مهره سرخ - سیاوش کسرایی
بسيار قصه ها که به پايان رسيد و باز
غمگين کلاغ پير ره آشيان نجست
اما هنوز در تک اين شام مى پرد
پرسان و پى کننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونين شامگاه
در ابر مى چکيد سيمرغ ابرها
مى رفت تا بميرد در آشيان شب
پهلو شکافته سهراب روى خاک
مى سوخت مى گداخت در شعله هاى تب
آوا اگر که بود تک شيهه بود شوم
ز يک اسب بى سوار
و آهنگ گامهاى گريزنده اى ز دشت
آغاز نا شده
پايان ناگزيرش را مى خواست سرگذشت
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونين گشوده لب
مى سوزدم و به آبم اما نياز نيست
نه تشنگى فروننشيند مرا به آب
اى داد از اين عطش
فرياد از آن سراب
اينجا کجاست من به چه کارم ؟
چه ابرهاى خشکى
چه باغهاى جادويى
آن پير آن حکيم
اين ميوه هاى تلخ به شاخ از چه آفريد ؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چيد ؟
مادر ز بهر من
اين جاودانه بستر پر را که گستريد ؟
آيا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
تنها به جاى باز ميوه کال گسستگى؟
ياقوت هاى خون تک قطره هاى لعل اين مهره را که داد
اين سرخ گل بگو بگو که به پهلوى من نهاد
ديرست دير دير
بشتاب اى پدرمادر
! به قصه اى با من ز آمدنوز شور و شوق ديدن آن پهلوان بگو
بيم از دلم ببر
خم گشت آسمان
چون مادرى به گونه سهراب بوسه زد
سهراب ديدگان را
بر نقش تازه داد
تهمينه
در برابر آينه
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گيسو فکنده در نفس باد
آوازه داده اند و تهمتن
از راه مى رسد
دلخواه دور من
با گامهاى خويش به درگاه مى رسد
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا ؟
نيروى چيست اين
کو را چنين به سوى شبستان ما کشد ؟
آخر شکار گور و گمشدن رخش
هر يک بهانه اى است در انبان روزگار
تا فرصتى پديد کند بر نياز من
اى رهنماى چرخ و فلک درشبى چنين
کامم روا بداراين بانگ بشنويد
اين شور درفتاده به شهر از براى اوست
اين کوه و دشت و برزن و بازار
وين کاخ و بارگاه
يا هرچه از من است
دل و ديده جاى اوست
اينک که ناگهان
از راه مى رسد
اى آينه بگو
منچون کنم چه سان که خويشاوند او بود ؟
گيسو چگونه برشکنم باز
يا در ميان اين همه رنگينه جامه ها
آخر کدام يک بگزينم ؟
با او سخن چه گونه گشايم
آرايه چون کنم که به چشمش نکو بود ؟
آى نه من به دلبرى و حسن شهره ام
ديگر که راه رسد
جز تهمتن که بر گل آتش گرفته ام
باران شبنمى برساند ؟
آرى که را سزد
تا کودکى يگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند ؟
ابرى عبور کرد
گويى به دستمال سپيدش خيال را
از ديدگان خسته سهراب مى سترد
مادر ! کجا کجا
اين اسب بالدار کجا مى برد مرا ؟
تهمينه باره را
از پاى تا به سر همه مى بويد
بر زينو برک و گردناو دست مى کشد
در يال هاى او
رخساره مى فشارد و مى مويد
يکتاى من پسر
تک ميوه جوانى و عشقم کجا شدى ؟
اى جنگل جوانه اميد
چون شد کزين درخت پر از شاخ آرزو
بى گه جدا شدى ؟
گفتم تو را نگفتم ؟
کز عطر راز تو
افراسياب نيز مبادا که بو برد ؟
امکا تو را غرور به پندارهاى نيک
اما تو را شتاب به ديدار تهمتن
چشم خرد ببست
دشمن به مصلحت
مى داد با تو دست
اما تو بى خبر
با آن دورويگان به خطا داشتى نشست
مى کوفت سم پياپى بر خاک آن سمند
سر در نشيب زين
تهمينه مى کند روى وموى
در برگرفته گردن آن باره جوان
در خويش مى گريست و مى کرد گفتگوى
آخر چرا نشانه يکتاى تهمتن
آن شهره مهره را
بيهوده زير جامه نهان کردى
وين گونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخ کام جهان کردى ؟
سهراب خشم خورده و نالان
ز آن رو که ژاژخواه دهانى به نيشخند نگويد
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته به نابجا
طوق و نگين رستم دستان
آنگاه
تهمينه را به حوصله خواهان
مادر درود بر تو و بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
هر مهر کز براى منت در نهانبود
بى هر ملامتى
با تهمتن بدار که اينک
تنهاترين کسى است که در اين جهان بود
با او بدار مهر که شاياى آن بود
برخيز و رخ بشوى و برآراى گيسوان
ديگر نکن به زارى آشفته ام روان
از باره جوان
تهمينه زين و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر مى گيرد
با اسب تن سپرده به تاريکى و به دشت
تا چندگامکى
همراه مى رود
آنگه درون ظلمت
پيچان و پاکشان
گويى که شکوه هايى با باد مى کند
بدرود رود من بود ونبود من
اى ناگرفته کام
داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بى عروس
اى سرو سرخ فام
گفتم به پروراندم فرزندى
زيبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
باشد که همنشينى اين پور و آن پدر
در سرزمين ما
بيخ گياه کينه بسوزاند
وين مرز و بوم را
با بالهاى مهر بپوشاند
اينک پسر
گوزن جوان گريزپاى
برپشته اى به خاک غريبى غنوده است
اينک پدر
تهمتن
آن کوه استوار
در آسياى دردش
چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در اين ميانه من چو غبارى به گردباد
اى آفريدگار
دادى تو بهترين و ستاندى تو بهترين
بيداد و داد چيست ؟
آن چيست ؟
چيست اين ؟
بانگش خطى بروى سيه آسمان کشيد
تهمينه دور شد تاريک شد
چو لکه اى از شب سياهتر
و آن لکه را بيابان بر برگ شب مکيد
قد مى کشد گياه شب از خاکهاى دشت
مرغى ز روى سنگ به آفاق مى پرد
بادى به دوردست
آوازهاى خامش سهراب مى برد
گلهاى قاصدم
در جويبار باد
از هر کناره رفت
يک تن چرا از اين همه درها که کوفتم
بيرون نکرد سر شمهى مرا نداد ؟
ديرست آه دير شبگير
ديگر به جز ستاره کست دستگير نيست
نه آب خود مبر
اى مرد در به در
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمه ها
يک دم کنار من بنشين پهلوان پدر
پر درد مانده اشک فروخورده
از خود به خشم
خسته و خاک آلود
رستم کنار پيکر بى تاب
دستش ميان موى پسر بود
شيرى به تنگناى قفس در
با آبشارى
کوبان به صخره سر
تا گردش سپهر مدارش درين خم است
ننگى چنان و داغ تو بر جان رستم است
دستم بريده چشم و دلم کور رود من
روزم سياه آه اى آفريدگار چون برفراز مى کشى و مى کنى تباه؟
گفتند : مردى رسيده است بلى يکيه در جهان
١١
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نيست
گر تهمتن به عرصه نباشد
اميد برد نيست
پور و پدر برابر و بيگانگى شگفت
با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختى مرا
اين پرده پوش شعبده گر چشم بند کيست
اين کورى از کجاست ؟
مى گفت دل که
: رستمبنگر ببين نه بوى تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
مى زد نهيب نه
هان دشمن است او
خم مى شود تهمتن
گريان
در گيسوان درهم سهراب
سر مى برد فرو
گ
.يى که او گلى را نهفته در آن ميانبو مى کند به جان
ديرى ست تا که من
در راه استى
وين سرزمين که زيستگه مردمان ماست
شمشير مى زنم
تنها نه اين منم که چنين مى کنم پدر
مى کرده اين چنين و هم اين رسم از نياست
برگشته بخت خصم که آهنگ ما کند
آه از تو ناشناخته ره جان بيگناه
دشمن چه ها کند
آرى شکست گرچه درين جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابه کار خنگ خرد نيز لنگ بود
تدبير بسته لب
از هر کرانه راه به تقدير باز کرد
رستم چه کور بود که گم باد نام او
دستى به آشتى نگشاده
خود جنگ ساز کرد
دشمن گرفت پاره جان را و با فريب
پهلوى او دريد
اما چه شوم تر به مکافات خود رسيد
واى از من پليد
کين بسته بود در به دلم با هزار قفل
دريغا ز يک کليد
دستت چو تيغ خدعه فرود آرد
حتى به راه داد
هشدار
عاقبت
آن تيغ را به قلب تو مى کارد
بارى
زين قصه بگذرم که چنين است روزگار
پيوند و مهر ماست
رشک آور کسان
اما غم و جودايى هر جفت نازنين
آرام بخش خاطر اين قوم زشتکار
در جستجوى اخترى انگار
در توده هاى ابر
آن پير تهمتن
رو مى کند به پهنه دلگير آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن
رستم
هميشه تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه مى گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پيدايى تو بود
هر چند چشم او
در جستجوى ديدن رعنايى تو بود
نو خاسته دليرى
فرزندى
همراه و همنبرد
ليکن بدين صفت که تو از راه آمدى
تنهاست باز مرد
آرى به آرزو
گرم است زندگى
بى شعله اش وليک
خاکسترى ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است که چرخ بلندشنبسته دست
اينک
چه مانده است ؟
يک پهلوان و در همه گيتى
پيروز
در شکست
شادا سفر گزيده به منزل رسيده اى
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادويى خواب مى برد
اما مرا
که مانده بسى راه ناتمام ؟
شب خوش
که صخره را
طغيان پر تلاطم سيلاب مى برد
رستم گرفته دست پسر در ميان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگين به گود ظلمت دل بال مى کشد
گويى که خامشانه فرو مى رود به چاه ؟
شب چون زنى که پر شود از برکه هاى قير
آرام در خرام
خورشيد خفته بود نه پيدا چراغ ماه
تاريک بود شام
از هيچ کس نبود صدايى که مى رسيد
سهراب دردمند
در خويش مى تپيد
آن ماهتاب سرزده از برج کهنه کو ؟
کو آن برنده کو ؟
گرد آفريد آن گل پرخاشجو چه شد ؟
آن خطر ناشناس که همچون نسيم خيس
يک دم به جان تفته و سوزان من وزيد
گم شد به نيمه راه
آيا کسى به دشت
آهوى من نديد ؟
چونان گلى سپيد
به نرمى
گرد آفريد از زره شب برون خزيد
اى جان ناشکيبا
سهراب
شب مى رود ز نيمه
سحر مى رسد به خواب
ديدار ما زياده درين سرگذشت بود
بيگاه و پرشتاب
جز حسرتى چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
يا دسته گل بر آب ؟
بگذار همچو سايه در اين شب فرو شوم
با شورهاى دل
تنها گذارمت
همراه عشق خويش
به يزدان سپارمت
سهرابگفت : نه
با من دمى بمان
در تنگناى کوته آن ديدار
دراوج کارزار
اهريمنانه دستى گر عقل ما ربود
دلهاى ما به هم درى از عشق برگشود
ديدار ما ضرورى اين سرگذشت بود
زرين شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هر چند
شورى غريب تر
جانهاى برگداخته را از هم
آن گونه دور کرد
آرى
ما عشق را اگر نچشيديم
آن را چو دسته گل
بر روى آبهاى روان ديديم
وينک که راه وادى خاموشان
در پيش مى گيرم
عاشق مى ميرم
اما تو اى عبور نوازش
اما تو اى وزيده بر اين برگ ناتوان
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جاى آرى
درياب وقت را که تو را جاودانه نيست
اين بيکرانه را
زنهار
بيکرانه نپندارى
اکنون برو روان و تنت پاک و شاد باد
همواره از منت
با مهر ياد باد
در پيچ و تاب هاى پرندينه با نسيم
گرد آفريد
چون شبحى دور مى شود
شب رخنه ها و روزنه مى بندد
شب کور مى شود
آواى بالهاى شگفتى
سهراب را که يک دو دم از خويش رفته بود
بر جاى خود نشاند
بگشود چشم و سقف سيه را مظاره کرد مى ديد
در چشم يا گمان
درهاى آسمان چو گلى باز مى شود
وز سايه روشن دل ابرى سيه حکيم
دستار بسته خامش و
موى و محاسنش
چون پاره هاى مه
آذين روى و سر
بر هودجى ز بال عقابان
مى آيد هر دم بزرگتر
مى آيد
با دفترش به دست
با پرچمى زشعله آتش فراز سر
مرغان به جاى فرشش
مى گسترد پر
سهراب
کاسوده مى نمود ز جا خاست
ديدار با حکيم
پنداشتى که درد وراکاست
ژوليده روى و موى
خفتان و جامه چاک
پيچان و پاکشان
دستى به روى زخم تهيگاه
خون چکان
١٩
با حرمتى چنان که بشايد
بر او نماز برد
او را سلام داد
وانگه شکستهوار به پيش آمد
بر دفتر گشوده شهنامه ايستاد
اى پر خرد حکيم سخن ساز
با نقطه اى ز خون
پايان گذاشتى
آن قصه را که عشق
ديباچه مى نوشت در آغاز
پروردى ام چه نيک و
رها کردى ام چه زود
اى گردآفرين
به نگارش
آيينت اين بود
در شاهنامه ات
اى شهريار داد
دارى به هر سپاه يلانى که مى زييند
شادان به ساليان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بى مرگ مى شود پدرم پير پهلوان
اما مرا جوان
آرى جوان به دست همين مرد مى کشى
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمينه را نشانده به اندوه بيکران
سهراب
غمخنده اى چو بر لب پير حکيم ديد
يک چند آرميد
وز تو نفس گرفت
مى آمدم به ره
چه پاک و چه پويا
چون قطره اى به جانب دريا پيوند
با آن بزرگ زنده زايا به چشم بود
غافل
کاندر ميان آدمى و آرزو رهى ست
هر چند پر کشش
اما بسا بساست خطا خيز و مرگزا مى آمدم
تا داد و دوستى بر تخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت پيش پدر نهم
برادرم از ميان آيين خود سرى
کاووس را نمان و هر جا که ديو خوست
کاخى به داد برکشم و مهر پرورى
آزادگى شود آيين پاک ما
درها چو پرگشايم بر گنج و خواسته
ديگر کسى گرسنه نخسبد به خاک ما
گفتم که جنگ من
پايان جنگهاست
زين پس جهان ما همه عشق است و آشتى
و شاخههاى گل
در تيردان و ترکش مردان رزمجوى
نقش و نشان ماست
چون قصد نيک بودم و باور به کار خويش
پروا نداشتم به دل اين کارزار را
بى پايه مى شمردم و خصمانه
يا که از سر دلسوزى
تشويش مادرانه
هر زينهار را
آخر چگونه با تو بگويم من اى حکيم
کاندر ميان ابر و مه آسمان ما
گم بود گم ستاره رخشان رهنما
ما در جدال مرگ به تاريکى
فرزمد با پدر
وان چهره هاى زشت سزاوار دشمنى
پنهان به گوشه ها
بر ما نظاره گر
قدمت کشيده سرکش و سوزان
چون آخرين برآمد کاهيده شمع شب
سهراب پر توان
دارد سخن به لب
انگار تا که من بر رسيدم
وارونه شد جهان
ناراستى پديد
پيوندها نهان
پور و پدر برابر هم تيغ مى کشند
اماپايى نه در ميان
دستى نه پيشگير
يک لب به مهربانى و پيوند باز نه
از پشت سالها
دورى و انتظار
آن دم که پا گرفته يکى شعله تا بدان
از ره رسيده را
با چشم دل ببينى و بشناسى
در پرده هاى مه نفسى کارساز نه
وقتى به رزم
چشم و چراغ تو
رستمت
مى رفت تا پسر بکشد
با خود اوفتد
زال زرت چه شد که به تدبيرمينشست ؟
س
يمرغ رهنماى کجا بودآن قاف آشيان ؟
وينک که زخم پهلوى من چون گل عقيق
پر داده عطر مرگ
کاووس شاه کيست که بى رايت اى حکيم
دارو کند نهان ؟
لب بسته خامشان
فرمانبران رام کدام آفريدگار
يا بد سرشتگان کدام آفرينش اند ؟
اينان به خامشى
آيا نه هيمه هاى مدد کار آتش اند ؟
سهراب
آشفته تر ز پيش
دستى به روز زخم تهيگاه مى کشد
شب آه مى کشد
نازش به پهلوانى رستم
در واپسين دمان
بر خاک سرد بود
خفتن کنار مادر و آغوش گرم او
دردا چه بى دوام کوتاه
عمر شبنم لبريز درد بود
خوش بود روزگار
گر محنت کسان
چون خار سرزنش به دل و جان نمى خليد
يا بردرخت پر گل و پر بار آرزو
هر روز نو به نو
اين بى شمار ميوه رنگين نمى رسيد
در کشور تو آه
يک سرگذشت نيست چو از آن من تباه
جنگ و شکست و بى کسى و غم
پاداشتن کدام گناهست اين رستم ؟
سهراب
در هم کشيده روى
خاموش و خسته تکيه به شمشير مى کند
پرسان ملول
سر به سوى پير مى کند
اما حکيم
بر پرده سياهى شب چشم کرده تنگ
ز انديشه اى به گفتن پاسخ
دارد مى رنگ
گردنده نقش هاست به پيش نظر ورا
بر پهنه خيالش
درياى آتش است
شعله ست و دود و اسب و سياهى
در شعله هاى سرخ
سوارش سياوش است
آنگاه بارگاه
افراسياب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون
و بازگير و دار
اسفنديار و عاقبت کار
آن سو شغاد بد کنش و دام
دام شکارگاه
رستم درون چاه
در انتها گريختم يزدگرد شاه
ماهوى و آٍيابان
آن شومبار جنگ شبيخون تازيان
توفان و گردباد
وان نامه اشکنامه بيداد
زان شوربخت جنگى روشن بين
درمانده مرد رستم فرخزاد
شعله
چون مرغ سربريده پريشان
پرپر زنان به درگه و ديوار و سقف شب
اما حکيم
از اوج جايگاه بلندش
غم گشته روى چهره سهراب
يا جستجو کنان در نقشى از کتاب
دارد دريغ و دردى
بيرون ز هر کلام
زين رو به گفت ديگر آرد سخن به لب
آرام
اى آرزوى تنگدلان
بر کشيده نام
تا تارک سلاله رستم آرام
در راه پر مخاطره بگذاشتى چو گام
ديگر چه جاى شکوه و اندوه ؟
پر مايه پهلوان
در خورد پهلوانى
اين قصه کن تمام و آنگاه
ناخوانده و نديده ز من برگ بى مشار
نا آِنا به پيچ و خم چرخ کجمدار
جان شيفته به کام خطر درفکنده تن
اين نکته ها چرا ز تو
تندى چرا به من ؟
کشور کرا و
شاه کجا و
سپه کجا ؟
من در پى افکنيدن اين کاخ مردمى
وين نظم رنجبار
گوينده اى حکيمم
آيينه دار سيرت وسيماى روزگار
م
مطالب مشابه :
تزئین گیره مو با مهره
18 ژانويه 2011 ... ایده های زیبا - تزئین گیره مو با مهره - ... بزنین و شروع کنین به بافتن هر گره ای که میزنید باید دور گیره را بگیره. میخوایم این قسمت فلزی روی
بافت مو با عکس
بافت مو با عکس. خدمات کلیه بافت مو با مدل های جدید. اموزش انواع بافت مو: افریقایی- مکزیکی-فرانسوی-هلندی-مصری-لبنانی و........ اضافه کردن مهره و روبان و نگین و
کار با منجوق و مهره كريستال
صندوق خاطرات - کار با منجوق و مهره كريستال - سوختن با تو به پروانه شدن میارزد. عشق این بار به دیوانه ... بافته شالگردن(قلاب بافی) · بافت مدل انگور ... بافت گل رز با مو · سیستم افزایش ... که با توجه به اواع خونه که بالا توضیح دادم . خونه اولش نوع 2
تبلیغات آرایشگاه های مختلف.....
در آریشگاه گلها صد سال جوانتر شوید و سن خود را با دخترتان یکی کنید. ارائه کلیه خدمات ... تخصص دوخت مو ،هیرا اکتنشن،بافت مو با مهره و کاغذ و مداد. طراحی روی ناخن
مهره سرخ - سیاوش کسرایی
سیاه مشق - مهره سرخ - سیاوش کسرایی - و من انديشه كنان غرق اين پندارم ----كه چرا ---- خانه كوچك ما سيب نداشت - سیاه ... فال حافظ | دستگاه بافت مو .... با آبشارى. کوبان به صخره سر. تا گردش سپهر مدارش درين خم است. ننگى چنان و داغ تو بر جان رستم است.
برچسب :
بافت مو با مهره