تبسم

 : نمی دونم ولی احساس آرامش نمی کنم دلم می خواهد برگردم خونه

ترنج : باشه فردا بر می گردیم .

صبح هر دو آماده شدیم و رفتیم پایین کاوه تا ما رو دید : کجا ؟

: ممنون ازت خیلی اذیتت کردیم ولی باید برگردیم

کاوه : ترنج تو یک چیزی بگو

ترنج فقط به کاوه نگاه کرد

کاوه : این اشتباه بزرگی تبسم ، می خواهی چکار کنی؟ ، می خواهی خود تو به کشتن بدی یا ترنج ؟

: هیچ کدوم فقط می خواهیم برگردیم خونه

کاوه : نرو تبسم باور کن از اونجا دور باشی بهتر

سرم و تکون دادم : باید برم خونه ؛ خداحافظ

به طرف در رفتم

کاوه : بزار خودم ببرمتون

: مزاحم تو نمیشیم

کاوه : این چه حرفیه بزار آماده بشم بریم

روز مبل نشستم تا کاوه بیاد

بریم

سرم و بلند کردم و رفتیم وقتی به خونه رسیدیم اشک هام ریخت دلم برای متین و مامان تنگ شده بود ؛ در خونه رو باز کردم رو کردم به کاوه : بفرمائید تو

کاوه با ناراحتی : نه من دیگه میرم ،کاری داشتی باهام تماس بگیر ؛ خداحافظ

: خداحافظ

ترنج : ممنون آقا کاوه

کاوه لبخندی زد و رفت

وارد خونه شدیم همه چیز در آرامش عجیبی فرو رفته بود

ترنج : خوب اینم خونه

: باید یکم تمیزش کنم

ترنج : آره بیا با هم تمیزش کنیم

توی مدتی که خونه رو تمیز می کردم همش به این فکر می کردم چطوری این اتفاق افتاد

تبسم

: جانم

ترنج : بیا تلفن آقا کاوه است

اخم هام توی هم کردم آروم : می گفتی دستش بنده

ترنج : بیا دیگه

گوشی رو گرفتم : بله

کاوه : سلام عزیزم خوبی

: ممنون شما خوبی

کاوه : تبسم حالت خوب

: آره ما خوبیم

کاوه : من بیرون خونتون هستم اگه کاری داشتی بهم خبر بده

: بهتر بری خونه

کاوه : نه اینجوری خاطرم جمع تره

: برو کاوه هیچ اتفاقی برای ما نمی افته ، بعدم درست نیست اینجا باشی

کاوه : یعنی چی درست نیست بالاخره یکی باید مراقب شما باشه

: خودمون مراقب خودمون هستیم

کاوه گوشی رو قطع کرد ؛ منم گوشی رو گذاشتم

ترنج : چی شده ؟

: ناراحت شد گوشی رو قطع کرد

ترنج : خوب داره محبت می کنه

: نمی خواهم محبت کنه

ترنج : خیلی داری بد باهاش حرف می زنی اون داره بهت محبت می کنه

: من نیاز به محبت اون ندارم

ترنج دیگه چیزی نگفت منم رفتم توی اتاق نشستم خدایا باید چکار کنم

---

صبح آماده شدم

باز کجا ؟

: باید برم پیش خانم توکلی ببینم کار داره به من بده

ترنج : کاوه که قسط و داده

: آره ولی خرج زندگی نمی خواهیم ؛ بعدم باید پولش و بهش برگردونیم

ترنج : باشه هر کاری دوست داری بکن

: دوست داری تو هم باهام بیا

 ترنج : نه حوصله ندارم ؛ بهتر تو هم نری باهاش تماس بگیری

: نه میرم می خواهم یکم هوا هم بخورم

ترنج : هر طور دوست داری

از خونه رفتم بیرون و آروم آروم به طرف کارگاه رفتم

تبسم

برگشتم دیدم کاوه است

: سلام

کاوه : کجا می خواهی بری ؟

: دارم میرم کارگاه

کاوه : بهتر بیای بریم

: کجا ؟

کاوه : صبح با من تماس گرفتند و گفتند جواد و گرفتند

: جدی ؟

کاوه : آره بیا بریم

: تو برو خودم میرم

کاوه : چرا لج می کنی بیا بریم دیگه

: باشه

سوار ماشین شدیم و رفتیم ؛ کاوه ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل

کاوه : بیا باید بریم این طرف

وارد یک اتاق شدیم و کاوه رفت صحبت کرد و بعد : بیا تبسم

وارد یک اتاق دیگه شدیم : سلام

مرد به من نگاهی کرد : سلام

کاوه : خوبی شاهین جان

شاهین با کاوه دست داد : ممنون تو خوبی برای پرونده اومدی

کاوه : بله ایشون خواهر متین هستند

شاهین : بله ، بفرمائید بشینید

کاوه : خوب چی شد تونستید ازش اعتراف بگیری

شاهین : آره خودش اعتراف کرد

کاوه : حالا چی میشه ؟

شاهین : قتل عمد حکمش اعدام

: بهتر

کاوه به من نگاهی کرد

شاهین : حالا دیگه باید منتظر دادگاه بود

: نگفت چرا این کار و کرده

شاهین : مثل اینکه از متین می خواسته که خواهرش تبسم و راضی به ازدواج کنه و متینم بهش گفته اسم خواهرم نیار با هم درگیر شدند

اشک هام ریخت

کاوه : تبسم جان بسته دیگه گریه نکن

فقط گریه می کردم کاوه بهم کمک کرد و با هم برگشتیم خونه ، ترنج وقتی من و دید : چی شده تبسم ؟

کاوه : جواد و دستگیر کردند

ترنج : خدا رو شکر

رفتم توی اتاق چشمم به عکس متین افتاد : ببخش داداش همش تقصیر من بود

ترنج : تو تقصیری نداشتی پس خود تو مقصر ندون اون از ناموسش دفاع کرده باید بهش افتخار کنی

دیگه چیزی نگفتم .

---

سه ماه گذشت ولی من هنوز نتونستم خودم و جمع جور کنم روز دادگاه جواد دیدم خیلی نفرینش کردم . قاضی اعلام کرد که هفته دیگه اعدام میشه . اصلا از این که می مرد ناراحت نبودم . خانواده اشم یکبار نیومدن تا از ما بخواهن که ببخشیم

سه روز بعد از دادگاه به ما خبر دادند که جواد خودش توی سلولش دار زده ؛ و این جوری به زندگیش پایان داده بود .

تبسم

: ترنج بیا بشین کارت دارم

ترنج اومد نشست : چی شده ؟

: ترنج یک چیزی میگم دوست دارم تو هم خوب فکرها تو بکنی اگه دیدی خوب انجام بدیم

ترنج لبخندی زد : بگو

: بیا این خونه رو بفرشیم ولی بریم یک جایی دیگه زندگی کنیم و به کسی آدرس ندیدم

ترنج : تو اینجوری دوست داری ؟

: دوست دارم تو هم راضی باشی

ترنج : اگه قول بدی دیگه اینجوری نباشی باشه حاضرم

: ترنج نمی خواهم کاوه بفهمه

ترنج : خاطرت جمع بهش هیچی نمیگم

ترنج محکم بغل کردم : مرسی ترنج

بعدازظهر با ترنج رفتیم خونه برو فروش گذاشتیم قرار شد یک رو بیارم تا برای خونه قیمت بزار ، با ترنج از اون روز دنبال کارها بودیم ، برای خونه قیمت گذاشته شد و از روز بعد ما دنبال خونه می گشتیم تا بتونیم یک خونه بهتر و دور از این محله پیدا کنیم دیگه دلم نمی خواست هیچ وقت این محله رو ببینم .

خوشبختانه خونه زود فروش رفت و ما هم تونستیم یک خونه کوچکتر ولی دو طبقه پیدا کردیم

ترنج : حالا چطوری اسباب کشی کنیم

: صبح زود از اینجا میریم

ترنج : خوب

همه کارها رو یواشکی کردیم ؛ مخصوصاً که می دونستم کاوه رفته مسافرت و تا چند وقت دیگه نمیاد

صبح زود ماشین اومد و تمام وسایل و بار زدیم و رفتیم برای آخرین بار توی خونه نگاهی کردم : خوب دیگه مامان و متین دارم میرم دنبال تقدیرم شما هم بهم کمک کنید .

وارد خونه جدید شدیم

ترنج : خوب بیا دارند وسایل و میارن بگو چی رو کجا بزاریند

وسایل اومد و وقتی اون ها رفتند من و ترنج شروع کردیم به چیدن

: ترنج می خواهم یک مدت کار کنم اگه شد طبقه پایین و به خیاطی تبدیل کنم

ترنج : عالی فکر خیلی خوبی

: تو که ناراحت نمیشی

ترنج اخم هاش و توی هم کرد : چرا خیلی

لبخندی زدم : زیاد مهم نیست

ترنج خندید : چرا پس سوال می کنی

احساس می کنم اینجا انرژی از دست رفتم دوباره بهم برگشته مخصوصاً که دیگه با همه گذشته خداحافظی کردم و از همشون دور شدم دیگه نمی خواستم تو گذشته بمونم و هدفم آینده بود .

ترنج : از فردا باید دنبال کار بگردیم

: تو لازم نکرده

ترنج : ببین تبسم هر دو تلاش می کنیم باشه

بهش نگاه کردم : باشه سعی خودمون و می کنیم

مدتی دنبال کار گشتیم ، ترنج زودتر از من توست توی یک شرکت به عنوان منشی استخدام بشه خوبی اونجا این بود که رئیسش خانم بود . ولی من هنوز در به در دنبال کار می گشتم .

تبسم چکار کردی

: اصلاً کاری پیدا نمیشه از کی دارم توی این روزنامه ها رو می گردم

ترنج : خوب ببین جای نیست که بتونی سری دوزی بکنی

: دنبال همه چیز هستم ولی پیدا نکردم

ترنج : بده روزنامه رو منم دنبالش بگردم

هر دو با هم نشسته بودیم به گشتن

ترنج : بیا این کار میاره دم منزل

: بده باهاش تماس بگیرم

شماره رو گرفتم

الو

: سلام برای این اطلاعیه تون تماس گرفتم

دیگه لازم نداریم خانم

: ممنون

ترنج : اه چقدر بدشناسی دختر

چشمم به یک به یک آگهی افتاد : این و ببین نیاز به سری دوز دارند فردا میرم ببینم چطور جایی

ترنج : خوب

صبح شد خودم و مرتب کردم و رفتم به آدرس

سلام آقا برای آگهی تون اومدم

به من نگاهی کرد : تا حالا کار سری دوزی انجام دادید

: بله

خوب بیان این و برام بدوزید

پشت چرخ نشستم و شروع کردم به دوختن کارم که تموم شد نگاه کرد

خوب

: می دونم

آقا لبخندی زد : معلوم خیلی از کارتون راضی هستید

: آره چون کارم خوبه

آقا : من نجمی هستم

: منم شهریاری هستم از کی می تونم کار رو شروع کنم

نجمی : از همین الان

در مورد اینکه چطوری حقوق میده ازش سوال کردم و بهم گفت هر روز تسویه می کنه

پشت همون چرخ نشستم و اون بهم چند تا کار داد و من دیگه شروع به کار کردم .

---

یک سال مثل برق و باد گذشت و خوشبختانه توی این یک سال به کمک ترنج تونستم مقداری از وسایلی که نیاز داشتم و بخرم ، دیگه دنبال این بودم که خودم سری دوزی راه بندازم و باید کسی رو پیدا می کردم تا به من کار بده

بعد کلی رفتن و اومدن یک آقای به نام سمعی راضی شد به من کار بده کار اولش دویست تا بود و چون کسی رو نداشتم تا برام کار کنه خودم تنهایی نشستم به دوختن و دو روز وقت گذاشتم تا کار آماده شد و رفتم بهش تحویل دادم .

از کارم خوشش اومد و این باعث شد کار بیشتری بهم بده و من تونستم دو نفر رو استخدام کنم تا بهم کمک کنند چون ممکن بود یک روز کار نباشه برای همین منم باهاشون هر روز تسویه می کردم ولی سعی می کردم راضی نگه شون دارم و اون هام راضی بودند .

اونقدر تلاش کردم و اونقدر به خودم فشار آوردم تا سمعی من و به چند نفر دیگه هم معرفی کرد و این کار باعث شد سرم شلوغ تر بشه و نیاز به سری دوز بیشتری پیدا کنم . توی این مدت از ترنج خیلی ممنون بودم که همیشه در کنارم بود و یک لحظه تنهام نمی گذاشت

تبسم

: جانم

ترنج : من دارم میرم

: ترنج به این خواستگارت چی بگم

ترنج لبخندی زد : نمی دونم

: پس بهش میگم بیاد

ترنج : هر طور صلاح می دونی

احساس کردم ترنج از پسر بدش نیومده ؛ بعدازظهر خواستگارش تماس گرفت و برای دور روز دیگه قرار گذاشتیم

ترنج سعی کنی تمام خواسته ها تو بهش بگی

ترنج : باشه بابا بهش میگم

: ترنج خوب فکر ها تو کردی دیگه

ترنج خندید : آره فکرهام و کردم

: خوب

صدای زنگ بلند شد : اومدن

در خونه رو باز کردم : سلام خوش اومدید

خانم ناظمی لبخندی زد : ممنون

: بفرمائید

پشت سرش یک پسر خیلی خوشتیپ وارد شد گل و شیرینی رو داد به من : ممنون ، بفرمائید

وارد خونه شدند و نشستند

خانم ناظمی : ببخشید مزاحم شدیم

: خواهش می کنم این چه حرفیه

خانم ناظمی : پس عروس ما کو ؟

: ترنج جان

ترنج بعد از مدتی با سینی چای اومد : سلام

خانم ناظمی : سلام به روی ماهت عروس گلم چطور

ترنج حسابی سرخ شد ؛ چای رو تعارف کرد ، بعد کنار من نشست

خانم ناظمی : خوب اگه اجازه بدید تبسم خانم ترج خانم و کامران یکم با هم حرف بزنند

: اجازه ما هم دست شماست

خانم ناظمی : خواهش می کنم این چه حرفیه

ترنج و کامران رفتند توی یک اتاق تا با هم حرف بزنند منم از خانم ناظمی پذیرایی کردم

خانم ناظمی : تبسم جان شما فامیلی ندارید

: نه من و خواهرم تنها هستیم

خانم ناظمی : چقدر سخت

: بله ولی با وجود ترنج اونقدر سخت نیست

خانم ناظمی : انشاالله بعد از ترنج جون نوبت شماست

هیچ جوابی بهش ندادم اصلاً حوصله ازدواج و نداشتم هر وقت حرف ازدواج خودم می شد یاد متین می افتادم که چطور به خاطر من مرد

بعد از نیم ساعت ترنج و کامران با لبخند وارد شدند

خانم ناظمی : مثل اینکه حرف ها باب میل هر دو بوده

کامران : بله

خانم ناظمی : خوب پس اگه تبسم جان اجازه بدید پنج شنبه شب با بزرگ تر ها خدمت شما برسیم و شما هر چی رو که صلاح می دونید بنویسید

: باشه

خانم ناظمی و کامران رفتند ، ترنج من و محکم بغل کرد : عالی بود

: برای تحقیقم که رفته بودم همه ازش تعریف کردند امیدوارم خوشبخت بشی

ترنج : ممنون تبسم

من و محکم بوسید

: خوب حالا می خواهی چی بنویسی

ترنج : تو چی ؟

: خوب سکه و چیزهای که می خواهی

ترنج : من نمی دونم

: برو یک کاغذ بیار تا بنویسیم

ترنج : باشه

یک برگه آورد صد و ده تا سکه نوشتم و سرویس چوب

ترنج : همین ها

: بیشتر بنویسیم باید جهاز آن چنانی هم بدی

ترنج : آره حق با تو

: راستی خونه داره

ترنج : آره

: کجا ؟

ترنج : طبقه بالای خونه مادرش

: خوب ، باید از حالا به فکر جهازت باشم

ترنج : زیاد سخت نگیر

: یک دونه خواهر که بیشتر ندارم باید بهترین ها رو داشته باشه

ترنج اشک هاش ریخت : جای مامان و بابا و متین خیلی خالی

منم اشک هام ریخت : آره کاش بودند ، خدا کنه شرمنده اونها نشم

خونه رو حسابی تمیز کردم و صبح پنج شنبه همه چیز خریدم از همه چیز بهترین دوست نداشتم ترنج بخواهد جلوی اون ها خجالت بکش ، ترنج یک بلوز دامن پوشید منم یک بلوز و شلوار و چادر رنگی سرم کردم صدای زنگ بلند شد ترنج حسابی استرس داشت و منم بدتر از اون

: سلام

خانم ناظمی : سلام تبسم خانم

: بفرمائید

کلی آدم اومده بودند برعکس ما که کسی نداشتیم

خانم ناظمی شروع کرد به معرفی کردن : پدر و مادر آقا ناظمی ، پدر و مادر خودم ، سودابه خانم عمه کامران

همین طور معرفی کرد خاله های کامران ، عمو های کامران ، دایی های کامران

آقای ناظمی : خوب این عروس خانم ما کجاست ؟

لبخندی زدم : الان میاد خدمتتون

رفتم توی آشپزخونه : ترنج زود باش

ترنج : چرا این همه مهمون آوردند

: خوب بیارن تو چرا هول شدی ؟

ترنج : من مرتبم

: آره بیاد برو دیگه زشت

با ترنج وارد شدم

ترنج : سلام

همه جواب سلامش و دادند من نشستم و ترنج با چای شروع کرد پذیرایی کرد

مادر آقای ناظمی : مبارک

و شروع کرد به دست زدن بقیه هم همین طور ترنج حسابی قرمز شده بود

ترنج بعد از پذیرایی کنار من نشست

خانم ناظمی : خوب تبسم خانم قرار بود اون چیزهای که مد نظرتون بنویسید و بدید ما هم ببینیم

: بله الان میارم خدمتتون

توی یک دفتر که برای همین کار بود نوشته بودم دادم به خانم ناظمی و اون : با اجازه همه من بلند می خونم که همه بشنوند

همه : بفرمائید

خانم ناظمی شروع کرد

به نام خدا

به ترنج نگاه کردم تو چشم هاش اشکی جمع شده بود می دونستم الان نیاز داشت بقیه ام کنارش باشند ولی خوب نبودن

تبسم خانم

به خودم اومدم به خانم ناظمی نگاه کردم : بله

خانم ناظمی : ما این و قبول داریم

لبخندی زدم : مبارک

خانم ناظمی بلند شد روی ترنج و بوسید : تبسم خانم یک خودکار بیارید تا پاینش و امضا کنیم

خودکار آوردم و همه امضا کردند

بعد خانم ناظمی به دو تا پسر اشاره کردند و اون ها رفتند بیرون و بعد با چند تا بسته اومدند

خانم ناظمی : با اجازه شما تبسم خانم

: اجازه ما هم دست شماست

خانم ناظمی چادر و پارچه برای ترنج گرفته بود و روی سرش انداخت و همه دست زدند دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و اشک هام ریخت

کامران یک حلقه دست ترنج کرد و قرار شد از فردا برند دنبال کارهاشون تا برای مراسم که یک ماه دیگه بود آماده باشند

خانم ناظمی : تبسم جان ما عروسی رو گرفتیم ترنج می بریم خونه خودش

: خیلی زود نیست

خانم ناظمی : خونشون که آماده است بهتر برند دیگه دنبال سرنوشتشون

لبخندی زدم : هر طور صلاح می دونید

مادر آقای ناظمی : شما بزرگ ترید تا ترنج خانم

لبخندی زدم : من بزرگ ترم

عمه سودابه اش : اصلاً بهتون نمیاد فکر کردم ترنج خانم بزرگ تر از شما هستند

فقط لبخندی زدم چشمم به خانم ناظمی افتاد که داشت به آقای ناظمی چیزی می گفت

آقای ناظمی : خوب ما رفع زحمت کنیم انشاالله در تماس هستیم برای کارهای دیگه

: بله

اون ها رفتند ترنج و بغل کردم : مبارک ترنج جون

ترنج با ناراحتی گفت اصلاً از برخورد مادربزرگ و عمه اش خوشم نیومد

: ترنج جان همه که نباید از تو خوششون بیاد

ترنج : خوب دلیل نمیشه تو مهمونی بخواهن

: ترنج جان مهم خانواده ناظمی هستند و کامران بقیه مهم نیستند

ترنج لبخندی زد : کامران موقع رفتن از بابت حرف مادربزگش و عمه اش عذرخواهی کرد

: خوب دیگه پس چرا ناراحتی

ترنج : وای تبسم باورم نمیشه

: از فردا باید به فکر خرید جهاز باشیم

ترنج : توی این مدت کم چطوری آماده کنیم

: باید شروع کنم به دوختن چیزهای که لازم داری

---

خوشبختانه دو ماه طول کشید تا عروسی ترنج شد و من هر طور بود تونستم براش جهاز خوبی جور کنم تا کسی نتونه چیزی بهش بگه

خوب خانم شما کارتون تموم شده

: ممنون خانم

از جام بلند شدم و خودم و نگاه کردم خیلی تغییر کرده بودم ؛ برای اولین بار به اصرار ترنج کمی ابروهام و تمیز کردم برای عروسی هم یک پیراهن بلند به رنگ آبی آسمانی خودم دوختم یقه گرد باز بود و تا جای کمرش چسب بدن بود و بعد دامن کلوش که تا روی کفشم بود .

: خوب شدم ترنج

ترنج به من نگاهی کرد : ماه شدی تبسم باورم نمیشه این تو باشی

لبخندی زدم : مرسی

ترنج : من چطوری شدم ؟

: تو هم عالی شدی

دوباره به اینه نگاه کردم شاید زندگی من توی این مدت خیلی یکنواخت بود شاید با ازدواج ترنج یک رنگ دیگه به خودش بگیره و از این یکنواختی در بیاد

تبسم بریم ، کامران اومده

: تو برو من با آژانس میام درست نیست با شما بیام

ترنج : این چه حرفیه

: نه عزیزم برو

ترنج : ولی

: زشت برو دیگه

تا دم در ترنج و بدرقه کردم

کامران : مگه شما نمیاین تبسم خانم

: نه شما برید من هنوز کار دارم

ترنج : تبسم میگه زشت با ما بیاد

کامران اخم هاش و توی هم کرد : این چه حرفیه بیان بریم

: نه اینجوری من راحت ترم

کامران : بیان دیگه

: برید شما ها دیرتون میشه من خودم میام

کامران : هر طور صلاح می دونید

ترنج و کامران رفتند منم با آژانس رفتم تالار

خانم ناظمی تا من و دید : دختر چرا با عروس و داماد نیومدی

: اینجوری بهتر بود

خانم ناظمی : این چه حرفیه

: من با اجازه تون برم مانتوم در بیارم

خانم ناظمی : برو عزیزم

مانتوم و در آوردم و برگشتم توی سالن

مادر آقای ناظمی : تبسم خانم دیگه حتماً بعد عروسی شماست نه

من خیلی جدی برای اینکه دیگه به این موضوع ها گیر نده : نه

حسابی تو ذوقش خورد و ساکت شد رفتم سمت اتاق عقد در آروم باز کردم

تبسم بیا اینجا

وارد شدم : سلام

کامران : راحت رسیدید

: آره

ترنج : بیا باهام عکس بگیریم

: حالا شما کارهاتون و انجام بدید بعد

ترنج : نه همین الان بیا

کامران : آره بیان تبسم خانم

وسط ایستادم عکس گرفته شد

ترنج : کی عاقد میاد

کامران : باید الان اومده باشه

: من برم ببینم چی شد اگه اومد بیاد زود عقد بخون که خودتونم از مهمونی استفاده ببرید

کامران : آره

رفتم بیرون : ببخشید خانم ناظمی عاقد نیومده

خانم ناظمی : چرا اومده

: خوب نمی خواهد بیاد

خانم ناظمی : الان میگم بیاد

چند دقیقه بعد صدای یالله یالله بلند شد مانتو شالم و سرم کردم و رفتم توی اتاق عقد

آقای ناظمی تا من دید : سلام تبسم خانم

: سلام ، حال شما خوب

خوب همه ساکت حاج آقا و می خواهن صیغه عقد و بخونند

همه ساکت شدند حاج آقا شروع کرد به خوندن برای سوم به ترنج نگاه کردم

ترنج : با اجازه خواهرم بله

اشک توی چشم هام جمع شد بهش لبخندی زدم

ترنج اشک هاش ریخت

خانم ناظمی : ترنج جون گریه نکن عزیزم صورتت خراب میشه

ترنج جلوی اشکش و گرفت منم اشک هام و پاک کردم و مهمونی شروع کرد و هر کسی هدیه ای بهشون داد منم هدیه ام و دادم رو کردم به کامران : خواهرم به شما سپردم

کامران : مراقبشم

توی سالن همه شروع کرده بودند به رقصیدن منم همش همراه ترنج بودم

تبسم

برگشتم از دیدن کوکب اونجا حسابی شوکه شدم

: سلام کوکب جان

با هم رفتیم نشستیم

کوکب : تو معلوم هست دختر یک دفعه چی شدی ؟

: خوب من که گفتم دیگه برای کار نمیام اونجا

کوکب : منم از اونجا رفتم خونه دوست آقای زند

: از بقیه چه خبر

کوکب : خبری ندارم اون ها که رفتند اصفهان ، آقای زندم یکی دوبار دیدم ولی جلو نرفتم

: که اینطور

کوکب : تو چی ؟

: منم دیگه اونجا نرفتم و اصلاً خبر ندارم

کوکب : البته چند وقت پیش شنیدم آقای زند قصد داره ازدواج کنه

: خوب به سلامتی

کوکب : تو چکار می کنی ؟

: تونستم یک تولیدی کوچک راه بندازم

کوکب : به سلامتی

لبخندی زدم : کوکب جان لطفاً به کسی نگو من دیدی

کوکب : منظور آقای زند

: آره

کوکب : خاطرت جمع اصلاً بهش نمیگم

: آره دوست ندارم دیگه اون خاطرات برام زنده بشه

کوکب : پس با دیدن من همه چیز برات زنده شد

: نه

کوکب : چی شد که از اونجا رفتی

: موضوع مهرنوش بود با هم بحثمون شد دیگه نمی تونستم اونجا کار کنم هر روز مهرنوش و جلوی خودم می دیدم و این برام خیلی دردناک بود ، مخصوصاً اون چند روز که تنها بودم

کوکب : با این که دوستیون کم بود ولی خیلی تاثیر گذار بود

: آره

تبسم خانم

: بله

ترنج خانم کارتون دارند

: ببخش کوکب خانم

کوکب : برو عزیزم برو راحت باش

نفس عمیقی کشیدم خدا رو شکر بهش گفتم به کاوه چیزی نگه

: چی شده ترنج

ترنج : چی شد می شناختیش ؟

آروم : آره کوکب بود خونه کاوه کار می کرد

ترنج با ترس : بهش گفتی به کاوه چیزی نگه

: آره دیگه اونجا کار نمی کنه تاکیدم کردم بهش چیزی نگه

ترنج : خوب کردی

: خوب چرا نشستی بیا بریم با هم برقصیم .

آخر شب شد و ترنج و کامران و تا خونه بدرقه کردیم .

خانم ناظمی : تبسم خانم دست به دست کردنشون با خودت

لبخندی زدم اشک تو چشم هام جمع شد همیشه پدر عروس این کار و می کرد نه خواهر عروس ؛ دستشون و توی دست هم گذاشتم : امیدوارم همیشه خوشبخت باشید

ترنج بغلم کرد : مرسی تبسم

شروع کرد گریه کردند همه اشک هاشون ریخت و کسی نبود که گریه نکرده باشه

خانم ناظمی : خوب نوار بزارید گریه بسته دیگه

لبخندی زدم و ترنج و بوسیدم

مهمون ها یکی یکی رفتند

: خوب من دیگه برم

ترنج : می خواهی بری خونه تنها چکار کنی

: یعنی چی ؟

کامران: شب پیش ما بمونید

: نه ممنون فردا کلی کار دارم

ترنج : تنها می خواهی بری خونه

: آره با آژانس میرم

ترنج : آخ این موقع شب تنها

: راهمون زیاد دور نیست رسیدم بهت زنگ می زنم

خانم ناظمی : تنها چرا میگم نصیر ببرشون

: نه ممنون مزاحم نمیشم خودم میرم

خانم ناظمی : اصلاً

رفت بیرون و برگشت : نصیر منتظرت تبسم خانم

: شرمنده

خانم ناظمی : این چه حرفیه

ترنج و بوسیدم و با همه خداحافظی کردم با خانم ناظمی رفتم پایین

خانم ناظمی : نصیر جان برادرم ، تبسم خانم خواهر عروس گلم

: سلام

نصیر : سلام ، بفرمائید

: شرمنده مزاحم شما هم شدم

نصیر : نه این چه حرفیه بفرمائید

سمت ماشینش رفتم دیدم یک خانم و توش هست در عقب باز کردم : ببخشید

دختر اصلاً جوابی نداد

آدرس و دادم و نصیر من رسوند : بفرمائید

دختر فقط به من نگاهی کرد

نصیر : ممنون خداحافظ

: خداحافظ

در باز کردم و رفتم داخل چرا این دختر این طوری بود طلب باباش و از من داشت

صدای تلفن بلند شد : بله

رسیدی تبسم

: آره قرار بود نرسم

ترنج خندید : خوب نگرانت شدم

: برو عزیزم برو راحت باش ؛ خداحافظ

گوشی رو قطع کردم برق و روشن کردم جلوی آینه ایستادم دیگه تنها شدم ترنج رفت سر وقت زندگیش و من موندم خودم و یک عالمه تنهایی

دست روی عکس کشیدم : کاش پیشم بودی متین

اشک هام ریخت لباسم و عوض کردم و دراز کشیدم

تبسم تو باید به من می گفتی کجا رفتی


مطالب مشابه :


رمان تبسم (2)

عاشقان رمان - رمان تبسم (2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین رمان




تبسم قسمت اخر

منبع بعضی از رمان های موجود در وب: www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون گذاشتن




تبسم

رمــــــان زیبــا - تبسم - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان یک تبسم برای قلبم (12)

رمان یک تبسم برای قلبم (12) به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم پوزخندی رو لبهام




تبسم 2

رمان تبسم (2))) فصل5: خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد! تو دلم هر چي فحش داشتم




رمان تبسم 1

***رمان آتشین*** - رمان تبسم 1 - زندگی کتابی است پر ماجرا، هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور




رمان یک تبسم برای قلبم (20)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (20) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم برای قلبم (10)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (10) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم براي قلبم (1)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم براي قلبم (1) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :