اشعاری از شاعران در مورد زلزله و مصائب ناشی از آن
ویدا فرهودی
فرو میریزدش بر سر، هر آنچه مانده بود آباد
دلش از درد میجوشد، زمین، درمانده از بیداد
تلی از مرگ میبالد، کسی آهسته مینالد
و میبلعد صدایش را، به نعره، دیوی از بیداد
مکرر میشود ماتم، زمانی در طبس یا بم
چه فرقی میکند؟ این غم، چگونه میرود از یاد؟
هماره قصه یکسان است هجوم مرگ بر کرمان
همان تکرار گیلان است، که شهر مردگان را زاد
و پژواکی است دردآلود، از ایینی گنه اندود
که دزدیده است ایمان را به نام میهنی آزاد
صدای ضجهی مادر، در عمق رنج میمیرد
پدر در بهت میماند، اگر چه غرقه در فریاد
نگاه مات کودک در میان اشک میلرزد
و در گوشش نمیپیچد صدایی جز غریو باد
چه شد آن خانهی خشتی، رطب بر سفره بود و نان
و بوی فقر زیبا بود، چو مادر لقمهای میداد!
چه سرمایی است در جانش، کجا اید به درمانش
سیه منوال تزویر و سیاهی لشگر امداد؟
هزاران نخل خفتند و دو چندان گور روییدند
قنات از آب خالی شد و هستی زیر پا افتاد
نمایان تا که شد زشتی، ورای خانهی خشتی
فرو بلعید شهری را، زمین درمانده از بیداد
***
علی اصفهانی
آنگاه كه سقفها فرود آمد
خاكها به چشمها و دهانها فرو شد
تیرها بر سرها و گردنها نشست
دست و پاها كه میل جنبش داشت
زیر هوار خاك از جنبش ایستاد
و فریادها و نالهها به هوا بر خاست
ما نبودیم كه این همه رنج را
ببینیم و دم بر نیاوریم
اما ... خدا كه بود
مگر ندید نوباوگان شیرخوار پستان مادر میمكند؟
مگر ندید نوعروسان خویشتندار تازه به بستر رسیدهاند؟
مگر ندید مومنان شب زنده دار به نمازش ایستادهاند؟
مگر ندید كه تنهای بیمار تبدار در انتظار
عافیتاند؟
مگر ندید؟ مگر ندید؟ مگر ندید؟
مگر نمی دانست كه هزاران كودك مجروح را
مادری نخواهد ماند كه مرهم جراحتشان باشد؟
مگر نمیدانست پدران و مادران جان بدر برده فرزند
كشته را
امیدی برای زنده ماندن نخواهد ماند؟
مگر نمیدانست به سفر رفتگان را
خویشاوندی نخواهد ماند كه بر شانه او اشكی
فشانند؟
مگر نمیدانست؟ مگر نمیدانست؟
بازهم میگویی خدای من مهربان است؟
تو را به همان مهربان خدای خودت سوگند
مهربانی را برایم تفسیر كن
***
شعر زلزله از مهدی سهیلی در کتاب طلوع محمد
لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاك ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله-
پوپك،شكسته بال بصحرا پرید و رفت
گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد
هر كلبه گور شود
عشق و امید،مرد
***
در پهندشت خاك كه اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان-
افسرده كودكان زپی مادران خویش
دلدادگان دشت-
سرداده اند گریه پی دلبران خویش
***
در جستجوی دختر خود مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاك
او بود ودختری كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟دختر او،آرزوی او-
خفته است در درون یكی تیره گون مغاك
***
بس كودكان كه رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران بخاك غریبی نشسته اند
بس شهرها كه گور هزاران امید شد
شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شكسته دل-
بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
***
آن كومه ها كه پرتو عشق و امید داشت-
غیر از مغاك نیست
آن كلبه ها كه خانه ی دلهای پاك بود-
جز تل خاك نیست
***
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
كای دست آفتاب!-
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره بویرانه های ده
مارا دگر نیاز بخورشید وماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست
***
خشكید چشمه ها و بجز چشمه های اشك-
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد-
در روستا نماند
***
دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است
یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند
آنانكه بود بر لبشان داستان عشق-
خود «داستان» شدند
***
این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای
ما را تو در بلای غریبی كشانده ای
ماداغدیده ایم
با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم
زینجا نمیرویم
این دشت،خوابگاه جوانان دهكده است
این خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست
***
هر سبزه ای كه بردمد ازدامن كویر-
گیسوی دختریست كه در خاك خفته است
هر لاله ای كه سرزند ازدشت سوخته-
داغ دل ز نیست كه غمناك خفته است
اما تو ای زمین
ای زادگاه ما!
ما باتو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانكه رفت اسیر بلا مكن
این كلبه ها كه خانه ی امید و آرزوست-
ویرانسرا مكن
ور خشم میكنی
ویرانه كن عمارت هر قریه را ولی-
مارا ز كودكان و عزیزان جدا مكن
******
در شعر هزار سال گذشته ما، سوگنامههایی درباره زمینلرزههای شهرهای مختلف هست که هم مکمّل متون تاریخی برای تحقیقات زلزلهشناسی است و هم سوز و گداز شاعران را در غم هموطنان بیان میکند. در اینجا نمونههایی را از شعر کهن از قرنهای پنجم تا سیزدهم درباره زمینلرزههای تبریز و شیراز میآوریم.
بررسی اشعاری در یک موضوع واحد در کنار هم، از چند شاعری که به فاصله هشت قرن از هم میزیستند، تحوّل زندگی و تحوّل شعر فارسی را در قرون مختلف نشان میدهد.
اکنون برگزیدهای از سوگنامههای پنج شاعر را بخوانیم.
زلزله 434 تبریز از قطران تبریزی
بود محال تو را، داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال
دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و مال و به نیکوی و جمال
زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
زخلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به طاعت ایزد، یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز، بودن با مطربان شیرینگوی
به شب، غنودن با نیکوان مشکینخال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی بر آرد قال
خدا به مردم تبریز برفکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت درخت
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کزان درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گفتی به دیگری که مموی
یکی نبود که گفتی به دیگری که منال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان نبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر اوفتد زلزال
زلزله 1060 تبریز، از بقایی بدخشانی
چه پیش آمد زمین و آسمان را |
|
|
که بد میبینم اوضاع جهان را |
حوادث با هم از هر گوشه جستند |
|
|
طلسم خاک را در هم شکستند |
نوردیدند در هم خشم و کین را |
|
|
ز جا کندند بنیاد زمین را |
سواد دلنشین ملک تبریز |
|
|
شد از فرط تزلزل وحشتانگیز |
ز وحشت لرزه بر مردم درآویخت |
|
|
که رنگ سرمه از چشم بتان ریخت |
زمین از لرزه چون دریا خروشید |
|
|
منار از خاک چون فواره جوشید |
چنان بگرفت طوفان زمین اوج |
|
|
که رفتی هر طرف دیوار چون موج |
همی جستند از غم با دل چاک |
|
|
خلایق چون سپند از تابه خاک |
برون میآمدند از خانه گور |
|
|
فقیران همچو خاک آلوده زنبور |
چو من با شاهد حیرت در آغوش |
|
|
همه گشتند هر سو خانه بر دوش |
تزلزل آنچنان شد خانهافکن |
|
|
که جان بیرون دوید ازخانه تن |
برون جستی ز حیرت مضطرب حال |
|
|
ز صورتخانه آیینه تمثال |
چو دیوار از تزلزل سر بسر زد |
|
|
در از بیطاقتی خود را به در زد |
حکیمان را طپیدنهای دیوار |
|
|
دهد هر لحظه یاد از نبض بیمار |
درین بام کهن بام و دری نیست |
|
|
که در بالین هر خشتش سری نیست |
چه غم ما را شب گور از شر و شور |
|
|
که ما دیدیم خود را زنده در گور |
صراحی شد خموش از خنده فیالفور |
|
|
قدح بیاختیار افتاد از دور |
نبینی خانهای برپا در آفاق |
|
|
بجز ویرانه دلهای عشاق |
زمین القصه زان رنج جگر سوز |
|
|
طپیدی چون دل عاشق شب و روز |
الهی این بلا دور از زمین باد |
|
|
زمین را درد و رنج آخرین باد |
زلزله 1239 شیراز، از وصال شیرازی
که این نکته داند که باور کند |
|
که نادیده تصدیق محشر کند | |
یکی داستان دارم از رستخیز |
|
به دل کارگر همچو شمشیر تیز | |
به خاک اندر آمد یکی زلزله |
|
جهان روز محشر شد از ولوله | |
زمین همچو دریا درآمد به موج |
|
جهان غرقه موج از فوج فوج | |
از آن شهر و بازار و ایوان و کاخ |
|
بجا ماند دشتی همه سنگلاخ | |
ز مسجد ز بازار و ایوان و باغ |
|
اگر جویی، از جغد میجو سراغ | |
ز هر طاقشان مرغ کوکو زند |
|
که کو بانی طاق تا او زند؟ | |
کس آن طاقها چون ببیند خراب |
|
کی ایمن رود زیر گردون به خواب | |
نگون گشتن خرگه مهتران |
|
قیاسی است بر حالت کهتران | |
یکی زان میان کلبه تنگ من |
|
کز او نام میبود، شد ننگ من | |
چنان آسمان کوفتش بر زمین |
|
که گویی نبوده است آن سرزمین | |
من اکنون نشسته بر آن تل خاک |
|
پس و پیش من ناله دردناک | |
جگر پارگانم جگر خوارگان |
|
ز خان و زمان گشته آوارگان | |
گرفتم بر افشانم از دیده آب |
|
کی از سیل آباد گردد خراب؟ | |
زلزله 1264 شیراز، از وقار پسر وصال شیرازی
دل درهم و خاطر به غم و سینه بتاب است |
|
شهری به خروش است و جهانی به عذاب است | |
گیتی همه با زلزله روز نشور است |
|
عالم همه با غلغله روز حساب است | |
آن خانه که بر جای بود خانه مور است |
|
وان کاخ که برپای بود کاخ حباب است | |
دلها همه بشکسته، مساجد همه ویران |
|
یزدان هم از این حادثهها خانهخراب است! | |
آن قصر که تا قصر فلک کنگره افراشت |
|
ویران شد و آرامگه بوم و غراب است | |
خلقی ز بنا کرده خود خوار و هلاکاند |
|
چون کرم بریشم که هلاکش ز لعاب است | |
هرچند که فصل گل و ایام سرور است |
|
دل مایه نقل است و شراب است و کباب است | |
از خون جگر جانب می کس نکند میل |
|
«غم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است!» | |
کس را برد ار خواب بر این خاک مشوش |
|
طفلی است که در دامن گهواره بخواب است | |
یک لحظه زمین نیست به یک وضع و به یک شکل |
|
شد راست که گیتی بمثل نقش بر آب است | |
از زلزله در پارس دگر سایهگهی نیست |
|
گر بر سر کس سایهای افتد ز سحاب است | |
قوتی نه ولوتی نه در این روز جگرسوز |
|
گر بوی طعام است ز دلهای کباب است |
زلزله 1269 شیراز، از داوری پسر وصال
شبی کشیده به رخساره نیلگون معجر |
|
به قیر روی فرو شسته توده اغبر | |
هوا گره بر جبین و ستاره اشکآلود |
|
افق دریده به گریبان، زمین سیاه بسر | |
چراغها همه خاموش و حجرهها تاریک |
|
دماغها همه پر از خواب و دیدهها پی در | |
نه هیچ بیدار اندر فراخنای زمین |
|
نه هیچ روغن اندر چراغدان قمر | |
من و سه چار تن از دوستان یکدل خویش |
|
به خواب، خفته به راحت به گوشهای اندر | |
قریب آنکه بر آید زبانه خورشید |
|
به گاه آنکه بمیرد فتیله اختر | |
چنان به لرزه درآمد زمین که پنداری |
|
بشد ز مرکز خود سوی مرکزی دیگر | |
نعوذبالله خارا شکاف زلزلهای |
|
مهیب و نعرهزن و خانهکوب و خارا در | |
هزار کوه بیکباره گفتی از سر جای |
|
بلند گشت و بیفتاد بر سر کشور | |
بسی نماید که دندان برون جهد ز دهان |
|
ز زور زلزله و چشمها ز کاسه سر |
ز تنگنای حصار از مخالف انبوه |
|
دوید طفل برون از مشیمه مادر | |
ز جای جستم و کردم یقین که اسرافیل |
|
دمید صورو بپا شد کشاکش محشر | |
شتاب کردم و رفتم ز حجره چندین بار |
|
به جانب در و، دیوار ره نداد بدر | |
حصار خانه چو منجنیق سنگانداز |
|
فشاند سنگ و به من برنماند راه مضر | |
بایستادم و دیدم که شد ز هر جانب |
|
زمین چو کشتی لنگر گسسته زیر و زبر | |
ز زور زلزه سر تا به پای در جنبش |
|
حصار خانه چو رقاصههای بازیگر | |
به یک دو لرزه بهم در شکست شهر چنان |
|
که آبگینه خالی ز پتک آهنگر | |
ز پیچ وتاب زمین گرد یکدگر به پیچید |
|
چنارهای قوی همچو شاخ نیلوفر | |
به نیمه شب تار آنچنان زمین بشکافت |
|
که مهر تافت از آن سوی توده اغبر | |
شکست کوه و افق بر نشیب شد چندان |
|
که هر دو قطب بیکباره آمدم به نظر |
بیاض شعر مرا آنچنان ز هم بگسیخت |
|
|
که نظمها همه شد نثر و ریخت در دفتر |
چو گرگ گرسنه خاک سیه دهان بگشاد |
|
|
بخورد ز آدمیان سیزده هزار نفر |
چه خانهها که در آن صد نفر فزون و یکی |
|
|
برون نرفت که آرد ز اهل خانه خبر |
به جز دو رنگ سیاه و سپید نیست لباس |
|
|
به پیکر غنی و مفلس از گروه بشر |
سیاهپوش یکی نیمه بر فراز زمین |
|
|
سپیدپوش دگر نیمه زیر خاک اندر |
مگر نعیم و جهیم دگر پدید آرد |
|
|
خدا به کیفر و پاداش مۆمن و کافر |
وگرنه اینهمه کز خلق مرد، پندارم |
|
|
که نی دگر به جنان جای ماند و نی به سقر |
منبع : سایت تبیان
مطالب مشابه :
اشعار زیبا در مورد شهدا
مردانی که از فرش به عرش سفر کردند. صفحه روایتی از نقی کریمی در مورد مهدی
اشعاری در مورد حضرت عبدالعظیم حسنی
اشعاری در مورد حضرت عبدالعظیم گر سفر نزدیک آید یا که
شعر های در مورد سربازی
برای شما دارم.لطفاً بعد از بازدید در خبرنامه عضو شوید و نظر خود را در مورد کل مطالب بدهید
اشعاری از شاعران در مورد زلزله و مصائب ناشی از آن
اشعاری از شاعران در مورد زلزله و مصائب ناشی از آن مگر نمیدانست به سفر رفتگان
اشعاري در مورد هنر
اشعاري در مورد سفر مربي مرد است در آستانه جاه سفر خزانه مال است و اوستاد، هنـــر + + +
اشعاری زیبا در مورد دوست ورفیق
اشعاری زیبا در مورد دوست سفر های سوی خراسان و شام و عراقش بگردان صفحه
سخنان بزرگان در مورد آرزو و امید 1
گلچین اشعار در مورد حماسۀ آن كه در آرزوي ديدن زيبايي هاي جهان هستي عزم سفر كند، زماني به
اشعاری در مورد شعار سال
اشعاری در مورد شعار معلمان برای دانش آموزان از سفر آسمانی
در مورد حافظ شیرازی
در مورد حافظ اشعاری از این قبیل در دیوان حافظ بر می گردد البته سفر به اصفهان نیز
برچسب :
اشعاری در مورد سفر