رمان حلقه گمشده2
- ها! دلم برا شماها می سوزه. بچه م داری؟
- یه پسر.
- آخ آخ، فاتحه!
و
خندید. روجا هم. غزاله برخاست، رفت به مطبخ. فرصتی بود تا بتواند آن فضا،
ربه ها، حرف های این زن عجیب را هضم کند. روی مبل رو به روش، گربه ای با
پوز کشیده و بدن ورزیده ی کم مو و خال های سوخته روی پوست روشنش، زل زد به
او. بی حرکت، با چشم های درخشان و مرموز افسون کردش انگار. قلبش مثل موشی
در تله، به تقلا افتاد. غزاله که برگشت با طرفی از بیسکویت های گربه ای شکل
و لمید روی مبل، گربه جم نخورد. وقار و نگاه گربه، حیوان بزرگ تری را در
خیال ملتهب روجا نقش زد. از نگاه وحشی و سحر انگیزش حذر کرد:
- داشتین از نیلوفر می گفتین؟
غزاله
سیگار دیگری روشن کرد. پا روی پایش یله داد. دستی به نوازش بر پشت گربه ی
مرموز کشید که همان طور بی حرکت پیِ چشم های روجا بود. پکی زد:
-
نیلوفر، نیلوفر سعادتی. ملوسک خوشگلی بود. اونم تو جمعی که با دیدنش
دماغشونو می گرفتن و پیف پیف می کردن. اما یواش یواش از خودش جربزه نشون
داد و خودشو جا کرد. اونم به واسطه ی حمایت سیاوش، که سر همه مون بود مثلا.
مثلا تودار و نافذ با زبونی گیرا، کار کشته. از اون کهنه کارا که رو نمی
کرد اولش. فکرشو بکن یه آدم دُرس حسابی که مثلا کوهنورد بود فقط و کاری ام
به سیاست و این حرفا نداش مثلا. مث خودِ ما. همه مونو جو و جور کرده بود،
از هر فرقه ای، کوه بهونه ای بود واسه خودسازی و از این مزخرفات!
- نیلوفر به واقع ادامه دادش، یعنی بازم اومد؟
-
آره. زِه نزد. بهدِ جلسه ی اول طبیعی یه که غش بکنه و بیفته. گفتیم تموم
شد، مخصوصا اون اِهن و تُلپ داراش هِره می رفتن واسه ش... حرصم گرفته بود،
طوری که دلم می خواس پیداش می کردم با خودم می کشوندمش بلا و دماغشونو می
سوزندم. بعدِ یکی دو هفته پیداش شد. نمی دونم چه طوری رد ما رو بو
کشیدهبود، ته صف با ترس و لرز می چسبید بهم. طفلکی وضع رقت باری بهم زده
بود. کم مونده بود چار چنگولی پنجه بکشه رو خاک و سنگ و خودشو بکشونه دنبال
مون. تناش نذاشتم. فکرشو بکن چه مرارتی کشید. خیلی یه واسه پیشی ای که یه
عمر تو جای گرم و نرم لنیده! حال شو می فهمیدم. یه خورده از جَنمِ خودم
بود. بدیش این بود که پُقی می زد زیر گریه. دستم نیومد واسه چی یکهو خواسته
بود بشه گرد آفرید ک.هستان، یه پلنگ مثلا. من احمقم واسه بالا بردن سطح و
سطوح معلوماتش، چیز خورش کردم. هی از اون آشغالای کاغذی خریدمو ریختم جلوش
تا بپره. عین تشنه ای که رسیده باشه به آب می بلعید. هی ورق وق می چپوند تو
زباله دونیِ خوشگل مشگلِ خاکستریش. کم کمَک آبدیه شد و فرز جست می زد رو
سنگ و خاک و شد یکی از اون ناجی ها، بعدشم خوردیم به روزای ترق و تروق و
ولو شدیم.
- یعنی دیگه ندیدیش؟
- نه، اون روزا کی به کی بود، هر کی می رف سراغ یه خط کش و زد تو سر اون یکی!
روجا
ناباور از خیز نیلوفر روی قله ها، از سِحر ناپیدای چشم های گربه ی مرموز
در امان نماند. چشم های او را بی شباهت به تیله های روسن نیلوفر ندید. نشان
از گمشده اش گرفت که نرمک نرمک داشت رازی می شد.
- نمی خوام سر به تن هیچ کدوم شون باشه.
- خواهش می کنم، برام خیلی مهمه؟
- فقط می دونم که سیاوش تو یه کتاب فروشی کار می کرد، شایدم کار بکنه. نمی دونم اسمش چیه، تو بازارچه ی کتابه انگار.
سرگردان
تو پیاده روی رو به روی دانشگاه، میان عابران پیِ سیاوش گشت. لا به لا،
کتاب ها توی ویترین ها او را به خود می خواندند. می خواست بایستد. نگاه شان
کند. نیلوفر از پسِ شانه ی سیاوش نگاهش می کرد. وارد بازارچه شد. هُرمی که
از حضور آدم ها توی فضا موج می زد، از غم وجودش کاست. توی دکانی رفت. برای
آن که نشان از سیاوش بگیرد پی بهانه ی مناسبی گشت. نویسنده هایِ آشنا پس
از گذشت آن همه سال، او را به ذوق آورد. قیمت ها، اما پشتش را لرزاند. دستش
به سختی توی کیفش رفت. از فروشنده ی سیگار به لب جوانی جویای سیاوش شد.
عکسِ دست جمعی را نشانش داد. عکس کوچک بود و صورت ها به آسانی قابل شناسایی
نبود. نشناختش.
در چند کتاب فروشی دیگر را هم جست و جو کرد. پولش ته
کشید و به حجم کتاب های زیر بغلش اضافه شد. سیاوش و نیلوفر هم چنان در
ابهام مانده بودند.
لولید وقتی بوی کاغذ و کتاب در مشامش لغزید. مخصوصا نیما را سری ذوق آورد. نیما، یک دوتاشان را انتخاب کرد برای خواندن.
- نه پسر، بذارش کنار.
- چه اشکالی داره؟
- از درس و مشق ات عقب می مونی.
- تو اوقات بیکاری...
- نه!
با
چنان تحکمی گفت «نه» که نیما به بیهودگی اصرارش پی برد. رنجید از میز هال
جدا شد و پناه برد به اتاقش و روجا را کلافه جا گذاشت. روجا بی رغبت کتاب
ها را توی قفسه های خالی اتاق خواب شان، کنار چند مجله بوردا و نوارهای
موسیقی جا داد. شقیقه اش داغ شد. سوخت، بال های بی پناه، مچاله شد، برگ برگ
شعله کشید و انعکاس آتش را در پهنای صورتِ ملتهبِ پدرش به خاطر آورد که
آخرین کتاب را هم توی آتش انداخت. سوخت چشم هاش. با پشت دست، کارد به دست،
نم اشکش را پاک کرد و دوباره خُرد کردن پیاز را پی گرفت. هوز در باور آن
قصه تردید داشت و آن را ساخته ی ذهن بیمار غزال می دانست. چشم های گربه از
پسِ تاریکی سوسو مس زد در خیالش. هیچ وقت در خیالش نمی گنجید که نیلوفر حتا
از سری لجبازی، یا اثبات وجود خودش، باشد سر قله ی سفید.
نیلوفر را از پسِ شانه ی شعله کشیده ی سیاوش شماتتش کرد.
« آتش
پاک است و من اما ناپاک / در من آیا فراهورایی هست؟/ در کجای جهانم؟/
چونان برگی به باد./ ای کاس از مام گیتی، آن دارنده ی هزار چشم و هزار گوش
زاده نمی شدم./ کاش آن گونه به کیهان پرتاب نمی شدم ناخواسته،/ بی که
دانسته باشم، مانده و حیران. »
صادق در اتاق خواب را که نیمه
لا باز کرد، ناباور، همسرش را در حال مطالعه دید. خواست چیزی بگوید، حیفش
آمد. رفت به آشپزخانه. غذای مورد علاقه اش را آماده دید. خوراک مرغ با سیب
زمینیِ سرخ کرده.
به اتاق که برگشت، همسرش را روی تخت، گردن کج، خوابیده
دید، یا عینکی افتاده روی کتابِ نیمه باز که با دم و باز دم روجا نیمه جان
بالی می زد. عینک را گذاشت روی میز کوچکِ چراغ خواب. کتابش را آهسته از
لای انگشتان خواب رفته ی روجا بیرون کشید. عنوانش را خواند. " سیاوش در آتش
"
ندیده و نخوانده بود. آن را بست. روجا پرید. شوهرش را در تاریک و
روشن اتاق دید، شبحی شبیه کابوسش. پسش زد. حرف های شبِ پیش در ذهنِ خواب
آلودش هم چنان خوانا بود. صادق رنجیده خزید زیر لحاف.
عکس ها کوچک و
بزرگ شدند. جان گرفتند. در گردابی از تصاویر فرو رفت. نیلوفری شد شعله ور،
با مار و عقاب جدل کرد. پنجه ی عقاب مبدل به ناخن های مادر نیلوفر شد،
منورهای رنگی ترکیدند و با هجوم هواپیماها در هم آمیختند. سرخی چراغ گردان
مرده کش ها که آژیر می کشیدند و جسد بریان شده اش را می بردند، از ته
چشمهای هیولایی نیمه انسان و نیمه حیوان پرتاب شد و به ظلمات. از صخره به
دره سقوط کرد. دست هاش در پنجه های نیلوفر به آنی چفت شد و رها در خلا
ماند. پرید. سرخ کابوس، مثل فلزی گداخته توی آب سرد جِزجِزی کرد و سرد شد.
نم زمستانی رخنه کرد در جانش. باکش نبود. گرما گریز بود. پیراهن بلند آبی
خوابش زمین را جارو کرد. دست و پاها، خود به خود، از سر عادت، انجام وظیفه
کردند. کتری آب روی گاز. نان از فریزر. ظرف های شب قبل نشسته. لا به لای
این همه، ذهنش باز شد.پی برد که باید عکس سیاوش را بزرگ کند.
صبحانه در
قهر خورده شد. دشمن مشترک در یک نگاه، پدر و پسر را با هم متفق کرد. با
روجا حرف نزدند. بی خداحافظی از در بیرون زدند. این میان او موفق به یافتن
فرئ مورد نظرش شد.
نور در هوا معلق بود. راند به سمت خیابان جمهوری و در ترافیک راکد خودروها به کم رنگ و پر رن شدن نقش پلنگ چشم دوخت.
به تقاطع کارگر – جمهوری که رسید، توی جمال زاده، جایی برای پارک گیر آورد تا دوباره برگ جریمه نصیبش نشود. سوار تاکسی شد.
وارد
دکان عکاسی شد. جوانکی پشت پیشخوان رتق و فتق امور می کرد. جویای سلیمان
شد. جوانک پرده ی حایل ما بین تاریکخانه و فروشگاه را پس زد و رفت تو. بین
عکس های قاب شده بدیوار، همچنان عکس نیما را دید. سه ساله، با تبسمی خام
روی لبش. از دوربین و چراغ ترسیده بود. صادق به ترفند توانست او را بنشاند
روی صندلی و آن لحظه را ثبت کنند. آن چشم ها که یاد آور کودکیش بود همیشه،
مذمتش کردند گویا. جوان با سلیمان برشته بود. سلیمان که روجا را دید،
لبخندی بر صورت گردش نشست. روجا او را شکسته تر از پیش دید. موهای میان کله
اش ریخته بود و تنها دو بته تپه مانند خاکستری باقی مانده بود. حال و
احوال به رسم معمول رد و بدل شد. روجا مایل نبود وارد جزئیات زندگی او شود.
از سرنوشت تلخ سلیمان باخبر بود: عاشقانه ازدواج کرده و یک باره با کشف
خیانت همسرش تباه شده بود. می دانست که همه می دانند. در برخورد با دیگران
ظاهر همه چیز امن و امان می نمود. سلیمان از دوست بی وفایش پرسید. روجا از
حال و کار صادق گفت.
- دیه شده ارباب و به قول و قرارش بند نیس؟
- چه قول و قراری؟
- قرار بود بیاد یه سری عکس بهش بدم؟
- کدوم عکسا؟
و
برابر عکس های ماه در ابغ=عاد بزرگ غافلگیر شد. به این اندازه و این همه
غریب ندیده بود: هلال. گُم پس ابر. کوچک مثل اثر انگشت سفیدی توی نیلی
آسمان. یا مثل توپی گیر کرده لابه لای تار عنکبوت شاخه ها. یا لمیده روی
کوه. شفاف، زلال. یا با سایه روشن هایی توی پوست سفید آهکی ش، چون زخم های
هم آمده ی کهنه ای که یک چهارم قاب را از سمت پر کرده و باقی، آسمان سوخته
بود.
آن ها را هدیه داد به روجا. نپذیرفت. اصرار کرد.
- این عکس ها رو قاب گرفتم واسه شما. نگیرین به جان نیما دلخور می شم.
چرا
باید ماه را این همه در قاب ها اسیر می کرد. فکر کرد شاید این دسیسه ی
زیبا زیر سر صادق باشد. شاید که، چون اسم همسر مطلقه ی سلیمان مهتاب است؟
تشکر کرد و تنها یکی از قاب عکس ها را برداشت. آن وقت گفت چه خواهشی دارد. سلیمان گفت نیازی به عکاسی نیست.
- این همه ماه رو کجا شکار کردین؟
- این ماهِ که شکارم کرده.
عکس
را با دستگاه فتوکپی در چندین اندازه بزرگ کرد. صورت سیاوش، از ترکیب به
هم فشرده ی دانه های سیاه و سفید قابل دیدن شد، با نیمه ی بریده صورت
نیلوفر، چون قاچ ماه توی اب، پسِ شانه ی سیاوش.
نگاهی به عکس، نگاهی
به او، متعجب پرسیدند چه طور آن همه سال بی خبر مانده؟ به ناچار باید با
قصه ای مجاب شان می کرد. شکسته بسته گفت که تازه از فرنگ آمده. گفت تنها
همین عکس را به یادار داشته. نشانی کتاب فروشی ای را در بازارچه دادند.
پشیمان از ایت دروغ مصلحت آمیز، پا بدرون کتاب فروشی عرفان گذاشت. کتاب های
توی قفسه بی تابش کرد. منتظر شد تا جوانک فروشنده جواب مشتری ها را بدهد.
پرسش و ناه بسیار، خرید اما کم. نیلوفر و قاچ ماه با عکس سیاه و سفیدش
سیاوش در عم آمیخت. بالخره مجالی پیدا شد. پرسید. جوانک بجه نیاورد، یا آن
که نخواست به جا آورد. یک بغل کتاب را که شاگردش از طیقه ی بالا آورده بود
گرفت و گذاشت روی چارپایه. چند مشتری را راه انداخت. اسکناس ها را مشتاق را
راه انداخت. اسکناس ها را مشتاق و چالاک توی دخل انداخت، اما عاقبت در
مقابل اصرار و خواهش روجا، تسلیم شد. گفت که می شناسدش. «اما اطلاعات دقیق
تر را باید از اقای حکیمی بگیرد که صاحب کار سیاوش بود.» نگذاشت تا روجا
نشانی بخواهد. روجا از بازارچه که بیرون آمد، پرسان پرسان، کتاب فروشی
حکیمی را پی گرفت. فروشندگان که روی دست شان مانده بود، به محض شنیدن اسم
کتاب فروشی حکیمی سست می شدند و می گفتند: «کمی جلوتر!» از مقابل ویترین ها
که می گذشت، گاه عکس خودش را مثل شبحی نیمه تاریک، گم در تل کتاب ها می
دید. گاه، کتاب های درسی و کمک درسی که حجم زیادی از کتاب ها را به خود
اختصاص می دادند، گرمای سینه اش را سنگ می کرد. بوی تند غذای دست فروشان بر
بوی کاغذ و کتاب غالب بود. عطر آبگوشتی را که با نیلوفر خورده بود زیر
زبان مزه کرد.
از در چوبی ساختمان قدیمی تو رفت. تابلوها را از نظر
گذراند. از پله ها به زیرزمین پیچید. در چوبی دیگری را با احتیاط باز کرد.
نم و نای کاغذهای بیات شده مشامش را آزرد. زیرزمینی نه چندان بزرگ، لبالب
از کتاب. طوری که به دشواری می شد کسی را در قد و قواره ی کاملش دید. بخاری
ای روشن پِت پِت می کرد و گویی چیزی به آخر عمرش نمانده بود. چرخی زد. یکی
وتا را لا به لای قفسه های چوبی رنگ شده گیر آورد. دو مرد سفید مو و جا
افتاده را دید. کمی این پا و آن پا کرد. بالاخره نام آقای حکیمی را بر زبان
آورد. صداش از میان کتاب ها خزید، غلتید ته انبار. مرد سفید موی عینکی
برگشت. دقیق شد. کتابی را که از قفسه در آورده بود، داد به مردی که شق و رق
ایستاده بود جلوش. سلانه سلانه، با دست های باز، گردن به جلو، کمی فرو
رفته، با قدی متوسط پیش آمد. به سختی روی کمرش بند بود. خط های پیشانی و
ابرو در دو سو هلال برداشتند. با دهان نیمه باز از تعجب و رج ناقص دندان
های زردش، به او خیره ماند.
- سیاوش؟!
- بله، سیاوش.
صندلی ها نالیدند.
- باید که پانزده شانزده سالی بی خبر مانده باشین؟
- همچین. پس پیش شما مشغوله؟
- بود!
تکه ای از وجودش چروک خورد. رسان و نگران، مبادا چیز ناامید کننده ای بگوید.
- یعنی حالا؟!
-
بله، همان کتاب فروشی عرفان، علی کوچیکه. رویتش فرمودین که، شانه به شانه
هم، به همت ممارست اون جوون، برج و بازوی کتاب رو ساخت و ساز کردیم، علی
کوچیکه هم بود. لا به لا توی بازار مفاتیح، سعدی، مایک هامر به طبع می
رسوند. توی بلوای پنجاه و شش و هفت که چاپ کتابِ ممنوعه، مصطلح به جلد سفید
باب شد، قلکش را پر کرد و بنده که از قیل و قال مبرا بودم، ماندم بی نصیب
از روزگار، و دکان را واگذار کردم به علی کوچیکه و خودم خزیدم در این
سوراخ!
- ببخشین جناب حکیمی.
هر دو جناب پیرمرد اتو کشیده که شمای
رضاخانی به هم زده بود برگشتند. شباهت چندانی به «پدرجونیِ» نیلوفر نداشت،
اما عکس او را تداعی کرد.
- بفرمایین جناب سرهنگ. عذر می خوام خانم.
سرهنگ از روجا هم عذر خواست، مودبانه. آن وقت کتاب جلد چرمی قطوری را به طرف حکیمی گرفت. قیمتش سرهنگ را چزاند.
-
شرمنده ام جناب سرهنگ. هزار و سیصد و چهل و شش به سی و پنج تومان چاپ
زدیم، عنایت فرمودین؟ ولی حالا، واقفید که اوضاع چه آشفته بازاری یه.
سرهنگ
با سر حرف او را تصدیق کرد. پول را داد و نه چندان خشنود بیرون رفت. روجا،
انگار پا به ماه، از سیاوش پرسید. حکیمی پول را که توی دخل سراند، نفسی
کشید. عینکش را برداشت و چشم های ریزش را مالید با پشت دست. نالید که:
-
چه جوانی بود. خودتان بهتر می دانید. از پدری زحمتکش، با پادوبی و مشقت
خودش را کشیده بود بالا. درس نخواند، یعنی مجالش را پیدا نکرده بود. اوقات
شیرینیش را صرف نان آوری می کرد، با این حال از تک و تا ننشست. کتاب مونسِ
شب هاش بود و در آن بحر و بر کواکب و اقمار معرفت، سیر و سلوک می کرد. خود
ساخته، خود باخته. پا به راه حق گذاشت. می خواست که همچون نیای خودش برج و
بارویی برپا کند و از عدل و معرفت، چو خرم بهشت / کسی کو ببیند در
اردیبهشتو با نیلوفرخانم مزاوجت کرد. آلونکی، یا اتاقه، باور بفرمایین
خانم، در حوالی خیابان تختی اجاره کردند، با اندک وسایل زندگی. گله و شکایت
شان را نشنیدم و ندیدم، اگر به باطن بود، که این تنها در ید خالق و جهان
ست و بس. پر سیاووشان به دست، همان روزهای آشفته بازار داد و بی داد، یکی
از هزاران جوان پاک باخته ی میهن بود که رفتند به جنگ اهریمنان: بیفکند پیل
ژیان را به خاک / به شرم آمدش زان سپهبد نه باک / یکی تشت بنهاد زرین برش /
جدا کرد از سر و سیمین سرش / همی رفت در تشت خون ...
و بغض، او را از
خواندن شعر باز داشت. روجا گنگ و گیج، یک بار دیگر به عکس سیاوش خیره شد.
خطوط دانه انه ی سیاه و سفید، گاه پر رنگ، گاه کم رنگ در کنار هم، تصویر
تخت و بی بعدی را ساخته بودند. سعی کرد که به آن حجم بدهد. گوشت و خون. یک
چکه و چکید. شعله کشید. ماه، خیره و سرخ سوخت مثل برگی از کتابش، که در آتش
به سوی سایه می رفت. ظلام یک لحظه را نوشید و پود رشد. شد غباری که همیشه
هست و تنها در برش تیز و سوزان نور، انبوه ذراتش، مثل روحی تجزیه شده خودی
نشان می دهد.
حکیمی دستمال را زیر عینک دسته سیاهش برد و نم چشم هاش را سترد. صداش هم چنان می لرزید. هرچند سعی داشت تا متانتش را حفظ کند:
- چه جوانی، چه جوان هایی خانم. افسوس، افسوس. ما که سوخته بودیم. خاکستر شدیم. این که می بینید، پاره استخوانیه بی روح و روان.
روجا
کپ کرده بود. سیاوش هنوز عکسی بود برایش، لمسی نداشت. یک برگه کاغذ که
شعله کشید، سوخت و پود شد. در عوض تصویر نیلوفر تنها، میان گنداب آن روزها،
به دردش آورد. «حتما به هم ریخت. زیر و رو شد. اگر عاشق بود. اگر که...م
-
ندیدم خم به ابرو بیاره. ندیدم سینه چاک کنه. گرد آفرید زمان! اما کیه که
از تلاطم درون بی خبر باشه؟ آوردمش پیش خودم. گفتم بمان. ماند. یک روز،
افتادناغافل، رنگ و رخ باخت مثل کاغذی سفید. هول برم داشت. رساندیمش
بیمارستان. نوزادی در شکم داشت. چند ماهی همدمش شدیم در بنده منزل. خانم،
علی رغم ناراحتی قلبی اش، کوتاهی نکرد. فی الواقع تحمل اوضاع کرد و دختری
به دنیا آورد، طابق النعل بالنعل سیاوش. صورت نگین قرص آفتاب. کمی که رو به
راه شد، آمد این جا. آن روزار، متون تاریخی و تفاسیر کلاسیک، چه باارزش و
چه بی ارزش، بها پیدا کرده بود. مردم می خواستند بفهمند چرا؟ تیشه و کلنگ
برداشته و افتاده بودند به جان گذشته تا بفهمند ریشه کجاست. نیلوفر خانم هم
بود. همدمم. دخترم. می خواند، می خواند. دائم خودش را سرزنش می کرد که چرا
غافل شده از ریشه هاش، چرا نخونده، می خواند، اما تماما از غفلتی حرف می
زد که عاملش جهل بود و سیاست «من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می
رفت» بله. اوضاع راکد شد، تنگدستی بهانه ای شد برای پیدا کردن کار و رفت...
روجا در سکوت به قصه ی آقای حکیمی دل سپرده بود. سیر می کرد در احوالات نیلوفر و بچه اش، خودش و سرنوشت مبهم او.
- پس به طور کلی از پیش تون رفت؟
- عرض کردم رفت. اما بی خبرمان نمی کذاره. ماهی، سالی، یکی دوبار عنایت می کنه و به هر حال سراغی ازمان می گیره.
- آدرسی، نشونی؟
- داده بود، اما متغیر، هر بار جائیه. بستی داره به کارش.
- پس امکان داره بهتون سر بزنه؟
- حتما. یادم آمد مدتی با دوستی خوش قریحه مراودتی داشت. شاید ایشون مطلع باشه. اجازه بدین، چند لحظه.
آن
وقت با انگشتان لرزانش شماره گیر تلفن سیاه رنگ و قدیمی اش را چرخاند.
روجا ناظر، هم چنان در چمبره ی آن همه مصائب ماند که بر سر نیلوفر آمده
بود. منتظر، همراه با پیرمرد به بوق های بیهوده انتظار گوش سپرد. گوشب را
گذاشت.
- پیداست که در منزل تشریف ندارند، به محض برقرارب ارتباط با ایشون شما رو در جریان می گذارم.
روجا شماه ی منزلش را روی تکه کاغذی نوشت و داد به پیرمرد، با کلی تشکر.
آسمان
کیپ کرده بود، به سختی نفس می کشید. زیر خاکستر هوا به خانه رسید. نیما
برایش یادداشت گذاشته بود که سیما خانم زنگ زده و خواسته با او تماس بگرد.
حوصله ی آن چک و چانه را نداشت. قصه ی نیلوفر در او نقب می زد بی وقفه.
خودش چنین سر کرده بود با صداق. در یک اتاق، کار تولیدی لباس، دو نفره. شب
تا صبح. زیر موشکباران. مواجه شدن با کمبود پارچه و اجناس دیگر و بگیر و به
بندها. اما با صداق، ولی زنی تنها با یک دختر بجه، جه؟ به قاب عکس ماه
بریده، در دل سیاهی خیره شد به یک آن. پس ماه گشت توی آسمان که گم بود. نمی
دانست به دیوار نصبش کند یا نه؟
گرم کار شد. شام شب. رخت های نشسته.
جارو، حوصله اش را نداشا ابدا، اما چاره ای نبود. سیاوش در شعله می سوخت
دائم، و او با خود زمزمه می کرد: «آتش پاک است و من ناپاک!»
نیمه جان
روی میز، کنار ظرف غذا چرتش برده بود که با صدای تیز زنگ از جا پرید. تلو
تلو خورد سمت تلفن، سه کنج اتاق، پای پنجره ی تاریک. عقربه از یازده هم
گذشته بود. تلواسه ی نیما و صادق با سوزن های تیز زنگ وجودش را ضایع می
کرد. گوشی را برداشت.
- سلام، چه عجب، خانوم خانوما بودین، همش که میرین دَدَر که سرش تیر کشید.
- سلام.
- نمی خوای ننه غریبم در بیری که کار داشتی و خسته ای و از این حرفا. منم هلاکم. نگو پیغامم به دستت نرسیده!
روجا با صدای خش دار و بی رمقش غذر خواست.
- به هر حال، اگه واسه خاطر نیلوفر خانمت نبود، مزاحمت ایجاد نمی فرمودم!
چشمانش باز شد، درخشید.
- نیلوفر؟!
- چه ذوقی کردی، معلوم شد چه قَد هوا خواهِ منی!
- خودتو لوس نکن سیما، بگو.
- جونم
برات بگه ننه جان! خود سیندرلات رو که نیافتم، یعنی یافت می نتوان کرد همی!
اما یکی دوتا از همپالکی های قدیمی شو پیدا کردم و باهاش قرار مدار
گذاشتم.
- جدی؟!
- باهات شوخی کردم زن حسابی! یادداشت کن.
روجا دستپاچه، خودکار و یادداشت پای تلفن را به کار گرفت.
-
تشکر لازم نکرداهه! گفتن این که به فکر ما باش و تماس بگیر هم می دونم
الکی یه. وعده ی شر خرمن دادن همه مون عالیه. به هر حال شب نایت!
و گوشی
را لغزاند در جاش. دمی در او دمیده شد. میز غذا اما او را واداشت تا بار
دیگر به ساعت نگاه کند. با شرکت صادق تماس گرفت. نبود. به خانه ی مادر
شوهرش، هر چند ترس بی خواب کردن شان را داشت. مادرِ صادق با لهجه ی شیرازیش
که یک «اُو» به ته کلماتش می چسباند گفت که نیما و صادق آن جا هستند.
جویای
مشکلی شد. روجا انکار کرد. مادر صادق اظهار دلتنگی کرد که چرا نیامده تا
شب دل چسب را در کنار هم سر کنند. روجا خستگی و کار را بهانه کرد و گوشی را
گذاشت.
نوای ملایم پیانو آرامشی در خانه برقرار کرد. دلزدگی را از تن
اشیاء پاک کرد. به تنهایی اش معنایی داد تا لحظه ها را نرم نرمک پوست بکند.
نشست پشت میز و غذا را با طمانینه خورد، با کور سویی در دلش. شاید فردا
لحظه ی دیدار بود؟ آبی نوشید و در چک چک یک قطره غذق شد. یک چکه، یک قطره
در خیالش تجزیه شد، به رنگ کلماتی درآمد که خوانده بود: بر مزار آب / در
دهلیزهای یک قطره / این لحظه ی زخم خورده ی آبی را مرمت می کنم./
عبارت «لحظه ی زخم خورده ی آبی» را زیر و بالا کرد. کوشش کرد تا تصویر بسازد. نتوانست. حسش می کرد. اما تجسمش دشوار بود برایش.
کتاب
ها را ورق زد. کتاب هایی را که از آقای حکیمی به امانت گرفته بود: با دو
گوهر همزاد همسو شد. «نخست آسمان را از سرش بیافرید. زمین را از پایش، آب
را از اشک هاش و گیاه را از مویش، آتش را از اندیشه.» اندیشید «سیاوشِ
نیلوفر هم همین طور از آتش گذشت. که آتش پاک است و من ناپاک! که آتش از
روشنیِ بی کران، که باد از آتش، که باد از اب. زیرا همه از آب است. آب با
ماه پیوند دارد. اینک ماه را نگریستم / اینک ماه را دریافتم / به فروغ ماه
نگریستم / از فروغ ماه آگاهی یافتم.»
و ماه خیره شد در قاب: کاش می
توانست او را برویاند مثل رستنی های دیگر. تنها متلاطم اش می کرد. ماه بود
که نیما را با کلمه آشنا کرد. «شیرین. خاطره زا. زیبا چون ماه که داغ نور
است. در دل ظلمت. اهریمن سرک کشید از ژرفای تاریکی و برزیبایی نور دل باخت.
خواست به چنگش آورد و از تهاجم او، نبرد دو همذات پی گرفت.» ورق زد. هزاره
ای را در دو سه صفحه از سر گذراند. فکر نمی کرد از این دو، آفرینشی
نیرومند تر باشد. بود. زمان نیروندتر از هر دو آفرینش بود. «زیرا داوری به
زمان توان کرد. به زمان است که خان و مان برافکنده شود. اگر تقدیر باشد. در
زمان، آراسته فرو شکسته شود. کس از مردمان میرنده از او رهایی نیابد، نه
اگر به بالا پرواز کند. نه اگر به نکویی چاهی کند و در نشیند و نه اگر زیر
چشمه ی آب های سرد فرو گردد.» زیرا همه از آب است که از اشک های او زاده شد
و خواب او که جوان چهارده ساله ی زیبایی بود، وقت سحر او را با خود برد!
قطار
که در عبور از زیر پل سوت کشید، او به طرف میدان کشتارگاه راند. کشتارگاه
را مبدل به فرهنگ سرا کرده بودند. آدم ها را اما همان آدم های سال های پیش
دید. خانه های بی قواره و تنگ هم او را از سال های تلخ و شیرین کودکی و
نوجوانیش گذر داد.
مدرسه ی دخترانه «سمیه» را که پیدا کرد. پارک کرد در
گوشه ای در زد. زنی با صورتی چروکیده تو قاب مقنعه در را باز کرد. روجا گفت
که با که کار دارد. زن پیر، مثل سایه ای سیاه او را با خودش برد. تابلوها،
روزنامه های دیواری، نم و نا، صدای زیر و بم معلمه هایی که درس می دادند،
فضای ناشناخته ای برایش ساختند در آن راهروهای خالی و نیمه تاریک. صورت
نیلوفر، سوسو می زد، لب پر می زد کودکیش. هر وقت مدرسه ی نیما هم که می رفت
مغلوب همین حس و حال می شد. به دفتر مدرسه که رسید، مدیره و یکی دوتای
دیگر را متحدالشکل دید، با روپوش و روسری مشکی. وقتی که فعمیدند با خانم
رحمانی کار دارد، او را به نشستن دعوت کردند تا زنگ بخورد. در انتظار به
جامِ کدر پنجره خیره شد. خیره شد به عکس شخصیت های سیاسی و مذهبی بر گَلِ
دیوار. میزهای کهنه، صندلی هایی که نای نالیدن هم نداشتن، اشباحی بی اشتیاق
در حال کار. حضور دختری پر شَر و شوی توی دفتر، که ظاهرا نظم کلاس را به
هم ریخته بود، در او قد بلند کرد: چه قاطع، متبکر، چه طور رنگ باخته بود؟
صدای
تیز زنگ که بی شباهت به جیغ زنی نبود، دالان ها را از دختران متحدالشکل پر
کرد. انگار در کندوی عسل را برداشته باشند. کامش از نیش صدا تلخ شد. چند
زن، اکثرا رنجور، در حسرت خواب، خسته، با لک گچ روی چادرشان احترامش را
برانگیخت.
مدیره، با انگشتِ راستش، انگشت استاد زیوری را تداعی کرد
برایش. حجمی چادر پیچ شده برگشت سمت او، و صورتی در سیاهی بر او رخ نشان
داد. پیش آمد. روجا برخاست. گفت که کیست و چرا آمده. نشستند کنار هم. معلمه
ها دفتر را قرق کردند. عطر چاییِ زنگ تفریح بروت هوا را محو کرد یک آن.
خانم
رحمانی زیبا نبود، اما می شد عکسش را به عنوان معلمه ی نمونه بر اعلان ها
چاپ کرد. روجا تنها می توانست به صورتش بسنده کند. شاید که اعضا و اندام او
از هر درز و روزنی می ترسید. صداش زنگ دار بود. حنجره ای پر از غبار گچ.
از ان آشنایی اظهار خشنودی کرد و گفت از هیچ کمکی دریغ نخواهد کرد. روجا
عجله داشت زن خواست همان روز، بیرون از مدرسه با همدیگر صحبت کنند. روجا با
عذر بسیار مُصر شد. خانم رحمانی گفت که مدتی در یک گروه با نیلوفر به کوه
می رفتند. بعد از انقلاب هم هر کس راه خودش را رفته است. آن وقت تعارفش کرد
تا چای بنوشد. پیدا بود تمایل چندانی به حرف زدن درباره ی نیلوفر ندارد.
روجا او را هم از آن دست آدم ها دید که قصد باز کردن دفترچه ی خاطرات شان
را ندارند، حتا اگر می توانستند، تمامش را از حافظه شان پاک می کردند.
- برای من، نیلوفر اصلا بُعد سیاسی، یا چیزایی از این دست نداره خانم رحمانی، فقط و فقط یه دوسته که می خوام پیداش کنم.
خانم
رحمانی برخاست تا قندان را از روی میز خانم مدیر بیاورد. روجا در چرخشی
کوتاه دید که معلم ها چه می گویند: شماره ی کوپن، بالا رفتن قیمت ها. فضایی
مشابه دفتر مدرسه ی پسرش. زن که قندان را برداشت نیم نگاهی به مدیر انداخت
که تمام مدت زیر چشمی او را می پایید. قندان را گرفت طرف روجا. قندی
برداشت و نشست.
- نیلوفر، برای منم، تنها یه دوسته.
گفت چه طور در آن سال ها که شوهرش تو جبهه زخم برداشت، نیلوفر تقلای زیادی کرد برای بهبودیش. از روحیه ی بالا و زینب وارش گفت:
-
خدا شاهده خیلی پایین و بالا کردم تا دستش رو تو مدرسه بند کنم. اسوه ی
صبر بود. اهل کتاب، دلسوز. اگه مشکل گزینشی نداشت، حتی می تونس معلم نمونه
ای بشه. قسمتش این بود لابد. شانس آورد که گرفتار این عذاب نشد، سرسام آور
به فاطمه ی زهرا. با این بچه های عاصی و حساس، با این پلیشو. ما کجا این
طور بودیم؟ پر مشغله، اکثرا مشکل خانوادگی دارن. بعضی هام به واسطه ی شرایط
عاطفی، درس و معلم رو پس می زنن، سئوال هایی دارن که جوابش اسون نیس. بعضی
وقتام درمی مونم.
- درسته، یه زمونی فکرمون بود آسونه.
- آره به والله. عمرمون تباه این کار شد.
- جای دوری نمی ره.
- راضی یم به رضای خدا.
روجا
چای را به لب برد. کامش تلخ شد. خانم رحمانی اما با طعم چای مانوس بود.
روجا جویای نیلوفر شد. زن گفت که چند سالی از او بی خبر مانده.
- نشونی ای، چیزی؟
-
متاسفانه هر چه می کردم نمی داد. به شوخی بهش می گفتم نمی خوای بیام خونه
ات؟ وقتی بعدها، پیش از اون که بفهمم اون اتفاق افتاده، فهمیدم خونه و
زندگیی نداشته اصلا.
کامش تلخ تر شد. نگران آن اتفاق مبهم شد.
- خب، در حد حرف و گمانه...
- چی؟
- چه طوری بگم.
- بگین خب!
جیغ زنگ، رعشه بر اعصاب او انداخت.
بوق،
بوق، گاز، ترمز، دنده و کلاج. کامیون سیاه، کلاف خودروها، خفقان هوا،
ضربان قلب، سبقت از کامیون، لرزش موتور، لرزش پلنگ، نیلوفر سفید، سراپا
سفید، در لباس پرستاری تو جبهه، ماه تکه تکه شده ای تو دهن پلنگ، انفجار و
کوبیدن ناگهانی به پشت خودرویی دیگر، مشت روی فرمان، گره خوردن خودروها در
هم، پیاده شدن، پریشان، گم تو غبار ماه می سوخت، که پودر می شد، که خاکستر،
جرمی از ماه، با راننده ی پیکان کهنه، حین مسافر کشی، دور شدن کامیون،
گیج، منتظر آمدن افسر، بدام افتاده. تلفن کجاست؟ دوان دوان، گوشه ی میدان
راه آهن. سکهريا، سکه ی دو ریالی بی ارزش. التماس به این و آن؛ عاقبت،
افتادن سکه ی شادی توی قلک و طنین صدای آشنا.
- احدآقا، من روجا.
سلام روجا خانوم.
- سلام، بگین آقا صادق بیاد پا تلفن.
سر و صدای دستگاه های برش و چرخ های خیاطی برقی، غالب بود.
- ببخشین، چی فرمودین؟
روجا
با فریاد حرفش را تکرار کرد و تو اتاقک زرد تلفن به انتظار ماند. نگاهی
کرد به کلاف درهم گره خورده ی خودروها. در سواریش را نبسته بود. چه غفلتی.
مرگ نیلوفر تباهش کرده بود. چشمه ی تازه جوشیده ی وجودش خشک شده بود، دهنش
کف کرده و تلخ بود. ماهی مرده ی دلش بو گرفته بود. دل آشوبه گرفت. می خواست
بالا بیاورد. داشت از دست می رفت از انتظار. تا آن که صدای صادق به دادش
رسید. صدای صادق سر سنگین بود؛ از پشت دیوار قهر به گوشش رسید.
- فرمایش؟
- صادق تصادف کردم، تو رو خدا به دادم برس.
- کجا/
نشانی داد. شرحی از وضعیت تصادف. خسارت سنگین نبود. خواست کع باشتاب خود را برساند به او.
- خل شدی، هزارتا کار ریخته سرم. خودت که بلدی، یعنی بلد بوی یه وقت، راست و ریسش کن!
- چه طوری؟ تا حالا تصادف نکرده بودم که؟
- کارت بیمه رو بهش بده. تو داشبورته، یه چیزی هم بذار کف دستش، دهن شو ببند!
و
گوشی را گذاشت. روجا تندی برگشت، سعی کرد با تغییر لحن، دل مسافرکش ترک را
نرم کند. همان کرد که صادق گفته بود. سوار خودروی یک لامپی اش، ملتهب، با
جراختی از مرگ دوست در ته وجودش به خانه برگشت. سر کنده خیز برداشت سمت
تلفن. شماره گرفت. چند بوق انتظار به اعصاب درهم کوبیده اش فشار آورد.
عاقبت صدای آقای حکیمی به نجاتش آمد. مجالش نداد:
- کجایین خانم جان، چند بار تماس گرفتم؟
روجا گفت کجا رفته و چه شنیده. بدنش سفت شده و خونش یخ بسته بود انگار. کم مانده بود بزنه زیر گریه.
- نه خانم جان، این چه حرفیه. نیلوفر خانم، چن مدتی داوطلبانه رفته بودن جبهه، الحمدالله صحیح و سلامت برگشتن.
چنگی
نامریی که خفت جانش را گرفته بود، ولش کرد. خونش رقیق شد. ماهی مرده دم
زد. آب دهنش را قورت داد. سبک و آسوده جویای اخبار تازه شد. آقای حکیمی گفت
که چند جا که می دانسته برای نیلوفر پیغام گذاشته. در عین حال دوست او،
آقای یحیی یونسی را پیدا کرده و با او قرار مدار گذاشته که برود پیشش.
خانه
ی یحیی یونسی حوالی دانشگاه، مجاور پارکی بود. قدیمی، حوض خالی، پنجره
هایی رو به حیاط. آفتاب سوخته، موهایی خوابیده، رو به بالا، مشکی، ابروهایی
پر پشت، لب هایی برجسته، سالکی روی گونه. ریش و سبیلش دو تیغه، پیراهنی
بلند تا زانو، سفید. از او به گرمی استقبال کرد. با آهنگی از جنوب در بیانش
که قاف را غلیظ ادا می کرد. زبان تعارف روجا را بست.
- راحت باشین، وگرنه ئی طوری ناراحت می شم.
نشست
روی صندلی حصیری. کنار پیچک سبز بزرگی که سقف را هم تسخیر کرده بود. گلدان
هایی که قالب صورت هایی انسانی داشتند از جنس شیشه. چند تکه گلیم، با نقش
های هندسی. کتابخانه ای شیشه ای و بزرگ که یک سمت اتاق را گرفته بود رو به
نور.
- چایی میل می کنین آیا؟
- چایی لطفا.
- چای محصول استعمار انگلیساس!
به
طنز فته بود. گوهر خنده از دلش قل خورد و بالا آمد تا روی لبش بنشیند، آن
هم در خانه ی مردی غریبه، خوددار ماند. آن سال ها چه بی پروا بود. خانه ی
این دوست، آن دوست، حتا غریبه، ولی حالا؟
یونسی که دو شاخه ی کتری کوچک شیشه ایش را به برق زد، برگشت به طرف روجا.
- ئی نیلی خانم شما آب جوش میل می کرد.
- آره، اهل چایی نبود.
- می دونم اهل تهرونه!
گوهر
خنده از لای دندان هاش خزید روی لب هاش. یونسی ظرف شیشه ای را به طرف او
گرفت که به خانه های کوچک تقسیم شده بود، پر از تنقلات. شیرینی محلی کنجدی
جذبش کرد. یک دانه برداشت. گفت چه جالب!
- مال ولایت شماس نه؟!
- چه طور/
- مگه مازندرونی نیستین؟
- از کجا فهمیدین؟
- روجا، ستاره صبحه نه؟
- یکی تز معناهاشه.
- کی ئی اسم مو گذاشته روتون؟
- دلیی خدا بیامرزم. مرد تا ستاره ی رو به افول شو نبینه.
- ئی قد ورشکسته حرف نزنین. هنوز بشاشین. دل تون روشن باشه.
آن وقت تو صندلی حصیری اش لمید. انجیر خشکی را به دندان کشید:
- مو فکر می کردم فقط آقاتون، منظور آقا پسرایی مث مو دل به رفیق تون دادن. نمی دونستم خانومام بله!
- آدم خوب، زن و مرد نداره.
-
داره خانوم. توفیر داره. زن، زنه. مردم مرد. ئی حرفا رو باور نکنین که
بخوردتون می دن رو هوا. از رو کتاب یه چیزایی را می گن عین طوطی. اگه قرار
بود توفیری نداشته باشن، دیگه سی چی اسم شون می شد زن و مرد.
کتری جوش آمد و به داد روجا رسید. یونسی کمی چای خشک توی قوری چینی اش ریخت و گذاشت روی دهانه ی کتری که قل می زد.
- ئی خیلی قشنگه که یه زن، مث همی رفیق تون معرفت داره. آدمه
- یعنی باقی زنا آدم نیستن؟
- بلا نسبت فرشته ان!
روجا غافلگیر شد و خندید.
-
شوخی نمی گم. فی الواقع من با فرشته ها کارم نیس، با ادما حرفمه. یک زن ئی
قد جربوزه داره که میون ئی همه گرگایی مثِ ما که سی قد و قدواره و چش و
ابروش دندون تیز کردیم، صحت و سلامت وایسه. ئی اَسن کم نیس. خیلی از اون
اهن و تلپ دارش زائیدن زیرش. حتم می دونین. آدم نیلوفر باشه و آلوده نشه به
گنداب. واسه خودشه. با شعر حال می کنه، با داستان نو و کهنه. با موسیقی،
چه پنجه ای داره، حیف او انگشتا که وقتی می سرید رو سستی شاسی ها ... حیف
که بی پیانو سر می کردن. وقتی به کشف او انگشتای بی پیانو نائل شدم، واسه ش
جور کردم که بره خونه ی ئی برو بچه هایی که با حال آن دس شون می رسه به
دهن شون. به بچه هاشون درس بده، که هم امورتش بذره و هم انگشتاش خشک نشه.
- لطف کردین.
- نه اصلا. ابدا متنی نیس. خوشم اومده بود ازش. هم خودش هم دختر نازش.
برخاست.
حین صحبت رفت به سمت کتری، توی فنجان بزرگ چای ریخت و آب داغ هم روش. از
نگاه روجا فهمید که فنجان بزرگ با نقش گل سرخ، جذبش کرده. گفت از ترکمن ها
آموخته.
- یه سفر رفتیم با نیلی خانوم و دخترش. همجوار شماس، کنار کشتِ همسایه!
روجا هیچ نمی دانست از آن جا جز اسب و اُوبِه و باد.
-
همه همی خیال شونه... قوم غریبی ان ولله... ساکت و آرومن و به نظر بت. هیچ
چی از نگاشون نمی فهمی، علی الخصوص از اون پیرترا که هنوز چش به بیابون
دارن وشیار رو صورت شون خبر از قاچ زمیناشون می ده. اونام مثِ ما زیز خست
آسمون سر می کنن. ولی ما کجا و اونا کجا؟ انگار همه شون شبیه هم ان.
یونسی
از زنان ترکمن گفت که زودتر از آفتاب پلک باز میکنند. پشت دار قالی یا که
شبان رمه ای توی صحرا. از پیریِ زود رس زنان ترکمن گفت و ارزش شان.
- می دونید بیوه زنان از دختراش گرون ترن! مث قالی پا خورده، به نیلی خانوم گفتم اینو، گفتش نه مثِ من!
و خندید: «می دونین با چه سماجت لطیفی بالاخره تونس تو خونه های اون زنا راه پیدا کنه؟ چون خیلی سخ راه می دن.»
دست هاش را دور فنجان بزرگ چسباند. عطر چای داغ، زیر بینی اش لغزید. لولید در او، قلب ملتهبش لنگر انداخت.
-
مو با خودم عهد کرده بودم که زن نستونم. دلیلش، گذشته از خلق و خوی گَندم،
شغل نه چندان زیبامه و این که سخت یه جا بند میشم. اما بی ریا بهش گفتم
اگه بخواد پا رو عهدم می ذارم. طوری کلمات رو کنار هم چید که فهمیدم، ها،
یعنی نه! اما چه قد قشنگ. مث اسمش نیلوفر، اسم هرکس مقدسه والا. نامم را به
کسی نمی ویم، چون ممکن است به همه ی زوایای روحم پی ببری» شاید پدرش، بی
که بخواد زیر شعاع صور ازلی اسم دخترشو گذاشته نیلوفر!... یا مث اسم بی
مسمای بنده، یحیای تعمید دهنده و یونس که تو دهن آقا نهنگ بلعیده می شه!...
یا همین اسم خودتون... حتم که آگاهانه بوده... لابد دایی تون اهل هوا
بوده؟
بیشتر با عکسش مانوس بود. چون که او را در پائیز، لا به لای جنگل
انگار حرق گرفته، گم کرده بودند. آن وقت که روجا ستاره ی کوچکی بود و آسمان
را نمی شناخت. شنیده بود که می زد به کوه و روزها بی خبر می ماندن از او.
پیاده طی می کرد، راه باریکه های گم و گور را. در طول راه، هر جا مامنی
داشته با وسایل اندک، با برگ و درخت و آب پیوند خورده بود. تنش همیشه آغشته
به عطر گل ها و علف ها بود و خورجینش پر از میوه های فصل. بارها خواسته
بود نام او را زنده کند، یعنی به بهانه ی او سر به جنل بگذارد. در همان قدم
های اولین، به تنهایی از وهم جنگل ترسیده بود.
روجا به یونسی نگاه کرد
که انگار با کتاب هاش یکی شده بود. کتابی را از کتابخانه بیرون کشید. تورقی
کرد. روجا کنجکاور شد. یونسی همان طور که می نشست، کتاب را داد دست روجا
که مشتاقانه چشم داشت به آن.
- از خود ئی آقای حکیمی خودمون ابتیاع فرمودم. خیالم براتون جالب باشه ها!
ورق
که زد، بوی کاغذ کاهی مانده، در مشامش لغزید. عنوان کتاب شگفت زده اش کرد.
«روجا» ندیده بود تا به حال. یونسی این را از حالتش دریاق=فت. به خط
نستعلیق، چاپ سنگی. که اُفست کرده بودندش. منظومه ای بود به گویش
مازندرانی. سعی کرد علی رغم دشوار بودنش آن را به کمک حافظه اش بخواند:
«سرخِ چشِ نوم روجا / روجا تا ، غریبِ کیجا /
کیِمه رهِ وَردِه چشمه سر / چشمه وِنه سِه زوئه پَر /
دیم و چِش بیه کِلو / کیمه رِه بزرئه به او / او قصَه گِتهَ از ماه /
از پلن و لَلِه وا / سیاه بَهیه آینه / هول ها کِردِه از ساینه /
سر راست ها کِرده سِرخِ چِش / یکهو بَهیه نا خِش /
قراب بیه اَسب سوار / سَر پِر وِنه دس هدار /
ارزقِ چِش بیه می بلن / چوخا و جلیقه وِنه تن /
روجا رِه عاشق بیه / پلنگ بیشه بیه »
روجا ماند. حین خواندن دچار لکنت شد و به خنده افتاد. یونسی که سراپا گوش بود گفت:
- خنده داره پس؟!
روجا گفت که خواندنش مشکل است. یونسی گفت، شاید که زبان نیست و گویش است.
-
من خودم انشای آخرشو خوندم که خیلی شاعرانه س مثلا. خواست که ادامه بدهد،
روجا تمایلی به این کار نداشت. گذشته از مشکل خواندن، یادآوری قصه ی هم
نامش او را به هم می ریخت. نمی توانست بگوید چرا. نگاه پرسان یونسی اما
دریافته بود که چرا، پس گفت:
- حتا اگه بدونین ئی نیلی خانم اسم دخترشو گذاشته روجا؟
مثل صاعقه زده ای با دهان باز، یک آن ماند. یونسی او را مجسمه حیرت دید. روجا خواند:
«
چشمه ، آن چشمه ی ساکت، که صداش تنها آدمی را متوجه ی حرکت سیال و پنهانی،
در لایه های زیرین آب کرد، چه چشمه ای بود، که پلنگی در آن خیره شد و دل
باخت بر ماه چه چشمه ای بود آن چشمه که ماهی آرام سینه را می لرزاند. وجود
را کرخت می کرد. طلسم می کرد. درنده ترین تیز دندان بیشه را بند می کشید،
با کدام بند نامرئی، از جنس بلور؟ لمحه ای که وجود نگرنده را چون سحر ساحری
ناپیدا جذب می کرد. چرا نه ماه، بل بازتاب ماه، تصویر ماه، روح را سوی
جنون می کشید. همانند قراب، که بی شباهت به پلنگ نبود. موهایی رسته از
ظلمات، پریشان و انبوه، ابروانی پر پشت و سلبتی آویخته، چون اندوهی سیاه بر
پشت لب، که های حیرت را تجسم کرده بودند. چشمانی بی خوابی کشیده که از
سرخی سرخ چشم، سرخ شده بود کنار هیمه، کله ای، گم در کوه، که بارها به
خاکستر نشسته و طعم آتش و فراق را چشیده بود. داغ ممهور بر پشت دستش هنوز
می سوخت. این داغ هم نتوانست سد سکندری شود برای شکستن غرور. با پژواک لله
وا در تنهایی کوه و تاتطم ماه فرو ریخت. مقهور ماه سرخ رویا شد، چله ی
تاریک سکون را شکست و حال بر بالا سر چشمان بی تاب و هراسیده ی سرخ ماه
بانویش بال بال می زد. چه تلواسه ی غریبی داشت. هنوز باورش نبود چه گونه،
سوار بر مادیان سیاهش راه باریکه ی پیچیان را طی کرد سمتِ آبینه ی که از دو
ستاره می سوخت. باید جبروت اربابی اش را به کار می گرفت برای به زیر ران
کشیدن عروس ماه. او که غزال بسیار، از قله به دره افکنده بود به غرور،
مغرورانه خواسته بود روجا را. به کنایه و شوخ و شنگی و مضحکه، به راه بستن
های بسیار، به زهر چشم گرفتن های بسیار از رعیت و کوه نشین و بینجگر، خواست
دختر خود را رام خود کند. هیچ کدام اما کورسویی از آن چشمان سرخ بر
نتابیده بود سمت تاریک وجود او. پلنگی در او پیچید که بیتونه کرده بود در
او. استخوان هاش را جویده بود. خاکسترش را به گل آمیخته و دگر بار با دست
روجای کوزه گره تندیسی ساخته بود، پلن وار، با شکافی شگرف در سینه، که تنها
مرگ را انجام این عشق می دانست. باید سینه ی بی مهر او را می درید. قلبش
را می جوید تا جزیی از وجود او شود. پس سرپرش را بالا آورد لرزان. آهوی سرخ
وش اما رهید. گم شد در مه. تاخت در پی اش. لا به لای درختانی که شکل می
گرفتند و رنگ می باختند، می رفت چون وهمی تنیده در مه. روجا به امید رِهیدن
می دوید. درتان را پناه می خواست. آسمان را. تا برهد از کمند تیز دندانی
که از پی اش می جهید. سراپا سرخ، سراپا هول، غزالی که روزنه ی حیاتش را
تاریک می دید، از کنار گت دار که گذشت چشم بست. آخرین گام ها را برداشت.
جسدواره ای بی روح، سوار خشمگین، با سرپرش نشانه رفت پشتش را، پشت آن دیوار
گوشت و استخوان، ماه سرخی می تپید، چون تپش ابرها. غرید آسمان. جنگل مآلود
ترک برداشت به تیغ تیز و سوزان تندر. شاخه ی تنومند گت دار سوخت، شاخه از
بُن جدا شد، از تنه ی آن درخت هزار ساله و چون بختگی نا به هنگام بر سر
قراب و اسب آوار شد. اسب و عاشق، زیر سنگینی شاخه ی کهنسال در دم جان
سپردند و روجای سرخ چشم و سرخ دل را تندیسی را تحیر ساختند. همان جا، پای
گت دار، میان پرده ی مه که حال به ترنم باران محو می شد، ایستاد. نم، آتش
را فُسرد. ذره ذره در پوستش رخنه کرد. در رنگبختگی هول، چشم به گتِ دار
داشت با زخمی سوخته در جوارش. پهنای سترگ و خزه بسته ی درخت، برافراشته
گویا از دلِ شگرفت آسمان و رویا روئیده بود. شاخه های پر پیچ و خم، ریشه
هایی بودند در پهنای آسمان، که به رنگ خاک و گل درآمده بود. باران، گل و
لای از او شست و او خود را مسافری بازگشته از سرزمینِ مردگان دانست. جوانه
زد. سحر شده، چله نشین گت دار شد. اسب سیاه و سوارش در ل حل می شدند. مقهور
موریانه ها ذره ذره می پوسیدند، پوک می شدند. آغشته به خاک. روزهفتم بود
که آن ها را یافتند. کلاج ها چشمان قراب را دریده بودند و دو حفره ی سیاه
بی روزن کاشته بودند. ماری که اندامش پیچیده و نقبی به درون او زده و
برگشته بود. خزیده بود سمت روجا که حال به رنگِ درخت درآمده بود. پیچیده
بدور کالبدش. مسحور از آن واقعه، خود را با ریشه های بلند گت دار بست. گرگ
ها در سیاهی، از سرخی گداخته ی چشمانش در آن صورت برگ مانند، هراسیده و
گریخته بودند. چه بدین هیبت ندیده بودند آدمی. باران یک ریز می بارید.
کبود. کرخت و بی خویش، شولیده چون پل ها و سنگ هایی که با شلاب شکسته و
شسته شده بودند، با درخت بی مرگ پیوند زده بود. جنگل نشینان او را نیافتند.
چه روجا در شکاف گت دار به خلسه فرو رفته بود. شاید که درخت را در آغوش
گرفته بود. ستبرتر از آن بود که در حلقه ی دستان کسی جا بگیرد. پس خود در
حلقه متمرکز شده بود. در سینه ی درخت نجات دهنده، مانند قلبی تپنده و عاشق.
سبزِ سبز، با دو چشم سرخ. قصه اش که برملا شد، مردمان بر درخت دخیل بستند.
با دهره و تپر و چوب، برابر کین خواهی ارباب شوریدند و بانوی سبز پوش با
معبودش ماند. دست به گل زد و کوزه ساخت بی مزد و منت. در چرخش دست و گل،
موی سفید کرد و والی آن درخت بی مرگ شد، در احاطه ی شمع های روشن و رنگین
پ
مطالب مشابه :
دانلود کتاب های صادق هدایت
دانلود کتاب های سری قصه های سرزمین اشباح. تاریکخانه دانلود تمام داستانهای
داستان "عروسک پشت پرده" (صادق هدایت)
باشگاه کتاب از ونجاییکه کتابش سخت پیدا می شه ، لینک pdf دانلود این داستان سونات اشباح;
رمان حلقه گمشده2
رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی
برچسب :
دانلود کتاب تاریکخانه اشباح