گاد فادر 2

نبض هاي کُند*
چاقوروي گردنم به حرکت دراومد که ...
باصداي تقه اي که به در خورد سردي چاقواز روي گلوم برداشته شد ...
سرم رو با ضرب رها ميکنه ومن دوباره با صورت روي زمين ميوفتم ...
درد توي تموم تنم ميپيچه ... چشمهام بسته است وخون روي ديده هام اونقدر سنگينه که نميذاره پلک هام رو براي لحظه اي از هم باز کنم ...
بازهم يه تقه به در ...وبازشدن در ...
-منصور ....ميخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم ...
مرد من رو نديده وگرنه انقدر راحت حرف نميزد ...ناسلامتي من يه ادم مُرده ام ...يه ادم مرده هم يه دغدغه است ...
هرچند... نه ...من ديگه جزو هيچ کدوم از اصول زندگي حساب نميشم ..نه مرده ...نه زنده ..نه جنازه..
راستي ديدي ...؟اخر سر اسمش رو ياد گرفتم ..
منصور...منصور خان اقبال ...صاحب تن وجسم من ...صاحب بکارت از دست رفتهءمن ...
کسي که به من تجاوز کرد وعصمتم رو لکه دار ...کسي که الان بالاي سرمن رژه ميره واز درد به خودش ميپيچه ...خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاري بوده که الان درد بکشه وناله کنه ...
-من..هي؟ ...چي شده ...؟اينجا چه خبره ...؟
منصورخان غرغر کرد
- نميدونم افريته از کجا چاقو رو گيراورده زد تو پهلوم ...
تمام اعضا وجوارحم به کل تخريب شده بود ولي گوشهام هنوز ميشنيد ..صداي قدمهاي مرد غريبه رو که نزديکم ميشد ميشنيد ..
صداي جيرجير کفشش رو که خم شده ..از لاي چرک وخون فروريخته توي چشمم پلک ميزنم تاسايهءمرد رو ميبينم ..اما نميتونم ..همه جا تاريکه
-مُرده ؟
-نميدونم ...اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو ميبرم ..
انگشتهايي مچ دستم رو لمس ميکنه ..
-انگار که داره نفس ميکشه ...نبضش کند ميزنه ...
-واقعا ؟پس هنوز زنده است ...
صداي مرد باعث ميشه صداي قدم هاي اقا رو که به سمتم مياد گم کنم ...
-بقيه اش رو بسپر به من منصور ...ميدمش دست بچه ها که سر به نيستش کنن ...تو امشب ميزباني ..اگه بقيه بفهمن که امشب چه اتفاقي افتاده سابقهءخوبت لکه دار ميشه ...
تو که نميخواي سرمدي بزنه زير قرار قانونتون ...اون اگه شک کنه که تو اين خونه خوني ريخته شده يه لحظه هم صبر نميکنه وتا اونجا که ميتونه از ت فرار ميکنه ..اونوقت تو ميموني وکلي چک وطلبکارها ...
تو با اين دبدبه وکبکبه ..نبايد همچين اشتباهي ميکردي ...واقعا ازت بعيد بود منصور ...
بسه ديگه ...نميخواد برام بيشتر از اين توضيح بدي ...
هه ..توضيح ...؟کشتن سوگوليت زير سقف اطاق خوابت اون هم دقيقا يه ساعت بعد از اينکه باهاش از همه خداحافظي کردي ..به اضافهءزخم روي پهلوت ؟ به نظرت اين موقعيت احتياج به توضيح نداره ..؟

واقعا خرابکاري کردي منصور ..
-باشه باشه بيشتراز اين موقعيت خرابم رو بزرگ نکن ...من ميرم به کتابخونه ..تو هم زودتر تَه توي اين جنازه رو هم بيار ...
فقط مراقب باش هيچ کدوم از مهمونها بويي نبرن ..
-برو خيالت راحت ..
کم کم دارم هوشياريم رو از دست ميدم ...
دستهايي من رو بغل ميکنن که ناله ام رو بلند ميکنه ..
دوست دارم بعد از اين همه درد بخوابم ..يه خواب سبک وراحت ..دستها من رو با خودشون همراه ميکنن ..
بوي ادکلن وقهوه توي مشامم ميپيچه ..دست ِاويزونم مثل يه تيکه چوب خشک روي شونه ام سنگيني ميکنه ..
بذاريد بخوابم ..خواهش ميکنم ..فقط يه لحظهءبدون درد کافيه تا خوابم ببره ..
اجازه بديد نفس هاي اخرم رو اسوده بکشم ..خواب مرگ در انتظارمه ...منو بذاريد رو زمين ...
حرکت رو دوست ندارم ..لرزش رو ...تلاطم رو ...
خواهش ميکنم منو به حال خودم رها کنيد..
درد داره مي ره ومن رو همراه خودش ميبره ..تموم شد ...زندگي متعفن من هم تموم شد ...

(برادر جان نميدوني چه دلتنگم ...
برادرجان نميدوني چه غمگينم ...
نميدوني نميدوني برادر جان ...
گرفتار کدوم طلسم ونفرينم ...)


يه چيز زبر ومرطوب روي صورتم کشيده ميشه ..احساس ميکردم پوست صورتم تيکه تيکه شده وهرتيکه اش يه طرف اويزونه ..
احساس اينکه ديگه چيزي به اسم لب روي صورتم وجود نداره ...وفقط يه تيکه گوشت لُخم باقي مونده ... .
دوست داشتم داد بزنم ..
چرا ولم نميکنيد؟ ..دلم نميخواد کسي صورتم رو پاک کنه ..دلم نميخواد کسي زخم هاي کهنه ام رو مرحم بذاره ..بذاريد بخوابم ..من محتاج يه لحظه ارامشم ..محض رضاي خدا رهام کنيد ازقيد اين درد وتن ...
دلم هواي پرواز رو داره ...بذاريد برم ..اينجا ميون اين همه ادمهاي زالو صفت جايي براي من باقي نمونده ...)
دوباره کشيده شدن همون چيز زير ومرطوب ..
ولي اينبار به روي گردنم ...روي پوست شونه ام ..روي جناغ سينه ام ...
ناله ام بلند ميشه ..قفسهءسينه ام اون قدر دردناکه که ميخوام فرياد بزنم ..
-ترو به همون خدائيکه ميپرستيد قسم ...ولم کنيد ...
ولي انگار حتي نميتونم حرف بزنم ..چون کسي که اون چيز زبر ومرطوب رو روي بدنم حرکت ميده هنوز داره به کارش ادامه ميده ...
جادوي خواب بازهم اثر ميکنه ومن بازهم فراموش ميکنم که ...چي بودم وچي شدم ..
.......
گرمه... خيلي گرمه ...
مامان ؟
من دارم توي کوره ميسوزم ...نجاتم بده ..شعله ها دارن من رو مي بلعن ...به دادم برسيد
دستهايي من رو از تو کوره ميکشه بيرون ...بوي خوش اغوش مادر شامه ام رو پرميکنه ...
دستهامن رو تو اغوش خودشون حل ميکنن ..به سينهءمامان چنگ ميزنم ومينالم
-مامان من رو ببخش ....به خدا من پاکم ..نگاه کن ..هنوز همون دختر کوچولوي تو ام ... نميخواستم اين جوري بشه ..من رو به زور دزديدن واين بلا رو به سرم اوردن
نگاهم به روي پاهام مييوفته ...از بدنم خون ميره درست مثل خون حيض ...
سرم رو بلند ميکنم تا به مامان توضيح بدم ..
-مامان به خدا نميخواستم ..بهم تجاوز کرد..نميتونستم ازدستش در برم ...ولي اخر سر خودم رو ازاد کردم ..ببين ..حالا من ديگه ازادم... ازاد از همه ءشرارتهاي اقا ...
احساس ميکنم دستهاي دورم رنگ عوض کردن ...محبت توشون بوي گنداب ميده ..
سرکه بلند ميکنم ...چهرهءاقا با خون روي لبش جلوي چشمهام جون ميگيره ..
ميخوام فرار کنم سرکه بر ميگردونم حبيب با يه چاقوي ضامن دار توي پهلوش قد ميکشه ...
کمکم کنيد ..تروخدا يکي من رو نجات بده از اين برزخ ...
-مامان من اينجام به دادم برس ...
دستهاي اقا وحبيب از دوطرف کِش مياد ومنو تو خودشون زنداني ميکنن ...دستها دور گردنم حلقه ميشه ...نفس نفس ميزنم ..ميخوام تنفس کنم ولي ريه هام ..مچاله شده باقي ميمونه ..
دستها رو کنار ميزنم ولي بازهم نميتونم نفس بکشم...
(مامان کجايي بذار برات بگم ...بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوي توام ..مامان من رو با اين افعي هاي خون خوار تنها نذار ...)

(نميدوني چه سخته در به در بودن ...
مثل طوفان هميشه در سفر بودن ...
بردارجان برادر جان نميدوني ...
چه تلخه وارث درد پدر بودن ...
دلم تنگه برادر جان ...برادرجان دلم تنگه ...)


*مسيح*
سردمه ...چرا اينقدر هوا سرده ؟..مثل اينکه تو بوران موندم ...ميون يه عالم برف وبهمن ..
يکي يه لباس گرم به من بده ...چقدر سرده ..
تو اون سرما...!
لبهايي رو ميبينم که لبهام رو ميبوسه ..نه عاشقانه ..نه رمانتيک ...نه عارفانه ...وحشي ...خشن ...دريده ..
لبهام ميسوزه ..ازلبها فاصله ميگيرم ..لبها ميخنده ...قه قه ميزنه ودوباره بوسه ميزنه ..
سردمه ..خدايا سردمه ..کسي اينجا نيست که به دادم برسه ...؟
اقا داره بدنم رو لمس ميکنه
-اقا تروخدا نکن ... سردمه ...منصورخان به دادم برس ...من دارم يخ ميزنم)..
جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست ...
اقا داره لباس هام رو پاره ميکنه ...دستهاش رو ميگيرم والتماس ميکنم
(سردمه اقا..لباسهام رو نَکَن... پاره نکُن ..بذار تنم بمونه اقا ..بذار با همين چند تا تيکه لباس گرم بشم .)
حالا بي لباس ..لخت مادرزاد وبرهنه جلوي اقا ايستادم ..دستهاي اقا مثل دوتيکهءيخ ...دورم حلقه ميشه ..
اقا قه قه ميزنه وهم زمان دندون هاي نيشش بلند ميشه ..بلند وبلند درست مثل يه خون اشام ...
چشمهاي قرمز وخونينِ اقا ميدرخشه ...ودندونهاي نيشش درحال دريدن هر تيکه از بدن منه ...
درد ...درد توي بدنم ميپيچه ...ومن از ته دل جيغ ميزنم ...
چشمهام روي سياهي باز ميشه ...تنم خيس از عرقه ..دستي توي تاريکي موهامو از رو پيشوني خيس از عرقم کنار ميزنه .
خودمو جمع ميکنم وضجه ميزنم ..
-نه ...
دست کنار ميره وصدايي منو دعوت به سکوت ميکنه ...صداي يه مردِ..
-اروم باش چيزي نيست ..اروم ...
-نه نه ولم کن .
-باشه اروم من کاريت ندارم ...
خودم رو توي ديوار کنار تخت گوله ميکنم ..چيزي نميبينم ..چشمام تاريک ِ تاريکِ
-بذار برم ..ميخوام برم خونه.
-هيس اروم باش ..ميبرمت خونه ...ولي اول بايد خوب بشي ...
سعي ميکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم ..مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه .
کورمال کورمال جلو ميام ...
-اينجا تاريکه ..
-نه تاريک نيست ...
-من.. من هيچي نميبينم ..
به خاطر اينه که چشمهات بسته است
دستي رو پلک هام ميکشم ..اره بسته است... ميخوام بازشون کنم ...که دستهايي مانعم ميشه .
-ولم کن چشمهام جايي رو نميبينه ..
-اروم باش ..چشمهات خوب ميشن فقط بايد استراحت کني ...
-ولم کن .... ميخوام بازشون کنم ...
-اين کارو نکن ...به من گوش بده ايرن ..خواهش ميکنم گوش کن .
اروم ميشم وسعي ميکنم گوش بدم ...اخه مرد من رو ميشناسه ...اسمم رو صدا کرده ...
-تو تو کي هستي ...؟
-مسيح..
-مسيح ..؟تو ..تو عيسي مسيح هستي ..؟
صداش تن خنده به خودش ميگيره ..
-نه اسمم مسيحه ..
زير لب اسمش رو زمزمه ميکنم
-مسيح ...؟؟؟من رو ميشناسي ....؟
-اره ...
-از کجا ...؟چرا من تو رو نميشناسم ....؟
-به مرور ميشناسي ...ولي اول بايد استراحت کني ...سرت درد نميکنه ..؟
-ميخوام چشمهام رو بازکني ...
-نميشه تازه از اطاق عمل بيرون اومدي ...بايد يه چند وقتي صبر کني ...
-تو کي هستي ...؟
-يه بندهءخدا ...
-من رو از کجا پيداکردي ..؟
-از تو بيابون ...
-تو نجاتم دادي ...؟
-خدا نجاتت داد ..
ميخوام از جام تکون بخورم ولي ناله ام به هوا ميره .
-تنم درد ميکنه ...
-عجيب نيست دو تا از دنده هات شکسته وخونريزي داخلي داشتي ...
- تو ازکجا ميدوني ...؟
-من همه چيز رو ميدونم ...پس بهتره اينقدر سوال نکني واستراحت کني ...


دراز ميکشم ولي به محض اينکه دستهاي مسيح ازم دور ميشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ ميشه
-ميخواي منو تنها بذاري ...؟
سرانگشتهايي انگشتم رو لمس ميکنه ..
-من اينجام ايرن .تو راحت بخواب ديگه نميذارم صدمه ببيني ...اين رو بهت قول ميدم ..
نميدونم تو سر پنجه هاي مسيح چه نيرويي وجود داره ولي درون پر تلاطمم اروم وساکن ميشه ..
دستي به گونه ام ميکشم ....همه جاي صورتم باند پيچي شده ..
تمام مشت ولگد هاي اقا تو ذهنم جون ميگيره ..
سردم ميشه ولرز ميکنم ..
-سردته ...؟
-سردمه ..
پتوي دوم رو ميندازه روم ..
دستش رو روي دستم ميذاره ...
-چقدر دستهات گرمه مسيح ...
-نه تو خيلي سردي ..ميخواي يه پتوي ديگه بيارم ..
-نه م...مسيح ...
-بله ...
-من رو ازاينجا ببر اقا بفهمه زنده ام ...من رو ميکشه ...
-اقا ..؟منظورت از اقا کيه ؟
-منصور ...منصور خان ...منو ببر مسيح ...
-نگران نباش جات امنه ...هيچکس هيچ کاري باهات نداره ...
دندونهام باشدت بهم ميخوره ...
-ولي اون پيدام ميکنه تو رو هم پيدا ميکنه وهر دومون رو سلاخي ميکنه ...منو از اين جا ببر. ..
-اروم باش ايرن ..من مراقبتم ..تو فقط استراحت کن .استرس براي چشمهات خوب نيست ..ممکنه نتيجهءعمل رو به تعويق بندازه .
کم کم داره گرمم ميشه ...پتوي اول رو کنار ميزنم ..
-چي شده ...؟
-گرمه ...گرممه ...چرا اينقدر هوا گرمه ...؟
انگار بغل بخاري نشستم ...پتوي اول ودوم رواز روم کنار ميبره وروي پيشونيم رو با دستمال مرطوب پا ک ميکنه ..
دست مرد موهاي نوچم رو از کنار شقيقه ام کنار ميزنه ..
يادصحنهءچاقو خوردن اقا وچشمهاي گشادش مييوفتم ..
سست وبي جون ميخندم ...
- باورت ميشه ؟من اقا رو زخمي کردم..چاقوي ضامن دار جبيب رو فرو کردم تو پهلوش ...چشماش گشاد شده بود ..هه ...هه ...ميخواستم بکشمش ..ولي نشد ...نتونستم دخلش رو بيارم ..
-اروم ايرن ..داري خودت رو داغون ميکني ...
-من داغونم ..داغون داغون ...ميدونم چه بلايي سر صورتم اورده ولي کور خونده ..من هنوز زنده ام ..ها ها ها
بعد از چند ثانيه خنديدن ..قه قه ام تبديل به گريهءهق هق ميشه پچ پچ ميکنم
- ميدونم چه بلايي سر صورتم اورده ...ميدونم بينيم شکسته ..ميدونم لبهام ....لبهام ...
چشمهام ميسوخت ..
-نکن ايرن ...داري چشمهاتو نابود ميکني ...
بي توجه به اخطارش بازهم ميگم
-ميدونم که ديگه لبي باقي نمونده ..من دارم ميمرم ..
بي توجه به اخطارش بازهم ميگم
-ميدونم که ديگه لبي باقي نمونده ..من دارم ميمرم ..
دستهاي مسيح من رو دراغوش گرفت ...
-اروم باش چيزهايي که ميگي همه اشتباه ِ..تو چند تا عمل موفقيت اميز داشتي.. همهءصورتت درست شده ..فقط چشمهات مونده بود که امروز عمل شد ..تو حالت خوب ميشه ايرن ..نگران نباش
به لباس مسيح چنگ ميندازم ..
-ميترسم... ميترسم اقا من رو پيدا کنه وبده دست حبيب ...حبيب ميخواد بهم دست درازي کنه .بعد هم من رو بکشه ...
-نميذارم ...به خدا نميذارم ايرن.. تو فقط اروم باش ..گريه برات اصلا خوب نيست ...اروم هيـــــــش ...اروم
نميتونستم بغض گلوگيرم رو حبس کنم .
-ايرن ايرن ...به من گوش کن ...
-نميخوام گوش بدم .. نميخوام اروم بشم .اون من رو پيدا ميکنه و با کتک وسيلي بهم تجاوز ميکنه وبعد هم پوست تنم رو غلفتي ميکنه ...
خودش بهم گفت ...خودش گفت که اگه در برم ..اگه فرار کنم ...
دستهاي مسيح رو پس ميزنم
-نه نه تو نميتوني از پسش بر بيايي .نه تو.. نه هيچ کس ديگه...حتي خود خدا هم نميتونه جلوي اين اهريمن رو بگيره ...
مسيح دوباره سعي ميکنه من رو تو اغوشش حفظ کنه
-به همون خدايي که ميپرستي قسم ...جات امنه هيچ کس نميدونه تو اينجايي ...
-ولي اون ميدونه ...اون همه چي رو ميدونه ...
-ايرن بس کن تو تازه عمل کردي اين جوري فقط به چشمهات صدمه ميزني ...تو که نميخواي تا اخر عمر نابينا بموني ..؟
-برام مهم نيست ...ديگه مهم نيست ...ديگه يه دختر باکره نيستم.. ديگه يه دوشيزه نيستم .ديگه نميتونم پيش خونواده ام برگردم ديگه ديدن ونديدن برام مهم نيست ...ميخوام بميرم ..نميخوام زنده باشم ...نميخوام ...
با حالت هيستريک وعصبي چنگ انداختم به باندهاي صورتم ...درد دوباره ميپيچه
-ميخوام بميرم ..
-ايرن ايرن ..نکن ...نه ...
-صبرکن .... تو داري خودت رو نابود ميکني ..
-آني آني ...؟
صداي در اومد ولي اهميت ندادم داشتم براي مرگ تقلا ميکردم ..
-چي شده ... .؟
-زودباش يه ارام بخش بهش بزن ..
-ولم کن ...نميخوام ...من اين زندگي رو نميخوام ...چرا نجاتم دادي .؟چرانذاشتي بميرم ...؟
اصلا تو از کجا وسط زندگي من پيدات شد؟...چرا اون موقعي که زار ميزدم تا بهم دست نزنه خدا تو رو نفرستاد ؟...
چرا وقتي داشتم زير تن لشش باکره گيم رو ازدست ميدادم نيومدي؟...
حالا ديگه اومدنت چه نفعي براي من داره؟ ..من ميخوام بميرم ...تو و...اقا و...حبيب هم بريد به جهنم ...
من رو بازور روي تخت خوابوند وبازوم رو ثابت کرد ..روي ساعدم گزيده شد .ولي اهميتي نداشت ..اونقدر درد داشتم که معني لغوي کلمهءدرد هم برام عوض شده بود ...
-ولم کنيد... چي از جونم ميخوايد؟..من ميخوام بميرم ديگه دوست ندارم زنده بمونم

مسيح هنوز سعي در اروم کردن من داشت ..من رومحکم تر تو اغوشش گرفت ...
-اروم باش ..همه چي درست ميشه ايرن ...من بهت قول ميدم ...
صداي بغض دارش دلم رو شکست ...يعني اوضاعم اين قدر خرابه ...؟دستهام رو دوباره مهار کرد
-خواهش ميکنم ...اين کارو نکن ..داري به خودت صدمه ميزني .
شل ميشدم ...لخت وبي حس ..درست مثل همون لحظه هايي که اقا داشت نفسم رو ميبريد ...
-ولم ...کني....د ...مي...خ
بازهم جادوي خواب اثر کرد ومن بازهم فارغ شدم از درد وزندگي ..

*اولين خاطرهء تلخ*
اولين بار کي ديدمش ...؟يه ماه پيش ..؟فکرکنم آره يه ماه پيش بود ..يه دوشنبهءنفرين شده ..
يه دوشنبهءمسخ شده که اي کاش هيچ وقت پام رو از تو خونه بيرون نميذاشتم ..
ساعت شيش ونيم بود ..خوب يادمه ..نگاهي به ساعت موبايلم انداختم که يه ماشين درست وسط خيابون زد بهم ..
پرت شدم رو زمين ولي ضربه اونقدر شديد نبود که صدمه ببينم ..
از جام بلند شدم واولين کاري که کردم دنبالم موبايلم گشتم ..
واي واي افتاده تو جوب ..حتما فاتحه اش خونده است ...عصباني شدم وگر گرفتم ..دندون هام رو رو هم فشردم وبا عزمي جزم بلند شدم ..بايد تکليف اين رانندهءکور رو روشن ميکردم ..
مرد راننده با چشمهايي گشاد ونگران مدام سوال ميکرد
-خانوم خوبيد ؟..چيزيتون نشد ؟..چرا حواستون نيست ..؟
عصباني بودم ديگه بدتر ..کوله ام رو برداشتم ..
-من حواسم نيست يا تو؟ ..معلوم نيست ..چشمهات تو لنگ وپاچهءکيه که آدم به گندگي من رو نميبيني ...؟مگه اين خط عابر پياده نيست ...؟مگه تو خير سرت گواهينامه نداري ..؟پس چرا حواست رو جمع نميکني شوت علي .؟
-هوي حرف دهنت رو بفهم بچه ..هيچي بهت نميگم ..
مردم دورمون جمع شده بودن وارازل با لذت دهن به دهن گذاشتن من با رانندهءبنز رو تماشا ميکردن ..
-به من گفتي بچه ؟...حالا که حقت رو گذاشتم کف دستت حاليت ميشه يه من ماست چقدر کره داره ..
کوله ام رو از پشت چرخوندم وتو سرو شونهءمرد فرود اوردم ..
-خجالت ن..مي..ک..ش..ي..
يه ضربه ..
-آخ آخ نکن چي کار ميکني ..؟
اومد کوله رو بگيره که نذاشتم ..مردم تو عرض چند ثانيه دورم رو گرفتن تا جدامون کنن ..
-مرتيکهءمفنگي به جاي هارت وپورت اون چشمهاي کور شده ات رو باز کن که جوون مردم رو زير نگيري ..
دستم رو از دست زني که بغل گوشم وز وز ميکرد کشيدم ومشت کردم ..
-اصلا ازت شکايت ميکنم ..پدرت رو در ميارم ..بايد خسارت بدي ..
مرد راننده با دستش يه حرکت بد اومد وگفت ...
-عمرا تو که چيزيت نشده
تو اون هاگير وواگير که من مثل اتشفشان فوران کرده بودم در عقب ماشين باز شد ويه مرد درشت با يه عينک افتابي ويه کت وشلوار شيک که سرش رو به کُل کچل کرده بود وادم از ديدن ابهتش خودش رو خيس ميکرد از ماشين پياده شد ..
سعي کردم نگاهم رو ازش بگيرم واهميتي بهش ندم ..حرفم رو ادامه دادم ..
-شده تا اخر عمر تو راهروهاي کلانتري ودادگاه سرکنم حقم رو از حلقومت ميکشم بيرون ..
من روزير گرفتي... خرد وخاکشيرم کردي ..موبايلمم که هنوز يه ماه هم نيست که گرفتم سوزوندي ..دو قورت ونيمه ات هم باقيه ..؟
يه دفعه مرد کچل با همون هيبت وريخت وقيافه اش گفت ...
-مهدي ..؟
-بعله اقا ..؟
مرد کت وشلواري زيرلب غريد ..
-تمومش کن اين قائله رو.. من کار دارم ..
چشمهام از حرص گشاد تر شد ..يه جوري صحبت ميکرد که انگار من بايد ازشون عذرخواهي کنم ..
من وميگي خون جلوي چشمهام رو گرفت ..
-به به جناب مايه دار ..مثل اينکه بايد خسارتم رو از شما بگيرم ..نه ؟
-مهدي ..؟
-بله اقا ..؟الان درستش ميکنم ..
مهدي که همون راننده ماشين کذايي بود به امر اقاشون دستش رو گذاشت پشت کمرم ومن رو از ماشين دور کرد ..
-بيا برو دختر ..تو چي کار به کار اقا داري؟ ..اصلا بگو گوشيت چقدره ..خودم خسارتش رو ميدم تا شر بخوابه ..
يه نگاه به دورو ورم کردم ..همه زل زده بودن به ما وبا تفريح نگاهمون ميکردن ..
دادزدم ..
-فيلم سينمايي تموم شد ..يالله ..
خودم هم کوله وگوشي سرتا پا خيسم رو از تو جوب قاپيدم ودرجلوي ماشين رو بازکردم ..مرد کچل با چشمهاي گشادش زل زده بود بهم من ..
چند تا دستمال از تو جا دستمالي بيرون کشيدم
راننده کله اش رو کرد تو ماشين ..
-کجا کجا بيا پائين ..؟
-تا خسارتم رو نگيرم پياده نميشم ...
بعد هم خبيثانه خنديدم وادامه دادم .
-شايدهم ميخواي برم کلانتري ويه شکايت بلند بالا برات تنظيم کنم ..
يه دستمال ديگه کشيدم وگوشي ودست وبالم رو باهاش خشک کردم ..
-راه بيفت ديگه مهدي ..کلي کار دارم ..
-چي ميگي تو دختر ..؟
-اَه نشنيدي چي ميگم ؟...راه بيفت ديگه ... نکنه دوست داري بين اين همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنيم ...؟


-اَه نشنيدي چي ميگم ؟...راه بيفت ديگه ... نکنه دوست داري بين اين همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنيم ...؟
مهدي با اخم وتخم پشت رول نشست ..صداي بسته شدن در عقب هم اومد .
بوي لجن جوب تو دماغم پيچيده بود چيني به بينيم دادم واشاره کردم ...
-برو جلوتر دم اون مغازهءبسته نگه دار ..
-خوب حالا تکليف من با تو چيه ..؟چقدر ميخواي دست از سر من برداري ..؟
دوباره بوي لجن پيچيد ..دماغم رو با نفرت جمع کردم وبا تنفر گفتم ..
-خداازت نگذره مهدي خان ..زدي تمام گوشي من رو لجني کردي ..
-خانوم مبلغ خسارت لطفا ..لازم نيست براي يه گوشي زپرتي بازار گرمي کني ..
يه دو دوتا چهارتا کردم ..سيصد بابت گوشيم ..دويست هم به خاطر اينکه ازش شکايت نکنم ..ميشه ..
-پونصدتومن ...زودباش ..نقد باشه بهتره ..چک قبول نميکنم ..
-چـــــي ؟پونصد تومن ..مگه گوشيت چنده ..؟
-مهدي ..
صداي جناب کت وشلواري بود که به مهدي غرش کرد ..
-بله ..
-پولشو بده گورش رو گم کنه ..
دوباره شاکي شدم ..برگشتم سمتش وبا عصبانيت غريدم ..
-هي يابو علفي ...فکر کردي من هم مثل تو خرمايه دارم که اين پول ها برام پولي نباشه ..؟نه جناب ...من بعد از کلي مصيبت وبدبختي اين گوشي رو جور کردم حالا هم که فاتحه اش خونده است ..
از اون ور هم زدي من رو با کِشتي ات له کردي عين خيالت هم نيست ..اصلا گيرم سرم ميخورد به جدول ضربه مغزي ميشدم ... چه غلطي ميخواستي کني هان ..؟
چشمهاي مرد ريز شد وبعد هم ته خنده تو چشمهاش موج زد ..
-خوشم مياد خوب بلدي از اب گل الود ماهي بگيري
ديگه قاطي کردم ..
-نه مثل اينکه شماها حرف حاليتون نيست شمارهءماشينت رو که حفظم ..333ب34 از همين جا يه راست ميرم کلانتري ..
اومدم پياده بشم که دوباره گفت ..
-مهدي چرا وايسادي؟.. پولشو بده بره ديگه من کلي کار دارم ..
-بعله اقا ..
پول رو گرفت سمتم ..پنج تا تراول صد تومني ..
-بذارش تو کيفم دستم لجنيه پول نوهام لجني ميشه ..
گذاشت ..
-خوب آقايون از همکاري با شما خوشبخت شدم ..اميدوارم که به هيچ عنوان ديگه نبينمتون
دستم رو روي صندلي ماشين کشيدم وسبزه هاي لجن رو به روکش ماشين ماليدم ..
يه قيافهءمسخره به خودم گرفتم و رو به مرد کت وشلواري فپگفتم ..
-اوپـــــــــــــس ..ببخشيد ..ماشينتون لجني شد شرمنده
پقي خنديدم واز ماشين پريدم بيرون ..
-خوش گذشت اقايون ..
.......

دستم رو مشت کردم ناخونهاي نصفه نيمه ام توي گوشتم فرو ميرفت ...زير لب زمزمه کردم ..
(احمق ..ايرن احمق ..خر ..ديوونه ..)
اي کاش همون موقع بي خيال ميشدم ..اي کاش فکر نميکردم که همه چي حاليمه ..اي کاش مثل دخترهاي سنگين سرم رو مينداختم پائين وبدون حرف اضافه اي بر ميگشتم ..
واقعا چرا فکر ميکردم که زبلم ..زرنگم ..جَلبَم ..؟
من هيچي نبودم ...يه ساقهءترد وشکننده که به دور يه تار موپيچيده بود ...
واقعا چرا به فکرم خطور نکرد که هرعملي يه عکس العملي در پي اش داره ؟..چرا خودم رو دست بالا گرفتم ..؟
واقعا چرا تو اون لحظه احساس پيروزي کردم ..؟به چي دلخوش بودم ؟پنج تا تراول صد تومني ...؟واقعا ارزش اصالت وباکره گي من همين قدر بود ..؟
برگشتم خونه وندونستم که اين ماجرا سر دراز داره ..


صبح فردا بود که به وخامت اوضاع پي بردم ...هرروز وهرلحظه اي که از خونه خارج ميشدم ...يا به خونه برميگشتم...
بنز سياه غول پيکر رو با نمره پلاک 333ب34 سر خيابون ميديدم ..
مطمئن بودم که خودشه وهمون مهدي خر هم رانندشه ..
اصلا مگه ميشه همچين ماشين تک وهمچين شمارهءرندي رو نشناخت ..؟
زنهاي کوچه کم کم نگران شدن وحرف دهن به دهن چرخيد وبه گوش مردهامون رسيد ..
ولي نگراني ها ادامه داشت ...واقعا هم جاي ترس ونگراني داشت چون حتي پليس وکلانتري هم نتونست بنز سياه رنگ رو حتي يک قدم هم از سر کوچه حرکت بده ..
ميرفتم و....رينگ هاي نقره هاي بنز رو ميديدم ..
برميگشتم و....شيشه هاي دودي بنز رو نظاره ميکردم ..
کم کم شيريني خريد گوشي و....اون صد تومن باقي مونده توي حساب بانکيم ...جاش رو به ترس ِلونه کرده توي رگهام داد ..
چرا نميره ..؟چرا دست از سر اين محله ومن بر نميداره ..؟چي تو فکرته مرد داخل بنز ...؟
ايرما ميگفت ...
-همه نگرانن چون کسي که سوار بنزه ...اونقدر گردن کلفت هست که باعث شده هيچ احدي نتونه از جاش تکونش بده ..حتي بچه هاي شر محل ..
يه هفته شد ..دو هفته ..که اون چيزي که نبايد بشه شد ..
بنز سياه نبود ..يوهو ...رفته بود ..اخيش راحت شدم ..حالا ميتونم با موبايل جديدم وارد اينترنت بشم وکلي حال کنم ..
هدفون گوشي رو به گوشهام زدم واز سرکوچه پيچيدم تو خيابون ...که يه وَن نقره اي پيچيد جلوم ..
اونقدر غير منتظره ويه هويي که تا چند ثانيه منگ بودم ..
در ون باز شد و...دستهايي مثل پر کاه من رو از زمين بلند کرد ..وپرتم کردن به گوشهءون ..
که هيچ چيزي به جز سه تا مرد نقاب دار و... يه گوني کنارش نبود ...
دهنم از تعجب وامونده بود ...خدايا اينجا چه خبره ..؟اينها ديگه کي هستن؟
فضاي خالي ون نگران کننده بود ونگران کننده تر ....چهره هاي نقاب بستهءاون سه تا مرد بود که حتي نميدونستم چه نقشه اي تو سرشون ِ...
خواستم بلند شم وفرار کنم ولي ماشين درحال حرکت بود ومن حتي نميتونستم تعادلم رو حفظ کنم ..
مردها خيلي زودتر از اونکه به خودم بيام دست به کار شدن وتوعرض چند ثانيه علارقم تمام تلاشهاي من دست وپام رو بستن ويه دستمال تو دهنم چپوندن ..
حالا من با دستهاي چفت شده ودهني بسته ونگاهي لرزان فقط چشم دوخته بودم به مردهاي روبه روم ..که کيسهءکلفتي روي سرم کشيدن وتمام ..
من زنداني شدم .اون هم با مردهايي قوي هيکل ودستهاو پاهايي بسته وچشمهايي که ديگه نمي تونستن تشخيص بدن کجا ميرم و مقصد کجاست ..
بعد از ده دقيقه تقلا به کل خسته شدم واز تب وتاب افتادم ..آژير خطر توي ذهنم اونقدر پررنگ وناگوار بود که نميذاشت به چيزي جز عاقبت نامعلومم فکر کنم ..
ماشين دست اندازها رو رد ميکرد ومن بيشتر توي خودم مچاله ميشدم ..
نميدونم چقدر گذشت.. يه ساعت ؟..دو ساعت؟ شايد هم يه نصفه روز ..اونقدر طولاني وتموم نشدني بود که فکر کردم ساعتها توي ونِ درحال حرکت بودم ..
ماشين که متوقف شد دست هايي من رو بلند کرد ورو شونه اش انداخت ..درست مثل گوشت قصابي ..
با دهن بسته داد ميزدم ...کلنجار ميرفتم... با زانوهام ميکوبيدم ...
ولي عکس العمل يه چيز بود ..محکم تر شدن بازوها دور زانوهام ..
...........
سردِ..چرا اينقدر هوا سردِ؟..دندون هام به هم ميخوره ..داد ميزنم ..
-مامان ..مامان سردمه ..
دستهايي گرم وزمخت پتويي رو دورم ميپيچه ..
ياد اولين شب دوباره به قلبم نيشتر ميزنه ...ياد اولين لحظات ..اولين تقلاها ..اولين اميدهايي که از دست ميرفت ..
تشنه بودم ..عطش داشتم ..انگار ساعتها ...روزها وماههاست که درحسرت يه قطره اب له له ميزنم ..
-مامان مامان ..؟
جام اب رو سر ميکشم ولي انگار دارم خواب ميبنم ..چون بازهم تشنه ام ..
-مامان من تشنمه ..تو کجايي که دخترت داره از عطش هلاک ميشه ...؟
بازهم دارم با ولع آب رو ميبلعم ..ولي هنوز عطشم برطرف نشده ..
لبهاي خشکم بهم ميخوره ..
-آب ..آّب ميخوام ..
اينبار جرعه هاي گواراي آب حقيقتا گلوي خشک وبايرم رو سيراب ميکنه ..


*حساب وکتاب*
فشار روي زانوهام ادامه داره که همون دستها پرتم ميکنه روزمين ...همون جور دست وپا بسته با گوني روي صورتم به پهلو روي زمين افتادم ...
صداي قدمهايي که هرلحظه نزديک ونزديک تر ميشه رو ميشنوم ..
يه قدم ..دو قدم ..سه قدم ..
چقدر با جذبه ..چقدر خونسرد ..چقدر باحوصله ..انگار صاحب قدمها براي پياده روي اومده ..
قدم ها نزديکم ايست ميکنن ..صداي کشيده شدن پايه هاي صندلي مياد ..
فعلا نه انرژي ِتقلا رو دارم نه دوست دارم که بي خودي خودم رو خسته کنم ..قاعدتا فردنشسته بر صندلي به زودي کنجکاوي من رو ارضا ميکنه ..
گوني از سرم کشيده ميشه ونور تند خورشيد چشمهام رو ميزنه ..
اولين چيزي که به ذهنم ميرسه اينه که هوا هنوز روشنه پس غروب نشده ..
چشمام رو به آرومي باز ميکنم ..يه نفر داره گرهءدستهام رو مي بُره ...بعد هم پاهام ..
چشمهام هنوز به نور عادت نکرده پس طبيعيه که مرد نشسته روي صندلي رو نبينم ..
دستي بازوم رو وحشيانه ميکشه وبه زور روي يه صندلي ديگه درست مقابل مرد مينشونه ..
حالا من ومرد هردو بي صدا رو به روي هم روي دو تا صندلي ساده نشستيم ..
از لا به لا انگشتهام به مرد زل ميزنم ..
خودشه ..اره خودشه ..مرد کت وشلواري ...همون که کار داشت ..همون که ميخواست زودتر ازشرم خلاص بشه ..
-شناختي ..؟هرچند ادم کَلاشي مثل تو اونقدر حواسش جمع هست که کسي مثل من رو فراموش نکنه ...
-تو تو ..من رو دزديدي ..؟اخه چرا ...؟به خاطر پونصد تومن؟ ..يعني فقط به خاطر نيم مليون ناقابل؟ ..تو که پولت از پارو بالا ميره ..به خاطر خسارتي که حقم بوده ووظيفه ات بوده پرداخت کني من رو دزديدي ...؟
-صبر کن ..صبر کن ..خيلي تند ميري ..پولي که بهت دادم يک هزارم پولي که ضرر کردم نبود ..اون روز قرار مهمي داشتم که به خاطر دير کردن من کنسل شد وديگه هم تکرار نشد ..
سرش رو بهم نزديک کرد
-ميدوني چقدر بهم ضرر زدي ..؟
سي ميليارد تومن ..
ابرويي بالا انداخت وادامه داد ...
-اصلا ميدوني اين مبلغ چند تاصفر داره ..؟تو ريدي تو قرارداد کاري من ..قرار دادي که متونيست زندگي من رو تغير بده ولي فقط وفقط وفقط به خاطر توي هرزهءنُنر بهم خورد ..
سرش رو برد عقب وبا ملايمت ازجاش بلند شد ..اونقدر اروم که فکر ميکردي نميخواد يه چروک رو کت وشلوار خوش دوختش بخوره ..با قُد بازي گفتم ..
-خوب من چي کار کنم ..نکنه توقع داري سي ميليارد تومنت رو من بهت برگردونم ..؟ببين اقا من هيچ پولي ندارم ..جزهمون هايي که ازتون گرفتم ...که با چهارصد تومنش يه گوشي خريدم وصد تومن باقي مونده اش رو هم توي حساب بانکيم ريختم ..من فقط ميتونم همون رو بهت برگردونم ..بيشتر از اون چيزي ندارم ..
با قدمهايي اروم وتا حدي اعصاب خورد کن دور صندليم چرخيد ..
-چيه ..؟چرا ديگه هارت وپورت نميکني ؟..چرا مثل اون روز ازحق وحقوت دفاع نميکني ..؟يالله بگو ..ازخودت دفاع کن ..چرا ميترسي ...؟از همون حرفهايي که تو ماشين بار مهدي ميکردي بگو ..
پشت سرم ايستاد ..وکف دستهاش رو رو شونه ام گذاشت ..سرش رو اورد پائين ..تا جايي که چونه اش تو گودي گردن وشونه ام قرار گرفت ..
زمزمه کرد ..
تو واقعا فکر ميکني با چندر قاضي که بهت دادم ..ميتوني من رو به اون پول باد برده برسوني ..؟
مور مورم شد وتو خودم جمع شدم ..
خندهءمرد کت وشلواري بلند شد...


مطالب مشابه :


رمان آتش دل ۱۸

رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني




هرگز رهايم نكن

رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از




ملکه عشق12

رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو




رمان طالع ماه(14)

رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم




چراغونی5

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند




7 چشمانى به رنگ آسمان

شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل




گاد فادر 2

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من




رمان جايى كه قلب آنجاست 7

رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف




برچسب :