رستم و تهمینه
آمدن تهمینه، دخت شاه سمنگان به بالین رستم | |
چو یک بهره از تیره شب در گذشت |
شباهنگ بر چرخِ گَردان بگَشت* |
سخن گفته آمد، نهفته، به راز |
درِ خوابگه نرم کردند باز |
پسِ پرده اندر، یکی ماه روی |
چوخورشیدِ تابان پر از رنگ و بوی |
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند |
به بالا به کردارِ سروِ بلند |
از او، رستمِ شیردل، خیره ماند |
براو بر، جهان آفرین را بخواند |
به پرسید رستم که: نامِ تو چیست؟ |
چه جویی؟ شبِ تیره کامِ تو چیست؟ |
چنین داد پاسخ که تهمینه ام |
تو گویی دل از غم، به دو نیمه ام |
به کردارِ افسانه از هر کسی |
شنیدم همی داستانت بسی |
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ |
نترسی و هستی چنین تیز چنگ |
به تنها یکی گور بریان کنی |
هوا را به شمشیر گریان کنی |
چو گرز گران، اندر آری به چنگ |
بدرّد دل ِ شیر و چرمِ پلنگ |
برهنه چو تیغِ تو بیند عقاب |
نیارد به نخچیر کردن شتاب |
نشانِ کمندِ تو دارد هژبر |
ز بیم سِنانِ تو، خون بارد ابر |
چنین داستان ها شنیدم ز تو |
بسی لب به دندان گزیدم ز تو |
به جُستم همی کتف و یال و بَرت |
بدین شهر، کرد ایزد، آبشخورت |
ترا ام کنون گر بخواهی مرا |
نبیند همی مرغ و ماهی مرا |
یکی آنکه بر تو چنین گشته ام |
خرد را ز بهر هوا کشته ام |
اُ دیگر که از تو مگر کردگار |
نشاند یکی پورم اندر کنار |
مگر چون تو باشد به مردی و زور |
سپهرش دهد بهر، کیوان و هور |
سدیگر که اسپت به جای آورم |
سمنگان همه زیر پای آورم |
چو رستم برآن سان پری چهره دید |
ز هر دانشی نزد او بهره دید |
اُ دیگر که از رخش داد آگهی |
ندید ایچ فرجام جز فرهی |
بفرمود ، تا موبدی پر هنر |
بیاید، بخواهد وَ را، از پدر |
خبر چون به شاه سمنگان رسید |
از آن شادمانی دلش بر تپید |
به خشنودی و رای و فرمانِ اوی |
به خوبی بیاراست پیمانِ اوی |
چو انبازِ او گشت، با او به راز |
ببود آن شب تیره، تا دیر باز |
ز شبنم شد آن غنچه ی تازه پُر |
اُیا ، هُقهِ لعل شد پر ز دُرّ |
به کامِ صدف قطره اندر چکید |
میانش یکی گوهر آمد پدید |
چو خورشید تابان ز چرخِ بلند |
همی خواست افکند رخشان کمند |
به بازوی رستم یکی مهره بود |
که آن مهره اندر جهان شهره بود |
بدو داد و گفتش که: این را بدار |
اگر دختر آرد ترا، روزگار |
بگیر و به گیسوی او بر، بدوز |
به نیک اختر و فالِ گیتی فروز |
ور ایدونکه آید ز اختر پسر |
ببندش به بازو، نشانِ پدر |
* یکی از ستارگان آسمان شباهنگ نامیده می شود.
مطالب مشابه :
خلاصه داستان رستم و سهراب
خلاصه داستان رستم و زمانی كه رستم تهمینه را ترك می بار دیگر رستم و سهراب به
داستان رستم و سهراب
داستان رستم و مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران برگردد
رستم و تهمینه
رستم و تهمینه. آمدن تهمینه، دخت شاه سمنگان به بالین رستم.
داستان سهراب و رستم
داستان سهراب و رستم: رستم و تهمینه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمینه را از شاه سمنگان به
رزم رستم و تهمينه!!!!
«چت کردن رستم و تهمينه و مخ زدن تهمینه رستم بگفتا منم رستم داستان
خلاصه داستان های شاهنامه
سهراب پسر رستم و تهمینه دختر تنگاتنگ دارد و در داستان رستم و سهراب و رستم و
ایین ها و افسانه های ایران و چین باستان:
داستان رستم و رستم قبل از ترک سمنگان گوهری را که زیور بازوی اوست به تهمینه می سپارد و
داستان رستم و سهراب
مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران داستان رستم و
برچسب :
داستان رستم و تهمینه