رمان گرگ و میش(9)

سرانجام نور کمسوي یک روز ابريِ دیگر بیدارم کرد. با گیجی و سستی، درحالی که بازویم را روي چشمانم گذاشته بودم، دراز کشیدم. چیزي، یک رویا سعی می کرد به یادم بیاید و براي شکستن هوشیاري ام مبارزه می کرد. ناله اي کردم و به امید ای نکه خواب بروم، در جاي خود غلتیدم. و سپس افکار روز قبل، به مغزم هجوم آوردند.
«اوه!»دري تند بلند شدم، که سرم گیج رفت.
«موهات مثل یه کوپه علفِ خشک، شده... ولی من خوشم میاد.» صداي آرامش از صندلی تابیِ گوشه ي اتاق می آمد.
«ادوارد! تو موندي!؟» ذوق زده شدم و بدون لحظ هاي فکر کردن، خودم را در طول اتاق، به سمتش پرتاب کردم و بغلش کردم. وقتی مغزم متوجه ي حرکاتم شد، خشکم زد، و با دیدن ابراز احساسات غیر قابل کنترلم شوکه شدم. با ترس از آنکه کار اشتباهی از من سر زده باشد، به او زل زدم.
اما او خندید.
جا خورده بود، جواب داد:«لبته!» اما به نظر می آمد که از واکنشم خوشش آمده. دست هایش پشتم را لمس کردند.
از روي احتیاط، سرم را بر شان هاش گذاشتم و بوي پوستش را استشمام کردم.
«مطمئن بودم که این یه رویاست.»
با تمسخر گفت:«تو او نقدرها هم خلاق نیستی.»
«چارلی!»ناگهان یادم آمد و بدون حتی لحظ هاي فکر کردن باز هم از جایم پریدم و به سمت در رفتم.
«یه ساعت پیش رفت و باید بگم بعد از جدا کردن سیم باتر يها رفت. باید اعتراف کنم که ناامید شدم. اگه می خواستی بري، واقعاً این تمام چیزي بود که جلوتو می گرفت»
همان جایی که ایستاده بودم، ماندم. به شدت میخواستم دوباره نزدیکش بروم اما نگران بودم دهانم بوي بدي بدهد.
یادآوري کرد:«معمولاً صبح ها گیج نمی زدي!» آغوشش را براي بغل کردن من باز کرد. دعوتی تقریباً غیر قابل مقاومت.
اقرار کردم:«یه دقیقه دیگه وقت میخوام آدم باشم.»
«صبر می کنم.»
به سرعت به حمام رفتم. احساساتم غیر قابل تشخیص بود. خودم را نه از درون و نه در ظاهر نمی شناختم.
صورت درون آینه، تقریباً یک غریبه بود چشم ها خیلی روشن بودند و روي گون هام لکه هاي قرمز هیجان وجود داشت. بعد از مسواك زدن، به سراغ موهایم رفتم تا پیچ خوردگی هایش را باز کنم. آب سرد را به صورتم پاشیدم و سعی کردم به شکلی طبیعی نفس بکشم. اما موفقیت قابل توج هاي به دست نیاوردم. تقریباً به سمت اتاقم دویدم.
برایم مثل یک معجزه بود که هنوز با آغوش باز آنجا منتظرم بود. دست هایش را باز کرد و قلپم به تاپ تاپ افتاد.
مرا در آغوش گرفت و زمزمه کرد:«برگشتت رو خوشامد میگم.»
مدتی در سکوت تکانم داد تا اینکه متوجه شدم لباسهایش عوض شد هاند و موهایش صاف اند.
در حالی که یقه ي لباس تازه اش را لمس می کردم، متهمش کردم:«تو رفتی؟»
«به سختی م یتونستم با همون لباس هایی که باهاشون اومدم اینجا، برگردم همسایه ها چه فکري می کنند؟»
اخم کردم.
«تو عمیقاً خواب بودي. هیچی رو از دست ندادم.» چشمانش برق کوچکی زدند. حرف زد نهات قبلش اومد.
نالیدم:«چی شنیدي؟»
چشم هاي طلایی اش جان تازه اي گرفتند:«گفتی عاشقمی!»
سرم را تکان دادم و به یادش آوردم:«این رو از قبل می دونستی.»
«شنیدنش هم به همون اندازه شیرین بود.»
صورتم را روي شانه اش پنهان کردم.
نجوا کردم:«من عاشقتم»
به سادگی جواب داد:«تو الان زندگیِ منی.»
در آن لحظه چیز بیشتري براي گفتن نبود. درحالی که اتاق نورانی تر می شد، هردویمان را به عقب و جلو تاب می داد.
سرانجام، با حالتی معمولی گفت:«وقت صبحانه ست.» مطمئن ام می خواست ثابت کند که تمام ضعف هاي انسانی ام را به یاد دارد.
به همین دلیل، گلویم را با دو دستم فشار دادم و با چشمان باز خیره نگاهش کردم. صورتش را ترسی ناگهانی فرا گرفت.
پوزخند زدم:«شوخی کردم. و تو می گفتی که نمی تونم بازیگري کنم.»
با بیزاري اخم کرد:«خنده دار نبود.»
«خیلی هم خنده دار بود و خودت هم اینو می دونی.» اما با دقت چشمان طلایی اش را بررسی کردم تا مطمئن شوم بخشیده شده ام. ظاهراً، بخشیده شده بودم.
پرسید:«باید درستش کنم؟ وقت صبحانه واسه آدم هاست.»
«اوه باشه»
با ملایمت مرا بر روي شانه هاي سنگی اش انداخت. سرعتش نفسم را بند آورد. درحالی که به سادگی مرا از پله ها پایین می برد، مخالفت می کردم اما او توجهی نمی کرد. دقیق بر روي یک صندلی قرارم داد.
جو آشپزخانه روشن و شاد بود. انگار از مودِ من جذب کرده بود.
با خوش رویی پرسیدم:«صبحونه چی داریم؟»
این باعث شد براي دقیق هاي ساکت شود.
ابروان مرمري اش در هم رفت:«امم... مطمئن نیستم. چی دوست داري؟»
نیشم را باز کردم و از جا پریدم.
«مهم نیست، خودم خوب بلدم از خودم مراقبت کنم. شکارم رو نگاه کن»
یک کاسه و یک بسته گندمک پیدا کردم. وقتی درحال ریختن شیر و برداشتن قاشق بودم، میتوانستم.
سنگینی نگاهش را حس کنم. غذایم را روي میز گذاشتم و صبر کردم.
پرسیدم:«می تونم چیزي واست بیارم؟» نمی خواستم بی ادب باشم.
پشت چشمی نازك کرد:«فقط بخور بلا!»
کنار میز نشستم و همین طور که اولین قاشقم را می خوردم، نگاهش می کردم. به من خیره شده بود و تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. باعث می شد خجالتی شوم. دهانم را پاك کردم تا با صحبت کردن، حواسش را پرت کنم.
پرسیدم:«برنامه امروز چیه؟»
«هومم» می دیدم که جوابش را به دقت انتخاب می کرد: «نظرت چیه خانواده ام رو ببینیم؟»
لقمه در دهانم پرید.
«الان ترسیدي؟»امیدوار به نظر میرسید.
اعتراف کردم:«آره!» چه طور می توانستم مخالفت کنم؟ م یتوانست چشمانم را ببیند.
لبخند مغرورانه اي زد:«نگران نباش. ازت محافظت می کنم.»
توضیح دادم:«من ازشون نمی ترسم. می ترسم که اونا از من... خوششون نیاد. غافلگیر نمی شن که تو کسی... مثل من رو... ببري خونه ملاق تشون؟ می دونن که من راجع بهشون میدونم؟»
«اوه، اونا کاملاً از همه چیز خبر دارن. می دونی دیروز داشتن شر طبندي میکردن...» لبخند زد اما صدایش خشن بود:
«رو این که من تو رو برمی گردونم یا نه، اما نم یتونم تصور کنم چرا کسی باید خلاف آلیس شرط بندي کنه؟ در هر صورت ما تو خانواده رازي نداریم. واقعاً با وجود ذهن خونیِ من و آینده بینیِ آلیس و این چیزا،امکان پذیر نیست»
«و ای نکه جسپر کاري می کنه که احساس گرم و نرمی کنی و دل و رود هي خودت رو بریزي بیرون، اینو فراموش نکن.»
«تو توجه کردي.» لبخند مشوقانه اي زد.
شکلکی در آوردم:«به ای نکه کمابیش این کارو میکنم، معروفم. خب، آلیس دیده که من برمی گردم؟»
عکس العملش عجیب بود. با ناراحتی جواب داد:«یه چیزي تو این مایه ها» رویش را برگرداند تا نتوانم چشمانش را ببینم. با کنجکاوي به او خیره شدم.
«این اصلاً خوبه؟»درحالی که به تندي برمی گشت تا به صبحان هام نگاه کند، با نگاه موذیانه اي، این را پرسید.«حقیقتاً زیاد اشتها آور به نظر نمیاد»
زمزمه کردم:«خب، به پاي گریزلیِ عصبانی نمی رسه...» و چهر هي خشمگینش را نادیده گرفتم. هنوز از این که چرا وقتی اسم آلیس را آوردم، چنین عک سالعملی نشان داد، متعجب بودم. درحالی که فکر می کردم،
با عجله بقیه ي گندمکم را خوردم..
دوباره مثل مجسمه ي ادونیس، وسط آشپزخانه ایستاد. با حواس پرتی از پنجره ي عقبی به بیرون زل زده بود. سپس چشمانش دوباره روي من بودند و همان لبخند نفسگیرش، بر روي صورتش بود.
«و فکر کنم تو هم باید من رو به بابات معرفی کنی.»
یاد اوری کردم:«اون همین الان هم تو رو میشناسه.»
«منظورم به عنوان دوست پسرت هست.»
با سوءظن به او خیره شدم:«چرا؟»
مظلومانه پرسید:«مگه رسم نیست؟»
اعتراف کردم:«نمیدونم.» تاریخچ هي دوست پسرهایم منابع کمی در این باره، در اختیارم میگذاشتند. نه این که قوانین معمول دوستی، در اینجا صادق هستند «می دونی، اصلاً لازم نیست. من ازت انتظار ندارم که... منظورم اینه که مجبور نیستی واس هم نقش بازي کنی.»
لبخندش صبورانه بود:«من نقش بازي نمی کنم.»
باقی مانده ي گندمکم را به سمت لبه ي کاسه هل دادم و لبم را گزیدم.
تقاضا کرد:«می خواي به چارلی بگی که من دوست پسرتم یا نه.»
«این چیزیه که هستی؟»
جلوي انقباض ماهیچه هایم را که از فکر ادوارد و چارلی و کلمه ي دوست پسر همزمان در یک اتاق ایجاد شده بود، گرفتم.
«قبول دارم، استفاده از کلمه ي پسر غلطه.»
اقرار کردم:«درواقع، من این احساس رو داشتم که تو چیزي فراتر از اینایی.» نگاهم را به میز دوختم.
«خب نمی دونم لازمه تمام جزئیات خونبار رو هم بهش بگیم.»
روي میز خم شد تا چان هام را با انگشتِ سرد و لطیفش بلند کند. «ولی یه سري توضیحات لازم داره که چرا من همه ش این دور و اطرافم. نمی خوام رئیس پلیس سوان، حکم جلب من رو بگیره.»
پرسیدم:«به طور ناگهانی مشتاق شده بودم«واقعاً قراره اینجا باشی.»
به من اطمینان داد:«تا هروقت که دلت بخواد.»
هشدار دادم:«من همیشه تو رو میخوام. تا ابد.»
به آرامی دور میز قدم زد و در چند قدمی ام مکث کرد. جلو آمد تا بند انگشتش را به گون هام بزند. صورتش غیر قابل خواندن بود.
پرسیدم:«این ناراحتت می کنه؟»
جوابی نداد. براي مدتِ غیر قابل انداز هگیري اي به چشمانم خیره شد.
در آخر پرسید:«تموم کردي؟»
از جایم پریدم:«بله.»
«برو لباس بپوش من اینجا منتظر می مونم.»
تصمیم گیري در مورد ای نکه چه بپوشم، سخت بود. شک داشتم که کتابِ آموش آداب معشرتی داشته باشم که توضیح داده باشد هنگامی که عزیز خون آشامتان شما را به خانه اش می برد تا خانواده ي خون آشامش را ببینید، چه بپوشید. فکر کردن به کلمه ي خون آشام در ذهنم، راحت بود. می دانستم که عمداً از به کار بردنش دوري می کردم.
در آخر تنها دامنم را که بلند و خاک یرنگ بود، پوشیدم باز هم معمولی و بلوز آبی تیره ام را که یک بار از آن تعریف کرده بود، به تن کردم. نگاهی سریع به آینه به من فهماند که موهایم کاملاً غیرقابل تحم لاند براي همین آن ها را دم اسبی کردم.
«حله.» از پله ها پایین پریدم:«آماده ام.»
در پایین پله ها و نزدیک تر از چیزي که تصور میکردم منتظر ایستاده بود و من ی کراست روي او پریدم. مرا گرفت و قبل از این که ناگهان مرا نزدیک تر بکشد، براي چند لحظه، در فاصله ي محتاطانه اي نگه ام داشت.
در گوشم زمزمه کرد:«دوباره اشتباه می کنی. تو اصلاً هم آماده نیستی هیچکس نباید انقدر وسوس هبرانگیز به نظر بیاد، عادلانه نیست.»
پرسیدم:«وسوسه انگیز به چه صورت؟ من میتونم عوض کنم...»
آهی کشید و سرش را تکان داد:«تو خیلی خنگی» با لطافت لب هاي سردش را به پیشانی ام فشرد، و اتاق به گردش در آمد. بوي نفسش فکر کردن را غیر ممکن میکرد.
گفت:«باید توضیح بدم چه جوري وسوسه ام می کنی؟»
ققطعاً انتظار نداشت جوابی بدهم. انگشتانش به آرامی از روي ستون فقراتم پایین می آمدند؛ نفسش سری عتر به پوستم میرسید. دستان بی جانم روي قفسه ي سینه اش بودند و من دوباره احساس سرگیجه کردم. به آرامی سرش را کج کرد و ل بهاي سردش را براي دومین بار به لبانم رساند و خیلی بادقت، به آرامی آ نها را از هم جدا کرد.
و بعد من از حال رفتم.
«بلا؟؟؟» همان طور که مرا م یگرفت و می ایستاند، صدایش مضطرب شد.
با گیجی او را متهم کردم:«من... رو... از... حال... بردي»
با عصبانیت شروع به غرغر کرد:«من با تو چی کار کنم؟ دیروز بوسیدمت، بهم حمله کردي! امروز رو دستم بی هوش شدی.»
به سستی خندیدم. وقتی سرم گیج می رفت، گذاشتم بازوانش نگه ام دارند.
آه کشید:«عجب مزدي واسه خوب بودن تو همه چیز.»
هنوز گیج بودم. «مشکل همینه. تو خیلی خوبی. خیلی خیلی خوب»
پرسید:«حالت بده؟»قبلاً هم مرا این طوري دیده بود.
«اصلاً این یه نوع از حال رفتن نبود. نمی دونم چی شد.» با پشیمانی سرم را تکان دادم:«فکر کنم، فراموش کردم نفس بکشم.»
«اینطوري هیچ جا نمی تونم ببرمت»
تاکید کردم:«من خوبم. در هر حال خانواده ات فکر می کنن من احمقم. فرقش چیه؟»
براي لحظ هاي بررسی ام کرد و به صورت غیرمنتظره اي، نظر داد:«از ترکیب این رنگ با پوستت خیلی خوشم میاد.»
به صورت لذت بخشی سرخ شدم و به سمتِ دیگري نگاه کردم.
گفتم:«ببین من واقعاً به سختی سعی می کنم در مورد کاري که چیزي به انجام دادنش نمونده، فکر نکنم. پس میشه دیگه بریم؟»
«و تو نگرانی؛ نه به خاطر این که داري می ري یه خونه پر از خو نآشام ببینی، بلکه به این خاطر که فکر می کنی این خون آشام ها تو رو قبول نمیکنن. درسته؟»
بلافاصله جواب دادم: «درسته.» تعجبم را در کاربرد معمولی این کلماتش پنهان کردم.
سرش را تکان داد:«تو شگفت انگیزي.»
همین طور که وانتم را به سمتِ بیرون شهر می راند، متوجه شدم که نمی دانم کجا زندگی می کند. از روي پلِرودخانه ي کالاوا گذشتیم. جاده به سمت شمال می پیچید. خانه هایی که از کنارمان می گذشتند، از هم فاصله می گرفتند و بزرگ تر می شدند. و سپس، تماماً از خانه هاي دیگر گذشتیم و به سمت جنگل م هآلود رفتیم.
همین طور که داشتم تصمیم می گرفتم بپرسم یا صبور باشم، ناگهان به سمت یک جاده خاکی که بدون تابلو بود و از بین سرخ سها به سختی دیده می شد، پیچید. جنگل از هر دو طرف به جاده نفوذ کرده بود و جاده با پیچش هاي مارگونه اش به دور درختان باستانی، تنها تا چند متر قابل تشخیص بود.
و سپس، پس از چند مایل، درختان از هم فاصله گرفتند و ما ناگهان در یک علف زار بودیم، یا شاید واقعاً یک محوطه ي چمنِ ساخته ي دست انسان؟ اما تیرگی جنگل کم نشد چون شش درخت سدر کهن با شاخه هاي وسیع و پرپیچ و خمشان، بر تمام محوطه سایه انداخته بودند.
درختان سایه هاي محافظشان را درست تا دیوار خانه اي که در میانشان روییده بود، گسترش داده بودند که ایوان پیچیده به دور طبقه ي اول آن را بی استفاده می کردند.
نمی دانستم انتظار چه چیزي را داشتم اما قطعاً منتظر چنین چیزي نبودم. خانه اي جاویدان، دلنشین و احتمالاً صدساله بود با رنگ سفیدِ ملایم و کم رنگ. سه طبقه با تقسیم بندي هاي مناسب داشت و مستطیل شکل بود.
درها و پنجره ها یا ساز هي اصلی بودند و یا خیلی خوب بازسازي شده بودند. وانتِ من تنها ماشین در دیدرس بود. می توانستم صداي رودخانه را که در تیرگی جنگل پنهان بود، در همان نزدیکی بشنوم.
«واو!»
لبخند زد:«ازش خوشت میاد؟»
«این... جذابیتِ خاصی داره»
انتهاي موهایم را کشید و بیصدا خندید.
پرسید:«حاضري؟»درِ طرفِ من را باز کرد.
«حتی یه ذره بزن بریم.» سعی کردم بخندم، اما خنده در گلویم گیر کرد. با نگرانی موهایم را صاف کردم.
«خیلی دوست داشتنی شدي.»دستم را به سادگی گرفت؛ بدون این که درباره اش فکر کند.
از میان سایه ي غلیظ، قدم زنان به سمتِ ایوان رفتیم. می دانستم می تواند تنشم را حس کند. شستش را به صورت دایره وار و آرامش بخش، پشتِ دستم میکشید.
در را برایم باز کرد.
داخل خانه که بزرگ و روشن و خیلی بی آلایش بود، باز هم شگفت انگیزتر و از بیرون غیرقابل پیش بینی تر بود. خانه در اصل باید چند اتاق مجزا می بود اما بیشتر دیوارها را از طبقه ي اول برداشته بودند تا یک فضاي بزرگ بسازند. در عقب، دیوارِ رو به جنوب را تماماً با شیشه عوض کرده بودند و در آن سوي سایه ي سدرها، چمن زارِ بدون پوشش تا رودخانه ي پهناور گسترش یافته بود. پلکانی حجیم و دایره اي در قسمتِ غربیِ اتاق حاکم بود.
دیوارها، سقف تیردار، زمین چوبی و فر شهاي ضخیم همه در مایه هاي سفید رنگ بودند.
در قسمتی که براي یک پیانوي تماشاییِ مجلل، بلندتر از جاهاي دیگر زمین ساخته شده بود، دقیقاً سمتِ چپ در، پدر و مادر ادوارد براي خوشامدگویی به ما ایستاده بودند.
دکتر کالن را قبلاً دیده بودم اما باز هم نمی توانستم جلوي شکه شدنم از جوانی و کمال ظالمانه اش را بگیرم. در کنارش ازمی ایستاده بود. حدس می زدم. تنها فرد خانواده که قبلاً ندیده بودم. همان رنگ پریدگی و زیباییِ بقیه را داشت. چیزي در صورتِ قلب مانندش، امواج مهربانی اش و موهاي کاراملی رنگش، مرا به یاد دختران ساده ي زمان فیلم هاي صامت می انداخت. کوچک و قلمی بود اما به نسبتِ دیگران، کمتر زاویه دار و بیشتر گرد بود. هردو لباس هاي معمولیِ رن گروشنی پوشیده بودند که با درون خانه جور بود.
براي خوشامد گویی لبخند زدند اما حرکتی براي رسیدن به ما نکردند. حدس زدم سعی میکردند مرا نترسانند.
صداي ادوارد سکوت کوتاه را شکست:«کارلایل، ازمی، این بلائه.»
«خیلی خوش اومدي بلا.» کارلایل با دقت و اندازه، قدم برداشت تا به من رسید. به طور آزمایشی دستش را بالا آورد و من قدمی به جلو برداشتم تا با او دست بدهم.
«خوشحالم که شما رو دوباره می بینم، دکتر کالن»
«خواهش می کنم منو کارلایل صدا کن.»
«کارلایل.» به او لبخندي زدم. اعتماد به نفسِ ناگهانی ام شگفت زده ام کرد. می توانستم آسودگی خاطر ادوارد را در کنارم حس کنم.
ازمی هم لبخند زد و قدمی به جلو برداشت تا دستش به دستم برسد. دست سرد و سنگی اش همان چیزي بود که انتظار داشتم.
خالصانه گفت:«خوشحالم که با تو آشنا میشم.»
«ممنون. منم از دیدنتون شما خوشحالم.» و واقعاً بودم. مثل ملاقات با یک داستان پریان بود سفیدبرفیِ واقعی.
ادوارد پرسید:«آلیس و جسپر کجان؟» اما کسی جواب نداد. چون آن ها در همان لحظه بالاي پلکان عریض پدیدار شدند.
آلیس با اشتیاق گفت:«هی، ادوارد!» به پایین پله ها دوید. تضادي از موي سیاه و صورت سفید، که خیلی ناگهانی و دلپذیر جلوي من ایستاد. کارلایل و ازمی نگاه هاي اخطاردهنده اي به او انداختند اما من خوشم آمد. طبیعی بود، حداقل براي او.
آلیس گفت:«سلام، بلا» و به جلو خم شد تا گونه ام را ببوسد. اگر ازمی و کارلایل نگاههاي محتاطانه اي داشتند، حالا گیج به نظر می رسیدند. من هم شوکه شده بودم اما خیلی هم خوشحال بودم که به نظر می رسید
تماماً مرا پذیرفته اند. وقتی احساس کردم ادوارد محکم در کنارم ایستاد، جا خوردم. نیم نگاهی به صورتش انداختم اما غیرقابل خواندن بود.پ
آلیس توضیح داد:«تو واقعاً بوي خوبی میدي، هیچ وقت متوجه نشده بودم.» که واقعاً خجالت زده ام کرد. به نظر نمی رسید هیچکدام شان کاملاً بدانند چه باید بگویند، تا ای نکه جسپر هم آمد. قدبلند و مانند شیر. احساس آسایشی درونم شکل گرفت و من ناگهان، علی رغم جایی که بودم، احساس راحتی کردم. ادوارد به جسپر خیره شد، یک ابرویش را بالا برد و من به یاد آوردم که جسپر چه کاري می تواند انجام دهد.
جسپر گفت:«سلام بلا.» فاصله اش را حفظ کرد، بدون اقدامی براي دست دادن. اما غیر ممکن بود که نزدیک او احساس ناراحتی کرد.
«سلام جسپر» با خجالت به او و سپس به دیگران لبخند زدم:«از دیدن همتون خوشوقتم شما خونه ي خیلی قشنگی دارید» این را بر طبق آیین و رسوم اضافه کردم.
ازمی گفت:«ممنون. ما خیلی خوشحالیم که تو اومدي.» خیلی با احساس صحبت کرد و فهمیدم که فکر می کند من شجاع هستم.
و این را هم فهمیدم که امت و رزالی حضور ندارند. به یاد حالت خیلی معصوم ادوارد افتادم که وقتی از او
راجع به این که دیگران از من خوششان نیاید، پرسیدم، به چهر هاش دست داد.
حالت کارلایل، رشته ي افکارم را پاره کرد. مشتاقانه به ادوارد زل زده بود. از گوشه ي چشم دیدم که ادوارد یک مرتبه سر تکان داد.
به سمتِ دیگري نگاه کردم. سعی کردم مودب باشم. چشمانم دوباره به ساز زیبایی که در گوشه اي نزدیک به در قرار گرفته بود، افتاد. ناگهان به یاد خیالاتِ دوران کودک یام افتادم که دوست داشتم یک بلیط بخت آزمایی ببرم تا براي مادرم یک گراند پیانو بخرم.
او واقعاً خوب نبود فقط براي خودش، پیانوي دست دوم مان را می نواخت اما من دوست داشتم نواختنش را تماشا کنم. او خوشحال و مجذوب شده بود و براي من به نظر کسی، غیر از شخصیتِ مامان م یآمد. تمام درس ها را به من یاد می داد. البته مثل بیشتر بچه ها، تا وقتی که مرا به حال خود رها نکرده بود، شکایت میکردم.
ازمی متوجه ي شیفتگی ام شد.
پرسید:«ساز می زنی؟» سرش را به سمتِ پیانو متمایل کرد. سرم را تکان دادم:«نه اصلاً. ولی این خیلی قشنگه مال شماست؟»
خندید:«ادوارد بهت نگفته بود که موسیقی کار میکنه؟»
«نه»با چشمانِ باریک شده، به حالتِ معصومانه اي که او به خود گرفته بود، خیره شدم:«حدس می زنم باید می دونستم»
ازمی ابروهاي ظریفش را با گیجی بالا برد.
روشن کردم:«ادوارد می تونه همه جور کاري بکنه، درسته؟»
جسپر پوزخند صداداري زد و ازمی نگاه سرزنش باري به ادوارد انداخت.
سرزنش کنان گفت:«امیدوارم خودنمایی نکرده باشی بی ادبیه»
«فقط یه خورده» آزادانه خندید. چهره ي ازمی با این صدا نرم شد و آ نها نگاه مختصري رد و بدل کردند که من معنی اش را نفهمیدم؛ هرچند که صورت ازمی تقریباً از خود راضی به نظر می رسید.
تصحیح کردم:«در واقع، اون خیلی متواضع بوده»
ازمی تشویق کنان گفت:«خب، براش ساز بزن»
اعتراض کرد:«خودت همین الان گفتی خودنمایی، ب یادبیه»
و او جواب داد:«تو هر قانونی، استثنائی وجود داره»
داوطلبانه گفتم:«دوست دارم ساز زدنت رو ببینم»
ازمی او را به طرف پیانو هل داد:«پس تصویب شد.» ادوارد مرا به دنبال خودش کشید، و روي صندلیِ کنارش نشاند.
قبل از ای نکه کلیدها را بزند، نگاه خشمگین و طولان یاي به من انداخت.
و سپس انگشتانش با نرمی بر روي دکمه هاي عاجی رنگ به گردش در آمد و اتاق با ترکیبی از صداها پر شد. خیلی مجلل بود، باور این که فقط یک جفت دست این را می نوازد، غیرممکن بود.
چانه ام آویزان شد و دهانم از شگفتی و حیرت باز ماند و صداي خندیدنِ آرامی را از پشت سرم شنیدم که به واکنش من میخندید.
ادوارد با لحنی معمولی به من نگاه کرد، هنوز صداي موزیک در اطراف مان بدون قطع شدن یا مکث کردن، پراکنده بود. «ازش خوشت میاد؟»
بریده بریده گفتم:«تو این رو نوشتی؟»تازه داشتم می فهمیدم.
سر تکان داد:«ازمی اینو دوست داره»
چشمانم را بستم و سرم را تکان دادم.
«چی شده؟»
«شدیداً احساس ناچیزي می کنم.»
موسیقی آرام شد و به چیزي ملایم تر تبدیل شد. و در کمال شگفتی ام، از میان امواج انبوه نتها، لالایش را کشف کردم.
با ملایمت گفت:«تو الهام بخش این یکی بودي» موسیقی بیش از حد دلنشین شد.
نمی توانستم صحبت کنم.
با حالت محاور هاي گفت:«می دونی، اونا دوسِت دارن. مخصوصاً ازمی»
نگاهی به پشت سرم انداختم، اما حالا آن اتاق بزرگ خالی بود:«کجا رفتن؟»
«فکر می کنم، خیلی زیرکانه، کمی فضاي شخصی بهمون دادن»
آه کشیدم:«اونا من رو دوست دارن... اما رزالی و اِمِت..»
دنبالش حرکت کردم. مطمئن نبودم چطورشک هایم را بیان کنم.
اخم کرد و گفت:«نگران رزالی نباش.» . چشمانش گشاد و متقاعدکننده شده بودند:«بالاخره با این مسئله کنار میاد.»
با بدبینی لبهایم را جمع کردم:«اِمِت.»
«خب، اون فکر می کنه من دیوونه ام. این درسته. ولی مشکلی با تو نداره. داره سعی می کنه رزالی رو سر عقل بیاره»
«چی ناراحتش می کنه؟» مطمئن نبودم بخواهم جوابش را بشنوم.
آه عمیقی کشید:« رزالی بیشتر از همه مشکل داره با چیزي که... ما هستیم. براش سخته کسی حقیقت رو بدونه و یه مقدار هم حسوده.»
ناباورانه پرسیدم:«رزالی به من حسودي می کنه؟»سعی کردم دنیایی را تصور کنم که کسی به خیره کنندگی رزالی، بتواند دلیل قانع کننده اي براي حسادت کردن به کسی مثل من داشته باشد.
شانه هایش را بالا انداخت«تو انسانی. و اونم آرزو می کنه که انسان بود.»
من من کنان گفتم:«اوه!»هنوز مبهوت بودم«گرچه، حتی جسپر هم...»
گفت:«اون واقعاً تقصیر منه. بهت گفتم که آخرین نفریه که روش ما رو واسه زندگی کردن امتحان کرده. بهش هشدار دادم که فاصله ش رو حفظ کنه.»
به دلیلش فکر کردم و بدنم لرزید.
«ازمی و کارلایل...؟» سریع ادامه دادم تا نگذارم متوجه شود.
خوشحالن که من رو خوشحال می بینن. در واقع، ازمی حتی اگه تو یه چشم سوم داشتی، یا پاهاي پره دار،اهمیتی نمی داد. تمام این مدت نگرانم بود. می ترسید چیزي از ذاتم وقتی که درست می شدم، اشتباه شده.وقتی که کارلایل عوضم کرد، خیلی جوون بودم... ازمی الان خیلی خوشحاله. هر وقت که لمست می کنم، اون نزدیکه از احساس رضایت خفه»
«آلیس به نظر خیلی... پرشور و حرارت میاد.»
با لب هاي به همچسبیده گفت:«آلیس تو دیدن قضایا، دید مخصوص به خودش رو داره.»
«و تو نمی خواي اینو توضیح بدي، می خواي؟»
لحظه اي سکوت بین مان حکم فرما شد. فهمید که می دانم چیزي را از من پنهان میکند. فهمیدم که حالا نمی خواست چیزي بگوید.
«خب، کارلایل چی داشت بهت می گفت؟»
ابروانش را در هم کشید:«متوجه شدي، درسته؟»
شانه بالا انداختم:«البته.»
قبل از این که جوابی بدهد، براي چند ثانیه، متفکرانه به من خیره شد:«می خواست خبرهایی رو بهم بده و نمی دونست چیزیه که من به تو هم میگم یا نه»
«میگی؟»
«مجبورم. چون می خوام یه ذره... چند روز آینده رو بیش از حد مواظبت باشم یا چند هفته و نمی خوام فکر کنی من طبیعتاً موجود سلطه جویی ام»
«چی شده؟»
«چیزي نشده. درواقع، آلیس بازدیدکننده هایی رو دیده که به زودي میان. اونا می دونن ما این جاییم، و کنجکاون»
«بازدیدکننده ها؟»
«آره. خب، البته، اونا مثل ما نیستن. منظورم روش شکارشونه. احتمالاً اصلاً توي شهر نمیان. ولی من به هیچ وجه نمی ذارم تا وقتی که اونا برن، از دیدم خارج شی»
لرزه به تنم افتاد.
زمزمه کرد:«آخرش یه واکنش معقول! داشتم فکر می کردم که تو هیچ حسی واسه محافظت از خودت نداري.»
گذاشتم که بگذرد. اطراف را نگاه م یکردم. چشمانم دوباره دور این اتاق بزرگ سرگردان بودند.
نگاه ام را دنبال کرد و گفت:«چیزي نیست که انتظارش رو داشتی. هست؟»
حرفش را تایید کردم:«نه»
موذیانه ادامه داد:«نه تابوتی و نه یه کپه جمجه تو گوشه اي. حتی فکر نمی کنم که تار عنکبوت هم داشته باشیم... چه یأسیه واسه تو»
حرف هاي نیش دارش را نشنیده گرفتم:«خیلی روشنه... و خیلی باز»
وقتی جواب داد صدایش جد يتر بود:«اینجا تنها جاییه که ما هرگز مجبور نیستیم توش قایم بشیم»
موسیقی اي که هنوز درحال نواختنش بود موسیقیِ من داشت به انتها می رسید. آخرین اکوردها به یک کلید غمگین تغییر م یکردند و آخرین نُت به طرز اندو هباري، در سکوت محو شد.
زیرلبی گفتم:«مرسی»متوجه شدم که اشک در چشمانم حلقه زده. خجالت زده پاکشان کردم.
گوشه ي چشمم را با دست نوازش کرد و قطره اشکی را که از دست من در رفته بود، برداشت. انگشتش را بالا برد. در فکر فرو رفته بود. قطره اي از اشک هاي روي صورتم را امتحان کرد.
بعد، به سرعتی که من نتوانستم مطمئن باشم که واقعاً این کار را کرده یا نه، انگشتش را در دهانش برد تا مزه مزه اش کند.
با کنجکاوي نگاهش کردم و او براي لحظ هاي کشدار، به من خیره شد تا اینکه عاقبت، لبخند زد.
«می خواي بقیه ي قسم تهاي خونه رو ببینی؟»
براي اطمینان پرسیدم:«تابوتی نیست؟» حالت طعنه آمیز صدایم نتوانست دلواپسیِ کوچک اما واقعی ام را به طور کامل پنهان کند.
خندید. دستم را گرفت و مرا از جلوي پیانو گذراند.
قول داد:«هیچ تابوتی نیست»
از پلکان بزرگ بالا رفتیم. دستم روي نرده هاي صاف و براق کشیده میشد. سرسراي بزرگ بالاي پله ها، با چوب هاي عسلی رنگ، قاب بندي شده بود؛ درست مثل تخت ههاي کف اتاق.
همین طور که در گذشتن از مقابل درها راهنمایی ام می کرد، اشاره کرد:«اتاق رزالی و امت... دفتر کارلایل... اتاق آلیس..»
می خواست ادامه بدهد اما من مثل یک مرده در انتهاي سرسرا ایستادم و ناباورانه به زر و زیوري که بالاي سرم، روي دیوار آویزان شده بودند، زل زدم. ادوارد با دهان بسته، به قیافه ي سردرگمم خندید.
گفت:«می تونی بخندي. این به نوعی طعنه آمیزه.»
نخندیدم. دستم خود به خود بالا رفت و یکی از انگشتانم طوري دراز شد که انگار می خواست صلیب بزرگ چوبی را لمس کند.
رنگ سبز تیره اش با نمون هي روشن تري که روي دیوار بود، در تضاد بود. لمسش نکردم. اگرچه کنجکاو بودم بدانم آن چوب کهنه به انداز هاي که به نظر می رسید، نرم است یا نه
حدس زدم:«این باید خیلی قدیمی باشه»
شانه بالا انداخت:«اوایل 1630 ، یه کم بیشتر یا کمتر»
نگاهم را از صلیب برداشتم تا به او خیره شوم.
تعجب کردم:«چرا اینو اینجا نگه میداري؟»
«اسه تجدید خاطرات گذشته، این مالِ پدرِ کارلایله.»
با تردید اظهار نظر کردم:«اون عتیقه جمع م یکرده؟»
«نه اون خودش اینو کند هکاري کرده. این بالاي دیوار میز موعظ هاش باقی مونده، جایی که توش سخنرانی می کرد»
مطمئن نبودم که صورتم این شوك ناگهانی را آشکار نکرده باشد، اما براي احتیاط باز هم به صلیب ساده و قدیمی زل زدم. به سرعت مسئله ي ذهنی ام را حل کردم. صلیب بیش از س یصد و هفتاد سال قدمت داشت. همان طور که سعی می کردم مغزم را از مغول هي این همه سال بیرون بکشم، سکوت به درازا کشید.
نگران به نظر می رسید:«حالت خوبه؟»
سوالش را نادیده گرفتم و به آرامی پرسیدم:«کارلایل چند سالشه؟» هنوز از تعجب به بالا خیره بودم.
ادوارد گفت:«اون تولد س یصد و شصت و دومین سالگیش رو جشن گرفت؟» به او نگاه کردم، میلیون ها سوال در چشمانم بود.
هم چنان که صحبت میکرد با دقت به من نگاه کرد.
«کارلایل اعتقاد داره که در سال 1640 تو لندن به دنیا اومد. به هر حال زمان با این دقت مشخص نشده. حداقل براي مردم عادي. گرچه این دقیقاً مربوط به قبل از قانون کراموِل میشه.»
صورتم را خونسرد نگه داشتم و همین طور که به او گوش می دادم، متوجه ي دقتش در بررسی امور شدم. اگر سعی نمی کردم این حرف ها را باور کنم، برایم راحتتر بود
«اون تنها پسر پیشواي روحانیِ کلیسا بود. مادرش وقتِ به دنیا اوردن اون فوت کرد. باباش یکی از متعصب هاي افراطی بود. وقتی پروتستان ها به قدرت رسیدند، اون مشتاق شکنج هي کاتولیک هاي رومی و بقیه ي مذهب ها بود. و حقیقت وجود شیطان رو هم باور داشت. اون اجاز هي شکار ساحره ها، گرگینه ها و... خون آشام ها رو صادر کرد»
این کلمه باعث شد خشک شوم. مطمئنم این را می دانست اما بدون مکث کردن، خون آشام ها رو صادر کرد ادامه داد.
«اونا خیلی از مردم بی گناه رو سوزوندن صدالبته موجودات حقیقی اي که دنبالشون بودند، به راحتی گرفتار نمی شدند.»«وقتی پیشواي روحانی پیر شد، پسر مطیعش رو تو تاخت و تازها، جانشینِ خودش کرد. اوایل کارلایل ناامیدکننده بود؛ اون تو متهم کردن و دیدن شیاطینِ جاهایی که وجود نداشتن، سریع عمل نمیکرد اما در عین حال سمج و با پشتکار بود و از پدرش باهوش تر.
در واقع اون گروهی از خون آشام هاي حقیقی رو پیدا کرد که تو مجاري فاضلاب شهر قایم شده بودند و فقط شب ها براي شکار بیرون می اومدن. اون روزا، زمانی که هیولاها فقط تو اسطوره و افسانه نبودن، بیشتر اونا ای نطوري زندگی می کردن»
«البته مردم چنگال ها و مشعل هاشون رو یکی کردن»- حالا خنده ي مختصرش تاریک تر بود-«و همون جایی که کارلایل هیولاها رو موقع اومدن تو خیابون دیده بود، منتظر موندن. بالاخره یکی ظاهر شد.»
صدایش خیلی آرام بود و باید به خودم فشار م یآوردم تا متوجه ي کلماتش شوم.
«اون احتمالاً باستانی بوده و از گرسنگی ضعیف شده. وقتی کارلایل ردپاي انبوده مردم رو گرفت، صداش رو شنید که با زبان لاتین به بقیه اعلام خطر می کرد. اون بین خیابو نها می دوید و کارلایل که بیست و سه ساله و خیلی تند و تیز بود، رهبر این تعقیب بود. اون موجود به راحتی میتونست ازشون پیشی بگیره اما کارلایل فکر می کنه که خیلی گرسنه اش بوده واسه همین برگشت و حمله کرد. اول روي کارلایل افتاد اما بقیه درست پشتش بودن واسه همین برگشت تا از خودش دفاع کنه. دو مرد رو کشت و با سومین نفر فرار کرد و کارلایل رو که خون ریزي داشت، تو خیابون رها کرد
مکث کرد. می توانستم احساس کنم که چیزي را در ذهنش تغییر می داد و از من پنهان می کرد«کارلایل می دونست پدرش چی کار م یکرد. می خواست جنازه ها رو آتیش بزنه هرچیزي که به وسیل هي هیولا آلوده
شده بود، باید نابود می شد. کارلایل به صورت غریزي عمل کرد تا زندگیِ خودش رو نجات بده. وقتی که انبوه مردم، شیطان و قربانی اش رو تعقیب می کردند، چهار دست و پا از کوچه بیرون اومد و تو یه زیرزمین قایم شد. سه روز خودش رو لابه لاي سیب زمینی هایی که داشتن م یپوسیدن، مخفی کرد. یه معجزه ست که تونست ساکت بمونه و کاري کنه که پیداش نکن»
«اما دیگه تموم شده بود و اون فهمید تبدیل به چی شده.»
مطمئن نبودم که صورتم چه چیزي نشان می داد اما ناگهان، حالتش تغییر کرد.
پرسید:«چه احساسی داري؟»
به او اطمینان دادم:«خوبم.» بعد با دودلی لبم را گاز گرفتم. مطمئناً کنجکاوي اي را که در نگاهم شعله می کشید، دیده بود.
لبخند زد:«انتظار دارم سوا لهاي بیشتري داشته باشی که ازم بپرسی.»
«یه کم.»
لبخندش بر روي دندان هاي فوق العاده اش پهن شد. شروع به برگشتن به پایین عمارت کرد. مرا با دست می کشید.

تشویقم کرد:«پس بیا. نشونت میدم.»

فصل شانزدهم
کارلایل
مرا به سمت عقب، به طرف اتاقی که قبلاً به عنوان دفترِ کارلایل به آن اشاره کرده بود، هدایت کرد. لحظه اي بیرون در توقف کرد.
صداي کارلایل دعوت مان کرد:«بیاین تو.»
ادوارد در را به اتاقی با سقف مرتفع و پنجره هایی بلند و مشرف به غرب باز کرد. دیوارهایی که قابل دیدن بودند، با چوبی تیر هتر پوشانده شده بودند.
بیشتر فضاي دیوارها با قفسه هاي کتاب بلندي پوشیده شده بود، که به بالاي سر من می رسیدند و کتاب هاي بسیاري را در خود جاي داده بودند، به طوري که تا به حال این همه کتاب در بیرون از کتاب خانه اي ندیده بودم.
کارلایل پشت میزي بزرگ از جنس چوب ماهون، روي یک صندلی چرمی نشسته بود و نشانه اي در صفحاتی از کتابِ ضخیمی که در دست داشت، می زد. اتاق مثل تصوراتِ من از دفتر رئیس یک دانشگاه بود.
فقط کارلایل جوان تر از آن بود که در این تصور بگنجد.
در حالی که از جایش بلند م یشد، با لحن خوشایندي از ما پرسید:«چه کاري می تونم واسه تون بکنم؟»
ادوارد گفت:«من می خواستم کمی از تاری خمون رو به بلا نشون بدم... خب، در واقع تاریخ تو رو.»
معذرت خواهی کردم:«ما نمی خواستیم مزاحمت بشیم.»
«مطلقاً. می خواید از کجا شروع کنید.»
ادوارد پاسخ داد:«درشکه چی.»
و دستش را به آهستگی و با بی توجهی بر شانه ام گذاشت و مرا به سمت عقب، به طرف دري که تازه از آن گذشته بودیم، برگرداند. هربار تماسِ او با من، حتی در معمولی ترین حالت هم در قلبم واکنش شنیدنی و آشکاري ایجاد می کرد. و این با وجود کارلایل در آنجا خجالت آور تر بود.
دیواري که با آن روبه رو شدیم با بقیه متفاوت بود. به جاي قفسه هاي کتاب، دیوار با عکس هاي قاب شده در هر اندازه اي پر شده بود، بعضی پررنگ بودند؛ و بقیه رنگِ گرفته و تیره اي داشتند. به دنبال چیزي منطقی گشتم، عامل مشترکی در بین نقوش این کلکسیون، اما هیچ چیز توجهم را در بررسی شتاب زده ام جلب نکرد
ادوارد مرا به سمت چپ کشید و جلوي نقاشیِ رنگِ روغنی که کوچک و مربعی شکل بود و قابِ چوبیِ ساده اي داشت، متوقفم کرد. نقاشی در برابر دیگر تابلوها که بزرگ تر و روشن تر بودند و رنگ هاي متنوع سیبیا داشتند، چندان به چشم نمی آمد. تابلو، نقاشیِ ظریفی از یک شهر پر از سق فهاي پرشیب بود که میل هاي باریک بالاي مناره هایش، بر فراز بر جهاي پراکنده اي قرار داشتند.
ادوارد گفت:«لندن در دهه ي 1650»
کارلایل که چند قدم عق بتر از ما بود، اضافه کرد:«لندنِ جوانیِ من.» به خود لرزیدم. نزدیک شدنش را حس نکرده بودم. ادوارد دستم را فشار داد.
ادوارد پرسید:«داستان رو می گی؟» کمی چرخیدم تا واکنش کارلایل را ببینم.
نیم نگاه ام را دید و لبخند زد. پاسخ داد:«دوست داشتم بگم» همین طور که به ادوارد نیشخند میزد، اضافه کرد:«اما راستش داره یه کم دیرم می شه. امروز صبح از بیمارستان زنگ زدن دکتر اسنو امروز مریضه. به علاوه، تو داستا نها رو به خوبی من میدونی»
ترکیب عجیبی براي درك نکردن بود نگرانی هر روز دکتر شهر، گرفتار شدن در بحثی راجع به زندگی در قرن هفدهمِ لندن بود.
و دانستن ای نکه او فقط براي استفاده ي من، با صداي بلند حرف میزد هم آشفته کننده بود.
کارلایل بعد از این که لبخند گرم دیگري به من تحویل داد، اتاق را ترك کرد.
براي مدتی طولانی، به تصویر کوچک زادگاه کارلایل خیره شدم.
سرانجام پرسیدم:«بعد چه اتفاقی افتاد؟» به ادوارد که مرا تماشا می کرد، خیره شدم «وقتی متوجه شد، چه اتفاقی براش افتاده؟»
نگاهش را به نقاشی ها برگرداند و من نگاه کردم تا ببینم حالا کدام نقاشی توجهش را جلب کرده. یک منظره ي بزرگ تر با رنگ هایی متزلزل بود چمن زار خالی و سایه واري در جنگل، با یک قله ي پرصخره در دوردست.
ادوارد به آهستگی گفت:«وقتی فهمید چی شده، باهاش مقابله کرد. سعی کرد خوش رو نابود کنه ولی این به آسونی امکا نپذیر نیست.»
«چطور؟» نمی خواستم این را بلند بگویم اما شک هشدنم باعث شد که این کلمه از دهنم در رود.
ادوارد با خونسردي گفت:«اون از ارتفاع زیاد پایین پرید. سعی کرد خودش رو تو اقیانوس غرق کنه... ولی تو زندگی جدید جوون بود و خیلی قوي. این عجیبه که م یتونست در مقابل غذا خوردن... مقاومت کنه...
در حالی که خیلی جوون بود. غریزه ي اون زمان قدرت زیادي داره، بر همه چیز مسلط میشه. ولی اون به قدري از خودش بیزار بود که بتونه سعی کنه خودش رو از گرسنگی بکشه.»
با صداي آهسته اي پرسیدم:«این امکان پذیره؟»
«نه، را ههاي خیلی کمی هستند که ما به وسیله ي اونا کشته میشیم»
دهانم را باز کردم تا بپرسم اما قبل از ای نکه چیزي بگویم، دوباره شروع به صحبت کرد.
«واسه همین گرسنه تر شد و در آخر، ضعیف. تا اونجا که می تونست از آدم ها فاصله می گرفت اما قدرت اراده اش هم داشت کم میشد. چندین ماه تو شب سرگردون بود. دنبال خلوت ترین محل ها می گشت. از خودش متنفر بود.»
یه شب یه گله گوزن از پناهگاهش گذشتن. خیلی وحشی بود و تشنگی اش باعث شد بدون هیچ فکري بهشون حمله کنه. قدرتش برگشت و اون فهمید راهی جز تبدیل شدن به هیولاي شر مآور و پستی که ازش می ترسید، وجود نداره.
اون تو زندگی سابقش گوشت گوزن نخورده بود؟ تا ماه بعد فلسفه ي جدیدش به وجود اومد. اون می تونست بدون این که یه هیولا باشه، به زندگی ادامه بده. دوباره خودش رو پیدا کرد و شروع کرد به بهتر استفاده کردن از وقتش. اون همیشه باهوش و مشتاق یادگرفتن بود. حالا وقت نامحدودی داشت. شب ها رو به مطالعه و روزها رو به برنامه ریزي می گذروند. به فرانسه شنا کرد....»
«به فرانسه شنا کرد؟»
با صبوري گفت:«مردم همیشه تو این کانال 2 شنا می کنن، بلا»
«حدس می زنم درست باشه. فقط به نظرم اومد تو این زمینه یه نمه خنده داره. ادامه بده»
«شنا کردن واسه ما آسونه.»
صبر کرد. از ظاهرش معلوم بود که سرگرم شده است.
«قول می دم دیگه وسط حرفت نپرم.»
مرموزانه خندید و جمله اش را تمام کرد:«به خاطر این که ما عملاً نیازي به نفس کشیدن نداریم.»
«شما....»
«نه. نه. تو قول دادي»
در حالی که انگشت سردش را بر ل بهایم قرار میداد، خندید و گفت:«می خواي داستان رو بشنوي یا نه؟»
از زیر انگشتش، به شکل نامفهومی، گفتم:«نمی تونی بعد از دادن ه مچین اطلاعاتی، انتظار داشته باشی چیزي نگم.»
دستش را بالا برد و آن را به سمت گردنم حرکت داد. سرعت تپش قلبم به این کار واکنش نشان داد، اما من پافشاري کردم.
پرسیدم«تو مجبور نیستی نفس بکشی؟»
شانه اش را بالا انداخت و گفت:«نه، نیازي نیست. فقط یه عادته»
«چه قدر می تونی بدون نفس کشیدن بمونی؟»
«فکر می کنم، تا ابد. یه ذره ناخوشاینده... که بدون حس بویایی باشم»
صدایش را منعکس کردم«یه ذره ناخوشایند»
به چهره ي خودم توجهی نداشتم، اما چیزي در آن، حس اندوه او را برانگیخت. دستش را به سمت خود رها کرد و ساکت ایستاد، چش مهایش با دقت به صورتم نگاه می کردند. سکوت طولانی شد. چهره اش مثل سنگ بی حرکت بود.
صورت یخ زده اش را لمس کردم و گفتم:«چی شده؟»
صورتش زیر دستم نرم شد و آهی کشید:«منتظرم تا اتفاق بیفته.»
«که چی اتفاق بیفته؟»
«می دونم که بالاخره یه روزي، چیزي که من بهت میگم یا چیزي که می بینی، بیش از حد انتظارت میشه. اون وقت تو ازم فرار م یکنی و در حین فرار، جیغ میکشی.»
نیم چه لبخندي زد اما چشمانش جدي بودند:«من جلوت رو نمی گیرم. می خوام این اتفاق بیفته چون م یخوام تو در امنیت باشی. اما در عین حال، میخوام با تو
«. باشم. این دو تا خواسته غیر ممکنه که با هم منطبق بشن.»
قول دادم:«من به هیچ جا فرار نمیکنم»
دوباره خندید:«خواهیم دید.»
رو به او اخم کردم:«پس ادامه بده کارلایل داشت به سمت فرانسه شنا می کرد.»
مکث کرد، دوباره به داستانش برگشت. به طور غیر ارادي، چشم هاش روي عکس دیگري لرزید رنگین ترین شان، عکسی که بهترین قاب را داشت. و بزرگ ترینشان، دو برابر بزر گتر از درِ کناري اش بود. نقاشی پر از شکل و شمای لهایی در رداهاي چرخان بود که در بالکنی مرمري، در صفوف بلند، به دور هم می چرخیدند. نمی توانستم بفهمم که نشانه ي اساطیر یونایی بودند یا شخصی تهاي شناور در ابرها که نمایا نگر کارکتر هاي کتاب مقدس بودند.
«کارلایل به فرانسه شنا کرد و تا اواسط اروپا ادامه داد. به دانشگا ههاي اونجا رفت. شب ها موزیک و پزشکی و علم یاد می گرفت. شغل مورد علاقه اش که تنبیهِ خودش بود رو تو اون پیدا کرد. تو نجات دادن آد مها.»
چهره اش را ترسی آمیخته با احترام فرا گرفت:«نمی تونم اون طور که مناسبه رنجش رو توصیف کنم. واسه کارلایل، دو قرن پر از تلاش و رنج و عذاب طول کشید تا بتونه خودداریش رو کامل کنه. اون الان کاملاً نسبت به بوي خون مصونه و م یتونه کاري که دوست داره رو بدون عذاب انجام بده. حالا اون تو بیمارستان، به آرامش زیادي دست پیدا کرده»
ادوارد براي مدتی طولانی به آسمان خیره شد. ناگهان به نظر آمد هدف و قصدش را به یاد آورد. باانگشت هایش، به آرامی بر روي نقاشی بزرگی که جلویمان بود، ضربه زد.
«اون داشت تو ایتالیا درس می خوند، وقتی که بقیه رو اونجا پیدا کرد. اونا خیلی بیشتر از اشباح فاضلاب هاي لندن تحصیل کرده و متمدن بودن.»
او، چهار نفرِ نسبتاً موقري را که در بالاترین بالکون کشیده شده بودند و با آرامش هرج و مرج پایی نشان را تماشا می کردند، لمس کرد. گروه را به دقت بررسی کردم و با خنده اي ناگهانی متوجه شدم که مرد مو طلایی را می شناسم.
«سولیمنا خیلی از دوستاي کارلایل الهام گرفته بود. اون همیشه اونا رو مثل خدایان می کشید.» ادوارد پیش خودش خندید و در حالی که سه نفر دیگر را که دو نفرشان موسیاه و دیگري زال بود نشان م یداد، گفت:
«ارو، مارکوس، کائوس، محافظان شب کار هنر.»
با صداي بلندي پرسیدم«چه اتفاقی واسه اونا افتاد؟» نوك انگشت هایم را در فاصله ي یک سانتی متري از اشکال نقاشی نگه داشته بودم.
شانه اش را بالا انداخت:«اونا هنوز اونجان. به همون صورت که خدا م یدونه چند هزار سال بودن. کارلایل فقط مدت کوتاهی باهاشون موند، فقط چند دهه. اون خیلی نزاکتشون رو تحسین می کرد، پاکیشون رو؛ ولی اونا پافشاري کردن تا نفرت کارلایل رو به چیزي که خودشون بهش می گفتن منبع طبیعی غذا، درمان کنن.»
«اونا سعی کردن کارلایل رو متقاعد کنن و اون سعی کرد اونا رو متقاعد کنه که البته تاثیري نداشت. واسه همین کارلایل تصمیم گرفت دنیاي جدید رو امتحان کنه. آرزو داشت کسایی مثل خودش پیدا کنه. می فهمی که! اون خیلی تنها بود»
«مدت زیادي کسی رو پیدا نکرد اما همون طور که هیولاها تبدیل به شخصیت هاي قصه هاي پریان می شدن، اون فهمید م یتونه با مردمی که مشکوك نبودن، ارتباط برقرار کنه، انگار یکی از اوناست. شروع به تمرین پزشکی کرد. اما هم صحبتی که اون آرزوش رو داشت، ازش فرار م یکرد و نمی تونست خطر آشنایی با کسی رو بپذیره»
« وقتی آنفولانزا همه گیر شده بود، اون شب ها تو یه بیمارستان تو شیکاگو کار می کرد. چند سال رو یه ایده تو ذهنش کار کرد و تقریباً تصمیم گرفته بود عملیش کنه. وقتی نمی تونه یه همراه پیدا کنه، یکی واسه خودش خلق می کنه. کاملاً مطمئن نبود که تغییر


مطالب مشابه :


دانلود رمان جدید الهه ناپاک

خلاصه داستان رمان مرا به یاد آور :




هستی من 2

میخوای رمان بخونی؟ مهربانی و سادگی ات مرا به یاد هنوز تابلوی دیوار اتاقت یاد آور




رمان گرگ و میش(9)

مطمئن ام می خواست ثابت کند که تمام ضعف هاي انسانی ام را به یاد آور به نظر نمیاد» مرا به




عشق و غرور 4

تا آنجا که به یاد دارم من رنج آور است نا خود آگاه به یاد فرید مرا به او




برچسب :