاری نکرده و با انواع طعنه ها و زجرها و کنایه ها روح و روان و جسم مادرم را در فشار قرار می دهد تا جایی که مدر پشیمان می شود که چرا به سخنهای مادرش اهمیت نداده و این طور از خانه و کاشانه خود با حقارت رانده شده و زیر دست خاله ای نامهربان افتاده است
تمام دلخوشی مادرم به پدرم بود. پدر مهربان بود اگر چه خیلی جوان بوده اما از ترس مادرش نمی توانست از همسرش طرفداری کند چرا که در آن صورت هر دو از خانه رانده می شدند بنابراین رفتاری که می کرد هم دل مادرش را به دست میآورد و هم دل همسرش را البته اگر مادرش متوجه خوش رفتاری و مهربانی او نمیشد و اجازه می داد که آن دو با هم زندگی کنند. سرت را درد نیاورم هستی جانآن قدر در ان خانه به مادرم سخت گذشته بود که تنها آرزویش داشتن خانه و زندگی مستقل بوده اما پدرم ان قدر تهی دست و ندار بوده که به سختی میتوانست نان آور مادر و همسر و سه خواهر کوچک ترش باشد چه برسد به این که خانه ای جداگانه برای مادرم تهیه کند تا این که مادر مرا باردار می شود اما باز هم تمام کارهای آن خانه را با تمام نیرو انجام می داده و لب به اعتراض نمی گشود چون در غیر این صورت بلافاصله با انواع کنایه ها و سرزنش ها و سخنان نیش دار خاله اش روبرو می شد که حکم شکنجه اش را داشت. مادر مادرم حتی در دوران سخت حاملگی هم به سراغش نمی اید و او برای دیدن مادر و خواهر و برادرش بی تابانه دلتنگی می کند آه خدایا مگر می شود یک مادر اینقدر سخت و پر کینه باشد؟ مادرم صبور بوده ان قدر تحمل می کند تا این که من در یک شب برفی سخت به دنیا می آیم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده و مادرم با این که زایمان سختی داشته اما با دیدن من در آغوش خود تمام سختی ها و مرارت هایش را فراموش می کند رفتار خاله ام با او بهتر می شود اماخوب خوب نمی شود و آن هم به این دلیل که چرا عروسش برایش نوه پسر به دنیا نیاورده است تا من 5 سالم شد نه از مادر بزرگم نه از خاله و دایی ام از وجود هیچ کدام خبر نداشتم تا این که یک روز خاله مادرم که همان مادر بزرگم باشد خبر آورد که خواهر زاده اش که همان خاله من باشد با گاز کرسی خفه شدهاست
این طور که مادرم برایم گفت خواهرش دو ساله بوده که او از خانه بیرون امده و آن موقع 7 ساله بوده است. یک روز که از حمام بر می گردد مادر بزرگم به خواهش همسایه به خانه اش می رود تا در پختن اش به او کمک کند و خاله ام زیر کرسی می خوابد که خستگی رفع کند لحاف را روی صورتش انداخته و گاز زغال کرسی خفه اش کرده بود کسی هم در خانه نبوده که متوجه خفگی او شود مادربزرگم وقتی باز می گردد با جسد سیاه شده و بی جان دخترش روبرو می شود مادربزرگم وقتی این خبر را به مادرم می داد خیلی ناراحت بود و اجازه داد که عروسش به دیدن مادر و خانواده اش برود خانواده ای که فقط مادر و برادرش انرا تشکیل می دادند شبی که مادرم بعد از دیدن خانواده اش به خانه امد آنقدر گرفته و مغموم بود که من جرات نکردم با او سخن بگویم و با همان ذهنیت کودکانه ام از او سوالی کنم مادرم مرا به خانه مادرش نبرد نمی دانم چرا؟حتما خواسته اول خودش به دیدن انها برود و بعد مرا ببرد اما ان روز هرگز نرسید چرا که بعد از چند وقتی دوباره سخت گیری های مادر شوهرش شروع شد و مادر اجازه نداشت که با خانواده اش رفت و امد کند. پدرم هم در این میان حریف مادرش نمی شد و نمی توانست به خاطر همسرش رو در روی مادرش بایستد روزی که مادر به شدت گریه می کرد را هرگز از یاد نمی برم وقتی با همان لحن بچه گانه ام از او علت گریستنش را پرسیدم در آغوش گرفت و گفت:
- مادر و برادرم برای همیشه از تهران رفتند انها به مشهد رفتند تا در آن جا ساکن شوند مادرم نمی توانست در خانه و شهری زندگی کند که دخترش را از دست داده است
و من تعجب کردم که چرا این قدر بین مادر من و خواهرش فرق هست مگر نه اینکه خداوند به این دلیل که عشق مادر بزرگم به دختر کوچکش بی نهایت بوده او را از مادرش گرفت تا تاوان بی مهری های مادر بزرگم به دختر دیگرش که مادرم بوده باشد چس چرا هیچ کاه مادر بزرگم نمی فهمید و دل مادر را به دست نیاورد ؟ و او را برای همیشه ترک کرد و خود را نیز از شهر و دیار خودش آواره نمود

مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچک کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر و برادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادر و برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه امدیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد. هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت:
- تو پولهای مرا می دزدی و جمع می کنی و به شوهرت می دهی تا خرج سفرت کند؟
و مادر معصوم و مظلوم زیر ضربات او کتک می خورد و هیچ نمی گفت. عشق دیدن مادر و برادر لال و درمانده اش ساخته بود. چه بگویم که وقتی یادم می آید مادرم و برادرش را ببیند چه طور خشمگین می شوم! روزی که با هزار زحمت و یواشکی به ترمینال رفتیم و سوار اتوبوس شدیم را هرگز یادم نمی رود. مادرم خوشحال بود پدر از رضایت مادر خوشحال تر و من که پایم را از پاشنه خانه بیرون نگذاشته بودم حیران و با اشتیاق به خیابان ها و آدم ها نگاه می کردم و پر از شور و اشتیاق این سفر بودم چه سفری هستی جان؟
اتوبوس به راه افتاد و ما می خندیدیم و شاد بودیم. مادر می گفت:
- اگر این آدرس که همسایه مادرم به او داده بر فرض محال هم اشتباه باشد به این می ارزد که به پابوسی امام رضا آمده ایم.
پدر دائم می گفت:
- قسمت بوده عزیزم
و من چیزی از قسمت نمی فهمیدم. اتوبوس نصف راه را پشت سر گذاشته بود که راننده خوابش برد. همه مسافران در خواب شبانگاهی بودند. تک و توک مسافر بیدار مانده بود، راننده دائم چرت می زد و اتوبوس به این طرف و آن طرف کشیده می شد. عاقبت اتوبوس به سمت دیگر جاده منحرف می شود و همان موقع برخورد شدیدی با تریلی که از همان جاده و در واقع مسیر اصلی خودش می آمده پیدا می کند. مادرم مرا در آغوش داشت. یادم می آید موقع تصادف پدر مرا از آغوش مادر قاپید و سفت و محکم در آغوش خودش نگه داشت. صدای جیغ زن ها و بچه ها در آن سکوت شبانگاهی هنوز در گوشم است. بیشتر مسافرین در دم جان باختند که پدر و مادر من هم از همین مسافران جان باخته بودند گریه های سوزناک من دل هر کسی را اب می کرد. تمام کسانی که مرا دیدند و از آغوش خون آلود پدرم بیرون کشیدند متفق القول بودند که چون پدر سپر بلای من شده به من اسیب چندانی وارد نشده است. کار خدا بود یا قسمت یا تقدیر هر چه بود این بوده که من یتیم شوم. مادرم به عشق دیدن مادری که از او به خاطر عشق به پسرخاله اش کینه به دل گرفته بود جان خود را از دست داد و پدرم به خاطر عشقی که به همسرش داشت و برای رضایت دل او کشته شد و در این میان من بودم که بی پدر و مادر شدم و به پاسگاه انتقال داده شدم. مرا به تهران آوردند من دختر باهوشی بودم مادرم حتی آدرس خانه مان را به من یاد داده بود آدرس را به مامورین گفتم و آنها مرا به مادر بزرگم تحویل دادند از سوگواری و ندامت مادر بزرگم چیزی نمی گویم چون خسته ات می کنم. همین قدر بگویم که انگار پدر و مادر من باید می مردند که مادر بزرگم به خودش بیاید و مهربان شود. او سرپرستی مرا به عهده گرفت و یک سال بعد از ازدواجم فوت کرد. اینهم از قصه زندگی من که در 6 سالگی یتیم شدم.
هستی دستش را روی دست مریم گذاشت و مریم در حالی که به شدت بغض کرده بود گفت:
- حالا دیدی! من در زندگی ام رنج فراوان کشیدم که از همه بیشتر خاطره ایکه ازارم می دهد یادآوری چشم های اشک الود مادرم است که در دوری از مادر و برادرش گریان بود. من دیگر هیچ خبری از مادر بزرگم و دایی ام ندارم. فکر نکنم که انها هم هیچ گاه از مرگ مادر و پدر من با خبر شده باشند.
هستی گفت:
- عمه هایت چه؟ آنها را نمیبینی؟
مریم گفت:
- اصلا دلم نمی خواهد با آنه ارفت و آمد داشته باشم. نمی خواهم چشمم به چشمشان بیافتد. به همین دلیل بعد از ازدواج با مهران دیگر ندیدمشان! قطع رابطه کردم این طوری راحت ترم.
هستی آهی کشید و گفت:
- قصه زندگی مادرت کمی به قصه زندگی من شباهت دارد مادر من نیز از ازدواج من و هومن و هدیه با فامیل اصلا راضی نبود اما من و هومن مثل مادر تو روی عشقمان پافشاری نکردیم. در واقع رضایت مادر را به خواست دلمان ترجیح دادیم و حالا هم زندگی می کنیم اما باز ته دلمان چیزی گنگ و مبهم به نام حسرت زبانه می کشد
مریم گفت:
- باید همه را سر فرصت برایم بگویی حالا بلند شو تا با هم به داخل سالن برویم حتما مهران نگران من شده و مادرت نگران تو!
هستی از یاد آوری مادرش لبخندی زد و گفت
- مادر من بیشتر از این که نگران من باشد نگران این است که خود را از مهمان ها مخفی می کنم
هر دو خندیدند و به داخل رفتند شهلا با دیدن ان دو که وارد شدند به طرفشان رفت و گفت:
- - هستی ؟ هیچ معلوم هست امشب چرا پیدایت نیست؟ از اول مهمانی تا الان روی هم 5 دقیقه هم با من حرف نزدی؟
و سپس نگاهی به مریم انداخت و گفت
- معلوم است دیگر ! دوست جدید پیدا کردی باید هم مرا تحویل نگیری
مریم لبخندی زد و گفت:
- مرا ببخشید امشب حسابی هستی را از شما دور کردم راستش هستی جان ان قدر جذاب و خوش صحبت است که ادم از صحبت کردن با او خسته نمی شود
هستی تشکر کرد و با شهلا و مریم را همراهی کردند باز هم نگاه سنگین فرهاد را روی خودش احساس کرد اما اصلا نگاهی به طرف او نیانداخت احساس کرد که در سرش درد پیچیده است کاش زودتر این مهمانی تمام می شد و او به اتاقش می رفت و استراحت می کرد

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می انداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
((از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))
برخاست و نگاهی به حیاط انداخت پنجره را باز کرد بوی چمن تازه و سبزه و خاک خیس خورده را با تمام وجود به جان کشید انگار زمین حمامی درست و حسابی کرده بود چون همه چیز طبیعت سر حال و تمیز خودنمایی می کرد. غرق در افکار خود بود که زنگ تلفن او را از آن رخوت بیرون کشید. مطمئنا هنوز اعضا خانواده اش خواب بودند و از خستگی توان برخاستن نداشتند
با تانی گوشی را برداشت
- الو؟ بفرمایید
صدای گرم فرهاد در گوشش پیچید:
- سلام هستی جان! خواب بودی؟
- سلام صبح بخیر بله تقریبا خواب بودم کاری داشتی؟
- ببخش که بیدارت کردم کار خاصی که نه ! نگرانت بودم دیشب اذیتت کردم؟
- این پرسیدن داره؟ معلومه! کار تو اذیت کردن است
- ممنونم لطف داری ! می شه یکم باهات حرف بزنم؟
- در چه موردی
- اه ، ترو خدا هستی ! این چه رفتار سرد و خشنی است که با من داری؟
هستی گفت:
- ببخشید! من کی با شما خودمانی و صمیمی بودم که حالا از رفتار سردم گله می کنی؟
- بابا من فرهادم فامیلت من نمی گویم با من خودمانی و صمیمی باش اما مثل یک فامیل با من حرف بزن
- اوه فامیل؟ می شناسمت تو پسر عمه ماهرخ هستی اما بدان که تا دو سال پیش من شوهر داشتم و اگر مثل یک فامیل با تو برخورد می کردم حمید کنارم بود اما الان یک زن تنهای شوهر مرده ام. دلم نمی خواهد با صحبت کردن و فامیل بازی با تو باعث شوم که دیگران پشت سرم حرف بزنند مخصوصا من و تو که گذشته مان هنوز در یادها است.
فرهاد با آرامش و خونسرد صدای گرمش را در گوش هستی ریخت انگار که داشت برایش لالایی می خوند. نجوا گونه گفت
- چرا این قدر نظر دیگران برایت مهم است؟ من دوست ندارم وقتی با تو حرف میزنم این قدر عصبی و ناراحت باشی اگر باعث ناراحتی ات شدم بگو قطع کنم.
هستی دلش ضعف می رفت که فرهاد بیشتر صحبت کند و او را در این خلسه غرق کند. به یاد روزهایی افتاد که در همین اتاق ساعت ها با فرهاد از اینده سخن گفته بود. شاید فرهاد هم به همین خاطره ها می اندیشید که هیچ صدایی جز نفس هایش نمی آمد. دوباره بغض گلویش را بست پنجه های بغض آن قدر قوی بود که فشار آن بر روی گلویش باعث روان شدن اشک چشم هایش شد نگاهش در اتاقش چرخید و به روی تابلویی که فرهاد به او هدیه داده بود ثابت ماند
(( من ندانم که کی ام من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم))
- الو هستی؟ گوشی دستته؟
- بله فرهاد گوشم با توست بگو
- چه بگویم؟ بگویم که می دانم داشتی به چه فکر می کردی؟ هنوز تابلوی دیوار اتاقت یاد آور صاحبش هست یا ان را خرد کردی
- فرهاد؟
- جانم بگو عزیزم
تن هستی گرم شد با خود جنگید لبش را محکم گاز گرفت و گفت
- چرا دست از سرم بر نمی داری فرهاد؟ یک عمر برای سر کردن با خاطراتت کافی است چرا دیگر خودت جلوی رویم می شوی و نمک به زخم کهنه ام می پاشی؟مگر تو زن و بچه نداری که دائم خونه عمه منو کنترل می کنی؟
همین که هستی با او حرف می زد برایش کافی بود لحن نرم هستی با لجبازی همراه بود با خود اندیشید
(( این هستی دیوونه همیشه خیره سر و لجباز بوده و با این لجبازی اش باعث تباه شدن اینده مان شد باعث شد که هر دو ازدواج های نا موفقی داشته باشیم))
- آه هستی؟ عجب دختری هستی؟ چرا تلفن را قطع کردی؟
لبخند روی لبان فرهاد نشست می دانست که او به خاطر فرار از احساساتش تلفن را قطع کرده است. گوشی را سر جایش گذاشت و به طرف پنجره اتاقش رفت از دیشب که از خانه دایی اش امده بود هیچ حوصله رفتن به خانه را نداشت. دلش در تلاطم بود مثل موجی نا آرام که به صخره می کوبد طوفانی بود.
دلش بهانه می گرفت و بهانه دلش هستی بود! حالا فرهاد تصمیم آخر را گرفته بود و حالا که هستی ازاد بود می خواست به طور جدی در این مورد با او صحبت کند با این که سحر و سینا در زندگی اش نقش خانواده اش را داشتند ولی خودش می دانست که سحر کاری به او و تصمیماتش ندارد فقط دلش برای سینا پر میکشید ولی سحر سعی می کرد ان قدر پسرش را به خود وابسته کند که زیاد بهانه پدرش را نگیرد فرهاد می دید و می فهمید که سینا چه قدر دوستش دارد اما مادرش او را زیاد با فرهاد وابسته نمی کرد. شاید پیش بینی می کرد که روزی زندگی شان به بن بست خواهد رسید می خواست بتواند سینا را برای خود داشته باشد دلش برای خودش می سوخت هم در عشقش شکست خورده بود و هم در ازدواجش ! اما دیگر برایش مهم نبود او هستی را می خواست دلش می خواست او را در پناه خود بگیرد و از او حمایت کند. 7 سال به نظرش خیلی دیر بود که او به عشقش برسد اه هستی تمام هستی او ، عشقش ، عاشقش و معشوقش . دلش می خواست وجود خسته و تنهای او را در آغوش بگیرد و در


مطالب مشابه :


دانلود رمان جدید الهه ناپاک

خلاصه داستان رمان مرا به یاد آور :




هستی من 2

میخوای رمان بخونی؟ مهربانی و سادگی ات مرا به یاد هنوز تابلوی دیوار اتاقت یاد آور




رمان گرگ و میش(9)

مطمئن ام می خواست ثابت کند که تمام ضعف هاي انسانی ام را به یاد آور به نظر نمیاد» مرا به




عشق و غرور 4

تا آنجا که به یاد دارم من رنج آور است نا خود آگاه به یاد فرید مرا به او




برچسب :