سرگذشت نبرد رستم با کک کوهزاد
سرگذشت نبرد رستم با کک کوهزاد
چنین گفت دهقان دانش پژوه مر این داستان را ز پیشین گروه
که نزدیک زابل به سه روزه راه یکی کوه بد سر کشید بماه
به یکسوی او دشت خرگاه بود دگر دشت زی هندوان راه بود
نشسته در آن دشت بسیار کوچ ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ
کجا بود آنکه بغایت بلند بلندیش افزونتر از چون و چند
زده کنگرش طعنها بر فلک رسیده سر تیغ او بر ملک
یکی قلعه بالای آن کوه بود که آن حصن از مردم انبوه بود
مر آن حصن را نام مرباد بود ازو جان نابخردان شاد بود
بدژ در یکی بد کنش جای داشت که در رزم با اژدها پای داشت
نژادش ز افغان سپاهش هزار همه ناوکانداز و ژوبین گذار
به بالا بلند و به پیکر سطبر بحمله چو شیر و به پیکار ببر
دو رانش بماننده ران پیل که رزم چوشانتر از رود نیل
به نیرو جدا کردی از که کمر گریزان رزمش بدی شیر نر
کهنسال و با زور و بیدار بود که جنگ و پیکار هشیار بود
چو پیکار جستی ز مردان مرد ز مردان برآوردی از گرز گرد
ورا نام بودی کک کوهزاد بگیتی بسی رزم و بودش بیاد
هزار و صد و هژدهاش سال بود بسی بیم ازو در دل زال بود
بزال و بسام نریمان گرد نموده به گرشاسب هم دستبرد
بسی رزمشان رفت باکک یلان نگشتند پیروز خرد و کلان
بسی رزم با سام یل کرده بود دلش را باندوه بسپرده بود
نتابید با او به پیکار سام نه کک را ز او سر درآمد بدام
نریمان نتابید با او بجنگ که در جنگ رفتی همیشه بکنگ
بپهلو زبان حصن را کنگدان بر آن کنگ در کک بدی جاودان
چنان بد که هر سال ده چرم گاو پر از زر گرفتی همی باز و ساو
همی داد این باژ را زال زر دگر مه بمه هدیها بی شمر
که بر زابلستان نبندند راه زند تا در هندوان با سپاه
ازو زال زر بیم بسیار داشت شب و روز ازو درد و تیمار داشت
چو رستم بیامد ز کوه سپند ز دل زال زر گشت اندیشهمند
شب و روز اندیشهاش یار بود ز فرزند با بیم بسیار بود
همی بیم بودش که آن ارجمند چو گردد به نیرو و بالا بلند
مبادا که تازد سوی کوهزاد دهد زندگانی خود ر ا بباد
برستم دو پهلو شب و روز بود که همراز و هم یار جانسوز بود
کجا یار بودند با پور زال که بودند هر سه بهر جا همال
یکی بود کشواد زرین کلاه که قارن بدی باب آن رزمخواه
دوم را مهین نام میلاد بود که از نسل فرخنده قلواد بود
دو مرد خردمند بسیار ویر بمردی و گردی چو درنده شیر
مر این هر دو را با رستم نامدار شب و روز بودند همراز و یار
چو نزد ده و دو رسانید سال برافراخت یال یلی پور زال
بهمراه میلاد و کشواد گرد ببازار روزی مگر ره سپرد
چنین گفته بد با یلان زال زر که هرگز ز کوهزاد بیداگر
مگوئید با رستم شیر گیر که ترسم بجنگش شتابد دلیر
شود کشته بر دست بیدادگر بخاک اندر آید سر زال زر
بدل داشت زال زر اندیشهها ز اندیشه بد بر دلش بیشهها
بفرمود دستان که در سیستان منادی بگوید بهرجا روان
که فرمود سالار گیتیفروز سر سرکشان پهلو نیمروز
که هرکس برد نام کک بر زبان زبانش برون آورم از دهان
که رستم دلیر است و پهلو نژاد مبادا که رزم وی آرد بیاد
آمدن رستم ببازا و ازو پیاده تعریف کک شنیدن
همان روز کامد ببازار کاه ابا پهلوانان زرین کلاه به پیش اندرون رستم نامور همیراند که پیکر رهپر
پس پشت او آن دو کرد جوان تهمتن همی دید هر سو نهان کلاه سپهدار سام سوار بسر برش لیکن همه زرنگار
عمود فریدون بچنگ اندرون ستاده بتن چون که بیستون همی هر که دیدی سراپای او بجای ماندی از برز و بالای او
همه کس ز رستم فروماندند نهانی برو آفرین خواندند دو مرد جوان دید که ناگهان رسیدند از ره بر پهلوان
ز دیدار رستم بجا ماندند ز دورش فراوان ثنا خواندند همی گفت از آن دو یکی با دگر که هرگز ندیدم بدینسان پسر
هزار آفرین باب و مام که فرزند آرد چنین خوشخرام بدینسال و این کتف و کوپال و یال ندارد کسی از دلیران همال
ببالا و فرهنگ و توش وتوان بکهزاد ماند مر این نوجوان تهمتن چو این گفتش آمد بگوش برآورد چون شیر غران خروش
برافروخت رخساره لعل فام یکی بانگ زد هر دو را پور سام بر خویشتن خواندشان نامور برآورد ماننده شیر سر
بدیشان چنین گفت پس پیلتن که باهم چه گفتید از من سخن که باشد بگیتی کک کوهزاد که بردید ازو نام کردید یاد
بسامم نگردید مانندگی نه مانند زالم بدانندگی ز گرشاسب اترط نبردید نام همان از نریمان با نام و کام
نگفتید از من بشیر و پلنگ نه از اژدها نز دلاور نهنگ مرا نام بردید هر دو ز کک ز بهر چه کردید ایدر سبک
چه چیز است این کک بآب اندر است ویا در هوا با عقاب اندر زمین است کوهست دشتست چیست ز نسناس یا زآدمی یا پریست
چو زو این شنیدند لرزان شدند ز اندیشه برخویش پیچان شدند ز رخ رنگشان رفت و از حلق نم ز بیهوده گفتار گشته دژم
پشیمان شده زین سخن هر دو تن که پرسید از ایشان گو پیلتن چو رستم چنان دید بخشید زر بدان تا نترسند از آن نامور
چو آمد دل هردو از نو بجای بپرسید از ایشان گو پاک رای که باید سخن راست باشد همه اگر هست از گرگ و گر از رمه
یکی گفت ای نامور پهلوان دل کارزار و خرد را روان یکی بدر کست این کک کوهزاد که چون او ندارد زمانه بیاد
نهنگی دمانست و شیر ژیان به نیروی او کس نبسته میان یکی پیر گرگیست آن بد گهر همیشه به بیداد بسته کمر
نژادش ز اوغان سپاهش بلوچ ابر دشت خرگاه بگزیده کوچ گرفته همه دشت خرگاه را بدزدی زند روز و شب راه را
بپرسید رستم از ایشان سخن که دستان سام این نداند ز بن نکوشید با او سپهدار سام بپرداخت او را چرا از کنام
آمدن رستم نزد زال زر و اراده نبرد کک نمودن
نشست از بر گاه زر نامدار دو چشمش پر از در چو ابر بهار برافروخته رخ زبس خشم و درد بکس رای گفتار از بن نکرد
چو زالش چنان دید خیره بماند بپرسید او را و تیره بماند بدو گفت از که برآشفتهای درشتی شنیدی بدی گفتهای
زمانی بپاسخ نیامد فرود همه گونه پهلوان شد کبود در در چ یاقوت بگشود و گفت که از کار تو ماندهام در شگفت
که گوئی منم در چهان پور سام بهر جای گستردهام پای دام دگر سام گرد نریمان نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد
نریمان و گورنگ آن پهلوان نگشته است این دزد تیره روان که باشد بگیتی کک کوهز اد که ترسند ازو پهلوانان راد
یکی دزد خیرهسر بدگهر همیجا گرفته بکوه و کمر ز زابل همی زر ستاند خراج چه باید ترا کاخ و اورند و تاج
همه نام سام آوریدی به ننگ همانا نداری تو چنگ پلنگ چو بشنید دستان رخش گشت زرد برآورد از دل یکی باد سرد به پیچید و دستش همی زد بدست کفش بر لب آمد چو پیلان مست بدو گفت دستان سام سوار که ای شیردل درگه کارزار
که گفتست با تو بدینسان سخن که آگنده بادا بخاکش دهن کک کوهزاد اژدهای نرست زگرشاسب و از سام جنگیترست
ندارد نهنگ دمان پای او نگیرد بمردی کسی جای او ازو شیر جنگی گریزان شود همه چنگش از بیم ریزان شود
نپرد ببالای آن که عقاب نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب دگر آنکه در کوه با آن دلیر هزارند جنگی همه همچو شیر
گزین کرده گردی زهر کشوری که هر یک فزونند از لشکری بمردی فزونند هر یک ز کک بود کک ز پیکار ایشان سبک
ابا هر یکی لشکری صدهزار سوار و پیاده بلوچان بکار هزارن سواران افغان گروه ز لاچین دلیران ابرگرد کوه
همه رزم دیده همه مرد جنگ بران کوه مانند غران پلنگ دگر آنکه تو کودکی در جهان اگر چند هستی ز تخم مهان
اگرچه چو پیل است نیروی تو چو خورشید تابان بود روی تو بمان تا بهنگام فصل بهار که گردد پر از رعد کهسار و غار
ز مرباد آید سوی هیرمند ابا نامداران ز کوه بلند برادر پسر هست او را یکی کزو نیست در جنگ کم اندکی
سرافراز را نام بهزاد خوان که رزم چون کوه پولاد دان پسر هست او را دگر هشت مرد سواران جنگی یلان نبرد
چو آیند بر دشت نخجیرگاه سراپردهشان سرفرازد بماه بخرگاه آیند از بهر گشت بهر سوی پویان پی کور دشت
تو زایدر برو با سپاهی گران همه نامداران و کند آوران کمین سازی وشب شبیخون کنی همه دشت و خرگاه پرخون کنی
در آندم برآری مگر زو دمار بتدبیر و از گردش روزگار دو سالی دگر صبر کن ای پسر پس آنگه برو سوی آن بدگهر
بمان تا ازین پهلوانتر شوی زهر سروری درجهان سر شوی از آن پس چو تازی تو کک را رواست کنون رفتن تو بکین بیهواست
چو بشنید رستم برآشفت از وی بدو گفت ای باب پرخاشجوی بدادار یزدان جانآفرین بتاج و بتخت و بتیغ و نگین
بجان منوچهر زیبنده تخت بخاک نریمان یل نیکبخت بخورشید و ماه و ببهرام و تیر به نیروی مردان شمشیرگیر
کزین پس نسازم دمی من درنگ شتابم بر آن که دمان چون نهنگ اگر صدهرازند و گر یک سوار بیکدم برآرم از ایشان دمار
پیاده روم سوی آن برزکوه ببینم چه سانند افغان گروه همه دشت خرگاه برهم زنم بدانیش را آتش غم زنم
بخندید دستان ز پور جوان ولی شد دلش بیش زانده نوان بنالید دستان به پروردگار که ای برتر از گردش روزگار
سپردم ترا این نبرده جوان ز مرگش دلم را ببر نگسلان چراغ دلم را چو افروختی دل دشمنان را ز غم سوختی
بمن بخش این پور جنگی پلنگ بهر کینهاش ساز پیروز جنگ دگر ره چنین گفت با پیلتن که ای شیر جنگی سر انجمن
یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز بخندید رستم دگر باره گفت که خورشید را کس نیارد نهفت
بسازم بدانگونه کت دل بخواست بدان ره شتاب آورم کت هواست بگفت و برون رفت گرد دلیر بهمراه میلاد و کشواد شیر
سوی کاخ شد رستم پهلوان یکی بزم آراست روشنروان بفرمود تا ساقی سیمین بیارد می لعل با جام زر
نشستند هر سه در آن بزمگاه ولی پیلتن داشت زی رزم راه گارنده بساده لعل رنگ بکف ساغر و چهر لعل رنگ
چنین گفت رستم بکشواد شیر که باید سر دشمن آورد زیر ندارم درنگ امشب ایدر ز کین مگر سوی افغان و خرگه زمین
پیاده درآیم در آن دشت و کوه ز نیرو کنم دشت خرگه ستوه یکی نام آرم درین کین بدست کزو خیره ماند دل پیل مست
بدو گفت میلاد کای شیرمرد پیاده چه تازی بدشت نبرد نشاید که تازی تو از سرسری درین کار نیکو مگر بنگری
نه گور و نه آهو نه غرم است و رنگ نهنگی است جنگی در آن خاره سنگ کسی را که با او نتابید سام نشاید کشیدن بدانسو لگام
من ایدر بمانم نیایم براه نتابم بافغان و لاچین سپاه بخندید رستم از آن گفتگوی برافروخت از باده رخسار اوی
یکی جام پرکرد و او را بداد ازو گشت میلاد فرخنده شاد بخورد و ببوسید روی زمین بخندید ازو پهلوان گزین
چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست چو سرگرم گردید میلاد شیر چنین گفت با پهلوان دلیر
که برخیز و درپوش آلات رزم که کوتاه کردیم ما جام بزم سوی دشت خرگاه تازیم زود ز افغان و لاچین برآریم دود
تهمتن بدانست کو گشت مست ز مستی سراید به از زور دست تهمتن بپوشید ساز نبرد همه پوشش بود یاقوت زرد
ز سام نریمان یکی خود زر بسر برنهاد آن یل نامور کمر بست بر که ز تهمورسی همه ساز جنگ کیومرثی
سپر بر کتف چون خور اندر سپهر برافروخت چون مهر از کینه چهر ابا هر دو سالار چو شیر مست پی کینه کک میان را ببست
ز دروازه بیرون نهادند پای زبان بسته از گفته هر یک بجای شب تیرهای بود مانند قیر ستاره نه پیدا نه بهرام و تیر
نه شب زنگئی بود پر هول و بیم که گشتی دل شیر از وی دو نیم شباهنگ گردیده بر آسمان گسسته ثریا سر ریسمان
برون رفت رستم در آن نیمه شب ز هر گونه گفتار بربسته لب همه شب همه رفت مانند باد سری پر ز رزم کک کوهزاد
قضا را همان شب کک تیره روز چنین دید در خواب کز نیمروز برون آمد از بیشه غرنده شیر سوی کوهسارش درآمد دلیر
یکی شیر شرزه به چنگال تیز ز چنگش کجا خاستی رستخیز یکی حمله آورد شیردژم دژم روی و در ابراوان داده خم
بزد چنگ و وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند یکی آتش افروخت از کوهسار که از دود او گشت گیتی چو غار
از آن بیم کهزاد از جا بجست بترسید و شد نوش بروی کبست مه موبدان را در آن شب بخواند بر ایشان همه خواب خود را براندببینیدگفتا که تعبیر چیست چه سازیم او را و تدبیر چیست دل موبدان گشت اندیشناک ز اندیشه دلهایشان گشت چاک
بپاسخ بگفتند کز روزگار یک مرد پیدا شود نامدار بحمله پلنگ و بدل نره شیر بسا سر که او اندر آرد بزیر
همانا که انجام فیروزیست از آنرو که رزمی توت روزیست چنین گفت بهزادد با موبدان کزان غم چرا تیره دارم روان
ندارم ز کس بیم باشیم شاد غم و رنج بیهوده داریم یاد یکی پرخرد گفت کز سیستان بیاید یکی گرد گیتیستان
همان که باشد نژادش ز سام ز شیران بگیرد ز مردی کنام یکی نامور بچه اژدها کزو اژدها هم نیابد رها
که چرخش نیارد کشیدن کمان کمانداریش بگذرد از گمان بسی هست گفتارش اندر نبرد ندانم چه آرد بمردان مرد
چو بشنید کک زو بخندید و گفت که بیهوده زینان نشاید نهفت اگر سام آید همانست جنگ که دیده است پیکار و رزم نهنگ
اگر زال آید ز زالم چه باک چه دستان بر من چۀکمشت خاک بدو گفت موبد که از پور زال سخن هست بسیار از دیر سال
دگر باره گفتش که بیهوده بس به پیکار سیمرغ ناید مگس ز پرورده مرغی چه زادی پسر چه باشدش نیرو چه باشد هنر
ستاره درخشان بود بر سپهر همی تا که خورشید ننموده چهر به پیشم بدینسان سخنها مگوی نبینم کسی کایدم روبروی
هلا باده پیش آر و مطرب گزین که نه گاه رزمست و پیکار و کین چرا غم خوری زین جهان خراب دمی خوش برآرم ز جام شراب
چه داند کسی تا چه آید بسر بهر چیز کاید ببندم کمر هزار و صد و هژدهم سال گشت چو بادی که آید بکوه و بدشت
بگیتی همه کام دل دیدهام بهر رزم میدان پسندیدهام چنین تا همه مشک کافور شد همان چنگم از زور بیزور شد
همان تیز اگر آیدم اژدها ز پیکان تیرم نیابد رها بگفت و شراب دمادم کشید بمی انده از چهره غم کشید
چو آمد از ایوان او بانگ چنگ مغنی بقانون درآورد چنگ همی تار از زخمه صد پاره بود که کهزاد را بزم یکباره بود
شده نغمه چنگ بر سوگ مرگ که خواهد فرو ریختن تار و برگ تن نای شد رخنه رخنه ز غم که دیگر نخواهد برآمدش دم
صراحی در آن بزم خون میگریست که ز اینها یکی هم نخواهند زیست چنین تا که انگشت کافور گشت سپیده بتابید بر کوه و دشت
رسیدن رستم با میلاد و کشواد بپای قلعه
چو در جام گیتی درآمد شراب جهان گشت مانند یاقوت ناب تهمتن بیامد بخرگاه دشت چو شیری بدامان که برگذشت
منم شیر گفتا به آوردگاه جهان پهلوان رستم کینهخواه چو بشنید آن نعره راکوهزاد بلرزید دل در بر بد نژاد
سیه شد همه باده او بجام تو گفتی هژبرستش اندر کنام بپرسید کاین بانگ و فریاد چیست ببینید در پای کوهسار کیست
که این نعره نشنیدهام از هژبر نه هرگز بجوشد بدینگونه ببر همانا که رعد است در نوبهار و یا شرزه شیریست در مرغزار
که آمد ز در مرد دژ دار نام دلش پر ز اندیشه رخ زردفام بدو گفت کآمد سه تن رزمخواه درین پای کهسار از گرد راه
سواران ما چند تن از شکار رسیدند نزدیکی جویبار بدان هرسه بستند از کینه ره بدیشان سیه گشت آن کینهگه
دو خسته سه دیگر گریزان شدند چو سیماب در دشت پنهان شدند ندانم که شیرند یا اژدها که رزمشان کس نیابد رها
چنین داد پاسخ کک کوهزاد که دارند رزمم همانا بیاد بیاید یکی مرد دانشپژوه کز ایشان خبر آورد زی گروه
ببندد دو بازوی سه نامور که نارند دیگر کس ایدر گذر گر از تخم سامند و از پشت زال ببندد دو بازویشان از دوال
بیارد درین بزمگه بسته دست بیاید ز من جای و بوم نشست نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ
درین کودکی کشته گردد مگر و گرنه زمانه درآود بسر چو بشنید بهزاد برجست زود کک بدگهر را فراروان ستود
ازو خواست دستوری رزمگاه که سازد جهان پیش دستان سیاه و گر شیر باشد بدام آورد همی روز عمرش بشام آورد
بگفت این و پوشید رومی زره بابرو زده از سر کین گرده سراپا بپوشید ز آهن قبای میان بست بر کین رزم آزمای
زمانه همی کرد بر وی فسوس کزین رزم روزش شود آبنوس چه بندی برزمش ز کینه کمر که بخت جوان اندر آری بسر
چو بهزاد آراست تن را بساز بدو گفت کک کای یل رزمساز بجان و تن خویش دار گوش نگهدار ازین شیرمرادان هوش
بخندید بهزاد از گفت کک که زینان مرا برشماری سبک ز مردی چه خیزدگه کارزار که پرورده مرغش بود خواستار
بگفت و برآمد به حصن بلند نگه کرد بر دشت دید ارجمند دلیری ستاده چو نر اژدها چه نر اژدها بل چو کوه بلا
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ به هیبت چو شیر و بجستن پلنگ بسک دید او را بچشم بلی بدو نعره زد کای خر زابلی
چه نامی بدینسان بجنگ آمده به پیکار شیر و پلنگ آمده ندانی چه جای است چالندری که بهرام نارد کند داوری
همانا ترا مرگ ایدر کشید و با خود زمانت بسر در رسید
آمدن بهزاد به جنگ رستم وگرفتار شدن او
تهمتن چو شنید آواز دزد برآورد نعره که ای زن بمزد اگرمرد جنگی رخآور بشیب ببینی چه دارم ز زور و نهیب
ز بس کینه بهزاد آمد بزیر غریونده مانند غرنده شیر چو آمد بپایان و او را بدید ز اندیشه شد چهرهاش شنبلید
کوی دیده ماننده آفتاب که از گرمیش چرخ میشد کباب ببالا بلند و ببازو قوی سر و سینه و بر همه پهلوی
چو گرشسب جنگی دو ران و دو شاخ کمرگاه باریک و سینه فراخ دو چشم یلی همچو دو جام زهر بگرداند بر دزد از روی قهر
پس آنگه بدو گفت نام تو چیست که خواهد که مرگ بر تو گریست ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرت ریزد همیدون بسر
همانا برزمم فرازآمدی به پیکار من کینه ساز آمدی نمایم بتو گرز آوردگاه سرت رادهم آگهی از کلاه
بدو خیره گردید بهزاد کرد همیخواست بنمایدش دست برد برانگیخت باره هماندم ز جای برآورد آن گرزه سر کرای
چو رستم ورا دید و گرز گران بزد دامن پهلوی بر میان سپر بر سرآورد روشن گهر سپرده دل و جان به پیروز گر
بزد بر سپر زود یزاد گرز بپیچید آواش در کوه سرکرای بخندید رستم ورا دید و گرز گران بزد دامن پهلوی بر میان
بدین بازو و زور از زال زر گرفتید هر سال ده خام زر چو بهزاد افغان ازو این شنفت بدو گفت کاهریمنت باد جفت
چه نامی کزینگونه کوشی بجنگ قوی بالی وبا فر و هوش و هنگ بدو گفت نامم بود مرگ تو کفن گردد این جوشن و ترک تو
جهانید بهزاد بروی سمند مگر آورد بر تهمتن گزند تهمتن عمود فریدون شاه بگردن برآورد و دل رزمخواه
بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران سپر بر سرآورد بهزاد گرد تهمتن بیامد پی دست برد
بزد برسرش گرزه گاوسار که آواش پیچید در کوه و غار سپر پهن گردید او را بسر ببد خیره زو دزد بیدادگر
تکاور ز زخمش درآمد به پست همه مهره باره در هم شکست ز زین اندر آمد بروی زمین بیفتاد بیهوش مردگزین
زمانی برآمد چو آمد بهوش برون شد از آن زخم مغزش ز گوش نشست از برش در زمان شیرمست دو بازوی بهزاد محکم ببستبمیلاد بسپرد بهزاد را فرو بست بازوی بیداد را چو زو دیدبان دید این فرهی بگک در رسانید ازو آگهی
که بگرفت بهزاد را کودکی که پیدا نباشد ز خور اندکی نتابید با او بمیدان جنگ سرو نام او ماند در زر ننگ
دراین گفتگو بود با کوهزاد که آمد خروشی که ای بد نژاد چه در دژ گزیدی بدینسان درنگ که آمد همه نام اوغان به تنگ
بدزدی ببستی همیشه کمر ز نامردمی بسته این رهگذر نه مردیست این دزدی و رهزنی بدین کار واپستر از هر زنی
ترا مرگ آمد چه پائی دگر به بند از پی رزم جستن کمر برون آی ورنه بخورشید وماه بتاج و بتخت منوچهرشاه
که آیم برافراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ همه مرز افغان بهم بر زنم بدین دژ کین آتش اندر زنم
چو آواز رستم بگوشش رسید تو گفتی که هوش از سرش برپرید بپرسید کاین کیست وین ویله چیست بدینسان خروشیدن از بهر کیست
که را جوید و این چه گوید چنین چه دارد بسر اینهمه خشم و کین بدو دیدبان گفت کای نیکنام سواری که با رزم و کین است رام
خروشد دمادم که من رستمم ز دستان و از نامور نیرم
شنیدن کک نعره رستم راولاف بسیارزدن
ترا جوید و ایستاده بمشت چو او شیر هرگز بدین که نگشت شده مست از می کک کوهزاد ازین گفته در مغز افکنده باد
ببازی شمردم همه روزگار ولیکن کنون شد مرا کارزار همانا که این پور زالست و بس که سیمرغ باشد ورا یار و کس
فرستاده زالش سوی من بجنگ نداند که آید بکام نهنگ نگفت ویک ذرع فیروز زنگ بپوشید بر تی پی نام و ننگ
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه ز کینه جهان پیش چشمش سیاه عمودی بمانند یک لخت کوه کزو کو البرز گشتی ستوه
بگردن برآورد و بر باره شد برافراز بازه بنظاره شد بلی دید مانند آزاده سرو برخ چون تذر و میان همچو
سراپای در زی آهن نهان ز چهرش نمودار فر میان سپهر روان بر سرش گرد ماه گل مهر بر ترک او چون کلاه
جهان را گرفته مهی فر او بخورشید رفته سر پر او بدل گفت آنگه کک کوهزاد ندارم چنین نوچه هرگز بیاد
دگر دید کک بر سراپای او بدید آن دلیر و بالای او یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیرهسر دیو سار
چه داری بدینگونه چندین خروش همانا خروشت خوشآمد بگوش که بنمودت این راه و رسم پلنگ که افکند جانت بکام نهنگ
ندانی چه جایست این برز کوه ازو گشت سام نریمان ستوه کنون تو چه جوئی در این کوهسار چرا کردهای رای این کارزار
چو آواز کک راتهمتن شنید نگه کرد بر کوه و او را بدید یکی اژدها دید بازو سطبـر بن کوه صورت بسـان هژبـر
سیه چهره و ریش کافور گون دو چشمش بمانند دو طاس خون عمودی بگردن چو کوهی بزرگ بچنگال شیر و بحمله چو گرگ
بدو گفت رستم که ای دزد شوم که ویرا ن شد از شومیت مرز و بوم چه داری بدینگونه لاف گزاف هنر باید از مرد جنگی نه لاف
چه افزاید از گفتگوی چنین تو بر آسمانی و من بر زمین همی گوش من بشنود بانگ دور فرود آی و بنگر توبازوی و زور
چو بینی بدانی که مرادان کهاند درین کوه پایه برای چهاند بسی رزم دیدی بهر جایگاه یکی هم نگه کن درین کینهخواه
غریوی برآورد کوهزاد شیر که ای بد گهر پور زال دلیر چه نازی بر این دست و زور و هنر که گر چرخ باشی درآئی بسر
یکی رزم سازم درین برز کوه که گردد همه کوه خارا ستوه بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد
فرود آمدن کک کوهزاد از بالای کوه و نبرد با رستم نمودن
همه رنگ کهساراز آندیو سار به نیرو درازموزه میکند خار چو آمد فرود از که آن تیز چنگ بدید آن برو بال غران نهنگ
یکی اژدها دید پیچان ز کین دو چشمش پر از زهر و ابرو چین ز کینه بلبها برآورده کف عمودی چو کوه گرانش بکف
برستم نگه کرد و خیره بماند دو چشمش ز دیدار تیره بماند چو بیند کشنده کسی پیش چشم گواهی دهد دل درآید بخشم
کشیدند بهرکک کوه کوهزاد ستوری بماننده تند باد تکاور سمندی بجستن چو برق شده غرق آهن ز سم تا بفرق
صبا راکه تگ پیش از آهو بدی بگردن قطاس از دم او بدی ازو رستم پیلتن خیره گشت نشست از برش کک درآمد بدشت
سوران ز در یکسره تاختند بگردون سرنیزه افراختند کشیدند صف از بر کوهسار فرومانده از گردش روزگار
همی گفت هر کس که این پهلوان شگفتی دلیرست به از گوان نبیند بگیتی کسی کام ازین بگردون رسد در جهان نام ازین
برانگیخت کهزاد اسب نبرد برستم چنین گفت کای تند مرد کسی سوی کک گر خرامد بجنگ پیاده گر آید که نایدش ننگ
چرا بی ستور است پای یلیت کجا نامور باره کابلیت هلا بازگو تا چه نامی بنام ترا چیست از کوه مرباد کام
بدو داد پاسخ که فرزند زال منم ای تو فرتوت بسیار سال تهمتن منم پور دستان سام سر سرکشان رستم خویشکام
مرا بهر مرگت فرستاد زال که در خاک آردم تن بدسگال زتو بازخواهم همه باژ و ساو که بردی تو هرسال ده چرم گاو
همه باژها باز گیرم دگر ببرم تو را از تن شوم سر بخندید از گفتهاش کوهزاد برآورد نعره بر او رو نهاد
سنانی بدستش چو آذرگشسب درانداخت کورا رباید ز اسب تهمتن سر نیزه بگرفت زود به نیروی مردی ز چنگش ربود
بینداخت بر چرخ شد ناپدید کس آنرا ابر روی گردون ندید بپیچید کک را بدل تیره دود بزد دست و برداشت از جا عمود
برانگیخت چرمه کک کوهزاد سوی رستم پیلتن رو نهاد بگرداند کهزاد گرز گران سوی رستم آمد چو آهنگران
سپر بر سر آورد فرزند زال کک بد گهر باز بگشاد یال بزد بر سپر گرز وبرخاست گرد رخ و چهره چرخ شد لاجورد
چو زد گرز بر تارک پهلوان نه پیچید و پیچیدکهزاد از آن بدانست کورا چگونه است زور ازو گردش ناگهان تیره هور
تهمتن برآورد گوپال سام یکی برخروشیده و بر گفت نام دو دستی بزد گرز را برسرش که لرزید آن کوه تن پیکرش
دوم گرز بگشاد چون یاخت دست کمرگاه اسب تکاور شکست بیفتاد کک از ستور سمند زجا جست و بند کمر کرد بند
برآورد شمشیر تیز از نیام بدو گفت کای بد کهر پور سام بگیر از کفم زخم شمشیر تیز به بینی که چونست روز ستیز
سپر بر سر آورد مرد جوان بزد بر سپر گشت چو پرنیان تهمتن ببازید چنگال شیر سر قبضه بگرفت مرد دلیر
ندادش بدو کک ز بس زور دست ز نیرویشان تیغ و دسته شکسته پیاده بهم اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند
بکشتی گرفتن گشودند دست بماننده پیل و چون شیر مست بکشتی گرفتن درآمد نخست گشادند بازوی پیکار چست
ببستند عهدی که در کینهگاه بمشت اندر آیند زی رزمخواه هرآنکس که از مشت آید بزیر چو نخجیر از چنگ درنده شیر
بسی مشت رد و بدل شد ز کین بلرزید در زیر ایشان زمین تهمتن یکی مشت پیچیده سخت بزد بر بناگوش آن تیرهبخت
بغلطید بر خاک و زو رفت هوش بیفتاد برجای بیهوش و توش زمانی بیفتاد برجای کک گرانی مغزش همه شد سبک
چو باهوش آمد کک کوهزاد ز بیم تهمتن دو دیده گشاد نگه کرد او را ستاده بدید که میخواست از تن سرش را برید
بدو گفت رستم چه داری دگر بمردان نمای آنچه داری هنر کجا رفت آن نیرو و های و هوی بیک مشتم ایدر فتادی بروی
چنین داد پاسخ کک کوهزاد که هرگز چنین من ندارم بیاد نه مشتست این زخم گرز است و بس ندیدم چنین دست و نیرو ز کس
یکی پند پیرانه بشنو ز من ایا نامور رستم پیلتن همه مال و اسباب و این زیب و فر کنیزان مهروی با تاج زر
ز زیرک غلامان چینی و روم که دارم ز هر چیز و هر مرز و بوم همه چرم گاوان سراسر دهم اگر بشمری باج بر سرنهم
از دشت خرگاه افغان گروه هزار از سواران این دشت و کوه کمر بسته آیند یکسر براه چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه
بهر سال چندانکه خواهی دهم دو صد گنج ازین پادشاهی دهم ازین رزم و کین دست کوتاه کن سوی خان دستان ز کین راه کن
نمانم بمیدان تو روز جنگ که پیری مرا کرده کوتاه چنگ تو هم نوجوانی دلیری مکن رخ بخت خود را زریری مکن
وگرنه مرا لشکر صدهزار درین دشت هستند نیزه گذار اگر دم زنم جمله از کوه و دشت درآیند چون سیل بر روی دشت
برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار چو بشنید رستم بخندید و گفت که چندین چه باشی به نیرنگ جفت
کجا گیرم از تو بدینسان فریب در چاره گویی چو دیدی نهیب اگر زانکه خواهی بیابی رها ز چنگ دم آهنج نر اژدها
بده دست بند مرا بسی گزند در گفتگوهای ناخوش ببند چو بستم ترا سوی دستان برم بنزد مه زابلستان برم
ببیند گردان لشکر تو را بمردی پسندند یک یک مرا چو این کرده باشم بخواهشگری ببندم کمر تا که جان لشگری
وگر اندرین گفته دارین درنگ بمردی کمر بند در کینه تنگ ز بیچارگی کک ز جا جست باز بیامد سوی رستم رزم ساز
دگر ره بکشتی گشودند چنگ یک همچو شیر و دگر چو پلنگ گرفتند مر یک دگر را میان ماننده پیل چنگی دمان
بسی گشتکوشش میان دو تن نیامد از ایشان یکی را شکن
آگاه شدن زال از رفتن رستم بجنگ کک
از آنرو دگر آینه از غبار برون آمد و شد جهان زرنگار فلک را درین بام نیلی سرشت در ایوان فکندند زرینه خشت
بدستان سام آمد آن آگهی که شد سیستان از تهمتن تهی نهانی شده سوی پیکار کک که بر هم زند گرم بازار کک
پیاده روان گشته سوی نبرد ز بس بوده جان و دلش پر ز درد چو بشنید دستان بلرزید سخت ز پیکار آن دزد برگشته بخت
بدل گفت دستان که در کارزار اگر کشته شد رستم نامدار دگر مرد کک نیست کس در جهان بد آید بزابل ز افغانستان
جهان پیش من تیره گردد همه نه دیگر شبان خواهم و نه رمه اگر من نتازم شود کار خام همه صبح مردیم گردد چو شام
بگفت و تبیره برآورد جوش همه سیستان زو سراسر خروش کمر بسته لشکردرآمد چو کوه ز زابل دمادم گروها گروه
بدیشان چنین گفت پس زال زر که ای شیر مردان آهنجگر سوی دشت خرگاه باید شتافت عنان هیچ از تاختن برنتافت
که رستم ابا کودکان شد بجنگ بویژه بکام دلاور نهنگ اگر زنده دیدم من او را دگر سپاسم بۀزدان پیروزگر
وگر کشته شد رستم پیلتن بسوزم ز افغان همه انجمن سپه خواهم از شهریار جهان نمانم که این خون بماند نهان
مرا اندرین رزم یاری کنید درین درد و اندوه کاری کنید بگفتند لشکر که ای پهلوان بیزدان جانبخش و فرخروان
کۀکتن نمانیم ما از بلوچ از ایشان بزابل درآریم کوچ از آن پیشترکان کو پیلتن درآید بخرکاهیان رزم زن
بتازیم وخود را بر ایشان زنیم همه گردن و پشتشان بشکنیم بپوشید دستان سام سوار سلیح نریمان پی کارزار
کمانی ز گرشاسب بربست شیر همانتیغ گورنگ شاه دلیر نشست از بر زین زر زال زر کلاه مهی برنهاده بسر
ز لشکر گزین کرد پنجههزار سوار و پیاده همه نامدار سپیدهدمان بد که برشد باسب براندند مانند آذر گشسب
ز زابل برون رفت دستان سام سر تیغ او اژدهای نیام سوی دشت خرگاه آمد سپاه از ایشان بر اوغان جهان شد سیاه
زمین گشت جنبان و لرزان هوا شده مرگ بر جان افغان گوا همه شب همیراند تا روز پاک سپیده گریبان شب کرد چاک
چو خورشید تابان درآمد بچرخ همان مره گردان درآمد بچرخ تهمتن بکشتی دو روز و دو شب همی بود با کک برنج و تعب
چو شد کار کهزاد زینسان دراز بدانست کآمد زمانش فراز نتابیـد با پهـلو نیمـروز چو خورشید گردید بر نیمروز
همه دشت و کهسارگرما گرفت زمانه زخور رنگ صفرا گرفت بتابید صحرا و هامون ودشت تو گفتی که آتش ازو درگذشت
سلیح نبردی در آن دشت گرم تو گفتی که گردید چون موم نرم فرو ماند از تشنگی کوهزاد همه کام او هشک و لب پر زباد
برستم چنین گفت کای نوجوان ز کشتی نمانده است با من توان امان ده که تازم سوی آبخور پس آنکه بکشتی به بندم کمر
که شد جانم از تشنگی چاک چاک تنم شد کباب اندرین گرم خاک بیزدان دادار پروردگار ببزمو برزم و بدشت شکار
که هرگز ندیدم بسانت نهنگ نه نر اژدها و نه جنگی پلنگ تو از چرخ گردان بوقت ستیز همی بگذری و نجوئی گریز
ندارد کسی ظپای با تو بجنگ بدری بچنگال چرم نهنگ بسی بودهام پهلوان جهان کمر بسته پیشم کهان و مهان
بسی رزم کردم بهر کارزار بسی مایه و رشد ز من شده ستوه بسی رین تهی شد ز رزمم بجنگ بسی سر بکندم به نیروی چنگ
بسی سال شد تا کمر بستهام بسی ظهلوانان که من خستهام کنون پیریم کرد کوتاه دست همه مهره نیرویم برشکست
بپیچم ز نیروی تو در نبرد ز جانم برآوردی امروز گرد بخندید رستم ز گفتار کک سخنهای او داشت یکسر سبک
رها کرد کهزاد را یکزمان بدانست کهزاد کامد زمان بیامد سوی چشمه کهزاد شیر زمانی برافتاد بر آبگیر
بخورد آب و روی و سرو تن بشست زمانی درافتاد از پای سست خروشید رستم بدو گفت باز نشستن چه درای بیا رزم ساز
چه امید داری و برچیستی درنگی شده از پی کیستی بجز کشتن و بستنت چاره نیست که زنگیتر از مرگ پتیاره نیست
چو بشنید آراست کهزاد رزم هم آورد را رزم او بود بزم سوم دست کشتی گرفتند سخت زره شد ز بس زورشان لخت لخت
همی زور کرد این برآن آن برین ز خون گل شده دشت آورد و کین نهاده سراندر سر یک دگر چو شیران جنگی گرفته کمر
چو خورشید گردید بر چرخ راست همه مردی کک ز نیروی کاست ز ناگاه برخاست گرد سپاه که تاریک شد چشم خورشید و ماه
رسیدن زال زر از سیستان بیاری رستم
تهمتن نگه کرد برسوی گرد که چون شد زمانه از آن لاجورد برون آمد از کرد فرخنده زال بخورشید رخشان برآوردۀال
درفشی چو سیمرغ والا سفید کشیده سرش سوی تابنده شید پس پشت پنجه هزار از یلان پیاده همه تنگ بسته میان
همه دشت خرگاه لشکر گرفت جهان رزم پیکار از سر گرفت چو رستم نگه کرد و دستان بدید بمانند دریای چین بردمید
مطالب مشابه :
ابر گردباد های یان از فضا
تصویر زیر که توسط آندرو شومن در آفریقای جنوبی گرفته شده، حمله دو شیر نر نبرد آن دو شیر نر
شیر ( شیر ایرانی )
شیرها گروه هایی را تشکیل می دهند که معمولا ۳ شیر نر بین این دو پستاندار ، نبرد برای طعمه ی
نماد شیر و گاو و اثر آن در تفكرباستان
در هنر مسیحی، شیر دو خصلته است (توجه شود كه شیر در نقش نبرد شیر و گاو در گاو نر و شیر با
سلطان واقعی جنگل
شیرها گروه هایی را تشکیل می دهند که معمولا 3 شیر نر و 15 دو *****دار ، نبرد دو شیر بالغ
سرگذشت نبرد رستم با کک کوهزاد
به نیرو جدا کردی از که کمر گریزان رزمش بدی شیر نر کهنسال و با شیر از وی دو نبرد
حدس میزنید قوییترین لگد متعلق به کدام جانور است؟
کاری میتواند یک شیر نر ۲۲۰ شکارچیانی مانند شیر یا نبرد دو گورخر نر
مقایسه ی اسفندیار با رستم درهفت خوان و روایت های دینی
علّت هفت خوان دو کشته شود، امّا اسفندیار در نبرد با دو شیر نر و مادّه ی هول انگیز هر دو
برچسب :
نبرد دو شیر نر