رابطه انسان و طبیعت در شعر رابرت فراست

در شعر فراست، انسان در رويارويي با طبيعت با چند گزينه روبروست. او مي تواند طبيعت را چون ويرانگري قهار در نظر بگيرد و تسليم آن باشد. او مي تواند با طبيعت به ستيز برخيزد، تسخيرش كند، یا به همراه آن نابود شود. به علاوه مي تواند از طبيعت محافظت كند و محترمش بشمارد.فراست را می توان ستایشگر طبیعت نامید.

به علاوه، در شعر او انسان با طبیعت پنجه در می افکند. غالباً بین انسان و طبیعت مبارزه ای متعادل وجود دارد. انسان دیواری بنا می کند و طبیعت آن را فرو می ریزد؛ انسان جنگل را به قصد زراعت، هموار می کند، اما علف های هرز آن را فرا می گیرند؛ انسان شهری بنا می کند، اما وجود یک کوهستان در کنارش از گسترش آن جلوگیری می کند. کسی در انتظار رشد و باروری درخت هلوست، اما سرمای سخت زمستان درخت را می خشکاند و از بین می برد. برف همه جا را سپید پوش می کند، اما انسان آتش بر می افروزد. درواقع در بسیاری از موارد، تقابل و تعامل انسان و طبیعت به گونه ای است که آن دو، نیمه‌های یک پدیدۀ واحد به نظر می رسند. شعر «درختی پشت پنجرۀ من»  به این تعامل و مجاورت اشاره دارد: 

          

درخت پشت پنجرۀ من، درخت پنجره

وقتی شب می آید، پنجره بسته می شود؛

اما هرگز مگذار که بین تو و من

پرده ای کشیده شود.

 

ذهن مبهم رؤیازدۀ برآمده از زمین

چیزی افشان در کنار باد

هیچ یک از کلمات نرم و رسایت

چنین گویا نبود

 

اما ای درخت، من تو را مقهور و در تلاطم دیده ام،

و اگر تو هم مرا در خواب دیده باشی،

هنگام دیده ای که مقهور و از خویش بی خویش بوده ام

و از دست رفته سراپا.

 

روزی که سرنوشت سرهای ما را در کنار هم نهاد،

تخیل خود را با خویش داشت،

سر تو به هوای بیرون وابسته بود،

سر من به هوای درون.             (اشعار، 59-158)

 

ذهن انسان می تواند بازتاب خود را در آیینۀ طبیعت بجوید. درواقع در اینجا تخیل شاعر و درخت در هم آمیخته و یکی شده اند. درخت یک «ذهن مبهم رؤیازدۀ برآمده از زمین» است که هوای «بیرون» (در برابر هوای «درون») آن را تکان می دهد. انسان بازتاب طبیعت است و طبیعت، بازتاب انسان. البته فراست شاعری رمانتیک نیست، اما «درختی پشت پنجرۀ من» را می توان شعری با مشخصه ای رمانتیک دانست که در آن، به گفتۀ کادن، «رابطۀ ’حالات‘  انسان با ’ حالات‘ طبیعت » کاملاً مشهود است.[1]

    در شعر فراست ما با انسانی روبروییم که با طبیعت در کشمکش است؛ گاهی همتای طبیعت است و گاهی نیز، اگرچه مغلوب، جلوه ای قهرمانی دارد. آخرین شعر او در آخرین جلد از آثار منتشره‌اش بر مبارزه بین انسان و طبیعت تأکید دارد:

 

در زمستان در جنگلی به تنهایی

از بین درختان عبور می کنم.

افرایی را برای خود نشان می کنم

و افرا را بر خاک می افکنم.

 

در ساعت چهار تبر بر دوش می نهم

و پس از غروب آفتاب

بر برف های رنگین

خطی از ردپاهای لرزان می کشم.

 

در سرنگونی یک درخت

برای طبیعت شکستی نمی بینم

یا برای خودم در عقب نشینی ام

برای ضربتی دیگر.           (اشعار، 321)

 

ازخودبیگانگی و انزوا درونمایۀ این شعر است. راوی «به تنهایی» از برابر درختان جنگلی عبور می کند. او بر آن است تا برای لحظاتی گذرا هم که شده، جنگل را با نظم و الزامات ذهنی خود مقیّد کند: « افرایی را برای خود نشان می کنم/ و افرا را بر خاک می افکنم.» پس زمینۀ بحران و آشفتگی، به شکلی نمادین در قالب جنگل و برفی ترسیم شده است که فارغ از انسان و خواسته‌های او همه جا را سفید کرده است: « بر برف های رنگین / خطی از ردپاهای لرزان می کشم.» تنها نظم جهان موجود، در این لحظۀ خاص، با حضور یک فرد در برابر چشم اندازی رو به تاریکی ایجاد می شود. این انسان برای اثبات وجود خود، به طبیعت روی می آورد و در برابرش می ایستد. عقب نشینی اش نیز نه به معنای تسلیم، که ابزاری است برای تجدید حیات و احیاء نیروی از دست رفته:

 

در سرنگونی یک درخت

برای طبیعت شکستی نمی بینم

یا برای خودم در عقب نشینی ام

برای ضربتی دیگر.

 

درواقع رابطه انسان با طبیعت نوعی مبارزه است که در صورت توجه به ابعاد نامحدود این چرخه، عملاً برنده یا بازنده ای ندارد.  بریدن یک درخت افرا، بخشی از این چرخه است و «سرنگونی یک درخت» برخلاف جریان طبیعی طبیعت نیست. در اینجا با استعاره ای روبروییم که انسان و طبیعت را در کمال توازن نشان می دهد: انسانی تنها، درختی تنها را فرو می افکند. انسان در مبارزه ای حیاتی با طبیعت درگیر است، اما نه دشمن طبیعت، که دوست اوست.[2] تغییرات انسان در رابطۀ متوازن او با طبیعت، بخشی از فرایندی است که در آن هیچ یک از طرفین مبارزه یعنی انسان و طبیعت، کاستی نمی گیرند. این همان ویژگی است که در ایست کوکر ( East Coker )  اثر تی. اس. الیوت نیز آمده است:

 

 

در آغاز من پايان من است. پياپي

خانه‌ها بر مي‌آيند و فرو مي‌ريزند، ويران مي‌شوند، امتداد مي‌يابند،

جابجا، نابود، مرمت مي‌شوند، يا در جاي آنها

دشتي هموار است، يا كارخانه‌اي، يا راهي ميان بُر.

سنگ قديمي براي بناي نو، الوار قديمي براي آتش‌هاي نو،

آتش‌هاي قديمي براي خاكسترها، و خاكسترها براي زمين

كه حالا گوشت، پشم، و پشكل است،

استخوان انسان و حيوان، ساقه ذرّت و برگ.

خانه‌ها زندگي مي‌كنند و مي‌ميرند: وقتي براي ساختن هست

و وقتي براي زندگي و زايندگي

و وقتي براي باد تا شيشه لق را بشكند

و تخته‌پوشِ ديواري را كه موش صحرايي بر آن مي‌دود، بلرزاند

و روديواريِ پارچه‌ايِ مندرس را كه با شعاري‌خاموش بافته شده، بلرزاند.[3]

 

     شعر «پشتۀ هیزم» ( (The wood-pile نوعی دیگر ازحضور مستمر انسان در  طبیعت و تعامل آن دو را به نمایش می گذارد. این شعر بر رویارویی و نبرد مداوم انسان با طبیعتی معاند تأکید می کند و مجموعاً  ضعف انسان را در برابر طبیعتی بی تفاوت به تصویر می کشد. راوی در غروب یک روز ابری و زمستانی در کرانۀ مردابی یخزده و دور از آبادی قدم می زند. او در ابتدا مجذوب حرکات پرنده ای کوچک و بازیگوش است. پرنده و انسان هر دو تنهایند و به شکلی راحت و جالب با هم ارتباط برقرار می کنند. حضور این پرنده از مهابت و خوف آن نقطه جنگلی می کاهد. با کشف پشتۀ هیزم تغییری ناگهانی روی می دهد. پرنده از صحنه می رود و طبیعت گامی به پیش بر می دارد. چشم راوی به پشتۀ ای هیزم می افتد:

 

بسته ای هیزم افرا بود، قطع و دسته بندی شده

و به شکل پشته – و دقیق، در بسته‌های چهار و هشت تایی.

مثل آنها را نمی توانستم دید.

هیچ ردپای رهگذری بر برف امسال در اطرافش نبود.

و حتماً از برف امسال قدیمی تر بود

یا حتی از سال پیش یا پیش از آن.

چوب، خاکستری بود و پوسته‌اش بر آمده بود

و پشته هیزم به گونه ای غرق در برف بود. کلماتیس

رشته‌هایی را همچون کلاف در اطراف آن پیچانده بود.

اما آنچه حفظش می کرد در یک سو درختی بود رویان هنوز

و در سوی دیگر تیرچه و پشت بندی،

که داشت می افتاد.

با خود گفتم فقط کسی که کارهای تازه تری داشت

می توانست آن حاصل کارش را از یاد ببرد

که کار سخت تبرش را صرف آن کرده بود،

و آن را دور از اجاقی مفید رها کرده بود

تا مرداب منجمد را تا جایی که ممکن است

با سوختنِ بی دود زوال گرم کند.        (اشعار، 70-69)

 

پیداست که راوی  با بحران و آشفتگی کامل، با خلاء، روبرو می شود. طبیعت، داده‌های خود به انسان را باز می ستاند.

فضا و درونمایۀ «پشتۀ هیزم» شباهتی شگرف دارد با یادداشتی از ناتانیل هاثورن، به تاریخ 7 سپتامبر 1850 که ذکر و مقابلۀ آن با پشته هیزم، تأثیرپذیری احتمالی فراست را از سلف خود نشان می دهد:

 

در جنگلی، تل یا پشته ای هیزم قدیمی است که برای هیمه، قطعه قطعه شده و روی هم انباشته شده بودند تا در فرصتی مناسب با گاری از آنجا حمل شوند. اما با گذشت سال ها خزه آنها را دربرگرفته، برگها بر ان فرو ریخته، و به دلیل پوسیدگی، نوعی خاک آنها را پوشانده است. هرچند  ته ماندۀ نرم هیزم ها در دل آن پشتۀ سبز دیده می شود. شاید پنجاه سال، و شاید بیشتر، از آن زمانی گذشته است که مرد جنگلی آن هیمه‌ها را برای آتش زمستانش بریده بود. اما حالا احتمالاً  به آتش نیازی ندارد. در این موقعیت، چیز جالب و عجیبی وجود دارد. تصور کنید که آن مرد جنگلی که مدت ها پیش مرده، و همسرش و خانواده‌اش که مدت ها پیش مرده اند، و پیرمردی که هنگام قطع هیزم کودک خردسالی بود، همگی از گورهایشان بازگشته اند و می خواهند از این هیمۀ خزه گرفته آتشی بیفروزند.[4]

 

     در شعر «هراس از طوفان» ( storm fear)  با فردی روبروییم که در شبی برفی در چنگ نیروهای غیرانسانی گرفتار آمده است:

 

هنگام که باد در تاریکی علیه ماست،

و با برف می تازد

پنجرۀ شرقی اتاق پایین

و با نوعی زوزۀ فرو برده نجوا می کند

حیوان وحشی،

«بیرون بیا! بیرون بیا! » -

کشاکش درونی ارزشی ندارد برای نرفتن

آه، نه!            (اشعار، 10)

 

در این شعر با کشمکش بین انسان و طبیعت مواجهیم، با کشاکشی بین انسان و هر آنچه غیر اوست. نکته مهم این شعر، ماهیت دوسویۀ «حیوان وحشی» است. درواقع در اینجا بخشی از این درنده خویی در وجود خود راوی نهفته است که نجوای باد را به این گونه تعبیر می کند که باد، او را برای مبارزه  به خروج از کلبه فراخوانده است. باد و بوران از   «پنجرۀ شرقی اتاق پایین» به سوی شعلۀ متزلزلِ وجود راوی می وزد:

 

من به توان خودمان فکرمی کنم

دو و یک کودک

از ما آن که نخفته، می پاید

که چگونه برف می خزد هنگام که آتش با گذشت زمان می میرد

چگونه برف روی هم انباشته می شود،

حیاط و جادۀ بی حفاظ

تا این که حتی انبارِ ایمن به دوردست می رسد

و قلب من در تردید است

که شاید با شروع روز، چیزی در ما بپا خیزد

و ما بی پناهان را نجات دهد

 

زبانِ بی روح و واژگان محدود: «دو و یک کودک/ از ما آن که نخفته...»، زبانی کاملاً هماهنگ با فضای شعر است. بی تردید «دشمن» به خانه وارد شده است و با خزیدن سرما به درون، راوی را به تردید می اندازد. هراس از طوفان چیزی فراتر از هراس از عوامل طبیعی است؛ این هراس، بر انزوای راوی و دورافتادگی او از دیگران تأکید می کند. بنا بر این آخرین سطور شعر به ژرفنای «تردید»ی اشاره دارد که در وجود راوی جای گرفته است. او در«قلب» خود فروپاشی خانه و خانواده را احساس می کند و به این یقین می رسد که کمک از درون («در ما») تنها روزنۀ امید است. این بدان معناست که اگر «حیوان وحشی» از وجود انسان بیرون رانده نشود، اگر «دو» تن نتوانند در وجود خود و بین یکدیگر هماهنگی ایجاد کنند، به نجات خود نیز قادر نخواهند بود.

   گاهی زیبایی طبیعت در رابطۀ انسان با آن، رمز بقا و تنها نقطۀ اتکاء آدمی است. شعر  « خدمتكاري به خدمتكاران» (A Servant to Servants) در باره زنی است که به جنون موروثی دچار است. تنها یک عامل است که در زندگی مشقت بار او به لحظاتی آرامش بخش و گذرا منجر می شود. این عامل، توقف او در پشت پنجرۀ آشپزخانه و نگاه‌های گذرای او به دریاچه ای در آن سوی پنجره است. مشارکت این زن در زیبایی طبیعت ِپیرامون و ستایش پرشور او از پدیده‌های دل انگیز طبیعی به زندگی او معنا می دهد. زمانی که امیدش را از دست می دهد، یعنی در اواخر شعر، کارش به آسایشگاه روانی می کشد. درواقع زن با تقدیس زیبایی طبیعت روح خود را نجات می دهد.

    جبر حاکم بر طبیعت در مقابل انسان است. انسان این جبر را خصومت، یا در بهترین حالت بی تفاوتی طبیعت تلقی می کند. مشکل انسان، همچنان پابرجاست. او در جستجوی ابزاری است تا از آن طریق این خصومت یا بی تفاوتی را تعین بخشد. در شعر  « بخش عمدۀ آن» فریاد تنهایی و میل انسان به «عشقی دوسویه، پاسخی بدیع»  با ارسال جانوری وحشی از سوی طبیعت پاسخ داده می شود:

 

انديشيد كه جهان را يك تنه در اختیار دارد

زيرا تمام صدايي كه در پاسخ خود برانگيخت

چيزي نبود جز پژواك سخره آميز صدايش

از صخره اي پوشيده از درخت در آن سوي آبگير.

روزها از كرانه‌اي با تخته سنگ هاي شكسته

زندگي را فرياد مي زند، كه آنچه در پي آن است

عشقي از آنِ خودش نيست، بازگشته به سويش چون كلام مكرر،

كه عشق دوسويه ، پاسخي بديع است.

هيچ نيز از آنچه فريادش زد پاسخي نشنيد

جز آن كه تجسّمي بود شكسته

در سنگريزه‌هاي دامنه صخره در ديگر سو،

و آنگاه در آبِ دوردست دست و پايي زد

و پس از اندكي، شنا كرد

آن دم كه نزديك آمد، به جاي آنكه انسان باشد

و كسي علاوه بر خودش

چونان گوزني تنومند، با قدرت ظاهر شد

بر آب مواج پيش رفت

و چون آبشاري بر خشكي فرود آمد

و افتان و خيزان با گام هايي سخت از بين تخته سنگ ها گذشت،

و خود را در بيشه زار فرو برد – و تمامش همان بود.              (اشعار، 25-224)

 

انسان در جستجوی یافتن رابطۀ علّی بین امور از یک سو و تعین هستی خویش از سویی دیگر است. او دنیایش را تا حدّی بر پایۀ تلاش در جهت کشف روابط علت و معلول بین اشیاء بنا می نهد. ناکامی در این راه به یأس او منجر می شود.

    با این همه نمی توان نتیجه گرفت که طبیعت عامل شرّ است، یا نیروی قاهر و شروری در دل طبیعت نهفته است. آنچه که هست، جبر و مجموعه رخدادهای   پیوسته ای است. جهان می تواند مبهم و پیچیده باشد، اما این به معنای شرارت جهان نیست.

     فراست، در کنار تمرکز بر روابط فردی و اجتماعی انسان، به رابطۀ او با طبیعت در سیاره ای می پردازد که زیستگاه مقدّر اوست. در اینجا نیز موضع شاعر، موضعی معتدل در بین دو غایتِ افراطی است. او، برخلاف برخی برداشت های سطحی هرگز ترک دنیای مدرن و التجاء به طبیعت را موعظه نمی کند. او به ندرت به یک ستایشگر رمانتیک طبیعت بدل می شود. از دیدگاه او طبیعت نه مرهم معنوی است و نه مادرِ مهر. انسان فراست از این طبیعت معجزه ای نمی طلبد. حقیقت فرازمینی را از آن انتظار ندارد. او این طبیعت را ترکیبی از سهولت و سختی، خیر و شرّ می بیند. در جایی به صخره‌ها بر می خورد و در جایی در دل خاک نرم، بذر شکوفایی می پاشد. گاهی به دست طبیعت به مشقّت می افتد و حتّی در آستانۀ نابودی قرار می گیرد. او در این رویارویی نابرابر به کاستی های خود واقف است،  اما هرگز خود را مخلوقی درمانده نمی بیند. رابطۀ انسان با طبیعت، مثل رابطۀ او با همنوعانش رابطه ای است همزمان با هم و جدای از هم.

    انسان در رویارویی با طبیعت درس هایی چند می آموزد. او نخست به اصلِ تغییرپذیری و دیگرگونی مداوم پی می برد. تکرار روزها، فصل ها، و سال ها، تبدیل مستمر پدیده‌ها را یادآوری می کند. دیگر این که انسان در مواجهه با این واقعیت، از محدودیات خود نیز آگاهی می یابد؛ مرزهای توانایی خود را می شناسد و دو حیطۀ مجاز و ممنوع را از هم تمیز می دهد. این شناخت حیاتی، لازمۀ بقای اوست. اما در انسان گرایش وسوسه انگیزی در عبور از مرزهای ناممکن وجود دارد. او می خواهد به حریم رازهای نامکشوف پای بگذارد. مواجهه با امری مبهم و بدیع، دلیلی کافی برای رفتن به آن سوی مرزهای معلوم است. اما تمکین به ناممکن، پایان ماجراست.

    انسان به‌اشکال گوناگون به محدودیات تحمیلی طبیعت گردن می نهد. شعر «کوهستان» (The Mountain) منطقه روستایی در دامنه ای را به تصویر می کشد که «تنۀ سیاه» کوهستانِ هور آن را کاملاً محدود و محصور کرده است:

 

هور منطقه است و منطقه، هور-

و خانه ای چند که در پایش پراکنده اند

مثل تخته سنگ های جداشده از صخرۀ بالا.    (اشعار، 34)

 

یکی از ساکنان این منطقه، عدم توسعۀ این روستا را ناشی از وجود این کوه می داند و به شصت نفری اشاره می کند که در انتخابات قبلی رأی خود را به صندوق ها ریختند و می گوید: « در این طبیعت ما نمی توانیم بیشتر رشد کنیم» زیرا «آن چیز همه جا را اشغال کرده است.» این منطقه، سنگلاخ است. چند تپۀ موجودش هم از سال ها پیش زیر کشت بوده است. برای توسعۀ کشت و کار، که عامل رشد و توسعه است، زمین مساعدی باقی نمانده است. انسان، خواه و ناخواه به این واقعیت تمکین می کند.

    انسان فراست هنگام طرح امیدها و نومیدی هایش، یا هنگام «مبارزۀ عاشقانه با جهان» در بیان صریح یافته‌ها و نظراتش تردید نمی کند- اما روش او هنگام نزدیکی به مرز بین امور دنیوی و فراسوی آن، یعنی همان خط باریکی که خدا فراسوی آن است، کاملاً احتیاط آمیز است.

    ستاره از جمله نمادهای سنتی است که فراست برای بیان اندیشه‌هایش در باب امور ابدی از آن سود می جوید. در شعر او ستاره‌ها، خواه محور اصلی شعر باشند و خواه پس زمینۀ آن، حضوری شاخص دارند. ستاره‌هایی هستند که مثل چراغ های خیابانی، اماکن تاریک و متروک را  روشن می کنند. انسان ها در تعیین جایگاه باورهای خویش و یافتن پادزهری برای زهر جانکاه امور نامکشوف، به ستاره‌ها روی می آورند. در این راه گاهی به قلمرو بازگشت ناپذیر جنون گام می نهند. او گاهی، ناراضی از تماشای ستارگان با چشمانی غیرمسلح، در جستجوی راهکار بهتری برای مشاهدۀ دقیق تر ستارگان است:

 

مردی را می شناختم که پس از ناکامی اش در زراعت

خانۀ روستایی اش را برای دریافت بیمۀ آتش سوزی به آتش کشید

و دریافتی اش را صرف خرید تلسکوپی کرد

تا کنجکاوی دیرینش را

در مورد جایگاه ما در بین امور لایتناهی ارضاء کند.     (اشعار، 15-112)

 

آتش افروز با ششصد دلار دریافتی اش از ادارۀ بیمه، تلسکوپی می خرد و شامگاهانی پیاپی ستاره‌ها و آسمان را رصد می کند. اما بیش از آنچه که از پیش می دانست، چیزی عایدش نمی شود:

 

نگاه کرده ایم و نگاه کرده ایم، اما سرانجام کجاییم؟

آیا جایگاهمان را بهتر می شناسیم....

چه تفاوتی است با گذشته؟

 

پاسخ روشن فراست این است: هیچ. برای انسان ، این وابسته به زمین، نزدیکیِ بیشتر میسر نیست. تلسکوپ، در مقایسه با درخت قان که انسان را به ستاره‌ها نزدیک تر می کند، درختی که پسربچه ای برای رسیدن به آسمان بر شاخه‌هایش تاب می خورد، کارایی بیشتری ندارد. اگر هدف انسان شناخت کامل باشد، تلسکوپ نیز سودی ندارد. عدسی های قطور آن نیز عطش انسان به شناخت را سیراب نمی کند.

     انسان، مشتاق دستیابی به منشاء زندگی است. اما این منشاء، مثل ستاره ها، دست نیافتنی است. انسان همان طور که مشتاق ستاره‌هاست، می تواند به هر پدیدۀ دیگری برای نیل به شناخت رو کند. اما حتی یک انسان کاملاً مشتاق نیز صرفاً گاهی با بریده ای مبهم از تصویر حقیقت روبرو می شود. این همان موقعیتی است که در « برای یک بار، بعد، چیزی»(For Once,Then, Something) با آن روبروییم. راوی طبق عادت در کنار چاهی زانو می زند و در جستجوی دیدن چیزی در آن،   مدت ها به درونش سر فرو برده و نگاه می کند. او به تعبیر خودش همیشه « در مورد ماهیت نور اشتباه» کرده است. آب نه راز خود، که تصویر راوی را آشکار می کند:

 

یک بار، هنگامی که چانه ام را با تلاش به لبۀ چاه چسبانده بودم،

دیدم، به گمانم، پشت آن تصویرآب،

 در آن تصویر، چیزی سپید، نامعلوم،

چیزی بیش از اعماق- و بعد از دست دادمش.

آبی آمد تا آن آبِ بیش از حد زلال را منکوب کند.

قطره ای از سرخس فرو افتاد، و بنگر که خیزابی کوچک

هر آنچه را که در ته چاه بود برآشفت.

 محوش کرد، زدودش. چه بود آن سپیدی؟

حقیقت؟ سنگریزه کوارتز؟ برای یک بار، بعد، چیزی.      (اشعار، 41-140)

 

حقیقت، دست یافتنی نیست. اگرچه گاهی از ورای نقاب،«چیزی» گوشۀ چشمی  می افکند. همین نیز برای امیدواری کفایت می کند.

     انسان در ستاره و برف و آب، در جستجوی نور آسمانی است. او، مشتاق و ملتمس، در اندیشۀ حفظ نور است. در شعر «نور شب» (The Night Light) پیرزنی در برابر خاموشی چراغ کلبه‌اش مقاومت می کند:

 

همیشه شب هنگام، کنار بسترش در اتاق زیر شیروانی

باید که نوری بر می افروخت

این کار خواب های آشفته و پریدن از خواب را باعث بود

اما یاری می کرد خدا را در حفظ جان او

فضای تاریک از او دور بود

در من است شب یا روز

من به گمانم تاریک ترینش را برای هراس در پیش دارم.       ( اشعار، 255)

 

انسان برای کاهش هراس خود در رویارویی با ظلمتی فراگیر و تهدیدآمیز و جانکاه، به شمعی، هرچند کوچک، نیاز دارد. نورها امنیت می آورند و هراس را پس می رانند. آنها بر مبهمات، پرتوی گذرا می اندازند و شناختی را باعث می شوند که ترس را می زداید و موجد امید اندکی است که از التهاب ناشی از اضطراب می کاهد. سیاهی مطلق بیرون، تأکیدی بر لزومِ حضور نور است. این درونمایه در تعدادی از اشعار فراست مشهود است. او به دفعات و در اماکن مختلف شاهد تاریکی های مهیب و تهدیدآمیز بوده است. امواج تیرۀ دریا را شاهد بوده است که خود را به صخره‌ها می کوفتند طوری که «انگار شبی با نیّتی تیره و تار در راه است». او زنی را دیده است که از وحشت شبی که بر پشت پنجرۀ اتاقش پنجه می کشد، دیوانه شده است. او در دل صحنه ای کاملاً سپید، «مشیت» را مشاهده کرده است.

       همواره «در تاریکی علیه ما » طوفانی وجود دارد. هراس از طوفان، مثل حیوانی درنده، انسان را از زوایای امن خود به دل شب می رانَد و در همان جا او را می درّد. تنها چیزی که انسان به آن نیاز دارد، مقاومت در برابر وسوسه‌های شرّ است:

 

و قلب من در تردید است

که آیا با شروع روز،چیزی در ما بپا خیزد

و ما بی پناهان را نجات دهد                 ( اشعار، 10)

 

ظاهراً هنگامی که انسان برای رهایی از طوفان زندگی به عمق شب فراخوانده می شود، ساده ترین راه، تسلیم است.

    فراست خود را «آشنا با شب» نامید (اشعار،161). او می دانست که «فاصله گیری با چراغ های دوردست شهر» به چه معناست. او معنای جدایی از پنجره‌های روشن و مأنوس را می دانست. این درونمایه در شعر «اماکن متروک» نيز جلوه مي كند.

      درواقع تاریکی، تصویر مکرری در اشعار فراست است. جنگل تاریک، که شور و هراس را در هم می آمیزد نمادی از اشتیاق انسان برای شناخت و ورود به قلمرو ناشناخته‌هاست. جنگل های تاریک، لبریز راز و امید، انسان را چون آهن ربا به خود می کشاند. تنها کاری که از دست انسان بر می آید تحکیم گام های خویش بر زمین است. او در حسرت ورود به حیطۀ وحشتی مرگبار، در اشتیاق گامی به درون جنگل، می سوزد. این درونمایه چنان بر شعر فراست حاکم است که گاهی اشعار متفاو ت او ترجمان یکدیگر به نظر می رسند. نخستین شعر در اولین کتابش اشتیاق راوی را برای ورود به جنگل نشان می دهد:

 

از آرزوهای من آن است که آن درختان تاریک

که بس کهنسال اند و به ندرت در اهتزاز در نسیم

آن طور که هستند نقاب تاریکی نبودند

بلکه تا کرانۀ سرنوشت امتداد می یافتند.

 

باید که عقب ننشینم، بلکه روزی

در وسعت آنها گم شوم

بی هراس از یافتنِ سرزمینی باز

یا بزرگراهی که در آن، چرخی کُندرو ماسه می افشاند.    (اشعار، 6-5 )

 

     در «عذاب خواب» (   A Dream Pang )، شعری از کتاب «آرزوی کودکانه»  با شخصی روبروییم که در خوابش در کنارۀ جنگل ایستاده است و اندیشناک به آن نگاه می کند: « اما به آن جا قدم نگذاشت، اگرچه‌اشتیاقی ژرف داشت.» این درونمایه، با فضايي نسبتاً مشابه در «توقف در کنار جنگل...»، «اماکن متروک» (Desert Places) ، و «داخل شو» (Come In) تکرار می شود.

    در واقع «همیشه یکسان است». شعری به نام «آغاز» (The Onset) بازتابی از همین درونمایه است:

 

همیشه یکسان است، هنگام که در شبی مقدًر

سرانجام برف متراکم فرو می بارد

کاملاً سپید، در جنگل تاریک

 

با طنین ترانه بر زمینی که هنوز ناپوشیده است

زمستان را به درازا نمی کشاند،

من، نگران به اطراف و بالا، تقریباً سکندری می خورم،

مثل مغلوبی که در نهایت

از تلاش باز می ایستد و می گذارد که مرگ،

هر جا که هست، بر او فرود آید،

بی هیچ رویداد ناگوار، بی هیچ پیروزی مهم

گویی که زندگی هرگز آغاز نشده بود.

 

اما تمام گذشته به سود من است

من می دانم که مرگ زمستانی، نیازموده زمین را

مگر به ناکامی.

شاید که برف در طوفان های طولانی

درختان کاج و قان و افرا را به ارتفاع چهار پا بپوشاند

اما نمی تواند لگام زند آواز نقره ایِ فرد ناظر را

و من برف را خواهم دید که از تپه ها فرو می ریزد

در آب های جویبار باریک آوریل

که در آخرین بوته زار پژمردۀ سال

و در علف های خشکیده،

چون ماری رو به اختفاء به سرعت عبور می کند.

اینجا چیزی جز درخت قان سپید نخواهد ماند،

و آنجا کپٌه ای از خانه ها و کلیسا.                (اشعار، 42-141)

 

تسلط شرایطی پوچ بر انسان ، مثل نخستین برف زمستانی «در شبی مقدّر» است. این برف سپید بر «جنگل تاریک» می بارد. در اينجا نيز سپيد و تاریک، به گونه‌اي  متناقض نما، متضاد همديگر نيستند. در اين برف، راوي سكندري مي خورد و با تشويش« اطراف و بالا » را نگاه مي‌كند. نقطه گذاري شعر با مضمون آن هماهنگ است. شعر بي هيچ مقدمه اي آغاز مي شود. پنج سطر نخست شعر فاقد هرگونه علامت پايانيِ سجاوندي‌است (دو ويرگول در سطور اول و سوم آمده است. صرفاً در پايان سطر پنجم با يك ويرگولِ پاياني مواجهيم. اين ويژگي به تطابق فرم و محتوا منجر مي شود: شعر، مثل برف و شب، يكريز و بي وقفه جاري است. آغاز (onset) از آن رو مقدر است كه نيروهاي ناخودآگاه جهان طبيعي، در محدوده اي مشخص، آن را به پايان مي رسانند. شرايط نيز امكان مي دهد تا مرگ بر انسان« فرود آيد». فراست استعاره اي  سه وجهي را به كار مي گيرد: الف) شروع عيني برف كه با فرارسيدن شب مقارن است باعث مي شود تا فردي كه در «جنگل تاريك» راه مي رود «تقريباً سكندري» بخورد. ب) با آغاز مرگ، راوی «از تلاش باز می ایستد». ج) آغاز پوچي يا خلاء روحي باعث مي شود تا فرد تقريباً به كام پوچي جهان طبيعي فرو رود. در هر يك از اين وجوه، انسان، «مغلوب» است. صداي حرکت نخستين برف بر برگ هاي خشكيده‌ي افتاده بر خاك يادآور حركت مار بر زمين است. اين تصوير با عبارت «ماري رو به اختفاء» تكميل مي شود. هنگامي كه فرجام نهايي آغاز مي شود، فرد به ناچار تسلیم شود. كسي نمي تواند براي مدتي طولاني بر پوچي جهان تسلط يابد. اما در لحظه اي خاص، و در محدوده اي خاص، مي‌توان كاري كرد. عدم چنين كاري، هرچند در همين محدوده، به معناي تسليمِ زودرس به فرجام و سرنوشتي محتوم است. انفعال به تقدير شوم فرصت مي دهد تا زودتر از موعد پيروز شود. چنين تقديري در تعدادي از اشعار رابرت فراست نتيجه و مفهوم روشني دارد: تسليم نهایی انسان به عنوان موجودي حاضر و محصور در جهان عيني، و ورود گریزناپذیرش به ورطه غياب و نيستي.

    در بنددوم شعر فراست به مقايسه بين شروع برف و فرارسيدن شب با آغاز پوچي و خلاء در روح انسان ادامه مي دهد. «مرگ زمستاني» كه خلاصه نخستين بند است هر زمان كه زمين را با سرماي خويش «آزموده»، ناكام مانده است. درنتيجه، همه شواهد «به سود» راوي است. عبارتي چون «به سود» و كلمه اي چون «پيروزي»، تصاويري حقوقي- قضايي را به ذهن متبادر مي‌كنند. با فرارسيدن بهار، برف شكست خواهد‌خورد و شب نيز به روز بدل خواهد شد. بنابراين راوي نيز در آزموني كه با آن درگير است كامياب خواهد بود. او شاهد آن خواهد بود كه برفاب به « جویبار باریک آوریل » بدل مي شود. با وجود اين، عواملي كه يادآور«مرگ زمستاني»اند در احياء زمين در فصل بهار نيز همچنان وجود خواهند داشت: «بوته‌زار پژمرده»، «علف هاي خشكِ»، درخت قان سفيد، وكليساي سفيد. غلبه پوچي بر وجود انسان به شروع فصل زمستان نيازي نداشت: پرندگان بهاري را ورود تابستان خاموش مي‌كند.

    در شعر «توقف در كنار جنگل در غروبي برفي» از همان ابتدا تضاد بين انسان (مالك بيشه‌زار كه خانه‌اش در روستاست) و پديده‌هاي بي هدف طبيعت(برفي كه مي بارد و شبي كه نزديك است، جنگل، و آبگيري منجمد) مشهود است:

 

 

به گمانم مي دانم اين جنگل از آنِ كيست.

خانه‌اش در روستاست؛

نمي بيندم كه اين جا ايستاده ام

تا جنگل او را كه لبريز برف است تماشا كنم.

 

حتماً اسب كوچك من آن را عجيب مي داند

توقف بي خانه‌اي در آن حوالي

بين جنگل و آبگيري منجمد

تاريك ترين شامگاه سال.

 

زنگوله افسارش را تكان مي دهد

تا وجود اشتباه را جويا شود.

تنها صداي ديگري كه به گوش مي رسد

حركت بادي ملايم و ذرات برف نرم است.

 

جنگل، دوست داشتني، تاريك و ژرف است،

اما قول هايي داده ام که بر سر آنم،

و مايل ها راه در پيش، پیش از آن كه به خواب روم،

و مايل ها راه در پيش، پیش از آن كه به خواب روم.    (اشعار، 140)

 

 شاعر سه بار شكلي از اشكال توقف را به كار مي برد. مكان وقوع شعر، موقعيتي است سپيد و يكدست و و مهجور و سرشار از تهي در «تاريك ترين شامگاه سال». راوي از حركت باز مي ايستد. او «بين جنگل و آبگيري منجمد» حق انتخاب دارد. هر دو گزينه نيز، در صورت توقف، به مرگ منجر مي شود. در ابتدا راوي نمي خواهد كسي او را ببيند. او مي داند كه توقفش در مكان و فضايي چنان وهم آلود، خطرجويي و مترادف با نابودي است. جالب اين كه اسب راوي هم این را « عجيب مي داند» و دو بار با دخالت خود از سيطرۀ سحر و فرو رفتن راوي در عمق آن جلوگيري مي‌كند. نخستين دخالت اسب، در ذهن راوي شكل مي گيرد: حتماً اسب كوچك من آن را عجيب مي داند. دومين دخالت، حركات فيزيكي اسب است: زنگوله افسارش را تكان مي دهد. صداي زنگوله، راوي را هوشيار مي‌كند و از افسون بازش مي دارد. راوي از هشدار اسب استقبال كرده و براي رهايي خود از افسوني شيرين و جذاب تلاش مي‌كند. اما «حركت بادي ملايم و ذرات نرم برف» همچون بستري گرم و اغواكننده، راوي را به ترك امور انساني خود و ورود به عرصه خواب در آغوش مرگ فرا مي خواند. جنگلي كه در نخستين بند شعر از برف لبريز است، در چهارمين بند، «تاريك و ژرف» و در همان حال دوست داشتني است. راوي با اين بيان كه «اما قول‌هايي داده‌ام كه بر سر آنم» بر تعهدات و وظايف اجتماعي خود تأكيد دارد و مي پذيرد كه بيش از آن كه به خواب رود (مرگ) «مايل ها راه در پيش» دارد. با وجود این، صحنه را ترك نمي‌كند؛ زیرا ظاهراً در تاريك ترين شامگاه به قلمرو افسون پا نهاده است. دو سطر آخر چيرگي جادوي خواب را بر او نشان مي دهد.

 ابهام در فضاي خلق شده و حس دروني راوي، به شيوه اي جادويي چنان در هم آميخته اند كه جذبه اي فرازميني را به مخاطب انتقال مي دهند. شعر از بازگشت راوي به مبدأ خود چيزي نمي گويد. تكرار آخرين مصرع نيز بر كششي گريز‌ناپذير دلالت دارد. در اين شعر راوي بر جسارت و اراده انساني براي ادامه راه و تثبيت حضورش در بين پديده‌هاي پيراموني تأكيد مي ورزد. این شعر نمايانگر لحظه دقيق ورود به جهان رؤياست. اما از نظر فراست منشأ اين لحظه جادويي بيش از آن كه لاهوتي باشد، ناسوتي است. به عبارت ديگر سرچشمه افسون موجود، نه متافيزيك، كه جهان عيني است.

    طرح به کار رفته در این شعر، ساختار اصلی بسیاری از اشعار فراست را تشکیل می دهد که در آن، جنگل و بیشه نقش عمده ای دارند. انسان در بین جنگل تاریک از یک سو، و دنیای بشری از سوی دیگر قرار گرفته است. او تحت تأثیر هر دو جهان است.

    درونمایۀ «توقف در کنار جنگل...» به شکلی دیگر در شعر «داخل شو» آمده است:

 

هنگامي كه به كنار جنگل رسيدم،

آواز توكا _ گوش كن!

حال اگر بيرون گرگ و ميش بود،

درون تاريك بود.

 

درون جنگل براي پرنده تاريك تر از آن بود كه بتواند

با سبكبالي

براي گذرانِ شب شاخه بهتري بيابد،

هر چند هنوز مي توانست بخواند.

آخرين پرتو خورشيد

كه در مغرب مرده بود

هنوز براي يك آواز ديگر

در سينه توكا زنده بود.

 

در اعماق سخت‌ بنيانِِ تاريكي

آواز توكا رفت-

گويا كسي را

 به تاريكي و ماتم فرا مي‌خواند.

 

اما نه، من براي ستاره ها بيرون بودم:

درون نمي رفتم.

قصدم آن نبود، حتي اگر مرا فرا خوانده بودند،

و فرايم نخوانده بودند.                  (اشعار، 222)

 

 در این شعر، وسوسۀ جنگل در آواز توکا جلوه می کند. تاریکی نیز با این واقعیت القاء می شود که برای یافتن مأمنی «برای گذرانِ شب» بر روی «شاخۀ بهتری» خیلی دیر شده است. جادو و آواز جنگل، راوی را « به تاريكي و ماتم فرا مي‌خواند.» اما او از کنارۀ جنگل آنسوی تر نمی رود و در نتیجه با چرخش به سوی ستارگان به این فراخوانی پاسخی نمی‌دهد. ابهام و چندسويگي اين شعر با طرح يك پرسش آغاز می شود: ستاره‌ها به چه چیزی فراتر از خود اشاره دارند؟ ظاهراً راوی با اجتناب از ورود به جنگل به نوع دیگری از انزوا روی می‌آورد. یقیناً در این شعر نشانه‌ای از تصمیم راوی در بازگشت به جامعه وانجام تعهدات اجتماعی وجود ندارد. اما واقعیت آن است که او به جنگل وارد نمی شود و در ظلمت آن «ماتم» سر نمی‌دهد. در این شعر حالت وهم و رؤیا و جذبه‌های هیپنوتیزمی( ویژگی های «توقف در کنار جنگل...») وجود ندارد. اما کشمکش های درونی‌ِ هر دو شعر یکی است. شامگاه، لحظه روايت هر دو شعر است. اين لحظه، از اين نظر كه همزمان متضمن نور و تاريكي و بيم و اميد است، براي انتقال درونمايه شعر زمان مناسبي است. ديگر آن كه شعر«داخل شو»، نه در يك غروب برفي، كه در شامگاه يك روز آفتابي روايت مي شود. اين از آن روست كه برف، فضاي   مناسب تري را براي انتقال حس جاذبه هاي هيپنوتيكي فراهم مي سازد.  نكته ديگرآن است كه در هر دو شعر، غیر از راوی، دو موجود ديگر وجود دارند: اسب و توكا. البته كاركرد شعري آن دو با هم متفاوت است. در شعر«توقف در کنار جنگل...»، اسبِ راوي او را به شكلي از ورود به جنگل باز مي دارد: زنگوله افسارش را تكان مي دهد/ تا وجود اشتباه را جويا شود. او در امتناع راوي از ورود به جنگل نقش عمده اي دارد. اما در شعر «داخل شو»، توكا، همدست و همگام با وسوسه هاي مبهم درون جنگل، راوي را به عبور از مرز و ورود به درون فرا مي‌‌خواند. ديگر نكته تطبيقي آن است كه آخرين بند «داخل شو» قاطعيت راوي را در پرهيز از ورود به جنگل نشان مي دهد. اين اطمينان و قطعيت را در «توقف...» نمي توان ديد.

 به هر حال در هر دو شعر طبيعت پيرامون، سرشار از افسون و ترديد است. شور عبور از مرز در دل انسان موج مي زند. دل، در آتش اشتياق ناشناخته های مهیب می سوزد؛ اما عقل، انسان را از ورود به ظلمتي افسونگر و مجهول باز مي دارد. انسان همچنان به عقل، مقيد مي ماند.

     در«صدای درختان» ((The Sound of Trees  با شکل دیگری از همین درونمایه روبروییم. در اينجا نيزکشمکش اصلی همچنان وجود دارد. راوی از این که ما انسان ها صدای درختان مجاور خانه‌هایمان را تحمل می‌کنیم در شگفت است. فراست از مصدر «رنج بردن» استفاده می کند تا وخامت مسئله را یادآوری کند:

 

در طول روز از آنها رنج می بریم

تا تمام ظرفیت کارها،

و ثبات شادی هایمان را از دست می دهیم،

و حال و هوای گوش سپاری نصیبمان می شود.    (اشعار، 93)

 

راوی به صداها گوش می سپارد و به این نتیجه می رسد که درختان، اگرچه از رفتن حرف می زنند، هرگز صحنه را ترک نمی کنند. بنابر این شباهتی بین این درختان و شخصیت های اصلیِ «توقف در کنار جنگل...» و «داخل شو» وجود دارد؛ شخصیت هایی که مشتاق اند تا به جنگل پای بگذارند اما در برابر وسوسه‌های آن مقاومت می کنند. اما در اینجا فراست طرح این استعارۀ مشترک را تغییر می دهد. زیرا این امکان هست که درختان از رفتن صحبت کنند، اما راوی سوگند می خورد که روزی چمدانش را بر می دارد و می رود:

 

تصمیم جسورانه ای خواهم گرفت

روزی که آنها در صدایند

مطالب مشابه :

چند نکته جالب در مورد طبیعت ایران

چند نکته جالب در مورد طبیعت




عناصر طبیعت در شعر فارسی (2)

عناصر طبیعت در شعر توجه و دقت برخی دیگر است، در مورد طرز استفاده از عناصر خیال و




شعر مولوی در مورد طبیعت

هیچ چیزی ثابت و برجای نیست جمله در تغییر وسیر وسرمدی است. ذره ها پیوسته شد




سهراب ,شکار,طبیعت,شعر!

سهراب ,شکار,طبیعت,شعر! همچنين در مورد شکار هوبره که پرنده ای زيبا و خوش گوشت است.




جملاتی از دانشمندان در مورد طبیعت

جملاتی از دانشمندان در مورد طبیعت غم غربت روستا در شعر یک شاعر، نشانه طبیعی بودن و حقیقی




طبیعت عنصرتصویرساز در اشعار سهراب سپهری

طبیعت عنصرتصویرساز در سپهري مورد آن با شعر خواهيم پرداخت و در پايان




طبیعت در شعر کودکانه کُرمانجی

طبیعت در شعر و ارتباط با طبیعت. در میان سروده های هایی که در مورد گیاهان




رابطه انسان و طبیعت در شعر رابرت فراست

به علاوه، در شعر او انسان با طبیعت پنجه در می افکند. در مورد جایگاه ما در بین امور لایتناهی




برچسب :