قسمت 21 و 22 و 23 و 24 و 25 تقدیر شوم

فصل دهم:قسمت اول
در سحر گاه یکی از آخرین روزهای مرداد ماه پدر رامین جان به جان آفرین سپرد و قلب همگان را قرین اندوه و ماتم ساخت.در مراسم خاکسپاری او رامین حضور نداشت اما تاج گلی بزرگ سفارش داده و فرستاده بود که نمایشگر غم و اندوهش باشد.پروانه دلیلی برای عدم حضورش ندید و در عجب بود که چرا به عنوان فرزند بزرگ متوفی در محفل شرکت نکرده است؟
چند بار به منزل تلفن زد اما کسی بدن پاسخ نداد پس چارهای جز صبر و سکوت ندید وها تصمیم گرفت فکرش را کمتر پیرامون این مساله مشغول کند.ولی از هر چه میگذشت قادر نبود از طعنهها و نگاههای کنایه آمیز مرجان بگذرد که مسلما از طریق مادرش در چند و چون ماجرا قرار گرفته و مترصد فرصتی برای تلافی بود.
یک روز پس از خاکسپاری رامین از راه رسید در حالیکه سراپا مشکی پوشیده بود و اندوه و غصّه در چهرهاش موج میزد.او مستقیما نزد مادرش رفت و او ا سخت در آغوش گرفت و آنگاه اجازه داد خواهرش نیز سر بر شانهاش بگذارد و عقده دل بگشاید.پروانه که از دیدنش پس از مدتها شگف زده بود به صورتش چشم دوخت و تلاش کرد حدس بزند در حضور جمع چه برخوردی خواهد کرد.رامین به او نزدیک شد و درست در یک قدمیاش ایستاد.قلب پروانه به شدت میزد اما با صدایی گرفته به او تسلیت گفت و ابراز همدردی کرد و چقدر حیرت آور بود که رامین با لحنی اندوهگین و مهربان به خالهاش که در کنار پروانه ایستاده بود گفت:
_خیلی زحمت کشیدی خاله جان که تشریف آوردید.امیدوارم من و همسرم را برای چند لحظه ببخشید،مدت زیادی از او بیخبر بودم.
آنگاه بازوی پروانه را به دست گرفته و با آرامش از پلهها بالا رفت و تا وقتی که در اطاقشان را گشود نیز آرام بود.پروانه که از رفتار مودبانه و عاطفی وی پس از ماهها حیرتزده بود وارد اتاق شد و به صورت او خیره شد.چهره رامین نا خوانا بود و پروانه وقتی که او تا آن حد عجیب بود میترسید.او در را پشت سر خودشان قفل کرد و آنگاه به طرف پروانه چرخید.از چشمانش آتیش خشم میبارید و لحنش سرد و عصبی بود:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
پروانه نمیدانست باید چه پاسخی بدهد لذا در سکوت به صورتش خیره ماند.رامین در ادامه گفت:
_چرا هر جا میرم باید تو رو بینم؟
_رامین من...
رامین با حرکت دست مانعش شده و محکم گفت:
_نمیخواد همون حرفهای همیشگی رو تحویلم بعدی،که من همسرتم و باید کنارت باشم و غیره.
پروانه گفت:
_چی داری میگی رامین؟مثل اینکه پاک عقلت رو از دست دادی.من هنوز هم عضوی از این خانواده به حساب میام و پدرت رو دوست داشتم.
رامین کلافه و با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
_بریز دور این حرفها رو پروانه،بگو اینجا چه میکنی؟
_وقتی تو اومدی من اینجا بودم مگه نه؟
رامین با شگفتی پرسید:
_یعنی منظورت اینه که از وقتی من رفتم تو اینجا بودی؟
_فکر میکردم خودت میدونی،حتی چند بار به خونه تلفن زدم تا بهت خبر بدم که پدرت فوت کرده اما تو خونه نبودی.
رامین با لحنی آرام و شمرده پرسید:
_چطور به تهران نرفتی؟
پروانه سر به زیر افکند و گفت:
_فکر میکردم بیایی دنبالم،اما انگار دوباره اشتباه میکردم.
رامین دستی میان موهایش کشید و از جا برخاست و به طرف در رفت.پروانه هم از جا برخاست و با نگاه دنبالش نمود.رامین دستگیره را به دست گرفت و به عقب برگشت،پروانه حس کرد هنوز هم قلب و روحش برای آن نگاههای پر معنا پر میکشد.رامین گفت:
_پس از مراسم شب هفت پدر بر میگردیم.
پروانه با آهنگی بغض آلود گفت:
_هر طور که تو بخوای.
رامین دیده به زمین دوخت و جدی گفت:
_میدونم که الان وقت مناسبی برای پرسیدن این سال نیست اما آیا به پیشنهادم فکر کردی؟
پروانه پرسید:
_کدوم پیشنهاد؟
_خوب میدونی درباره چی حرف میزنم.
قلب پروانه شکست و انگار شکستنش به گوش رامین هم رسید که در ادامه گفت:
_وقتی برگردیم باید باهات حرف بزنم،اما تا اون موقع کسی نباید از جریانات میان ما بویی ببره.هرچند که دیگه اصلا برام مهم نیست و اگه تقلایی میکنم فقط به خاطر حفظ آبروی مادر و آرامش روح پدره.
پروانه با صدایی گرفته گفت:
_میفهمم،اینو خیلی وقته فهمیدم.
_ممنونم که مجبورم نمیکنی بیشتر توضیح بدم.
رامین از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست.گویی صدای بسته شدن در یاد آور دورانی سراسر شکست و نا امیدی بود.
************************************************** ***
پس از گذشت یک هفته از فوت پدر راین ،پروانه و رامین راهی تهران شدند.در راه بازگشت گفتگویی میان آندو صورت نگرفت و هر یک در سکوت به آیندهای میاندیشیدند که در برابرشان موهوم و نا معلوم بود.راین فاصله بین ساری تا تهران را با سرعت طی کرد و سه ساعت پس از ظهر مقابل خانهشان توقف نمود.پروانه با دیدن دوبأه خانه قلبش فرو ریخت و نیتونست بفهمد چرا از دیدن خانهشان تا این اندازه دگرگون ایشود.وقتی قدم به آپارتمانشان گذشت روی مبلی درست کنار تلفن انشست و سرش را به عقب تکیه داد و دیده فرو بست.نمیدانست دلش را به چیز آن زندگی خوش کرده؟زندگیای که نه عشقی در آن هست ،نه علاقه و احساسی.با صدای زنگ تلفن رشته افکارش پاره شد.دیده گشود و گوشی را برداشت،صدایش بی نهیات خسته و گرفته بود:
_بله؟
مادرش بود وقتی شروع به صحبت کرد پروانه تازه به یاد آورد که مدتها از آنها بی خبر بوده.
_الو پروانه؟خودتی مادر؟
_سلام مامان.
_سلام،کجا بودی؟داشتم از نگرانی تلف میشودم،چند بار با پدرت به دیدنتان آمدیم اما نبودید.تلفنتون هم که جواب نمیداد...
_ما تازه از ساری برگشتیم مادر.
_ساری!خوب به سلامتی،حال پدا و مادر رامین چطور بود؟
پروانه به یاد پدر رامین افتاد که زیر خرمنها خاک خفته بود.دلش برای محبت و توجه او تنگ شده بود و در همان مدت کوتاه به قدر و قیمتش پی برده بود.با صدایی بغض آلود گفت:
_پدرش فوت کرد.
_ای وای!چطو؟کی؟چرا به ما خبر ندادی؟
_حدود یک هفته قبل.منو ببخشید مامان،آنقدر حوادث سریع اتفاق افتاد که خودمم هنوز گیجم.
_از قول ما به رامین تسلیت بگو،جدأ که خیلی ناراحت شدم،مرد با شخصیتی بود.حال خودتون چطوره؟چرا ما رو برای مراسم خبر نکردی؟
_متاسفم مامان،من آنقدر جا خورده بودم که حتی هنوز هم نا باور و گیجم.
رامین وارد خانه شد و در را بست.مادر پرسید:
_رامین هم خونست؟
به رامین نگاهی کرده و گفتم:
_بله ما همین الان رسیدیم.
مادر با محبت گفت:
_پس گوشی رو بده تا بهش تسلیت بگم.
پروانه به چهره بی تفاوت رامین نگریست و به دروغ گفت:
_خیلی ممنونم مامان،اما اون تازه از راه رسیده و الان تو حمومه.من از طرف شما تسلیت خواهم گفت.
_طفلک حتما خیلی ناراحته.
_ما همه ناراحتیم مامان.
_وقتی که میرفتی چیزی در این باره نگفتی؟
_طی مدتی که اونجا بودیم فوت کرد.
_امیدوارم آخرین غمتون باشه.به شوهرت دلداری بده مادر و تلاش کن درکش کنی.
مادر پس از ایراد نصایحی بلند بالا از پروانه خداحافظی کرد و خاطر نشان کرد که برای تسلیت حضوری به زودی نزدشان خواهند آمد.
 
فصل دهم:قسمت دوم
وقتی گوشی را روی تلفن گذشت رامین از سکوت حاصله بهره برد و در حالیکه روی صندلی متحرک کنار شومینه نشسته بود گفت:
_پروانه میخوام باهات حرف بزنم.
پروانه صاف روی مبل نشست و نشان داد که سراپا گوش است.رامین پس از ماهها به صورت همسرش خیره شد،همسری که پس از مدتها تازه متوجه ضعف و تغییرش شده بود.پروانه نگاه از او بر گرفته و به بازی با نگشتانش پرداخت.رامین از جا برخاسته،نزدش آمد و مقابلش نشست.خانه در تاریکی فرو رفته بود اما به آن هیچ توجهی نداشتند.پروانه چشمان خستهاش را متوجه او نمود و گفت:
_انگار میخواستی با من حرف بزنی.
رامین به او نگاهی کرد و پس از مکث بلندی گفت:
_پروانه اگه مقصودت اینه که به این بازی احمقانه ادامه بدی باید بگم من که دیگه هسته شدم.
پروانه همچون مبارزی خسته در سکوت به چشمان خالی از شور و احساس همسرش خیره ماند.رامین در ادامه گفت:
_دیگه ازت نمیپرسم میخوای چیکار کنی،بهت میگم که ازم جدا بشی.
پروانه با لبخندی تلخ از سر تمسخر گفت:
_این یک دستوره؟
_دستور یا هر چیز دیگهای که فکر میکنی.
_خجالت بکش رامین.چطور میتونی در چنین شرایطی اینقدر خود خواه باشی؟پدرت کمتر از یک هفته است که مرده.
_مردهها رو به حال خودشون بذار و ادای عروسهای افسانهای رو بای من بازی نکن.
پروانه با دهان باز به همسرش نگریست و در عجب بود که چگونه او تا آن درجه سنگدل شده،رامین گفت:
_پدرم مرده و من هم به حساسیت اوضاع واقفم و احتیاجی ندارم تو یاد آوری کنی،اما زندهها هم حق حیات دارند.تصور نمیکنم پدرم به خاطر اینکه میخوام به اوضاع زندگیم سر و سامون بدم در اون دنیا سرزنشم کنه.
پروانه از جا برخاست و خواست که به اتاقش برود که رامین با آهنگی محکم گفت:
_از زندگی که در اون عدمها فقط به خاطر میل دیگران همدیگو تحمل میکنند بیزارم.
بغض گلوی پروانه را فشرد اما از ابارزه دست نکشید و با بی میلی به سخنان رامین همانطور که ایستاده بود گوش سپرد.
_پروانه تسیمات جدیدی گرفتم که با ماندنت فقط خودت رو عذاب میدی پس اگه هنوز ذرّهای احترام برات قایل باشم قبلا از اثرات این کار آگاهت میکنم و بهت میگم که ماندنت به صلاح نیست.
پروانه که از شنیدن آن سخنان به ستوه آماده بود به طرف همسرش برگشت و فریاد زد:
_صلاح و مصلحت من چیزی نیست که تو دربارهاش حرف بزنی،ها کسی خودش بهتر ایدونه چی به صلاحشه و چی نه.من اینجا میمونم و زندگی میکنم چون خونهام اینجاست و به اینجا تعلق دارم.تو هم احتیاجی نیست برام دلسوزی کنی چون تا حالا هم کنارم نبودی،خودت خوب میدونی که اگه اراده کنی کاری رو انجام بدی به عقیده و نظر من اهمیت نمیدی.پس همون کاری رو بکن که دوست داری و اصلا هم خودت رو سرزنش نکن.
رامین که انتظار دیدن آن همه سر سختی را نداشت از جا برخاست و در حال رفتن به اتاقش گفت:
_یادت باشه که خودت خواستی.
پروانه در سکوت رفتن او را نظاره کرد و آنگاه به اتاقش رفت و به آسمان آبی خیره شد و با خود اندیشید این چه زندگی است؟چی داره که به خاطرش رنج رو به جان بخریم؟نمیفهمم چطور اینقدر دل کندن از اینجا برام ساخته؟آیا این به آن معنا نیست که خیلی قبل شکست خوردم و هنوز در ناس باوری دست و پا میزنم؟فردا پیش چشمم تاریکه اما مطمئن گام بر میدارم که به کجا برسم؟نمیدانم،نمیدانم.
پروانه پشت میزش نشست و سرش را به دست گرفت و زمزمه کرد:
_خدایا کمکم کن.راه درست چیه؟ماندن یا رفتن؟
*********************************
یکی از شبهای سرد زمتانی رامین که از مدتها قبل قصد مطرح کردن خواستهاش را داشت بی پرده و بدون ذرّهای تردید درباره ازدواج مجددش با پروانه سخن گفت.انگار دنیا بر سر پروانه فرو ریخت.
_تو میگی طلاق نمیخوای و نه حتی جدایی موقت.من دیگه حوصله تحمل این بازی بچه گانه رو ندارم و تصمیمم رو گرفتم،میخوام ازدواج کنم و البته همسرم رو به این خونه بیارم.
دهان پروانه از صراحت همسرش در مطرح کردن چنان موضوعی بازمانده بود و قدرت تکلّم نداشت.رامین که او را بدان وضع و حال دید در حال نوشیدن چایش گفت:
_گمان میکنم حرفهایی رو که چند وقت پیش زدم،جدی نگرفتی.
نه،پروانه قادر به قبول این خواست نبود و حیرت زده بود که چرا رامین با چنان آرامشی به صورتش زل زده و منتظر عکس العملش بود؟رامین با بی رحمی تکرار کرد:
_متوجه حرفهایم شدی پروانه؟میخوام ازدواج کنم.
پروانه با صدایی که گویی از ته چاه میآمد گفت:
_رامین!چطور میتونی؟من همسرتم.
_فکر میکنم زن و شوهری ما به هر دومون ثابت شده باشه.من که اصراری به ماندن تو ندارم.
پروانه به عقب تکیه داد و محکم گفت:
_تو نمیتونی با من چنین رفتار دور از انسانیتی داشته باشی.

فصل دهم:قسمت سوم
رامین که از شنیدن آن جمله عصبانی شده بود از جا برخاست و فریاد زد:
_رفتار دور از انسانیت؟چرا؟فقط برای اینکه میخوام ازدواج کنم؟
پروانه هم همانقدر بلند گفت:
_ازدواج؟اونم دا حالیکه من هنوز زندهام و نفس میکشم؟تو چطور مردی هستی؟من که دباره تو مرتکب اشتباهی نشدم.
_این چیزیه که خودت فکر میکنی.
_تقصیر من چیه وقتی که تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی؟کدوم دختریه که قبول کنه تا وقتی که من در این خونهام پا به این خونه بگذاره؟
_اگه حوصله کنی میفهمی.
پروانه به صورت همسرش خیره شد.آثاری از تمسخر و شوخی نبود،گویی بر قبول حقیقت اصرار داشت.اندیشید حضور دور زن در کنار هم،نه.این ممکن نیست.این از کابوس وحشتناک تره.انگار رامین این عقیده رو از چشمانش خنده که برای آسوده کردن خاطرش گفت:
_تا حالا توی عمرت نشنیدی که مردی دور بار ازدواج کنه؟
_رامین تو ماد این دوره ای،میفهمی چی داری میگی؟
_ناراحتی برو راهاتم بذار.من که از قبل بهت گفته بودم.
پروانه که چندان صحبت او ا جدی نگرفته بود،برای آنکه نشان دهد بیدی نیست که با این بادها بلرزد با آهنگ لرزانی گفت:
_من اینجا میمونم،اینجا خونه منه.
رامین که گویی انتظار شنیدن آن پاسخ را داشت با خونسردی در حالی که روزنامه را ورق میزد گفت:
_بسیار خوب،خودت میدونی.
پروانه که هنوز ناباور بود در دل به او به خاطر به کار گرفتن چنان ترفندهایی برای سر صحبت خندید اما شادی او سه روز بیشتر طول نکشید چرا که سه شب بعد در حالیکه پروانه در پذیرایی سرگرم تماشای تلویزیون بود ،رامین از راه رسید در حالیکه یک بغل خرید کرده بود و به زحمت تلاش میکرد در ورودی را ببندد.پروانه با تعجب از جا برخاسته و سلام داد اما پاسخی نشنید.دیگر به سلام بی پاسخ عادت کرده بود.کجلو تا رفت تا به او کمک کند اما رامین مانعش شده و بستهها را روی میز بزرگ پذیرایی گذاشت.پروانه که با فاصله کمی به تماشای او مشغول بود،آرام ایستاد و سعی کرد از محتویات بستههای کادوپیچ سر در بیاورد.رامین با خونسردی به حمام رفت و چند دقیقه بعد در حالیکه حوله دور گردنش بود به پذیرایی بازگشت و با دیدن پروانه که هنوز سردرگم بود:
_تو که هنوز اونجا ایستادی.
پروانه پرسید:
_باید چه کار کنم؟
رامین با لبخند در حال خشک کردن گوشهایش گفت:
_از دیدن این بستهها متعجی ،ها؟
قلب پروانه فرو ریخت،دلش گواهی بد میداد.رامین دستی به موهای خیسش کشیده و با لبخندی طعنه آمیز گفت:
_بالاخره خونه برای آمدن عضو جدید خانواده به یک چیزهایی احتیاج داشت.
پروانه به او که با وقاحت سخن میگفت خیره ماند و به دیو تکیه داد.اندیشید پس حقیقت داشت.
رامین ازکنر شومینه برخاسته و به طرف بسته رفت.پروانه حس کرده دوست دارد همه آن بستهها را از پنجره بیرون بریزد و فریاد بزند،اما پاها و دستهایش توان حرکت نداشت.پس ایستاد و تماشا کرد.انگار صدای فریاد میزد اینجا آخر خطه و صدای خودش که میگفت میخوای همه اهت بخندن؟میخوای بگن فقط عشق و هوس بود؟میخوای بگن منتظر ماند تا سر سال نشده خانه پدرش برگردد.میخوای مضحکه بشی و خودت رو باعث خنده دیگران بکنی؟میخوای با زبون بی زبونی به گونه نکرده اعتراف کنی و تقصیر رو به گردن بگیری؟
رامین بی توجه به او که رنگ به چهره نداشت بستهها را گشود و در همان حال زیر لب شعری زمزمه میخواد که محتوای آن اصلا برای پروانه مهم نبود.مهم آن بود که او از انجام کار خود سر خوش بود و حاضر نبود شادیاش را با هیچ چیز دیگری عوض کند.انگار اندوه پروانه خشنودش میکرد.پروانه آرام آرام کنار دیوار نشست گویی کسی با همه قوا به ساق پاهایش کوبیده بود و توان ایستادن نداشت.باور نداشت رامین تا آن اندازه سنگدل و بی فرهنگ باشد.او در برابر دیدگان پروانه موهایش را سشوار کرده و لباس مراتب پوشید و عطر و ادوکلن زد و کفشهای نوعاش را به پا کرد.پروانه پرسید:
_کجا میری؟مگه شام نمیخوری؟
رامین در حال باز کردن فرق سرش گفت:
_نه شام جایی مهمونا،تو خودت بخور.
پروانه خواست چیزی بگوید اما نتوانست.رامین سرا پای خودش را برانداز نمود آنگاه به طرف پروانه برگشت.دل پروانه به گذشته پار کشید،انگار سرابی را میدید که روزی خودش در آن حضور داشت.گوشش منتظر شنیدن سخنان او بود و وجودش تشنه توجه او.
_شب معلوم نیست چه ساعتی برگردم ،لطفا کلید در رو از قفل در بکش بیرون.
_من بیدارم تا برگردی.
رامین سریع به اعلامت بی تفاوتی کاج کرد و پس از خداحافظی از خانه خارج شد.مثل ابری بود که نباریده عقب کشید،مثل آرامش پیش از طوفان.
پایان فصل دهم.
فصل یازدهم:قسمت اول
پروانه از خلوت خانه بهره برد و با دل شکستهای که تنها خدا از نه آگاه بود در دفترچه خاطراتش چنین نوشت:
با اشکاهای بی پایانم ،با اندوه جانسوزم از او مینویسم.از او که با همه وجود کمر به نابودیام بسته و متوجه نیست با لجاجت ریشه دارش ذرّه ذرّه عذابم میدهد.خداوندا از دام زندگی رهایم کن و نخواه بیش از این شاهد روزهای باشم که کمتر کسی غاده به تحمل عذاب تدریجیاش میباشد.امشب شب عروسی اوست.وقتی به خودم رجوع میکنم از این همه خویشتن داری در حیرتم.خانه را آراسته ام،گل در گلدان نهادهام و هر چه چراغ در خانه است روشن کردهام و منتظر نشسته ام.اما منتظر چه؟منتظر آمدن او و همسرش؟به خدا دیوانه ام!نه،او دیوانهام کرد.به راستی چه فردایی در انتظارم است؟خودم هم نمیدانام.آیا از آنچه که اکنون هست تاریکتر میشود؟روزی هزار بار بر بخت و اقبال بد خود لعنت میفرستم و نزد خدا شکوه میکنم که چرا قبل از حل شدن این معما مهران باید از دنیا میرفت+
امشب آسمان هم،هم نوا با من میگرید و طنین حق هقش قلب رنجیده مرا به هم میفشارد و این ساعت لعنتی هم در بستر زمان بی رمق حرکت میکند،انگار یک قرن گذشته است.پس کجاست؟چرا از راه نمیرسد؟نمیدانام اینجا ماندهام که چیز را ثابت کنم،بی گناهیام را؟دیگر چه سود؟آنچه نباید میشد ،شد.چه احمق بودم که دل به وفای او بستم.او که هنوز در حالیکه زندهام دست دختر دیگری را گرفته و امشب به خانه میآورد،به طوری که پرس و جون کردهام دختر سر و زبان در و کدبانویی است که یک دل نه صد دل عاشق رامین است.هر چه قدر به پاهای رامین افتاده و التماسش کردم بی فایده بود،انگار دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و از خیلی قبل در انجام تصمیمش راسخ است.
پروانه با صدای هیاهو و بر هم خوردن در چند اتومبیل از جا بخست و کنار پنجره رفت.دیدن آن منظره توان از وجودش گرفت و لرزه بر اندامش افکند.حالا صدای قدمهایشان راه میشنید،دیده بر هم نهاد و به دیوار تکیه داد.عدهای شتاب زده بودند و عدهای آرام.اندیشید،پس از این چگونه میان مردم سر بلند کنم؟خود کرده را تدبیر نیست.صدای باز شدن در ورودی را صحنید و به دنبالش صدایی جوان و تا سر حد ممکن بلند که گفت:
_آقا رامین بمانید تا از ورودتون فیلمبرداری کنم.
پروانه لبه تخت نشست و با دست گوشهایش را پوشاند.فریاد مهمانان که میگفتند به سلامتی،مبارک باشه...یک لحظه آرامش نمیگذاشت.یک موج بلند تهوع در وجودش میجوشید ،دلش آشوب بود و دوست داشت فریاد بزند،به خدا من نیستم،من زنده نیستم.اما صدای گریهاش در سر و صدای حاضرین گم شد.صدای نزدیک به در گفت:
_احمد،برو توی این اتاق،اینجا.
در با شتاب باز شد و تازه وارد با دیدن پروانه جا خورد.اعصابش متشنج شده بود و مثل بید میلرزید و فکر میکرد چطور رامین تونسته این همه آدم رو با وجود من اینجا بیاره.میتونست بی سر و صدا تا تمومش کنه،چون ازدواج دومش بود.پسر جوان در حالیکه در را میبست زیر لب عذر خواهی کرد و پروانه بلافاصله پس از رفتنش در را قفل کرد و به آن تکیه داد.انگار صداها درست در گوش او بود:
_مبارکه...خوشبخت باشین...آقا رامین...خواهش میکنم..اینو بگیر...اونو بیار...
پروانه طالش کرد به آن همه صدا بی اعتنا باشد اما درست وقتی ذهنش را از آنها دور میساخت تصویر رامین و همسرش در برابرش نقش میبست در حالیکه گل میگفتند و گل میشنیدند.چند بار تصمیم گرفت خودش را از آن زندگی آسوده کند اما با شگفتی دریافت از مرگ میترسد.
او همه آن لحظات دیر گذر را تحمل کرد و وقتی بالاخره صداها فروکش کرد و خانه در تایکی فرو رفت دستان خیس از عرقش را از روی گوشهایش برداشت و مثل کسانی که برای اولین بار پا به خانه میگذارند به اطراف نگریست و اندیشید،آیا ممکنه همه آنچه دیدم و حس کردم خواب باشد؟
آنسوی در رامین با شگفتی به اطراف خود مینگریست و ناباورنانه زمزمه میکرد:
_چطور ممکنه؟
او به ساقههای گل مریم که در گلدان بود دست کشید و سرش را برای بوییدنشان خم کرد.همه چیز مراتب و منظم بود،به اتاق خودشان سرکشی کرد مقابل آیینه هم گل بود.به آشپزخانه رفت،آنجا هم گل دید.انگار پروانه از حرص دلش همه جا را گلباران کرده بود.خواست به اتاقی که او در آن بود سرکشی کند اما منصرف شد.دیگر برای هر اقدامی دیر بود.آنقدر دستش را محکم مشت کرده بود که ناخنهایش در گوشت دستش فرو رفته بود ولی دردش را حس نمیکرد،گویی زخم دلش دردناک تر بود.به دست شوئی رفت و چند مشت آب سرد به سر و صورتش ریخت و بعد به اطاقشان رفت.همسرش گفت:
_رامین چته؟
رامین زیر لب گفت:
_نباید آنقدر هیاهو به راه میانداختید.
همسرش رنجیده خاطر گفت:
_بی سر و صدا دستم را گرفتی و از خونه پدرم آوردی چیزی نگفتم،حالا به خاطر اینکه آخر شب کمی برو و بیا کردند ناراحتی؟یک طوری رفتار میکنی که انگار من بیوه ام.
رامین آرمتر گفت:
_کمی آرامتر حرف بزن،تو باید ملاحظه اونو هم بکنی.
_آخه چرا؟خودش او هم اینطوری به خونه ات آوردی؟
رامین به یاد جر و بحث آخرش با پروانه افتاد.او که از رفتن پروانه نا امید شده بود از او پرسیده بود،آخه به دختر مردم چی بگم؟بگم چرا دارم دوباره ازدواج میکنم؟تو باید منو ترک کنی.پروانه گفته بود،هر چی که دوست داری بگو ولی من از این خونه نمیرم.بگو همسرم بچه دار نمیشه،بگو ناراحتی اعصاب داره،بگو...رامین با یاد آوری آنچه میان خودش و پروانه گذشته بود دچار سردرد شد و روی صندلی نشست.همسرش گفت.
_تو چته رامین؟مگه اون خودش راضی نبوده؟
رامین کلافه گفت:
_مساله رضایت یا عدم رضایت اون نیست و اگر من تو رو اینطوری به خونهام آوردم خودت هم توافق کردی چون به طوری که بهت گفتم پدرم هفت ماه قبل فوت کرده.حتی خودت شاهد بودی که مادرم هم نیامد.
زهره مغرورانه گفت:
_من اصلا از نیامدنش ناراحت نیستم.
رامین که از لحن او آشکرا رنجیده بود پرسید:
_منظورت چیه؟تو چه میدونی مادر من چجور زنیه؟
_هرهای که هست به هر حال مادر شوهره.
رامین با اخم گفت:
_فکر نمیکردم هم چین آدمی باشی.
زهره با ناراحتی گفت:
_شب اول زندگیمون رو میخوای با جر و بحث به خاطر مادرت خراب کنی؟نمیدونستم اینقد بهش وابسته ای؟
_مگه تو به مادرت وابسته نیستی؟
_دختر با پسر فرق داره.
راین سکوت کتد و نا خودآگاه با به یاد آوردن پروانه و تعارض فکرش دا مقایسه با زهره ،دچار عذاب وجدان شد،اما کلامی به زبان نیاورد چرا که مایل نبود پروانه در اولین ساعات زندگی مشترکش و زهره،شنونده بگو مگویشان باشد.

فصل یازدهم:قسمت دوم
زبانم را نمیفهمی،نگاهم را نمیبینی
ز اشکم بیخبر ماندی و اهم را نمیبینی
سخنها خفته در چشمم،نگاهم صد زبان دارد
سیاه چشما،مگر طرز نگاهم را نمیبینی؟
سیاه مژگان من،موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من،روز سیاهم را نمیبینی
پریشانم،دل مرگ آشیانم را نمیجویی
پشیمانم،نگاه عذر خواهم را نمیبینی
گناهم چیست جز عشق تو؟
روی از من چه میپوشی؟
مگرای ماه،چشم بیگناهم را نمیبینی؟

پروانه روز به روز ضعیفتر و لاغر تا میشد،حالا چشمان سبزش عقب نشسته و چند تار از موهای سرش سپید شده بود.پدر و مادرش دو ماه از ازدواج مجدد رامین گذشته بود که به حقیقت پی بردند.پدر پروانه که از شنیدن این خبر شوکه شده بود تهدید کرد که او را خواهد کشت و مادرش به محض فهمیدن ماجرا به مدت بیست و چهار ساعت بیهوش بود.آنجا بود که دوباره داغ دل پروانه تازه شد و زخمهایی که میرفتند به فراموشی سپرده شوند،سر گشودند.پدرش فریاد زد:
_من این مردک رو به خاک سیاه میشونم.
پروانه میان گریه گفت:
_نمک به زخمم نپاشید پدر.
مادرش با حالتی نا توان گفت:
_چرا زودتر نگفتی دختر؟صبر کردی تا خودت را زجر بعدی؟
پروانه میان سیل اشک به پدر و مادرش در سکوت خیره شد.پدرش که تابع تحمل نداشت از جا برخاست تا نزد رامین رفته و عقده دل باز کند اما پروانه مانعش شده و ملتمسانه گفت:
_نه پدر،به اون کاری نداشته باشید،بذارید زندگیش رو بکنه.
پدرش فید زد:
_چی میگی دختر؟با حیثیت هممون بازی کرده اونوقت میگی کاری به کارش نداشته باشم؟هیچ وقت خودتو توی آیینه دیدی؟شودی مثل مرده متحرک.تو اینطوری بودی که به خونهاش رفتی؟بیخود کرده سر تو زن آورده،مگه بی کس و کار بودی؟مگه زار خریدش بودی؟مگه کمتر از خودش بودی؟ای وای!ببین با این دختر معصوم چه کرده،ای بی انصاف،ای نا مرد.
پروانه بازوی پدر را محکمتر به دست گرفت و در حالیکه زانوانش به شدت میلرزید گفت:
_پدر خواهش میکنم بمانید،من به این کار راضی بودم و اگر همسرش آنقدر بد رفتار نبود گلهای نداشتم.
_گلهای نداشتی؟
پدر انگار عجیبترین جمله دنیا را شنیده بود با نا باوری به پروانه خیره شد و حس کرد به سر دخترش ضربهای خورده.مادرش با زحمت گفت:
_مگه تو شخصیت نداری؟پس کوه غرورت که سر به آسئون میگذاشت؟کوه تکبرت؟مگه لنگ یه لقمه نون بودی که تن به این کار دادی،مگه پدر و مادرت مرده بودند که بهشون تکیه کنی؟
پروانه که شرایط را آنگونه دید برای آرام کردن اوضاع به دروغ گفت:
_اگه ایرادی در بین باشه متوجه منه مادر.این حق اون بود که ازدواج کنه،دوست داشت بچه داشته باشه و من قادر به بر آورده کردن خواستهاش نبودام.
مادر و پدر پروانه هر دو با ناباوری به صورت دخترشان خیره شدند و بالاخره مادر پس از مکثی طولانی زمزمه کرد:
_این غیر ممکنه.
قلب پروانه از احساس گونه لرزید.این نخستین دروغی بود که به پدر و مادرش میگفت.پدرش فریاد زد:
_بر فرض هم که اینطور باشه،اون حق نداشت به این زودی دست به چنین کاری بزنه.باید تکلیف تو رو معلوم میکرد بعدا ازدواج میکرد،نه این که اسباب عذاب کشیدنت رو فراهم کنه.
پروانه سر به زیر افکنده و گفت:
_من خودم طلاق نخواستم.
مادر با نا باوری گفت:
_نخواستی؟یعنی خواستی بمونی و زجر بکشی؟
پروانه در حال پاک کردن اشکهایش گفت:
_مگه خودتون همیشه نمیگفتید تا حالا از این آبروریزیها در خانواده ما دیده یا شنیده نشده؟
مادر کلافه غرید:
_مال تو فرق میکنه،اصلا ببینم مگه شما چند وقته ازدواج کردید؟
رامین باید منتظر میموند شاید خواست خدا چیزی دیگهای باشه.
_نه،من پیش دکترهای زیادی رفتم اما همه اونا معتقد بودند من هرگز بچه دار نخواهم شد.
پدر که از شنیدن آن سخنان به خشم آماده بود محکم گفت:
_می آمدی به من میگفتی،اگر شده بود میبردمت اون سر دنیا تا معالجه بشی.هر دردی دارمون داره.
مادر گفت:
_حالا هم دیر نشده.
پدر عصبی گفت:
_چرا،حالا دیگه خیلی دیر شده،من دیگه نمیزارم پروانه با اون دو تا زیر یک سقف زندگی کنه.مگه از سر راه آوردیمش؟از این به بعد پیش ماست تا تکلیفش معلوم بشه.
_پدر....
پدر مانع حرف زدنش شد و گفت:
_روی حرف من حرف نزن و همه چیز رو به من بسپار.بیشتر از این طاقت ندارم تحقیر شدن تنها فرزندم رو ببینم و سکوت کنم.چقدر بهت گفتم انتخابت غلطه؟چقدر بهت گفتم چشمت رو باز کن و قدم بردار؟چقدر مادرت گفت عشق مثل حباب روی آبه؟بفرما،اینم حاصل سرکشی و خود رای.اینم تاوان عشق!دلم از این ایسوزه که تا توی خونهام بودی از گل اونطرفتر بهت نگفتم اونوقت این مردک با تو مثل یک اضافی رفتار کرده.
پروانه که به یاد مهران و علت بر هم خوردن روابطشان افتاده بود گفت:
_رامین ذاتا آدم بدی نیست.
پدر و مادرش هر دو باهم گفتند:
_آدم بدی نیست؟!
پدر پرسید:
_تو به چی میگی بد دختر؟دیگه از این بدتر میشه؟انگار از زمین تا آسمون فرق کردی،انقدر خودت رو به خاطر این مردک کوچیک نکن.اون اگه قدر و قیمت تو رو میفهمید این بالا رو به روزت نمیآورد.حکایت سیب سرخ و دست چلاق شده...من به خاطر تو هیچی بهش نمیگم اما در اسرع وقت طلاقت رو میگیرم.
پروانه میان گریه گفت:
_من تعلق نمیگیرم پدر،اما پیشتون میمونم.
_این چه فکریه،این چه کاریه؟مگه دیوونه شودی؟آخه میخوای زن این مردک بمونی که چی؟
_از من نپرسید پدر،از من نپرسید.

فصل یازدهم:قسمت سوم
مادر که از گریه دخترش متاثر شده بود با گریه گفت:
_چه قدر کله شقی؟خودخواهی تا کی؟کی میخوای عاقلانه فکر کنی و تصمیم بگیری؟
پروانه اسرانه گفت:
_من ازش جدا نمیشم و اگر اصرار شما نبود سر خونه و زندگیم بر میگشتم.
مادر محکم گفت:
_بگردی که چی؟منتظر چی بمونی؟
_منتظر بمونم تا چیزی که دوست دارم برای رامین روشن بشه.میخوام وقتی به چیزهایی میرسه که مد نظر منه قیافهاش روببینم.میخوام ببینم که به طرفم برگشته و آنچه را که از من میشنوه باور میکنه.
پدر کنار پروانه که بی نهایت رنجور و ضعیف شده بود قرار گرفت و آرام پرسید:
_بین شما چی گذشته دخترم؟آیا چیزی هست که داری از ما مخفی میکنی؟
پروانه با آهنگی بغض آلود گفت:
_نه.
_آیا اون طلاقت نمیده؟اگه اینطور باشه میتونم وکیل کار آمدی بگیرم و ...
پروانه بلافاصله گفت:
_نه پدر،نه!اون با جدایی مان صد در صد موافقه،این منم که طلاق نمیخوام.
پدر به عقب تکیه داد و با سردرگمی به صورت همسرش خیره شد.مقصود پروانه نا مفهوم بود و چون احتمال کنجکاوی بیشتری میرفت آرام از جا برخاست وای سر و صدا به اتاقش رفت و در را به روی خودش قفل کرد.
********************************
چیزی به آغاز سال جدید باقی نمانده بود و هوا بوی بهار میداد،اما پروانه به هیچ یک از آن زیبائیها توجهی نداشت.انگار بهار با همه زیبائیهای ذاتیاش پیش چشمش سرد و بیروح بود.همان روز هنگامی که خورشید در آسمان سرخ فام غروب میکرد مادرش با چند ضربه به در اتاقش او را از تصوراتش خارج کرد.
_پروانه،در رو باز کن.
پروانه بی رمق پرسید:
_کاری دارین مادر؟
_گوشی رو بردار مامان،با تو کار دارن.
پروانه گوشی کنار تختش را به دست گرفت و با نوایی اندوهگین گفت:
_بله.
صدای مادر رامین شوقزده و بغض آلود و لرزان،توان از جسمش ربود و اشکهایش را بر گونه جاری ساخت.
_پروانه جون...خودتی؟الهی من فدات بشم،چطوری مادر؟
مادر رامین برایش یاد آور مرد آرزوهایش بود.همسرش،هم او که به دیار فراموشی رانده بودش.
_حالت چطوره دخترم؟چرا گریه میکنی؟یک چیزی بگو.
پروانه با صدایی لرزان گفت:
_چطورین مادر؟حالتون خوبه؟
_من خوبم،تو چطوری؟
پروانه با لحنی محزون گفت:
_حالم رو که باید بدونید مادر.
گریم مادر رامین شدت گرفت،پروانه هم گریست و اندیشید چطور به یاد من افتاده؟آنگاه با به یاد آوردن رامین گفت:
_زندگیم از هم پاشید مادر،نابود شدم.
مادر رامین گفت:
_چطور؟شما که عاشق هم بودین،چطور این اتفاق افتاد؟چطور اون دختره ظالم بین شما افتاد؟
_فکر میکردم شما میدونید،شما مادر رامین هستید.
_مادرش بودم،من دیگه بچهای به رامین ندارم.پسری که به خاطر خودش حتی یادی از مادرش نکنه همان بهتر که فراموش بشه.نمیفهمم اصلا چطور اونو به تو ترجیح داده.
_داستانش مفصله مادر.
_یک چیزهایی میدونم،رامین در گذشته اینقدر بد بین نبود.
_بد بینی رو بهش تزریق کردن.
_میدونم عزیزم،روزگار سختی رو میگذرونی.هیچی برای یک زن سخت تر از جفای همسرش نیست.
اشک از دیدگان پروانه جاری شد.مادر شوهرش در ادامه گفت:
_حالا بر فرض میگیم تو بد بودی،من چی؟ماه هاست حتی یادی از من نکرده.چند بار به خونهاش تلفن کردم تا باهاش حرف بزنم اما نمیدونی دختره چطوری باهام حرف زد ،انگار رامین رو فقط برای خودش میخواد.
در کمال بی ادبی گفت روزی که با رامین ازدواج کرد کس و کار نداشت چطور حالا خانواده دار شده؟لطفا دیگه اینجا زنگ نزنید چون فکر نمیکنم رامین راغب باشه باهاتون حرف بزنه.میگن که آدم باید جواهری رو از دست بده تا قدرش رو بدونه،تازه فهمیدم تو چی بودی.حالاام تلفن زدم ازت حلالیت بخوام.
_چرا مادر؟من که جز خوبی از شما چیزی ندیدم.
_چرا مادر،هر چی باشه من مادر رامینم و تو به خاطر حماقتهای پسر من به این دردسر افتادی.
_چه حرفهایی میزنید مادر،برادر رو که به جای برادر قصاص نمیکنند.
_تو رو خدا هر چی ناله تو دلت داری برای من بکش.
_مادر!
_حس میکنم در تربیتش نا موفق بودم،مطمئنا روح پدرش هم آزرده است.دلم میخواد باور کنی من سر سوزنی با ازدواج مجددش موافق نبودم.
_باور میکنم مادر.
_الان هم از وضعیت پیش آماده ناراحتم،شب نیست که با غصه و اشک نخوابم و و وقتی نیست که به یادت نباشم.
گریه پروانه شدت گرفت اما در سکوت به سخنان مادر شوهرش گوش فرا داد:
_خیلی خوشحالم میکنی اگر برای چند روز هم که شده بیای اینجا.
_متشکرم مادر،اما الان واقعا روحیه سفر ندارم.
_اگر میآمدی،روحیه آات بهتر میشد.
_جدأ نمیتونم.
_بسیار خوب اصرار نمیکنم اما اینو بدون هر زمان به اینجا بیای با آغوش باز میپذیرمت.
پس مکس کوتاهی گفت:
_شاید بی ادبی باشه اگه چیزی ازت بپرسم.
_نه مادر،بپرسید.
_حالا...میخوای چیکار کنی عزیزم؟مطمئنا زندگی توی اون خون برات خالی از دردسر نیست،رامین هم که ظاهراً همه اختیاراتش رو به همسر جدیدش داده.
_به نظر شما باید چیکار کنم؟
_مسلما جدایی رو بهت پیشنهاد نمیکنم به این امید که رامین روزی به اشتباهش پی ببره.اگر از من میپرسی میگم در صورتی که پدر و مادرت موافقند پیششان بمان.
_پدرم دیگه با برگشتنم موافق نیست.
_اون حق داره،به خدا قسم هر چی به من یا پسرم بگه حق داره.حالشون رو درک میکنم.
پروانه که تحت تاثیر شعور مادر شوهرش قرار گرفته بود گفت:
_هیچ کس از شما گلهای نداره.راستش من حتی از رامین هم گله مند نیستم چون میدونم روزی به اشتباهش پی میبره.شاید اگر من هم در وضعیت او بودم همین کار رو میکردم.
_این نشانه گذشت و انسانیت توئه،اما به نظر من رامین برای تلافی بدترین راه رو انتخاب کرده که البته ضررش بیشتر متوجه خودشه.اون ضرر میکنه که جواهری مثل تو رو از دست داده نه تو.من همیشه برات دعا میکنم و از خدا میخوام که رامین رو به راه راست هدایت کنه.
پروانه پس از به پایان رساندن گفتگویشان از مادر شوهرش خداحافظی کرد و به آسمان پهناور خیره شد.

ای ستارهها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستارهها که بر فراز ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
ای ستارهها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم.
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
ای ستارهها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاست و نغمه و ترانه مورد
ای ستارهها چه شد که بر لبان او آخر
آن نوای گرم عاشقانه مورد
ای ستارهها مگر شما آگهید
از دور رویی و جفای ساکنان خاک
که این چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستارهها ،ستارههای خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم.
ای ستارهها که هم چون قطرههای اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستارهها کاز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستارهها چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها،ای ستاره ها،ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
پایان فصل یازدهم


مطالب مشابه :


دانلود سریال قلب یخی فصل سوم قسمت 23 و 24 با کیفیت عالی

دانلود سریال قلب یخی فصل سوم قسمت 23 و 24 با سریال معراجی ها دانلود قسمت بیست و دوم (22)




دانلود مجموعه دوازدهم فصل سوم سریال قلب یخی قسمت های 23 و 24...

دانلود مجموعه دوازدهم فصل سوم سریال قلب یخی قسمت های 23 و فصل سوم سریال قلب یخی 22 :22




دانلود رایگان فصل سوم سریال قلب یخی با کیفیت عالی

دانلود رایگان فصل سوم سریال قلب یخی با کیفیت عالی دانلود قسمت بیست و سوم و , 21, 22, 23 , 24




دانلود سریال زیبای قلب یخی قسمت اول تا قسمت یازدهم

دانلود سریال زیبای قلب یخی قسمت اول تا قسمت قسمت سوم: حجم: 129mb. 8/23/2011 - 9/22/2011. 7/23/2011 - 8/22/2011.




تصویربرداری فصل دوم "قلب یخی" به پایان رسید

خوابگاه دختران"، "روز سوم"، "توفیق اجباری" و 22- ناسپاس(حسن هدایت، 1388) 23 فصل دوم قلب یخی




دانلود سریال دودکش با کیفیت عالی و لینک مستقیم ورایگان قسمت بیست و سوم 23

ورایگان قسمت بیست و سوم 23 قسمت 22 | لینک کمکی تمامی قسمت های سریال قلب یخی+دانلود




دانلود رایگان سریال طنز و زیبای “خوش نشین ها”

دانلود فصل سوم سریال قلب یخی دانلود فصل دوم سریال قلب قسمت 22 از UploadBoy قسمت 23 از UploadBoy




دانلود رایگان فصل دوم مجموعه تلویزیونی ستایش با کیفیت عالی دانلود قسمت آخر

قسمت 22قسمت 23 دانلود تمامی قسمت های سریال قلب یخی+دانلود قسمت بیست و دوم (22)




قسمت 21 و 22 و 23 و 24 و 25 تقدیر شوم

قسمت 21 و 22 و 23 و 24 و جان به جان آفرین سپرد و قلب همگان را قرین اندوه و فصل دهم:قسمت سوم




برچسب :