برای همه ی خوبی هات!

به نام خدا

حال و هوای من کم کم برگشته بود به همون روال سابق !

گاهی اوقات از اینکه می دیدم وضع کنکورم با بقیه فرق داره ناراحت می شدم و گاهی هم از اینکه از نظر درسی خوب پیش رفته بودم و قرار بود فقط تو کنکور آزاد شرکت کنم و خبری از اون همه استرس و ترس و لرز سراسری نبود خوشحال می شدم چون مطمئن بودم که از پس کنکور آزاد به خوبی بر میام!

ولی خوب از طرفی هم این مساله گاهی اوقات باعث تنبلی و کم کاری من هم میشد!

نزدیکای ثبت نام همایش ها بودیم و بچه ها در تکاپوی اینکه هرچه زودتر اقدام به ثبت نام کنن تا جلوی جلوی سالن بیافتند...بچه های سال قبل از ماجراهای همایش تعریف می کردن و کلی به شوق و ذوق اونهایی که بار اولشون بود اضافه میکردن، اما با همه این اوصاف من تصمیمی به رفتن به همایش نداشتم ! از نظر من کنکور آزاد آنچنان سخت نبود که نیازی به همایش داشته باشه و همین کلاس های عادی برام کافی بود،اما سارا آنچنان با آب و تاب و اغراق های همیشگی اش برام از همایش تعریف می کرد که خیلی خیلی دلم خواست که من هم محیط همایش رو تجربه کنم...

مادرم مخالفتی نداشت و از هر چیزی که به بهبود و پیشرفت درس من کمک می کرد استقبال می کرد.اما من همچنان دو به شک بودم و نمی دونستم رفتن به همایش ها فایده ای داره یا نه...

به پیشنهاد سارا قرار شد از استاد در این زمینه مشورت بگیرم.تو آنتراک رفتم پایین و با هر زحمتی بود تونستم خودمو تو آبدار خونه جا کنم!

خلوت که شد سارا سقلمه ای زد بهم و گفت: برو دیگه...داشتم با سارا صحبت می کردم که استاد گفت چی دارین پچ پچ میکنین شماها!

سارا گفت استاد دوستم سوال داره روش نمیشه بپرسه!!

استاد با تعجب گفت روش نمیشه!؟

دیدم اوضاع بد جوری داره ضایع میشه،رفتم جلو و گفتم نه استاد شوخی میکنه!

می خواستم باهاتون یه مشورتی بکنم...به نظر شما من که امسال دارم کنکور آزاد میدم اومدن همایش برام میتونه مفید باشه یا نه!؟

استاد تاملی کرد و گفت: اگه نظر منو بخوای که من میگم اتفاقا برای آزاد خیلی مفیده...چون خودت که میدونی آزاد بیشتر رو  کلی گویی و حفظیات کار میکنه! همایش هم کلا هدفش دوره کلی مطالب و نکته هاست!

به نظر من که بیای ضرر نمیکنی!حالا بازم هرچی خودت فکر میکنی درسته انجام بده!

تشکر کردم و با سارا برگشتیم تو کلاس....

-                        رو به مهدیه کردم و با نگرانی پرسیدم حالا کی بریم بلیط بخریم،می ترسم وقتش تموم شه؟

مگه کنسرته که بلیط داشته باشه؟!! نمی خواد ما بریم! پولامونو جمع میکنیم میدیم دست فرزانه بره برای همه مون بخره!

-          آخه من می خواستم برم انتشاراتو ببینم!

حالا ول کن انتشاراتو ،حال داری تو هم!دیدن نداره که!

پول هامون رو جمع کردیم و به فرزانه دادیم تا برای ما هم رزرو کنه!

فرزانه کلی از محیط انتشارات و رفتار و برخورد خوب همکارای دکتر آرام فر و از همه مهمتر از اتاق کار و مدیریت دکتر برامون گفت و من کلی تو دلم آرزو کردم که ای کاش من هم می رفتم. بعد از کلاس ،تو مسیر خونه،حرف های بچه ها رو راجع به همایش تجسم می کردم و کلی شوق و ذوق می کردم و دلم می خواست هرچه زودتر همایش ها شروع بشه! اما خیلی مونده بود تا همایش و حالا حالا ها باید خودم رو با خیال پردازی مشغول می کردم!

وقتی رسیدم خونه بی صبرانه و بدون هیچ اقدام دیگه ای رفتم سراغ تلفن و با هیجان برای مریم از جریاناتی که اتفاق افتاده بود تعریف کردم!مریم حسرت می خورد و می گفت ای کاش من هم بودم! و من  هم مدام اون رو به خاطر اینکه حرف من رو گوش نکرده بود و با من ثبت نام نکرده بود ملامت می کردم!

اواخر بهمن ماه بود...بخش زیادی از درس ها تدریس شده بود،تست های زیادی مرور شده بود...بچه ها هر چه به کنکور نزدیک تر می شدیم استرس بیشتری به خودشون می گرفتند...خیلی هاشون به راحتی کم می آوردند و دیگه به کلاس نمی اومدند،خیلی ها هم بر عکس تلاش بیشتری از خودشون نشون می دادند...

و من...

اواخر دوره بودیم و تقریبا چیزی از درس های شیمی و ریاضی نمونده بود و همه درس ها آخر اسفند ماه به پایان می رسیدند!

صبح شنبه بود!

از روز قبل با مریم تصمیم گرفته بودیم که بساط صبحانه رو با خودمون ببریم تو پارک لاله که نزدیک آموزشگاه بود و صبحانه رو اونجا بخوریم!

وارد پارک که شدیم جز چند تا دانشجوی شهرستانی که مشغول خر زدن! برای امتحان بودن و چندتا پیرمرد و پیرزن و چند ورزشکار که طناب می زدند و می دویدند، کس دیگه ای به چشممون نخورد!

گفتم چقدر دلم برای باشگاه و ورزش تنگ شده...همش تقصیر اسن کنکوره...ما رو از کار و زندگی انداخت!! میگم مریم نکنه یکی از استادامون اینجا باشه و ما رو ببینه ؟!!

گفت : خوب ببینه مگه داریم خلاف می کنیم؟داریم صبحانه رو در کنار طبیعت خدا میل میکنیم...!!

اونوقت مامان جنابعالی می دونه که این وقت صبح به جای کتابخونه!!!نشستی تو طبیعت خدا داری صبحانه کوفت میکنی؟؟؟

 ا ا ا ا ا ؟نگاه کن!عجب رویی داری تووووووووووووو!خوبه حالا خودت پیشنهاد دادی! بله میدونن!

-                         شوخی کردم بابا ناراحت نشو!

من خیلی اینجا رو دوست دارم،فضاش خیلی خوب و مثبته! زود چاییتو بخور بریم...وسایل رو جمع کردیم و قدم زنان به سمت درب خروجی رفتیم.مریم با دیدن وسایل بازی بچه ها عین دختر بچه های 5 ساله ذوق زده شد و گفت نامرداشه هرکی نیاد تاب بازی!و شروع کردیم به دویدن!

چه نفسی داشت ! اون میدوید و من به دنبالش ،تا بلاخره به تاب ها رسیدیم.مریم کوله خودش رو به سمتی پرت کرد و پرید توی تاب...رفتم کنارش و شروع کردم به هول دادن،اونقدر شاد بود و می خندید که من هم وسوسه شدم!

گفتم یادته بچه که بودیم عصر ها پارک ها شلوغ می شد مجبور می شدیم صف وایسیم نوبتی تاب سوار شیم!

-          آی گفتی..آره یادمه!

منم همیشه از این بچه قُلدرا می ترسیدم که با زور نوبت بچه ها رو می گرفتن و بازی می کردن!

-          آره!راست میگی! یادته اون موقع ها زمین بازی همش ازین سنگ ریزا بود که تو سنگکی ها تو تنور هست! کف زمین همش ازونا بود! نه مثل الان که همش فوم و اسفنجه!

-          آره...یادمه...با زینب اینا (دختر خاله کوچیکم) که می رفتیم پارک، آخرای بازی که می شد و می خواستیم برگردیم خونه، من و زینب می نشستیم لب زمین بازی و پاهامونو چال می کردیم زیر سنگا!

-          پس تو هم از این دیوونه بازی ها می کردی...؟فکر کردم فقط خودم از این کارا می کردم!

-          آره ...آخه خونه هامون نزدیک پارک بود اگه کثیف می شدیم مامانامون دعوامون نمی کردند...

یادش به خیر!چقدر زمان زود گذشت...

-                       آره واقعا...

هنوز 5 دقیقه ای از خنده و بازی ما نگذشته بود که پیرمرد نگهبان از دور سوت زنان به سمت ما اومد!

گفتم اوه اوه !صاحابش اومد! مریم پاشو در بریم...هوا ابریه!

من و مریم زود وسایلمون رو برداشتیم و از پشت درخت ها پا به فرار گذشتیم!

از پارک به سمت کتاب فروشی ها رفتیم و تمام راه رو به یاد اتفاقی که افتاده بود می خندیدیم!

مریم تعدادی کتاب هنری برای خواهرش خرید و من هم چند تا سی دی و نرم افزار...چرخی هم توی گالری های اون اطراف زدیم...قاب ها و پوستر های شاعرانه و هنری نظر هر رهگذری رو به خودش جلب میکرد! بعضی ها بزرگ و خیره کننده و بعضی کوچک و پر محتوا! مریم سرش تو رمان ها بود و تند و تند ورق می زد تا شاید کمی از داستان دستگیرش بشه و ریسک کنه و کتاب رو بخره...داشتم تو دلم بهش میخندیدم که تابلویی از دور نظرم رو به خودش جلب کرد و منو به اون سمت فروشگاه کشوند.

گفتم خودشه!

رفتم جلو و گفتم ببخشید آقا من این تابلو رو می خوام!

مریم که بی خبر از من غرق دنیای رمان ها شده بود با نگرانی اومد جلو و با دیدن من تعجب کرد!

 فکر کردم رفتی بیرون...کجایی تو...؟

-         گفتم من همینجا بودم!

-         این چیه...؟

-         این ؟؟یه هدیه است برای همه ی خوبی هات!

مرد فروشنده لبخندی زد و گفت : قدر دوستی هاتونو بدونید...تو این دوره و زمونه کمتر اینطور رابطه ها پیدا میشه!

مریم ذوق کرد و قبل از گرفتن تابلو خیلی محکم من رو بغل کرد!گفتم خوبه... مریم بسه...فهمیدم نمی خواد احساستی بشی...خفه شدم! ببین قدر منو بدون! اینقدر اذیتم نکن!

از فروشگاه اومدیم بیرون که مریم جیغی زد و گفت وای ی ی ی ی...

از جام پریدم و گفتم چیه ه ه ه ه ه ه ه ه ؟ اِ؟ چرا اینجوری میکنی؟چی شد؟

گفت : هیچی مثلا می خواستم رمان بخرما!!!!

-         همچین جیغ زدی فکر کردم کیفت رو زدن!دیوونه! برو بخر من اینجا وایستادم!

-         نری ها!

-         نه نمی رم...زود باش ظهر شد...

احساس گرسنگی و ضعف دیگه رمقی برای پیاده روی برامون نذاشته بود! برگشتیم سر خیابون نصرت...یه فست فود کوچولو و جمع و جور روبروی خیابون بود ...همون جایی که اولین روز توش ناهار خورده بودم...رفتیم اونجا و دلی از عزا در آوردیم و کلی انرژی گرفتیم!

-         میگما..چقدر مزه داد!

-         آره...پیتزاش با اینکه چیزه خاصی نبود ولی فکر کنم چون خسته بودیم چسپید!

-         نه خیر بگم چرا ؟

-         بگو!

-         برای اینکه جفتمون خوشحال بودیم...حالا خسته و گرسنه هم بودیم ولی بیشتر چون خوشحال بودیم و خیلی وقت بود با هم بیرون نرفته بودیم!

-         آره راست میگی...کلاسِت کی شروع میشه...دیرت نشه!

-         یادت نرفته که ؟!!تو قراره امروز با من بیای مریم!

-         نه ه ه ه ه  ه ه !ما چنین قراری نداشتیم...

-         اِه ه ه ه!مریم اذیت نکن...از صبح با هم طی کردیم دیگه!

-         نه نه! جدی میگم! من جرات ندارم سر کلاس این استادِ ترسناکتون حاضر بشم...اومدیم و گفت پاشو ازت بپرسم!

-         نه بابا از مهمان که درس نمی پرسه!

-         نه جونِ زهرا ،بی شوخی ،باید برم خونه کلی کار دارم!

-         پس یعنی نمیای دیگه!!

-         ...

-         اوکی حالا که پاشدم و مجبور شدی حساب کنی اونوقت آدم میشی!

-         چی فکر کردی...منو تهدید می کنی...؟بیا ایناهاش!! دیگه در این حدم نیستم نتونم ناهار دوستمو حساب کنم!

-      می خواستم اذیتت کنم!مهمون منی!

-         نه بابا...اون از کادو...اونم ازآبمیوه! ناهار دیگه مهمون من!

هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت و بلاخره مریم موفق شد و خودش ناهار رو حساب کرد!هر چند ما با هم از این حرف ها نداشتیم و حساب کردنی بینمون نبود!

بعد از خداحافظی از مریم ،به سمت ماهان راه افتادم...

تو تنهایی خودم و تو اون فاصله ی کوتاه به کارهایی که صبح اون روز کرده بودیم و اتفاق هایی که افتاده بود فکر می کردم و یاد خنده هامون که می افتادم خنده ام می گرفت و بعد به خودم می اومدم و می دیدم تو خیابون دارم برای خودم می خندم و ملت نگام میکنن و زود خودمو جمع وجور می کردم و دوباره آروم به مسیرم ادامه می دادم...

 

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}


مطالب مشابه :


آشنایی با دکـتر مهـدی آرام فـر

همایش رایکان مشاوره آشنایی با دکـتر مهـدی آرام فـر. دکـتر مهـدی آرام




!!!زیست!!!

2.کتاب تانک تست انتشارات تخته سیاه,نوشته ی دکتر مهدی ارام فر تالیف مهدی همایش زیست




خبرهای همایش کنکور93

زیست دکتر مهدی آرام فر 6و7و8 این قبیل دانش آموزان می توانن از مبلغ وجوه همایش را از




میلاد رضایی مقدم مشاور ارشد کنکور و کارشناس کتابهای کمک آموزشی/تاریخ ادبیات تخته

با آرزوی موفقیت برای سرکار خانم آرام فر و دکتر مهدی آرام فر که بی همایش های




برای همه ی خوبی هات!

نزدیکای ثبت نام همایش ها بودیم و دکتر آرام فر و از همه مهدی آرام فر,




نظرسنجي بزرگ اساتيد برتر كنكور ايران(وبژه كنكور93)/متولي:گروه آموزشي مشاوره اي باراد

آقای مهدی آرام فر. 2: کنکور88و89و90و91،مجری برگزاری همایش های کارگاه تداعی معانی،مجری




بررسی و معرفی کتاب های کنکور

یکی از منابع مفید در کتاب زیست گیاهی از انتشارات تخته سیاه تالیف مهدی آرام فر همایش زیست




بودجه بندی سوالات کنکور رشته ریاضی / فرصت برابر / قلم چی

-دکتر مهدی آرام فر (۴ آبان) (همایش زیست) برنامه دکتر بیژن ابوالقاسمی در فرصت برابر




برچسب :