رمان سقوط هواپیما (5)
بئاتریکس
باسارا روی مبل نشستیم ...
سارا –راستی اسمت چیه؟
-بئاتریکس.
جیغ بلندی زد که پریدم ... همون موقع صدای داد آقای هرکول دراومد(لقب جدید ساوین بدبخت)
بهش
نگاه کردم،قهوه ریخته بود رو دستش ... با ابروی بالا رفته داشتم به حرکاتش
نگاه میکردم ... داشتم خودمو میکشتم که نخندم ... چهرم کم کم داشت سرخ
میشد ... از سالن که زد بیرون زدم زیر خنده ... نه به اون هیکل هرکولیش نه
به این رفتارش ... سارا که نگاهش بهم خورد گفت :
-وای مامان چه خوشگل میخندی!
و بعد دستشو فروکرد تو چالم ...
سارا-این ساوین که نمی زاره به چالش دست بزنیم ... تو دلم مونده.
سرمو با خنده تکون دادم که با هیجان گفت:
-جان من اسمت چی بود؟
-بئاتریکس.
-اوه ... خفن!خوشمان آمد.
خواستم جوابشو بدم که همون پسره توی هواپیما رو دیدم ... همون همسر ساناز ...
بعد
از سلام و احوال پرسی،سارا با هیجان در حالی که ادای هرکول رو در میورد
ماجرا رو شرح داد و آقا پرهام هم با خنده دست دو قلو های بانمکش رو گرفت و
از سالن خارج شد.
یه نگاه به نسکافه ام که روی
میز بود انداختم،لبخند محوی گوشه لبم رو گرفت ... عاشق نسکافه بودم.طبق
عادت یه تای ابرومو دادم بالا و خیلی شیک نسکافه و برداشتم و آروم یه جرعه
ازش نوشیدم که هرکول هم تشریف فرما شد و پشت سرش آقا پرهام و دو قلو ها
اومدن با خنده و سروصدا اومدن داخل.نگاهمو از دوقلوها گرفتم و سرمو نرم
چرخوندم که دیدم هرکول روی مبل روبه روم نشسته و با چشمای ریز شده نگام
میکنه ... اَه این دیگه چشه؟ با بی تفاوتی نگاهمو ازش گرفتم و به سارا گوش
دادم که داشت آمار کل فامیلشونو میریخت بیرون!
.
.
.
ساوین
چشمامو با حرص ریز کردم ... این چه افادس! البته افاده هم نیستا ! ولی چرا هس ... همچین ابروشو میندازه بالا گفتم حالا چی شد؟
داشتم با پرهام درباره یکی از نقشه ها صحبت میکردم که صدای زنگ در اومد ...
مهری خانم که درو باز کرد خاله ترنم و شوهرش آقامهران و رویا و بردیا
اومدن ... پوف حالا کی حوصله این دختره رو داره ... اه !
همه به احترامشون بلند شدیم ... با خاله که روبوسی کردم چشمم افتاد به رویا و دختر قهرمانه ...
رویا با حرص دستش رو دراز کرد که قهرمان با تعجب یه نگاه به
سرتاپاش انداخت و آروم نوک انگشت رویا رو واسه خالی نبودن عریضه لمس کرد و
سریع دستشو انداخت... خندم گرفت ... البته بدبخت حق داشت ... تیپ جلف رویا
رو چه به ژستای باکلاس این خانم؟
همه با خانواده خاله اینا سلام کردیم و خاله هم کلی
قهرمانمونو تحویل گرفت فقط تو این بین از نگاه های بردیا به قهرمان خوشم
نیومد ...
اوف باید اسم دختره رو از ساناز میپرسیدم خسته شدم بس گفتم قهرمان ...
از شانسم ساناز دقیقا کنارم نشست ... یواش زدم به بازوشو با صدای آرومی گفتم:
-میگم ساناز!
-هوم؟
-اسم این دختره چیه؟
با خنده برگشت سمتم:
-مگه نمیدونی؟
-نه!
با ذوق گفت:
-یه اسم باحالی داره که نگو!
یه تا ابرومو انداختم بالا :
-چی؟از اسم من باحال تر؟
به چشمام نگاه کرد:
-بئاتریکس!
-جـــــانم؟
نگاهی پر تحسین به سمت بئاتریکس انداخت و گفت:
-من که خیلی خوشم اومد از اسمش ... تکه ... اصلا همه چیز این دختر تکه!
سرمو آروم تکون دادم و رفتم تو فکر ...
.
.
ادامه دارد ...
....................................
قسمتی از پست بعد :
ایــــی ... توی چند کلمه براتون توصیفش میکنم ... جلف ، بی کلاس ، گند اخلاق ...
مطالب مشابه :
رمان سقوط هواپیما (7)
رمان سقوط هواپیما (7) تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۹ | 10:30 | نويسنده :
رمان سقوط هواپیما (2)
××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (2) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رمان سقوط هواپیما (10)
رمان سقوط هواپیما (10) تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ | 11:12 | نويسنده :
رمان سقوط هواپیما (11)
رمان سقوط هواپیما (11) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۶ | 20:58 | نويسنده :
رمان سقوط هواپیما (5)
××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (5) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برچسب :
رمان سقوط هواپیما