رمان منشی مدیر5
نگذاشت ادامه بدهم و گفت: می دونم کارتون ضروریه حالا تا منو از این حس شیرین خواهش شما و اجابت اون بیرون نکشیدید زودتر شروع کنید ودستهایش را زیر شانه اش قلاب کرد و گفت: بی صبرانه منتظر شنیدن عرایض شما هستم.
با حالتی عصبی سر تکان دادم و گفتم: ببینید اقای فرهنگ من امروز یه کاری برام پیش اومده که باید سر ساعت دو از شرکت برم بیرون... می تونم؟
بدون اینکه جوابم رو بدهد گفت : خب خواهش دوم چی بود؟
- البته این خواهش اصلی منه شما لطف کنید اگر طی این دو ساعتی که من شرکت نیستم مادرم تماس گرفت یه کاری بکنید که مامان متوجه نشه من از شرکت خارج شدم و به اقای فرهنگ که با تعجب به من خیره شده بود نگاهی انداختم و گفتم: میتونید کمکم کنید؟
- در مورد خواهش اول بله ولی دومی..... خیر
- من که گفتم خواهش اصلی من دومیه
- بله فرمودید ولی سایز خواهشتون از استاندارد های جهانی یکم بزرگتره برای همین نمیتونم کمکی بکنم.
با حرص بلند شدم و گفتم: پس می تونم برم.. بله؟
- تونستنش بله ولی اگر مادرتون تماس گرفت چی؟
- هیچی به لطف شما دیگه به من اطمینان نمیکنه
- من مطمئنم مامانتون از اینکه به شما کمک نکردم خوشحال میشه
- بله و اگر بفهمه یه تقدیرنامه طوماری واستون ارسال میکنه ولی حیف که من کار خودمو انجام میدم و شما فقط باعث ناراحتی و نگرانی مامان میشید همین و بس و قصد رفتن کردم که با صدای امرانه اقای فرهنگ که میگفت"بشینید" بروی صندلی نشستم
- خب خانم رسام حالا که واقعا تصمیم دارید برید بهتره جدی تر صحبت کنیم . لطفا بگید راس ساعت دو کجا قراره برید؟
درحالیکه سعی می کردم اعتماد به نفس خود را دوباره پیدا کنم گفتم: اگه بگم بهم کمک میکنید؟
- اگر به صلاح شما باشه بله.در غیر این صورت نه تنها کمکتون نمی کنم بلکه اجازه نمیدم تا ساعت چهار از شرکت خارج شید و بعد هم یکراست می رسونمتون خونه خب حالا جواب بدید کجا؟
- مکانش مشخص نیست میخوام کسی رو ببینم.
- احیانا این فردی که میخواید ببینید بر حسب اتفاق مرد نیست؟
- درست حدس زدید
- پس اگر این حدسم درسته بقیشون غلط میشه خب چند سالشه و هدفش از این دیدار چیه؟
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت یک و بیست دقیقه بود تازه فهمیدم که او چه فکری درباره ی من کرده است برای این که او را شرمنده کنم تصمیم گرفتم طوری جواب بدهم که حدسش به یقین تبدیل شود و در آخر به او بگویم که با عمویم قرار دارم و از شرمندگی او به نفع خودم بهره مند شوم. و او را مجبور کنم کمکم کند. برای همین گفتم: چهل و سه سالشه و میخواد در مورد خودش حرف بزنه.
- فکر نمیکنید یه کم سنش برای شما زیاده؟
- من به سن و سال اون کاری ندارم؟
سرش را تکانی داد و گفت: شما میدونید دارید چیکار می کنید؟
- اره می دونم و مطمئنم که کارم درسته
- فکر میکردم دختر باهوش و زرنگی باشید ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.
- اتفاقا چون عقلم به کارم میرسه میخام برم و ببینمش
- اخه اون چه کمکی میتونه به شما بکنه؟
- حداقل کمکی که میکنه اینه که از من و مامان حمایت میکنه
- شما اطمینان دارید که ازتون حمایت میکنه؟
- اره اطمینان دارم. اصلا چرا راه دور بریم مگه عموی شما از شما حمایت نمیکنه؟
- عجب قیاسی کردید ها! اولا من یه دختر بیست و یک ساله نیستم ثانیا اون عموی منه یعنی شما متوجه فرقش نمیشید؟
- فرقی نداره... خوب اونم عموی منه
- بله اما خوب از اون عموهایی که نسبت نسبی با ادم ندارن.
درحالیکه سعی کردم خودم را متعجب نشان دهم گفتم: شما دارید چی می گید؟
- هیچی دارم میگم این اقا قصد گمراهی شما رو داره می فهمید یا واضح تر بگم؟
قیافه غمگینی گرفتم و گفتم: شما دارید اشتباه میکنید من واقعا میخوام عموی واقعی خودم رو ببینم یعنی برادر پدرم.
- شما که گفتید اشنا ندارید پس این عمو از کجا پیداش شد؟
- منم تا دوهفته پیش از وجودش بی خبر بودم ولی دیشب موفق شدم ببینمش. ولی مامان نمی خواد که باهم ارتباط داشته باشیم. حالا نمی دونم به چه دلیلی.. ولی من واقعا به عموم علاقه پیدا کردم. اون میتونه به ما کمک کنه و در صورت نیاز از ما حمایت کنه ولی مامانم متوجه نیست و از من میخواد تحویلش نگیرم حالام من تصمیم گرفتم عمو رو ببینم البته باهاش قرار گذاشتم فقط سر مسئله خبر دار شدن مامان موندم خب حالا که فهمیدین قضیه از چه قراره.. بازم نمیخواید بهم کمک کنید؟
- من چطور مطمئن شم که اون عموی واقعی شماست؟
کاری نداره با هتل..... تماس بگیرید و بگید اقایی به نام فریبرز رسام اینجا اتاق داره یا نه؟
بی معطلی شروع به شماره گیری کرد و پس از اطلاع یافتن از صحت گفته هایم بدون اینکه احساس شرمندگی کند گفت: تقصیر خودتون بود که من اینطور برداشت کردم.
- خب حالا کمکم می کنید؟
- بله خیالتون راحت باشه
با نگاهی به ساعتم در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم نقش بسته بود گفتم: خب من دیگه باید برم. با این حال اگر یه بار مسئله ای پیش اومد که شما مجبور بودید با من تماس بگیرید این شماره همراه عمومه و شماره تلفن را به او دادم و ادامه دادم: البته من طبق معمول هر روز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه خونه ام پس شما تا این ساعت میتونید با این شماره تماس بگیرید.
- امیدوارم مشکلی پیش نیاد که نیاز به تماس باشه.
- منم امیدوارم و درحالیکه بر میخواستم گفتم: از کمکتون ممنون از شرکت خارج شدم و عمو را دیدم که همان اطراف قدم میزند. به طرفش رفتم و از پشت سر به او سلام کردم. به چالاکی به طرفم برگشت و گفت: سلام عزیزم چطوری؟ و دستش را پشت شانه ام گذاشت و گفت: لطفا از این طرف. پس از چند لحظه عمو مقابل ماشینی توقف کرد و درحالیکه در را برایم باز میکرد گفت: بفرمایید روی صندلی جابه جا شدم و گفتم: عمو یه طوری مسیر رو انتخاب کنید که من سر ساعت خونه باشم.
سری تکان داد و گفت: رمینا تو توی اون شرکت چی کاره ای؟
- شما چی فکر میکنید؟
- باید مهندس باشی درست میگم؟؟
- نه من اونجا منشی ام...
- چی؟؟ و در حالیکه با اخم نگاهم میکرد گفت: کار دیگه ای نبوده که منشی شدی؟
- چرا اتفاقا موارد خوبی بهم پیشنهاد شد ولی من به این کار علاقه داشتم. شما چی فکر میکنید تازه من شانس اوردم که اینجا پذیرفتنم.. بااین همه ادم بیکار لیسانس و فوق لیسانس و دکترا دیگه جایی برای دیپلمه ها باقی نمی مونه. اگه من سر کار نمی رفتم دیگه چیزی برای خوردن نداشتیم.
- پس چرا دانشگاه نرفتی؟
- کی میگه نرفتم؟ من دانشجوی ترم پنج رشته مهندسی کامپیوتر بودم ولی وقتی اوضاع بهم ریخت دیگه پولی نداشتم که برم برای ترم جدید ثبت نام کنم.
با دستش که ازاد بود دستم را گرفت و گفت: این حرفا رو که شنیدم متاسف شدم. ولی بهت افتخار میکنم هر کس دیگه ای جای تو بود محال بود خودشو با وضعیت فعلیش تطبیق بده ولی تو به خوبی از پس کارا براومدی. من بهت افتخار میکنم. تو برای سرو سامون دادن به زندگی رزا پا روی علایقت گذاشتی و این از عهده کسی برنمیاد.
- از اینکه درکم کردید خوشحالم
- تو باید منو ببخشی که ندونسته عصبانی شدم. اخه من....
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: مطمئن باشید اگه کار بهتری گیر اوردم دست از این کار بردارم
- با این وضعی که میگی اگر مهندس ام باشی بازم کاری پیدا نمیکنی پس بهتره عاقلانه فکر کنی و به حرف من گوش بدی
- چه حرفی؟
- اجازه بدید من کمکتون کنم
- مامان رو که میشناسید صدقه از کسی قبول نمیکنه علی الخصوص شما
- کی گفته من قصد دارم به شما صدقه بدم میخوام یه طوری به شما کمک کنم که به رزا برنخوره
- مثل اینکه شما منو به هیچ وجه به حساب نمیارید.
- قرار نشد دیگه اینقدر کم لطفی کنی... اخه عزیز من تو که حرف منو می فهمی درک میکنی که قصد ندارم سرتون منت بذارم ولی رزا نه
- حالا چطوری؟
- ببین من میخوام یه فروشگاه بزرگ دایر کنم با چند تا فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی اونجا باشی . همینکه روزی یه بار سرکشی کنی کافیه.. بقیه روزم میری دانشگاه
- مگه شما قراره به من چقدر حقوق بدید که باهاش هم امرار معاش کنم هم دانشگاه برم
- خوب من به تو هفتصد میدم
- اوه... ضرر میکنی عمو جون برای یه سرکشی روزانه خییلی زیاده.
- تو به ضرر و زیان من کاری نداشته باش.
- باشه من الان تو شرایطی ام که نمی تونم به پیشنهاد پر منفعت شما بی خیال باشم.
- افرین ادم باید موقعیت شناس باشه. میدونی غرور خوبه ولی نه همیشه.. گذشته از اون منو تو عمو و برادر زاده ایم نباید بینمون از این حرفا باشه... درست میگم یا نه؟
- بله درست میفرمایید... حالا بهتره به موضوع اصلی بپردازیم
- ببین رمینا جان من یه دفترچه دارم که خاطرات دوارن جوونیم رو نوشتم البته این موضوع برمیگرده به زمانی که رفته بودم فرانسه و تنها بودم و بالاخره میبایست یه طوری اوقات بی کاری ام رو پر میکردم. برای همین شروع کردم به نوشتن ... نوشتن اون خاطراتی که بخاطرشون ترک شهر و دیار کردم.. میدونی اون دفترچه برای من خیلی با ارزشه تا حالا به هیچ کس ندادم که بخونه. تموم اون چیزایی که میخوای بدونی رو اون جا نوشتم. فقط یه قولی باید بدی
- چه قولی؟؟
- که بعد از خوندن دفترچه دیدت نسبت به من و فرامرزو رزا عوض نشه. چطور بگم اون موقع هرسه تای ما جوون بودیم خیلی جوون.. فرامرز بیست و یک ساله و من و رزا نوزده ساله بودیم. خلاصه هر چی بوده گذشته و تموم شده حالا هم فرقی نمیکنه چه کسی بچگی و نادونی کرده می فهمی چی میگم؟
- منظورتون اینکه که من خودمو قاطی مسائل شما نکنم درسته؟
- افرین منظورم دقیقا همین بود خب؟
- چشم هر چی شما بگید
- پس به قول و قرارمون اعتماد کنم؟
- مطمئن باشید از اعتمادتون پشیمون نمی شید
- امیدوارم
هنگامی که مقابل خانه دفترچه را به دستم داد گفت: شاید رزا دلش نخواد که تو از این مسئله خبردار بشی پس بهتره چیزی از موضوع نفهمه
- منم قصد نداشتم به مامان چیزی بگم به محض اینکه دیدمتون دفتر رو پس میدم... خب به امید دیدار.. خداحافظ
- خداحافظ مواظب خودت باش برای خواندن دفترچه عجله داشتم. به محض اینکه مامان برای خوابیدن به اتاقش رفت یکراست به سراغ دفترچه رفتم که در جای مطمئنی پنهان کرده بودم. و درحالیکه روی تخت دارز میکشیدم آنرا باز کردم و شروع به خواندن کردم
نمیدونم چرا هر وقت میدیمش هول میشدم هرچه سعی میکردم بهش فکر نکنم نمی شد. هرچقدر خودمو سرزنش میکردم انگار نه انگار. اصلا نمی دونم کی و چطوری بهش علاقه مند شده بود. در طول این سه ماهی که رزا توی خونه ی ما ساکن بود مثل قبل نسبت به من بی تفاوت بود. تقریبا شیش هقت ساعت از روز را کنار هم بودیم ولی حتی یک کلمه حرف بینمون ردو بدل نمیشد. منم برعکس دوران بچگی اصلا از رفتارش ناراحت نبودم. اما یه مرتبه نمی دونم که چطور همه چیز عوض شد و یه روز به خودم اومدم دیدم رزا شده مکله ذهنم. طبق معمول داشتم به رزا فکر میکردم که صدای آقا جون رو شنیدم: فریبرز....فریبرز پس تو کجایی؟ بیا ببینمت.
با عجله رفتم پیش آقا جون و گفتم: بله بفرمایید؟
- ریاضی رزا جان ضعیفه کمکش کن.
- چشم اقا جون هر وقت بخواد باهاش ریاضی کار میکنم.
- همین الان و رو کرد به رزا و گفت: رزا جان پنج دقیقه دیگه فریبرز میاد به اتاقت مشکل دیگه ای نداری دخترم؟
- نه عمو جون ممنون و بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من بندازه رفت.
با صدای اقا جون به خودم اومدم: پس چرا معطلی برو دیگه
- چشم اقا جون و برگشتم برم که با صدای اقا جون متوقف شدم: یه بار سرش داد نزنی ها
- چشم اقا جون و بدو رفتم و کتاب و جزوه ام را برداشتم و به اتاق رزا رفتم و در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه طول کشید تا صدای ظریف رزا به گوشم خورد: بیا تو
رزا روبروی در پشت میز تحریرش نشسته بود روبرویش نشستم و گفتم: کجاروبلد نیستی؟
با حاضر جوابی خاص خودش جواب داد: بلد هستم ولی یه کم اشکال دارم
- خب کجا رو اشکال داری؟
- همه رو
- پس باید از اول شروع کنیم و کتابم رو باز کردم و شروع کردم. یک ساعتی تمرین کردیم بعد از یک ساعت گفتم خب اینایی رو رکه برات توضیح دادم یاد گرفتی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: تو فکر کردی من خرفت ام که می پرسی با عجله میان حرفش دویدم و گفتم: نه رزا جون این چه حرفیه من همچین منظوری نداشتم.
باید طور دیگه ای سوال میکرد م تا بهش برنخوره بنابراین دوباره گفتم: توی این قسمت که مشکل دیگه ای نیست. نه؟
با ناراحتی صورتش را برگرداند و گفت: نه خیر حالام خسته ام میخوام استراحت کنم و کتابش را بست.
بلند شدم و گفتم: به هر حال از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخوام.
- از ادمایی که هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و بعد فکر میکنند با معذرت خواهی خشک و خالی میتونند دل طرف رو بدست بیارن حالم بهم میخوره.
- تو به غیر از خودت از همه چیز و همه کس حالت بهم میخوره.
- با این عقل کمت بالاخره یه حرف درست و حسابی زدی.
- پس این دفعه از یه ادم عاقل کمک بگیر
- هر وقت لازم باشه باید بهم کمک کنی دل بخاه تو نیست حالام از اتاقم برو بیرون( چه پررو)
با حرص در اتاقش را کوبیدم و به اتاقم رفتم. فرامرز روی تختم دراز کشیده بود : چیه حالت گرفتس؟
- چیزی نیست.
- اها.. پس صورتت چرا مثل لبو شده؟
با عصبانیت گفتم: دختره مغرور از خود راضی؟
در حالیکه می خندید گفت: دوباره چی بارت کرد؟
- همون چیزایی که همیشه بار تو میکنه و با حرص خندیدم
- رزا با من هیچ مشکلی نداره فریبرز جون
- اها پس دیروز تو رفته بودی و اون داشت سر جای پات داد می کشید و دعوا میکرد؟
- پس تو گوش وایسادی؟
- نع.. ولی صداش به حدی بلند بود که تا اینجا میومد
با من من گفت: تقصیر من بود یه چیزی گفتم که عصبانی شد
- تو چطور جرات کردی زیادی حرف بزنی لازم نیست جلوی من ابرو داری کنی. رزا برای منو تو تره هم خورد نمیکنه پس چاخان نکن.
- تو اینطور فک کن
- باشه حالام میخوام تنها باشم.
- چرا تنها پاشو باهم بریم بیرون یه هوایی بخوریم و دستشو دراز کرد و گفت:پاشو پس پاشو
دستم را توی دستش گذاشتیم و باهم بیرون رفتیم.
چند روزی بود که رزا توی خودش بود طوری که حتی به من و فرامرز هم متلک نمی پروند .ساکت شده بود و فقط وقتی اقا جون و خانم جون ازش سوال می پرسیدن خیلی کوتاه و مختصر جواب میداد. بعد از ظهر بود . رزا توی باغ قدم میزد و گاهی سرش را با دستانش می فشرد .خیلی دلم میخواست بدونم چرا اینطوری شده بالاخره نتونستم طاقت بیارم از پنجره اتاقم به باغ رفتم و به دنبالش راه افتادم. نزدیکش شدم صداش کردم بدون اینکه به طرفم برگردد ایستاد. روبروش رفتم و پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟ بی انکه جوابم را بدهد روی کنده درختی نشست به خودم جراتی دادم و رفتم جلوی پاش روی زمین نشستم و گفتم: اگر حرف بزنی شاید بتونم کمکت کنم اگر نتونستم حداقل تو سبکتر شدی. پس در هر دو حال بهتره حرف بزنی.
- می دونی چیه تو یه ادم فضولی.. بعدشم خیلی بد فضولی می کنی
- فضول نیستم برات نگرانم
- جدا؟ به چه دلیل نگرانی
- خب....
-خب چی؟ حوصله ی ادمایی که حرفشون را نصفه نیمه میزنن ندارم
- دلیل هر چیزی رو ادم لازم نیست بگه.
- ولی تا دلیلت رو نگی من یه کلمه حرف نمی زنم.
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم. مسلما اگر میفهمید دوستش دارم و ناراحتی و مشکلاتش برام مهمه مسخره ام میکرد. ولی باید یه جوابی بهش میدادم تا به حرف بیاد: خب تو الان عضوی از خانواده ی ما هستی طبیعیه برات نگران باشم.
- تو نه تنها فضول و سمجی یه دروغ گوی ناشی هم هستی. چرا دروغ میگی؟
- من دروغ نمیگم... خب اصلا ولش کن و بلند شدم برم که رزا صدام زد: وقتی اومدی راستشو بهم بگی برات تعریف میکنم و جلو تر از من به راه افتاد..
********
بارون میومد و رزا یک ساعت تمام جلوی پنجره وایساده بود و بدون حرکت به بیرون خیره شده بود کلافه شدم . من بجای او پا درد گرفته بودم. به طرفش رفتم و گفتم: تا کی میخوای همین جوری وایسی؟ بدون اینکه نگاهش را تغیر بده گفت: تا هروقت که بباره
- اومدیمو تا فردا صبح بارید میخوای همین جا بمونی؟
- به تو چه مربوطه؟ برو دنبال کار خودت
- تا حالا کسی به گفته که خیلی گوشت تلخی؟ می دونی چیه تو با حرفات مثل مار و عقرب ادمو نیش میزنی.
- با من حرف نزن تا نیش هم نخوری
- رزا چرا باید ما همدیگه رو ناراحت کنیم؟
- ما نه تو همیشه منو ناراحت میکنی
-این دیگه خیلی بی انصافیه من خیلی سعی کردم وقتی باهات حرف میزنم خونسرد باشم تا با این جوابایی که تو بهم میدی از کوره در نرم و یه حرفی نزنم.
- چرا سعی می کنی خونسرد باشی؟
- خب چون نمی خوام ناراحتت کنم
- چرا؟
- چون از ناراحتیت ناراحت میشم.
- چرا؟
-چرا نداره دیگه رزا جان
با عصبانیت نگاهم کرد: از آدمایی که هر وقت ازشون سوالی میکنی از زیر جواب دادن فرار میکنند حالم بهم میخوره. تو که هنوز جواب سوالای منو که ازت می پرسم نمی دونی لازم نکرده بیای و با من حرف بزنی و از مقابلم گذشت گویا دوباره پشیمان شد و برگشت و با انگشت اشاره اش تهدیدم کرد و گفت: اگر یه بار دیگه در جواب چرای من بگی چرا نداره هر چی دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی؟ و با حرص نگاهش رو از صورتم گرفت و رفت.
از دبیرستان که بیرون اومدم رزا را دیدم که تک و تنها راه میره. سریع به طرفش رفتم و گفتم:
- چرا تنهایی؟
یکی از نگاه های تحقیر امیزش را تحویلم داد و گفت: حالا دیگه تنها نیستم
به روی خودم نیاوردم و گفتم: می دونم حالا تنها نیستی قبل از من چرا تنها می رفتی؟
- چون تنهایی رو به معاشرت با دیگران ترجیح میدم
- چرا؟
- مثل اینکه عقلت کمه ها دارم میگم چون تنهایی رو به معاشرت با دیگران ترجیح میدم و تو باز می گی چرا؟
- یعنی تو از یه نفر از سی و پنج شاگرد کلاسمون خوشت نیومده که اونو به تنهایی ترجیح میدی؟
- نه من زیاد از آدما خوشم نمیاد. علی الخصوص از نوع فضولش و راهش را کج کرد.
- کجا؟
- میخوام برم جایی البته تنهایی
- خب بگو کجا؟
- مگه تو مفتشی، بازرسی پلیسی پدرمی مادرمی داداشمی.... کی هستی که باید به سوالت جواب بدم؟ هان؟
- دستش را گرفتم و گفتم: خب چرا دادمیزنی من که چیزی نگفتم.
- تنهام بذار
- تو حالت خوب نیست من همراهت میام
- من اگر نخوام همراهم باشی باید چی کار کنم؟
- هیچی چون به هر حال هر جا بری منم میام
- چرا؟
- خب....
با عصبانیت فریاد کشید و گفت: فقط اگر جواب سوالم رو سر بالا بدی خودت میدونی. نگاهش کردم و مطمئن شدم که جدی تهدیدم میکنه برای همین تصمیم گرفتم راست و پوست کنده بهش بگم دوستت دارم به خودم جراتی دادم و در حالیکه دستش را می کشیدم گفتم: چون دوستت دادم رزا جان حالا بیا بریم......
بلافاصله شروع به خواندن کردم. حالا خدا میدونه چطور این تصنیف به ذهنم اومد یادمه همیشه چند جاش رو اشتباه میکردم ولی این بار بی غلط تا اخرش خوندم. تمام که شد نفس عمیقی کشیدم و به رزا نگاه کردم.
- لطف کن و دیگه نخون
- تو عصبانی نیستی؟
- نه
- یعنی تعجب هم نکردی؟ اصلا فهمیدی چی گفتم.
- اره فهمیدم ولی اصلا و ابدا تعجب نکردم
- چرا؟
- چون می دونستم.. فقط از اینکه پنج ماه طولش دادی تا بالاخره امروز جون کندی وگفتی ازت حرصم میگیره.
- رزا تو هم به من علاقه داری؟
- خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:
-اره
از صراحت کلامش تعجب کردم و هم خنده ام گرفته بود. پرسیدم:
- چقدر؟
- همین قدر که اگر یه کم دیگه دست دست کرده بودی خودم بهت میگفتم.
- خوش بحالت اعتماد به نفس زیادی داری
- اما برای تو متاسفم یه ذره هم نداری
- آخه تو یه جوری
- هر جوری باشم اگه تو منو دوست داری دلیل نمیشه شانست رو امتحان نکنی حالا برو میخوام تنها باشم
***********
به رزا فکر می کردم ذاتا ادم خونسردی بود.اگر علنا بهم ابراز علاقه نکرده بود محال بود بفهمم دوستم داره.از روزیکه به علاقه ام اعتراف کرده بودم تغیر چندانی در رفتارش به وجود نیومده بود.گهگاهی که مثل سابق جواب تندو تیزی تحویلم می داد با خودم فکر می کردم نکنه خواسته منو دست بندازه و مسخره ام کنه.توی همین فکرها بودم که رزا کنارم نشست:به چی فکر میکنی؟
-به تو
باتعجب نگاهم کردو گفت:به من؟
-اره....مگر تو به من فکر نمی کنی؟
-چیزی نشده؟
-نه جوابمو نمی خوای بدی؟
-می دونم انتظار داری بگم اره بهت فکر می کنم ولی نه
-اخه چرا؟
-خب مسئله ای پیش نیومده که بهت فکر کنم.
-مگه باید مسئله ای پیش بیاد تا دونفر بهم فکر کنن؟
-من اینطوری فکر می کنم.
-ولی من اینطوری فکر نمی کنم.
-خب این مشکل توئه.
-رزا گاهی اوقات از خونسردیت حرصم می گیره.اونقدر که دلم می خواد یه گوشمالی درست و حسابی بهت بدم.
-توام خونسرد باش چون نمی تونی منو تغیر بدی
-اره تو مثل اهن سردوغیر قابل انعطافی
-من هیچوقت از شنیدن حقایق عصبانی نمی شم پس از این راه نمی تونی منو عصبانی کنی.یه راه دیگه پیدا کن.
-رزا بهتره منظورت رو از اینکه گفتی بهت فکر نمی کنم واضح تر بگی.
-عاقلانه فکر کن فریبرز من و تو همیشه پیش همدیگه ایم تا حالام هیچ موضوعی پیش نیومده که باعث بشه من به تو فکر کنم.
-پس چرا من به تو فکر می کنم؟
-خب فکر نکن حالا اصلا به چی فکر می کردی؟بگو ببینم ارزش این همه بگو مگو رو داره یا نه؟
-چه فایده همه چیز در نظر تو بی ارزشه.
-همه چیز نه ولی خیلی چیزا اره به هر حال می شنوم.
-من احساس می کنم تو به من علاقه نداری و فقط به خاطر سرگرمی به من ابراز علاقه کردی چطوری بگم انگار می خوای منو دست بندازی
-چطوری به همچین نتایجی رسیدی؟
-رفتارت
-رفتارم؟متوجه نمی شم.
-ببین تو رفتارت با قبلا هیچ فرقی نکرده
-خب دلیلی نداره من اخلاق و رفتارم رو عوض کنم.من اخلاقم همینه دلیل نداره حالا که به تو علاقه دارم طبق میل و اراده تو رفتار کنم و اما در مورد این احساس احمقانه ات باید بگم که من نمی تونم جلوی احساسات تو رو بگیرم یا عکس اونو بهت ثابت کنم چون به نظر من هر کس باید خودش به درستی و نادرستی افکار و احساساتش پی ببره.
-پس تو واقعا به من علاقه داری؟
-یکبار بهت گفتم دیگه لازم نمی دونم روزی یکبار تکرارش کنم تا تو مطمئن بشی.
-چرا چه اشکالی داره هر روز تکرارش کنی؟
-بگو چه اشکالی نداره گذشته از این من خوشم نمیاد فقط اهل حرف باشم مهم قلب و عمل ادمه تکرار مکررات هیچ فایده ای نداره تو اصلا چی از دوست داشتن می فهمی.حالم از این حرفای قشنگ که امو وابسته می کنه ولی عملی توش نیست بهم می خوره.
-یعنی تو فکر می کنی من فقط اهل حرف زدن ام؟
-نمی دونم ولی مطمئن باش اگر توام مثل اونایی باشی که فقط حرف می زنن پا روی علاقه ام می ذارم و فراموشت میکنم و برخاست و رفت.
*****************
از تموم حرفایی که فرامرز زد تنها یک جمله رو فهمیدم.چطوری می تونستم باور کنم که فرامرز در واقع رقیب ام شده.نمی تونستم رودروش وایسم و بگم منم به رزا علاقه دارم و گذشته از این رزا به من علاقه داره تو خودتو بکش کنار.هر کاری کردم دهنم رو باز کنم و حرفام رو بزنم نشد فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از خونه بزنم بیرون.اونقدر راه رفته بودم که توانی برام باقی نموند.بی هدف راه رفته بودم.اصلا نمی دونستم کجا بودم.به ساعتم نگاه کردم.پنج ساعت تموم راه رفته بودم دلم می خواست گریه کنم.به زمین و زمان بدو بیراه بگم.به خونه که رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.چند دقیقه بعد فرامرز به اتاقم اومد و پرسید:
کجا بودی؟
-همین دوروبر
-فریبرز چت شده؟
-هیچی فقط حوصله ندارم.
-پاشو می دونی که اقاجون خوشش نمیاد برای شام کسی دیر کنه
همراهش به راه افتادم.اقاجون مثل همیشه بالای میز نشسته بود.با دین ما گفت:چند بار باید یه حرفی رو به شما دوتا گوشزد کرد؟
هردو باهم گفتیم:ببخشید اقاجون.
سرمیز شام سکوت عجیبی حکمفرما بود.حس می کردم اقاجون می خواد یه حرفی بزنه.اصلا اشتها نداشتم.دلم می خواست اقا جون زودتر از پشت میز بلند بشه تا به اتاقم پناه ببرم.همین که اقا جون بلند شد سریع صندلی ام رو به عقب زدم که صدای اقا جون سرجام میخکوبم کرد:کسی جایی نره می خوام یه خبری بهتون بدم.
وقتی اقاجون به قول خودش خبر مسرت بخش رو بهمون داد تنها قیافه حیران و منتظر رزا جلوی چشام بود.حتما اونم مثل من از اینکه فرامرز بهش علاقه مند شده بود تعجب کرده بود اخه چطور می شه باور کرد فرامرزی که گهگاهی با رزا چند کلامی حرف می زد فکر ازدواج با اون به سرش افتاده باشه؟رزا با نگاهش بهم می گفت که همین الان به اقا جون بگم منم به اون علاقه دارم ولی من چطور می تونستم همچین حرفی به اقا جون بزنم؟حالا چطور فرامرزی کهبیش از من از اقا جون حساب می برد به راحتی حرف دلش رو به اقا جون گفته فقط خدا می دونست و بس.ولی من نتونستم حرفی بزنم.فقط یه نگاه به اقا جون می کردم یه نگاه به رزا یه نگاه به فرامرز.فقط همین.وقتی اقاجون رفت رزا با حرص بلند شد و به اتاقش رفت.برای اولین بار بهش حق دادم که از دستم عصبانی باشه.اون که نمی تونست حرفی بزنه.من می بایست حرف می زدم ولی مثل ادمای لال و بی عرضه فقط نگاه کردم.صدای خانم جون رو شنیدم که می گفت:فرامرز جان امیدوارم رزا جوابش مثبت باشه
-خانم جون برام دعا کنید
-باشه پسرم.
با نا امیدی سرم رو تکون دادم و بلند شدم.همیشه هر وقت می خواستیم ارزوهامون تحقق پیدا کنه به دامن خانم جون می چسبیدم که برامونن دعا کنه.دعاهای خانوم جون ام که همیشه مستجاب می شد.مطمئن بودم که دیگه شانسی برای رسیدن به رزا ندارم.
مطالب مشابه :
منشی مدیر 1
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
منشی مدیر 13 ( قسمت آخر )
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
♥ منشی مدیر 11 ♥
دنیای رمان - ♥ منشی مدیر 11 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
رمان منشی مدیر5
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان منشی فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی
برچسب :
رمان منشی مدیر