مجنون تر از فرهاد 4
متعجب به او نگاه کردم و. به وضوح داشت دروغ می گفت. خواستم حرفی بزنم که اشاره کرد ساکت باشم و خود به بهانه کشیدن شام و گرسنگی بچه ها بیرون رفت و در را بست. نگاهم بر کمربند اکبر کنار پایه مبل افتاد مو بر تنم سیخ شد. او تنها دو بار کمربند کشیده بود یک بار برای نادر در حالی که یازده سال بیشتر نداشت تا پاسی از شب در کلوپ محل بی اطلاع مانده بود و بازی کامپیوتر می کرد بار دیگر هم همین سه ماه پیش که این کمربند امین را نوازش کرد. حال این کمربند را برای من در آورده است؟؟!احمد اشاره کرد مقابلشان بشینم با ترس و دلهره نشستم . هنوز اکبر ساکت بود. احمد پرسید :همیشه ساعت چند از مدرسه می اومدی؟
_ ساعت شش.
_ امروز ساعت چند اومدی؟
رنگم پریده بود , گفتم : ساعت شش و نیم.
اکبر با عصبانیت پرسید : کدوم گوری بودی؟
مو بر تنم سیخ شد. تا به حال اکبر با من این طور با من حرف نزده بود. شاید اگر احمد می پرسید برایم قابل هضم تر بود اما اکبر نه. با من من گفتم : من .....من جایی.......نبودم.....تا اومدم دیر....
نگذاشت حرفم تمام بشود خم شد. فوری برخاستم. باید فرار می کردم.الان است که تنم را سیاه و کبود کند. اما نه گویا پایم یارای دویدن نداشت, مگر اینکه خدا خودش به دادم برسدو گرنه هیچ چیز مانع خشم اکبر نمی شود. احمد فوری مچ دست اکبر را که به سوی کمربند خم شده بود گرفت و با ابرو اشاره کرد اکبر که نه.موقتاً به خاطر او دست کشید. خدا کند باز خم نشود که دفعه بعد دیگر.....احمد برخاست به سویم آمد و گفت : بشین.
به چشمانش نگاه کردم . داد زد : می گم بشین.
ترسان بر مبل نشستم . پشت سرم رفت و دستش را بر تکیه گاه مبل نهاد و گفت : خوب گوش کن پری , من همیشه بهت اعتمماد داشتم مثل تخم چشم هایم.اگه الان هم نسرین به جون ندا و پریسا قسم نخورده بودباور نمی کردم.اون می گه از پنجره بالا دیده.
به صورت گرد احمد زل زدم, منتظر پاسخ من بوداما نمی دانستم چه دیده تا از خود حمایت کنم. احمد گفت : خب چی می گی؟
چی باید بگم . هر چی شما بگید من همون رو می گم.
اکبر از جوابی که دادم از کوره در رفت لا اله الا الله ی گفت و خم شد و کمربند را برداشت. جیغ کشیدم و مثل فرفره از اتاق پذیرایی بیرون دویدم و خود را به آشپزخانه و پشت رعنا رساندم اما این را هم میدانستم که او نیز در چنین مواقعی کاری از دستش بر نمی آید. دیگران که پایین بودندبا جیغ من خود را به بالا رساندند. قامت اکبر در چارچوب در پدیدار شد مثل بید بر خود می لرزیدم .رعنا مرا به وسط دیوار و فریزر هل داد و خود مقابلم ایستاد و برای کتکی که قرار بود بخورم سینه سپر کرد. اکبر داد زد: رعنا برو کنار.
_ کنار برم که بچه ام رو سیاه کنی؟!
باز اکبر داد زد : می گم برو کنار من به خاطر این ها خون دل خوردم نمی ذارم کارشون به اینجا بکشه , مگه بی صاحبه, نمی ذارم یه الف بچه با آبروی چندین و چند ساله ام بازی کنه.
در حالی که مثل بید بر خود می لرزیدم گفتم : داداش غلط کردم , داداش به جون خودت نمی دونم چه کار کردم اما دیگه این غلط زیادی رو نمی کنم.
ندا و پریسا پا به پای من گریه می کیردند . نادر هم که طعم کمربند را چشیده بود بر چایش می لرزید. اکبر داد زد : رعنا برو کنار هنوز می گه نمی دونم چه کار کردم, می خواد منو به بازی بگیره, بهت حالی می کنم.
با التماس گفتم : اکبر غلط کردم به ارواح خاک....
_ قسم نخور, اسم اون رو بیاری خودت می دونی پری.
به سوی من و رعنا یورش آورد که احمد حائل شد و او را عقب کشید , نسرین با گریه مقابل رعنا ایستاد و گفت : بابا غلط کردم اصلاً دروغ گفتم اون که من با سربازه توی پارک دیدم پری نبود شبیه پری بود.
یخ بستم . اکبر داد زد : دروغ نگو دختر , من می فهمم کی راست می گی کی دروغ.
تازه فهمیدم که ماجرا چیست . اکبر قدمی جلو آمد که احمد اکبر را به عقب کشید و گفت : اکبر کوتاه بیا بچه بوده یه اشتباهی هم کرده. انتظار این حرف را از احمد نداشتم. کم کم ترس جایش را به عصبانیت می داد. رعنا را کنار زدم و مقابل آن دو ایستادم و گفتم :بیا بزن داداش , درد کمربندت از درد زخم زبانت کمتره..... تو دیگه چرا احمد تو که ....
احمد با خشم داد زد : زن داداش بیا این رو بکش کنار , دفعه بعد دیگه نمی تونم جلو داداش اکبر ...
دیر شده بود .اکبر کمربندش را کشید. چشم هایم را بستم و عضلاتم منقبض شد و دندان هایم را بر هم فشردم.صدای برخورد کمربند با بدن من و صدای جیغ دیگران برخاست. پس چرا دردی نداشت؟! وای حتماً مثل سه ماه و دوازده روز پیش رعنا سپر بلا ...چشم باز کردم و هم زمان صدای اکبر را شنیدم که گفت :تو چرا خودتو انداختی وسط؟!
احمد ما بین من و اکبر ایستاده بود و از درد بازو بر خود می پیچید . اشکم سرازیر شد باز هم مثل همیشه احمد... گریان مقابلش ایستادم و گفتم:داداش چی شد؟بذار بازوت رو ببینم.
در حالی که از درد دندان هایش را بر هم می فشرد , با خشم گفت :ساکت شو پری ,اگه بفهمم راسته خودم سیاه و کبودت می کنم.
با گریه گفتم : داداش چرا فرصت حرف زدن نمی دید به خدایی که رو به قبله اش می ایستیم , به جون خود داداش به ارواح خاک مامان اشتباه می کنید.وقتی نام مادر به وسط آمد دست اکبر شل شد و کمربند افتاد.نسرین گفت: من که گفتم اشتباه کردم تو رو خدا آزارش ندین.
_نه داداش , اونی که نسرین تو پارک دیده من بودم اما اون سربازه امین بود.صدای ناله رعنا را شنیدم که زیر لب نام امین را بر لب راند.اکبر برگشت و با تردید که آیا درست شنیده یا نه به دهانم چشم دوخت. احمد بازویم را گرفت و رویم را به سوی خود برگرداند و گفت :امین؟!
_ آره به خدا امین,اون که هر شب تو خونه سرک می کشه.تو این سه ماه هم آموزشی سربازیش رو گذرونده اومده بود در خونه که خانواده اقبال رو می بینه کنجکاو شده ببینه چه خبره.
به طرف اکبر برگشتم و گفتم آخه چرا درباره ی من این طور فکر می کنید؟
اکبر زیر لب نالید:خدا منو ببخشه....حالا ...حالش چطور بود؟
اشکم را پاک کردم و گفتم : خوب.
لحظه ای در چشمانم خیره شد ,آنگاه سرش را به زیر انداخت.سپس به کمربندش نگاه کرد و از آشپزخانه بیرون زد. احمد در حالی که بازویش را می مالید نگاه کرد و به دنبالش رفت. برگشتم و با خشم به نسسرین زل زدم.اگر می توانستم با دندانهایم تکه تکه اش می کردم.این را از نگاهم خواند و پا به فرار گذاشت. رعنا گفت :خوب برام بگو ببینم امین چی می گفت , شب ها کجا سر می کنه؟
خواستم جواب بدهم که صدای پروین را شنیدم که گفت :این هم عمه تر و تمیز,چرا سفره شام پهن نیست؟ عمه صفورام گرسنه استمطالب مشابه :
مجنون تر از فرهاد
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از
مجنون تر از فرهاد 4
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از فرهاد 4. متعجب به او نگاه کردم و.
مجنون تر از فرهاد قسمت اول
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از فرهاد قسمت اول .
مجنون تر از فرهاد3
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از فرهاد3 _از اون هم فراتر,
مجنون تر از فرهاد
بیا و رمان بخون - مجنون تر از فرهاد رمان فوق عالیه شروع از پایان رمان محشـــــر
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م.
مجنون تر از فرهاد - رمان جدید م.بهارلویی
کتاب فروشی شهر - مجنون تر از فرهاد - رمان جدید م.بهارلویی - فروش کتاب، کرایه کتاب، تهیه کتب
مجنون تراز فرهاد
نام رمان:مجنون تراز فرهاد گفتم و به راهم ادامه دادم که صدای سوت دیگری بلندتر و نزدیک تر از
مجنون تر از فرهاد
مجنون تر از فرهاد. نوشته شده در تاريخ چهارشنبه یازدهم اسفند 1389 توسط محمد کریمی
دختر فوتبالیست
رمان فوق عالیه شروع از پایان رمان محشـــــر مجنون تر از فرهاد دختــر
برچسب :
رمان مجنون تر از فرهاد