رمان در همسایگی گودزیلا فصل16
وسکوت کرد...
هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود...زل زده بودبه ماه وچشم ازش
برنمی داشت...
اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...بدجور توفکربود!...
این
بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم...
گیج وگنگ پرسیدم:
- خب...خب چرا از
کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟
نفس عمیقی کشید...
زیر لب گفت:مثلا
ازکی؟
کمی فکر کردم وگفتم:مثلا...مثلا از من!
بااین حرفم،نگاهش واز ماه گرفت
وخیره شد بهم...تعجب تو نگاهش موج میزد...
- از تو؟تو می خوای از کجا پول بیاری
بدی به من؟!
لبخندی روی لبم نشوندم و باعجله گفتم:ماشین اشکان ومی فروشم!...من
که نیازی به اون ماشین ندارم.فقط باهاش میرم دانشگاه وبرمی گردم که اونم باتاکسی
وشرکت واحد حل میشه...می تونم ماشین و بفروشم و پولش وبهت قرض بدم.مطمئنم اشکانم از
این کار راضیه.اصلا...اصلا می تونم ازش وکالت بلاعزل بگیرم وماشنیش
وبفروشم...هوم؟!
لبخندی محوی روی لبش نشست...
برای اولین بار،امشب لبخند
رادوین ودیدم!
لبخند روی لبش،باعث شدکه منم لبخند بزنم...رادوین نگاه عسلیش
ودوخت به چشمام...
بالحن مهربونی گفت:اگه قراربه فروختن ماشین بودکه خودم ماشینم
ومی فروختم دخترخوب!هم پول بیشتری دستم ومی گرفت وهم شرمنده اشکان نمی شدم...من حتی
اگه بخوام ماشین خودم وهم بفروشم،نمی تونم سهم سحروبدم!کم پولی نیست که.نزدیک به
600 میلیون اونجا سرمایه گذاری کرده...
باتعجب گفتم:600 میلیون؟!
سری به
علامت تایید تکون داد...
ونگاه مهربونش وازمن گرفت ودوخت به ماه...نگاه مهربونی
که امشب باغم ودلتنگی تواَم بود!
همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیر لب زمزمه
کرد:
- یکی مثل تو انقدر مهربون...یکی مثل سحر اونقدر سنگدل وعوضی!خیلی مهربونی
رها...خیلی!
لبخند محوی روی لبم نشست...
توی دلم گفتم:
- از تومهربون
تر؟!
اما جرات نکردم حرف دلم وبه زبون بیارم...
بازم سکوت بینمون حکم فرما
بود...هیچ کدومون هیچی نمی گفتیم...هیچی!
ازسکوت سنگین بینمون،راضی نبودم...دلم
می خواست رادوین بازم حرف بزنه وبرام درد ود کنه...می خواستم بازم حرف بزنه تا یه
ذره از بار غم وغصه ای که روی دوششه کم بشه.نمی خواستم سکوت کنه...به علاوه کنجکاو
بودم که بدونم سحر امشب برای چی به خونه رادوین اومده بود!...
این شدکه سکوت
وشکستم:
- رادوین؟؟مگه نمیگی همه چی بین تو وسحر تموم شده؟!پس سحر امشب برای چی
اومده بود اینجا؟
- از نظر من همه چی بین ما تموم شده است اما سحرهمچین نظری
نداره!سحر میگه که هنوزم می تونیم برگردیم به روزای قشنگ ورویایی گذشته!...اون شاید
بتونه دوباره عاشق بشه ولی من حتی اگه بخوامم نمی تونم!من نمی تونم خیانت سحر وکاری
که بامن کرد ونادیده بگیرم!من از سحر متنفرم واین تنفر هیچ وقت به عشق تبدیل
نمیشه.این دل بی صاحاب من از حالا تا آخرِ دنیا با سحر سرده ودیگه هیچ جوری هم نرم
نمیشه...گرمای هیچ محبتی نمی تونه احساس یخ زده من ونسبت به سحر گرم کنه!اما برعکسِ
من،سحرهنوز امید داره.
نمی دونم باچه رویی هنوز بهم زنگ میزنه و واسم نوشته های
عاشقانه می فرسته...نمی دونم باچه رویی امشب پاش وتوخونه من گذاشت!اصلا چجوری روش
شد بیاد پیش من ودَم از عشق وعلاقه بزنه؟!چطور روش شدکه ازم بخواد بازم دوسش داشته
باشم؟!چطور تونست توچشمام نگاه کنه وازم بخواد که...که...باهاش ازدواج کنم!سحر
واقعا وقیحه.
امشب اومده بود اینجا وبرای من از عشق حرف میزد.ازاینکه هنوزم دوسم
داره.از اینکه عاشقمه!ازم می خواست که باهاش ازدواج کنم!که دوباره ببخشمش وبهش فرصت
جبران بدم!که بازم مثل سابق مهربون وباگذشت باشم!
پوزخندی روی لبش نقش بسته
بود... باتمسخر ادامه داد:
- باگذشت؟مهربون؟!من باگذشت ومهربون نبودم،فقط یه
احمق به تمام معنابودم!خر بودم!ساده بودم که بخشیدمش...خریت کردم...خریت!
اما
حالا دیگه نمی خوام ساده باشم!نمی خوام خریت کنم وببخشمش...هنوز اونقدر احمق نشدم
که به ازدواج بایه عوضی مثل سحر تن بدم!...سحربااینکه تودادگاه به جرمش اعتراف کرده
اما هنوزم جلوی من همه چیز وانکار می کنه!...حنای اون دیگه پیشِ من رنگی نداره!من
به حرف کامران بیشتر اعتماد دارم تاسحر!حرف یه غریبه پیشم بیشتر برو داره تا حرف
سحر.گذشته از این حرفا آزمایش های پزشکی قانونی و حکم دادگاه همه چیزو ثابت
کردن!...دیگه به حرفاش اعتماد ندارم.من از سحر متنفرشدم!به معنی واقعی کلمه حالم
ازش بهم می خوره...خیلی احمق بودم!خیلی خر بودم که سحروبخشیدم وبهش فرصت جبران
دادم...سحر گند زدبه احساس من.اعتمادم ولگد مالِ هوسش کرد!سحر...سحر من وبه عشق
بدبین کرد!... من به عشق بدبینم...از عاشق شدن می ترسم!می ترسم که عاشق بشم وعشقم
تنهام بذاره...!من...من طاقت یه شکست دیگه رو ندارم!...اون احساس بچگانه عشق
نبود...نبود...به خدا نبود!...سحرم عاشق من نبود.فقط ادای عاشقارو درمیاورد.سحر یه
عوضی به تمام معنا بود...یه عوضی به تمام معنا!...یه عوضی که من وبه عشق بدبین
کرد!حالم ازش بهم می خوره.ازش متنفرم!...متنفرم...
صداش بدجوری می لرزید...
لرزش صداش محسوس بود...به قدری که مجبور شد سکوت
کنه!...
معلوم بودکه بغض بدجور توی گلوش سنیگینی می کنه...تو تمام مدتی که حرف
میزد،سعی کرد بغضش وخفه کنه...سعی کردکه اشک به چشماش نیاره...که جلوی من گریه
نکنه...اما معلوم بودکه دیگه نمی تونه تحمل کنه!
یه لحظه انگار برق اشک وتو
چشمای خوش رنگش دیدم...تو چشمای عسلیش اشک جمع شده بود!
دیگه طاقت نیاورد...دیگه
نتونست بغضش وخفه کنه...نتونست!
وبغضش شکست...بغضش شکست وقطره اشکی از چشماش
جاری شد.
خیلی سریع روش واز من گرفت...روش واز من گرفت تا اشکش ونبینم.
روش
سمت من نبود ونمی تونستم چشمای خیس از اشکش وببینم...اما انگار...شونه های مردونه
اش می لرزیدن!
با اینکه اشکش و نمی دیدم ولی همین که می دونستم داره اشک می
ریزه،دیوونه ام می کرد!
اشک رادوین بیشتراز اون حدی که فکرش ومی کردم برای من
دردناک بود...
بغض سختی گلوم وچنگ می انداخت...احساس خفگی می کردم وبه سختی نفس
می کشیدم.
نتونستم...منم مثل رادوین نتونستم بغضم وخفه کنم...
بغض منم شکست
وقطره های اشک روی گونه هام راه گرفتن...
به خودم اومدم ودیدم صورتم از اشک خیس
شده...حالا شونه های منم می لرزیدن..به هق هق افتاده بودم.
صورتم خیسِ خیس
بود...اشک ریختنم،دست خودم نبود! دیدن اشک رادوین داشت دیوونه ام می کرد!من تک تک
حرفاش ومی فهمیدم.
تاحالا عاشق نشدم ولی می تونم رادوین ودرک کنم...
من حالش
ومی فهمم...احساسش ومی فهمم...
دلتنگی امشب من با دلتنگی رادوین همراه شد واشک
به چشمام آورد.فقط دیدن اشک رادوین،چشمام واشکی نکرد...دلتنگی خودمم بی تقصیر
نبود!
قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن ومن هیچ تلاشی نمی کردم تا راه
باریدنشون وببندم...
حالا تنها صدایی که سکوت بینمون ومی شکست،صدای هق هق گریه
های من بود!
رادوین که انگار از شنیدن صدای هق هقم تعجب کرده بود،به سمتم
برگشت...چشماش ودوخت به چشمای خیس از اشک من...
خیره خیره نگاهم می کرد...دستی
به چشماش کشید وقطره های اشک معدودی رو که روی گونه هاش نسشته بود،پاک کرد...متعجب
گفت:تودیگه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟
بین هق هق گریه هام گفتم:تقصیر توئه
دیگه!...توزدی زیر گریه که منم گریه ام گرفت وگرنه که دیوونه نیستم الکی گریه
کنم!
خندید...بین اون همه اشک وبغض وگریه خندید!...
باخنده گفت:خیلی دیوونه
ای رها!...
تصویر چهره غمگین اما خندون (!) رادوین پشت پرده اشکم تار بود...از
پست همون پرده تار خیره شده بودم به رادوین...
با لحنی پربغض و غمگین،زیر لب
گفتم:قول بده دیگه اشک نریزی...باشه؟!
با این حرفم خنده رادوین قطع
شد...
صدای مردونه وگیراش با لحن مهربونی همراه شد:
- اگه اشک بریزم که توام
گریه می کنی!...من غلط بکنم بخوام اشک رها خانوم ودربیارم!...چشم!به خاطر تو،دیگه
خبری از اشک نیست!
لبخندی روی لبم نشست...
بالاخره بعداز اون همه اشک،صورتم
رنگ یه لبخندو به خودش دید!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم تا بتونم چهره رادوین
وواضح تر ببینم...
لبخند مهربونی روی لبش نشسته بود...نگاهم که به لبخند روی لبش
افتاد،لبخندم پررنگ تر شد.
بی اختیار نگاهم و از لبخند رادوین گرفتم وخیره شدم
به آسمون تیره...نگاهم تو آسمون چرخید وروی ماه ثابت موند.
خوشحال بودم...خیلی
خوشحال.
توی دلم گفتم:
- دیدی بالاخره رادوین بامنم درد ودل کرد؟!کلید
وانداختم تو قفل ودرو بازکردم...وارد خونه شدم ودروباپام بستم.به سمت اتاق
رفتم...
وارد اتاق که شدم،کیفم و پرت کردم رو زمین.حتی به خودم زحمت ندادم بلندش
کنم وبذارمش روی تخت!
مانتو وشالم روهم درآوردم و شوتشون کردم روی تخت.لباس
راحتی پوشیدم وبه هال برگشتم.
بی معطی روی مبل سه نفره ولو شدم!...
از خونه
ارغوان برگشته بودم...امروز بعداز دانشگاه ارغوان به زور من وبرداشت برد خونه خودش!
البته همچین به زورِ به زورم نبودا...اری بیچاره فقط یه تعارف کوچولو زد ولی من عین
سیریش چسبیدم بهش ورفتم خونه اش!از امروز صبح عزا گرفته بودم ناهار چی درست کنم و
بخورم که خدارو شکر این گره هم به لطف اری جون باز شد ومن شدم مهمون ارغوان...البته
یه مهمون سیریش وبه غایت گشنه!میز شام وکه چید،کم مونده بود سفره رو هم
بخورم!...یعنی هرچی کمبود ویتامین وغذای نخورده داشتم توخونه اری جبران
کردم!...خداروشکر امیر سرکار بود ومن می تونستم بدون رودروایسی عین خرس
غذابخورم!
بعداز ناهار،شروع کردیم به فک زدن...هی از این غیبت کن،هی به دماغ اون
گیر بده،از قیافه فلانی بگو،تیپ اون پسره رو وارسی کن،جک تعریف کن...خلاصه انقدر
خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که حد نداشت!...از هردری حرف زدیم!ارغوان جواب سوالای
امتحان امروزو تک به تک گفت وتوضیح داد...از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون،از
دم همه چی رو غلط نوشته بودم!...خنگی هستم که دومی ندارم...جالب اینجابود که به جای
اینکه ناراحت بشم وبشینم به حال خودم زار بزنم،از شاهکارایی که توامتحانا به ثمر
رسونده بودم تعریف می کردم وغش غش می خندیدم!...
اصلا مرده شور هر چی درس
ودانشگاه وامتحانه ببرن الهی!
تا حالا 3تا امتحان دادم،یکی از یکی چلغوزتر.همه
رو خراب کردم...تازه شاهکارمم ریاضی 2 بود!...دقیقا سر همون مسئله ای مشکل داشتم که
رادوین بیچاره خودش وکشت تا یادم بده!...جوری گند زدم که فکر نکنم نمره تکم
بیارم!
خاک توسرم کنن...مطمئنم هیچ کدومشون وپاس نمی کنم!...خیر سرم مثلا
قراربود زودتر درسم وتموم کنم وپایان نامه کوفتیم وتحویل بدم تا برم پیش مامان
اینا!با این اوصاف فکر نکنم تا 40 سال دیگه هم چشمام رنگ لندن و به خودشون
ببینن!!
صدای زنگ آیفون من واز فکر بیرون کشید...
خسته وبی حوصله از جا بلند شدم وبه
سمت آیفون رفتم.
نگاهم که به صفحه اش افتاد،دلم هُری ریخت!...
مضطرب ونگران
گوشی آیفون و دست گرفتم وبه سمتم گوشم بردم...
صدای فین فین وهق هق گریه توی
گوشم می پیچید!
باصدای لرزونی گفتم:مهساتویی؟...چی شده؟!
مهسا اما فقط گریه
می کرد...به جز صدای هق هق گریه اش هیچ صدایی جواب من ونمی داد!
نگران تر از قبل
دکمه آیفون وفشار دادم وگفتم:نصفه جون شدم مهسا!بیا بالا ببینم چی شده!
و گوشی
آیفون و سر جاش گذاشتم وبا عجله به سمت در رفتم...دروبازکردم ونگران وآشفته تو چهار
چوب در منتظر اومدن مهسا شدم.
نگاهم روی در آسانسور ثابت بود وذره ای این ور یا
اون ور نمی شد...
5 دقیقه ای گذشت ولی خبری از مهسا نشد...
خیلی نگرانش
بودم...داشتم از نگرانی واسترس سنکوب می کردم!...
به سَرَم زد که خودم برم پایین
دنبالش اما با نگاهی که به سرو وضعم انداختم منصرف شدم!...
کدوم خری با تاب بندی
وشرتک خرس گوگولی میره تو پارکینگ؟!خب اگه بخوام اینجا بمونم ومنتظر مهسا بشم که از
نگرانی سکته می کنم!...پس چیکار کنم؟!
همین جوری باخودم درگیر بودم که برم پایین
یانرم که یهو آسانسور به طبقه ما رسید ومتوقف شد...
وبعد از اون،درش باز شد و
مهسا با چهره ای مضطرب وبی رمق و البته خیس از اشک،از آسانسورخارج شد!
با قدم
های آروم وکم جون به سمتم اومد وروبروی من وایساد...
خیره شدم به چشماش...انقد
اشک ریخته بود که چشماش به خون نشسته بودن!
صورتم مثل گچ سفید شده بود...کم
مونده بود از نگرانی بمیرم!
زیرلب گفتم:چی شده مهسا؟!
این وکه گفتم،گریه اش
شدت گرفت...
انقدر گریه کرده بود که دیگه نفسش در نمیومد!
یهو بی هوا خودش
وانداخت تو بغلم وبه هق هق افتاد!...
شونه های ظریفش از زور گریه می لرزیدن!من
ومحکم در آغوش گرفته بود واشک می ریخت...
مهسارو بیشتر به خودم فشار
دادم...
جوری تو بغلم اشک می ریخت که دلم واسش ریش شد!
ناخودآگاه یاد گریه
کردن آرش افتادم...اونم وقتی تو بغلم بود می لرزید...
یعنی چی شده؟مهسا چرا داره
اینجوری گریه می کنه؟...نکنه بلایی سر آرش اومده؟!
به خیال اینکه آرش طوریش
شده،مهسا رو از آغوشم بیرون کشیدم وخیره شدم توچشمای خیس از اشکش...
باتته پته
گفتم:آ...آرش...خوبه؟...طوریش که نشده؟!
سری به علامت منفی تکون داد...
در
حالیکه صداش از شدت گریه می لرزید،گفت: محبوبه جون...محبوبه
جون...امروز...
نگران تر از قبل گفتم:خاله محبوبه طوریش شده؟!
- نه.هیچ کس
هیچیش نشده!...فقط...فقط...
و دیگه نتونست ادامه بده...گریه امونش وبریده
بود!
پس خدارو شکر بلایی سر کسی نیومده!داشتم سنکوب می کردم...خدایا
شکرت...
دستم وبه سمت صورتش بردم واشکاش وپاک کردم...بوسه ای روی پیشونیش نشوندم
وبا لبخند مهربونی روی لبم گفتم:انقد گریه نکن مهساجونم...آرش بفهمه چشمای عشقش
اشکی شده دیوونه میشه ها!
بین اون همه اشک،لبخند محوی روی لب مهسا نشست.
دستم
وگذاشتم روی شونه اش وادامه دادم:
- بیابریم تو...قشنگ بشین برام حرف بزن ببینم
چی شده...بیاتو.
و به داخل خونه هدایتش کردم ودرو بستم...
مهسا رو روی مبل
نشوندم وخودم به سمت آشپزخونه رفتم.
چند لحظه بعد،بالیوان آبی از آشپزخونه خارج
شدم وکنار مهسا،روی مبل،نشستم.
لیوان آب وبه دستش دادم وگفتم:بیا این وبخور تا
یه ذره حالت جا بیاد.
لبخندی زد وتشکر کرد...
لیوان و ازم گرفت وجرعه ای آب
خورد...
نگاه نگرانم ودوختم به چشماش وگفتم:بهتری مهسا؟
سری به علامت تایید
تکون دادوزیرلب گفت:خوبم.
ولیوان آب و گذاشت روی میز عسلی.
لبخندی روی لبم
نشست...بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:خب حالا که بهتر شدی،بشین درست
وحسابی برام تعریف کن ببینم چی شده!اشک وآه وگریه ام نباشه که آرش بفهمه زنش اومده
خونه من وبه صرف بغض وگریه پذیرایی شده،کله ام ومی کَنِه!باشه؟!
لبخندی روی لبش
نقش بست...دستی به چشماش کشید وسری تکون داد. گفت:باشه!
کم کم رد لبخند از روی
لبش محو شد...نفس عمیقی کشید وگفت:امروز آرش حالش زیاد خوب نبود...سرما خورده بود
واسه همینم نیومد شرکت...ساعت کاری که تموم شد،از شرکت بیرون اومدم وخواستم سوار
تاکسی بشم که کسی اسمم وصدا زد...سرم وبه عقب چرخوندم وبا محبوبه جون روبرو
شدم!دیدن محبوبه جون جلوی شرکت،اونم روزی که آرش به شرکت نیومده بود خیلی واسم عجیب
بود...
گفت که می خواد باهام حرف بزنه.گفت که اومده تا تکلیف پسرش وبامن روشن
کنه.ازم خواست که باهم به کافی شاپی بریم که تو ساختمون شرکته..منم قبول
کردم...راستش خیلی ترسیده بودم...نگران بودم...ولی به احترام محبوبه جون قبول کردم
که حرفاش وبشنوم.باهم به اون کافی شاپ رفتیم...از اول تا آخر محبوبه جون حرف زد وبه
من فرصت یک کلمه حرف زدن نداد!
از تفاوتای بین من وآرش گفت،از اینکه خونواده
هامون بهم نمی خورن،از اینکه هیچ سنخیتی بینمون وجود نداره...محبوبه جون از خامی
وجوونی آرش گفت...ازاینکه هنوز اونقدری مرد نشده که بتونه یه زندگی رو اداره
کنه.گفت آرش هنوز خیلی بچه اس و وقت زن گرفتنش نیست اما حتی اگرم یه روزی بخواد زن
بگیره،مطمئناً من کِیس مناسبی برای ازدواج باآرش نخواهم بود!
باکنجکاوی پرسیدم:
آرش خبر داره که خاله امروز اومده پیش تو؟می دونه که اون حرفارو بهت زده؟!
سری
به علامت منفی تکون دادوگفت: نه.آرش هیچی نمی دونه! هیچی بهش نگفتم. نمی خوام
ذهنیتی که نسبت به مادرش داره رو خراب کنم.آرش مادرش ودوست داره...هر بچه ای عاشق
مادرشه...نمی خوام آرش بفهمه که مادرش امروز اون حرفارو بهم زده!حتی یه کلمه هم به
آرش نگفتم...
لبخندی روی لبم نشست...
مهسا واقعا مهربونه...این نهایت
مهربونیه...با اینکه خاله محبوبه انقدر مهسارو اذیت کرده،اون هنوزم به فکرخراب نشدن
ذهنیت آرش راجع به مادرشه!
مهسا با لجن پر بغضی ادامه می داد:
- محبوبه جون
می گفت من به درد آرش نمی خورم!...ازم خواست که دورِ پسرش وخط بکشم...که بذارم بدون
من زندگیش وبکنه.محبوبه جون می گفت...می گفت آرش با من خوشخبت نمیشه!می گفت شما
الان جوونید،سرتون داغه نمی فهمید دارید چیکار می کنید...می گفت اگه پس فردا باهم
برید زیر یه سقف به هزار ویک مشکل برمی خورید واون موقع اس که روزی صدبار به خودتون
وانتخابتون لعنت می فرستید!...محبوبه جون ازم خواست پام وبرای همیشه از زندگی پسرش
بیرون بکشم وبذارم خوشبخت زندگی کنه!...
چشماش پراز اشک شده بود...
با لحن
غمگین وبغض آلودی گفت:
- مگه من مانع خوشبختی آرشم؟!آرش بدون من خوشبخته؟...یعنی آرش تنها زمانی خوشبخت میشه که من از زندگیش بیرون برم؟من چجوری می تونم از زندگی کسی بیرون برم که تمام زندگی منه؟...حتی اگه بخوامم نمی تونم.نمی تونم برای همیشه دور آرش خط بکشم وسمتش نرم...نمی تونم.من آرش ودوست دارم...باتمام وجودم...من عاشق آرشم!عاشقشم...
وقطره های اشک از چشماش جاری شدن...
زیرلب گفت:دارم دیوونه میشم رها...دلیل
مخالفت محبوبه جون ونمی فهمم!چرا نمیذاره من وآرش باهم ازدواج کنیم؟...به خاطر
اینکه پول دار نیستم؟چون بابا ندارم؟!مگه رفتن بابام دست من بود؟؟فکرکرده من از این
وضعیت راضیم؟!نیستم...به خدا نیستم!منم دلم می خواست که بابام هنوز زنده بود...که
سایه اش بالای سرم بود...که عطر نفساش وکنارخودم حس می کردم...که نمی رفت!که تنهام
نمی ذاشت!...که...
ودیگه نتونست ادامه بده...به هق هق افتاده بود.
هق هق گریه
هاش که به گوشم می خورد،جیگرم کباب می شد...
نتونستم در برابر گریه هاشبی تفاوت
باشم...مهسا رو در آغوشم گرفتم وبوسه ای روی سرش نشوندم...چشمام پراز اشک شده
بود...
بالحن مهربونی،زیر گوشش گفتم:این چه حرفیه میزنی قربونت برم؟!من مطمئنم
دلیل مخالفت خاله همچین چیزی نیست...مطمئنم!...گریه نکن...جونه رها گریه
نکن...
میون هق هق گریه هاش گفت: رها...من باید چیکار کنم؟!حالم بده...دارم
دیوونه میشم!از درد ودلام که واسه آرش نمی تونم بگم... آرش به اندازه کافی درگیرو
ناراحت هست...نمی خوام یه غم به هزار تا غمش اضافه کنم!...مامان بیچاره امم که
انقدر غم وغصه داره دلم نمیاد با حرفام بیشتراز اینی که هست غصه دارش کنم...تنها
کسی که می تونم بهش پناه بیارم تویی...تو رها!تو...
وگریه اش شدت
گرفت...
مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم...قطره اشک لجوجی گونه ام وبه بازی
گرفته بود!...
برای آرامش دادن به دل بی قرار مهسا،گفتم:مهسا...همه چیزو درست می
کنم!بهت قول میدم.قول میدم که خاله رو راضی کنم...خاله محبوبه راضی میشه!مطمئن
باش...نمیذارم شما تواین وضع عذاب بکشین...نمیذارم.
ولی خودم از حرفایی که میزدم مطمئن نبودم!...
بعداز رفتن مهسا،گوشی تلفن وبه دست گرفتم و زنگ زدم به خاله محبوبه...
بعداز
پنجمین بوق،بالاخره خاله گوشی وبرداشت:
- بله؟!
- منزل خاله محبوبه ناز
وخوشگل مااونجاس؟!
صدای خنده خاله توگوشی پیچید...بین خنده هاش گفت:
- بله که
اینجاست!رهاخانوم شیطون وعسل خاله چیکار میکنه؟!
- هیچی...بیکار،بی عار می
چرخیم!
بعداز احوال پرسی وحرف های تکراری،بالاخره تصمیم گرفتم که سرِ صحبت
وبازکنم:
- خاله جونم شنیدم امروز رفتی دم شرکت آرش اینا...
لحن خندون
خاله،بااین حرفم به کل تغییر کرد وجاش وداد به یه لحن مشکوک...
زیرلب گفت:پس
مهسا خانوم نتونست دو دیقه زبون به دهن بگیره!
- قربونت برم این چه حرفیه که
میزنی؟!اتفاقاً این مهسا خانوم انقد گله که از حرفای امروز شما حتی یه کلمه هم چیزی
به آرش نگفته...چیزی به گل پسرشما نگفت تا ذهنیتش ونسبت به مادر خوشگلش که شما باشی
خراب نکنه!...فقط از سر دلتنگی بامن درد ودل کرد!خاله جونم قبول کن که باهاش بدحرف
زدی...
- من صلاح آرش ومی خوام!برای مهساهم نگرانم...نمی خوام به جایی برسن که
مجبور باشن قبول کنن که اشتباه کردن!...من برای هردوشون نگرانم.اگه پس فردا برن تو
زندگی مشترک وهزار ویک مشل گریبان گیرشون بشه چی؟!
- آخه برای چی باید هزار ویک
مشکل گریبان گیرشون بشه؟اگه همه پدر مادرا بخوان مثل شما فکرکنن که دیگه همه جوونا
وره دل ننه باباهاشون می پوسَن!چون ممکنه پس فردا تو زندگی براشون مشکل پیش
بیاد،الان نباید به عشقشون برسن؟!
- مگه برای ازدواج فقط عاشق بودن کافیه؟همه
چیز که عشق وعلاقه نمیشه!مگه میشه تو کاسه محبت آبگوشت عشق تیلید کنن وشکمشون
سیربشه؟!عشق از لازمه های یه زندگی مشترک هست ولی همه چیز نیست.
- منظورتون از
همه چیز چیه؟!پول؟داشتن سرپناهی به اسم پدر؟
- حرف من پدر داشتن یانداشتن مهسا
نیست!اون دختر حتی اگه پدرم داشت به درد ازدواج با آرش نمی خورد.
- چرا؟!مگه
مهسا چی کم داره؟
- مهسا چیزی کم نداره فقط به درد آرش نمی خوره!خونواده های
دختر وپسر باید تویه طبقه اجتماعی باشن...باید بتونن هم دیگه رو درک کنن.اگه
خونواده ها اختلاف زیادی باهم داشته باشن قطعا اون دوتاجوونم پس فردا توزندگیشون به
اختلافات زیادی میرسن!...اینا همه از لازمه های ازدواجه.
- اما خاله آرش ومهسا
به هم علاقه دارن...شما می خواین به خاطر یه اختلاف طبقاتی کوچیک زندگی آینه اشون
وخراب کنید؟!
- من مادر آرشم وبیشتر از هرکسِ دیگه ای به فکر خیر وصلاح
بچمم.شماهاهنوز جوونید...داغید...خامید!همین مهسا وآرشی که به قول تو به هم علاقه
دارن،توشرایط سخت زندگی ازهم خسته میشن...زندگی انقد فراز ونشیب داره که بعداز چند
سال دیگه اثری از عشق توقلبشون نمی مونه!...تو مو می بینی ومن پیچش مو
رهاجان!
پیچش مو بره توچش وچال من الهی!
نخیر!!مثل اینکه گوش خاله ما بدهکار
نیست...هی من میگم نره این میگه بدوش!...
فهمیده بودم که بحث کردن با خاله فایده
ای نداره اما آخرین تیرم و هم تو تاریکی رها کردم:
- حرف شما متین ولی آخه خاله
محبوبه شما چجوری می خواین آرش وراضی کنید که از مهسا دل بِکَنه؟حتی اگه مهسا حاضر
بشه که از زندگی پسر شما بیرون بره،آرش راضی نمیشه!آرش...
خاله محبوبه عصبانی
پرید وسط حرفم:
- آرش غلط کرده که نخواد راضی بشه!مگه دست خودشه؟!
- خاله جون
این زندگی آرشه...معلومه که ریش وقیچی دست خودشه.
- ریش وقیچی غلط کرده با
آرش!...آرش الان نمیفهمه که داره چیکار می کنه...پس فردا که سرش به سنگ خورد وبه
فلاکت افتاد،خودش میاد توروی من وایمیسته و میگه تو چه مادری بودی که به آینده بچه
ات فکر نکردی؟!من بچه بودم،توکه مادر من بودی چرا نزدی توی گوشم وراه درست ونشونم
ندادی؟!
اوه!!کی میره این همه راه و؟!...خاله جون داره حساب شوصون سال بعدم می
کنه!
چه غلطی کردم به مهسا قول دادم همه چی ودرست کنم...این خاله ای که من می
بینم تا بادستای خودش سنگ قبر این عشق و نشوره وحلواش وخیرات نکنه،ول کن معامله
نیست که نیست!
می دونستم که بیشتر از این بحث کردن با خاله،هیچ نتیجه ای
نداره...برای همین تصمیم گرفتم از درِ احساسات وارد بشم،گفتم:به هرحال شما مادر
آرشید وصاحب اختیارش!هرچی شما بگید همون میشه...فقط خاله جونم،الهی رهافدات بشه یه
ذره به دل بچه ات فکرکن!...یه ذره به فکر قلب عاشق آرشت باش...اگه بدونی روزی که
اومده بود به من سربزنه،چجوری تو بغلم گریه می کرد!اگه بدونی شونه های مردونه اش
چجوری می لرزیدن!...خاله محبوبه تورو خدا به فکر دل پسرت باش...سعی کن بفهمی چی تو
دلش می گذره!...سعی کن بفهمی که...
صدایی شبیه به گریه به گوشم خورد وباعث شدکه
حرفم وقطع کنم...
گریه؟!داره گریه می کنه؟خدایا شکرت...شکرت که دل خاله مارو نرم
کردی...شکرت!
باذوق گفتم:داری گریه می کنی خاله؟!
صدای فین فین خاله توی گوشی
می پیچید...
پربغض گفت:آره...حالا تو چرا از گریه کردن من انقد ذوق کردی؟
اُه
اُه!!مثل اینکه گند زدم...
تک سرفه ای کردم وبرای ماست مالی قضیه گفتم:کی گفته
من ذوق کردم؟ذوق نکردم که!(وبا لحنی که سعی می کردم لوس ومهربون باشه،ادامه
دادم:)خاله جونم...فدات بشم الهی...قربون اون اشکات بشم...دورت بگردم الهی... میشه
اجازه بدی مهسا وآرش باهم ازدواج کنن؟!
خاله درحالی که سعی می کرد صداش از شدت
گریه نلرزه،گفت:نخیر!اجازه نمیدم.
- حرف آخرتونه؟
- حرف اول
وآخرمه!
زرشک!این همه تلاش وتقلا همه شد کشک؟!
یعنی آدم همه سنگ قبرای یه
قبرستون وباگلاب بشوره ولی اینجوری ضایع نشه!
پوفی کشیدم وگفتم:به آروین وآرش
وعمو سلام برسونید خاله جون...خداحافظ...
- مواظب خودت باش دختر گلم...فدات بشم
الهی.خداحافظ.
بعداز قطع کردن گوشی تلفن،باعصبانیت پرتش کردم روی مبل!
یعنی
راضی کردن ننه بابای لیلی ومجنون نظامی از راضی کردن خاله ماراحت تره!
چهار
ساعته دارم قربون صدقه اش میرم وهندونه میذارم بغلش تا بلکم راضی بشه واجازه بده
این دوتاجوون برن زیر یه سقف،انگار نه انگار!
حالاچه خاکی بریزم توسرم؟!من به
مهسا قول دادم...من بهش قول دادم که همه چیزو درست کنم...
همون طورکه داشتم فکر
می کردم چه گِلی به سرم بگیرم،لیوان آب و از روی میز عسلی برداشتم وبه سمت آشپزخونه
رفتم...
لیوان وگذاشتم توی ظرفشویی وخواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم خورد
به عکس روی یخچال!
نیشم تا بناگوشم بازشد...
خودشه...مامان!
باذوق دستام
وبه هم کوبیدم وبه حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...
گوشی تلفن وکه روی مبل
افتاده بود،برداشتم و به مامان زنگ زدم...
فقط خداکنه مامان بتونه خاله محبوبه
رو راضی کنه...خداکنه...خداکنه خاله نتونه رو حرف خواهر بزرگترش حرف
بزنه!...
چندتا بوق که خورد،مامان گوشی وبرداشت...
بعداز سلام واحوال پرسی،
قضیه آرش ومهسارو براش تعریف کردم وباکلی خواهش وتمنا ازش خواستم که به خاله زنگ
بزنه وباهاش حرف بزنه... تا شاید خاله سر رودروایسی با اون،قانع بشه ورضایت
بده...مامانم بی چون وچرا قبول کرد.
بعداز کلی قربون صدقه رفتن وتشکر کردن
ازمامانم،گوشی وقطع کردم ومنتظر موندم تا زنگ بزنه.آخه بهم قول داده بود که بعداز
اینکه باخاله صبحت کرد،نتیجه رو به من بگه...
کلافه وبی حوصله،باپاهام روی زمین
ضرب گرفته بودم ونگاهم روی عقربه های ساعت ثابت بود...
اَه!لعنتی...چرا زمان نمی
گذره؟!
فقط 15 دقیقه از حرف زدن من بامامان گذشته ولی انگار یه قرنه که منتظر
روی مبل نشستم!...
خیلی نگرانم...هم نگران وهم کنجکاو!دلم می خوادبدونم که خاله
می تونه رو حرف مامان نه بیاره یانه...اگه خاله رضایت نده،مهسا وآرش نمی تونن به هم
برسن...
توهمین فکرا بودم که صدای زنگ تلفن خونه من وبه خودم آورد...
مثل
وحشیا به سمت گوشی خیز برداشتم وخیره شدم به شماره مامان که روی صفحه گوشی افتاده
بود...لبخند عریضی روی لبم نشست...
باشوق وذوق گوشی وجواب دادم:
- چی شد
مامان؟!
صدای مامان توی گوشم پیچید:
- هیچی.چی قرار بودبشه؟! این محبوبه
هنوزم مثل گذشته لجباز ویه دنده اس...مرغش یه پاداره!...
بااین حرف مامان،لبخند
روی لبم ماسید...
بالحن غمگینی گفتم:یعنی...بازم مخالفت کرد؟
خنده بلندی سر
داد وگفت:معلومه که نه!مگه محبوبه جرات می کنه رو حرف من نه بیاره؟
دوباره لبخند
روی لبم جون گرفت...ذوق زده گفتم:قبول کرد؟!
- قبولِ قبول که نه...ولی نه هم
نیاورد!گفت بهش فرصت بدم تا بیشتر فکرکنه...
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:مامانِ من
این چه فرقی با مخالفت کردن داره؟!به شیوه ای بسی محترمانه پیچوندتت،خودت خبر
نداری!
- محبوبه مگه جرات داره من وبپیچونه؟!...فکر کردی من میذارم بعداز اینکه
فکراش وکرد مخالفت کنه؟مگه دست خودشه که بخواد رضایت نده؟مجبورش می کنم تا راضی
بشه!مگه من میذارم دستی دستی خواهر زاده گلم وبدبخت کنه؟...مطمئن باش ازش رضایت می
گیرم...مطمئن باش!
سرخوش خندیدم.
از پشت گوشی برای مامانم بوسه ای فرستادم که
صداش توی گوشی پیچید.
باخنده گفتم:عاشقتم مامان...عاشقتم!
نگاه خیره ام روی صفحه تلویزیون ثابت بود وبه ظاهر مشغول تلویزیون تماشاکردن
بودم ولی...
همه فکروذکرم پیش رادوین بود!
3 روزی از اون شبی که باهام حرف
زدودردو دل کرد،می گذره ومن تواین مدت حتی یک بارم رادوین
وندیدم...
نگرانشم!...حالش اون شب خیلی بدبود.نکنه هنوزم حالش بده؟!
خیلی
نگرانم...
گذشته از نگرانی هم...دلم واسش تنگ شده!
آره...من دلم واسه رادی
گودزیلای دختر باز خودشیفته شکموتنگ شده!
دیگه مثل سابق نسبت بهش بی تفاوت
نیستم...من دیگه اون رهایی که اگه یه هفته ام رادوین ونمی دید وکَکشم نمی گزید
نیستم!فقط سه روزه ازش بی خبرم ولی انگار یه قرنه که چشمای عسلیش وتوقاب چشمام لمس
نکردم!...من دلم واسش تنگ شده...می خوام برم پیشش وبه این دلتنگی خاتمه بدم
اما...
نمی تونم...
برم پیشش بهش چی بگم؟!بگم ببخشید آقای همسایه دلم واسه
چشماتون تگ شده بود اومدم ببینمشون؟!...بعد اون نمی پرسه دل توبرای چی واسه چشمای
من تنگ شده بود؟!...
اگه برم پیشش وبهش بگم دلم واسش تنگ شده،راجع به من فکربد
نمی کنه؟اگه فکرکنه منم مثل بقیه دخترا بهش نگاه بد دارم چی؟!اگه به سرش بزنه که به
چشم یه دوست نمی بینمش چی؟اگه فکربدبکنه...
برای چی باید فکربدکنه؟!مگه تو قصدت
بده؟!نگرانشی ومی خوای از خوب بودنش مطمئن بشی. فقط همین...
فقط همین؟!...خب یه
ذره هم دلم واسش تنگ شده...اصلا مگه من به رادی نگاه بد دارم؟!معلومه که نه...من
فقط به عنوان یه دوست دلم واسش تنگ شده!خب من بهش قول دادم که همیشه در کنارش
باشم...چه تو شرایط سخت چه آسون...من فقط دلم برای کسی تنگ شده که باهاش پیمان
دوستی بستم!...
من که به رادی نگاه بدندارم!
سری تکون دادم و تلویزیون وخاموش
کردم واز جابلند شدم...
به اتاق رفتم وبعداز به خرج دادن کلی دقت وسلیقه بالاخره
به پوشیدن یه مانتوی مشکی وشلوار جین سفید رضایت دادم!...
انقدربرای انتخاب لباس
ذوق وسلیقه داشتم که انگار میخواستم برم مهمونی!
نمی دونم چرا ولی دلم می خواست
امشب بایه سرو وضع درست وحسابی برم پیش رادوین...پیش رادوینی که دلم واسه چشماش یه
ذره شده!
با تصور چشمای عسلی رادوین لبخندی روی لبم نشست...
شال سفیدم وسرم
کردم وروبروی آینه وایسادم... بعداز کلی وسواس به خرج دادن سراینکه موهام وکج بریزم
رو صورتم یا فاکولش کنم،به کج ریختنشون بسنده کردم...
خیره شدم به عکس خودم
توآینه...
همه چی خوبه!
چشمکی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم وبه سمت در
ورودی خونه رفتم...
بعداز برداشتن کلید از خونه خارج شدم...
فاصله بین خونه
خودم تاخونه رادوین وباقدمای کوتاه وآهسته طی کردم...
روبروی در خونه وایسادم
وبه سختی آب دهنم وقورت دادم.
قلبم دیوونه وار به قفسه سینه ام می کوبید...دهنم
خشک شده بود...انگار تودلم یه مشت آدم بیکار نشسته بودن وداشتن رخت می
شستن!...
چته تورها؟!چرا انقدر هول کردی؟این همه نگرانی واسترس برای چیه؟مگه
کجامی خوای بری که انقدر دست وپات وگم کردی؟داری میری پیش رادوین...همون رادی خره
خودمونه دیگه!انقد استرس نداره که!
نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه...
دستم
وبه قصد زنگ زدن،دراز کردم و خواستم زنگ درو بزنم که دستم از حرکت ایستاد!
انگار
دیگه نمی تونستم حرکتش بدم!...
نمی دونم چم شده...نمی دونم!دیدن رادوین که هول
کردن نداره!...پس چرا انقدر هول کردم؟!من چم شده؟
نترس رها...زنگ وبزن...
اگه
زنگ وبزنم ورادوین درو بازکنه چی بهش بگم؟!بگم دلم برات تنگ شده بود اومدم بهت سر
بزنم؟...آره؟...
من نمی تونم...نمی تونم!
گوربابای دلتنگیم...اصلا دل من غلط
کرده که دلتنگ چشم پسر مردم شده!بی ادب هیز...تورو چه به تنگ شدن واسه یه پسر
غریبه؟!آخه رادوین که غریبه نیست...رادوین رادوینه!...بی خود!...می خوای همین نیمچه
شرفی که جلوش داری و به بادِ فنابدی؟لازم نکرده ببینیش!برگرد وبرو تو خونه
ات...
دستم راهی رو که برای به صدا درآوردن زنگ خونه رادوین،رفته بود
برگشت...
خیره شدم به در...زیرلب گفتم:نمی تونم...
و روم واز خونه رادوین
برگردوندم...دلم می گفت که برگردم اما مغزم این اجازه رو به پاهام نمی داد!انگار
قدرت برگشتن از پاهام گرفته شده بود...!
قدم اول و به سمت خونه خودم
برداشتم...
خواستم قدم دوم وبردارم که یهو از پشت سرم صدای باز شدن در
اومد!
با شنیدن صدا،بی اختیار به سمت عقب چرخیدم وروبروی خونه رادوین قرار
گرفتم...
نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت موند!
بیا...اینم چشم!...دیدیش؟!دلتنگیت
رفع شد؟...واسه هیچ وپوچ شرف مارو بردی کف پامون!
نگاه رادوین به چشمای من خیره
بود ونگاه من به چشمای اون...
دوباره خوردم به پُست این چشمای وامونده وحالا
توان چشم برداشتم ازشون وندارم!...دِ آخه من نمی فهمم این دوتا چشم پیزوری چی دارن
که منه دیوونه انقد جذبشون میشم؟...چشم پیزوری؟!دلت میاد به این چشما بگی
پیزوری؟چشم به این خوش رنگی،خوش فرمی،خوش حالتی،خوش...
همین جوری محو چشمای
رادوین بودم وداشتم از وجناتش واسه خودم نام می بردم که رادوین نگاهش وازم گرفت
وسرش وانداخت پایین...
باصدای خفه وگرفته ای گفت:باهام کاری داشتی؟!
سعی کردم
بی تفاوت ترین وخونسرد ترین نگاه ممکن وبهش بندازم...
خونسرد
گفتم:نه!...من؟!باتو کار داشته باشم؟نه بابا...
سرش وبالاآورد ودوباره خیره شد
توچشمام...لبخند محوی روی لبش نشسته بود!...لبخندی که تهِ دلم وخالی کرد!
جوری
لبخند ژکوند تحویلم می دادکه انگار فهمیده بود اومدم دم درش تا چشمام چشماش وببینه
ودلم دست از سر کچلم برداره!
باترس واضطراب آب دهنم وقورت دادم...
همون
طوربهم خیره شده بود ولبخند ملیح تحویلم می داد که یهو به سرفه افتاد...
پشت سر
هم وممتد سرفه می کرد...جوری که بعداز چند لحظه صورتش سرخ شد!
بانگرانی
گفتم:رادی چی شدی؟!خوبی؟
خیلی نگرانش شده بودم...سرفه هاش اونقدر طولانی بودن که
گفتم الانه که خفه بشه ونیاز داشته باشه که یکی بره سنگ قبرش وباگلاب
بشوره!
رادوین بین سرفه های ممتدش گفت:خوبم...چیزیم نیس!
وبعد به سختی باتک
سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد!!
اوف!...بر دوست دخترت لعنت!ترسوندی من وتو
پسر...گفتم حالا چی شده!
درحالیکه نفس عمیقی می کشید تا حالش جابیاد،نگاه مشکوکی
بهم اندخت وگفت:مطمئنی که بامن کاری نداشتی؟!
سعی می کردم توچشماش خیره نشم...می
ترسیدم که دوباره نگاهش نگام وجذب کنه واوضاع رو خراب تر ازاینی که هست بکنم!...از
طرف دیگه می ترسیدم که از نگاهم بفهمه که دارم بهش دروغ میگم...
خونسردتر از قبل
جواب دادم:
- گفتم که آره!
شیطون شد وپرسید:پس اگه کاری بامن نداری جلوی در
خونه من چیکار می کنی؟
این وکه گفت،نگاه تابلو وخیطم ودوختم به چشماش...
دستی
به گردنم کشیدم ومثل بچه خنگا سرم وخاروندم...
من من کنان گفتم:چیزه...می
دونی...من...
رادوین نگاه خیره اش ودوخته بود به من ومنتظر بود تاجواب
بگیره!
نگاه خیره اش باعث می شد که نتونم راحت چاخان سرِ هم کنم!!
نگاهم وازش
گرفتم تا راحت تر به مقوله چاخان پردازی فکر کنم...
همین جوری داشتم فکرمی کردم
چی بهش بگم که نگاهم روی در آسانسور ثابت موند!
گل از گلم شکفت ونیشم باز
شد!
باذوق بشکنی زدم وگفتم:من که با تو کاری نداشتم!می خواستم سوار آسانسور بشم
وبرم پایین تا کیفم وکه توماشینم جامونده بردارم!...
جونه عمه عزیزم!
وبعد زل
زدم توچشماش وحق به جانب گفتم:اصلا خوده تو واسه چی اومدی بیرون؟!
با این
حرفم،رنگش مثل گچ سفید شد!...
به سختی آب دهنش وقورت داد وبا تته پته
گفت:من...چیزه...داشتم...یعنی...
لبخندمحوی تحویلش دام وبا لحن مشکوکی گفتم:یعنی؟!
درست مثل حرکت چند دقیقه
پیش خودش...
بالاخره رادوین دربرابر نگاه های خیره من دووم نیاورد ونگاهش واز من
گرفت وخیره شد به یه نقطه نامعلوم...
تنها کاری که به ذهنش رسید انجام بده،این
بودکه سرفه کنه!پس شروع کردبه سرفه کردن...
پسره چلغوز...برای اینکه از زیر جواب
دادن به سوالم در بره سرفه می کنه تا بحث وعوض کنه!...کور خوندی رادوین جان!من تا
نفهمم توبرای چی ازخونه ات بیرون زدی ول کن نیستم...
بی توجه به سرفه های
مکررش،گفتم:الکی سرفه نکن واسه من!جواب بده بینم...واسه چی اومدی بیرون؟!
رادوین
اما انگار دیگه واسه پیچوندن بحث سرفه نمی کرد!
دوباره صورتش مثل دفعه قبل قرمز
شده بود...سرفه امونش وبریده بود!...اونقدر نگرانش شده بودم که بیخیال گرفتن جواب
سوالم شدم...!
فاصله بینمون وباقدم کوتاهی طی کردم وبهش نزدیک شدم...بالحنی که
نگرانی وترس توش موج میزد گفتم:رادوین...چرا انقد سرفه می کنی؟!
رادوین بازم سعی
داشت سرفه هاش وخفه کنه...
به زور لبخندی روی لبش نشوند وسرفه کنان گفت:چیزی
نیس...
وبعد به داخل خونه اش اشاره کرد وگفت:چرا اینجاوایسادی؟!بیا تو!
نگران
وآشفته گفتم:مطمئنی خوبی؟!
سری به علامت تایید تکون داد...زیرلب
گفت:خوبم...نگران چی هستی دختر؟!
اما سرفه های مکرر وطولانیش این ونمی
گفتن...
دستش وگذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به داخل خونه هدایتم می کرد،گفت:چرا
نمیای تو؟!بیادیگه...
و بعداز اینکه وارد خونه شدم،پشت سرم وارد شد ودرو
بست...
به سختی برای لحظه ای سرفه اش و متوقف کرد.
ودر حالیکه به مبل راحتی
توی هال اشاره می کرد،بالبخند مهربونی روی لبش گفت:بفرمایین...
وبعداز تموم شدن
حرفش دوباره به سرفه افتاد!
من اما نگران ترومضطرب تر ازاونی بودم که بتونم روی
مبل لم بدم ونقش یه مهمون وبازی کنم!...من نگران رادوین بودم...خیلی نگرانش
بودم!
رادوین هنوز داشت سرفه می کرد...
نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا
از زور سرفه سرخ شده بود!...گفتم:رادوین...توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می
کنی...
به سختی میون اون همه سرفه،لبخند مهربون روی لبش وتمدید کرد وروش وازمن
گرفت...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:خوبم رهاجان...توالکی نگرانی!
هنوز
داشت سرفه می کرد...رفتنش و با نگاهم دنبال می کردم.
خواست قدم برداره و وارد
آشپزخونه بشه که یهو انگار تعادلش وازدست داد...
باعجله به سمتش دویدم...چیزی
نمونده بود به زمین بخوره که زیر بغلش وگرفتم...
آشفته تر از اونی بودم که بتونم
حرف بزنم...فقط نگاه خیره ونگرانم ودوختم به چشماش...
به نگاه عسلیش رنگ آرامش
داد وزیر لب گفت:چیزی نیس...فقط یه لحظه سرم گیج رفت!
و بعداز گفتن این حرف،صدای
سرفه هاش توی گوشم پیچید...
بی اختیار زیرلب زمزمه کردم:
-
سرفه...سرفه...سرگیجه...سرفه...س رفه...
صدای رادوین به گوشم خورد:
- من خوبم
رها...بببین.چیزیم نیست به خدا...این چند روزه زیاد کار کردم یه ذره ضعیف
شدم...
وبا این حرفش تیر خلاص رو برای نابودی من شلیک کرد...!
اشک توچشمام
جمع شده بود...بی اختیار زیر بغل رادوین و رها کردم....پاهام توان تحمل وزن بدنم
ونداشتن!...بالاخره تاب نیاوردم وروی زمین زانو زدم...
قطره اشکی از چشمم
چیکد...
نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...پربغض ونگران گفتم:رادوین...سرفه...
سرگیجه...تو...نه...تودیگه نه!
و به گریه افتادم...بی وقفه اشک از چشمام جاری می
شد...طولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون
گرفتم تا صدای گربه هام بالا نره ...باصدای خفه وآرومی هق هق می کردم...
رادوین
دیگه نه!...خدایانه!اگه رادوینم به سرنوشت سارا دچار بشه دیگه چیزی ازم نمی
مونه!چرا داری بامن این کارو می کنی؟!چرا؟؟چرا باید کسایی که واسم عزیز ومهمن به یه
سرنوشت مشترک و وخیم دچار بشن...نه...نه!من نمیذارم...نمیذارم رادوین چیزیش
بشه!...نمیذارم رعناجونم عین مامانم زجربکشه...نمیذارم!
حال خرابم دست خودم
نیست!چشمم ازسرفه های مکرر وسرگیجه های بی دلیل ترسیده...بلایی که سر خونواده امون
اومده ویه غم بزرگ وتودلامون جا داده،از همین سرفه ها شروع شد...ازهمین سرگیجه
ها!ازهمینا...ازهمینا!...
درگیر این فکرا بودم و از زور گریه نفسم به شماره
افتاده بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم...گرمای نفس هایی به دستام می خورد...به
دستایی که حالا پوشش صورتم شده بود!
صدای رادوین توی گوشم پیچید:
- چرا گریه
می کنی عزیزم؟!چرا با خودت اینجوری می کنی؟چیزیم نیست...به جونه مامان رعنا
خوبم!...رها...ببین...به جونه مامان رعنا قسم خوردم...رها من خوبم...گریه
نکن...جونه رادوین...جونه رادوین گریه نکن!
دستام واز روی صورتم برداشتم ونگاه
خیس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد...درست جلوی من،روی زمین زانو زده
بود...فاصله زیادی ازهم نداشتیم...
درحالیکه به سختی نفس می کشیدم،هق هق کنان
گفتم:رادوین...باید بریم دکتر!...باید بریم...
لبخندی زد و بالحن آرامش بخشی
گفت:دکتر برای چی خانومی؟!من خوبم...
سارام می گفت خوبه...می گفت دکتر رفتن لازم
نیست!می گفت چیزیش نیست...سارام همینارو می گفت!
کلافه ونگران داد زدم:
-
باید بریم!...
وبی توجه به نگاه متعجب ونگران رادوین،از جابلند شدم...و روم وازش
گرفتم.چند قدمی ازش دور شدم وزل زدم به روبروم...
نگاه کلافه وسردرگمم توی هال
چرخید...زیر لب زمزمه کردم:
- لباس...لباست کو؟!...سوئیچ...سوئیچ ماشین...باید
بریم...
و دوباره صدای مهربونش به گوشم خورد:
- رهاجان من خوبم...چهار تا
سرفه وسرگیجه که...
به سمتش بگشتم وداد زدم:
- باید بریم...می فهمی؟!
از
جابلند شد وقدمی نزدیک تر اومد...نگاه متعجبش روی نگاهم مضطرب وکلافه ام ثابت
موند...نگرانی توچشماش موج میزد...
زیرلب گفت:رها...خوبی؟؟
با این حرفش گریه
ام شدت گرفت...
نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...نگاهم پراز التماس وخواهش
بود...
اونقدر اشک ریخته بود که نفس کم آورده بودم...
باصدای لرزون و بریده
بریده ای گفتم:رادوین...توروخدا!...تورو خدا بیابریم...بریم...بریم...من...می
...ترسم...می ترسم...رادوین!!
و به هق هق افتادم...
رادوین باقدم بلندی فاصله
بینمون وازبین برد...بی هوا من وکشید توبغلش!...من ومحکم به خودش فشار داد...زیر
گوشم زمزمه کرد:
- میریم...هرجاکه توبگی!فقط رها...جونه رادوین...دیگه گریه
نکن!...هرجاکه بگی میریم...فقط چشمای خوشگلت واشکی نکن!باشه؟!
سرم وبه سینه اش
فشار دادم...فقط اشک می ریختم وهق هق می کردم...
نفس کشیدن واسم سخت بود ولی بو
کشیدن عطر رادوین نه!...با ولع عطرش وبوکشیدم...تلخی عطرش توی وجودم پیچید!...ضربان
قلبش...صدای ضربان قلبش به گوشم می خورد...
خدایا رادوین وازم نگیر!...نذار
اتفاقی براش بیفته...
اگه چیزیش بشه...اگه چیزیش بشه...
حتی طاقت این وندارم
که ازش حرف بزنم!نمی دونم اگه رادوین چیزیش بشه چه بلایی سرم میاد...نمی
دونم...خدایا...ازم نگیرش!فقط همین...
بعداز مدت طولانی که توآغوش رادوین
بودم،من وازآغوشش بیرون کشید وخیره شدتوچشمام...لبخندی مهربونی روی لبش نقش
بست...
بالحن تخی گفت:قراربود گریه نکنی!...
باعجز والتماس نالیدم:
-
رادوین...ماباید بریم...باید بریم...
سری تکون داد و لبخندش وپررنگ تر
کرد...
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...
رادوین با یه قدم ازم دور شد
وروش وبرگردوند...به سمت اتاقش رفت...
لبخندش...چشماش...صداش...مهر بونی
هاش...عطرش...خنده هاش...شیطنتاش...
چقدر به همشون عادت کردم...من ناخواسته به
رادوین وابسته شدم!به همه چیزش...حالا می فهمم که چقدر بهش عادت کردم...حالاکه فکر
ازدست دادنش داره دیوونه ام می کنه...
طولی نکشید که رادوین حاضر وآماده از اتاق
خارج شدوبعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،به سمتم اومد...
ودوباره سرفه هاش...سرفه اش
گرفته بود وصدای سرفه های ممتد ولجبازش توی گوشم می پیچید...خیلی تلاش کرد خاموششون
کنه ولی موفق نشد!
دردناک ترین سمفونی بود که تابه حال به گوشم خورده بود...کی فکرش ومی کرد یه روز صدای سرفه رادوین بشه دلیل گریه های من؟!
هردو از خونه خارج شدیم...
حالا دوتا صدا توراهروی ساختمون می پیچید...یکی
صدای سرفه های مکرر رادوین ویکی
مطالب مشابه :
رمان در همسایگی گودزیلا فصل16
رمان در همسایگی گودزیلا فصل16. وسکوت کرد هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود زل زده بودبه ماه
برچسب :
رمان در همسایگی گودزیلا