رمان بادیگارد عاشق من 1
دستمو از پنجره بیرون آووردمو داد زدم
- آقا بیا برو دیگه اُه
وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت یازده از دانشگاه زدم بیرون الان ساعت 12 من هنوز نرسیدم خونه حالا میون این همه ترافیک ایم یارو الدنگم زده داره دور میزنه وای خدا
صدای آهنگو زیاد کردم که فقط صداس بوق نشنوم من که عصابم ضعیفه دست گل به آب میدم
توی این هیری بیری گوشیمم ول بکن نیست هی زنــــگـــــــــ زنـــــگـــــ رید به عصابم
حالا گوشی کو ؟؟ تو جیبم که رفته زیره کمربند بیاو درستش کن
کمربندو با شدت باز کردم به حدی که خورد به شیشه و صدای بدی داد ولی اصلا مهم نبود تا حالا صد بار از این اتفاقا افتاده بدون اینکه به شماره نگاه کنم برداشتم
-ها؟
سپنتا- چته ؟ باز قاطی ایی که؟؟
-چته؟بنال؟؟
سپنتا-درست حرف بزن بینم …
- من با آدما درست حرف میزنم !!!نه تو…بنال .. (با عصبانیت داد زدم ) مینالی یانه؟؟
سپنتا-اوه اوه …کجایی؟؟
-خونه پسر شجاع اون بیس میزنه من میرقصم….به نظرت کجام؟؟؟خوتو ترافیکم دیگه
سپنتا میگم سگ شدی پارچه میگیری ؟؟!! واسه همینه…
-میشه ور الکی نزنی ؟؟ بنالی چیکار داری سپنتا…
سپنتا-سپنتاو کوفت !! عمو سپنتا….من گشنمه مامانتم میگه تا رها بیاد ناهار بی ناهار …
- میگم واسه ما زنگ نزدی واسه شکمت زنگ زدی
سپنتا- به جان تو دست خودم نیست
تا اومد ادامه حرفشو بگه قطع کردمو گوشی رو انداختم پشت
سپنبتا عموم بود ! عمو کوچیکه که سه سال از من بزرگ تره به هرکی میگم باورش نمیشه ولی هوینه که هست و کاریشم نمیشه کرد … منم که رها راد پدرم قاضی بزرگ سیاوش راد و مادرم بهترین وکیل پایه یک دادگستری مریم آزرده به خاطر شغل مامانو بابام سختی هی زیادی دارم از جمله تهدید و… با هر چی فک کنی ولی اصلا مهم نیست شاید مامانو بابام بترسن ولی من نه میدونم هیچ ماری نمتونن بکنن بابام چون پیش بینی به همچین چیزیو میکرد منو از 12 سالگی فرستاد ووشو خانواده تن با عدل و داد کار داریم من که دانشجوی ارشد وکالت و سپنتا تنها عموم قضاوت …. به خاله دارم که لندن زندگی میکنه و از وقتی 7 ساله بودم ندیدمش چون شوهرش آلمانیه… یه رفتار سگی دارم که همه میدونن و عصابم جوییده دم پرم نمیان تا آرومم آرومم ولی وقتی سگ بشم دوستو آشنا نمیشناسم فقط منمو من از حق دیگرانو خوردنم بدم میاد...
***
رسیدم دم در خونه به ساعت یه دید زدم دیدم 1245 یه پوف کردمو یکمم تعجب از اینکه تو این مدت کله یکی رو نکنده بودم واقعا....ماشینو تو پارکینگ پارک کردم یه نگاه به ماشین سپنتا انداخنم کیفمو برداشتم رفتم داخل .... عین خرس در خونه رو باز کردم و سرمو گذاشتم پایینو برم بالا تو اتاقم که صدای سپنتا رو شنیدم
سپنتا-سلـــــــــــام عین گاو سرتو انداختی پایین چرا ؟؟
- به جان خودم یه بار دیگه از کلمه چـــــرا استفاده کنی مردی!!!
سپنتا- جان من ؟؟؟؟ مثلا چیکار میکنی؟؟؟ بیا بینم(بعد با دست به طرف اشاره کردو مثلا منو با تفنگ کشت)
یادم افتاد سپنتا عین من ووشو کار میکنه و از من قوی تره چون پسره دیگه ادامه ندادمو پرجیح دادم فقط بگم
- جواب ابلهان خاموشیست
سرمو انداختم پایینو کله کنم تو اتاقم
سپنتا- چی ؟؟ چی ؟؟ نه بابا !! پیشرفت کردی!!
بهش توجه نکردمو رفتم اتاقم همیشه دوست داشت منو سگ کنه منم که ریلکس
در اتاقو بستم که صدای سپنتا رو شنیدم که به مامان میگفت
سپنتا- مریم دیدی دخترتم اومد از خر شیطون بیا پایین این ناهارو بده ما بخوریم ... این دخترت که محل سگ به ما نذاشت!!
مامان داد زد- رها بیا پایین ناهار سپنتا منو خورد
منم از مامانم عین سگ میبرسم داد زدم –بـــــــــاشه
بعد به خودم یه هفت هشت تا فهش دادم که چرا گفتم باشه لباسمو عوض کردمو با بی میلی روی ایز نشستم
سپنتا حق داشت برا ناهار خودشو بکشه آخه ناهار قیمه داشتیم منم که عاشق قیمه یه نگاه به سپنتا که رو به روم نشسته بود انداختم دیدم به عبارتی قشنگ رفته تو غذا
-نچ نچ نچ
سپنتا- چته خو؟؟
- عین قحطی زده های سومالی میمونی...
سپنتا-زیاد مهم نیست چون گشنمه !! چون تو دیر اومدی خونه !! چون من سه دوزه هیچی نخردم !!
-چرا مگه آبت کم بود نونت کم بود پول نداشتی فقیر بودی یا به عبارتی مرض داشتی؟؟
سپنتا- نه کرم آسکاریس داشتم که الان تو ور دید کم آورد رفت منم مرضم به لطف تو رفع شد واقعا ممنون!!
-اِ جدی ؟؟ پس باید از من تشکر کنی که !!...
سپنتا- من از انگلا تشکر نمیکنم!!
چی انگل من انگلم سپنتا دیگه داشت اسکیت میرفت رو اعصابم منم که سگ و بی اعصاب کوبیدم رو میز و بلند شدمو داد زدم چیــــــــــــییی؟؟؟
سپنتا هم کوبید رو میزو بلند شد و با آرامشی که داشت منو دیوونه ترمیکرد فقط گفت
سپنتا- انـــــــــگل !! انـــــــگل
در حال خیزگرفتن بودم که با قاشق سپنتا رو بزنم که با حدکت مامان که تا اون لحظه ساکت بود خفه خون گرفتم مامان قاشقشو پرت کرد رو میزو با عصبانیت داد زد
مامان- میزارین این ناهار کوفتی رو بخورم یا نه؟؟هی ور ور ور ور ....
منو یپنتا که جا خورده بودیم سپنتا رو دیدم که به دفعه با اثرات ترس از مامان قاشقو برکردوند به طرف مامانو با لبخند گف
سپنتا- آره مریم چرا که نه ؟؟ بیا اصلا ما غلط کردیم
بعد یه نگاه به من انداخت
سپنتا-مگه نه رها؟؟
- آره .....آره....... راس میگه
ازنگاه سپنتا میشد فهمید عین سگ از مامان ترسیده و میترسه حقم داره منم تو اخلاق به مامانم رفتم عصبانی بشم عین خرس هر کاری بخوام میکنم منم که انقد تجربه دارم که تو این مواقع دم پر مامان وای نمیستم که منو قورت نده
]از کلاس زدم بیرون انقدر که این بهاری زر اضافه زده بود گندزده بود به اعصابم کلا انگار این جماعت دوست دارن من حالم سگی باشه از دور صدای آرشیدو شنیدم که هی صدا میزد ( رهارها)رومو به سمت آرشید کردم اون دوستی بود که از سال اول باهاش دوست بودم کلا آدم باحالی بود منم زیاد اهمیت به دوستیو اینا نمیدم ولی آرشید واقعا برا من دوست خوبیه!!!نمیدونم واقعا چطوری منو تحمل میکنه !!!
آرشید-رهــــــــــــــا میشنوی ؟؟؟
- آره آره بگو ؟؟ چته ؟؟
آرشید یه حالت مظلوم گرفتو گفت:
آرشید- رهـــــــــــــــــا !!!!!!!!!
دیدم حالت خواهش گرفت تغییر عقیده دادم دیدم نه نمیشه با اینم عین آدم حرف زد
- هـــــــا چته؟؟؟؟؟ بنال؟؟؟؟
آرشید –رها جووون ؟؟؟؟
دیگه داشت میرفت رو اعصابم به عبارتی قشنگ رفت . داد زدم
- ها چته مینالی یه نه ؟؟؟ زر الکی موقوف بنال دیگه!!!!
آرشید- بابا باشه چرا رم میکنی ؟؟ میخواستم بگم میای بریم کافی شاپ گفتم یه جوری بگم که موجبات سگ شدنت گرفته بشه دیدیم نه تو ذاتا سگی !!! درست بشو نیستی.....
به زور خندیدم با همه اینایی که با داد من برگشتن من سوژه شدم برن پی کارشون تا قاط نزدم و دیوونه نشدم
- اِ همینو میخواستی بگی انقد مقدمه چینی کردی خوب معلومه که!!!
آرشید-معلومه که چی آره یا نه؟؟
- نه معلومه که نه !!!!
یه جوری نگاش کردم که بفهمه انقد اصرار نکنه ولی اون خنگ بر از اینا بوده وهست
آرشید – اُه بیا دیگه جوونِ من باشه؟؟ آخه دلم واسه اونجا تنگیده
- به درک به من چه ؟؟
آرشید – رهـــــــــــا ؟؟؟
-باشه باشه میام ولی فقط بیست دقیقه ها؟؟؟
آرشید- اوکی دِبرو که رفتی ....
آرشید عین گاو سرشو انداخت پایین و راه افتاد سمت در دانشگاه
- هی آرشید عین گاو کله کردی داری میری مثل اینکه یادت رفته من ماشین آووردما!!!؟؟؟بیا با ماشین بریم؟؟
آرشید-آره راست میگی یادم رفته بود اصلا حضور ذهن نداشتم!!!
از حرفش خندم گرفت چی ؟؟ حضور ذهن؟؟
- تو لصلا ذهن نداری چه برسه به حضور؟؟؟
آرشید – خیلی کثافتی !!!
زر نزن بیا بریم الانه که پشیمون بشم!!
آرشید – باشه باشه بریم...
باهم به سمت ماشین رفتیم راستش اصلا اعصاب کافی شاپ مافی شاپ نداشتم!!!ولی گفتم این دفعه به آرشید آنتراگ بدم دلش خوش باشه!!
به کافی شاپ که رسیدیم به آرشید گفتم زودتر بره تا ماشینو پارک کنم اونم نکه عین سگ از من میترسید و میدونست الان نره با این ترافیک و وسواس خانوم واسه پیدا کردن کافی شاپ کلش کندست ترجیح داد بره و منم ماشینو پارک کردم و رفتم داخل . آرشید کنار پنجره نشسته بود و کافی شاپم یه فضای قرمز مشکی داشت که حالمو بهم میزد ....
- سفارش دادی ؟؟
آرشید-نه ایستادم تا بیای بینم چی میلومبونی؟؟
با حرص داد زدم
- چــــــــــــــــــــــیـ ــــــی؟؟
آرشید – نه نه هیچی
- برو سفارش بده
آرشید- چی؟؟
- هر کوفتو زهر ماری که تو کوفت میکنی...!!!
آرشید – ایـــــــــــشـــــــشک
آرشید بلند شدو رفت سفارش بده
چشمم افتاد به یه دخترو پسر که کنار هم نشسته بودن و داشتن میخندیدن اُگه نامزد بودن ( وای چه رمانتیک ) ولی اگه یه چیز دیگه بودن ( چه مزخرف خاک توسرشون )
آرشید – هی رها تو عالم هپروتیا ؟؟؟
یه دفعه حواسم اومد به آرشید
- ها ؟؟ چی؟؟
آرشید – هیچی قهوه میخوری دیگه ؟؟
- آره خوبه
آرشید – رها ؟؟
- امــــــــــــمـــــــم؟؟ ؟؟؟
آرشید- میدونی چیه همیشه فک میکنم یکی مثل تو باید داداشمو آدم کنه بهش بگه بیاد ایران الان 7 ساله ندیدمش ... دلم براش یه تیکه شده میخوام ببینم چطوری شده ولی اون نمیاد ایران ودلیلشم نمیگه
وا چه داداش بی قیرتی حتما اونجا داره با بقیه حال میکنه
- حالا اشکال نداره حتما دلیل موجهی داره که نمیاد ( آره جون خودش اونجا آزادی داره (اگه سه نفر اینجا مثل من فک کنن چه شود؟؟))منم بیشتر ازش نمیپرسم برا اینکه همیشه ناراحتش میکنه اصلا به من چه دلی اگه من بودم میبستمش به فحش یاد بگیره بیاد ایران
آرشید –نمیدونم والا ؟؟؟ ا انگار آماده شد میری یا برم؟؟
- نه من میرم
بلند شدم برم قهوه هارو بیارم . قهوه رو گرفتم برگشتم...یه لحظه حس کردم دارم میسوزم....وای منو نگاه خیس شدم ار قهوه به روبرو نگاه کردم و داد زدم
- اُه آقا چه خبرته؟؟؟
پسر –ببخشید خانوم چیزیتون نشد؟؟
داد زدم
- الان من خوبم ؟؟؟؟ هـــــــــــــــا؟؟؟؟
پسر- اوا چرا داد میزنی ؟؟؟ من که معدرت خواستم!!!!
رومو کردم اونور و رفتم سمت میز آرشید نیم خیز رو میز بود
آرشید-چبزیت شد؟؟؟
- نه فقط گل تود به سبزه نیز آراسته شد ( داد زدم) نمیبینی؟؟ مانتو سفیدم قهوه ای شد ؟؟؟
آرشید- جان من داد نزن
- الان پاشو بریم تا سگ نشدم پارچه نگرفتم!!!
آرشید بلند شد و منم رفتم سمت صندوق اعصایم دیگه واقعا جوییده بود
- آقا چند؟؟؟
آقا- اون پسر حساب کرد
بعد به پسری که بهش خورده بودم اشاره کرد
- اون غلط کرد حساب کرد
رفتم سمت پسره و پولو پرت کردم تو صورتشو داد زدم
- بیا بگیر بجای این کارا برو عینک بخر به پروپا نیفتی
پسر – خانوم ....
بدون اینکه بهش توجه کنم از کافی شاپ زدم بیرون
آرشید – چی کار کردی ؟؟
- بشین تو ماشین تا سگ نشدم
آرشید نشست تو ماشین صدای آهنگو زیاد کدرم تا به اعصابم مسلط بشم
نگاه کن ببین حال من ناخوشه
جدایی که آسون منو میکشه
منو میکشه خاطراتم باهات
کنارم نشسته یه سایه به جات
محسن یگانه
آرشیدو رسوندم خونه انقد ترسیده بود که تو ماشین هیچ حرفی نزد
منم رفتم خونه و مانتومو در آوردم و انداختم رختشور حوصلم به شدت سر رفت مامانو بابا که عین همیشه نبودن سپنتا باز معلوم نبود سرش به کجا گرمه که امروز زنگ نزده بود جای تعجب داشت
کم کم داشت امتحانا شروع میشد دیگه باید میرفتم تو فاز درس ولی کو؟؟ منو درس؟؟ در کل هیچی عین تقلب به آدم کیف نمیده دنیام که دو روزه !!!
از دانشگاه زدم بیرون گفتم برا اینکه یکم حال کنم و مچ سپنتا رو بگیرم برم خونش اون همش خوده ما پلاسه یه روزم من .
رفتم سمت ماشین درشو باز کردم یه صدایی اومد
( خانوم راد شمایین )
نگهبان دانشگاه بود
- بله چطور مگه ؟؟؟
نگهبان- یه بسته دادن به من گفتن بدم شما....
بسته رو به طرفم گرفت
نگهبان- بفرمایید
- بله ممنون
رفتم تو ماشین نشستم وشروع کردم به باز کردن بسته یه بسته بود زرد رنگ درشو پاره کردم. تو بسته یه نامه بود با یه عکس از دیدن عکس وحشت کردم احساس ترس تمام وجودمو فرا گرفت .عکس من بود اون روزی که رفته بودم خرید تنها که تمام صورتم با سوزن سوراخ کرده بود . داشتم دیوونه میشدم پشت عکس نوشته بود هر جا بری میبینمت وای به حال روزی که تنها باشی مثل امروز .... از ترس تو خودم فرو رفتم یه نگاه به دورو بر انداختم ولی کسی نبود به جز یه پراید که گازشو گرفتو رفت تا حالا ولی نه در حد عکس فقط زنگ دستام میلرزید نامه رو باز کردم
( به اون بابات بگو باید تقاص پس بده . دخترش چطوره ؟؟)از دیدن قطره خونی که روی کاغذ ریخته بود دلم اومد تو دهنم دستام به شدت میلرزید از ترس حالت تهوع گرفتم عقل دستور میداد اول به سپنتا بگو. به سمت خونه سپنتا راه افتادم اون پراید داشت منو تعقیت میکرد لحظه به لحظه قدم به قدم ...
عرقم رو روی پیشونیم حس میکردم جسود بودم ولی ته انقد و با این تهدید که هر لحظه دنبالم باشن قبلیا فقط زنگ میزدنو شاید فحش میدادن ولی این نه حسم میگفت فرق داره
****
به خونه ی سپنتا رسیدم توان اینو نداشتم پیاده شم زنگ زدم درو باز کنه و رفتم تو از ماشین پیاده شدم
سپنتا با خنده اومد سمتم
سپنتا- حالا دربونم میخوای؟؟؟
- سپنتا اصلا اعصاب ندارم!!! شوخیم ندارم
سپنتا- چرا رنگ بر رخسار نداری؟؟؟
نامه و عکسو بهش نشون دادم ..... سپنتا هم حاله منو پیدا کرده بود فقط با اخم گفت
سپنتا-اینجا بمون من میرم پش سیاوش
- باشه زود برگرد
سپنتا رفتو من موندم تنها هی به خودم تلقین میکردم اینم عین اوناست چیز دیگه ای نیست
****
توی این دوهفته تهدید هاو عکسای که برام میفرستادن روزانه بود منم از ترس تنها بیرون نمیرفتم
- بابا من نمیرم !!!
بابا- رها باید بری اینجا در خطری ...
- من میتونم از خودم مراقبت کنم
بابا-نه رها کار از اینا گذشته منم تهدید کردن
سپنتـا –آره باید بری
- بـــــــــــابـــــــــــ ـــــــا
مامانم ایندفعه حرف اونا رو تایید میکرد چون ترسیده بود از این که منو از دست بده !!!
سپنتـا –سیاوش همونان ؟؟
بابا- به گمونم !!!
-کیا میشه به منم بگید ؟؟؟
بابا – خودت میفهمی
داشتن با این حرفای رمز دارشون دیوونم میکردن
باید میرفتم
ولی دلم نمیخواست برم
ولی اونا برام بلیط گرفتن و منم به زور از همه خدا حافظی کردم حتی ازآرشید مامانم و راهی لندن شدم
بابا میگفت اونجا یکی منتظرته ولی نه عکسی بهم داد نه شماره ای فقط گفت پیدات میکنه اون بادیگاردته و یکی از دوستای من باهاش خوب تا کن !!!!
اُه اُه از بادیگاردای قلچماق بدم میومد ولی چه میشه کرد ؟؟؟
دوست نداشتم یه عالمه آدم باهام بیان فرودگاه برا همین از همه خداحافظی کردم که باهام نیان با آژانس به سمت فرودگاه حرکت کردم .
انقدم وابسته نبودم ولی باز نمیشه بی گریه از بقیه جدا شد .
به فرودگاه که رسیدم اون زنه با اون صدای همیشگی که بدم میاد گفت
( مسافرین محترم به مقصد لندن به علت اضافه شدن یه سری از پرواز ها حرکت زود تر انجام میگیرد . با تشکر)
((دنــــــــــگ دنـــــــــــگ دنـــــــــــــگ ))
منم که از خدا خواسته کیفمو تحویل دادمو بعد از ساعاتی راهی لندن شدیم
****
کیفامو تحویل گرفتم واز در انتظار بیرون زدمو دنبال اسمم گشتم ولی هر چی نگاه کردم نبود .... از اینو به اونور بالا پایین ولی نبود ...... چه مسئولیت پذیر واقعا چه به موقع !!....... اونم تقصیری نداشت من زود رسیدم ..... به خودم انقد تلقین کردم که میاد پس تصمیم گرفتم برم یه چیز خنک بخورم .........
به سمت کافه فرودگاه راه افتادم وبه آیس تی سفارش دادم و روی یه میز نشستم .....
مشغول خوردن آیس تیم بودم که احساس کردم یکی داره ایرانی حرف میزنه ......
( نه سورن اصلا اینجوری نیست خانواده کجا بوود؟؟؟؟ نه بابا میدونی که اونا نمیان )
-...........
( بابا بهت که گفتم آقای راد دخترشو فرستاده اینجا من بشم بادیگاردش)
-.........
نمیدونم ولی بقیه میگن خیلی بهونه گیره....)
-.......
(نمیشه که آقای راد به گردن من حق داره منم باید از این راه جبران کنم)
-.........
( آخ گفتی !!!)
اِ پس بادیگارد اینه که اینجا نشسته داره قهوه میخوره انگار نه انگار که ما اومدیم و باید بیاد دنبالمون ....... آها راستی من بهونه گیرم ؟؟؟ آره هستم ولی این نباید بگه که من بهونه گیرم ......
ار پشت نگاهش کردم . خوش استایلو خوش لباس بایه شلوار جین فیتو نه پیراهن چهار خونه بایه کت اسپرت مشکی که سر آستیناش به رنگ خاکستری کار شده بود و موهای تقریبا صاف مجعد مشکی !!!!!!!
نه بابا ایول خوشم اومد ..... این بابا عجب دوستایی داشت ما خبر نداشتیم .....
دوست نداشتم بلتد شم بگم اونی که اومدی دنبالش منم باید پیدام میکرد دنبالم میگشت تا از اول بگم باهیچ احدالناسی شوخی ندارم ........ گفتم حالشو بگیرم هم بهم نگه بهونه گیر هم متوجه بشه که منم همچین بدون دستو پا نیستم
چمدونمو بادست چپ گرفتمو کیف دستی و ایس تی رو با دست چپ که طرف بادیگارد بود ....... عملیات در حال اجرا بود ...... اومدم از کنارش رد شم کیفمو بحدی بالا گرفتم که یا به شونه یا به سرش بخوره کیفو زدم تو سرشو اونم فقط سر برگردوند ..... منم دیدم اصلا براش مهم نبود با حالت نگران گفتم
Oh sorry !!!-
بادیگاردم با حالت جدی و خشک گفت
No problem –
نه این اینجوری از کردی در نمیره ............ بادیگارد با دست اشاره کرد برم منم ار قصد طوری برگشتم که کیفم خورد به آیس تسی و ریخت رو شلوارش ........... ایول همینه اینه ............ برگشتم دیدم بلند شده گفتم
Oh my god im si sorry . I have to go ???-
اونم با دست اشاره کرد یعنی برو منم رومو کردم اونور وشنیدم میگه ( اه بد شانسی)
ایول خوب حالشو گرفتم .......
رفتم رو صندلی نشستم و هنذفری گذاشتم تو گوشم ............
تو اوج آهنگ بودم که دیدم بادیگارد از کافی اومد بیرون و در حالی که گوشی تو دستش بود داره میره به سمت قسمت انتظار .... داشت میرفت دنبال من ...... چشامو بستم که فقط به آهنگ گوش کنم ......... اونم بالاخره که منو پیدا میکرد ..........
*****
دیدم یکی داره میزنه رو کتفم نگاش کردم بادیگارد بود با اخمو جدیت داشت نگام میکرد
بادیگارد – رها راد؟؟؟
- بله شما؟؟؟
بادیگارد –من کیاشا اصلانی هستم همون که قرار بود بیاد دنبالتون ....
-آها ( دلم میخواست بگم من خودم میدونم تو کی هستی ولی دلم نیومد ) بله
بادیگار- و احتمالا باید بهتون گفته باشن که باید با من بیاین
- بله بله گفتن
بادیگارد- پس چرا وایستادین بیاین بریم
روشو برگردوندو راه افتاد بسمت در خروجی .........احیانا نباید چمدونموحداقل میگرفت؟؟؟ ........ ایــــــــــــــــشــــــ ــــش ............ عین جوجه اردک زشت راه افتادم سمتش از در رفنیم بیرون اون جلوتر من عقب تر هر کی نمیدونست فک میکرد ما دعوا کردیم من دارم دنبالش میدوام .......... رسیدیم پارکینگ رفت سمت یه ماشین سرمه ای و درشد باز کرد و چمدونو گرفت و گذاشت پشت و گفت
بادیگارد – سوار شین
منم رفتم سوار ماشین شدم.......... از این رفتار خشکش معذب بودم شایدم برای کاری بود که تو کافه کردم .......... توی این فرصت که داشت رانندگی میکرد قیافشو آنالیز کردم چشمای درشت قهوی ای عسلی با یه بینی کوچولو و خوش فرم و یه لب نه درشت و نه ریز ولی خوش فرم .........
مطالب مشابه :
رمان باديگارد
♀رمـــــان هـایـــ بادیگارد خواست زنگ بزنه شام منظرهٔ نفس گیری بود، انگار تهران زیر
خانوم بادیگارد 7
رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - خانوم بادیگارد 7 کوهستان های تهران معلوم
خانم بادیگارد قسمت1
رقص های مختلف و __پس بادیگارد جدید وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران
خانوم بادیگارد 8
رمــــــان هـــــای _ چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران خانوم بادیگارد
رمان بادیگارد عاشق من 1
دنیای رمان های زیبا - رمان بادیگارد عاشق من 1 وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت
خانوم بادیگارد 9
رمــــــان هـــــای _ جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من رمان خانوم بادیگارد
فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس
دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد:
خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)
رمان های موجود در رمان خانم بادیگارد. خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم
رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم
رمان خانوم بادیگارد قسمت کوهستان های تهران معلوم بود. مگه می شه ادم یه همچین منظره ای
برچسب :
بادیگارد های تهران