قسمت 40 رمان سیگار شکلاتی
خم شدم از توی ظرف خیاری برداشتم و غر زدم:
- دلم لک زده برا میوه های تابستون! چیه اینا؟! آدم حس سرماخوردگی مزمن بهش دست می ده! پرتغال ، لیمو نارنگی! این خیار نبود من دق می کردم زمستونا ...
سیامک که کنارم ولو شده بود و سرش رو گذاشته بود روی پام ضربه ای به شکمم زد و گفت:
- داره بزرگ می شه ها! یه ذره مراعات کنم ...
ضربه ای کوبیدم تو سرش و گفتم:
- تو ببند! اونی که باید بپسنده می پسنده!
- منم نگران همونم! چه خریه!!
بی توجه گازی به خیارم زدم و گفتم:
- تو نگران خودت باش پالونت نیفته!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- حالا خریت و پالونو ول کن! تونستی یه مهمونی جور کنی بزنیم تو رگ یا نه؟!
- نه والا! ولی به زودی جور می شه غصه اونو نخور ... فستیوالمون نزدیکه!
- کو تا فستیوال!
- چته بابا؟! فستیوال دو هفته دیگه است!
- من همین شب جمعه ای دلم یه مهمونی می خواد!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- می دونی که ما هر مهمونی نمی تونیم بریم!
پوفی کرد و گفت:
- بابا به درک! یه شب هزار شب نمی شه! تو می شی دوست دخترم!
ادای اوق در اوردم و گفتم:
- اَی!
مشت کوبید تو شکمم و با خنده گفت:
- زهرمار! بیشعور!!
نیشمو باز کردم و گفتم:
- سیامک! من به عنوان دوس دختر خوبم؟!
اخم کرد و گفت:
- پرو نشو! فسقلی!!
- غیرت میرت بهت نمی یادا! یه سوال کردم !
آهی کشید و گفت:
- تو همه چی بهت می یاد ساها! یه دنیا انرژی هستی! داشتنت لیاقت می خوادف حیف که ...
با نیش تا بناگوش باز غرق حرفاش بود که نیاز سرش رو از اتاق بیرون آورد و پرید وسط حرفامون:
- صدای زنگ بود؟!
با تعجب شونه بالا انداختم و گفتم:
- من که نشنیدم ...
سیامک نشگونی از پام گرفت و گفت:
- د اینقدر نجنب! قولنچ گردن گرفتم! توهم زده این ولش کن ...
محکم از بازوش نشگون گرفتم و گفتم:
- تو فیلمتو ببین اصلا! دو ساعته خودت گردنو عین جغد صد و هشتاد درجه چرخوندی! وحشی ...
نیاز بی توجه به کل کل همیشگی ما دو تا رفت سمت آیفون و جواب داد:
- بله؟!
وقتی دوباره و اینبار با کمی استرس گفت:
- بله بله ...
سیامک از روی پام بلند شد و نیم خیز شد و زل زد بهش ، منم با چشمای گرد نگاش کردم. این زنگ اصولاً مشتری نداشت! یعنی کی بود؟! آیفون رو گذاشت و رو به ما گفت:
- بدبخت شدیم! بچه های جدید اومدن ... پاشین جمع کنین!
از جا پریدم و گفتم:
- چه وقت اومدن تیم جدیده؟! نازیلا که نرفته!! چند نفرن؟!
هنوز جواب نداده بود که صدای زنگ بالا اومد. سیامک رفت سمت اتاق و گفت:
- من که رفتم! بگین خوابه!!
غر زدم:
- کجا؟! حالا انگار همه اینو می شناسن و سراغشو می گیرن که می گه بگو خوابه!! برو کامیارو صدا کن زود می یاین بیرون ... چه معنی می ده؟!! قراره هم خونه باشیم! خجالتم خوب چیزیه ...
سیامک همینطور که می رفت سمت اتاق ادامو در آورد و بی توجه به من که داشتم زر می زدم رفت تو اتاق و در رو بست. من موندم و نیاز! نازیلا هم که رفته بود گردش! نیاز به من نگاه کرد و اشاره کرد چی کار کنم؟! پوفی کردم و خودم رفتم سمت در و بازش کردم. با دیدن احمد واسطه ای که خوب می شناختمش بدون سلام گفتم:
- چه خبره احمد؟!
احمد اشاره ای به پشت سرش کرد و گفت:
- آقا گفت بیارمشون ...
- ولی هنوز که نازی نرفته!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من اطلاعی ندارم ...
بعد هیکل گنده اش رو کنار کشید و اشاره به دو پسر پشت سرش کرد و گفت:
- برین تو!
پسر اول قد بلند، هیکل درشت، جذاب با پوست برنزه و چشمای قهوه ای روشن بود! به دلم نشست! تیکه بود!! با نگاه موشکافانه ای براندازم کرد و گفت:
- سلام ...
سری تکون دادم و گفتم:
- علیک بفرما تو غریبی نکن!
نگاه ازم گرفت و رفت تو! پشت سرش با دیدن پسر دوم لبخند نشست روی لبم، نیشمو باز کردم و هیجان زده گفتم:
- سلام استاد!!
قیافه استاد شهراد با دیدن من دیدنی شده بود! اینقد بهت زده بود که حتی نتونست جواب سلام علیکمو بده. احمد از پشت سرشون در رو بست و رفت، با لبخند جلو رفتم، دست گذاشتم سر شونه استاد مبهوت و گفتم:
- استاد بیا که خیلی خوشحالم اینجایی! شاگردای خنگ من تا حالا یه حرکتم نتونستن از من یاد بگیرن!
قیافه اش یه ذره از اون حالت بهت زدگی فاصله گرفت و گفت:
- تو ... اینجا!
غش غش خندیدم و گفتم:
- پس کجا؟!!
اخماشو کشید در هم رفت سمت دوستش که نشسته بود روی کاناپه مخصوص سیامک و بی هیچ حرفی پا روی پا انداخت. خونه ما طوری بود که از در که وارد می شدی وسط هال و پذیرایی بودی. هال و پذیرایی هم سر هم و به شکل ال بود. الی که در خونه درست روی پابه بلندش بود. و ته پایه کوچیکش آشپزخونه اپنمون قرار داشت. چرخیدم سمت نیاز، درست کنار در اتاق خواب مشترکمون که سمت راست در قرار داشت ایستاده بود. بی حرف زل زده بود به پسرا! رفتم جلوشون و گفتم:
- بابا شما دو تا چقدر بد اخلاقین!
با اشاره به دوستش که یه کم اوا می زد گفتم:
- معرفی نمی کنین استاد!؟
شهراد پوفی کرد و گفت:
- اردلان، شیرین ...
و به من اشاره کرد ...
- شیرین اردلان ...
و به اردلان اشاره کرد. اردلان پشت چشمی نازک کرد و کنار گوش شهراد طوری که مثلا من نشنوم گفت:
- چه هیزه!
خنده م گرفت! از این تیپ آدما تا به حال توی این خونه نیومده بودن! خوب درستش هم نبود! تیپای تی اس و دو جنسه یه راست وارد خونه ها می شدن، نه اینجا که کارش چیز دیگه بود! ولو شدم روی مبل کناریشون و گفتم:
- باید یه توضیح کوچولو راجع به اینجا بهتون بدم. منم و نیاز و نازیلا و سیامک و کامیار ... البته نازی داره از اینجا میره! می مونیم من و نیاز که اتاقمون اونه ...
چرخیدم سمت راست و به در اتاقی که باز بود اشاره کردم. همونی که نیاز کنارش ایستاده بود. بعد نوک انگشت اشاره م رو کمی به چپ متمایل کردم و گفتم:
- اون یکی اتاق هم که درش بسته است، اتاق سیا و کامیاره ... و اون یکی اتاق ...
همراه با نوک انگشت اشاره م کل هیکلم رو چرخوندم به سمت پشت سرم و به دری که ته دسته ال بلند بود، اشاره کردم و گفتم:
- اونم اتاق شماست ...
دوباره چرخیدم به حالت اولیه م و گفتم:
- اینجا هر کس کار خودش رو می کنه، غذا می خواین، خودتون می پزین ، لباس کثیف دارین خودتون می شورین ، نظافت کلی هم مثل جارو اینا رو دو هفته یه بار تمیز کار میاریم که اون روز باید خونه رو خالی کنیم و فقط یکی از دخترا که من و نیازیم می مونیم بالا سر یارو ...
شهراد یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- و اگه کسی آشپزی بلد نباشه!
از جا بلند شدم و در حالی که لبخند روی لبم بود و می دونستم اعجاز لبخندم از کجا تا کجاست گفتم:
- اگه اون یه نفر شما باشی بنده می تونم سهم غذامو دوبل کنم با هم بخوریم!
شهراد اخماشو در هم کرد و گفت:
- ترجیح می دم با یه رستوارن قرارداد ببندم!
خندیدم و گفتم:
- شوخی می کنی؟! هیچ آدم مایه داری وارد این خونه نشده تا حالا! مگه اینکه تو استثنا باشی ...
اردلان وارد بحث شد و همینطور که یه کم خودشو می کشید سمت شهراد، دست گذاشت روی پاش و گفت:
- بهش فکر نکن عزیزم ! خودم برا هر دومون غذا می پزم! می دونی که بلدم ...
شهراد بدون اینکه نگاهی به اردلان بندازه فقط دستشو که روی پاش بود محکم گرفت و فشار داد و در تموم این لحظات نگاه خیره اش روی من بود ... لبخند زدم! این مرد مغرور و جدی مرد من بود! نرمش می کردم بالاخره !
***
در اتاق رو به هم زد و گفت:
- چه گیریه این دختره!
شهراد با حرص گفت:
- صداتو بیار پایین! اینجا هنوز ناشناخته است ...
ادلان با صدایی در حد زمزمه گفت:
- چک کردم ، دوربین نداره!
شهراد اردلان رو کشید توی بغلش و با همون صدای پچ پچی و زمزمه وار گفت:
- احمق نشو اردلان! یه سری دوربین ها داخل دیوار جاساز می شن و تو نمی تونی ببینیشون!
- حق با توئه! باید از ردیابم استفاده کنم ...
- هیشش! الان نمی شه، باشه بعد ...
اردلان سرش رو تکون داد و از شهراد فاصله گرفت. تازه وقت کردن نگاهی به دور تا دور اتاقشون بندازن، یه اتاق متوسط با یه قالیچه دوازده متری وسطش! یه تخت خواب دو نفره و یه کمد لباس بزرگ درست به دیوار روبروی تخت. از در اتاق که وارد می شدی اول کمد رو می دید ، و بعدش که می چرخیدی سمت راست می تونستی تخت خواب رو هم ببینی. یه آینه قدی هم به دیوار سمت چپ میخ شده بود ، ولی خبری از میز توالت نبود! شهراد ساکش رو پرت کرد و نشست لب تخت، دستی به زخمای صورتش کشید و گفت:
- چقدر دلم می خواد حرف بزنم ... ولی خسته م!
اردلان که متوجه حرف رمزی شهراد شده بود گفت:
- منم همینطور!
شهراد پوفی کرد موبایلش رو از داخل جیبش بیرون کشید و اس ام زد. اردلان نزدیکش شد و با همون ژست خاص ماموریتش گفت:
- چی کار می کنی عزیزم! می دونی که من حسود...
هنوز حرفش تموم نشده بود که ضربه ای به در اتاق خورد و قبل از اینکه فرصت کنن چیزی بگن سر ساها از در اتاق تو اومد و پچ پچ کنان گفت:
- استاد جونی می خوام برات پارتی بازی کنم! یه تقلب بهتون برسونم! از اونجایی که می دونم از خونه جمشید عوضی می یاین ، و از اونجایی که می دونم این جمشید چه ولد چموشیه و همه جاشو از تو اتاق تا تو دستشویی دوربین کار گذاشته جا داره بگم به آزادی مطلق خوش اومدین! اینجا خبری از دوربین نیست!
بعد چشمکی زد و کله اش رو از اتاق خارج کرد. شهراد که با باز شدن در از جا پریده بود، چند لحظه به در بسته اتاق خیره موند و بعدش همراه با پوزخند با یه نیم قدم خودش رو دوباره ولو کرد روی تخت دراز کشید و به اردلان اشاره کرد کنارش بخوابه. متنفر بود از این ادا و اطوار ها ولی چاره ای نداشتن! اردلان کنار شهراد دراز کشید و سراپا گوش شد، شهراد با صدای خیلی آهسته توی گردن اردلان تقریبا پچ پچ کرد:
- به حرف هیچ کس نمی شه اعتماد کرد! شاید میخوان رد گم کنن!
- دقیقاً ... به کی اس ام اس زدی؟
- به سرهنگ کاوه خبر دادم که وارد خونه شدیم ...
- خب؟!
- و از وضعیت سارا هم گفتم ...
- خب همین که گفتی اومدیم بیرون اون می دونه سارا اونجا تنها می شه دیگه! از چه وضعیتی؟
- درسته! ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه! اون دختر چموشه باید کنترل بشه نمی شه به حال خودش رهاش کرد.
اردلان غلتی زد و زمزمه کرد:
- آره ، باید یه نفر هواشو داشته باشه! کاش ببرنش از اونجا ...
***
صدای تیک تاک ساعت دیواری تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو می شکست. توی تاریکی غلیظی که اتاق رو بلعیده بود دو جفت چشم نگران مراقب بودن که حتی صدای نفساشون هم بلند نشه. شهراد با سر اشاره ای کرد و اردلان مشغول ردیابی دیوارها و سقف با ردیاب مخصوصش شد. نمی تونستن توی خوف و رجا بمونن! به قول اردلان یا رومی روم یا زنگی زنگ! یا دوربین اونجا بود یا نبود! نمی شد که الکی به خاطر چیزی که بود و نبودش مشخص نیست خودشون رو زجر کش کنن. شهراد لب تخت نشسته و زل زده بود به اردلان و حرکاتش. یکی از دیوار ها رو بالا به پایین پایین به بالا ردیابی کرد و وقتی چیزی پیدا نکرد اولین نفس آسوده رو کشید و سراغ دیوار دوم رفت. شهراد سرش رو همراه با حرکات سریع ولی بی صدای اردلان تکان می داد. با چشم دنبالش می کرد و توی دل از خدا کمک می خواست که آنجا خبری از دوربین نباشد. توی خونه جمشید حداقل از نظر حرف زدن راحت بودن چون دوربین های اونجا فقط قابلیت ضبط تصویر رو داشتن ولی اینجا اصلا نمی دونستن چه چیزی در انتظارشونه و باید حواسشون رو حسابی جمع می کردن. دیوار دوم هم که تموم شد نفس عمیقی دیگه ای از سینه اردلان و شهراد بلند شد و اردلان رفت سراغ دیوار سوم. شهراد هیجان زده آماده بود که اگه روی هیچ کدوم از دیوار ها و سقف دوربینی وجود نداشت پرشی تو هوا بزنه و هیجانش رو تخلیه کنه. این یعنی آزادی محض توی این خونه که هنوزم نمی تونست بفهمه کجاست و چه اتفاقاتی قراره توش بیفته! حرفایی توی دلش بود که باید به اردلان می زد ولی تا زمانی که از لحاظ دوربین مطمئن نشده بودن امکان نداشت. دیوار سوم هم تموم شد، اردلان به سرعت خیز گرفت سمت دیوار چهارم و وقتی دیوار چهارم هم ردیابیش با موفقیت تموم شد شهراد از جا پرید، اردلان هم صورتش غرق خوشی بود روی صندلی ایستاد و سقف رو تکه به تکه بررسی کرد. هر چند متر مجبور بود پایین بیاد صندلی رو کمی عقب جلو کنه و دوباره کارش رو از سر بگیره. بالاخره سقف هم تموم شد و نفس آسوده ای از سینه هر دوی اونا بلند شد! اردلان ردیاب رو پرت کرد سمت تخت و چرخید سمت شهراد ، شهراد با سرخوشی دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- بپر بغل عمویی!
اردلان با خنده مشتی تو شونه شهراد کوبید و گفت:
- آخیش! حداقل تو این اتاق دیگه می تونم خودم باشم ...
شهراد اشاره ای به در کرد و گفت:
- ولی باید حواسمون باشه، ممکنه دیوار موش داشته باشه.
و با سر به بیرون از اتاق اشاره کرد، اردلان هم سری تکون داد و گفت:
- احتیاط توی کار همیشه شرط عقله ...
شهراد ولو شد روی تخت و گفت:
- اردی ... این خونه اون خونه ای نیست که من فکر می کردم!
اردلان نشست لب تخت و بهت زده در حالی که چشماش دو دو می زد گفت:
- یعنی چی؟! پس کجاست؟!
شهراد که خودش هم حسابی گیج می زد، شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خبر ندارم! بهت گفت وقتی اتاق کنترل رو تو خونه جمشید پیدا کردم اونجا دوربین های یه خونه دیگه هم بررسی می شد. من فکر می کردم جمشید ما رو منتقل می کنه اونجا چون اینجور که پیداست اونجا براش خیلی اهمیت داره و سریه! وگرنه دلیلی نداشت چکش کنه ...
- پس اون خراب شده کجاست؟!!
- نمی دونم! توی اون خونه چند تا دختر پسر بودن، مثل اینجا، ولی اینا نبودن! خونه هم از اینجا کوچیکتر و ساده تر بود.
- باید پیداش کنیم شهراد، زیادی این ماموریت داره کش می یاد! ماموریت قبلی رو یادته؟! سه سوته خونه رو شناسایی کردیم و همه رو دستگیر کردیم. این یکی چرا نحسیش افتاده؟! دو سال فقط شناسایی خونه جمشید و وارد شدن بهش طول کشید! بقیه اش هم خدا عالمه!
- عجله کار شیطونه اردی! اونم تو کار ما ... اگه عجله کنیم شکستمون ردخور نداره!
- اینو هم خوب می دونی که شکست یه وقتایی از تعلل بیجا می یاد!
- آره می دونم! ولی الان عجله کردنمون به جایی نمی رسه! جمشید رو بازداشت کنیم؟ بعدش چی می شه؟ می فهمیم اون خونه کجاست؟ می فهمیم هدفش از جمع کردن این دختر پسرا چیه؟ می فهمیم مافوق جمشید کیه؟ نه! پس باید صبر کنیم. باید وفداریمون رو به جمشید ثابت کنیم.
- لعنتی حتی نمیدونیم ما رو توی کدوم خراب شده ای آورده! با چشم بسته آوردمون.
شهراد پوفی کرد و گفت:
- خیلی سعی کردم از روی حرکات ماشین بفهمم کجا داریم می ریم و مسیر رو حفظ کنم. ولی اینقدر پیچ و تاب خورد که آخر حواسم پرت شد و گم کردم مسیرو!
- پیچ خوردناش هم بی هدف نبوده! وای شهراد باور کن یاد ساسان و امثال اون که می افتم خون جلوی چشمم رو می گیره!
شهراد آهی کشید و گفت:
- بنده خدا سارا حق داره اینقدر انتقام جو شده باشه! وقی خودمو می ذارم جاش می بینم بد دردیه! ولی یه چیزیو نمی فهمم ... این جمشید که همه رو با میل خودشون وارد باند می کنه! یعنی می ره سراغ کسائیه که می دونه این کاره هستن! پس ساسان چی بود یهو این وسط؟! چه به روزش اومد؟
- یعنی می خوای بگی ساسان هم این کاره بود؟!
- بمیر بابا! ساسان رفیقم بود، خوب می شناختمش! اصلا هم اهل این برنامه ها نبود. کشیدنش تو این راه، ولی چرا؟ صرفا به خاطر زیبایی؟ آخه ساسان تنها موردی بود که گویا در موردش متوسل به زور شدن. بقیه مورد ها همه با میل و رغبت دور جمشید جمع شدن.
- والا نمی دونم! یعنی می خوای بگی انتقام جویی شخصی بوده؟
شهراد دو دستی سرش رو چسبید، بدون اینکه دستش رو حایل بدنش کنه از عقب خودش رو ول کرد روی تخت ، یه سقوط آزاد رفت و سرش فرود اومد روی بالش، با همون ژست پکر نالید:
- کاش می شد تکه و خورده های این پازل دو هزار تکه رو به هم بچسبونم بلکه بفهمم کجا چه خبره! اما واقعاً گیج شدم!! واقعا ...
اردلان تی شرتش رو در آورد، لحاف رو کنار زد، ولو شد کنار شهراد و گفت:
- منم همینطور! خیلی پیچیده تر از چیزیه که فکرشو می کردم. ولی من سیریش تر از این حرفام. همینطور که خونه قبلی رو کنفیکون کردم، خونه های این جمشید خان رو هم ویرون می کنم.
سکوت بینشون سایه انداخت، بعد از چند دقیقه که هر کدوم توی افکار خودشون غوطه خوردن، اردلان سکوت رو شکست و گفت:
- می گم شهراد، این دختره! همون که گفت اینجا دوربین نداره ... کیه؟
شهراد بدون اینکه نگاهی به اردلان بندازه گفت:
- یادته جمشید کلای رقص گذاشته بود؟ اینم یکی از شاگردام بود ..
- جدی؟!!
- هوم !
- دیدم بهت گفت استاد، شک کردم ، ولی نمی شد چیزی بپرسم. چی به ذهنت می رسه!
- والا اگه تو تونستی بفهمی رقص چه ربطی به گنده کاریای اینا داره منم می فهمم. برای همین گیج تر شدم.
- همه شون همون شاگرداتن؟
- نه فقط همین دختره ...
- پس بقیه چی؟!
- نمی دونم! شاید باید از زیر زبون همین دختره بکشم بیرون ..
اردلان ریز خندی زد و گفت:
- تو نخته ها! آمار می ده ..
شهراد خنده اش گرفت و گفت:
- زهرمار! تو این هیری ویری همینو کم دارم! بعدش هم انگار یادت رفته اینجا کجاست ها! اینا همه شون همجنس گران ... حرف در نیار!
- تو همجنس گرایی که اینجایی!
- گ... چه ربطی داره به شقیقه! ما با هدف اومدیم دلیل می شه همه هدف مند باشن؟
اردلان لگدی ول کرد سمت شهراد و گفت:
- بی تربیت !! خواستم بدونی ممکنه! بعدش هم من اشتباه نمی کنم! چشش تو رو گرفته ...
شهراد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره گفت:
- ببند اردلان!
اردلان نیششو تا دم گوشش باز کرد و گفت:
- باشه من می بندم! ولی گوشام مخملی نیست! طرف چه هواتو هم داره! آمار دوربینو هم درست داد!
شهراد اینبار چرخید به سمتش مشتی زد توی شونه اش و گفت:
- آخه حرف در میاری مثل آدم در بیار! این اصن در حد منه! تخس بچه!
اردلان فقط خندید و جواب نداد. شهراد بی توجه به حرفای اردلان بالشت اضافه ای که روی تخت بود رو برداشت، بین خودش و اون گذاشت و گفت:
- هوی! حواست باشه ها، یه دستت تو خواب بیاد سمت من قلم می شه! انگشتت به من بخوره کشتمت!
اردلان طاق باز شد، دستاشو بالای سرش تو هم گره زد و با لحنی که خنده توش موج می زد گفت:
- بمیر بابا! من با تو چی کار دارم! جنس لطیف تر از تو نبود؟ غول بی شاخ و دم!
شهراد کاملا جدی گفت:
- مُردی! گفتم که بدونی یه موقع به خاطر این ماموریتا امر بهت مشتبه نشه! وگرنه اره دستم می گیره تختو دو تا می کنم.
اردلان فقط رفت روی ویبره و هرهر خندید ... شهراد داشت می گفت:
- هر هر و مرض ...
که صدای ویبره موبایلش رو شنید، سریع از زیر بالش درش آورد. با دیدن شماره سرهنگ سریع سیخ نشست و اس ام اس رو باز کرد:
- سیگار شکلاتی ... سارا تو خونه نیست! پیش مادرش هم نرفته! جواب زنگ و اس ام اس هم نمی ده. ردشو بزنین ...
شهراد سرش رو آورد بالا و متحیر به چشمای کنجکاو اردلان خیره شد ...
زیاد نتونستن تو حالت بهت و حیرت بمونن، چون صدای زنگ چنان از جا پروندشون که هر دو بی اختیار ایستادن. این وقت شب؟! این سوالی بود که از تو نگاه هر دوشون می شد خوندش. صدای غر غر سیامک و به دنبالش ساها که بلند شد، شهراد نگاهی به اردلان کرد و به تخت اشاره کرد. هر دو بی حرف و سر و صدا روی تخت دراز کشیدن. گوشاشون به قدری تیز بود که صدای پریدن پشه رو هم ته خونه می شنیدن. ساها غر غر می کرد:
- کیه این وقت شب؟! چه خبره امروز؟
و صدای پسری که سر شب بهم معرفی شده بودن و می دونستن اسمش سیامکه:
- امروز نه! الان دیگه وارد فردا شدیم!
ساها با صدای پر از حرصی گفت:
- حالا این وسط همینم مونده تو هی ازم سوتی بگیری ... بخواب نیاز! من و سیامک هستیم.
صدای باز شدن در خونه اومد و بعد صدای بلند سیامک:
- نصفه شبی این کیه؟! از این قرارا نداشتیما!!
و صدای غر غروی همون مردی که منتقلشون کرده بود:
- دستور آقا بود. برای شما چه فرقی داره؟ اتاقش رو نشونش بدین و برین بخوابین ... برو تو!
به دنبالش صدای تقه در و صدای آهسته و ناواضح دختری:
- سلام ...
و صدای ساها:
- سلام خانومی، ساها هستم! خوش اومدی ...
- ممنون!
سیامک همونطور غر غر کنون گفت:
- سلام، من می رم بخوابم، صداتون نیادا، ببرش تو اتاق خودت و نیاز ...
همه صداها قطع شد و تازه نگاه پر از ترس و مبهوت اردلان و شهراد چرخید سمت هم. اردلان آروم گفت:
- صدای سارا بود! شک ندارم ...
شهراد قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
- واضح نبود اردلان، شاید اشتباه می کنیم.
اردلان نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و گفت:
- نه شک ندارم!! خودش بود ... خودش بود شهراد! اون به چه بهونه ای اومده اینجا؟!
شهراد نشست لب تخت سرش رو چسبید و گفت:
- خوب شاید اونم همجنس گراست !
هنوز حرف از دهنش در نیومده بود که اردلان با چشمای گرد شده چهارزانو نشست روی تخت و گفت:
- چی می گی تو؟!!
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- من و تو توی این کار اینقدر چیزای عجیب غریب دیدیم که اگه الان سارا هم همنجس گرا باشه نباید تعجب کنیم!
اردلان موهاشو کشید، از پشت خودشو ول کرد روی تخت و گفت:
- حرف مفت نزن! اون اینجاست برای انتقام اینو هم من می دونم هم تو! فقط سر در نمی یارم چه جوری اون جمشید ح/روم/زاده رو راضی کرده بفرستش اینجا.
شهراد از جا بلند شد، بدون پوشیدن دمپایی با لمس پارکت های خنک کف پاش کش کش کنون رفت سمت در اتاق و گفت:
- صبح گیرش می یاریم ...
بعد بدون اینکه صبر کنه تا اردلان که قیافه اش کم کم داشت شبیه میر غضب می شد چیزی بگه رفت از اتاق بیرون. حسابی تشنه و ذهنش هم حسابی مشغول بود. اما عادت داشت به اینکه ذهنش رو مرتب و منظم نگه داره و اجازه نده درهم برهم شدن افکارش آزارش بدن. سارا اینجا بود، امانتی سرهنگ! باری می شد روی دوش اردلان و شهراد ، این رو خوب می دونست ولی اصلا نمی دونست چطور می شه اونو از این بازی دور کرد! تا وقتی که حکم خدمتکار رو داشت رفتنش خیلی هم دردسر ساز نبود ولی حالا شده بود یکی از مهره های جمشید. حالا می فهمید دلیل پچ پچ هاشو با جمشید و دلیل اومدن خدمتکار جمشید رو. حقا که این دختر شیطون رو درس می داد!! شهراد می دونست سارا قابل اطمینانه ولی با این وجود زندگی بهش یاد داده بود که به چشمای خودش هم اعتماد نکنه.
لیوانی برداشت و زیر قسمت آب سرد کن یخچال گرفت، لیوان که پر شد تا تهش رو سر کشید. نمی دونست این حرارت یه دفعه ای از کجا پیدا شده که همه اعضا و جوارحش رو داغ کرده و داره می سوزونه! انگار که تب داشت! ولی دلیلش رو نمی فهمید. از همون تب هایی که چند سال پیش دچارش می شد. چند سال پیش با هزار بدبختی و ریاضت کشیدن بالاخره بر همه امراضش فائق اومد ولی حالا چی؟!! کاش می فهمید اقلا چه مرگشه!
- تو چه فکری هستی که دو ساعته زل زدی به اون لیوان خالی؟
سریع چرخید و ساها رو لب اپن دید، یه بلوز مردونه گل و گشاد تنش بود تا سر زانو با یه جفت جوراب پشمی تا یه وجب بالای مچش. همین و بس! موهاشو آزاد و رها دورش ول کرده بود و داشت پاهاشو لب اپن تاب می داد. کی اومده بود اونجا که نفهمیده بود؟!! این تب داشت خطرناک می شد! راه افتاد که بره سمت اتاقش و تصمیم گرفت جوابش رو نده ، اما درست همون لحظه که داشت از کنارش رد میشد ساها خواست خیز بگیره و بپره روی زمین که پیرهن گشادش به پاش گیر کرد و پرت شد سمت زمین. شهراد با یه حرکت سریع دستش رو جلو برد و ساها پرت شد بین دستاش، تمام وزنش که چیزی حدود پنجاه و پنج کیلو بود روی ساعد دست شهراد فرود اومد و بعد از اون شهراد بدون اینکه ثانیه ای وقت رو تلف بکنه دستش رو کمی خم کرد و ساها بدون اینکه اتفاقی براش بیفته روی زمین فرود اومد. رنگ پریده اش نشون می داد که هیچ کلکی در کار نبوده و واقعا تعادلش رو از دست داده. شهراد بدون اینکه صداش رو بالا ببره با لبخند خاص خودش شونه ای بالا انداخت و خواست بره که مچ دستش اسیر دستهای ظریف و انگشتای کشیده ساها شد. ایستاد و به دستش خیره موند. مچ دستی که به خاطر آفتاب زیاد رنگ واقعی خودش که روزی سفید بود رو از دست داده و حسابی برنز شده بود و دستبند جوشن کبیرش روش خودنمایی می کرد. ساها آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ازت ممنونم! اگه منو نگرفتی بودی با مخ اومده بودم کف زمین!
شهراد لبخند حرص در بیارش رو دوباره نشون داد و گفت:
- در اون صورت هم اتفاقی برات نمی افتاد، فوقش سرت می شکست.
ساها بدون اینکه ناراحت بشه شونه ای بالا انداخت گفت:
- با شرایطی که من دارم اصلا و ابدا درست نیست که بلایی سرم بیاد!
بعد با احتیاط دور و برش رو پایید و زمزمه کرد:
- منم یکی از شمام!
به دنبال این حرف چشمکی زد و دست شهراد رو رها کرد و راهی اتاق خوابش شد. شهراد بهت زده سر جا مونده بود! این چی گفت؟!! پوفی کرد و نگاهش رفت سمت ساعت روی دیوار ... ساعت سه نیمه شب بود. خوابش نمی یومد، می شد بخوابه؟ هر بار اتفاق جدیدی می افتاد. اومدن سارا ، زرت و پرت های ساها! واقعا منظورش چی بود؟!! راه افتاد سمت اتاقش و سعی کرد یکی یکی عواملی رو که می شد به حرف ساها ربط داد رو بررسی کنه.
***
با دست نوازشی که روی موهام کشیده می شد سریع چشم باز کردم. اومده بودم توی دل خطر و حسابی اماده بودم! آماده بودم؟!! در دل اعتراف کردم:
- نه چندان!
با دیدن چشمای خمار نزدیک صورتم که با حسی عجیب به من زل زده بودن نا خودآگاه سیخ نشستم. همین که دید نشستم کمی کنار کشید و گفت:
- چته بابا جن دیدی؟!
صدامو صاف کردم، من که اهل کم آوردن نبودم. بودم؟! نه! پس پوفی کردم و گفتم:
- دیشب به هم معرفی نشدیم.
دختره روی تخت خودش نشست، پاهاشو جمع کرد توی شکمش و گفت:
- نیازم، بیست و پنج ساله ، دانشجوی ترم آخر کشاورزی ... تو چی؟!
منم مثل نیاز پاهامو توی شکم جمع کردم و گفتم:
- سارا هستم، بیست و چهار سالمه، دیپلم تجربی.
چه دلیل داشت کسی از من و هویت واقعیم سر در بیاره؟ من همه هویتم رو محو و گم کرده بودم. پس دیگه دلیلی نداشت راست بگم. بعضی وقتها دروغ گفتن عجیب می چسبید. نیاز تابی به موهای کوتاهش داد و گفت:
- خیلی زجر کشیدی بابت تمایلاتت ... نه؟
گیج شدم، یه کم فکر کردم، تمایلات؟ صدای خودم تو گوشم پیچید:
- جمشید خان! زجر کشیدم، خیلی، از هجده سالگی وقتی لو رفتم که عاشق صمیمی ترین دوستم شدم نه تنها از طرف دوستام که از طرف همه طرد شدم. به خونواده م گفت! گفت من همجنس بازم، ولی نبودم! من فقط دوستش داشتم! فقط ... فقط ...
فهمیدم تمایلات یعنی چه، پوزخندی زدم و گفت:
- کسی رو می شناسی که بابت تمایلات برعکسش تمسخر نشده باشه؟ اذیت نشده باشه؟ کتک نخورده باشه؟!
نیاز توی خودش جمع تر شد و با بغض گفت:
- طرد نشده باشه!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دیگه بریده بودم، دوست نداشتم زندگی کنم، خدا خیلی دوستم داشت که اینجا رو پیدا کردم.
نیاز از جا بلند شد و سعی کرد بخنده:
- ببین دیگه غصه تموم شد. تو اومدی بهترین جا! توی این خونه سر دسته ها تربیت می شن، بعدش می شی رئیس یه خونه دیگه. فقط دستور می دی. پس نبینم غصه بخوریا! همه غمات دود شده رفته هوا ...
واقعا تعجب کردم و گفتم:
- تربیت؟ برای چی؟!
نشست لب تخت من، دستشو آورد جلو، یه تیکه از موهای بلندم رو گرفت توی دستش و گفت:
- چه موهای قشنگی داری!
همون یه تیکه مو فقط از شال افتاده بیرون، شب قبل کاملاً بی اراده همونطور با شالم خوابیده بودم. نیاز زل زد توی چشمامو ادامه داد:
- بدبختی ما با تازه واردا همین توجیح کردنشونه! حالا صبر کن، ما کم کم می ریم و خودت می شی قدیمی ترین عضو این خونه اون وقت هر تازه واردی که وارد خونه می شه رو تو باید توجیح کنی. ببین ما اینجا کم کم و روی تایم بندی یه سری کار رو یاد می گیریم. برای اینکه بعد از گذشت یه مدت که بین چند ماه تا چند سال متغیره یه خونه جداگونه با چند نفر آدم مبتدی تازه وارد گروه شده رو می اندازن زیر دستمون تا سرپرستیشون رو بر عهده بگیریم. باید حواسمون باشه چطور پیش بریم تا مشکلی برامون پیش نیاد و چطور قانون رو دور بزنیم ...
من پی همه چیز رو به تنم مالیده بود، حاضر بودم برای رسیدن به سر دسته این باند از هر چیزیم بگذرم! برای همین هم اصلاً نترسیدم، ولی خودم رو ترسیده نشون دادم و گفتم:
- ولی من چنین قدرتی توی خودم نمی بینم!! من خودم یه نفر رو نیاز دارم که کمکم کنه ...
همون لحظه در اتاق باز شد، دختری شر و شوری که قبلا هم توی خونه جمشید و توی کلاس رقص شهراد دیده بودمش پرید تو. فکر کنم شب قبل خودش رو ساها معرفی کرد! دختره در حالی که به لقمه نون پنیر بزرگش گاز می زد با دهن پر گفت:
- نترس! لابد جمشید جونی توی تو یه چیزی دیده که فرستادتت اینجا! ما هم هستیم راهت می اندازیم. الان که نمی فرستنت بگن بفرما بشو رئیس! کلی کار داری ...
بعد از جا بلند شد، اومد سمت من و ادامه داد:
- اولین کار اینه که این لچک رو از سرت برداری. ببین دخمل من! وقتی تمایلاتت برعکسه یعنی همون خدا از تو دین نخواسته، وگرنه مگه می شد همچین نیازی بذاره تو بدنت؟ هان؟! خودش می گه این کار حرومه، گناهه، ولی وقتی به یه بنده می ده یعنی چی؟ یعنی اون بنده رو از هفت دولت آزاد آفریده پس بردار اینو قربون قدت برم.
بغض تو گلوم پیچید، ولی نه نگفتم و دستم رو بردم سمت شالم. به خاطر ساسان، به خاطر انتقام خون نا حق ریخته شده ساسان آتیش جهنم رو هم به جون می خریدم! این که چیزی نبود، آماده بدتر از اینا بودم. دخترایی که دور و بر من نشسته بودم همه همجنس گرا بودن و امروز فردا می یومدن سر وقتم. توی همین فکرا بودم که یهو در اتاق باز شد، پسر لاغر اندام و بلندی پرید تو و گفت:
- چه نشستین؟! یعنی چی مثلاً؟!! ما اینجا چهار تا خانوم داریم یه صبحونه نباید به ما چهار تا مرد بدین؟!
بعد صداش رو یواش کرد و آروم گفت:
- به خصوص که اون دو تا جدیدا حسابی هم غول تشنن! حرف مفت بزنین می خورنتون!
ساها سریع با مشت کوبید تو سینه اش و گفت:
- الهی فدای استادم بشم، صبحونه استادم با منه!
با تعجب نگاش کردم، دو تا غول تشن، استاد؟ شهراد و اردلان هم اینجا بودن! حدس می زدم که جمشید همه رو منتقل کنه یه جا، ولی یعنی اونا هم قرار بود برن سردسته یکی یه خونه دیگه بشن؟ بد هم نبود! حداقل دو تا از این خونه های فساد لو می رفت. ولی برای من بس نبود! من باید می رسیدم به اون بالا بالاها و خودم با دستای خودم رئیس اصلی رو خفه می کردم! نا خوداگاه با یادآوری اینکه شهراد و اردلان هم همین جا و کنار من هستن دلم قرص شد، می خواست لبخند بیاد روی لبم که جلوش رو گرفتم. بیشتر و بیشتر به خودم و توانمندی هام امیدوارم شدم و اعتماد به نفسم بالاتر رفت. چون اطمینان داشتم با وجود اون دو نفر به فرض که من خراب کاری هم بکنم بلایی سرم نمی یاد. باز حرف ساها اومد تو ذهنم، یه جور خاصی در مورد شهراد نظر داد! مگه این دختر هوموسکشوال نبود؟! پس چه جوری اینقدر عاشقانه در مورد شهراد نظر می داد؟! با صدای جیغش حواسم جمع شد:
- آییی کامیار عوضی ول کن گردنو!
کامیار مهره گردنش رو از پشت گرفته بود و مشخص بود حسابی در حال چلوندنشه ، در همون حالت با غیظ گفت:
- تو اگه لز نیستی اون گیه! می فهمی؟! نبینم دور و برش بپری برامون دردسر درست کنیا!
اشک تو چشمای ساها جمع شد و غرید:
- قرار بود بین خودمون بمونه!
کامیار گردن ساها رو ول کرد، زیر چشمی منو پایید و گفت:
- تازه واردا باید بدونن تو براشون پارتنر خوبی نمی شی ...
گیج گیج نگاشون می کردم. پس ساها همجنس گرا نبود! ولی پس اینجا چه غلطی می کرد؟! ساها پیچید جلوی کامیار و گفت:
- نذار شهراد اینا بفهمن اونوقت دیگه بهم توجه نمی کنن. علاوه بر اون ممکنه به گوش جمشید و رئیس برسونن! پدرم در می یاد. تو رو خدا کامی ...
کامیار پوفی کرد و گفت:
- یه ساله رازت پیش من جاش امنه! نترس ...
بعد از این حرف زد بیرون از اتاق و ساها نشست لب تخت و بغضش ترکید. نیاز پرید به سمتش، کشیدش توی بغل خودش و گفت:
- بیخیال ساها جونی! گفت نمی گه دیگه!
ساها سرش رو بالا آورد و گفت:
- تف به این شانس! اگه نازیلا نفهمیده بود حالا اون دو تا عوضی هم نمی دونستن!
- سیامک که خطر نداره، می دونی که عاشق توئه! کامیار هم از ترس اینکه سیامک دیگه محلش نذاره صداش در نمی یاد شک نکن.
ساها با پشت دست اشکاشو پاک کرد، نگاشو سر داد سمت من و گفت:
- قول می دی هر چی دیدی و شنیدی بین خودمون بمونه؟!
از لب تخت پاهامو آویزون کردم و گفتم:
- خوب تو ... تو اینجا چی کار داری پس؟!
باز چونه اش لرزید و با صدایی که بیشتر از چونه اش می لرزید گفت:
- یه روزی برات می گم، ولی قول بده منو بدبخت نکنی!
سرمو تکون دادم، فعلا نیاز داشتم همه اهالی اون خونه بهم ایمان بیارن. ساها از جا پرید و گفت:
- پس پاشین بریم بیرون امروز یه صبحونه مفصل بکنیم تو حلق پسرا ...
چقدر این دختر راحت همه چی رو برای خودش حل می کرد. دست منو گرفت کشید به سمت در و گفت:
- پاشو سارا، با پسرا آشنا بشی عاشقشون می شی!!
از جا بلند شدم، بابت موهام معذب بودم، بغض می یومد توی گلوم می رفت ، نگاه خشمگین ساسان و دلخور بابا دلم رو می لرزوند. ولی راهی بود که شروع کرده بودم! پشت سر نیاز و ساها از اتاق رفتم بیرون ، صدای پسرها از توی آشپزخونه می یومد :
- خوب بلد نیستی دست نزن!! کل گاز رو پر از تخم مرغ کردی! اه!! بو گند گرفت خونه رو ...
- بده من ببینم! یعنی داری آبمیوه می گیری؟!
ساها کوبید تو سرش و همینطور که سرعت قدماشو به سمت آشپزخونه بیشتر می کرد گفت:
- وای باز سیامک و کامیار گند زدن به آشپزخونه!
اصلا حواسم به این چیزا نبود، بیشتر دلم می خواست موهامو مخفی کنم، معذب بودم! اعصابم حسابی تحریک پذیر شده بود و همین منو می ترسوند که کنترلم رو از دست بدم و خدایی نکرده حرفی بزنم که باعث دردسر بشه. کش مویی که توی مچ دستم بود رو بیرون کشیدم ، سریع موهامو دم اسبی بالای سرم بستم و کل موهامو دور کش پیچ دادم. خیالم راحت تر شد، دیگه پیچ و تاب موهای بلندم دورم رو نمی گرفت. یه گلوله کوچیک شده بود روی سرم و حداقل کمتر جلب توجه می کرد. می دونستم وقت روبرو شدن با شهراد و اردلانه، نفس عمیقی کشیدم و خونسرد وارد آشپزخونه شدم. واقعا گند زده بودن به آشپزخونه!! ساها سعی داشت کامیار و سیامک رو بندازه بیرون از آشپزخونه، نگاهمو چرخوندم. خبری از شهراد و اردلان نبود.
ساها که منو محو و مات جلوی آشپزخونه دید گفت:
- سارا جون، تا من صبحونه رو حاضر می کنم استادو دوستشو صدا کن بیان بیرون. فکر کنم خوابشون برده. اتاقشون اون اتاق ته سالنه ...
از این بدتر که می خواست منو بفرسته سر وقت اونا؟! مطمئن بودم دو نفری تیکه تیکه م می کنن. خواستم غر بزنم که ساها داد کشید:
- سیا برو بیرون اینم ببر!!! اه ! نیاز بیا کمک دیگه چرا ماتت برده ...
چاره ای نبود باید می رفتم. آب دهنم رو قورت دادم و راهمو به سمت تک اتاق ته سالن کج کردم. خودم رو به خدا سپردم. بدون روسری بیشتر از همه جلوی اون دو نفری خجالت می کشیدم که تا به حال منو بی حجاب ندیده بودن. به خودم توپیدم:
- مهمه؟!
مهم نبود، تا وقتی ساسانی و انتقامی وجود داشت، حتی آبرو هم اهمیتی نداشت! نه نداشت! بذار تا آخر عمر تف و لعن بشم. تقه ای به در اتاقشون زدم، صدای پر عشوه اردلان رو تشخیص دادم:
- کیه؟!
بی توجه باز ضربه زدم، و شنیدم:
- هـــــان؟!! می یایم الان ! وقت بده تمبونمو بکشم بالا ...
این یکی شهراد بود، لبخند نشست روی لبم. می دونستم رد گم می کنن، و خبری از تمبون بالا کشیدن نیست. پس ریلکس در اتاق رو باز کردم و رفتم تو. اردلان لب تخت نشسته و به شهراد نگاه می کرد که داشت دکمه های بلوزش رو می بست. معنی تمبون رو هم فهمیدم! دست شهراد روی سومین دکمه پیرهنش خشک شد و اردلان از جا پرید. لبخند زدم، تکیه مو دادم به در که پشت سرم بسته شده بود و گفتم:
- چیزی شده که اینطوری به من نگاه می کنین؟
کاملا مشخص بود که دیشب اومدن من رو فهمیدن چون اونقدر که باید و شاید تعجب نکردن! انگار بیشتر تعجبشون از رفتن من به اتاقشون بود. قبل از اردلان شهراد به خودش اومد، یه قدم اومد به سمتم و با صدایی که به شدت سعی می کرد بالا نره غرید:
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟!! نمی خوای آدم بشی؟! تا وقتی خودت و ما رو با هم تو هچل نندازی دست بردار نیستی؟!! لعنتی چرا گورتو گم نمی کنی؟!!!
اردلان که از جا بلند شده و اومده بود کنار شهراد ایستاده بود دستشو گذاشت روی بازوی شهراد و گفت:
- آروم باش ...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
- راست می گه شهراد سارا! چرا همه چیو به بازی می گیری؟!! اومدنت اینجا اصلا صحیح نبود. ما خودمون هم نمی دونیم تو کدوم قبرستونی گیر کردیم.با تو باید چی کار کنیم؟
شهراد اردلان رو پس زد، با خنده گفت:
- حس مارپل بودن بهت دست داده هان؟ زیاد کتابای آگاتا کریستی رو می خونی ؟ ولی دختر خانوم این زندگی واقعیه! یه دو روز بین اینا حواست رو جمع خودت کن حیثیتت رو به باد ندی تا یه غلطی بکنیم بفرستیمت بری.
از اون همه بی پروایی شهراد جا خوردم! خواستم چیزی بگم که اردلان اجازه نداد و گفت:
- گوشیت همراهته؟! اگه این چند وقته احساس خطر کردی به من یا شهراد یه تک بزن! به هر بهونه ای که شده باشه نجاتت می دیم. دختر تو واقعا نفهمیدی کجا اومدی؟! اینا یه مشت ....
به اینجا که رسید دستی روی پیشونیش کشید و غرید:
- لا اله الا الله ...
شهراد با خنده دستی زد سر شونه اردلان و گفت:
- بیخیالش ! اصلا شاید خودش اینکاره است ... شاید انتقام و اینا همه اش بهونه ...
چند دقیقه ای بود جلوشون ایستاده بودم و اجازه می دادم هر غلطی می خوان بکنن و هر چی به زبونشون می رسه رو بگن! ولی دیگه خونم به جوش اومد، این پسره پیش خودش چه فکری کرده بود که مستقیما بهم توهین می کرد؟!! دیگه طاقت نیاوردم، پسره ابله بدجور داشت روی اعصاب من راه می رفت. فاصله م باهاش به اندازه نیم متر بود، خیلی راحت دستم رو بردم بالا و خیلی راحت تر از اون با نیم قدرتم توی صورتش کوبیدم. می دونستم اگه محکم تر بکوبم جاش روی صورتش می مونه و همه اون بیرون می فهمن یه طوری شده! اینقدر محتاط شده بودم که برای نشوندن یه نفر سر جاش هم باید همه حواسم رو جمع می کردم. دست شهراد روی صورتش نشست و نگاش روی صورت من. با غیظ کف دستم رو ماساژ دادم و بدون اینکه صدام رو بالا ببرم با غیظ گفتم:
- یه وقتایی باید در دهن تو یکی رو به زور بست! فقط اومدم بگم بیاین بیرون صبحونه بخورین ، همین و بس! بقیه زندگیم به خودم مربوطه ...
اردلان نالید:
- سارا چت شده تو؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- چیز جدیدی نیست ، از اول همین بودم. زود بیاین بیرون تا تابلو نشدین ...
بعد هم چرخیدم و بی توجه به شهراد که هنوزم نگاه مبهوتش قفل شده بود توی نگاهم زدم از در اتاق بیرون. بوی نیمرو حتی توی اون شرایط هم اشتهام رو تحریک می کرد ....
مطالب مشابه :
دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل
دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل دانلود رمان مخصوص موبایل [ شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ ]
رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد
بی رمان - رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد 17- رمان مخصوص موبایل درد و
رمان تبسم2
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل يعني سقوط آزاد!!!
رمان نامزدمن-7-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
قسمت 40 رمان سیگار شکلاتی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,رمان مخصوص موبایل تخت ، یه سقوط آزاد رفت و
رمان تبسم1
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان پايان بازی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سعی می کنم بازوم رو از حلقه دستش آزاد کنم.
روزای بارونی 9
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان مخصوص موبایل,رمان مشکوکی ته دره سقوط می کنن
رمان پرتو35
رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
برچسب :
دانلود رمان سقوط ازاد مخصوص موبایل