همسایه من قسمت9

 

تقریبا اواخر آذر بود و دو هفته ای از حضورم توی بخش جدید میگذشت, توی این مدت اونقدر درگیر کار و تحویلای آخر ترم دانشگاه بودم که وقت سر خاروندن نداشتم مجدم خدارو شکر ازون شبی که براش شام درست کرده بودم انگار یه جورایی نمک گیرم شده بود برای همین خیلی به پروپام نمیپیچید البته مشغله ی کاریشم زیاد بود از گودی پای چشماش میشد فهمید که کمبود خواب داره .. توی این مدت روابطش با رامش کمتر شده و بود دیگه مثل قدیم به رامش اجازه ی دخالت نمیداد و گویا به نحوی اونو تحت کنترلش در آورده بود .. با این کارش باعث شده بود کارمندام از دست این دختره ی از خود راضی نفس راحتی بکشن ...و البته منم با آرامش خاطر بیشتری کارامو انجام بدم ... پارت دوم پروژه بر خلاف پارت اول ریزه کاریهای زیادی داشت .. ولی خوبیش این بود که نقشه ها و پلاناش به راحتی دوتا از تحویلای پایان ترممو پوشش میداد و میتونستم خیالمو از دوتا درس 4 واحدی راحت کنم و میموند یکی از درسام که بیشترش تئوری بود اگه خوب از پسش بر میومدم میتونستم از توی تحقیقاش یه مقاله ی خوبی در بیارم .. همه ی این ها باعث شده بود توی شرکت با انگیزه ی بیشتری کار کنم و بطور غیر مستقیم خودمو مدیون محبت های مجد بدونم ...
اونروزم مثل روزای دیگه 6 صبح ساعتم زنگ زد... از وقتی کارم توی شرکت با درسم مرتبط شده بود با انگیزه ی بیشتری میرفتم سر کار واسه ی همین بعد از خوردن صبحانه و گرفتن یه دوش آب گرم یه آهنگ شاد گذاشتم و موهامو خشک کردم و با یه وسواس عجیبی که توی این دو هفته و بعد از داستان پیژامه افتاده بود به جونم شروع به انتخاب لباس کردم ... تقریبا سه روز پیشش یه پالتوی شیک مشکی خریده بودم که تصمیم گرفتم اونروز به خاطر برفی که شب قبل اومده بود افتتاحش کنم .. یه شلوار مشکی لوله تفنگیم تنم کردم با یه چکمه ی مشکی پاشنه تخت رو ی شلوار و یه شال سبز پشمیم انداختم سرم با دستکشای ستش و بعد از ایکه یه آرایش ملیح کرم صورتی کردم از خونه اومدم بیرون .. توی کوچه داشتم با احتیاط قذم بر میداشتم که با خوردن یه گلوله ی برفی به پشتم .. با عصبانیت برگشتم که ببینم کیه که با نیش تا بناگوش باز شده ی مجد فحش نوک زبونم رو قورت دادم ...
یه شلوار مخمل مشکی با یه پلیور خاکستری و یه پالتوی کوتاه مشکی و شالگردن دو رنگ مشکی خاکستری تنش بود و موهاش که یکم بلند شده بود نامرتب ریخته بود رو پیشونیش .....
لبخندی زد و سرشو به نشانه ی سلام تکونی داد و گفت :
- کبانا !!! جون شروین بیا امروز نریم شرکت ..
یا تعجب نگاش کردم و گفتم :
- سلام!!! خوبین شما؟؟؟!!
دستی کشید تو موهاش و گفت :
- نه خستم!! بیا نریم شرکت ..
جوون مردم مثل اینکه قاطی کرده بود .. یه ابرومو دادم بالا و گفتم :
- شما رئیسی نری کسی کاریت نداره ولی من ...
اخمی کرد و گفت :
- من بهت دستور میدم امروز نری سر کار و با رئیست بیای برف بازی!!!
خندم گرفت ... بدم نمیومد ... ما تو شیراز خیلی کم پیش میومد برفی بیاد یا اگرم میومد محال بود بشینه ....ولی خوب ضایع بود واسه ی همین گفتم :
- آخه ... کارا ... !!
- کیانا .. بگو چشم!!! قول میدم بهت خوش بگذره..!!!
سری تکون دادم ...و گفتم :
- باشه .. من حرفی ندارم .. 
لبخند مردونه ای زد و دستاشو کرد تو جیب پالتوشو گفت :
- پس وایسا تا ماشینو بیارم ...
دو سه دقیقه بعد من و مجد سوار ماشین داشتیم میرفتیم سمت شمشک جایی که من تاحالا نرفته بودم ولی خوب خیلی ازش تعریف شنیده بودم ... وسطای راه وایساد و از یه سوپز دوتا کیسه ی بزرگ خوراکی خرید .. وقتی دوباره سوار شدیم گفتم :
- با گوریل انگوری مگه اومدین برف بازی چرا این همه خرید کردین؟؟!!
- خوب مگه فقط منو توییم؟؟؟!!
با تجب گفتم :
- مگه بازم کسی هست ؟؟؟!!!!
- آره بابا !!! مگه برف بازی دونفره مزه میده ؟؟!! با بچه هاییم!!! یه سری از هم دوره ای هام!!! حالا بی خیال اونارو میبینی باهاشون آشنا میشه یه سری شون با زناشون یه سری با زیداشون منم که با همسایمم!!! بعدم بلند خندید!!
از یه طرف ناراحت که نه ولی تعجب کرده بودم چون فکر میکردم خودممو خودش و از طرفیم بدم نمیومد که با سایر هم نشیناش آشنا بشم البته ..توی اون مدت بهم ثابت شده بود تنها بودن باهاشم خیلی تضمینی بر امنیت نیست .. توی این افکار بودم که رو کرد بهم و گفت :
- میخوام یه آهنگ که خیلی دوست دارم و بذارم و بلند کنم!! ناراحت نمیشی؟؟؟!!!
سری تکون دادم که یه سی دی از تو داشبورد برداشت و گذاشت توی ضبط و بلند کرد ...

نباآآآآشی کلّ این دنیا واسم ... 
قد یه تابوته ...
نبودت مثل کبریت و دلم ...
انبار باروته ...
*****
نباشی روز تاریکم یه اقیانوس آتیشه ...
تموم غصه ی دنیا ..
تو قلبم ته نشین میشه ...
*****
اینجا یآهنگ که رسید صداش رو بلند کرد و با انگشتاش میزد رو فرمون با یه اخم مردونه به جلو خیره شده بود و حرفی نمیزد .. نمیدونم چرا نفسم تو سینم حبس شده بود ... 
دنیااااا رو بی تووو ..
نمیخوام یه لحظه ....
دنیا بی چشماآآآآت ... 
یه دروغ محضه ....
******
نباشی هر شب و هرروز ..
همش ویلون و آوارم ...
با فکرت زنده میمونم ..
تا وقتی که نفس دارم ...
تا وقتی که نبود تو ..
یه روز کاری بده دستم ..
بمون تا آخر دنیا ..
بمونی تا تهش هستم ...
*******
دنیااااا رو بی تووو ..
نمیخوام یه لحظه ....
دنیا بی چشماآآآآت ... 
یه دروغ محضه ....
....
آهنگ که تموم شد خنده ای کرد و گفت :
- سرت که درد نگرفت از صدای بلند آهنگ ..
نمیدونم چم شده بود .. بوی ادکلنش مستم کرده بود و احساس میکردم گونه هام گل انداخته با خودم بد جور درگیر بودم .. یعنی این آهنگ مال کی بود .. از اینکه مال من نبوده باشه یه بغضی تو گلوم بود ... احساس میکردم داره تنم آتیش میگیره واسه ی همین آروم شیشه رو دادم پایین و سرم و کردم بیرون ...
- کیانا ؟؟؟! چی کار میکنی؟؟!!! سر ما میخوری..
نگام تب دار بود میدونستم .. بدون اینکه نگاش کنم .. گفتم :
- خوبه ..گرممه...
- میدونم منم واسه ی همین میگم .. گرما سرما میشه مریض میشی و با تموم شدن حرفش نرم بازومو و گرفت و منو کشید تو و شیشه رو از سمت خودش داد بالا..
بعدم خندیذ و گفت :
- قفل کودک مال همین وقتاستا ...
حرصی شدم و اومدم شیشرو بدم پایین که نیومد ..قهقه ای سر داد و گفت :
- شوخس نکردما .. جدی بود حرفم ...
اخمی کردم و گفتم :
- من اونقدر بزرگ شدم که بدونم چی خوبه چی بد خواهش میکنم شیشرو بدین پایین ...
نگاهی بهم کرد .. ازونا که دلم میریخت ...
- ا؟؟!!! چقدر بزرگ شدی؟؟!!! اونقدر هست که از پس من بر بیای؟؟!!
اخمی کردم و گفتم :
- از پس چیه شما؟؟!!
- کلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!!
نگاهی بهش انداختم که خیلی ریلکس دندرو و عوض کرد و از یه راه فرعی رفت تو و بعدم رو کرد سمت من و گفت :
- کیانا رو چه حسابی با من اومدی؟؟!! نگاه کن ؟؟؟! اینجا هیچکس نیست .. نمیگی من بلایی سرت بیارم!!!! ؟؟؟!! 
اخمی کردم .. نمیدونستم چی بگم ... اونقدر نگاش کردم تا ماشین رو نزدیک یه ساختمون پارک کرد و روشو کرد سمت من و گفت :
- چیه ؟؟؟!! یعنی نمیدونی چرا با من اومدی؟؟؟!!!!
- خوب شما ..
- من چی؟؟!؟!!
- مگه نگفتین رئیس دستور میده نری؟؟!!!
لبخند محوی زد و گفت :
- آهان!! چه کارمنده حرف گوش کنی ... مطمئنی دلیل دیگه ای نداشته!!!؟؟؟
خیلی پست بود!!! نگاش...حرفاش .. میخواست اعتراف بگیره!!!! اخم بدی کردم و با لحن غیر دوستانه ای گفتم :
- مطمئن باشید ارزوی اون دلیلی که دنبالش میگردید و به گور میبرید!! آقای مجد!!!!
نگاهی به سر تا پام کرد و رو لبام وایساد بعدم گفت :
- خواهیم دید!!!! 
نفس عمیقی کشیدم که گفت :
- بپر پایین بچه ها منتظرن !!!
بعدم خودش پیاده سد و در پست رو باز کرد تا خوراکی ها رو برداره که با دیدن من که هنوز نشسته بودم اومد سمت دیگه ی ماشین در من رو باز کرد و سر خم کرد و گفت :
- بفرمایید مادمازل !!!!!!
بدون حرف پیاده شدم که یهو بازومو گرفت و رومو کرد سمت خودش و گفت :
- جلوی اینا تو دختر دوست خیلی قدیمیه پدرمی که شیراز زندگی میکردی و چون هیچ اقوامی تهران نداشتی اومدی تو سوئیت من!!!! فهمیدی؟؟!!
- اینو میتونستین عادی ترم بگین .. نه عینه ...
لبخند معنا داری زد و گفت :
- انجوری بیشتر میپسندم...!!!! 
بعدم برای چند ثانیه نگام کرد وآروم بازومو ول کرد و پاتومو مرتب!!!!

بعد ازینکه مجد کیسه ها خوراکی رو برداشت و در ماشین رو قفل کرد به سمت ویلایی که نزدیکش پارک کرده بودیم راه افتاد ... یکم نرفته بود که رو کرد سمت من و گفت :- کیانا؟؟؟!! کجایی ؟؟! بیا دیگه!!سری تکون دادم و رفتم سمتش دم در که رسید وایساد تا منم بیام.. با فشار دادن زنگ پسر سبزه ی مو مشکی که قد متوسطی داشت در رو باز کرد و با گفتن :- به به شروین خان ... آقا مخلصم ... پارسال دوست امسال آشنا بی معرفت ...مجد رو مردونه بغل کرد و دو تا زد پشتش و بعدم رو کرد به من و گفت :- سلام خانوم .....- سلام..شروین رو کرد بهش و گفت :- کیانا ...همون دختر دوست بابام که گفتم باهاش میام!!!!- خوشبختم منم بهزادم .. از رفقای دوران دبیرستان شروین ..تازه فهمیدم که مجد از قبل گفته بوده که همراه کسی میاد و تمام اون کارای صبح یه نوع بازی بوده .. موقعی که وارد شدیم یه راهرو روبرومون بود که سمت چپش کمد لباس بود و همون جا بهزاد رو کرد به من و گفت :- پالتوتونو بدین من تا آویزون کنم و تا اومدم در بیارم مجد گفت :- بگذار کمکت کنم ..- و از از پشت پالتومو درآورد و بعدشم شالمو ازم گرفت و آویزون کرد .. خدارو شکر زیر پالتوم یه لبوز لیمویی کمرنگ و یه ژاکت لطیف مشکی که به شلوارمم میومد تنم بود ..و موهامم جمع کرده بودم بالاس سرم و مرتب بود ...بعد از گذشتن از راهرو از سمت چپ وارد یه حال نسبتا بزرگ شدیم ... و با ورودمون چند نفر خانوم آقا به احتراممون بلند شدن مجد که بلافاصله شروع به سلام علیکی گرم با تک تک افراد کرد و حتی گونه ی یکی تا از خانوم هارم بوسید و ...تقریبا حضور من نا آشنا به اون جمع رو فراموش کرد ...ولی در عوض بهزاد خیلی مودب دونه دونه حاضرین رو به من معرفی کرد اولین نفر برادر کوچکتر یهزاد , بهروز بود .پسر فوق العاده خوشتیپ سبزه رو با موهای مشکی خیلی براق و هیکل ورزیده! میشد گفت تقریبا هم قد های مجد بود و شایدم یکم چهارشونه تر ... نفر بعد پژمان دوست بهروز بود که هم قدهای بهزاد بود و پوست روشن و موی قهوه ای داشت و بر خلاف بهروز هیچ گیرایی و جذبه ی مردونه ای نداشت ...بعد از اون نوبت به پگاه خواهر پژمان رسید, یه دختر ظریف و سفید با موهای فرفریه قهوه حمید هم یکی دیگه از هم کلاسی های مجد بود که یه پسر تقریبا کوتاه و قد ویکم تپل بود به همراه همسرش نسترن... که تقریبا هم قد های حمید بود و موهای مش کوتاه داشت و صورت گرد سفید و در کل شیرین بود.. بعد از اینها حسام بود که با خنده رو کرد به من که یه لحظه از دیدنش شوکه شدم و با خنده گفت :- نترسید خانوم مشفق من از اول در جریان بودم ...سری تکون دادم با یه لبخند گفتم :- به هر حال مجدد از آشناییتون خوشبختم!!!حسام هم همراه خواهرش حمیرا اومده بود که چشم های ریز مشکی داشت و بر خلاف چهره ی مهربون برادرش قیافش اصلا دوستانه نبود و توی اون سرما یه تاپ زرشکی تنش بود با یه شلوار چرم مشکی و موهای بلندشو دنب اسبی کرده بود بالای سرش و تقریبا بزور به من سلام داد ...نفر بعد رضا یکی دیگه از دوستای مجد بود که سنش به خاطر موهاش که یه ذره ریخته بود و عینکی که به چشم داشت بیشتر از همه بنظر میومد قد بلند و خیلی متشخص بود و البته خانومش ماهرخم که همونی بود که مجد از در اومد بوسیدش خیلی زن شیک و با وقاری بود ... و مشخص بود سنن از باقیه خانوم های حاضر در جمع بزرگتره .. آخر از همم یه پسر قد بلند و فوق العاده خوش لباس بود با صورت نه چندان جذاب ولی چشم های فوق العاده گیرا و نگاهی که آدم رو معذب میکرد.. بر خلاف سایرین که بهزاد معرفیشون کرد این آقا دستشو آورد جلو و بعد از اینکه توی رودربایستی بهش دست دادم لبخندی زد و گفت :- سروش هستم .. خوشحالم این سعادت رو داشتم با شما آشنا بشم..تو دلم گفت ای زبوون باز ... خر خودتی!!! بعدم بدون اینکه لبخندی بزنم سری تکون دادم و گفتم :- ممنون!!!بعد از اتمام معارفه گوشه ی سالن نشستم و به مجد و حمید و رضا که داشتن سر به سر هم میذاشتن و به نوعی با هم خوش و بش میکردن نگاهی کردم که بهزاد با یه لیوان آب میوه اومد بعد از اینکه بهم تعارف کرد لبخندی زد و گفت :- کیانا خانوم تو جمع ما غریبی نکنید .. ما هممون سالهاست اولین برفی که میزنه قله ی قافم که باشیم خودمون رو میرسونیم اینجا تا باهم باشیم ... البته امسال سروش پسر عموی رضا هم که تازه از آمریکا اومدن با ما هستن!!! داشتم به حرف های بهزاد گوش میدادم که سایه ی یه نفر افتاد رومون و بعد از اینکه سر بلند کردم دیدم مجده .. رو کرد به بهزاد و در حالیکه دستشو میذاشت رو شونش گفت :- یعنی فقط کیانا مهمونته دیگه به من نمیخوای آبمیوه بدی؟؟؟!!بهزاد خندید و گفت :- دیوونه تو که یه پا صابخونه ای ولی چشم الساعه !!!حمید که حرفای این دوتا روشنیده بود از اون سر سالن رو کرد به بهزاد و گفت :- بهزاد دیگه وقتشه ها!!! بهروز تک خنده ی مردونه ای کرد و گفت :- خواستگار نداره بابا!! شما اگه سرغ داری بفرست .. ما از خدامونه بدیم بره!!!توی همین حین که بهزوز حمید با شوخیاشون راجع به بهزاد داشتن جمع رو میخندوندن مجد رو کرد سمت من و آروم گفت :- راحتی؟؟؟!! اخمی کردم و گفتم :- ممنون!!!- چیه ؟؟؟!! جرا سگرمه هات تو همه؟؟؟!!- درست نیست آدم مهمونش رو بذاره بره ...نگاهی بهم کرد و لبخندی زد ...سرشو تکون داد و گفت :- بهزاد پسر خوبیه!!!- چه ربطی داره؟؟؟!! مگه من گفتم بدن!! درست نبود ایشون منو به بقیه معرفی کنه!!!سری تکون داد و گفت :- باشه ببخشید.. الانم اخماتو واکن زشته .. رو مو کردم اونور که گفت :- کیانا؟؟؟!!بدون اینکه نگاش کنم گفتم :- بله؟؟؟!تا اومد حرف بزنه بهزاد اومد و آبمیوه بهش تعارف کرد و با خنده گفت :- بیا کوفت کن!!! تو باعث شدی اینا به فکر شوهر بیفتن واسه ی من دیگه!! با این حرفش همه خندیدن و منم لبخند زدم ... بعدش بهزاد رو کرد به مجد و دوباره گفت :- ما با بچه ها قرار گذاشتیم یکی دو ساعت بعد از نهار که قشنگ انرژی گرفتیم بریم بیرون برف بازی تا اونموقع همه جوره از خودتون پذیرایی کنین ... ناهارم طرفای 1 میخوریم نسترن و ماهرخ و پگاه خانوم زحمتشو کشیدن ..با این حرفش نسترن و ماهرخ لبخندی زدن به تشکر من و مجد ولی پگاه گونه هاش سرخ شد و حرفی نزد .. نمیدونم چرا ولی به نظرم دختر خیلی خوب و نجیبی اومد البته نا گفته نماند برادرشم خیلی آقا بود!!!توی همین فکرا بودم که بهزاد بساط مشروبم آورد ... راستش تا اونموقع احساس راحتی میکردم ولی با دیدن بساط عیش و نوش یه حس بدی بهم دست داد!!! انگار مجدم خیلی راضی نبود چون رو کرد به بهزاد و گفت :- اووه چه خبره داداشازین قرارا نبودا .. مگه نمیخوای برف بازی کنی..بجای بهزاد حمیرا در حالی که داشت یه لیوان برای خودش آماده میکرد رو کرد به مجد و گفت :- شروین ؟؟؟! تو دیگه چرا ؟؟؟! نکنه میترسی آشناتون چغلیتو به مامانت کنه ...خودش از حرف خودش ریسه رفت ...مجد پوزخندی زد و گفت :- حمیرا یادمه قدیما لااقل مشروب نمیخوردی ... اینم به لیست اخلاقای حسنت اضافه شد؟؟؟!!حمیرا پشت چشمی نازک کرد و گفت :- حالا تو چی شده اینقدر جا نمار آب میکشی؟؟!!مجد عصبی نفسشو داد بیرون گفت :- بحث جانماز آب کشیدن نیست ... هر چیزی جایی داره ...با این حرف مجد حسام رو کرد به حمیرا و گفت :- با اینکه خواهرمی ولی باید بگم منم طرف شروینم !!کارد میزدی خون حمیرا در نمیومد سکوت کرد و بدون اینکه دیگه حرفی بزنه لیوانشو پر کرد و رفت یه گوشه ی سالن نشست!!!سروشم که انگار آب و هوای آمریکا حسابی روش تاثیر گذاشته بود بلافاصله رفت سمت میز بار و واسه ی خودش یه لیوان ریخت و مشغول شد ...موقعی که بهزاد اومد لیوانای شربت مارو ببره مجد روکرد بهش و به آرومی گفت :- این مرتیکه سروش اینجا چیکار میکنه؟؟؟!!- چمیدونم خود رضام شاکیه ...میگفت چون ژانویه نزدیک بوده از آمریکا اومده ... الان یک هفته ام هست گویا خونشونه اونام نتونسته بودن بپیچوننش!!!- هرچی خدا از من بدش میاد منم از این تنه لش!!!بهزاد سری به نشانه ی موافقت نشون داد و با رفتنش مجد رو کرد به من و گفت :- خیلی با این مرتیکه سروش دهن به دهن نذار!!!اخمی کردم و گفتم :- میدونید خیلی امر و نهاتون دور از ادبه ؟؟؟!- هر چی که هست به نفعته گوش کنی!!!با این حرفش چشمامو ریز کردم و گفتم :- من خودم نفعمو میدونم در چیه!!!- ا؟؟! در چیه؟؟؟!- در این بود که اصلا با شما نمیومدم!!!!!!لبخدی زد و گفت :- یعنی از کنار من بودن پشیمونی!!!!خیلی ریلکس گفتم :- موقعی آدم پشیمون میشه که قبلش اشتیاقی باشه!! نه وقتی که هیچ اشتیاقی نبوده باشه و به زور رئیست جایی باشی!!!!!!!
با این حرفم عصبی نگام کرد و دستی به موهاش کشید و بلند شد رفت سمت رضا و حمید ...با این حرفم عصبی نگام کرد و دستی به موهاش کشید و بلند شد رفت سمت رضا و حمید ...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پگاه اومد کنارم نشست و گفت :- خیلی خوشحال شدم یه خانوم مجرد اومد تو جمع ...لبخندی زدم و گفتم :- حمیرا خانومم که مجردن!!یه اخمی کرد و گفت :- ولی اون سبکش یه من نمیخوره منظورش رو فهمیدم و چشمکی زدم اونم خندید و ادامه داد :- شما چند سالتونه ؟- 24 و شما؟- 21- تقریبا هم سن خواهر منید ...- ا؟ یه خواهر دارید؟!!- آره فقط یه خواهر دارم!!لبخندی زد و گفت :- منم فط تو دنیا پژمان رو دارم ..با تعجب من توضیح داد که وقتی سه سالش بوده مادرش طی یه سانحه ی رانندگی از دنیا میره و پدرش 2 سال بعد از فوت مادرش با یه زن بیوه ازدواج میکنه .. متاسفانه زن پدرش آدم جالبی نبوده و موقعی که پگاه 15 ساله بوده و برادرش 20 سال که پدرش رو وادار میکنه از ایران مهاجرت کنن و شرطم میذاره بچه ها نباید بیان .. از اون موقع به بعد پگاه با برادرش تنها زندگی میکنند و پدرشم سالی یه بار عید ها 2 هفته ای میاد بهشون سر میزنه....برای اینکه از حال و هوای پدرش و غصه ای که داشت در بیارمش و از طرفیم حس کنجکاویمو ارضا کنم رو کردم سمتش و گفتم این جمع داستانش چیه ؟رو کرد بهم و گفت :- از وقتی یادمه آقا بهزاد با دوستاش هرسال برای اسکی و برف بازی آخر هفته ها جمع میشدن اینجا ماهم چون پژمان دوست صمیمی بهروز برادر آقا بهزاده گه گاه باهاشون میومدیم!! تا اینکه بعد از تموم شدن دوره ی لیسانس دوستاشون هر کدوم برای ادامه ی تحصیل رفتن یه سمتی آقا شروین که همونطور که میدونی رفت پاریس و حمید خان هم رفت ایتالیا و آقا رضام رفت اصفهان و هر کی به نوعی پخش و پلا شد ولی گویا قرار گذاشتن هر سال دوهفته مونده به ژانویه همه جمع بشن اینجا .. تا کسایی هم که ایران نیستن بتونن بخاطر تعطیلات کریسمس بیان.. البته این برنامه توی تابستونم اتفاق میفته منتها توی ویلای شمال آقا شروین اینا!!!حرف های پگاه برام خیلی جالب بود .. چه اکیپ خوبی بودن... رو کردم به پگاه و گفتم :- همیشه همه هستن؟؟؟!!سرشو تکون داد و گفت :- آره !!! یه دفعه آقا بهزاد میگفت بچه ها سرشون بره قولشون نمیره... واقعا هم هر سال محال هیچ غایبی باشه!!1خوشم اومده بود ... بخصوص اینکه من همچین دوستایی هیچ وقت نداشتم و شاید بهترین دوستم فقط کتی بود ...و بقیه بعد از دوران دبیرستان و لیسانس به نوعی دیگری رو فراموش کرده و بودند و هرکی درگیر روزمرگی خودش شده بود ...کم کم جمع زنونه تر شد بجز حمیرا که کنار مردا بود ... نسترن و ماهرخم اومدن کنار من و پگاه نشستن و سر صحبت رو باز کردن و از خودشون گفتن ... نسترن فوق لیسانس مترجمی زبان بود علاوه بر کار توی یه دارالترجمه , معلم زبان دبیرستانم بود و تقریبا دوسالی میشد که با حمید ازدواج کرده بود... ماهرخم دکتر دندانپزشک بود و یه مطب توی خیابون ظفر داشت و پنج سال بود که با رضا ازدواج کرده بود ولی به دلیل مشغله هایی که هر دو داشتن فعلا بچه ای در کار نبود ... پگاهم که سال سوم نقاشی از یکی از دانشگاههای خوب بود و الحقم رشتش به طرز برخورد و روحیه مهربونش میومد ...تقریبا ساعت نزدیکای یک بود و برفم دوباره شروع به باریدن گرفته بود که بهزاد رو کرد سمت ما و گفت :- اگه زحمتی نیست خانوما بساط ناهارو راه میندازین ؟؟؟!!نسترن خندید و گفت :- بله آقا بهزاد چرا که نه ... ماهرخ ادامه داد :- بهزاد؟؟!! مگه قرار نبود زنیتتو توی این محفل به رخ بکشی؟؟؟!!بهروز در ادامه گفت :- آره بهزاد قرار بود برات شوهر پیدا کننا!!!بهزاد خندید و گفت :- باشه بابا تسلیم!! من غلط کردم!! همه ی کارا با خودم!!!بعدم رفت توی آشپزخونه ... نسترن رو کرد به ماهرخ و گفت :- گناه داره بابا بریم کمکش..ماهرخ خندید و گفت :- آره.. بیچاره بس که این پسر گله حرف رو حرف منم نه نیاورد بعدم رو کرد به ما و گفت :- شمام میاین؟!!با موافقت ما چهار تایی رفتیم توی آشپزخونه که درست سمت چپ راهروی ورودی قرار داشت .. بهزاد که مارو دید تشکری و کرد برگشت پیش سایر آقایون با کمک همدیگه غذاهارو توی ظرف ها کشیدیم و بردیم سر میز بعد ازایکه همه چی آماده شد نسترن رو کرد به جمع آقایون که اونور سالن بودن با یه بفرمایید دعوتشون کرد برای صرف نهار بر حسب اتفاق سر میز غذا من درست رو بروی سروش قرار گرفتم و زیر نگاه نافذش که در اثر خوردن مشروب یکمم تب دار شده بود تقریبا غذا از گلوم پایین نرفت البته این نکته از دیدش غافل نموند و رو کرد سمتم و گفت :- کیانا خانوم؟!! براتون کتلت بذازم انگار سالاد الویه دوست ندارین ... نگاهی بهش انداختم و گفتم :- نه دوست دارم .. ممنونم..لبخندی زد و گفت :- آخه فقط با غذاتون بازی میکنید ..مجد که روبروی من و به فاصله ی دونفر از سروش کنار بهزاد نشسته بود رو کرد سمت سروش و گفت :- کیانا کلا کم غذاست ... کاری به کارش نداشته باش...با این حرف مجد نگاخی بهش انداختم که از فک منقبض شده و جشم هایی که یکم به سرخی میزد احساس کردم از اینکه من با سروش هم صحبت شدم راضی نیست ..سروش بر عکس در کما لذ خونسردی رو کرد سمت مجد و گفت :- شروین این خانوم برای اولین بار که تو جمع ما هستن فکر میکنم یکم باید رسم مهمون نوازی رو به جا بیاری!!!نمیدونم چرا ولی دلم مبخواست دهن سروش رو جواهر بگیرم با این حرفش .. بر خلاف اینکه فکر میکردم مجد با حرف سروش یکم به خودش میاد ولی با لحنی که توش تمسخر بود رو کرد به سروش و گفت :- کیانا زود جوشه .. نیازی به این کارا نداره .. لازم باشه اینکارو میکنم ... تو نیازی نیست به من یادآوری کنی.!!!به خودم گفتم این دیگه چقدر پررو ئه و منتظر بودم سروش جواب دندون شکنی بده بهش که بر عکس .. لبخند موقری به من زد و سری تکون داد و دوباره مشغول خوردن شد .. این لبخند از دید مجد دور نموند چون موقعی که سرمو بلند کردم دیدم با اخم اول سروش و بعدم من رو نگاه کرد حرصشو سر چنگال توی دستش در آورد ...بعد از تموم شدن غذا من و نسترن شروع به جمع آوری کردیم و ماهرخ و پگاهم ظرف ها رو شستن و خوش کردن تقریبا نیم ساعت بعد همه ی کارای تو آشپزخونه تموم شد و به پیشنهاد بهروز برای اینکه چرت بعد از نهارمون بپره قرار شد بریم برف بازی و بعد از اون بیایم و یه نوشیدنی گرم بخوریم .. بعد از اینکه همه لباس پوشیدیم به سمت تپه های پشت ویلا حرکت کردیم ... توی راه تمام مدت حمید و بهزاد و بهروز و مجد بهم گوله برفی پرت میکردند و رضا و ماهرخم که عقب تر ازونا راه میرفتن هرکدوم یکی رو تشویق میکردن .. من و نسترن و پگاهم با چند قدم فاصله با ماهرخ و رضا راه میرفتیم و از هر دری حرف میزدیم پژمانم کنار پگاه به حرفامون گوش میکرد و حمیرام و حسام و سروشم با فاصله ی نسبتا زیادی از ما داشتن میومدن!! گویا حمیرا به خاطر مشروب زیاد حال خوبی نداشت و آروم راه میومد!!!بعد از رسیدن به محلی که قرار بود بازی کنیم .. منتظر شدیم تا بقیه ام برسن و قرار برین شد سه دسته ی چهارتایی بشیم و ازونجاییم که حال حمیرا خوب نبود بشینه یه جا و مارو نگاه کنه ... سر گروهها شدن مجد و حمید و بهزاد ... طبق قرعه کشی ای که کردیم من و پگاه و سروش توی گروه بهزاد و نسترن و حسام و بهروز توی گروه حمید و ماهرخ و رضا و پژمانم توی گروه مجد افتادن.. با انجام قرعه کشی بهزاد رو کرد به بقیه و با خنده گفت :- ا قبول نیست .. ما گروهمون ضعیفه ...مجد که انگار منتظر فرصت بود گفت :- میخوای رضا یا پژمان بیاد با شما کیانارو بفرست با ما ...سروش لبخندی زد و رو کرد به مجد و گفت :- شما نگران تیم ضعیف بهزادی یا کیانا خانوم ؟؟؟... بعدم رو کرد به من و گفت :- من مطمئنم گروه ما از همه قوی تره !!! و کیانا خانوم خوب از پس بازی بر میاد مگه نه کیانا خانوم؟؟!!از حرفش خوشم اومد و ذوق کردم یه جورایی بهم اعتماد به نفس داد و ازینکه جلوی مجدم وایساد بدم نیومد!!ولی بر خلاف من مجد عصبی دستی به موش کشید رو کرد به من و گفت :- کیانا نظر خودت چیه میای اینجا ؟؟؟!!یکم فکر کردم و بعد خیلی عادی گفت :- نه به نظرم حق با آقا سروشه مگه ما زنا چیمون کمتر ه..پگاه لبخندی زد و گفت :- بله .. بهتره گروهها همون جوری بمونه ..سروش رو کرد به مجد و گفت :- نگفتم شروین .. خانومای گروه ما شیرزنن!!مجد لبخند عصبی زد و گفت :- حالا مشخص میشه .. کیانا .. مواظب خودت باش من خشن بازی میکنما... بهتر بود میومدی اینجا .. تا از گلوله هام در امان باشی .. خلاصه بعدن نگی نگفتی ... بعدم نگاهی به سروش کرد و ادامه داد :- و تو آقا سروش ... میترسم آخرش از حرفات پشیمون شی!!!سروش خندید و گفت :- خواهیم دید!!!با این حرفشون بازی شروع شد و هر گروهی یه جا سنگر گرفت و شروع کرد به گوله برفی درست کردن و نشونه رفتن موقعی که ما پشت سنگرمون رفتیم سروش رو کرد به من و پگاه و گفت :- شما گوله برفی درست کنین نشونه گیری با من و بهزاد .. بهزادم که انگار چندان از حضور سروش توی تیمش راضی نبود شونه ای انداخت بالا و گفت :- فکر بدی نیست .. بر خلاف انتظار همه سروش اونقدر تو نشونه گیری خوب بود که همه یه دفعه ای طعم ضربه های محکمش رو چشیده بودن البته مجدم تلاششو میکرد .. توی همین گیر و دار منم هوس کردم تلافی صبح رو سر مجد دربیارم واسه ی همین با یه گوله برفی بزرگ از سنگرم اومدم بیرون تا بیام چشم بندازم مجد رو پیدا کنم یه گوله برفی به چه بزرگی خورد توی سرم و با صورت پخش زمین شدم .. سروش که انگار حواسش به من بود رو کرد به کسی که اینکارو کرده و در حالی که میومد سمت من گفت :- قرار نبود بزنیم تو سر و صورتا ...سروش که بهم رسید آروم بازومو گرفت و بلندم کرد و با چشمای تب دارش نگاهی بهم کرد و گفت :- خوبی خانوم؟؟!! صدای مجد که به وضوح عصبانیت توش احساس میشد از پشت اومد و گفت :- بازی اشکنک داره دیگه!!!!ناراحت شدم .. باورم نمیشد کار مجد باشه ...توی همون موقع همه ی بچه ها دورمو گرفتن و یهو نسترن گفت :- وای کیانا از بینیت خون داره میاد ..دستمو کشیدم رو بینیم و با دیدن خون چندشم شد و سرم بیشتر گیج رفت همزمان با حرف نسترن همه شروع کردن تو جیباشون دنبال دستمال که زودتر از همه مجد رو زانو نشست و یه دستمال گرفت سمتم و در حالیکه اخم کرده بود گفت :- معذرت میخوام ولی خوب بازیه دیگه ...نگاهی بهش انداختم و دستمال رو پس زدم و از جام پاشدم که سروش گفت :- من دستمال ندارم ولی شال گردنم هست ...برای اینکه حرص مجد رو در بیارم شال گردن سروش رو گرفتم و فشار دادم رو بینیم بوی ادکلن تلخش توی مشامم پیچید ... با اینکارم مجد نفس عمیقی کشید و سریع از جاش پاشد رو کرد به بچه ها و گفت :- بسه دیگه بهتر بریم!!!!!!همه با مجد موافقت کردن و راه افتادن ...توی همین حین پگاه و نسترن اومدن سمتم و پگاه گفت :- کیانا خوبی؟؟؟! میخوای اگه سر گیجه داری به من تکیه کنی؟؟!!!حالا باز خوبه خداروشکر سرت به سنگی چیزی نخورد از شروین خان بعید بود!!هیچ وقت توی سر و صورت نمیزد!!!لبخند تلخی زدم و گفتم :- حتما با من پدر کشتگی داره!!!همراشون راه افتادیم دنبال بقیه مجد که جلوتر از همه بود یه لحظه بر گشت و نگاهی بهم انداخت ... توی نگاهش پشیمونی بود ولی انقدر خودخواه بود که نمیخواست نشون بده واسه ی همین با نارحتی رومو کردم اونور و تصمیم گرفتم دیگه باهاش حرف نزنم ..توی راه سروش که از ما کمی جلوتر بود چند لحظه ای وایساد تا ما که کند راه میومدیم بهش برسیم و رو کرد بهم و گفت :- بهتری؟!!سری تکون دادم و گفتم :- بله مرسی .. توروخدا ببخشید شالگردنتونم کثیف شد ..لبخندی زد و گفت :- افتخاری بود ...بعدم نگاهی انداخت بهم که تا مغز استخونم سوت کشید ...نمیدونم چرا ولی نگاش یه جوری بود .. خیلی آدم معذب میشد ... نگاش شبیه نگاههای مجد بود گستاخ بودولی برخلاف نگاههای اون کثیف!!!باقیه راه سعی کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر شنونده باشم ..سروش آدم حرافی بود و داستانایی که به نظر معمولی بودن اونقدر با آب و تاب تعریف میکرد که آدم مشتاق شنیدن ادامش بود .. تا ویلا سرگرم شنیدن حرفهابیسروش بودیم و نزدیکای ویلا بود که با یه حرفش من و پگاه و نسترن زدیم زیر خنده در حالی که .. داشتم ریسه میرفتم چشمم افتاد به مجد که با غضب دم در ویلا منتظرمون وایساده بود ... برای اینکه حرصش رو بیشتر در بیارم به خندیدن ادامه دادم و درست موقعی که رسیدیم نزدیکش و مطمئن بودم صدامو میشنوه رو کردم سمت سروش و گفتم :- واقعا مصاحبت باهاتون باعث شد این مسافت حس نشه .. ممنونم ...سروش لبخندی زد و سری خم کرد و گفت :- همچنین برای من ... سری تکون دادم و از کنار مجد رد و شدم و بعد از نسترن و پگاه داخل شدم ...نمیدونم شاید توهم زده بودم.. ولی موقعی از کنار مجد میگذشتم احساس کردم نفسشو با عصبانیت داد بیرون...وقتی وارد سالن شدیم همه دور شومینه جمع شده بودن و داشتن خودشون رو گرم میکردن واقعا هم هوا خیلی سرد بود و برف با شدت هرچه تمام تر میبارید منم بعد از اینکه پالتومو در اوردم دوییدم سمت شومینه و کنار پگاه وایسادم .. پگاه رو کرد بهم و گفت:- بهتر شدی؟؟- آره بابا خوبم ..- کارآقا شروین درست نبود ولی خوب بازی بود دیگه ... ازش ناراحت نباش!- میدونم از قصد بود ...مرض داره ..خندید و گفت :- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی... شاید از تو خوشش میاد!!!- نه عزیزم ... اون ظرف لیلی بود نه کله اش!!!!با این حرف هر دو زدیم زیر خنده که با خنده ی ما همه رو کردن سمتمون و بهروز گفت :- خانوما بگین مام بخندیم دلمون باز شه!!!!من در حالیکه میخندیدم رو کردم بهش و گفتم :- این خصوصی بود ولی چشم حتما بعدی رو اگه عمومی بود فراخوان میدیم !!!همه خندیدن جز مجد که یه لیوان مشروب دستش بود و داشت میخورد با جرف من نگاهی بهم انداخت و لیوان رو تو دستش فشار داد.. تقریبا ساعت 5 بود که بهزاد با چایی و کیک از همه پذیرایی کرد و بعد از اون نسترن و حمید بخاطر کارای عقب افتاده ی حمید زود تر از بقیه عزم رفتن کردن ... با رفتن اونا مجلس ساکت شد و بخاطر این موضوع بهروز پیشنهاد داد که بازی کنیم ...و قرار شد هرکی یه نظرشو راجع به اینکه چه بازی کنیم بگه ...آخرم با اکثریت آرا قرار شد دو گروه بشیم و گل یا پوچ بازی کنیم !!!!همه بجز مجدبرای بازی اعلام آمادگی کردن و تقسیم به دوتا گروه پنج نفره شدیم .. من و پگاه و ماهرخ و حمیرا و پژمان در مقابل سروش و رضا و بهزاد و بهروز و حسام ...در واقع به نوعی قرار شد تیم خانوما منهای پژمان در مقابل تیم آقایون بازی کنه دور اول ... با برنده شدن ما تموم شد و تونستیم بفهمیم گل دست حسامه... و نوبت به ما رسید .. موقع تقسیم گل تو آخرین لحظه ماهرخ که کنار من نشسته بود از پشت گل رو انداخت توی دست من و بازی شروع شد ..اول از همه حسام با خنده رو کرد به حمیرا و گفت :- تو که کلا پوچی!!!! دست بزن!!!حمیرا پشت چشمی نازک کرد و دست زد و از بازی رفت بیرون ...- بهزاد چشماشو ریز کرد و گفت :پژمان جون شما یه دونه ازون کف قشنگارو بزن!!!پژمان لبخندی زد و گفت :- تیز شدی بهزاد!!!!بهزاد خنده ای کرد و گفت :- خره تیزی نمیخواد آخه این همه زن همدیگرو ول میکنن گل رو میدن به تو آخه ؟؟؟!!با این حرفش تیمش زدن زیر خنده .... من مونده بودم و پگاه و ماهرخ ...رضا رو کرد به ماهرخ و گفت :- بچه ها قیافه ی این موذی میزنه ... من زنمو خوب میشناسم گل دست خودشه ...بهروز خندید و گفت :- منم با رضا موافقم ... ولی به پگاهم شک دارم .. این مظلومیتم مشکوکه ..با این حرف بهروز پگاه لبخندی زد و گفت :- بدویین .. داره زمانتون تموم میشه ندیدین ما چه زود گفتیم ..توی همین حین سروش یهو زل زد به من و گفت :- ماهرخ و پگاه دست بزنین!!!بهزاد با اعتراض گفت :- اااا... سروش بابا یه مشورتی ..سروش رو کرد بهش و گفت :- اگه اینا پوچ نبودن با من .. بهزاد سری از روی نارضایتی تکون داد و ماهرخ گفت :- بالاخره چی کار کنیم ؟بهروز و رضا همزمان گفتن :- بگذار ببینیم این سروش خان حدسش درسته یا نه ... دست بزنین!!!با پوچ شدن پگاه و ماهرخ اون گروه حورایی گفتن و دستی به سر و پشت سروش زدن و بهزاد رو کرد به سروش و گفت :- بابا دمت گرم!!!! گل کاشتی ..توی همین گیر و دار که میخواستن بگن گل توی کدوم دسته منه مجدم با لیوانی که دوباره پر کرده بود .. اومد بالای سرمون و کمی خم شد و رو کرد به سروش و گفت :- من میگم دست چپ!!سروش نگاهی به من و بعد به مجد کرد و گفت :- ولی من میگم راسته !!!نگاهی بهشون انداختم و همون موقع پگاه گفت :- یه شرط بندی کنین ... باحال میشه ها...مجد رو کرد سمت منو و گفت :- کیانا سر چی شرط ببندیم؟؟؟!!!چشممو ریز کردم و رومو کردم اونور که بهزاد گفت :- راست میگه شروین ...شما بگین سر چی شرط ببندن؟؟؟!!نیم نگاهی به مجد انداختم و گفتم :- هرکی باخت باید از جلوی در تا دم ماشین آقای مجد رو پارو کنه ...بچه ها زدن زیر خنده و بهزاد رو کرد به من و گفت :- عالییییی!!!! بود!!! بهتر ازین نمیشه .. همه شروع کردن تشویق کردن سروش یا مجد و هرکی به نوعی با حدس یکی موافق بود منم که خوب میدونستم کی بازندست لبخند بد جنسی رو لبم نشست و تماشاشون کردم تا اینکه بالاخره ماهرخ رو کرد به من و گفت :- کیانا جون نشون بده گل رو دیگه ...برای اینکه هیجانشو بیشتر کنم دست چپم رو بردم بالا .. بهزاد زد پشت مجد و گفت :- فکر کنم تو بردی داداش...!!!پوزخندی زدم به مجد و دست چپمو در حالیکه خالی بود باز کردم ... سروش بر خلاف تصورم که خوشحال میشه .. فقط به یه لبخند مردونه اکتفا کرد و از جاش پاشد و رفت یه لیوان برای خودش مشروب ریخت و وایساد کنار شومینه ...مجدم که عصبانیت تو چهرش کاملا مشهود نفس عمیقی کشید و رفت اونور نشست با این کارم از همه بیشتر بهروز خندید و رو کرد به مجد و گفت :- خوشم اومد کیانا خانوم تلافیه اون گوله برفی رو خیلی قشنگ درآورد!!با این حرف بهروز همه خندیدند و بهزاد در حالیکه با یه پاروی بزرگ از توی آشپزخونه می اومد بیرون ..رو کرد به مجد و گفت :- شروین جون دستتو میبوسه ... همه دست زدن و خندیدن.. مجد رو کرد به من و در حالیکه با از چشماش خون میبارید گفت :- پیرزن رو از تاکسی خالی میترسونی بهزاد جون ...بهزاد قهقه ای زد و گفت :- برو .. برو بلکه پرید ..در همین حین زنگ در خونه زده شد و بهروز رفت در رو باز کنه مجدم کتش رو از روی مبل برداشت و داشت میپوشید که بهروز با نسترن و حمید وارد شدن همه با تعجب نگاشون کردن که حمید کلافه بعد از سلام علیک رو کرد به جمع و گفت :- راهها بسته شده مام یک ساعت و خورده ای توی ترافیک بودیم تا اینکه گفتن کوه ریزش کرده و حداقل تا فردا ظهر راهها بستست!!!نسترنم لبخندی زد و اومد سمت ما و رو کرد به ماهرخ و گفت :- بیچاره کارشم مونده بود!!!با شنیدن این حرف مجد رو کرد به حمید و گفت :- مظمئنی؟؟!! سمت چالوس هم بستست لااقل ازون ور بریم دور بزنیم طول میکشه ولی بهتره که از کارو زندگی بیفتم؟؟!!حمید سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت :- آره بابا از دوطرف بستست.. خیلی بد برفیه با مادر خانومم حرف زدیم گفت تهرانم نزدیک 40 سانت نشسته ... اینجا که دیگه جای خود داره!!!مجد دستی به موهاش کشید و گفت :- ای بابا من و باش میخواستم ده برم تا دوازده تهران باشم !!!بعدم بی خیال شونه انداخت بالا و گفت :- عیبی نداره آخرش اینه زنگ میزنم شرکت با مهندسا هماهنگ میکنم ..چه میشه کرد!!من که تمام این لحظه فکرم روی این موضوع بود که فردا هر سه نفر من و حسام و مجد نیستیم و این ممکن شک بر انگیز باشه واسه ی همین رو کردم به حمید و گفتم :- یعنی آقا حمید هیچ راهی نیست ؟؟؟! من فردا باید میرفتم شرکت ..با این حرف من حسام خندید و گفت :- عیبی نداره کیاناخانوم نامه ی درخواستتون رو بنویسین و در حایکه بادست به مجد اشاره میکرد بدین رئیس امضا کنه!!!با حرفش همه از خنده ریسه رفتن و بر خلاف سایرین مجد نه خندید و نه حتی لبخندی زد ....بعد از این حرفا دوباره هرکسی سر جاش نشست و مشغول حرف زدن با دیگری شد که بهزاد به مجد که رفته بود کنار حمید نشسته بود رو کرد و گفت :- ببین شروین هنوز شرط رو یادمون نرفته ها .. - حمید گفت :- کدوم شرط؟!؟!بلافاصله ماهرخ براش داستان رو تعریف کرد و حالا حمید و رضا و بهزاد هر سه به مجد متلک میانداختن که زود تر بره و مشغول شه توی همین حین سروش رو کرد به بهزاد و گفت :- ول کنید بابا بد بخت رو بذارین شام که خوردیم بعد از شام بره تا صبح سرگرم باشه..تقریباهمه موافقت خودشون رو اعلام کردن... ومجد زیر چشمی نگاه غضبناکی به من و بعدم پوزخندی به سروش زد و دیگه تا بعد از شام موقع خواب بحثی راجع به این قضیه نشد ...ساعت نزدیکای 11 بود که تقریبا خمیازه ها شروع شد حمیرا که به خاطر حال بدش زودتر از بقیه رفته بود برای استراحت .. وقتی بهزاد دید همه خوابشون میاد رو کرد بهمون و گفت :- اینجا دو خوا ب بیشتر نیست واسه ی اینکه خانوما راحت باشن بهتره برین توی اتاق خوابهای بالا ما مردام همین جا توی پذیرایی میخوابیم .. ماهرخ تشکری و کرد و به عنوان اولین نفر پیش قدم شد و من و پگاه و نسترنم پشت سرش.. من و پگاه توی یه اتاق رفتیم و نسترن و ماهرخم رفتن توی اتاقی که حمیرا خوابیده بود و بزرگتر بود ...نمیدوم چند ساعت گذشته بود فقط میدونم باز جای خوابم عوض شده بود و فقط داشتم از این دنده به اون دنده میشدم و به شدتم تشنم بود .. واسه ی همین دل رو به دریا زدم و رفتم یواشی از پله ها پایین ... همه خواب خواب بودن و توی تاریکی تونستم رضا و سروش و بهروز رو تشخیص بدم .. اونورم دونفر یگه بودن که با توجه به هیکلشون مطمئنا بهزاد و پژمان بودن چون مجد خیلی درشت تر ازونا بود .. با صدای خرو پف حمید که درست پشت من یود و من ندیده بودمش.. یه لحظه از جام پریدم و بدو رفتم توی آشپزخونه ذهنم درگیر این بود که مجد کجاست که با صدای خش خش پشت سرم قلبم یهو ریخت و سریع برگشتم...اما چیزی نبود ... یکم دیگه که آب خوردم دوباره صدای خش خش اومد .. گوشمو تیز کردم دیدم صدا از بیرونه و با فکر اینکه شاید دزد باشه رفتم دم در و آروم در رو باز کردم و نگاهی انداختم ...کسی نبود نفس راحتی کشیدم ... و نگاهی به آُسمون انداختم... یه برف تند و خوشگلی میومد .. منم که برف ندیده ذاتا!!! واسه ی همین آروم پالتومو برداشتم و زدم از در بیرون .. هوا خیلی سرد بود ... ولی بی نهایت زیبا !! آُسمون سرخ سرخ بود و علاوه بر برف یه باد تندیم میوزید ... داشتم بهاطراف که تا چشم کار میکرد برف بود و سفیدی.. نگاه میکردم که با صدای پای پشت سرم زودی برگشتم و با دیدن مجد که یه پارو دستش بود اخمی کردم و اومدم برم سمت خونه که راهمو سد کرد و گفت :- به به!!! کیانا خانوم!!!! نمیگی این وقت شب .. اومدی بیرون گرگ بخوردت؟؟؟!!!نگاه گذارایی بهش کردم و بی تفاوت راهمو کج کردم که از اونورش برم که دوباره جلومو گرفت و گفت :- جوابمو ندادی؟؟؟؟!!چشماش سرخ سرخ بود!!!رو کردم بهش و گفتم :- اون همه مشروبی که شما امشب خوردی فیل رو از پا میندازه ..موندم شما ... بعدم.. الان شما حالت خوب نیست پس بهتره بری کنار...نگاهی بهم کرد ... نگاهش هوشیار تر از هر آدمی بود که تا حالا دیدم .. آرو م سرشو خم کرد سمت صورتومو گفت :- بهت گفته بودم من حدم رو میدونم!!!! نگفتم؟؟؟؟!!! امشبم اگه تو نمیرفتی رو مخم لب نمیزدم!!!عصبانی شدم و گفتم :- من؟؟؟!! من به شما چیکار دارم .. شما عین وحشیا ...- بقیه حرفمو نگفتم و با عصبانیت حولش دادم و خواستم رد شم که بازومو گرفت و گفت :- بهت گفتم ببخشید!!!!با حرص.. تقلا کردم بازومو از تو دستش در بیارم که محکمتر گرفتتم .. رو کردم بهش و گفتم :- ببخشید مال زمانی که کاری سهوا انجام بشه نه عمدا ...کار شمام عمدی بود!!! اگرم اینقدر از من بدتون میاد که عقده های زندگیتون رو سر من خالی میکنید .. بهتره دیگه با هم حرفی نزنیم!!! عصبی همزمان با ول کردن بازوم محکم هولم داد ... در اثر شدت حرکتش .. پخش شدم رو برفها ...برای یه لحظه احساس حقارت کردم که یه نفر اینجوری به خودش اجازه میدم با هام رفتار کنه ...بغضم گرفت ... دستشو سمتم دراز کرد تا بلندم کنه با عصبانیت پسش زدم و خواستم بلند شم اما اینبار لیز خوردم دوباره افتاذم . خنده ای کرد ازون مهربونا .. ازونا که از صبح تا حالا یه دونم نزده بود بعدم توی یه حرکت بازوهامو گرفت و بلندم کرد ... نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه اشک اومد به چشمام و اومدم برم که حصار دورمو تنگر تر کرد و گفت :- از سروش خوشت اومده ؟؟؟!!یغضم بیشتر شد و چند قطره اشک چکید رو صورتم که چونمو با دستش گرفت و صورتمو گرفت سمت خودش و گفت :- یعنی اینقدر دوستش داری که به خاطرش گریه میکنی ...یهو عصبی نگاش کردم که غش غش خندید و گفت :- وای کیانا اینجوری نگام نکنا...!!!!!! شب برفی و هوای سرد و یه دختره خوشگل وحشی و ... کار دستم میدیا!!! آروم دساشو از خودم جدا کردم و بی هیچ حرفی رفتم سمت خونه ... اونم تلاشی نکرد تا بیاد دنبالم فقط موقعی که رسیدم دم در با لحنی که دلم توی سینه فروریخت گفت :- کیانا؟؟؟!! وای خدا !!! این چرا اینجوری صدام میکنه ..نفسمو دادم بیرون و سعی کردم که بیتفاوت جوابشو بدم :- بله؟؟!!!- میشه بگی تا کجا باید پارو کنم!!!خندم گرفت ... - یه دایره بزرگ از محوطه ی جلوی ویلا رو نشون دادم که خندید گفت :- چشم!!! امیدوارم جبران اون ضربه ی برفی بشه!!!اخمی کردم .. اخمی که خودمم میدونم چندان به اخم شباهت نداشت و از در اومدم تو و جالبیش این بود باقی شب به راحتی خوابیدم ....فصل هفدهم :فردا صبح ساعت تقریبا نزدیکای 11 بود که از خواب پریدم ... خیلی از خودم خجالت کشیدم که تا اون ساعت خواب بودم و بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم و لباسم رو مرتب کردم رفتم پایین ... توی سالن کسی نبود .. یعنی کجا رفته بودن؟؟؟!!!ش


مطالب مشابه :


همسایه من قسمت11

رمان ♥ - همسایه من تصاویرشخصیت های رمان چه جوری بیام که کسی متوجه نشه من همسایه ی




همسایه من قسمت21

رمان ♥ - همسایه من تصاویرشخصیت های رمان تنگ بود لحظه هایی که لااقل واسه ی من اسمشون




همسایه من قسمت9

رمان ♥ - همسایه من قسمت9 تصاویرشخصیت های رمان تو باعث شدی اینا به فکر شوهر بیفتن واسه ی




برچسب :