رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵

نمیدونم چرا هول شدم اما به هرحال تکیمو از روی میز برداشتم و حواسمو دادم به خانم میانسال و نه خیلی جوونی که سمت میز اومده بود.حوصله و دل دماغ خوشرویی با این ادما رو نداشتم . همینطور که داشت سمت یکی از بطری ها دست میبرد منم یه گیلاسو پرکردم و دادم دستش.

-بفرمایید

یه نگاه به سر تاپام کرد و بعد به یه چشم غره و عشوه خرکی به سمت دیگه ای رفت . ارکستر هنوز کار خودشونو شروع نکرده بودن و چراغا هم روشن بود.میانگین سنی مهمونایی که اونجا بودن اصلا جوون نبود و فقط پناهی ودوستش و چندتا پسر بلا استثنا خشن دیگه جوون و توی رنجای سنی ۲۰ تا ۳۰ بودن.دختر جوون و کلا دختر هم که بینشون پیدا نمیشد.مهمونی یه جورایی حالت رسمی داشت و یه جوری تر حالت کاری.

خدارو شکر هنوز کسی حتی نگاهش هم به میز ویسکی ها نیافتاده بود و منم خیال راحت یه گوشه وایساده بودم و ملتو دید میزدم.همه ی لباس مردا کت شلورای رسمی و شیک و لباس زنا هم پیراهنای بلند و اکثرا دنباله دار بودن.رنگی هم که زیاد دیده میشد مشکی!!!عجیب بود … و یه جورایی هم خشک و مرموز کم کم داشتم خسته میشدم که حواسمو دادم به ۱۲۳ ی نوازنده ی ارکستر.

-خوب سلام به همه ی مهمونا و رفقای گلم …تعارف که با هیچکدومتون ندارم با اجازه ی ارمان شروع کنیم؟

یکی از زنا که فوق العاده غلیظ ارایش کرده بود بلند گفت :((عروس رفته گل بچینه نیما ….))وجمعی زدن زیر خنده.

نگاهمو سمت پناهی هدایت کردم توقع داشتم الان با غضب به اون زنه خیره شه ولی با یه پوزخند تکیه داده بود به اپن اشپزخونه کنار دوستش که روی صندلی های قرمز کنار اپن نشسته بودو با نگاه مرموزی به ارکستر و نه اون زن سزش و بعد هم دستشو تکون داد که ینی شروع کنین …

ارکستر شروع به نواختن اهنگ خارجی کردن که نشنیده بودم ولی فوق العاده جو داشت .کم کم که نه به طور غافلگیر کنانه ای یهو کلی ادم اومدن سمت میز و منم هم هول شدم و هم ترسیدم.اما بعد گیلاسارو تند تند پر کردم و دادم دستشون.اونا هم بعضیا به یه نیم نگاه و بعضیا هم بدون اینکه سرشونو برگردونن شرابو میگرفتن و میرفتن .اینطوری واسه منم راحت تر بود .

داشتم تمام گیلاسای روی میزو پر میکردم که با سر و صدای وارد شدن چند نفر برگشتم سمت در.یه مرد حدودا ۴۰ ساله و چند نفر پشتش وارد شده بودن و پناهیو دیدم که برای اولین بار از جاش تکون خورد و رفت سمت در.به نظر ادم مهمی میومد .موهای شقیقش سفید شده بودن و تار های سفید دیگه ای هم به صورت هایلایت (!)بین موهای مشکیش پیدا میشد.یه دست کت شلوار مشکی پوشیده بود با یه کراوات طوسی مشکی . و کالج های گرون قیمت مشکی.موهاشو هم مدل جورج کلونی زده بود و خیلی هم بهش بی شباهت نبود.همونطور که داشتم نگاهش میکردم اونم داشت نگاهشو دور تا دور خونه میگردوند و نگاهش از روی من هم عبور کرد.اما دوباره برگشت و نگاهم کرد.چشماش طوسی بودن و نافذ .مرتیکه ی ۴۰ ساله چه قدر هم بد نگاه میکرد.هنوز نگاهشو از روم برنداشته بود و منم به شدت معذب بودم.رومو برگردوندم . اونم از پله ها پایین اومد و هرکس که نشسته بود به احترامش بلند شد و دی جی هم موزیک رو قطع کرد.مسلم بود ادم خیلی مهمیه.بدون اینکه به کسی نگاه کنه با یه لبخند مرموز رفت انتهای سالن و روی صندلی هایی که دور میز مخصوصی چیده شده بودن نشست.افرادی هم که به نظر بادیگاردش میومدن کنارش نشستن.دوباره وضعیت به حالت عادی برگشت و شروع کردن به لولیدن تو هم.یکی از پسرایی که جوون تر بود اومد سمت میز شرابا و از اونجایی که گیلاسایی که از قبل پرکرده بودم تموم شده بودن شروع کردم به پر کردن یه لیوان دیگه.بهم نزدیکتر شد.سرمو بالا گرفتم و خیلی عادی لیوانو دادم دستش.اول یه کم نیگا نیگا کرد.

-میدونی من از مشروب خوشم نمیاد …اما مثل اینکه این یه چیز دیگس…

قیافش یه جوری چندش اور بود.من به فرشادم میگفتم چندش اما خدایی قیافه ی فرشاد خوب بود .اما این یارو جدی جدی عین جلبک میموند یه جورایی لجز بود با اون صورت ۶تیغ و ابروهای نخ کردش…

-شراب اونم از نوع ویسکیش تو مهمونی ارمان خان پناهی و از همه مهمترش …از دست یه خانم جوون با چشم های سبز نافذ گرفتنش …

حالم داشت از این پسره بهم میخورد.اما جوابشو نمیدادم.نگاهشم نمیکردم حتی …

-حیف نیست …حیفه به جان خودم با یه چنین برو رویی اینکارو کردن…من که میگم ادما باید برای خودشون ارزش قاءل باشن و…خانم های زیبا علاوه بر خودشون باید برای چهرشون هم ارزش قاءل باشن …

داشت میرفت رو نروم.ولی بازم جوابشو نمیدادم .

-حرف بزن خوب …

بازم جبهه رو حفظ کردم.

-اوکی این کارت منه …قیافت خیلی لونده به دلم نشست باهام تماس بگیر میتونم کمکت کنم بهتر از این راه گلیم خودتو از اب بکشی بیرون 

بعد هم کارتو گذاشت لبه ی گیلاس و گیلاسو هم روی میز.نگاهی به کارتش انداختم و پوزخند زدم.سرمو که برگردوندم پناهی روبه روم بود.

-اون میز بزرگه ی ته سالنو ۳ تا بطری براشون ببر

-نگاهش کردم و خواستم سرمو تکون بدم که یادم افتاد خوشش نمیاد.به باشه ی ارومی بسنده کردم و اونم فکر کنم وقت نداشت به پرو پام بپیچه که چرا چشم نگفتم و از این چرت و پرتا.توی سینی اول یه بطری و۵ تا گیلاس گذاشتم و نگاهی هم به همون میز بزرگ انداختم .۶ نفر بیشتر دورش نبودن.همون مرد چشم طوسیه و اطرافیانش به همراه پناهی و دوستش.

دلم هیچ رضایت نمیداد که از دومیلومتری اون مرده هم رد شم اما وقتی اجبار روی کارمیومد دیگه دل نمیتونست چیزی بگه …

سینی رو گرفتم دستم و با کلی نذر و نیاز رفتم سمت میزشون و از اونجایی که یه چیزایی دستگیرم شده بود با اینکه اصلا تمایل نداشتم اول رفتم نزدیکای صندلی همون اقای چشم طوسی!!!و بطری رو گذاشتم نزدیکش و گیلاسا رو هم چیدم جلوی هر کس.حین کار من اونا هم داشتن حرفشونو میزدن اما کوچکترین چیزی دستگیرم نشد.تمام مدت نگاه اون مرده روم بود.احساس خیلی بدی داشتم .دوتا بطری دیگه به همراه گیلاس دوست پناهی رو هم اوردم.جلوی همه لیوانشونو گذاشته بودم جز اون.خیلی بهش نزدیک شده بودم.یه لحظه که سرمو برگردوندم نگاهم به نگاش گره خورد.خدایا این چرا انقدر بوره؟؟؟قیافش بد نبود ولی به پای پناهی اصلا نمیرسید.میدونم اینو خیلی تکرار کردم.توی چشمای طلایی رنگش خیره بودم و نمیدونستم دارم دنبال چی میگردم.

-کسری چی میگی؟

-هان …چی رو چی میگم؟

از اینکه یهو صداش زده بودن دست و پاشو گم کرده بود.منم دست از نگاه کردن بهش برداشتم و دست بردم سینی رو بردارم که همون جناب چشم طوسی دستشو تکون داد و گفت :بیا اینجا…

یه لحظه ادرنالین به شدت شروع کرد به ترشح.ضربان قلبم بالا گرفت و داشت به مراحل غش و ضعف میرسید که خودمو جمع کردم و رفتم سمتش.میدونستم الان هر احمقی میتونه بفهمه که چه قدر ترسیدم و اضطراب دارم . اروم خودمو به اونطرف میز رسوندم و نیم نگاهی به پناهی انداختم . نامرد انگار نه انگار خیلی بی تفاوت نشسته بود و دستاشو تو هم قلاب کرده بود .کت شلوار مشکیش بهش خیلی میومد ولی اسپرت یه چیز دیگه بود تو تنش … خاک به سرم نکنن تو این شرایط به چه چیزایی فکر میکردم … 

-اینو واسم پرش کن …

حواسمو دادم به همون مردک …گیلاسشو بالا اورده بود و بدون اینکه نگاهم کنه منتظر بود که براش مشروب بریزم.اول با چشمای گرد شده نگاهش کردمو بعد اهسته و لرزان لیوانو ازش گرفتم و برای اینکه از لرزش واضحی که تو تموم بدنم وجود اومده بود جلوگیری کنم سعی کردم خیلی نرم و با ارامش گیلاسو براش پر کنم .نگینی نگاه طوسی و نافذشو روی خودم احساس میکردم.گیلاسو به سمتش گرفتم . دستشو به سمتم دراز کردو از قصد دستمو هم لمس کرد.یک لحظه انگار که بهم شوک وارد کرده باشن رعشه افتاد به جونم .

پوزخند زد و در حالی که با ژست خاصی گیلاسو توی دستاش نگه داشته بود روبه پناهی گفت:ببینم ارمان اینو از کجا اوردیش؟

یه احساس خیلی بدی بهم دست داد . کاش میتونستم یه کاری بکنم اما نمیشد …حتی اگه ترس از این مردک عوضی نبود حسابی که از پناهی میبردم مانع هر کاری میشد …

-لک لکا واسم اوردن 

-خوش به حالت … کلا خوش شانسی پسر من که با چهل و خرده ای سال سن و این همه سگ دو زدن یه چنین مالی  گیرم نیومده …

پناهی فقط پوزخند زد و این بار به من نگاه کرد و در عین حالی که اون مرد شرابشو داشت یک نفس سر می کشید بهم خیلی نامحسوس و ظریف اشاراه کرد که از اونجا برم . منم از خدا خواسته زود خودمو از اون میز و ادمای مرموز و بعضا پست فطرتش دور کردم.

مهمونی به اوج واقعی خودش رسیده بود و همه دیگه متقاضی شراب شده بودن.برام جالب بود که پناهی و دوستش حتی به ویسکی ها نگاه هم نکردن.میز تقریبا خالی از شراب شده بود و من هم باید میرفتم زیرزمین تا دوباره میز پر شه .برای خودم هم بهتر بود اگه از اون فضا دور می شدم .

از ویلا زدم بیرون و با تمام وجود هوای ملس و خواستنی پاییزو مهمون ریه هام کردم و گذاشتم تا برای چند دقیقه ای از اون هوای تهوع اور و خفه دور بمونه.از حال و هوای هوا بیرون اومدم و به سمت زیر زمین رفتم . خیلی اروم چراغو روشن کردم و نگاهی به اطراف اتاقک نسبتا کوچیک روبه روم انداختم و ویسکی هایی که در یک گوشه و میون انبوه خرت و پرتا قایم شده بودن .به سختی هر چه تمام تر وسایلو کناری انداختم و دست بردم که یک جعبه از ویسکی هارو بردارم که …یهو چراغ خاموش شد و منم هراسون برگشتم و با دیدن همون مردک که فهمیده بودم صداش میزنن شماعی دنیا رو سرم خراب شد …


مطالب مشابه :


رمان روزهای رنگی

رمان روزهای رنگی. قالب کتاب : PDF. پسورد : www.98ia.com. منبع : wWw.98iA.Com. با تشکر از Taraneh.n عزیز بابت نوشتن




دانلودرمان روزهاي رنگي نوشته ترانه.ن کاربرنودهشتيا براي موبايل(جاوا-اندرويد-ايفون)،کامپيوتر،تبلت،ايپ

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




رمان روزای بارونی

رمان ♥ - رمان پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی




رمان روزهای خاکستری 15

رمــــان ♥ - رمان روزهای میخوای رمان و با چهره ای گریان و رنگی پریده روبرو شد با




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵

دنیای رمان - رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




روزهای رنگی

شاد و سلامت - روزهای رنگی - دلنوشته ها و رمان فارسی( فریبا جون) این کبک که میگن کجاست!




دانلود کتاب روزهای رنگی

کامران هومن یعنی بهترین ها - دانلود کتاب روزهای رنگی - عکس ها اهنگ ویدیو بخش رمان.




رمان روزهای خاکستری15

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان روزهای خاکستری15 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول

نیمکت رنگی - رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول روزهای کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود .




برچسب :