رمان گناهکار - 32
ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم. وقتی اسم آرتام می اومد، خیلی راحت متوجه می شدم که می ره توی خودش.
توی حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم با هم حرف می زدن. دیگه داشت حوصلم سر می رفت. دوست داشتم تنها باشم. خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد. گوشیشو از توی جیبش در آورد و جواب داد.
- الو؟
نگاهشو بین من و پری چرخوند و سرشو زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت.
پشتش به من بود ولی صداشو تا حدی می شنیدم.
- آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟ چی؟! آره. کی کارت تموم می شه؟ می خوای منم بیام که ... خیلی خب، باشه فعلا.
من و پری تموم مدت مثلا خودمونو سرگرم گلا نشون دادیم. دستمو نوازشگرانه روی یکی از گل های سرخ و خوشبوی توی باغچه کشیدم. لبخند زدم، چه حس خوبی بود. صدای امیر رو شنیدم. پشت سرم بود و درست کنار پری.
- از گلا خوشتون میاد؟
برگشتم و نگاهش کردم. چشماش توی تاریکی شب و زیر نور کم رنگ چراغا، تیره تر به نظر می رسید.
به جای من پری با لبخند جوابشو داد: اوف، چه جورم. گلای توی باغچمونو که دیدی؟
امیر سرشو تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلیه. مامان اول مخالف بود، می گفت اذیت می شی، ولی کی حریفش می شد؟
و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه.
با لبخند کم رنگی سرمو زیر انداختم.
امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟
پری هم با علاقه ی خاصی آروم گفت: نرگس.
امیر با لبخند سرشو کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد.
و به من نگاه کرد. نگاهش هر چند کوتاه بود، ولی با آوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید، باعث تعجبم شد. منظورش از اون نگاه چی بود؟! شایدم منظوری نداشت. اما ...
همون لحظه یه اس ام اس واسش اومد. بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت توی ساختمون.
پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟
شونم رو انداختم بالا.
- تو زنشی از من می پرسی؟
چپ چپ نگاهم کرد. خواستم قدم بزنم. پری هم پشت سرم اومد.
پری: از اینجا خیلی خوشم اومده. هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته. چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمن کاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن. وای تابستونا معرکه است که بشینی اونجا و هندونه بخوری.
- حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز می دی، به امیر بگی سریع واست جورش می کنه.
پری: نه بابا. میز و صندلیش جور بشه، درخت بیدش رو از کجا بیاریم؟
- دغدغه ی تو الان همینه؟
خندید و خواست جوابمو بده که یه دفعه از حرکت ایستادم. مات و مبهوت رو به روم رو نگاه می کردم.
پری: دلی جن دیدی؟! دلی با توام.
راه افتادم. پری با تردید کنارم اومد. مسیر نگاهمو دنبال کرد.
پری: اولالا! اینجا رو باش. چقدر گل، همه هم یاس!
رو به روشون ایستادم. گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بودن.
بوی عطر یاس مشامم رو نوازش داد. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.
پری: اینا از ما هم بیشتر گل یاس دارن. دلی نگاه کن چه خوشگل روی دیوار پیچ خوردن.
سر انگشتم رو آروم کشیدم روشون. لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد. یه حس عجیب!
پری: دلی برگردیم، زشته این همه وقت اومدیم بیرون.
با پری موافق بودم، ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم. تا وقتی که از اونجا دور نشدیم، همش بر می گشتم و نگاهشون می کردم. هر کی که اینا رو پرورش داده واقعا توی کارش مهارت داشته. چقدر دوست داشتم همون جا بمونم.
***
چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود. امروز واسه ی خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم، ولی این بار دیگه نتونست قانعم کنه. بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم، تا آخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم.
مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و روی داستانم کار می کردم، امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم. عینکم رو از روی چشمام برداشتم و آماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو که البته زیادم منتظرم نذاشت.
در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد توی اتاق. دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ. از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش.
- چه خبرا؟ خوش گذشت؟
اومد جلو و صورتمو بوسید.
- معرکه بود دختر، نمی دونی چقدر راه رفتیم. دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیر پا نذاشته باشیم.
خریداشو گذاشت روی تخت و خودشو هم کنارشون پرت کرد.
- وای هلاک شدم به خدا.
- چیزی می خوری بیارم؟
- نه. اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره، گفتم نمی خورم. بیرون با امیر یه چیزی خوردم، دیگه اشتها ندارم.
کنارش نشستم و خریداشو مرتب کردم.
یه دفعه صاف نشست و با هیجان خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش.
- کیو؟!
- داداش امیر رو دیگه. امروز اتفاقی توی یکی از پاساژا دیدیمش.
بی تفاوت شونمو انداختم بالا.
- خوش به حالت. چشم روشنی می خوای؟
- اِ مسخره! زدی تو ذوقم.
- دیدن برادر شوهرت باعث شده ذوق کنی؟
- نه دیوونه این چه حرفیه؟ آخه تا حالا ندیده بودمش، واسه همین. وای دلی جا برادری خیلی جذابه.
پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت.
- ول کن اینا رو. یه دقیقه به من گوش کن.
- گوشم با توئه.
- د نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواستو دادی به خریدای من.
- بد کاریه برات مرتبشون کردم؟ خودت که شلخته ای، یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه.
- خب حالا بی خیال این حرفا. داشتم از آرتام برات می گفتم.
- آرتام به من چه؟!
- دلی همت کردی امروز بزنی تو حال منا. آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدمو تو تزیین کنی.
با تعجب نگاهش کردم.
- چی می گی تو؟! حالت خوبه؟!
- به مرحمت شما.
- مسخره هیچ می فهمی چی می گی؟! به لیلی جون گفتی؟!
- آره بابا همه می دونن. مشکلش چیه؟
مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه ام. حضورم توی این جور مراسم ها شگون نداره. یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن.
پری منظورمو از توی نگاهم فهمید. چیز جدیدی نبود. شده وِرد زبون این و اون. هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه ام، ولی حرف مردم یه چیز دیگه بود.
پری دستمو گرفت و خواهرانه توی دستش به آرومی فشرد.
- دلی بس کن، اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو این کار رو بکنی. باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمتو نیاره و نگه که چقدر دوستت داره.
و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی من زن روشنفکریه. به همین آسونی خرافات روش تاثیر نمی ذاره.
سرمو زیر انداختم. توی چشمام اشک نشسته بود. جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم و تا حدی موفق هم شدم.
پری: قبول می کنی؟ به خاطر من.
- ولی پری مردم که ...
- به مردم چکار داری؟ عروس منم که می گم فقط تو.
- پس امیر چی؟ مادر شوهرت؟
- اونا هم در جریانن. نگران نباش، مهناز جون که از خداشه. توی این مدت کم بدجور خودتو توی دلش جا کردی. حالا قبوله؟
سکوت کردم.
- نکنه باید زیر لفظی بدم؟
با لبخند سرمو بلند کردم.
- آهان حالا شد. پس خودتو آماده کن و هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه آبجیت سنگ تموم بذاری.
توی گلوم بغض نشسته بود. می ترسیدم حرف بزنم و بترکه.
از پری ممنون بودم که این همه بهم توجه می کنه. همین طور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد. بی بی که شده بود همه کسم. مادرم، پدرم، سنگ صبورم. چه شب هایی که سرمو روی زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم. دلداریم می داد. بهم می گفت صبور باشم.
با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونش گذاشتم. هق هقم رو توی آغوش مهربونش سر دادم و بغضمو خالی کردم.
پر بودم پر از غم. پر از حسرت. پر از حس تلخ و عذاب آور تنهایی.
پری آروم پشتمو نوازش کرد. چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم.
مهناز خانم: دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه.
با لبخندی از روی خجالت سرمو زیر انداختم.
- شرمندم، نمی خواستم مزاحمتون بشم. ولی پری خیلی اصرار کرد، نتونستم حریفش بشم.
دستمو گرفت. سرمو بلند کردم و نرم توی چشماش خیره شدم.
- دیگه این حرفو نزن دخترم. مزاحم چیه، تو هم برای ما عزیزی. پری خیلی دوستت داره، مثل خواهرش می مونی. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت می شم.
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه. هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست. نظرت چیه ؟
نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم.
- به نظر منم مناسبه. هر طور خودتون صلاح بدونید.
- پیر شی عزیزم. پس تا تو لیستو آماده می کنی، برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده.
از اتاق که بیرون رفت، من موندم و کاغذ و قلمی که توی دستام آماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود رو توش لیست کنم. تا حالا از این کارا نکرده بودم، واسه همین از توی بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم.
چند متر تور نقره ای و طلایی، ساتن سفید و شکلاتی، بادکنک های سفید و نقره ای و چند تا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم. امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام.
لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون. دنبال مهناز خانم می گشتم، ولی توی سالن پیداش نکردم. رو به یکی از خدمه ها سراغشو گرفتم که گفت رفته توی باغ.
توی درگاه رخ به رخ شدیم.
- وای ببخشید داشتم دنبالتون می گشتم تا لیستو بهتون بدم.
- تو باغ بودم دخترم، آرتام توی ماشینه، عجله داره. بده تا نرفته ببرم بدم بهش.
کاغذ رو دادم دستش، اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون. برگشتم توی اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های توی اتاق شدیم.
تقریبا یک ساعت و نیم گذشته بود. خدمتکار از اتاق رفت بیرون، درم پشت سرش نبست. حسابی مشغول بودم. دستم به تابلوهای روی دیوار بند بود. داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم.
با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. حسابی خسته شده بودم. مهناز خانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد. زن خونگرم و آرومی بود.
دست به کمر داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی رو روی خودم حس کردم، مثل سنگینی یک نگاه. برام عجیب بود. کسی که توی اتاق نیست. سرمو چرخوندم سمت در، اما اونجا هم کسی نبود.
ضربان قلبمو عادی حس نمی کردم. یهو چم شد؟! نفس حبس شدم رو عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در. تا خواستم سرمو ببرم بیرون، خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد.
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب. اون بنده خدا هم بدتر از من رنگش پریده بود.
- بـ ... ببخشید خانم، نمی دونستم اینجا ایستادین.
- اشکال نداره، تو رو هم ترسوندم.
به صورتش دست کشید. نگاهم به پاکتای توی دستش افتاد.
- اینا چیه؟
- آهان، اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما. اتفاقا تا پشت درم اومدن، ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من.
- باشه ممنون.
- خانم باشم یا برم؟
- نه نصب کردنشون کاری نداره، فقط بادکنکا باید باد بشن که این کار رو می ذاریم آخر سر.
- پس من برم به خانم کمک کنم.
بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم. وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه.
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق. همه رو گرفته بود. با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخوداگاه روی لبام لبخند نشست. روشون دست کشیدم. چقدر نرم و لطیفن. تو دلم برای عزیزترین دوستم آرزوی خوشبختی کردم.
خدایا عشق رو توی هر ثانیه از زندگیشون، مهربونی و محبتو تو دلای عاشقشون حفظ کن.
لوازم رو کنار هم گذاشتم.
یه پاکت کوچیک بینشون بود. توش رو نگاه کردم و با لبخند سرش رو کج کردم. دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد توی دستم. زیر نور لوستر می درخشیدند. خواستم پاکتو بذارم کنار، ولی ناخوداگاه به بینیم نزدیک کردم. بوی خوبی می داد. با تعجب قلبا رو بو کردم.
خدایا! بوی عطر ... بوی ... بوی یاس!
چند بار پشت سر هم بو کشیدم. نه اشتباه نمی کنم. هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد، فقط همین دو تا قلب قرمز و درخشان. حس می کردم سر انگشتام سر شده. قلبم دیوانه وار توی سینم می تپید. چرا فقط این دو تا قلب باید بوی عطر بده؟ اونم عطر یاس!
شتاب زده از جام بلند شدم و رفتم سمت در.
رو به یکی از خدمه ها که توی دستش چند تا ملحفه ی تا شده داشت، پرسیدم: ببخشید آقا آرتام کجا هستند؟
- نمی دونم خانم، شاید توی باغ باشن.
زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در. به همون خدمتکاری بر خوردم که توی جا به جایی اثاثیه کمکم کرد. با دیدنم لبخند زد.
- به چیزی نیاز دارید خانم؟
- نه نه، فقط ...
- فقط چی خانم؟ هر چی می خواین بگید براتون میارم.
- آرتام ... یعنی آقا آرتام کجاست؟ باهاشون یه کار فوری داشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
- آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون.
- کجا؟
تعجبش با این سوالم بیشتر شد.
- منظورم اینه که کجا رفتن؟ آخه کارم خیلی مهمه.
- نمی دونم خانم، ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمی دن. من که یه خدمتکار سادم خانم.
با ناامیدی نفسمو فوت کردم بیرون و سرمو تکون دادم.
- باشه، بازم ممنون.
- خواهش می کنم.
از کنارم رد شد، ولی مرتب بر می گشت و نگاهم می کرد. لابد فکر کرده خل شدم که دارم این جوری دنبال رییسش می گردم.
دست خودم نبود. یه حسی داشتم. بعد از پنج سال برای اولین بار بود که قلبم این طور خودشو بی تاب و بی قرار نشون می داد.
باید یه دلیلی داشته باشه.
به قلبای توی دستم نگاه کردم. دو مرتبه بوشون کردم. این بوی آشنا، همراه با یه حس آشنا! خدایا!
مهمونای درجه یک عروس و داماد توی اتاق نشسته بودن. داماد همراه عاقد بیرون بود. کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم. خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. لبه ی کلاهش رو یه کم بالا داد و نگاهم کرد.
آروم گفت: کجا می ری؟
آهسته تر از خودش جوابشو دادم: می رم بیرون، الان عاقد میاد.
- خب بیاد، چکار به عاقد داری. همین جا باش.
- پری زشته، ول کن دستمو.
- چی چی رو زشته! می خوام خواهرم توی مراسم عقد کنارم باشه. این کجاش زشته؟
لیلی جون: چی شده دلارام جون؟
- از پری بپرسید. دستمو گرفته می گه توی اتاق عقد بمون.
- خب دخترم بمون، مگه چی می شه؟
- لیلی جون شما دیگه چرا؟! یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگاهم می کنن. من اینجا نباشم بهتره، حرف و سخنشم کمتره.
پری: لازم نکرده. هر کی هر چی می خواد بگه. بهت گفتم که واسم مهم نیست.
- پری الان وقت لجبازی نیست. بمونم اذیت می شم. طاقت این نگاه ها رو ندارم. بذار برم بیرون.
لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود. لیلی جون متوجه ی حال خرابم شد.
لیلی جون: پری بذار خودش تصمیم بگیره.
پری: چی می گی مامان؟ مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟ اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده روی تموم باورهای غلطشون. غیر از اینه؟
- من حرفاشونو قبول ندارم. این چه حرفیه پری؟ فقط خودمو می شناسم، می دونم بمونم زیر این همه نگاه سنگین بالاخره طاقتمو از دست می دم و اشکم درمیاد. تو اینو می خوای؟
تو سکوت فقط نگاهم کرد.
لیلی جون: دخترم عاقد بیرون منتظره. خانما دارن حاضر می شن حاج آقا بیاد تو. پری کلاهتو درست کن، زشته مادر.
با لبخند توی چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد.
کلاهشو مرتب کردم و زیر گوشش آروم گفتم: برات بهترینا رو آرزو می کنم خواهرم. لیاقت خوشبختی رو داری. به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی، هر چی توی زندگیت از خدا می خوای بهت بده. ازت ممنونم پری.
با بغض آب دهنمو قورت دادم. سنگین تر شد. لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم. به محض اینکه پام به بیرون از اتاق رسید،دویدم سمت باغ. صدای بی بی رو شنیدم، ولی بی توجه فقط قدمام رو تندتر بر می داشتم. بیرون خلوت بود. رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم.
کنار باغچه دامن لباسمو جمع کردم و نشستم. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست. مهمونا توی ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن، هلهله و شادی سر داده بودن و من با دلی پر از غم، هنوزم توی تنهایی هام اسیر بودم.
خدایا صبرمو بیشتر کن. خدایا یه راه چاره نشونم بده. کجا دنبالش بگردم؟ توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم. خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالشو سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونشو هم فروخته به شرکاش. با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغشو ازش بگیرم. تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی توی یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود. و من حتی یک بارم نرفتم تا ببینمش. حتی یک بار حس نکردم که آرشام من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده. اگه هنوز نفسم میاد و می ره، به خاطر اینه که مرگشو باور نکردم.
می دونم آرشام من نمرده. آرشام اهل نامردی نبود. آدمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش.
آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت. اون یه آدم معمولی نبود. همه چیزش خاص بود. غرورش ستودنی بود. حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد، بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه. چنین آدمی لایق خاک نیست. خدایا جهنمو دارم به چشم می بینم.
هر روز، هر شب، خدایا بهم امید دادی. با اینکه دو بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده، ولی بازم رفتنش رو قبول نکردم.
کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟ همیشه سرگردونم، هنوزم هستم. هیچ وقت توی آرامش روزم رو به شب نرسوندم. تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم، تلخی روزگار بهم فهموند عمر لحظات خوش خیلی خیلی کوتاهه. من قدرشو ندونستم، گذاشتم بره. باهاش خداحافظی کردم. دلم می گفت جلوشو بگیر، نذار بره. این بار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم، ولی نکردم. آرشام سرسخت تر از این حرفا بود.
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم.
از روی زمین بلند شدم و دامن لباسم رو تکون دادم. یه شال حریر خاکستری انداخته بودم روی سرم که همرنگ لباسم بود. بی حوصله مرتبش کردم. توی همون حالت که داشتم اشکامو پاک می کردم، یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم.
قدمام رو به همون سمت برداشتم. از داخل صدای موزیک می اومد.
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همون جایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم. هنوز چند قدم باهاشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم. مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود. خواستم برگردم اما نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت. یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم. از صدای پاهام متوجه ی حضورم شد. آهسته از جاش بلند شد. هنوز پشتش به من بود. دقیق نگاهش کردم. قامت بلند و کشیده. کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت. بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد.
- ببخشید انگار مزاحمتون شدم.
نباید اینو می گفتم، باید راهم رو می کشیدم و از اونجا دور می شدم. نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم. حرکات و رفتارم دست خودم نبود. انگار بی اراده شده بودم.
دستمو روی شالم گذاشتم. روی همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد. چه واضح حسش می کردم.
دست راستش مشت شد. محکم فشارش داد و بازش کرد. ناخوداگاه بهش نزدیک شدم. پشت سرش ایستادم. حتی برای یه لحظه هم بر نگشت.
خواستم بی تفاوت باشم. با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم.
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم. لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست روی لبام.
توی حال خودم بودم. انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم.
زیر لب زمزمه می کردم. نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود. حواسم به اطرافم نبود. انگار توی باغ خونه ی پری اینا ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم. گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم. با مهر و محبت قطرت آب رو آروم به تن لطیف و شکنندشون می پاشیدم. هیچ وقت نذاشتم ریششون آسیب ببینه. هر کدوم از اون ها همراه با دقایق غرق در انتظار من رشد کرده بودند.
زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست.
اشک توی چشمام نشست. حال و هوای چشمام بارونی بود. خدایا چقدر دلم از غم پره.
- آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید
صدام می لرزید، بغض داشتم. صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد.
- یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد
اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد
یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظش هزار بار مرگو به چشم می دیدم. بدون اون نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود.
- روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد
چونه ام از بغض می لرزید. چشمامو بستم و بعد از چند لحظه باز کردم. دوست داشتم داد بزنم و بغضمو یه جوری خالی کنم. همه ی وجودم می لرزید.
- آسمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد
خدایا جدایی چقدر سخته. تنهایی تا چه حد می تونه درد آور باشه. مرگ توی یک لحظه اتفاق میفته و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون می دم.
صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم. توی همون حالت برگشتم. صورتم خیس از اشک بود. رو به روم ایستاد. نگاه خروشان و بی قرارم رو توی چشماش دوختم. دست راستم روی گل های یاس مونده بود. تنم یخ بست. گلا توی دستم مشت شد. کم کم داشتم توانم رو از دست می دادم. همه جا سکوت بود، هیچ صدایی رو نمی شنیدم. حتی صدای ... صدای ...
لباش تکون می خورد، انگار داشت صدام می کرد.
دستاش نشست روی بازوهام. داره لمسم می کنه. دیگه سرد نیست!
با نگرانی نگاهم می کرد. دهنش باز و بسته می شد، ولی من چیزی نمی شنیدم. فقط نگاهش می کردم. خواستم لبخند بزنم، نتونستم. خواستم دستمو به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟! اما نتونستم. خواستم خودمو از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم، ولی بازم نتونستم. فقط حس کردم چشمام داره آروم آروم بسته می شه. هیچ حسی توی پاهام نداشتم.
زانوهام تا شد. قبل از اینکه زمین بخورم، دو تا دست قوی نگهم داشت. اما چشمام بسته شد.
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا دنیا رو هم پیش چشمام توی سیاهی محض می دیدم.
***
سردی قطرات آب رو، روی صورتم حس کردم. نا نداشتم لای چشمامو باز کنم.
- داره بهوش میاد.
- اطرافشو خلوت کنید، بذارید نفس بکشه بنده خدا.
آروم چشمامو باز کردم. نور مستقیم خورد توی صورتم. دو مرتبه بستمشون.
- چراغا رو خاموش کنید، بذارید نور آباژور روشن باشه.
دیگه از اون نور خبری نبود. لای چشمامو باز کردم. گیج و منگ نگاهمو اطرافم چرخوندم.
پری کنارم نشسته بود و امیر بالای سرم ایستاده بود. لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگاهم می کردند. بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم توی دستش بود.چشماش سرخ و متورم بود. به سرم دست کشیدم.
پری: دلی حالت خوبه؟
- خوبم.
- پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی. خدا رو شکر. فکر کردم دستی دستی از دست رفتی.
لیلی جون: اِ دختر زبونتو گاز بگیر.
سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم. هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد، چشمام گشادتر از حد معمول می شد. بی هوا نشستم. پری که کنارم بود با ترس توی جاش پرید. امیر دستشو گرفت.
پری: چته تو، سکته ام دادی؟!
- کوش؟! کجاست؟!
پری: چی کجاست؟!
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش، به ارواح خاک مادرم دیدمش. توی باغ کنار گلای یاس. بی بی دیدی گفتم اون زنده است؟ بی بی!
دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم: نمی تونید انکارش کنید. من توی باغ شما آرشام رو دیدم. حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟
امیر گرفته و ناراحت نگاهشو به مادرش دوخت. بعد از اون رو به من آروم گفت: دارید اشتباه می کنید، اونی که شما دیدید برادر من آرتامه.
با حالت عصبی دستمو مشت کردم و جوابشو دادم: من اشتباه نمی کنم. من اون نگاهو می شناسم. توی این پنج سال باهاش زندگی کردم. اون مردی که جلوم ایستاده بود، آرشام بود، شوهر من! چرا حرفمو باور نمی کنید؟
- امیر درست می گه.
همه ی نگاه ها چرخید سمت در. با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند. کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته. خودش بود. آرشام!
جلو اومد و کنار امیر ایستاد. اخم داشت. مثل همیشه نگاهش مغرور بود و سرد. اما چرا؟! حس می کردم با این نگاه غریبم. ولی نه، خودش بود. من مطمئنم.
زل زد توی چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه، آرتام سمایی.
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون. باورش برام سخته. چرا انکار می کرد؟ هنوز اون نگاه نگران و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه. وقتی داشتم میفتادم منو گرفت. دستاش گرم بود. نگاهش به من، نه خدایا غریبه نبود. پس چرا حالا ...
تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون، امیر هم پشت سرش رفت و در رو بست. با بسته شدن در تنم لرزید و چشمامو روی هم گذاشتم. جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد. چشمامو باز کردم. همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی. پری سرشو انداخته بود پایین. بی بی، بی صدا گریه می کرد.
- بی بی اون آرشامه نه آرتام. تو که آرشام رو دیده بودی بی بی. مگه می شه دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟! بی بی دارم دق می کنم. تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوسه.
بی بی هق هق کنان سرشو گذاشت لب تخت. پری در حالی که با پشت دست اشکاشو پاک می کرد، از اتاق زد بیرون.
دستمو گذاشتم روی سر بی بی. خودمم داشتم گریه می کردم.
- بی بی این اشکا واسه چیه؟
سرشو بلند کرد. دستمو توی دستش گرفت و با هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم.
- چطور آروم باشم بی بی؟ چطور؟ چرا آرشام با من این کار رو می کنه؟ نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟ گناهه من چیه بی بی؟ اون آرشامه، حاضرم قسم بخورم که خودشه.
زل زدم توی چشمای غمگین و خیس از اشکش.
- بی بی تو که حرفشو باور نمی کنی؟
سکوت کرد.
بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی؟ گفتم حرفشو که باور نکردی؟
سرمو توی دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده. اون منو یادش نمیاد. آره من مطمئنم، وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم.
- همه چیز رو به زمان بسپر مادر، آروم باش.
خودمو تکون می دادم و توی همون حال اشک می ریختم.
- چی می گی بی بی؟ دیگه چقدر صبر کنم؟ پنج سال از عمرمو دادم تا یه روز بتونم توی چشماش زل بزنم و همه ی غم هامو فراموش کنم، ولی حالا که پیداش کردم می گه با من غریبه است. دیگه کشش ندارم بی بی، به خدا طاقتم تموم شده.
نشست کنارم و سرمو توی بغلش گرفت.
توی همون حالت که نوازشم می کرد، آروم آروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم. می دونم داری چی می کشی، کاری از دستم بر نمیاد مادر، فقط از خدا خیر و خوشبختیت رو می خوام. عزیز دلم، بالاخره یه روز پاداش سال هایی که به انتظار نشستی رو می بینی. اون روز خیلی دور نیست گلکم. توکل کن به خدا.
دیگه چکار باید می کردم؟ تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم رو روی خودم دیدم و دم نزدم. گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده است. گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته است. گفتن اون هیچ وقت نمیاد، گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمی گه. و حالا اومده و داره جسم و روحمو ازم می گیره. جسمی که به امید اون زنده است و حالا ... غریبانه زل می زنه توی چشمام و می گه من اونی که تو فکر می کنی نیستم.
ولی من مطمئنم، مطمئنم که اون آرشامه نه آرتام.
***
پری: دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم.
- چیو می خوای توضیح بدی؟ من تو رو مثل خواهرم می دونستم. تو دوستم بودی. چرا پری؟ چرا ازم پنهون کردی؟ تو که اون روز گفتی دیدیش، پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشامه؟
با بغض نشست روی تخت: چون نیست. اون آرشام نیست دلی، چرا حرفمو باور نمی کنی؟
بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشامه، هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه. چطور می شه که دو نفر تا این حد به هم شبیه باشن؟
- منم اینو نمی دونم، ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشونو نشونمون داد. خودشم که داره می گه اسمش آرتامه. هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظش رو از دست داده. مادرش مهنازه و امیرم برادرش. همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش. دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟
- خیلی خب مگه نمی گی اون آرشام نیست؟ پس چرا اون روز بهم نگفتی که این قدر بهش شبیه؟ اینو چرا ازم مخفی کردی؟
- چی باید می گفتم؟ می گفتم برادر شوهرم کپی شوهرته؟ کسی که سال هاست داری انتظارش رو می کشی؟ دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده، چون دوستت دارم.
با درموندگی نشستم کنارش و سرم رو توی دست گرفتم.
- خستم، خیلی خسته. حس می کنم رسیدم ته خط. بریدم. پری دیگه نمی تونم ادامه بدم.
دستشو گذاشت پشتم.
- اینو نگو، تو زن قوی هستی. می دونم سخته. جدایی و تنهایی آدمو از پا در میاره، اما محض رضای خدا یه کم هم به فکر خودت باش. تا کی می خوای توی رویا و خیال زندگی کنی؟ به خودت بیا دلارام.
شونه هام از زور هق هق می لرزید.
- نمی تونم.
- چرا می تونی، فقط نمی خوای. تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده، در صورتی که نمی خوای حقیقتو قبول کنی. حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی.
از جام بلند شدم. با پشت دست اشکامو پاک کردم.
- بس کن پری، تمومش کن. بذار تنها باشم.
از روی تخت بلند شد.
- باشه، می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی، ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت رو نمی خوایم.
آهسته از اتاق بیرون رفت.
خسته و افسرده خودمو پرت کردم روی تخت و از ته دل زار زدم. باید چکار می کردم؟ من می دونم اون مرد آرشامه، ولی هیچ کس حرفمو باور نمی کنه. بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد. پری با اطمینان می گفت که اون آرتامه. و توی نگاه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود. ولی من بهشون ثابت می کنم. به تک تکشون می فهمونم که پنج سال از عمرمو بیهوده تباه نکردم. پاداش صبوریم رو از خدا گرفتم، فقط باید ثابتش کنم! دیگه نمی تونم این طوری زندگی کنم. نباید از خودم ضعف نشون بدم.
وجود گل های یاس توی باغ و مردی که اون شب اونجا دیدم، خود آرشام بود. با همون نگاه آشنا. اون دو تا قلب قرمز اکلیلی، اینکه مرتب خودشو ازم پنهون می کرد. هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه. من آرشام رو می شناسم.
برای شروع همین کافی بود.
***
پری: دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟
- خودت چی فکر می کنی؟
- اِ دختر کوتاه بیا دیگه، گفتم که ...
- قانع نشدم.
- خب چکار باید می کردم؟ دلی برات قسم خوردم که همش به خاطر خودت بود. می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و می گی آرتام همون آرشامه. نمی خواستم توی اون وضع ببینمت.
- هنوزم همینو می گم.
پوفی کرد و سرش رو تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب توی گوشت نمی ره.
واقعا هم نمی رفت، چون حرفش از روی حساب نبود. یه جای کار می لنگید. اینکه کجا و واسه چی؟ بالاخره می فهمم!
توی مسیر خونه بودیم که پری پیچید توی کوچه. کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه، مردی شیک پوش و قد بلند ایستاده بود. صورتشو با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت، درست ندیدم.
پری: اون کیه جلوی در؟
- نمی دونم، ولی یه جورایی به نظرم آشناست.
جلوی خونه نگه داشت، هر دو پیاده شدیم. مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت. عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت. حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاهش کردم. فرهاد!
لای در ماشین ایستاده بودم. آروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش. با لبخند به طرفم اومد. با همون چهره ی مهربون و لبخند دلنشین همیشگیش توی چشمام زل زده بود.
- باورم نمی شه فرهاد، خودتی؟!
- بعد از گذشت پنج سال چطور موندم؟ فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی.
متوجه ی لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کم رنگ شده بود. به خودم اومدم. با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم. برگشتم سمت پری. اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود.
نگاهش که به من افتاد گفت: دلی من ماشینو می برم تو.
سرمو تکون دادم. پری سوار ماشین شد و رفت توی ویلا.
- بریم تو، اینجا که خوب نیست.
نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟
- آره، مستاجریم.
با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟! با کی؟!
- حالا بریم تو.
و با دست به در که باز بود اشاره کردم. بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرد. حقم داشت، فرهاد بدجور غافلگیرمون کرده بود.
نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد. نگاه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد. اصلا تغییر نکرده بود. هنوزم همون فرهاد سابق بود. فقط چند تار از موهای کنار شقیقش سفید شده بود.
فرهاد: می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید. خودمم باورم نمی شه. وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سال هاست داری دنبالش می گردی رو توی مراسم عقد دوست خانمش دیده، باورم نشد. خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی، ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده. عکستو قبلا توی خونم دیده بود، واسه ی همین شک نداشت که اون دختر تو هستی. به کمک خانمش آدرستو پیدا کردم.
با لبخند سرشو زیر انداخت. با سوییچ ماشینش ور می رفت. بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد. نگاهش به من گرفته بود.
- وقتی رفتم ایتالیا، تموم مدت فکرم اینجا بود. چند باری به گوشیت زنگ زدم، ولی جوابمو ندادی. سرم اونجا حسابی شلوغ بود. درگیر درس و کار شده بودم، ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم. تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم. واسه اینکه خیالم راحت بشه، کارامو کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم. ولی وقتی اومدم، دیدم دیگه شمال نیستید. از همسایه ها سراغتونو گرفتم، اما کسی ازتون خبر نداشت. رفتم خونه ی آرشام، ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن. آدرس کارخونشو بلد بودم، به اونجا هم سر زدم، ولی گفتن ...
سکوت کرد. با تردید توی چشمام نگاه کرد.
با لحن آروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش رو فروخته. از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم. به هر کجا که می دونستم سر زدم، حتی با بدبختی آدرس وکیلشو پیدا کردم و از اونم سراغتو گرفتم، بازم فایده نداشت. از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم. توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران. هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم. یه ساله برگشتم. الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم.
با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت، گفت: آدرستو که گرفتم، سریع حرکت کردم. هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم. باید از دوستم ممنون باشم.
سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود.
بی بی «یاعلی» گفت و از جاش بلند شد. رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم.
فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم، مزاحم نمی شم.
- کار رو بعدم می شه انجام داد پسرم. بعد از مدت ها اومدی، نمی ذارم شام نخورده از پیشمون بری.
بی بی که رفت توی آشپزخونه، فرهاد نگاهم کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همون طور مهربون و دست و دلبازه. اصلا عوض نشده.
با لبخند سرمو تکون دادم.
- خیلی دوستش دارم، همه کسم الان بی بیه. عمو محمد رو هم مثل پدرم دوست داشتم. خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد. من و آرشام رو مثل بچه های خودشون دوست داشتن.
لبخندش کم رنگ شد و آروم گفت: متاسفم دلارام، وقتی خبر کشته شدنش رو شنیدم، تا چند روز توی شوک بودم.
بازم همون بغض همیشگی! با این حال صدام گرفته بود.
- اما آرشام زنده است.
- چی ؟! یعنی چی زنده است؟!
فرهاد باید همه چیز رو می دونست. خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم، اما نمی تونستم حقیقت رو هم بهش نگم. برای همین همه ی اتفاقات رو به طور خلاصه واسش تعریف کردم. تموم مدت مات حرفام شده بود.
بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟
- همه چیز یه دفعه ای شد. وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم، ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم، واسه ی همین سکوت کردم.
- چی داری می گی دلارام ؟ تو الان ... تو زن آرشام بودی؟ پس چرا این همه مدت خودتو مخفی کردی؟
- باید چکار می کردم؟ عمو محمد و بی بی خواستن برن مشهد، اونم به خاطر من، وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمو محمد اومدیم شمال. بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران.
- چرا نرفتی پیش وکیل آرشام؟ با وجود اینکه همسر قانونیش بودی و اونم وارثی نداشت، همه ی اموال و داراییش به تو می رسید. پس چرا ...
تند و جدی پریدم وسط حرفش: فرهاد ازت خواهش می کنم ادامه نده. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش رو بگیرم. آرشام توی قلبم زنده بود. زندگی ما خلاصه شد توی چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم، برامون بهترین روزا رو رقم زد. اما عمر این خوشبختی طولانی نبود. حالا دیگه همه چیز فرق کرده.
- پس تو فکر می کنی آرتام همون آرشامه، درسته؟
- فکر نمی کنم، مطمئنم.
- اما اون خودشو بهت آرتام معرفی کرده، اینو که انکار نمی کنی؟
- فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم.
- ولی اگه اون آرشام باشه، این یعنی هنوز شوهرته و داره به دروغ خودشو یه فرد دیگه معرفی می کنه.
- آخه چرا باید این کار رو بکنه؟
- حتما واسش یه دلیل محکم داره، اما امکانشم هست که درست بگه.
- نمی دونم فرهاد، خودمم گیجم. نمی تونم درست تصمیم بگیرم. پنج سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته، ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم. حضورش برام مثل یه سرابه.
- دلارام می دونم الان چه حالی داری، ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟ اون وقت می خوای چکار کنی؟
سکوت کردم. نه این امکان نداره. اگه ... نه دلارام همه ی شواهد نشون می ده که اون مرد آرشامه. ولی بازم ... اگه احتمالش باشه که ...
فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم، چیزی نگفت و گذاشت توی خودم باشم.
مطالب مشابه :
گناهکار 41و42
♥رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت
دانلود رمان گناهکار از fereshteh27
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس
رمان گناهکار قسمت21
رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می
رمان گناهکار(73)
رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد
رمان گناهکار - 36
این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.
عکس شخصیت های رمان گناهکار
و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده
شخصیتهای رمان گناهکار.........
رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت
رمان گناهکار - 20
این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.
رمان گناهکار 24و25
رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت
رمان گناهکار - 32
این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.
برچسب :
خوندن رمان گناهکار