قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی

 

صبح چهارشنبه ساعت 5:30 رسیدیم تهران و هوای خنکی بود . ازحمید و آسیه جدا شدیم و با یه تاکسی اومدیم تا خونه ... مهدی با یکی دیگه از همکاراش قرار گذاشته بودن که ساعت 8 راه بیفتیم سمت گرگان ... ما هم که حسابی خسته بودیم و خوابیدیم تا ساعت 8  با زنگ تلفن بیدار شدیم و بدو بدو جمع و جور کردیم و صبحانه خوردیم و وسایل رو چیدیم تو ماشین و تهرانپارس با دوستهای جدید قرار گذاشتیم ... هوا خیلی خیلی عالی بود ... برای ناهار هم الویه آماده خریدیم  و تا قائم شهر بدون توقف رانندگی کردیم ... سواد کوه که رسیدیم مه شدیدی بود و خیلی جالب بود ... بعد از اون هم ورسک و سپیدرود اگر اشتباه نکنم  واقعا مناظر زیبایی داشتن ... به نظرم مازندران از گیلان خیلی قشنگتره ... واقعا طبیعتش عالی بود ... یه جا رو به مهدی نشون دادم حواسش پرت شد رفتیم تو خاکی ... وقتی دید ترسیدم با قیافه جدی گفت این کار رو کردم که متوجه بشی نباید حواس منو تو جاده پرت کنی ... تا فیروز کوه همه اش یاد نیمه شعبان دوسال قبل بودیم که با دوستهامون ساناز و محمد رفتیم تنگه واشی ... همه اش با مهدی یادشون کردیم و گفتیم جاشون خیی خالیه ... مهدی میگفت اونروز اصلا متوجه نشده چقدر مسیرمون تا تنگه واشی طولانی بوده ... باورش نمیشد اون همه راه رفته باشیم ... برای ناهار که پیاده شدیم من با خانم همکار مهدی آشنا شدم ... مریم خانم 3 سالی از من بزرگتر بود و پسرشون کلاس اول بود ... وقتی از من پرسید باردارم یا نه برای اولین بار دلم میخواست بگم بله ... ولی نبودم که ... آخه من فرصت نکردم مانتویی رو که برده بودم مشهد بشورم و مانتو عبایی مجلسیم رو که رنگش سفیده با طرح های طوسی پوشیده بودم توی ماشین و  همین باعث شده بود فکر کنه من باردارم ... قائم شهر اینقدر سرد بود که من نتونستم ناهار بخورم و همه اش لرزیدم ... بارون هم گرفت دیگه خیس شدیم و سریع جمع کردیم و دوباره راه افتادیم... ساری رو که رد کردیم کنار پمپ بنزین یه پارک بود که آش داغ هم داشت ... به مهدی گفتم آش بخوریم ؟ مخالفت کرد ... منم گفتم یکی نیست بگه تو که نازکش نداری چرا الکی ناز میکنی؟!؟!؟ بعد پیاده شدم و رفتم پائین .. برگشتم دیدم داره با یه کاسه آش داغ میاد و کلی ذوق کردم ... گفت اگر نمیخوام بخرم  فکر نکن بخاطر پوله برای اینکه از سلامتش مطمئن نیستم ... میدونی که تو چیزی رو بخوای من برات فراهم میکنم پس الکی قهر نکن دختر بد ...  حالا بشین تو ماشین آش بخور تاگرم بشی و اگر مریض شدی دیگه تقصیر خودته ... وای که خیلییییییییی چسبید و حسابی گرم شدم ... خیلی خوشمزه بود ... خدا رو شکر مریض هم نشدم ... آش خونگی بود با یه عالمه کشک و نعنا داغ ...  فکر کنم محلی هم بود ...

حدودهای ساعت 5 بود که رسیدیم گرگان ... واقعا مناظرش عالی بود ... همه دشت ها پر بود از کلزا ... رنگهای سبز و زرد با هم ترکیب شده بودن و خیلی همه جا قشنگ بود .

وقتی رسیدیم به روستایی که خونه پدر بزرگ داماد اونجا بود صدای بزن و بکو همه جا رو پر کرده بود ... داماد و خونوادش اومدن استقبال و حسابی تحویلمون گرفتن ... انصافا آدم های خونگرم و مهمون نوازی بودن و ما رو شرمنده خودشون کردن ... شب حنا بندون بودو عروس رفته بود آرایشگاه ... ما هم همراه داماد رفتیم تا عروس رو ببریم خونشون ... وقتی از در آرایشگاه وارد شدم عروس جا خورد ... فکر کنم  اصلا باورش نمیشد من برم دنبالش... شاید فکر میکرده یکی از فامیل هاش یا خواهر شوهرش بره ... انصافا خیلییییی خوشگل شده بود ... خوش به حال داماد با همچین عروس خوشگلی ... شب حنا بندون با اینکه بارون میومد ولی هیچ کدوم از مراسم کنسل نشد و رقص محلی و بزن و بکوب تو حیاط خونه پدر بزرگ داماد به پا بود ... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم ... چند تا طبق آوردن که شامل آجیل و شیرینی و آبمیوه و تخم مرغ آب پز و ... و ظرف تزئین شده حنا بود ... با هر کدوم رقصیدن و گذاشتن جلوی داماد ... خواهر داماد هم برای ظرف حنا کلی از داماد و فامیل نزدیکش  روشنی حنا گرفت ... همه فامیل درجه یک باید پول میدادن ... به ما هم کلی تعارف کردن که برقصیم ولی من نرفتم ...روم نمیشد جلوی اون همه مرد غریبه که دارن نگاهت میکنن برقصم ... البته برای خودشون عادی بود ... بعد از مراسم خونه داماد همه راه افتادن خونه عروس ... توی خونه عروس از من خیلی استقبال شد و منو دوست تهرانی عروس معرفی کردن و همه خیلی باهام گرم گرفتن ... مادر عروس میگفت تو باید از اول میومدی خونه ما چرا رفتی سمت داماد؟ خیلی هم از اینکه رفتم و عروس رو از آرایشگاه تا آتلیه و ... همراهی کردم تشکر کردن ... بعدشم گفت جون تو جون دخترم ... نذاری تهران تنها باشه ها ...  من و عروس چند باری تهران هم رو دیده بودیم و خونمون هم اومده بودن ... برای همین با هم خیلی دوست بودیم ... بعد از تموم شدن مراسم آقا داماد ما رو تحویل پسر عموش داد تا بریم خونشون و شب رو اونجا استراحت کنیم ... خسته بودیم و سردمون شده بود ... لباسمون خیس بود .. خیلی به خواب نیاز داشتیم ... تا اومدیم خونه عموی داماد بنده خداها بساط پذیرایی رو آوردن و هر چی اصرار کردیم که زحمت نکشید گوش نکردن ... تا ساعت نزدیک 3 بیدار بودیم و حرف زدیم و از همه چیز و همه جا ... صبح ز.د مهدی اس داد که خانمی بیدار شید این بنده خداها کار دارن به خاطر ما موندن ... آخه خانم ها و آقایان جدا خوابیده بودیم ... ما هم بیدار شدیم و با یه صبحانه مفصل روبه رو شدیم ...خیلی چسبید ... بعدش هم رفتیم توی ایوان خونشون و منظره های زیبا رو تماشا کردیم ... خیلی جالب بود ... خیلییییی قشنگ بود ...  آقایون تصمیم گرفتن که بعد از خوردن صبحانه راه بیفتیم تهران و دیگه بیشتر از این مزاحم نشیم . سر صبحانه تلفن زنگ خورد و من رو صدا کردن ... گفتم بمیری سمیه که خونه غریبه ها هم تلفن با تو کار داره ... حالا کی بود ؟ عروس خانم .. چی گفت : اینکه بیا بریم آرایشگاه و وای به حالت اگر شب من تورو تو سالن نبینم و  رفته باشی تهران ... من  مریم دلمون نمیخواست بیایم و مخشون رو زدیم که بعد از تموم شدن عروسی از سالن راه بیفتیم تهران ... بعد از راضی شدنشون گفتیم خوب تا ظهر که مراسم  حموم بردن داماد هست و بزن و بکوب چی کار کنیم ؟!؟!؟ البته من و مریم نقشه رو کشیده بودیم وقتی دیدیم آقایون برنامه خاصی ندارن با شیطنت گفتیم بریم بندر گز !!! برق سه فاز از سر آقایون پرید که پس شما نقشه کشیدید و این حرفا ... خلاصه بازار ساحلی بندر گز زیاد چیزی نداشت که ما براش سر و دست شکسته بودیم و من فقط یه ست عروسک برای تربچه خریدم و یه فلش پلیر برای ماشین ...

بعد از ناهار هم مراسم حمام بردن داماد رو کاملا سنتی برگذار کردن و بعدش ما رفتیم بخوابیم چون شب قرار بود توی جاده باشیم ...

عصر با یه فلاکت و خلاجت رفتیم حمام نوبتی و یه ذره قیافه آدمیزاد پیدا کردیم ... بعدش هم یه همکار دیگه مهدی که با هم خیلی جور هستن از تهران رسید با خانوادش ... با اونها خیلی خوب مچ شدم و خیلی با هم خوش گذروندیم ... بعد از عروسی هم همون دم در هتل که عروسی برگذار شده بود مهدی لباس هاش رو عوض کرد و نشست پشت فرمون و راه افتادیم تاتهران  ( آخه مهدی عادت داره با کاپشن و شلوار ورزشی اسپرتش توی جاده رانندگی کنه )

بعد از دوساعت من خوابم گرفت  و تاتهران  عذاب کشیدم ... هم خوابم میومد هم میترسیدم بخوابم مهدی خوابش ببره ... جاده و شب و بارندگی و ... مهدی هم اصرا میکرد که بخواب که اگر فردا توی راه من خوابم گرفت یا خسته بودم تو بتونی رانندگی کنی و کسل نباشی و کمکم کنی ... منم صندلی رو خوابوندم و استراحت کردم .. ولی با هر بار ترمز میپریدم از جا و با هر بار توقف سکته میکردم که چی شده ؟ چند باری هم آقایون نگه داشتم و دوپینگی میکردن و دوباره راه میفتادن ...  خلاصه سالم به تهران رسیدیم و ساعت 6 صبح جمعه دیگه تو خونه بودیم ... و آماده میشدیم برای سفر یه گلپا

حالا بماند که توی این چند روز چند تا  اس ام اس داشتیم که چرا دیگه نمیاید و کجایید و دلمون براتون تنگ شده ...

به رسم  نیلوفر جونم   منم امسال برای هر پست سعی میکنم یه عکس براتون بذارم 

 

اینم تصویر جاده مه گرفته سواد کوه بود ... ما باید از بین این مه رد میشدیم ...

این منظره حیاط خونه عموی داماده ... البته اگر مه نبود خیلی قشنگتر بود ... اون زمین اونطرف دیوار مزرعه کاهو بود ...

 

 


مطالب مشابه :


ارایشگاه شیراز

گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.




قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .




ماجراهای عروسی - 1

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .




بله برون

گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .




بعدا نوشت + عکس

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




مهمانی پاگشا

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




هفتگی نوشت

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که




همشاگردی سلام

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.




دوران عقد

گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر




ماجراهای عروسی - 4

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .




برچسب :