رمان عشق یوسف12

ایدا دیر گوشی را برداشت و سلام سردی هم کرد . تازه یادش امد چه گندی زده ولی بی این که چیزی به رویش بیاورد با پررویی گفت: چطوری ایدا ؟ کجایی ؟

ایدا معترضانه گفت: یوسف!!!

-ببین اگه می خوای بگی به تو چه ،شرمنده م به تو چه مالِ وقتی بود که دوستت بودم الان دوست پسرتم حق دارم بدونم کجایی !

-رفتارت شبیه دوست پسرا نیستا ... پاتو فراتر گذاشتی !

یوسف شیطنت امیز گفت: پامو یا لبمو ؟

-یوسف خیلی پستی !

-ایدا ببخشید ...بخدا ... اخه تو خیلی نازی ... نتونستم ...

-اِ پس گی بود هی ایراد می گرفت از ظاهرم بعدشم از قرار شما همه جا یه کمربندی کار گذاشتین ؟

یوسف قهقه زدو: به خدا ایدا ... می گم نفهمیدم چی شد ... ولی باور کن اولین باری بود که دختری رو می بوسیدم

-ببخشید یعنی چی ؟

-یعنی همیشه اونا پیشقدم می شدن !

ایدا تسمخر امیز گفت: واو چه افتخاری نصیبم کردی ... الان باید چه کار کنم

یوسف با حساسیت خاص خودش گفت: ایدا تا حالا کسی ترو نبوسیده ؟

-چرا... خیلی ها!

یوسف با غیظ روی تختش نشست و گفت: یعنی چی خیلی ها!


-مامانم بابام خواهرام ... دیگه اهان برنا و دارا و امیر سام


یوسف با دلخوری و حسادتی اشکار گفت: این سه تا پسر اخری که اسم بردی دوست پسرات بودن !

ایدا فکر کرد یوسف سرکارش گذاشته برای همین او هم سرکاری گفت: دوست پسرام ؟! اینا عشقامن!


یوسف از جایش برخاست و گفت: ایدا تو هم زمان غیر ِمن با سه تا پسر دیگه هم دوستی ؟!

ایدا غش غش خندید


یوسف با نفرت گفت: زهرمار

-اِ بی ادب یه ذره به روت بخندی خیلی پررو می شی ها ...درست صحبت کن یوسف!


-جوابمو بده تو الان چهار تا دوست پسر داری ؟ اینا تو دانشگاهتن ؟ خونه شونم می ری؟ بابلی هستن یا تهرانی ؟ یالا بگو ایدا برا من مهمه ! من باهات شرط کردم فقط من فقط تو .... هر وقت همه چی تموم شد برو هزار تا دوست پسر پسر کن !

ایدا فکر کرد جدا یوسف سرکارش گذاشته .


- دیوونه دارا و برنا و امیرسام خواهر زاده هامن !

یوسف جا خورد و وسط اتاق ایستاد .


-بد فیلمی هستی یوسفا!


-فـ ... فیلم؟


-نقش یه پسر غیرتی رو خوب بازی می کنی ... منتها عاششقانه بازی می کنی ببینم نکنه دختر دوست ِ بابات برات مهم شده؟


-بینــیم بابا !

-باشه اقا دیوار حاشا هم که بلنده !

یوسف خندید : ببین ایدا سرسوزن زودیدی ،اندازه ی سر سوزن هم برام مهم نیستی ... منتها وقتی با هم رفیقیم برام مهمه که با کسی غیر من نباشی !

-یوسف؟

-جانم

-به تو چه

-یعنی چی ایدا یعنی با کسی هستی ؟

-نیستم اما دلم بخواد می رم چون تو جدا برام مهم نیستی (ایدا این را گفت و ریز ریز خندید )

یوسف غیظ کرد : ببین ایدا با من بازی نکن ...خوبه ... منم ... خوبه منم بگم سیگار می کشم یه وقتایی هم پا بده نوشیدنی های کوچیک می خورم!

-سیگارو نوشیدنی کوچیک بزرگ بیاد وسط که دیگه نه من نه تو!


-پس تو چی میگی ؟

-شوخی کردم بابا ... تو جدی می گیری؟

-اره !!!

-واقعا حرفای منو جدی می گیری ؟

-ببین ... ایدا تو در مورد من یه چیزی رو درست فهمیدی من ... من ادم کم جنبه ای هستم از این شوخیا با من نکن زود جدی می گیرم !

-می دونم کم جنبه ای اما میشه یه چیزی بگم

-خب ... بگو!

- می گم یوسف من یه وقت برات مهم نشم !


یوسف خندید و گفت : شما اندازه سر سوزن رو به نصف تغییر بده، تو نصف سر سوزنم برام مهمه نیستی

- خدا از ته دلت بشنوه چون به نظرم ....

- به نظرت چی ؟


- بگم !


- اره بوگو !


ایدا خندیدو گفت : ولش کن جنبه نداری !


- نه بگو ... می خوای بگی چی برام مهمی ؟


- نه می خواستم بگم عاشقم شدی رفتی به فنا !


یوسف خندید اولش شل اما بعد قهقه زد .

ایدا لجش گرفت اما سریع گفت : خب خدارو شکر حالا که من اشتباه متوجه شدم می خواستم بگم راستش من از دوستیمون خسته شدم میشه به همش بزنیم دیگه از فردا هم که من می رم پس ...

یوسف جدی شد و با پررویی خودش را به نشنیدن زدو گفت:فردا کی میری ؟


- چطور ؟


-برسونمت دیگه !


یوسف عاشقمی ؟


- ایدا می گم کی می ری چرا انقد تعارف می کنی ؟


- فقط یه عاشق واقعی می تونه صبح ساعت 6.30 دیقه بیاد دنبال عشقش !


- باشه ساعتش خوبه چون من سحر خیزم کاری ام که ندارم میام ترو می رسونم


-یوسف اقرار می کنم من ...

-تو چی عاشقم شدی !


- سر سوزن که هیچ به قاعده ی یه مولکول هم به تو فکرنمی کنم اما اقرار می کنم تو خیلی با حالی! ولی تو عاشقم شدی بی برو برگرد!


یوسف خنده اش گرفت اما باز با بی خیالی گفت : بابای توام اصفهانه !


-اره پس من صبح منتظرتم


- مامانت که واسه بدرقه دنبالت نمیاد پایین ؟


- نه اما واسه احتیاط سرکوچه وایسا ،خب کاری نداری!

- چرا

-خب بگو!

- یه کم با من حرف بزن

-کار دارم یوسف ... توام اگه می خوای اعتراف کنی جلد باش که کار دارم


-اعتراف می کنم می میرم واسه اینهمه پرروییت چه کار داری حالا ؟

- کی به کی می گه پررو ... خواهرام شام اینجان می رم سالاد درست کنم


یوسف ناخواسته آهی کشیدو گفت : باشه .. برو خداحافظ صبح می بینمت !


ایدا متعجبانه نگاهی به گوشی انداخت و با خودش گفت: چه مشکوک!

یوسف روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شد فکر کرد"خوشبحال ایدا با خواهراشه " و به سرو صدای سرسام اور یاسین و دوست دخترش گوش کرد و ناچار سیگاری اتش زد . بی اختیار با خودش گفت " وای اگه ایدا بفهمه" ندای درونش غرید " خب بفهمه !" اما قلبش لرزید که ایدا بفهمدو همه چیز را به هم بزند . از فکر کردن خسته شد چون ته دلش می دانست که حسش به ایدا متفاوت است .

نسیم خنک روزهای پایانی شهریورماه حسابی خواب را از سر یوسف پرانده بود با تی شرت سورمه ای وشلورا گرمکن همرنگش کنار پرایدش انتظار ایدا را می کشید .

موبایلش زنگ خورد ایدا بود .

-سلام ایدا کجایی ؟ من سر کوچه تون وایسادم

ایدا سلام کردو گفت: یوسف میای کمکم ساکم سنگینه

یوسف سریع سوار ماشین شد و جلوی خانه شان ایدا را همراه ساک دستی بزرگی دید .ساک دستی را عقب گذاشت و ایدا جلو نشست .

یوسف با خوشرویی گفت: سلام خانم ،صبح عالی بخیر !


ایدا خمیازه ای کشیدو گفت: همه کارای تو برعکسه ... صبح اول صبحی چه خوشا بر احوالی !


یوسف گفت: خب بخواب!


ایدا نیم نگاهی به صورت بشاشش انداخت و گفت: قربونت ... ما واسه کمربند بستن خیلی جوونیم !


یوسف شیطنت امیز گفت: بابا ما که دیگه حسابی با هم جور شدیم اصلا نیازی به کمربند نیست


ایدا چشمانش را بسته بود سرش را به صندلی تکیه داد .


-برو یوسف روتو کم کنا ... این دوستی نو پا رو به هم می زنما !


- اوه اوه خیلی ام واسم مهمی حالا!

ایدا لبخندی زد اما چشمانش را باز نکرد .


یوسف نگاه کوتاهی به صورتش انداخت یک ذره هم ارایش نداشت .


-خوشم میاد اعتماد به نفس داری


ایدا یه وری شد و نگاهش کرد .


-اعتماد به نفس ؟!


-ارایش نمی کنی ؟

- اهل ارایش کردن نیستم ... فقط مهمونیا یا وقتی سرحال باشم ... زشت نیستم خب !


یوسف گفت : اتفاقا خوبه من زیاد از ارایش کردن خانما خوشم نمیاد !


- خوبه!


- چی خوبه؟


- همینطوری گفتم !

یوسف چند لحظه ساکت شد بعد پرسید: راستی بری کی برمی گردی !


-نمی دونم معلوم نیست


-خب اخر هفته ها مگه نمیای ؟


ایدا باز شوخی اش گرفت چون از حرص دادن یوسف لذت می برد.


-چیه دوریم ناراحتت می کنه ؟


-اه لوس نشو دیگه اخر هفته ها مگه نمیای تهران ؟


ایدا توی صندلی اش جابجا شد و گفت : نه من این چهار سال زندگیمو بردم بابل ... رفت و امد تو این جاده و با این راننده های بی احتیاط ... صلاح نبود .بابا هم یه ویلا خرید و من راحت شدم اونجایی که بابا ویلا گرفته گرچه ویلا نشینه اما چند تایی همسایه ی بومی داره و جاش مطمئنه!


یوسف حیرتزده گفت: یعنی تنهایی ؟


-اره


-تنها ؟!

-تنها ؟!

-خب اره... مگه چیه؟ دیگه عادت کردم،تازه قراره بیام تهران مامانم اینا اپارتمانشو بده من برم توش مستقل زندگی کنم !

یوسف یکجوری شد.

-تنهایی زندگی کنی ؟

-خب ... اره مگه چیه ؟

-به نظرم یه دختر تو جامعه ی ما نباید تنها زندگی کنه !

ایدا پوفی کردو گفت: بنده قراره تنها زندگی کنم بعدشم این حرفایی رو که می زنی زیاد قبول ندارم ... شما...

یوسف نگاهش کردو گفت:من چی ؟

-جنبه شو نداری بگم !

-بگو ایدا حرفتو بزن نصفه نیمه ول نکن

ایدا نگاهش کردو گفت: تو باید ... یعنی من اینطور فکر می کنم که تو باید یه دختر از یه خانواده ی سنتی بگیری ... تو فکرت قدیمیه ...یعدشم خانواده ی من بهم اعتماد دارن !

یوسف گفت: بحث اعتماد نیست ایدا ...خب تنهایی ،یه دختر تو یه خونه ... امنیتش چی میشه ... من اونطور که تو فکر می کنی امل یا سختگیر نیستم اما دوست دارم زن به من تکیه کنه تنهاییُ خلوتُ تو نباشیُ میخوام مستقل باشمو ... این حرفا رو دوست ندارم !

ایدا گفت: این حرفارو تو روز خواستگاری حتما باید به زنت بگی اتفاقا خیلی از دخترا از این تیپ پسرا خوششون میاد !

یوسف طعنه زد: یعنی تو دوست نداری به شوهرت تکیه کنی؟

ایدا با خنده گفت: من کلا دوست ندارم ازدواج کنم!

یوسف مصرانه گفت: واسه چی ؟

-خب دوست ندارم دیگه یوسف سر صبحی چقدر بحث می کنی !

یوسف دیگر ساکت شد داشت فکر می کرد "یعنی چی ،اینطوری که نمیشه تنها بره خونه بگیره ،ازدواج نکنه، چه غلطا "بعد به خودش گفت" یوسف به تو چه مگه برات مهمه"

مهم بود. خیلی هم مهم بود.

انقدر موقع خداحافظی عنق بود که ایدا خجالتزده گفت:ببخشید یوسف بخاطر من از خواب بیدار شدی بخدا من راضی نبو...

یوسف به سردی گفت: من ادم سحر خیزی ام !

ایدا به شوخی گفت: اینم یه پوئن مثبت برای زندگی مشترکت ...

و هرهر خندید اما یوسف خیلی اخمالود ایستاده بودو نگاهش می کرد .ایدا محتاطانه گفت: من حس می کنم تو از من دلخوریا!

یوسف طعنه زد: نمک زیادت کار دستم داده ... پس کی میای بالاخره ؟

ایدا شوخی را بی فایده دید و امرانه گفت: نمی دونم معلوم نمی کنه بهرحال مرسی از لطفت

یوسف بی تاب شد واز لاک قهر و غضبش در امد: چیزی احتیاج نداری؟

-نه مرسی

-ایدا مواظب خودت باش ،حواستو جمع کن می خواستی بری دانشگاه سوار ماشین شخصی نشی ...

ایدا خنده اش گرفت اینطور که یوسف سفارش می کرد مادر و پدرش به او سفارش نمی کردند .

-چشم ... دوست پسر داشتن خوب بود نمی دونستم ها !

یوسف لبخند تلخی زدو گفت: برو سوار شو صبر می کنم بری !

-نمیخواد یوسف برو!

-برو دختر انقد بحث نکن حواست باشه ها ... چیزی خواستی زنگ بزن !

ایدا ناباورانه گفت: باشه !

نمی دانست این حرفها تعارف است، سرکاریست ،حرف دل است ...
نمی دانست، اما برایش خوشایند بود دلش را می لرزاند.هیچ وقت کمبود محبت را ،انطور که یوسف داشت او در زندگیش حس نکرده بود اما محبت یوسف دلنشین بود
یک شنبه بود که جیران از کرمانشاه امد . ان موقع ایدا سه روز بود به بابل رفته بود .حال یوسف و شهیاد واقعا متضاد بود. یوسف بیقرار و شهیاد کلافه و عصبی ...

دایی جیران هم در تهران ساکن بود و شهیاد می دانست انها رابطه ی خوبی با خانواده ی عمو ایوب دارند فکر کردحتما جیران به انجا می رود .اما پدرش دستور ناهار مفصل داده بود و همه خواهرانش هم جمع بودند و او مامور اوردن جیران به خانه شده بود.

شهیاد با خودش می گفت " نه باهاش شوخی دارم نه رودربایسی ،همین امروز بهش می گم نمی خوامش وگرنه دختره احساساتی داهاتی خیال برش می داره "

جیران دختر قدبلندی بود همیشه جلوی او چادر می پوشید و هیچوقت نفهمید لاغر است یا توپُر ،مثل خواهرانش از سورتی سفید و چشمان قهوه ای روشن بهره مند بود .سفیدی اش خیلی توی ذوق می زد چون تا خجالت می کشید می ترسید یا عصبانی میشد سرخ می شد .موهایش را هم نمی دانست چه رنگی است سیاه است خرمایی یا بور ... توی ابروهایش دست نبرده بود اما ابروهای نازکی داشت و رویهم رفته با نمک بود همین و بس بانمک بود نه خوشگل بود نه زشت ...

ولی شهیاد از اسمش از قدزیادی بلندش از لهجه اش ... از همه چیزش بیزار بود شرم و حیایش به نظر داهاتی بازی اش بود و وقتی حرف می زد تحمل صدای ریزو جیغ جیغویش را نداشت . یک کلام شباهتش به خواهرانش انقدر محسوس بود که برای شهیاد هیچ جذابیتی نداشت.

توی ترمینال خیلی زود جیران را با ان چادر مشکی ملی و قد بلندش شناخت . زیر لب گفت"درازِ شیربرنج"

شهیاد خودش هم از خانواده ی پدری قد بلند را به ارث برده بود با اینکه انقدرها قدبلند نبود اما یوسف شلوغش می کرد و او را "بابالنگ دراز" صدا می زد .اما چهره اش کاملا به مادرش برده بو.د مادرش مشهدی بود .چشمان کشیده و قهوه ای تیره ،دماغی که از نیمرخ کمی قوز داشت اما به صورتش می امد هیکلش هم بدک نبود یوسف می گفت" ته چهره ت یه کم شبیه حامد بهداد ِ همون تخسی اونو تو صورتت داری "

جیران خودش جلو امدو و مقابل شهیاد رسید سرش را پایین انداخت و اهسته سلام کرد.
شهیاد جوابش را داد و ساکش را گرفت و روی صندلی عقب گذاشت

-بفرمایید سوار شیم !

جیران جلو نشست . صورتش مثل گل انار سرخ بود و شهیاد از این حالتش بیزار بود با اینحال حفظ ظاهر کرد و به محض نشستن ،گفت: خانواده خوب بودن عمو مامان اینا برادرا خواهرا ،همگی خوب بودن ؟

-بله ممنون سلام رساندن خدمتتان !

شهیاد نیشخندی زدو با خودش گفت" وای لهجه رو برو"

دوباره پرسید: همه یوسایلت همینه ؟

-بله یعنی نه ، هفته ی دیگه بابا ،با جواد میان تهران باقی وسایلم رو میارن !

جواد بردار بزرگتر از جیران بود و خودش زن و بچه داشت کمی که رفتند مارد شهیاد زنگ زد ،می خواست بداند جیران رسیده ؟ او را سوار کرده و دارد می اید یا نه ؟

شهیاد هم گفت " یکساعت یگه می رسیم خونه"

بعد سر صبر جلوی ابمیوه فروشی توقف کرد و باری خودش و جیران اب پرتغال گرفت خودش هم همانجا جلوی مغازه ایستاد و اب میوه اش را خورد . وقتی سوار ماشین شد دید که جیران هنوز یک قلپ هم زا اب پرتغالش را نخورده طعنه زد: فک کنم فقط یک ساعت معطل اب میوه خوردن شما بشیم ؟ اگه دوست نداری بگو عوضش کنم چیز دیگه بگیرم!

جیران لبخندی زدو سرخ شدو گفت: نه مرسی

شهیاد به روبرویش خیره شدو گفت: یم خوساتم باهاتون حرف بزنم

جیران سرش را پایین انداخت و به لیوان اب پرتغالش خیره شد . شهیاد گفت: من عادت ندارم صغری کبری بچینم رک حرفمو می زنم ... شاید خوشتون نیاد اما دلم میخواد باهات صاف و صادق باشم

باز جیران حرفی نزد.

شهیاد طعنه زد: اصلا می شنوید یا نه ؟

جیران لحظه ای کوتاه نگاهش کردو با هل و اضطراب گفت : بله بله بفرمایید !

شهیاد بدون معطلی گفت: ببین دختر عمو خیلی خانمی ،خیلی نجیبی ،اما من اصلا تصمیم ندارم برای ازدواج با تو پیشقدم بشم ذره ای بهت علاقه ندارم یعنی دارم اما مثل خواهرام می مونی مثل شادی و شکوفه و شیرین ... فک می کنم یه خواهر دیگه دارم که اسمش جیرانه ... یه طوری این بساط نامزدی رو به هم بزن !

برخلاف تصورش ،جیران با لحنی تمسخر امیز گفت: من به هم بزنم ؟

شهیاد به صورتش زل زدو چون سرخ شد نیشخندی زدو گفت: پدر شما تو کرمانشاه سر حرف رو باز کرد و گفت" حالا که جیران داره میاد تهران یهتره تکلیفشو با شهیاد معلوم کنه"

جیران با ناراحتی گفت: قبلش پدر شما بوده که اسم منو گذاشته رو اسم شما !

شهیاد ماشین را روشن کردو گفت: پس یه کاری کن سنگینی اسمم از رو اسمت برداشته شه ،چون من محاله با تو ازدواج کنم!

جیران با غیظ گفت: شما هم به اندازه ی من باید تلاش کنی ضمنا منم کشته مرده ی شما نیستم !

شهیاد پوزخندی زدو گفت: خوبه همین برای شروع خوبه !

شهیاد و جیران همان اول موضعشان را با هم روشن کردند اما ...
سه روز از رفتن ایدا گذشته سه روزی که هر روزش عذاب اورتر از روز قبل بوده محال بود ایدا برود بابل و یوسف در طول روز کمتر از 5بار به او زنگ بزند 5 بار او زنگ می زد 3بار هم ایدا ...

یوسف سعی می کرد با کار کردن ارام بگیرد سعی می کرد فراموش کند عشقش دیگر نیست باور نداشت که ایدا او را کنار گذاشته هر روز صبح که می امد اول از همه روبروی تقویم می ایستادو روی روزهای گذشته علامت می زد. امروز هم 20 ابانماه بود با خودش زمزمه کرد" سه روزه رفتی اندازه ی سی سال پیر شدم ایدا کی میای کی تمومش می کنی این دوری رو ؟" همان لحظه حسن سر کارگر کارگاه داخل نمایشگاه شد سراغ شهیاد را گرفت یوسف هم نمی دانست زنگ زد به موبایلش که دوباره در نمایشگاه باز شد و مردی با پاکتی در دست داخل شد .

-آقای شهیاد کوشکی ؟!

یوسف گفت : نیستم بفرمایید

-این بسته ی سفارشی برای ایشونه!

یوسف به پاکت زرد رنگی که توی دست مرد بود نگریست .

-بدین من ،شریکشون هستم !

مرد دفترش را دراودرو گفت: لطفا اینجارو امضا کنید

یوسف بسته را گرفت امضا زدو مرد رفت با تعجب به پاکت نگاه کرد و ناگهان با دیدن ادرس فرستنده مثل اسفند روی اتش به هوا پرید .پاکت از بابل فرستاده شده بود .

پاکت را باز کردو در وهله ی اول یک چک پول 50 هزار تومانی از داخلش بیرون افتادو رقصان روی زمین امد، حسن ان را برداشت اما نگاه اشکالود یوسف روی کاغذی که ضمیمه ی پاکت بود ثابت ماند .

ایدا نوشته بود "شهیاد عزیز بابت زحمت اون شب شرمنده .این پول طلب شماست .فکر کنم دیگه کاری با هم نداریم .موفق باشید "

جمله ی " دیگه کاری با هم نداریم" مثل تیر غیب خورد توی قلبش ،ایدا همیشه می گفت "هر وقت رفتی سراغ نوشیدنی و سیگار دیگه کاری با هم نداریم فکر کن ایدات مرده"

حسن متوجه حال زار یوسف شدو با نگرانی گفت: یوسف خان ... چی شد ؟ خبر بد دادان بهت ؟

یوسف به خودش امدو سریع رو به حسن گفت : من باید برم اگه شهیاد اومد بگو رفتم تا بابل فقط به شهیاد بگی ها یه وقت خانواده م زنگ زدن دهنتو باز نکنی حرف بزنی !

حسن دوباره با نگرانی گفت : یوسف خان چی شده ؟ کاری زا دست ما بر می یاد ؟

یوسف سوییچش را برداشت و گفت : نه حواست به نمایشگاه باشه تا شهیاد بیاد . من رفتم

حسن کنجکاو و نگران بعد از رفتن یوسف گوشی را برداشت تا به شهیاد زنگ بزند .

یوسف توی ماشین به اهنگ "خاطره ی حمید عسگری " گوش می کردو اشک می ریخت اما خصمانه فریاد می زد: کاری به من نداشته باشی ؟ مگه میشه ؟ مگه می تونم مگه تو می تونی میام اونجا انقد التماس می کنم انقد می گم غلط کردم تا ببخشیم تو که اینهمه منو بخشیدی این یه بارم روش

از این فکر جانی گرفت و اشکهایش را پاک کرد.

یعنی باید باور کنم دیگه نیستی
یعنی باید باور کنم ؟
گذشته
ایدا بعد از بیست و پنج روز شب گذشته به تهران امده بود و یوسف حسابی خوشحال بود اگرچه ظاهرش نشان نمی داد اما وقتی شهیاد ،خودش را با او مقایسه می کرد می دید یوسف در برابرش خیلی شادو شنگولتر است .فکرو خیال جیران نمی گذاشت شهیاد ارام بگیرد و دلخوش عشقش میترا باشد مخصوصا که انروز قرار بود به دستور پدرش او را از خوابگاه به خانه شان ببرد

اول می خواست یوسف را پی اش بفرستد چون شماره اش را نداشت که بگوید خودش تاکسی بگیرد و بیاید اما وقتی یوسف گفت او هم برای ظهر با ایدا قرار دارد تصمیم گرفت با هم بدنبال جیران بروند و بعد هم او را بگذارند خانه شان

حتی تحمل تنها ماندن با جیران هم به او این احساس را می داد که دارد به میترا خیانت می کند .

چون شهیاد تلفن جیران را نداشت می بایست اول بدنبال او می رفتند پیچ شمران ،یوسف معلوم بود دل توی دلش نیست هر چه زودتر ایدا را ببیند .

این مدت مرتب باشگاه می رفت نوشیدنی تعطیل ،اما سیگار را روزی یک نخ می کشید جالب اینکه از ترس ایدا از دیروز تا حالا سیگار نکشیده بود .

پیراهنی کرم یقه دیپلمات با شلوار جین مشکی پوشیده بود اما شهیاد سربه سرش گذاشت و گفت: این چه پیرهنیه که پوشیدی ؟

انقدر جدی گفت که یوسف را به شک انداخت و با تردید گفت: به نظرت خیلی رسمی شدم !

-خییییلی ،حالا طرف فکر نکنه می خوای خواستگاری کنی !

همیشه یوسف توی این موارد خیلی راحت اسکل می شد . نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: شهیاد الان می گی ... خو زودتر می گفتی می رفتم خونه یه چیز بهتر می پوشیدم ... الان خیلی زاقارتم ؟

شهیاد همانطور جدی گفت: خودت سیاه برزنگی ورداشتی یه پیرهن کرم پوشیدی ...

-وااای شهیاد چکار کنم می خوای سر راه بریم یه تیشرت بخریم ؟

شهیاد پقی خندید : جون عمه ت که می گی این دختره هم مثل بقیه س رو نیست که ...

یوسف عصبی شد : گه نخور شهیاد ... خوبم یا چی ؟

-خوبی بابا ... بعد منو مسخره می کنه بسکه عطرو ادکلن زده سرمونو برد نیگا نیگا ... همه ی پیرهنشم لک کرده ... خب می زدی به گردنت داهاتی !

یوسف عنق و کلافه تشر زد: بــینیم بابا !

شهیاد همانطور خندان گفت: شوخی کردم بی جنبه خیلی ناناس شدی مخصوصا اون ساعت خوشگلت منو کشت !
ساعت برای شهیاد بود .سلیقه ی شهیاد توی لباس خریدن و ساعت گرفتن حرف نداشت اما یوسف سلیقه اش چنگی به دل نمی زد فقط خوره ی خرید کردن بود .اما شهیاد می رفت توی پاساژهای خراسان و امام حسین آس ترین لباس را با نازلترین قیمت می خرید .

با نزدیک شدن به محل قرارشان با جیران قیافه ی شهیاد تو هم رفت یوسف هم انقدر دلشوره داشت که زیاد سربه سرش نگذاشت .

جیران منتظر پرشیای سفید شهیاد بود اما او را دید که از پراید سیاهرنگی پیاده شد با اخم غلیظی نگاهش کردو همانطور که یک پایش توی ماشین بود اشاره کرد "بیا"

یوسف بی اراده نگاهی به جیران انداخت و زیر لب گفت" خوبه که!"

طفلی جیران خیلی با نمک بود پوستش صاف و و مهتابی رنگ بود با اینکه مژه های کمی داشت اما بلندی مژه اش خیلی به چشم می امد و در کل ظاهر خوبی داشت قدو قواره اش هم خیلی به شهیاد می امد.

جیران سوارشد و سلام سردی به هردویشان کرد شهیاد بی اعتنا به حضور یوسف طعنه زد: علیک سلام !!!

و از توی اینه چشم غره ای به جیران رفت که یعنی "درست سلام کن"

جیران با کمرویی و خجالت سلام دیگری گفت.

یوسف بی انکه به عقب برگردد ،گفت: سلام خانم کوشکی ،حالتون خوبه؟

-ممنون !

شهیاد تحقیر امیز گفت: چیش ... حرف زدنم بلد نی!

یوسف از اینهمه رک گویی شهیاد تعجب کرد. اما چیزی نگفت دل توی دلش نبود قرارشان با ایدا "میدان فردوسی "بود که ایدا امده بود و معطل نشدند .

جیران به دختری زیبا که با لبخندی پت و پهن به سمت ماشین می امد خیره شد گرچه ارایش داشت اما نه انقدرها که جلف باشد و زیبایی اش را مصنوعی جلوه دهد .جیران حسرت بار به او و مانتوی شیک ویسکوزش چشم دوخت مانتوی ولنگ و بازی بود نارنجی چرک که تکه دوزی کرم رنگ درش به کار رفته بود و ایدا با شال و کیف و کفش کرم هماهنگ کرده بود و جوراب شلواری براقی هم جای شلوار پایش بود . جیران آه کوتاهی کشید و یک ان متوجه لاک ناخنش شد که به زیبایی به رنگ نارنجی لاک خورده بود.


مطالب مشابه :


دانلود رمان سحر

بهترین رمان سحر . نویسنده : آیدا ماهه به اردو ببرن،که سحر هم جزء از آنهاست،توی این




رمان ایدا 7(قسمت اخر)

گرد شد.وای شانس از این بدتر؟حالا چه فکرایی در باره ما می کنه؟سریع از ایدا رمان باده |سحر




رمان عشق یوسف12

یک نخ می کشید جالب اینکه از ترس ایدا از دیروز تا حالا رمان باده |سحر. رمان رازی




رمان ایرانی و عاشقانه سحر

رمان ایرانی و عاشقانه سحر از پارس آباد مغان چه




رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

رمـان رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر ♥آیــدا -سلام صبحت بخیر،کله سحر




رمان ایدا4

رمــــانایدا همیشه از بیمارستان می ترسید.از دکترا میترسید.حتی وقتی اسم رمان باده |سحر




منجلاب عشق 2

رمان رمــــان ♥ فرهنگ صمیمانه از آیدا تشکر کرد و رفت آیدا نفس عمیقی رمان باده |سحر




رمان راز نگاه (فصل اول)

رمان | مرجع رمان من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر بعداً از آیدا میگیرم.




برچسب :