چی شد "چادری" شدم؟!

امروز خیلی اتفاقی به وبلاگی رسیدم که توش فراخوانی راجع به چادر بود که بیش تر از صد نفر شرکت کرده بودند. با خووندن خاطرات بقیه منم تصمیم گرفتم از چادرم و از اون سال و از مستوره ام و از اون عید بگم. (البته قبلش بگم که مستوره یه اسم مستعاره و برای فهمیدن معنی دقیقش باید کتاب "انجمن مخفی" رو خوونده باشید.)

من از یه خانواده ی عادی و معمولی هستم. مادرم یه خانوم چادریه، اما مثل اکثر خانوم های دیگه است که دلیل چادر پوشیدنشون رو نمی دونند و از روی عادت چادر می پوشند. پدرم هم یه مرد عادیه که هیچ وقت هیچ خواسته و کاری رو به بچه هاش اجبار نمی کنه و تا حد ممکن به اون ها آزادی عمل و انتخاب می ده. به خاطر همین موضوع ما توی انتخاب پوشش آزادی کامل داریم. و من به دلیل نفرتی که از جنس مخالفم و آزادی که توی عمل و پوشش و... داشتند، تا اون جا که امکانش بود سعی می کردم پوشش آزادتری داشته باشم. اما غافل از این که...!

مهر88 وارد دانشگاه شدم. اسفند همون سال دانشگاه از بچه های مشتاق برای سفر جنوب ثبت نام می کرد. دبیرستان که بودم یکی از دوستانم چند بار بهم پیشنهاد داد که همراهش برم جنوب. اما هیچ وقت فرصتش پیش نیومد که برم. این بار هم اصلا قصد ثبت نام نداشتم، اما به خواهش یکی از دوستان مسئول ثبت نام کردم.

گفتم:" آخه توی عیده. ممکنه خانواده ام اجازه ندن که بیام." گفت:" تو حالا ثبت نام کن شاید اصلا اسمت در نیومد."

بعد از قرعه کشی با تعجب دیدم که اسم نفر اول لیست، اسم منه!

به هر حال هفتم فروردین89 ما راهی جنوب شدیم. البته قبل از خارج شدن از شهر، به زیارت قبور شهدا رفتیم. با این که مزار شهدا نزدیک شهره اما من تا این سن به جز یکی دو بار بیش تر اون جا نرفته بودم. توی جمعمون که نزدیک 60 نفری می شدیم، تنها فرد مانتویی اونم مانتوی کوتاه، من بودم!

ساعت 11 شب رسیدیم اهواز و یه راست رفتیم خوابگاه. توی اتاق ما 8 تا تخت بود که من سومین تخت و طبقه ی بالا رو انتخاب کردم. بعد ازعوض کردن لباسهام، تا حاضر شدن شام، تصمیم گرفتم که طبق عادت همیشگی ام حرفای توی ذهنم و اتفاقات سفر رو بنویسم.

توی اتاق دوتا پنکه سقفی بود که یکی اش دقیقا بالای تخت های دوم و سوم بود. که به خاطر گرمای زیاد هوا، به محض رسیدن هر دو پنکه رو روشن کردیم. بعد از کمی نوشتن، بلند شدم از تخت برم پایین. ناگهان برخورد چیزی رو با سرم حس کردم و فقط تونستم بگم آخ و دستم رو، روی سرم بگیرم و بشینم. بعد از چند لحظه آروم چشم هامو باز کردم و دیدم خون از لای انگشت هام سرازیر میشه و روی تخت می ریزه. پنکه سرم، کمی بالاتر از گوشم رو پاره کرده بود.

بچه ها دورم جمع شده بودند و با وحشت و هراسون نگام می کردند. با کمکشون از تخت پایین اومدم و مانتو و روسری ام رو پوشیدم و با مسئولین راهی درمونگاه و بعد بیمارستان شدم. از این اتاق به اتاق دیگه؛ اسکن، دکتر، پذیرش و... می رفتیم اما من متوجه چیزی نبودم.

باور نمی کردم این منم که اینجا هستم. دردی نداشتم. یعنی چیزی رو حس نمی کردم. فکر می کردم این یه خوابه و هر آن امکان بیدار شدنم بود. برای همین برام مهم نبود که چه اتفاقی داره می افته! خون روی دستم خشک شده بود، وقتی رفتم بشورمشون، از دیدن صورت خونی ام توی آینه ی روشویی حسابی جا خوردم و ترسیدم. قرار شد سرم رو عمل کنند و بخیه بزنند. روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم تا ببینم چی میشه. آه و ناله ی بیمارهای دیگه و سر و صدا و گریه های همراه های بیمارهای تصادفی و پرستارها و... همه وهمه توی سرم می پیچید و من رو گیج تر و منگ تر می کرد. قرار شد اون قسمت از سرم که شکسته بود رو بتراشند و بعد بخیه بزنند. خدای من! من عاشق موهام بودم. عاشق لطافت و عطرشون. روزی حداقل 2 بار شونه اشون می کردم و چه آرامشی بهم می داد شونه کردنشون.حالا این پرستار اون ها رو می تراشید و توی سطل آشغال می ریخت. در حین تراشیدن موهام با کلمات محبت آمیز سعی می کرد آرومم کنه. اما من ناگهان عجیب احساس تنهایی می کردم. نه پدر، نه مادر، نه خواهر و نه برادری؛ هیچ کس همراهم نبود تا حضورش کمی آرومم کنه. در حالی که صورتم به سمت دیوار بود، آروم و بی صدا طوری که کسی متوجه نشه، کمی گریه کردم. دلم نمی خواست کسی اشک هام رو ببینه.

رفتیم اتاق عمل و سرم حدود 11 تا بخیه خورد. دکتر می گفت:" آخه واسه چی اومدین این جا؟ این جایی که هوا و خاکش همه اش آلوده است."

پرستار با دلسوزی می گفت:" تو رو خدا ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردن!" با خودم می گفتم:" راست میگن. آخه من این جا چی کار می کنم؟ اصلا برای چی اومدم؟"

موقع باند پیچی پرستار با کلافگی موهامو بلند کرد و گفت:" آخه این همه مو رو می خوای چی کار؟ من چطوری باند رو ببندم؟ " بالاخره با سختی باند رو بست و مرخص شدم.

روی صندلی راهروی بیمارستان نشسته بودم و منتظر بودم تا بقیه هم بیان و به خوابگاه برگردیم. توی اون چند دقیقه چی شد و چه طور شد، نمی دونم. فقط انگار که تازه متوجه شدم این خواب نیست به خودم اومدم و دیدم روسری ام کوتاهه و همه ی موهای آزاد و بلندم رو نمی پوشونه. مانتوم تنگه و کوتاه و به خاطر مدل یقه اش، گردن و قسمتی از بدنم مشخصه. اون دکتر و پرستار خیلی راحت به موهای من دست زده بودند و من اصلا برام مهم نبوده!

نمی دونم، شاید هم به خاطر حضور مستوره بود، اما ناگهان احساس کردم در مقابل هزاران چشم برهنه ام و با همه ی وجود آرزو کردم ای کاش چادر داشتم و چادر می تونست همه ی بدنم رو بپوشونه.

برگشتیم خوابگاه و من فقط تونستم یه ساعت بخوابم. فردا صبح باید به اروند می رفتیم و با خواسته ی من برای موندن تو خوابگاه موافقت نشد. چون همه ی بچه ها چادری بودند و شنیده بودم بعضی مکان ها چادر پوشیدن اجباریه، منم چادر پوشیدم. البته با هد سر برای این که چادر رو راحت تر بتونم سرم کنم.

خیلی خسته و کلافه بودم. از همه چیز این سفر بدم می اومد؛ از هوای گرمش، از همسفرهام، از همه ی آدم های توی اون مناطق. از همه چی بیزار بودم. خستگی و بی خوابی دیوونه ام کرده بود. طوری که وقتی اروند بودیم، زیر سایه ی یه تابلو، نشسته خوابم برده بود و با سوزش سرم بیدار شدم. دیدم سایه حرکت کرده و من زیر تابش مستقیم خورشیدم. از دست خودم عصبی بودم و به زمین و زمان و خودم و همه ی آدم ها بد و بیراه می گفتم. اگه دست خودم بود، یه لحطه ی دیگه اون جا نمی موندم و با اولین اتوبوس به شهرم و خنکای دلپذیر بهاری اش بر می گشتم. اما اونجا بودم و باید می موندم. کاری از دستم برنمی اومد.

احساس می کردم با آدم های اونجا متفاوتم و هیچ ربطی به اونجا و آدمهاش ندارم. و انگار اون ها هم همین طور بودند و من رو نمی خواستند. تنها چیزی که کمی آرومم می کرد، حضور گاه به گاه مستوره بود.

یکی یکی مناطق جنگی رو می رفتیم تا رسیدیم به هویزه. غربت عجیبی توی هوای هویزه بود. کنار اون همه مزار بودم اما با همه اشون غریبه. جمعیت زیادی کنار مزار شهید علم الهدی بودند. شهید علم الهدی رو نه می شناختم و نه حوصله ی جمعیت اطرافش رو داشتم، برای همین اونجا نرفتم و بی هدف بین مزارها شروع به چرخیدن کردم. کنار آخرین مزار ناخودآگاه نشستم و روی مزارش دست کشیدم. فامیلی شهید شباهت هایی با فامیلی خودم داشت. "شهید حمید شاهید" احساس می کردم باهام آشناست. انگار نسبتی باهام داشت. با دست کشیدن روی سنگ مزار شهید، حس آرامش و آشنایی به قلبم سرازیر شد.

آخرین جایی که رفتیم، دو کوهه بود. قرار بود بعد از شام بریم حسینیه ی تخریب. من برای مسواک زدن از خوابگاه اومدم بیرون. اون طرف دستشویی حسینیه ی شهید همت قرار داشت. تصویر همت روی سر در حسینیه توجه آدم رو به خودش جلب می کرد. به اون سمت رفتم. مزار زیبای شهیدی گمنام ابتدای ورودی بود. مثل مزار علم الهدی، افراد زیادی اطرافش بودند.اون جا نموندم و جلوتر رفتم و صحنه ای دیدم که دلم رو عجیب لرزوند! حوض آبی اون جا بود که وسطش یه مزار ساده و معمولی شهیدی گمنام بود. برخلاف مزار اولی، هیچ کس توجهی به این مزار نداشت. در صورتی که فکر می کنم شکوه این مزار رو هیچ مزار دیگه ای نداره.

بی اختیار لبه ی حوض نشستم و دستم رو داخل آب کردم و مزار رو نوازش کردم. چه قدر، چه قدر دوستش داشتم و چه قدر این مزار غریب و مظلوم بود! پا شدم که برگردم خوابگاه پیش بقیه. اما راه سر راست خوابگاه رو گم کردم. دوباره برگشتم حسینیه و پیش حوض آب تا دوباره از اونجا شروع کنم تا برگردم خوابگاه. اما باز نتونستم ساختمونمون رو پیدا کنم. دوباره برگشتم پیش حوض و مزار شهید. گوشی ام همراهم نبود تا با بقیه تماس بگیرم. حس عجیب و تازه ای رو توی وجودم احساس می کردم. هفت بار این رفت و برگشت رو تکرار کردم و هر بار پیش مزار برمی گشتم و طوافش می کردم تا در نهایت همراه یکی از مسئولین حسینیه به خوابگاه برگشتم و ایشون گفتند که مزار توی حوض متعلق به شهیدی از شهدای تشنه ی فکه است. حالا اون شهید، سیراب سیراب بود!

هیچ کس خوابگاه نبود. همه رفته بودند حسینیه تخریب. تنها بودم. رفتم بالکن و لبه ی دیوارش نشستم و خودمو سپردم به هجوم سنگین و طاقت فرسای غربت و دلتنگی دوکوهه که روی وجود کوچک و حقیرم آوار می شد. بالاخره طاقت نیاوردم و بغض چند روزه ام ترکید و اشک هام روی گونه های سردم راهی شدند.

غم دو کوهه آدمو ویرون می کنه! نمی شه با کلمات گفت اون لحظات چه طور بود و چه طور شد و خدا چه قدر نزدیک بود! بهتره بگذریم!

بالاخره برگشتیم به شهر خودمون. از خوشحالی تنفس هوای شهرم داشتم بال در می آوردم. برگشتیم و من متوجه نبودم که شهدا کاری رو که می خواستند با من کردند و من دیگه اون آدم قبل نیستم.

بعد از 13 فروردین، بخیه های سرم رو کشیدم و سرم تقریبا خوب شد.

روز اول بعد از تعطیلات آماده شدم که برم دانشگاه. توی آینه به خودم نگاه کردم. همه چیز مثل قبل بود. اما احساس می کردم که یه چیزی کمه. در رو باز کردم و خواستم برم کوچه، اما نشد. اما نتونستم. توی تموم مدتی که جنوب بودم، یک لحظه هم موهام بیرون نبود. حالا هم نمی تونستم با موهای بیرون از مقنعه ام دانشگاه برم.

برگشتم اتاق و هد سرم رو پوشیدم و بعد با خیال راحت رفتم دانشگاه. تا یک ماه بدون هد از خونه خارج نشدم. دوستانم با تصور این که به خاطر زخم سرم هد می پوشم، با دلسوزی می گفتند:" آخی هنوز سرت خوب نشده؟ چه قدر بد بوده. خدا رو شکر به چشمت نخورده." دلم می خواست بگم:" نه. من به خاطر این که موهام دیده نشه هد می پوشم." اما نمی تونستم بگم. چرا؟ نمی دونم. فقط نمی تونستم. تا این که دیدن اتفاقی یه دیوار نوشته، جرئت گفتن این حرف رو بهم داد.

" خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خونسرخ من است. (شهید محمود وهابی)"

از خودم متنفر شدم. من به خاطر چند مشت خون ناقابل خودم، موهام رو توی آشغال ریختم. حالا چه طور می تونستم به خاطر همین مو که می تونست آشغال باشه، از خون با ارزش اون همه فرشته بگذرم!؟ تصمیمم رو گرفتم تا بعد از این اجازه ندم که چشم هیچ نامحرمی موهامو ببینه و با افتخار دلیل هد سر پوشیدنم رو بگم.

یه ماه بعد وقتی با فرشته (یکی از دوستان خوب چادری ام) راجع به ساق دست بحث می کردیم، گفت:" نگاه کن. " دو تا دستش رو که یکی اش ساق داشت و دیگری نداشت، بالا برد تا مثلا مقنعه اش رو درست کنه. گفت:" کدومش بیش تر جلب توجه می کنه؟ " دستی که ساق نداشت، جلوه خاصی داشت و نگاه رو

ناخودآگاه به سمت خودش جذب می کرد. بعد از این بحث، همون روز موقع برگشت به خونه، دیدم که توی یه بوتیکم و دارم ساق دست می خرم. فردا با ساق رفتم دانشگاه.

چند ماهی گذشت. اما باز چیزی کم بود. مهر ماه که دوباره دانشگاه ها باز شدند، شروع کردم به صحبت کردن با افراد چادری. این که چرا چادر پوشیدن و چه احساسی دارند و.... جواب های مختلفی شنیدم اما قانع نمی شدم.

تا این که صحبت های زهرا روم اثر گذاشت. چون هم دختر باهوشیه و هم حرف ها و تردیدهای آدم رو کاملا می فهمه. با این که چادریه اما پر از انرژیه و خیلی هم شیطونه. بهش گفتم:" زهرا تازگیا چیزایی رو حس می کنم که قبلا متوجه اشون نبودم. احساس می کنم بعضی از چشم ها با هر بار نگاه کردن، تکه ای از وجودم رو ازم جدا می کنند. گاهی اوقات اون قدر سنگین میشه که دیگه نمی تونم تحمل کنم و به دنبال یه حصار یا دیواریا جایی می گردم تا بهش پناه ببرم." بعد از کلی بحث آخرین جمله ای که بهم گفت، این بود:" وقتی به این رسیدی که این نگاه ها آزارت می دن و دیگه نمی تونی تحملشون کنی، بدون تنها راه راحت شدن از این نگاه ها پوشیدن چادره!"

اما من! چادر! مگه می شد!؟ وقتی هد سر و ساق دست پوشیدم، کلی باعث تعجب شدم؛

-جو گیر شدی. یه مدت دیگه خودت می زاریش کنار.

-خوشم می آد که خوب رو مخت کار کردند و...

حالا چه طور می تونستم چادر بپوشم؟

اما یه چیزی توی من عوض شده بود. منی که اصلا مزار شهدا نمی رفتم، حالا یکی از نیازهام این شده بود که هر چند وقت یک بار حتما سری به اون جا بزنم. دیگه باهاشون احساس غریبی نمی کردم بلکه برعکس، حالا با شهر و آدم هاش غریبه شده بودم و آشناهام کسایی شده بودند که اون جا زیر خاک بودند. وقتی دلم از بقیه می گرفت، به اون ها پناه می بردم.

کارم شده بود با حسرت نگاه کردن به دخترا و خانومای چادری. خودمو به جای مردها می ذاشتم و به چادری ها و بی چادرها نگاه می کردم و با هم دیگه مقایسه اشون می کردم. اما هنوز هم نمی تونستم انتخاب کنم و هنوز تردید داشتم. وقتی که دیگه از این دو راهی کلافه شدم، به خدا پناه بردم. ماه محرم داشت از راه می رسید. بهش گفتم:" خدایا اگه با چادر پوشیدنم موافقی، باید خودت بهم بگی و از یه راهی ثابت کنی که موافقی!" گفتم:" از اول محرم تا عاشورا بهت فرصت میدم تا از هر راه و روشی که خودت می دونی، بهم یه چادر هدیه بدی. می خوام اگه قراره چادر بپوشم، خودت بهم داده باشی اش. و باور کن اگر این کار رو نکنی، تا آخر عمرم دیگه هیچ وقت سمت چادر نمیرم.

فرشته وقتی فهمید گفت:" تو کی هستی که بخوای برای خدا شرط تعیین کنی! دیگه نشونه از این بالاتر که حضرت زهرا چادر می پوشیده!؟"

گفتم:" همینه که هست. اگه موافقه، باید نشون بده. "

اول محرم رسید و روزها یکی بعد از دیگری گذشت تا به عاشورا رسیدیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. روز عاشورا دلم نمی خواست خونه بمونم و از طرفی هم وقتی یاد پارسال می افتادم که با مانتوی کوتاه رفته بودم هیئت، به این نتیجه می رسیدم که خونه بمونم.

پارسال حس بد و سنگینی داشتم و فکر می کردم دارم به امام حسین توهین می کنم. با خودم تصمیم گرفتم که سال بعد از خونه بیرون نرم. اما حالا عجیب دلم می خواست برم هئیت. فکری به ذهنم رسید. از دختر عموم که چادری بود خواستم اگه چادر اضافی داره، امروز بهم قرض بده. و این طور شد که من با چادر دختر عموم رفتم هیئت.

صدای طبل و سنج و مداحی و سینه زنی، همه و همه عالی بود و مثل همیشه با شکوه. حس فوق العاده ای داشتم. بین مردم و این بار توی شهر خودم، با چادر بودم. دلم می خواست چادر روی سرم رو ببوسم.

احساس مالکیت و حاکم بودن رو داشتم. حالا حاکم سرزمین وجودم بودم و بدن من مال خودم بود. احساس می کردم اون دیوار و پناهگاهی رو که می خواستم، پیدا کردم. یه هفته بعد به دختر عموم گفتم:" شرمنده دیر شد. چادرتو احتیاج نداری؟" گفت:" خب چرا. اگه بدیش، ممنون میشم." گفتم:" چشم. می شورم و پسش میدم." ر

وز بعد شستم و تاش کردم و دادم برادرم تا ببره و به دخترعموم پسش بده.

تازه نماز مغرب رو تموم کرده بودم که برادرم چادر به دست برگشت و گفت:" دختر عمو گفت نمی خوامش. میدمش به تو."

هیجان زده شدم و بهش اس ام اس دادم که منظورش چیه؟ مگه دیروز نگفته بود می خوادش؟

جواب داد:" شرمنده که کهنه است، اما قابل تو رو نداره."

پس خدا با تاخیر به قولش عمل کرد. همون پنج شنبه پوشیدمش و رفتم مزار شهدا. چه قدر اون روز احساس بزرگی و لذت کردم و چه روز خوبی بود اون روز!!!

با همه ی این اتفاق ها هنوز نمی تونستم چادر بپوشم و مثل گذشته دانشگاه می رفتم.

یک ماه از این اتفاق گذشت تا این که باز حضور مستوره باعث شد که به خودم بیام. اون روز از بس به چادر فکر کردم، دیوونه شدم.

یاد پیامبر افتادم که مشرکین بهش گفتند:" اگه بتونی کاری بکنی که اون درخت حرکت کنه و بیاد این جا ما بهت ایمان میاریم." ریشه های درخت به اذن خدا از خاک جدا شدند و به سمت اون ها اومد. باز گفتند:"اگه بهت تعظیم کنه، حتما ایمان میاریم." درخت به اذن خدا تعظیم کرد. باز مشرکین گفتند:" اگه برگرده سر جاش، این دفعه دیگه حتما حتما ایمان میاریم." درخت برگشت و در نهایت مشرکین گفتند:" محمد عجب ساحری هستی تو!" و ایمان نیاوردند.

حالا حکایت من بود. خدا هرچند دیر اما به خواهش من عمل کرد و توی ماه محرم چادر رو به من هدیه داد. من روز عاشورا هم که آخرین فرصت بود چادر رو داشتم پس چرا باز تردید داشتم؟

با دوستم، طیبه حرف زدم و همه ی ماجرا رو گفتم ودر آخر هم گفتم:" تصمیمو گرفتم. می خوام فردا با چادر بیام دانشگاه!" بعد از کلی صحبت، بهم گفت:" بهت تبریک میگم که بلاخره راهتو پیدا کردی!" با همین حرفش بهم کلی اعتماد به نفس داد.

بعد از یه مدت گفت:" یه خواهشی ازت دارم، روم نمیشه بگم."

گفتم:" این چه حرفیه؟ هرچی می خوای بگو."

گفت:" میشه صبر کنی تا منم چادر بخرم و با هم دیگه چادر بپوشیم؟" تعجب و خوشحالی ام یکی شد و گفتم:" چرا نمیشه؟ معلومه که میشه."

و روز شنبه هر دو در مقابل نگاه متعجب بقیه با چادر دانشگاه رفتیم.

اون روز بعد از برگشتن از دانشگاه، موقع خداحافظی، زهرا گفت:" بچه ها من می خوام یه کاری کنم و برام مهم نیست که ممکنه کارم زشت باشه." و زیر نگاه متعجب ما دو تا، توی خیابون خم شد و یه تیکه از چادر من و یه تیکه از چادر طیبه رو توی دستش گرفت و بوسید و روی چشمای پر از اشکش گذاشت و گفت:" این چادرها برای من خیلی با ارزشن. این چادرها با آگاهی و بدون اجبار انتخاب شدن، برای همین خیلی مقدس اند!"

الان نزدیک یک سال از اون روز می گذره و هر دوی ما هر روز بیش تر از روز قبل عاشق چادرمون می شیم و به هیچ وجه حاضر به جدا شدن از اون نیستیم. بعذ از مدتی، خواهر کوچک تر من و خاله ی کوچک تر طیبه هم چادری شدند.

حالا آرومم! دیگه از اون نگاه ها و حرف ها و حرکات زشت خبری نیست. حالا راحت بیرون میرم و توی جاهای شلوغ و پر از چشم، عذاب نمی کشم.

من عید اون سال دوباره جنوب رفتم. اما این بار متفاوت تر از قبل! این بار با چادر می رفتم و برای دیدن و بازگشت به سرزمینی که ازش متنفر بودم، لحظه شماری می کردم. حالا شهدا بخش مهم و بزرگی از زندگی من شدند و الان که دارم اینو می نویسم دیوونه وار دلتنگ اون دیارم و منتظرم عید از راه برسه و من دوباره به اون بهشت خاکی برگردم.

ای کاش می شد همه ی آدم ها رو حداقل یک بار جنوب برد یا جنوب رو به اندازه ی همه ی دنیا وسعت داد!

ای کاش می شد طعم و لذت امنیت و آرامش چادر رو به همه ی زن ها چشوند تا همه با کمال میل و از روی آگاهی چادر رو انتخاب کنند.

شرمنده که طولانی شد. امیدوارم که به دردتون بخوره و خدا قوت و تشکر به خاطر کاری که انجام می دید!

ز.ش. ارسال با کامنت

..................................

لینکهای مرتبط:

نمی دونم مرتبطه یا بی ربط: خاطرات یک مثلا خادم الشهدا از شلمچه

اما این یکی فکر کنم مرتبط باشه: از این همه آمدن به مناطق عملیاتی دفاع مقدس چه سود؟

شما هم دعوتید: دعوت نامه ی اولین فراخوان وبلاگی من و چادرم با موضوع " چی شد چادری شدم؟"

خاطره های شرکت یافته در این فراخوان تا این لحظه

خادم الزهراهای این طرح : لیست خادمان افتخاری اولین فراخوان من و چادرم تا این لحظه


اگه شما هم چادر رو به عنوان پوشش انتخاب کردید یا از چادر خاطره ی جالبی دارید لطفا همین الان خاطره تونو بفرستید و به همراهان این فراخوان وبلاگی بپیوندید

لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها نصیبتون



مطالب مشابه :


شماره سامانه پیامکی SMS ارگانها و شرکت های ایران

( ارسال کد قرعه کشی ) : شرکت دلپذیر ( ارسال کد قرعه کشی ) : آخرین بازی های کامپیوتری :




مقاله: در پی ردپای بزرگان

اعلام کردن قرعه کشی که در آخرین دقایق خوشمزه و دلپذیر ایرانی به آخرین مطالب




آشنایی کامل با 3 شهر میزبان دیدارهای ایران در جام‌جهانی

صفحه اصلی آخرین قبل از قرعه کشی جام جهانی به برزیل رفت و نقاط دلپذیر سالوادور




راهنمای نحوه برقراری روابط زناشویی : مقاله ای مفید برای خانومها

تا وقتی که هر دو سر حال هستید قرعه کشی بعد از صرف یک شام دلپذیر با آخرین مطالب




راهنماي گام به گام خانمها در سکس

تا وقتی که هر دو سر حال هستید قرعه کشی بعد از صرف یک شام دلپذیر با آخرین قیمت تلفن




چی شد "چادری" شدم؟!

بعد از قرعه کشی با تعجب دیدم که اسم نفر اول لیست، اسم منه!




معرفی و مقایسه شرکت های تولید کننده خودپرداز در ایران

تهران، خیابان دکتر بهشتی، چهارراه دلپذیر آخرین مطالب پست √ پنجمین مرحله قرعهکشی




برچسب :