پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه

كتابو باز كردم... اين مدت اونقدر درگير كاراى عروسى بودم كه كمتر وقت مى كردم بخونمش... ديگه چيزى ازش نمونده بود... سطور آخر بودم...در آخر، بايد به اين نكته توجه داشت ؛ بيماران مبتلا به ام اس (Multiple Sclerosis ) به خصوص افرادى كه در مقطع اول يا دوم قرار دارند با استفاده ى مرتب دارو ها و تحت نظر پزشک متخصص، مى توانند از پيشرفت بيمارى جلوگيرى كرده و عمر طبيعى و زندگى عادى داشته باشند...با آرزوى يافتن درمان قطعى و ريشه كن كردن اين بيمارى...كتابو بستم... چشامو رو هم گذاشتم و به فكر فرو رفتم...- چيه جوجه؟! تو فكرى؟سرمو بلند كردم... نگاش كردم و با لبخند گفتم: كى اومدى؟!- اونقدر تو فكر بودى كه نفهميدى!يه نگاه به كتاب روى ميز انداخت: بلآخره تموم شد؟!- تو بيماريت تو چه سطحيه؟!اين بار بدون اينكه اخم كنه گفت: دوم...لبخند زدم... تو دلم خدا رو شكر كردم... و براى همه ى كسانى كه گرفتار اين بيمارى هستن دعا كردم...كنارم نشست: بلآخره تصميم نگرفتى عقد كجا باشه؟!- چرا... كنار ساحل...متعجب گفت: چرا اونجا؟!چشمكى زدم: مى فهمى... قبوله يا نه؟!- من حرفى ندارم... اتفاقا يه ويلاپ شمال لب ساحل هم داريم... منظره ى جالبى مى شه...- تيرداد؟!آروم منو كشيد تو بغلش: جونم؟- هنوز نمى خواى بگى اون شب كه خونه نيومدى كجا بودى؟!- تو هنوز اون شب يادته؟!سرمو تو بغلش فرو كردم: يادم نمى ره...- پس بايد صبر كنى هر وقت خودت حرفاتو زدى بهت بگم...زدم به شونه ش: بدجنس...خنديد: راستى... واست يه كار پيدا كردم!با هيجان گفتم: واقعا؟! كجا؟!- نمى دونم دوست دارى يا نه، ولى توى يه پرورشگاه... به يه مربى كودک احتياج دارن...ساكت شدم... پرورشگاه... جايى كه سالهاى كودكى مو توش گذرونده بودم و خاطره اى جز كتک خوردن از سرپرستمون بخاطر شب ادرارى هام نداشتم... جايى كه مى گفتن سرپرست ها مثل فرشته ازمون مراقبت مى كنن...نفس عميقى كشيدم: از پرورشگاه بدم مياد...- پس منتفيه؟!- نه برعكس... مى خوام تو جايى كه دوستش ندارم كار كنم... نمى خوام مثل مربى خودمون بشم... تنها كسى كه اونجا باهام مهربون بود فقط خانوم روشن فكر بود... خدا رحمتش كنه... حتى وقتى از پرورشگاه فرار كرده بودم هم گاهى پيشش مى رفتم... يه جورايى سرپرستم بود... واسه همين تو شناسنامه ى فعلى م اسم خودشو زد...آه عميقى كشيدم: اون تنها كسى بود كه آدرسمو داشت... مطمئنم مامان پيرى هم از طريق خانوم روشن فكر آدرسمو پيدا كرده... فقط بايد بعد از عروسى كارمو شروع كنم! مشكلى كه نيست؟!يه تيكه از موهامو گرفت و رو هوا ولش كرد... و دوباره همين كارو تكرار كرد...- نه جوجه... ديگه م نمى خوام به اون روزا فكر كنى... بهتره برى و وسايلتو جمع كنى چون دو سه روز ديگه راه مى افتيم... منم زنگ بزنم و بگم آدرس ويلا رو رو كارتا بزنن...سرمو تكون دادم و از جام پاشدم: هنوز وقت هست... برم يه زنگ به سودا بزنم! ببينم دستش چى شد؟!سرشو تكون داد... گوشى مو از تو كيفم درآوردم... ماشالله... شش تماس از دست رفته از سودا...همونطور كه از پله ها بالا مى رفتم شماره شو گرفتم...با اولين بوق جواب داد: اااا! هونام تويى؟! داشتم دنبال لباس سياه هم مى گشتم...متعجب گفتم: واسه چى؟!جيغ بلندى زد و با داد گفت: فكر كردم مُردى... چرا جواب نمى دى پس؟!خنديدم: بابا چه خبرته؟! گوشم داغون شد...زير لب يه چيزى گفت كه نشنيدم! ديوونه كه شاخ و دم نداره! يه دفعه داد مى زنه و يه دفعه اصلا نمى شه فهميد چى مى گه...- حالا چه مرگت هست؟!با جيغ و هيجان گفت: واى نيكى باور نمى كنى!متعجب گفتم: چيو؟! اصلا تو چرا به من مى گى نيكى؟!- همين طورى! ياد رها افتادم! وااااااااااااااى... باورت مى شه؟! اين دكتره بهم پيشنهاد داد...- چه پيشنهادى؟!با مسخرگى گفت: پيشنهاد كار... مى گفت منشى م خوب نيست! ازش راضى نيستم تو بيا بجاش... خب پيشنهاد دوستى داد ديگه...
اونقدر از اين حرفش تعجب كردم كه با سر رفتم تو در... دادم بلند شد: واااااااى...صداى نگران تيرداد اومد: چى شد؟!و با عجله خودشو بهم رسوند... خنده م گرفت: چيزى نيست! سرم خورد به در...بهم چشم غره رفت: مگه جلو رو تو نگاه نمى كنى؟!ولى عصبانيتش مال يه لحظه بود... با مهربونى به پيشونى م دست كشيد: آخه تو چرا اينقدر سر به هوايى؟!سودا با حرص داد زد: هونام چت شد باز؟!تيرداد وقتى مطمئن شد چيزيم نيست برگشت پايين... درو باز كردم و داخل شدم:هيچى؟! حالا جدا بهت پيشنهاد داد؟! تو چى گفتى؟!با خنده گفت: گفتم بايد با خانواده جلو بياد...خنديدم: گمشو سودا...جدى شد: معلومه كه قبول نكردم!تعجبم بيشتر شد: چى؟! چرا؟!- خب كلا قصد ازدواج ندارم! خير سرم دارم درس مى خونم ديگه...- پس چرا اينقدر عجله داشتى كه بهم خبر بدى؟!- خب ذوق مرگ شدم يكى ازم خوشش اومده...خنديدم: تو آدم بشو نيستى!يكم ديگه حرف زديم و بهش در مورد مسعود و جايى كه قراره عقد كنيم گفتم و بعدش خداحافظى كرديم! عجيب نبود كه سودا حالا حالا ها با كسى ازدواج نكنه... با شناختى كه ازش داشتم مى دونستم كه باوجود سرسختى ش با هر شكستى بدجور مى شكنه...گوشى رو انداختم كنارم... بايد وسايلمو جمع مى كردم... اين روزا سرم خيلى شلوغه...***
قرار بود من و تيرداد يه روز قبل از بقيه بريم شمال... دقيقا چهلمين روز بعد از مرگ سمر...لباس عروسو آروم توى جعبه گذاشتم... لباسايى كه لازم داشتيم رو توى چمدون چيدم...آروم و با احتياط زيپ چمدونو بستم...تيرداد وارد اتاق شد: ديگه چيزى نمونده؟!- نه هميناس... پاپى رو هم سودا مياره...خنديد: كم كم دارم به اين پاپى حسودى مى كنم...- پاپى رو ولش... دارو هاتو برداشتى؟يه لحظه سكوت كرد و بعد آروم گفت: آره... نگران نباش...لبخند زدم! اين نشونه بود... يه نشونه ى خوب... واسه اينكه داره كم كم مشكلاشو باهام تقسيم مى كنه...صورتمو بردم جلو و گونه شو آروم بوسيدم... اومدم سرمو بكشم عقب كه حس كردم سرم داره گيج مى ره... چيزى به افتادنم نمونده بود كه تيرداد رو هوا گرفتم...نگران گفت: حالت خوبه هونام؟دستمو گرفتم به پيشنى م: آره باو... مثل اينكه زيادى لوس شدم...بعد با خنده ازش دور شدم... انگار كه سرگيجه م مال يه لحظه بود...تيرداد چمدونا رو برداشت و گرفت تو دستش و جلو تر از من از اتاق زد بيرون... يه نگاه به اتاق مرتب انداختم... لبخند از لبم دور نمى شد! دفعه ى بعد كه وارد اين اتاق مى شم يه زن متاهلم...درو بستم و براى بار هزارم خونه رو چک كردم... از شير گاز گرفته تا قفل هاى در...رفتم تو حياط... هوا خنكى خوبى داشت... شالمو مرتب كردم و رفتم سمت ماشين... تيردادم درو باز كرد و نشستيم...قبل از اينكه راه بيفتيم رو به تيرداد گفتم: ميشه قبل از رفتن بريم سر خاک سمر؟با ملايمت نگام كرد... اومد نزديكمو دستى به گونه م كشيد: خيلى خوبه كه نمى تونى از كسى متنفر باشى!جوابم بهش فقط يه نگاه بود... يه نگاه با يه دنيا عشق...تيرداد بوسه اى روى پيشونى م نشوند و بعدش راه افتاد... زير لب صلوات فرستادم... حدودا چهل و پنج دقيقه ى بعد جلوى قبرستون بوديم... با تيرداد از ماشين پياده شديم... يه نگاه به لباسم انداختم! مشكى نبود! اما تيره بود... يه دسته گل دست من و دو جعبه خرما و دو بسته حلوا دست تيرداد بود... فاتحه اى واسه اموات خوندم و باهم رفتيم سمت قبرى كه دورش تقريبا شلوغ بود...هرچى فاصله مون با جمعيت كمتر مى شد آرامشى كه نمى دونم از كجا اومده بود تو دل من بيشتر مى شد... عجيب بود! بجاى اينكه استرس داشته باشم آروم بودم...نگاه مينا رو رو خودم حس مى كردم... يه دختر بچه كه موهاشو دو موشى بسته بود كنارش نشسته بود... نگامو به مسعود دوختم! آروم فقط كنار قبر واستاده بود... انگار هنوز متوجه من نبود... كنارش يه مردجوون واستاده بود كه سرش پايين بود! همه ى نگاه ها به ما كه تازه وارد شده بوديم، بود... مرد جوون سرشو بلند كرد... ارميا بود كه با تعجب نگامون مى كرد! حتما با خودش مى گفت چرا ما بايد بيايم مراسم چهلم خواهر ناتنى من كه اتفاقا يه جورايى مى شد هوو م... يا بهتر بگم نامزد قبلى تيرداد؟؟؟؟؟؟!
اين بار مسعودم سرشو بلند كرد و با ديدن من و تيرداد اول متعجب شد و چند لحظه بعد تعجب نگاش جاشو به عصبانيت داد... مى دونستم از اينكه من و تيرداد ازدواج كرديم بى خبره... حتما الان تو خيالش منو مقصر مرگ سمر مى دونه...آروم رفتم سمت قبر... جمعيتى كه دور قبر بودن رفتن كنار... اومدم برگردم سمت تيرداد كه ديدم كنارم نيست! پشت سرمو نگاه كردم... واستاده بود! مثل هميشه كه مى خواست با خانواده اى كه منو نمى خوان تنها باشم...از اين كارش خوشم مى اومد كه سعى مى كرد پشتم باشه... و اينو با كاراش نشون مى داد...خم شدم و پايين قبر نشستم... جفت دخترى كه كنار مينا نشسته بود... شايد دختر عمه م بود! و شايد نوه ى عمه م... گلو گذاشتم كنار قبر و فاتحه اى واسش خوندم... هنوز فاتحه خوندنم تموم نشده بود كه صداى مسعود بلند شد: از اينجا برين...با آرامش فاتحه مو تموم كردم ... نمى تونستم بلند حرف بزنم! پس حرفاى دلمو تو دلم گفتم: اميدوارم اونجايى كه هستى هم به همين بى تفاوتى كه تو اين زندون داشتى برسى! همون بى تفاوتى عجيبى كه هميشه تو چشات بود... يا بهتر بگم... آرامش... آره! اين اسم بهتريه...مسعود: چطور به خودت اجازه دادى بياى اينجا؟! تو همونى هستى كه سمر هميشه بخاطرش زانوى غم بغل مى گرفت! اون خواهرت بود...ازجام پاشدم: بنابراين شما هم پدرم هستين؟!ساكت شد!نگاه همه پر از تعجب شد! ارميا آروم گفت: صلوات بفرستين...همه صلوات دادن...مسعود داد زد: زود از اينجا برين...مينا از جاش پاشد: داداش... كوتاه بياين...تيرداد از بين جمعيت گذشت و اومد سمتم... آروم رو به مسعود طورى كه فقط خودش بشنوه گفت: آقاى راشدى! حرمت موى سفيدتونو دارم... نزارين حرمت اين مراسم زير سوال بره...و دست منو گرفت و بعد از گفتن: خدا رحمتش كنه...با هم از اونجا دور شديم... لحظه اى كه از جلوى ارميا رد مى شديم يه لحظه چشمم به چشمش افتاد... مثل هميشه نگاش نافذ بود! نافذ و نفوذ ناپذير...خواستيم سوار ماشين بشيم كه صدايى منصرفم كرد...- هونام؟!برگشتم... با ديدن مينا تعجب كردم... تيرداد سوار شد...مينا بهم نزديكتر شد و با تته پته گفت: راستش... چى بگم؟! مى خواستم ازت بخوام... ازت بخوام منو ببخشى...يه پوزخند آروم آروم روى لبم نقش بست: خانوم راشدى... اونى كه بايد ببخشه من نيستم... اول خداست... بعدشم كسى كه برادرتون حتى نمى دونه قبرش كجاست...و با گفتن اين حرف درو باز كردم و كنار تيرداد نشستم... ولى مينا هنوز همونجا ايستاده بود...دستمو رو شيشه كشيدم: تيرداد؟!نگام كرد... ادامه دادم: كاش مى شد رابطه ت با ارميا مثل قبل بشه...فرمونو يكم چرخوند: رابطه اى كه خراب شد! درست كردنش خيلى سخته... بدترش وقتى يه كه هيچ كدوم مايل به اين كار نيستيم... هرگز نمى تونم با مردى كه عاشق زنمه دوست باشم... اما به حرمت دوستى چندين و چند ساله مون، مى تونيم دشمن نباشيم... اون طور كه شنيدم ارميا تا چندوقت ديگه برمى گرده پيش خانواده ش... لندن...- اصلا چرا اين ارميا هميشه دور و بر مسعوده؟!- خب همكارن! يعنى هردو سهام داراى اصلى يه شركت بزرگن... مسلما رابطه شونم بايد نزديک باشه... البته ممكنه ارميا قبل از رفتنشو سهامو بفروشه...سرمو تكون دادم! حس خواب آلودگى داشتم... تيرداد يه نگاه بهم انداخت: اگه خوابت مياد بخواب...سرم دوباره داشت گيج مى رفت... قبل از اينكه سرگيجه م شدت پيدا كنه در كيفمو باز كردم و يه قرص درآوردم و بردم سمت دهنم! ولى قبل از اينكه بتونم بندازمش تو دهنم تيرداد از دستم گرفتش... شيشه رو پايين داد و بدون اينكه به قرص نگاه كنه پرتش كرد بيرون: خوشم نمياد خودتو به اينا عادت بدى!چپ چپ نگاش كردم: خب سرم گيج مى ره...عصبى گفت: پس چرا مى گى چيزيت نيست؟!حرصم گرفت از لحنش: براى اينكه چيزيم نيست! مال پريروزه كه با سر رفتم تو در...سرشو تكون داد و زير لب گفت: از بس سر به هوايى...خودمو به نشنيدن زدم و بى خيال قرص، چشامو بستم و چيزى طول نكشيد كه به خواب رفتم...با حس بدى تو معده م چشم باز كردم... سريع به تيرداد كه نگاش به روبه رو بود گفتم: نگه دار...متعجب از اين حرفم سريع زد رو ترمز... بى معطلى از ماشين پريدم بيرون و هرچى تو معده م بودو بالا آوردم...تيردادم بعد از من اومد بيرون و تند دويد سمتم: چت شد يهو؟!بهم به بطرى آب داد تا صورتمو بشورم... با دستمال صورتمو خشک كردم و با كمک تيرداد روى صندلى نشستم و سرمو رو به بالا گرفتم... انگار سبک شده بودم...تيرداد: بهترى؟!سرمو تكون دادم: آره...با حرص اومد و سوار شد: اينطورى نميشه... بايد بريم دكتر...بعد از تو يه كوله يه بيسكويت در آورد و داد دستم: بيا فعلا اينو بخور...يكم ازش خوردم... شيرينى ش حالمو بهتر كرد...درو كه هنوز باز بود بستم و تيرداد راه افتاد...
چيزى به رشت نمونده بود... واسه همين ديگه بين راه توقف نكرديم... تيرداد جلوى يه بيمارستان نگه داشت... حالم بهتر شده بود! ولى هنوز سرگيجه داشتم...توى بيمارستان روى يه صندلى نشسته بودم و تيرداد با يكى از پرستارا صحبت مى كرد! پرستاره با دست به يه اتاق اشاره كرد... تيرداد اومد سمتم... از رو صندلى پا شدم و باهم رفتيم سمت همون اتاق... خالى بود... روى تخت نشستم... چند لحظه بعد در باز شد و يه زن جوون با روپوش سفيد داخل شد... يه نگاه به من و تيرداد انداخت و با روى خوش سلام كرد: خدا بد نده...بعد اومد سمتم: مشكلت چيه عزيزم؟!يه نگاه به تيرداد كه هنوز نگران بود انداختم: حالت تهوع و سرگيجه دارم...- بالا هم آوردى يا فقط تهوع دارى؟!سرمو تكون دادم كه يعنى كار از اين حرفا گذشته...توى يه برگه يه چيزايى نوشت و رو به تيرداد گفت: اين دارو ها رو تهيه كنيد... ازدواج كردين؟!تيرداد خنديد: عروسى كه فرداس... فقط اميدوارم عقب نيفته!دكتره هم خنديد: نگران نباش آقا دوماد...تيرداد سرى تكون داد و از اتاق خارج شد...دكتر روشو كرد سمت من: مطمئنى باردار نيستى؟!متعجب گفتم: باردار؟!يه لحظه فكر كردم و بعدش آروم ادامه دادم: نمى دونم...دكتر خنديد: پس احتمالش هست...لبمو گزيدم! رو دست خورده بودم! اينطورى مى خواست حرف بكشه و بفهمه كه ما قبل از ازدواج باهم بوديم يا نه!خنده ش بيشتر شد: راحت باش عزيزم... يه آزمايشم بدى بد نيست...سرمو تكون دادم و چيزى نگفتم! چند دقيقه بعد تيرداد با دارو ها برگشت و دادشون به دكتر كه چک كنه... كنارم واستاد و زير گوشم گفت: خدا كنه تا فردا خوب شى! حوصله ى عروس شل و ول ندارم...چپ چپ نگاش كردم كه ديدم داره مى خنده... بعد از آزمايش و سرمم كه تموم شد از بيمارستان زديم بيرون... نيم ساعت بعد جلوى ويلاى تيرداد اينا بوديم...از در بزرگى وارد شديم و از يه جاده ى نه چندان عريض رد شديم... جاده باغو به دو قسمت خيلى بزرگ تقسيم كرده بود... سمت چپ يه استخر بود و چندتا درخت كه خوشگل تزيين شده بودن و بينشون چراغاى پايه بلند بود... و سمت راست تقريبا خالى...فقط چمن و شمشاد... اما فضاى سبزش خيلى قشنگ به نظر مى رسيد...پايان جاده، يه سرش به پاركينگ بزرگى كه اونم سمت چپ ويلا بود مى خورد و يه سرش به سمت در ورودى يه ساختمون سه طبقه، با نماى سفيد...تيرداد توى پاركينگ نگه داشت...پاركينگ فضاش باز و سقفش روى ستون هاى با طرح چوب، بود! يه نگاه كلى به اطراف انداختم: پس دريا ش كو؟!خنديد: چقدر عجولى؟! دريا پشت ويلاس...باخنده پياده شدم... يه بى ام و سفيد توى پاركينگ بود...متعجب گفتم: اين ماشين كيه؟!نگام كرد و بجاى جواب گفت: ببين از خونه خوشت مياد؟!شونه بالا انداختم و ازش كليد ساختمونو گرفتم و رفتم سمت ورودى... دو تا راه پله جلوم بود... پاگرد اول راه پله ى بيرونى يه جورايى مى شد تراس طبقه ى دوم و انتهاش مى رسيد به تراس طبقه ى سوم...نگامو ازش گرفتم و از چهارتا پله ى رو به روم رفتم بالا و درو وردى رو باز كردم... يه سالن خيلى خيلى بزرگ... به دورتا دورش نگاه كردم! همه چيز مرتب بود... و آماده ى پذيرايى! ولى هيچ كس تو خونه نبود...همون لحظه تيرداد با چمدونا داخل شد و روبه من گفت: من مى رم بالا... تو هم همه جا رو نگاه كن...سرمو تكون دادم و به همه جا سرک كشيدم... طبقه ى اول فقط همون سالن بزرگ و گرد بود كه با پله هاى مارپيچ به طبقه ى دوم مى رسيد... دور تا دور سالن پنجره هاى بلند بود... نورگيرى جالبى داشت...چند دست مبل خوشگل به رنگ كرم و مشكى هم به صورت گرد توش چيده شده بودن...حتما براى عروسى اينطور آماده شده بود...از پله ها بالا رفتم... يه سالن دقيقا شبيه به پايين، فقط با ابعاد كوچيک تر و اينكه اينجا زياد پنجره نداشت...
يه راهرو سمت چپ كه به آشپزخونه و پذيرايى مى خورد و يه راهرو سمت راست بود كه توش پر از در بود...رفتم سمت راست... در يه اتاق باز بود و از توش سر و صداى خيلى كمى مى اومد... رفتم تو... همون اتاقى بود كه تراس داشت...تيرداد داشت دنبال چيزى مى گشت... داروهاشو برداشت و نشست رو تخت دونفره اى كه تو اتاق بود... خودمو زدم به نديدن و براى اينكه راحت باشه رفتم سمت تراس...تيرداد: لازم نيست برى...سرجام واستادم: مطمئنى؟!سكوتش نشونه ى رضايتش بود... با لبخند برگشتم و كنارش نشستم... اينكه اجازه داده بود پيشش بمونم واسم با ارزش بود...تزريقش كه تموم شد وسايلشو بست و سرنگشو برد پايين تا بندازتش...روى تخت دراز كشيدم و به سقف خيره شدم...چند لحظه بعد داخل شد... به پهلو شدم و چشامو بستم... كنارم دراز كشيد و از پشت سر بغلم كرد و چون هردومون خسته بوديم خيلى زود خوابمون برد...با حس بدى چشامو باز كردم و دويدم سمت سرويسى كه تو اتاق بود و چيزى كه تو معده م نبود و بالا آوردم... در واقع معده م خالى خالى بود... و چقدر حس بدى بود...تيرداد ضربه اى به در زد: هونام؟! خوبى؟!صورتمو آب زدم... لعنت به اين شانس...درو باز كردم: خوبم... نگران نباش...يه قرص با يه ليوان آب بهم داد: بيا اينو بخور...بعدش رفت بيرون و چند دقيقه بعد با يه جعبه پيتزا كه تو راه خريده بوديم برگشت و مجبورم كرد ازش بخورم... خيلى سعى كردم دوباره حالم بد نشه و تقريبا موفق هم بودم...سرم رو پاهاى تيرداد بود... من دراز كشيده بودم و اون نشسته بود...تيرداد: نمى خواى خنچه عقدو ببينى؟!سرمو به نشونه ى منفى تكون دادم: نه! دوست دارم فردا ببينمش... راسى اينجا رو كى مرتب كرده؟! خيلى خوب چيده شدن...دستشو كشيد تو موهام: يكى از بچه هاى شركت يه ديزاينر خوب معرفى كرده بود كه آشنا هم بود! همه ى كارا سپردم به خودش...- چيدمان ساختمون كه خوبه... اميدوارم خنچه عقدم به همين قشنگى باشه...سرشو تكون داد و چيزى نگفت...اون شب تا صبح بارها بالا آوردم و تيردادم تا خود صبح باهام بيدار موند... لعنتى! فردا با اين وضع بايد چيكار كنم؟!براى بار دهم از دستشويى اومدم بيرون! صداى مسيج گوشيم بلند شد... با بى حالى بازش كردم... سودا بود: همين الان رسيديم! داريم مى ريم هتل...اميدوارم تا فردا دووم نيارى... مى مردى تهران عقد مى كردى؟!گوشى رو انداختم كنارم و به تيرداد كه چشاش سرخ شده بود نگاه كردم... بيچاره بخاطر من نتونسته بود بخوابه... هنوز خستگى چندساعت رانندگى هم از تنش در نرفته بود!شرمنده سعى كردم بخوابم... ولى اون انگار خوابش نمى برد... كنارم نشسته بود و مواظب بود دوباره حالم بد نشه...ساعت ده بود كه با صداى داد سودا از خواب پا شدم: مرض گرفته! مثلا عروسيته ها...با خستگى روى تخت نشستم و هركى دم دستم بودو فحش دادم... اومدم از جام پاشم كه يه چيز لزج رو روى بدنم حس كردم! سريع از جا پريدم و با ترس به مارى كه روى تخت بود نگاه كردم!صداى خنده ى بلند رها و سودا بلند شد... با حرص مار كنترلى سودا رو برداشتم و رفتم سمت تراسو پرتش كردم تو حياط... از تراس به پايين نگاه مى كردم... پاپى تو حياط بود كه با ديدن مار سريع دويد سمتش و گرفتش به دهنش... با خنده برگشتم تو اتاق...سودا غر زد: با اون چيكار دارى؟! تازه خريده بودمش...رها هنوز مى خنديد! به چشماش نگاه كردم! سبز بود!متعجب گفتم: وا... چرا چشات اين رنگى شده؟!سودا: لنزش اصلا طبيعى نيست!رها با حرص گفت: خدا تومن پولشو دادم...- حالا چرا سبز؟!سودا با يه حالتى كه مثلا تهوع داره گفت: رنگ چشاى على...خنديدم: شما كى اومدين؟! تيرداد كجاست؟!سودا: بيچاره سه ساعته رفته! خانوم هنوز خوابن...چيزى از اينكه حالت تهوع داشتم نگفتم! مهم اين بود كه بود الان حس بهترى داشتم...يه دوش سريع گرفتم و بعدش با رها و سودا آماده شديم و رفتيم پايين...اون سالن خلوت حالا كاملا شلوغ بود و مامان پيرى بالاى سالن واستاده بود و دستور مى داد! با صداى بلند سلام كردم كه سرشو واسم تكون داد...اينا كى اومده بودن؟!سودا در گوشم گفت: من با اين ننه پيرى درگير نشم خيلى يه... هرچند كه اين از منم به كنگ فو وارد تره...خنديدم و با بقيه هم سلام و احوال پرسى سريعى كرديم... تقريبا همه ى مهمونا اومده بودن... حتى خيلى ها كه نمى شناختمشون...چون دير شده بود از اونجا زديم بيرون كه بريم آرايشگاه...
تيرداد آدرس آرايشگاهى كه رزرو شده بود و واسم نوشته بود... ولى قبلش بايد مى رفتيم و جواب آزمايشو مى گرفتيم...- سودا از اين ور برو...سودا سرشو تكون داد و پيچيد...رها صداى پخشو كم كرد: مگه حالت بده؟!- بايد جواب آزمايشو بگيرم!رها متعجب گفت: مگه آزمايش نداده بودين؟!خنديدم و آروم گفتم: آزمايش باردارى...سودا محكم كوبيد رو ترمز: نـــــــه؟رها زد تو سرش: باز تو اين حركتو اومدى؟!يه ماشين با يه بوق كشدار از بغلمون رد شد...سودا راه افتاد: حامله اى؟! يا تو هم مثل رها؟!- نمى دونم... بايد ديد...رها خنديد: تو از منم زرنگتر بودى كه...سودا: هعى... ترشيدگى...خنديدم و پياده شدم... اون دو تا تو ماشين بودن... يه ده دقيقه اى گذشت تا جوابو گرفتم... زن جوونى يه برگه رو جلوم گذاشت: تبريک مى گم...با ناباورى به دهنش چشم دوختم... عين منگل ها گفتم: حامله م؟زنه خنديد: بله... تبريک مى گم...ذوق زده گفتم: ممنون...و سريع زدم بيرون و دويدم سمت ماشين سودا... درو بستم...سودا: هــــــــــو.... درو داغون كردى... آروم ببندش...رها: چى شد؟!داد زدم: حامله م!سودا دستشو گذاشت رو بوقو يكسره ش كرد و راه افتاد: ايول...صداى پخشو تا آخرين حد بالا برده بود... همون لحظه گوشيم زنگ خورد... تيرداد بود! اولش خواستم بهش خبرو بدم! ولى بعدش پشيمون شدم...- الو...انگار سرش خيلى شلوغ بود... ظاهرا رفته بود ماشينو بگيره: كجايى هونام؟! حالت بهتره؟- آره خوبم...با يه لحن غمگين اضافه كردم: جواب آزمايشو گرفتم... منفى بود...صداش هيچ تغييرى نكرد: عيبى نداره جوجه...با خنده اضافه كرد: هنوز وقت هست...خنديدم و چيزى نگفتم... تا گوشى رو قطع كردم سودا جلوى يه آرايشگاه نگه داشت و سوت كوتاهى زد: اينجا رو ببين... عجب سالن بزرگى يه...رها: حالا بزار بريم توش بعدا بگو... راسى نيكى چرا به تيرداد نگفتى؟!جعبه اى كه لباس عروس توش بود و برداشتم: حسش مى رفت...و پياده شدم...همونطور كه سودا مى گفت سالن خيلى بزرگى بود و تقريبا خالى... يعنى بجز خود آرايشگرا كس ديگه اى نبود...صاحب آرايشگاه يه دختر جوون تقريبا بيست و دو سه ساله، كه تاپ و شلوارک صورتى تنش بود و موهاشو عين بچه ها دوموشى بسته بود و انگار كه از همكاراش به كارش وارد تر بود و ظاهرا مى خواست خودش منو آماده كنه...يه نگاه به چهره ى بچه گونه ش انداختم و مانتومو درآوردم و شالمو برداشتم و با اشاره ش روى يه صندلى كه خوابونده بودنش تقريبا دراز كشيدم...سودا و رها هم زير دست بقيه بودن...خم شد رو صورتم: دير كردين... ولى خيلى سفارشتونو كردن و چون اينجا فقط واسه شما رزرو شده عيبى نداره...جوابى به طعنه ش ندادم و نگامو از تو آينه به خودم دوختم... دلم باز داشت پيچ مى خورد... بدترش اين بود كه بغير از پيتزاى ديروز كه بعد از خوردنش بارها بالا آورده بودم چيزى نخورده بودم...هنوز رو صورتم مشغول بود كه يه زن جوون با چندتا بسته تو دستش اومد تو و رو به دختره گفت: اين غذا ها واسه عروس و دوستاشه...صداى سودا رو از سمت چپم شنيدم: آخ بيار كه خيلى گشنمه...خنديدم و بعد از اينكه به هردوشون ساندويچاشونو دادم خودم هم يكى برداشتم و با اجازه ى آرايشگر مشغول خوردن شدم... البته خيلى كم خوردم! چون مى ترسيدم باز حالم بد بشه...بلآخره ساعت تقريبا سه بود كه آماده شدم... تو آينه به خودم نگاه كردم... صورتم آرايش تيره اما ملايمى داشت! خودم نزاشته بودم زياد آرايشم كنه... چشام مشكى تر از قبل شده بود... هميشه وقتى آرايش مى شد اينطور به نظر مى اومد...موهام كاملا پوشونده شده بود... و تاج كوچيكى سمت چپ سرم روى ساتنى كه سرم بود گذاشته شده بود و پشت سرم با تور كار شده بود...رها: خيلى ناز شدى... با اينكه موهات اصلا معلوم نيست...لبخند زدم و نگامو از آينه گرفتم و اينبار مستقيم به لباسم دوختم... دكلته بود و قسمت سينه ش سنگ دوزى كمى داشت... كمرش تنگ بود و دامنش از پشت يه دنباله ى يک مترى داشت... ساده اما شيک... خودمون با هم انتخابش كرده بوديم! اينكه تيرداد به ارزش هام احترام مى زاشت باعث ميشد علاقه م بهش بيشتر بشه... علاقه و احترامم بهش...
با احتياط كت آستين بلندشو پوشيدم... يقه ى بازمو كاملا مى پوشوند... به نظرم هيچ چيز از زيبايى لباس كم نكرده بود! حد اقلش نظر من اين بود... و مهم... براى من و تيرداد...سودا لبشو ورچيد: خوشگل شدى... ولى كاش كتشو نپوشى...بهش چشم غره رفتم: اينهمه وقت تن و بدنمو نشون ندادم، اون وقت امشب همه چى رو به باد بدم؟!صورتمو با احتياط بوسيد: خيله خب هاپو... ولى خيلى ناز شدى... مامان كوچولو...خنديدم و به سر تا پاش نگاه كردم... يه لباس بادمجونى آستين حلقه اى كوتاه پوشيده بود كه خيلى بهش مى اومد... و رها يه لباس دكلته ى سبز كمرنگ بلند به رنگ لنز چشماش ...اومد مانتوشو برداره كه اشتباهى مانتوى سودا رو برداشت...خنديدم: رها اون مال سودا س...سودا هم خنديد: كاريش نداشته باش... اون با اين لنزش همه چى رو سه بعدى مى بينه...رها با خنده بهش چشم غره رفت...همون موقع گفتن كه اومدن دنبالمون... دستمو به دامنم گرفتم و تشكرى از آرايشگر كردم و جلوتر از بقيه رفتم سمت در...رها و سودا م وسايلاى من و خودشونو برداشتن و پشت سرم از آرايشگاه خارج شدن...تيرداد به يكى از آرايشگرا انعام داد و من از در زدم بيرون... با ديدنم لبخند زد و در گوشم گفت : الان چى بايد بگم؟! تو كه خوشگل بودى...سودا: هونام بايد تورو مى كشيدى رو سرت ديوونه...رها خودشو بهم نزديک كرد... دست گلو از تيرداد گرفتم... فيلم بردار هى غر مى زد كه دور و برمونو خلوت كنن...رها سريع گفت: هونام... موقع عقد پاشنه ى كفش تو بكوب رو پاى تيرداد... شگون داره... مى گن اينطورى دوماد هميشه حرفتو گوش مى كنه...خنديدم و سرمو تكون دادم... بدم نمى اومد سر به سر تيرداد بزارم...تيرداد دستمو گرفت: به چى مى خندى؟!خنده مو قورت دادم: هيچى... بريم...باهم راه افتاديم سمت بى ام و ش كه يه گل رز بزرگ سفيد به رنگ دست گلم سمت راست كاپوتش بود و دنباله ش با حرير سفيد به صورت مورب به سمت چپ كشيده شده بود! لبخندى زدم و لباسمو با كمک تيرداد جمع كردم و سوار شدم... مستقيم رفتيم سمت ويلا... ظاهرا قرار بود عكسا رو هم همونجا بگيريم...صداى پخش ماشين سودا به مراتب از ماشين ما هم بيشتر بود... رها با على تو يه ماشين، سودا و خاله شيدا با هم بودن... و چندتا ماشين ديگه كه آشنا هاى تيرداد بودن...نيم ساعت بعد توى ويلا بوديم...لحظه اى كه مامان پيرى ديد لباسم كاملا پوشيده است، شايد اولين بارى بود كه لبخند رضايتش رو مى ديدم... صداى موزيک داشت كرم مى كرد... رفتيم سمت ساحل كه پشت ويلا بود...دست راستم دور بازوى تيرداد حلقه شده بود و دنباله ى لباسم روى ماسه ها كشيده مى شد... يه نگاه به قسمتى كه مثل محراب درست شده بود انداختم... خنچه عقد خيلى خوشگلى با تركيب رنگ سفيد و طلايى... تيرداد يكم خم شد و در گوشم گفت: خوشت اومد؟با هم از بين مهمونا مى گذشتيم... با خوش رويى به همه سلام مى كردم... تو همون حالت جوابشو دادم: آره... خيلى دوسش دارم...باهم بالاى خنچه نشستيم... و بقيه هم رو به رومون روى صندلى هاى خوشگلى كه چيده شده بود... حالا ديگه صداى موزيک قطع شده بود و فقط صداى امواج دريا بود...نگام بين جمعيت در گردش بود! شايد تو جست و جوى مادرى كه تو آب غرق بود... و پدرى كه بخاطر از دست دادن دختر بزرگترش اشک مى ريخت...تيرداد دستمو فشار داد: چرا اينقدر سردى؟!لبخند زدم: چيزيم نيست!- مطمئنى؟!به نشونه ى مثبت چشامو آروم باز كردم و بستم...همون لحظه عاقد اومد... همه به احترامش پا شدن... با پسر جوونى كه همراهش بود روى دو تا صندلى كه مخصوص خودشون بود و سمت راست ما قرار داشت نشستن...خم شدم و از جلوم قرآنو برداشتم... عاقد با بسم الله شروع به جارى كردن خطبه كرد... چشامو بستم و نيت كردم و آروم لاى قرآنو باز كردم...عاقد هنوز داشت خطبه رو مى خوند... سوره ى ابراهيم بود... چشام روى آيه ها چرخيد... زمزمه كردم:« ربّنا و تَقَبّلْ دعاءِربّنا اغْفِرْلىوَلِوالِدَىّ وَ لِلْمُؤمِنينَيَوْمَ يَقومُ الْحِسابِ »« پروردگارا دعاى مرا بپذيرپروردگارا ببخش براى منو براى پدر و مادرم و براى مومنانروزى كه به پا مى شود حساب »« ابراهيم، 40 و 41 »
فس عميقى كشيدم و قرآنو بوسيدم و بستم و دوباره برش گردوندم سر جاش... تيرداد با لبخند نگام مى كرد... چشامو بستم و تو دلم از خدا خواستم كه پدر و مادرمو ببخشه... ازش خواستم كه تيردادو ازم نگيره... و واسه ى همه ى بچه هايى كه مشكل منو داشتن دعا كردم... دعا كردم كه مثل من به خوشبختى برسن...سودا و تينا بالاى سرم قند مى سابيدن...شور و شوقم اونقدر زياد بود كه حس مى كردم واسه قلبم زياده... حس مى كردم صدبرابر قبل عاشقم... عاشق مردى كه مى دونستم لياقت عشقمو داره... چشامو بستم...عاقد براى بار اول بله خواست...سودا: عروس رفته گل بچينه...كاش الآن مى تونستم تو چشماى مادرم نگاه كنم... شايد چشماش اشک بار مى بود... اشک شوق...بار دوم...تينا: عروس رفته گلاب بياره...عاقد: دوشيزه خانوم هونام روشن فكر، براى بار سوم عرض مى كنم آيا وكيلم شما را با مهريه و صداق معلوم يک جلد كلام الله مجيد، يک دست آينه و شمع دان، چهارده شاخه گل رز سفيد، چهارده سكه ى تمام بهار آزادى، شش دانگ ويلاى مذكور به عقد و نكا دائم جناب آقاى تيرداد صالحى درآورم؟ وكيلم؟يه نگاه به تيرداد انداختم! دستم هنوز تو دستش بود... هرچقدر اصرار كرده بودم دور ويلا رو خط نكشيده بود! به زور راضى ش كرده بودم تعداد سكه ها رو كم كنه...كاش مى شد پدرم مى بود... حتى با وجود اينكه منو نمى خواد... انگار تيرداد حسرتو تو چشمام ديد كه دستمو فشار خفيفى داد...صداى سودا بلند شد: عروس خانوم داره به آقا دوماد اشاره مى زنه زير لفظى بده...همه خنديدن... حتى عاقد... حيف نمى تونستم سرمو برگردونم! وگرنه يه چشم غره ى حسابى بهش مى رفتم...تيرداد از جلوش يه جعبه ى سفيد كه آماده گذاشته بودش برداشت و ربانشو باز كرد... يه سرويس طلا سفيد... خودش سينه ريزو گردنم انداخت و دستبندو به دستم بست... ولى گوشواره رو فاكتور گرفت چون اونطورى بايد حجابمو برمى داشتم... يه سوئيچ هم روى جعبه بود كه بهم داد: همون سفيده كه تو پاركينگ بود... فردا سند مى زنيم...با محبت نگاش كردم... جوابى واسه اين كاراش نداشتم...عاقد دوباره تكرار كرد: عروس خانم وكيلم؟!تا اومدم لب باز كنم صداى پارس پاپى بلند شد... دوباره همه خنديدن! مامان پيرى با حرص گفت پاپى رو از اونجا دور كنن كه تيرداد سريع گفت: مادر جون لازم نيست... پاپى بيا اينجا...پاپى هم حرف گوش كن سريع از بين جمعيت گذشت و اومد دقيقا بالاى خنچه كنار من واستاد...حاج آقا: عروس خانوم بلآخره بنده وكيلم؟!آروم خنديدم... يه خنده پشت يه بغض مخفى... چشامو بستم و با صداى رسايى گفتم: بله...ولى فقط خدا مى دونست كه چقدر گفتن اين كلمه واسم سخت بود! نه براى اينكه از اين ازدواج ناراضى بودم! برعكس! تو دلم پر از شوق بود! براى اينكه دوست داشتم مثل همه ى عروس ها قبلش از پدر و مادرم اجازه بگيرم...نگام افتاد به رها... داشت بال بال مى زد! تازه يادم افتاد دم آرايشگاه بهم گفته بود پاشنه ى كفشمو بكوبم رو پاى تيرداد...عاقد: مبارک تون باشه... ان شالله در پناه حق خوشبخت بشيد دخترم...بعد از تيرداد هم بله خواست...عاقد: آقاى داماد وكيلم؟!با ياد آورى حرف رها بغضمو يادم رفت و خنده م گرفت! طورى كه كسى نبينه از زير لباس يكم پامو بلند كردم و تا جايى كه امكان داشت پاشنه ى ده سانتى كفشمو محكم كوبيدم رو پاى تيرداد...اين كارم اونقدر غافلگير كننده بود كه صداى داد تيرداد بلند شد: آخ!همه متعجب به تيرداد نگاه كردن! رها داشت مى خنديد! همينطور من! تيرداد از همه بيشتر تعجب كرده بود...ولى بيچاره هيچى نگفت!خم شد و در گوشم با بدجنسى گفت: تلافى مى كنم...ريز خنديدم!عاقد: آقاى داماد وكيلم؟!تيردادم آروم خنديد: صد در صد...با اين حرفش دوباره همه خنديدن... حتى مامان پيرى... سودا و تينا قندايى كه سابيده بودنو رو سرمون خالى كردن و بعد از اون من و تيرداد حلقه ها رو تو دست هم انداختيم...سودا عسلو گرفت جلومون و يكم تو دهن هم انداختيم...خيلى سعى كردم حالم بد نشه ولى نشد... ديگه حسابش از دستم در رفته بود از ديروز چندبار به اين حالت دچار شدم...سريع از بين جمعيت رد شدم و دويدم سمت دريا... ولى فقط حالتش بهم دست داده بود...تيرداد كلافه بود: يعنى چى؟! مگه نگفتى خوبى؟! اون آزمايشو بده من ببينم...خنديدم: مگه چيزى ازش مى فهمى؟!على: بدش من...رها با چشم و ابرو به على اشاره كرد... انگار سريع فهميد كه رو به تيرداد گفت: نگران نباش... حتما از استرسه...و چشمكى به من زد... برگشتيم و همونطور كه ما صدجا رو امضا مى كرديم بقيه رفتن وسط و مشغول رقصيدن شدن...
چند دقيقه ى بعد مارو هم كشيدن وسط... درسته كه جلوى نامحرم محجوب بودم... ولى اونقدرا هم مقيد نبودم كه شب عروسى م با شوهرم نرقصم...تو بغل تيرداد آروم آروم مى رقصيدم... حتى يه لحظه هم ولم نمى كرد...تو به اين معصومى، تشنه لب ، آرومىغرق عطر گلبرگ، تو چقدر خانومىكودكانه غمگين، بى بهانه شادىاز سكوتت پيداست كه پر از فريادىتيرداد در گوشم با خواننده همخونى كرد:همه هر روز اينجا، از گلات رد مى شنآدماى خوبم ، اين روزا بد مى شنتوى اين دنيايى كه برات زندونهجاى تو اينجا نيست! جات توى گلدونه( حس مبهم / گوگوش )منو با خودش چرخوند... سرم رو سينه ش بود... روى قلبش... توى اون همه هياهو صداى تپش عشقو مى شنيدم...نگام به على و رها كه با يكم فاصله كنارمون باهم مى رقصيدن افتاد... آرزو كردم خوشبختى شون هميشگى باشه...تا نيمه هاى شب فقط رقصيديم و خنديديم... البته فقط من بودم كه نتونستم شام بخورم... هرچند كه تيردادم بخاطر من لب به غذا نزد...نمى دونستم حالم كى قراره خوب بشه... ولى هرچى كه بود شيرين بود! همين كه حس مى كردم بچه ى تيرداد داره درونم رشد مى كنه...رها كنارم واستاد و باهم به سودا خيره شديم... پاپى رو هم با خودش مى رقصوند...اين وسط مامان پيرى هى غر مى زد: حيوون نجس جاش تو عروسى نيست... جايز نيست! نحسى مياره...زير لب گفتم: اگه اينطوره من كه خودم بايد از همه نحس تر باشم...رها خنديد: ولش باو... اينم با اعتقاداش زنده س ديگه... سودا تو كه مردى!سودا: چيه خب؟! هيچكى نيست باهاش برقصم... عقده اى شدم باو...رها غر زد: تقصير خودته ديگه... آدم خواستگار دكترو رد مى كنه؟!سودا چپ چپ نگاش كرد: حالا چون شوهر تو دكتره مال منم بايد دكتر بشه؟!على و تيرداد باهم حرف مى زدن... من و رها هم هنوز واستاده بوديم و به مسخره بازى هاى سودا مى خنديديم...تقريبا ديگه همه رفته بودن... خواننده و گروهشم داشتن وسايلاشونو جمع مى كردن...سودا بى آهنگ مى رقصيد...تو سكوت شب صداى موجاى دريا يه طنين خوب تو ساحل انداخته بود...مامان پيرى قبل از على و رها اومد سمتمون و هديه شو كه اونم يه سرويس طلا بود به من داد و ازمون خداحافظى كرد و با آرزوى خوشبختى واسمون رفت! لبخند زدم! يخش كم كم داشت آب مى شد...على اومد سمتمون: رها جان بريم؟!رها رفت سمت يه آلاچيق و مانتو شو پوشيد و رومو با مهربونى بوسيد: خوشبخت بشى نيكى جونم...خنديدم! شايد اولين بار بود كه از اين طرز صدا زدنش ناراحت نبودم! حس مى كردم هيچ چيز نمى تونه ناراحتم كنه... با على خداحافظى كردن و رفتن...اول خاله شيدا منو بوسيد و بعدش سودا: خواهرى... اميدوارم ديگه هيچ وقت غم نبينى...نگاش كردم! تو چشاش اشک بود... تيرداد ازمون دور شد كه راحت باشيم...سودا دوباره گونه مو بوسيد: مى رم پيش بابا... برگشتم نى نى به دنيا اومده باشه ها...خنديدم: ديوونه... چند ماهه مى رى؟!ميون بغض خنديد: سه ماهه...اشكم جارى شد و كوبيدم رو شونه ش: ديوونه... مگه بچه سه ماهه به دنيا مياد؟!خودشم خنديد و قبل از اينكه بغضش شدت پيدا كنه تند تند گفت: مواظب خودت باش... دلم برات تنگ مى شه...و قبل از خاله دويد و رفت... خاله هم سريع خداحافظى كرد پاپى رو برداشت: شرمنده هونام جان گفت ببرمش...و رفت... اشكامو با پشت دست پاک كردم... خنديدم... دختره ى ديوونه...به دور و برم نگاه كردم... مونديم من و تيرداد...دستشو از پشت دور كمرم حلقه كرد... با لبخند برگشتم سمتش... چشامو بستم! گرمى لباشو رو لبام حس كردم! با عشق همو بوسيديم...آروم لبامو از لباش جدا كردم: تيرداد؟!منو به خودش فشرد: جونم؟!با ذوق گفتم: آتيش درست كنيم؟!خنديد: گرمت نيست؟!- نه! دوست دارم...قبول كرد و با هم يه عالم چوب خشک جمع كرديم و يه آتيش روشن كرديم... خم شدم و با بدبختى كفشامو از پام درآوردم... ماسه هاى لاى انگشتاى پام حس خوبى بهم ميداد! مثل بچه ها دويدم سمت دريا...
لباسمو تا جايى كه مى تونستم گرفتم بالا و پاهامو تا مچ بردم تو آب... موجا خيلى آروم به نوک پام مى خوردن و برمى گشتن...تيرداد واستاده بود و نگام مى كرد...خنديدم: بيا ديگه...انگار بچه شده بودم... دلم مملو از خوشى بود.... خنديد و اونم كفشاشو درآورد و با پاهاى برهنه اومد سمت من... عين ديوونه ها خنديدم: تاحالا دريا نيومده بودم...اومد سمتم و با محبت بغلم كرد...سرمو رو سينه ش گذاشتم... چند تا نفس عميق كشيدم و هوا رو به ريه هام كشيدم... هواى عشقو...سرمو بلند كرد و بوسه ى نرمى به پيشونى م زد...بهش لبخند زد! رو نوک پا بلند شدم و گونه شو بوسيدم...يه نگاه به آتيش انداختم... با چشم بهش آتيش اشاره كردم...تيرداد خنديد و رو دستاش بلندم كرد و دو دور رو هوا چرخوندم...- نكن... مى افتيم تو آب هر دو خفه مى شيما...- تو كه اينقدر ترسو نبودى جوجه...سرمو تو سينه ش قايم كردم: ترسو نشدم! لوس شدم...خنديد و همونطور كه هنوز تو بغلش بودم رفت سمت آتيش...آروم منو گذاشت رو زمين كنار خودش... حجابمو از سرم برداشت و موهامو چون زياد روش كار نشده بود راحت باز كرد! موهاى لختم ريخت رو شونه م...حس كردم حرارتم داره مى زنه بالا... و مطمئن بودم كه همه ش بخاطر گرماى آتيش نيست... كتمو درآوردم و انداختم رو ماسه ها...سرمو گذاشتم رو شونه ش... دستشو برد تو موهام...چشامو دوختم به امواجى كه مى رفتن و مى اومدن...براى بار هزارم روى موهام بوسه زد: هنوزم دوست دارى بدونى اون شب كجا بودم؟!سكوت كردم! نفس عميقى كشيد و گفت: دلم مى خواست قبل از رابطه مون باهات حرف بزنم... بگم كه ممكنه نتونى ادامه بدى... نتونى مادر بشى... ولى مى ترسيدم... مى ترسيدم آرامشى كه تازه كنارت به دست آوردمو با رفتنت از دست بدم... اون شب توى شركت موندم... مى خواستم فكر كنم... مى خواستم يه تصميم جدى بگيرم... ولى طاقت نياوردم... اومدم جلوى خونه ى سودا... همونجا كه تو بودى... مى خواستم از دور حست كنم...دستمو دور كمرش حلقه كردم... از اين همه احساسش... از اين كه اينقدر دوستم داشت يه جورايى مغرور شده بودم... يه حس غرور خوب داشتم...با ملايمت ادامه داد: روز بعد از سكته ى مسعود رفتم پيشش... مى خواستم باهاش صحبت كنم... اون حق نداشت تقصير هاى خودشو بندازه گردن تو... حق نداشت ناعادلانه محكومت كنه...يه لحظه سكوت كرد و بعد گفت: ولى اون كوتاه نيومد... برگشتم خونه... اعصابم داغون بود... ديدم كه دارى آماده مى شى... متوجه من نبودى... وقتى مى ديدم چقدر پاكى... چقدر معصومى نمى تونستم بى تفاوت باشم...با خنده ى آرومى گفت: واسه همين چشمام سرخ بود... اينكه فهميدى اما بروم نياوردى بيشتر اذيتم مى كرد...متعجب گفتم: تيرداد... تو...نتونستم ادامه بدم... نمى دونستم چطور بگم كه دوستش دارم... و چقدر ممنونشم كه اينقدر به فكرمه...نفس عميقى كشيدم... شونه شو تو مشتم فشار دادم و بدون هيچ خجالتى گفتم: خيلى دوستت دارم تيرداد...خنديد: منم دوستت دارم جوجه... حالا نمى خواى بگى چرا خواستى عقدمون اينجا باشه؟! هرچند كه حدس زدنش چندان سخت نيست!آروم گفتم: آره... چون مادرم همينجا خودشو به خدا رسوند... يعنى مقصر كى بود؟! خودش؟! مينا؟! يا مسعود؟!يه لحظه سكوت: يا شايدم من؟لحنش آرومم كرد: اينكه پدرت خواسته به هر نحوى، خودشو تبرئه كنه دليل نمى شه كه تو مقصر باشى... اون قبولت نكرد... درست... ولى حتى خودشم اينو مى دونه كه گناهكار اصلى خودشه...- شايد هيچوقت اينو قبول نكنه... ولى مى دونى چيه؟! واسم مهم نيست... من سعى خودمو كردم كه بهش نزديک بشم... خودش نخواست... فقط از خدا مى خوام گناه هاى هر دو شونو ببخشه... عجيب بود كه وقتى قرآنو باز كردم همين آيه اومد... اينكه از خدا بخوام والدينمو ببخشه...براى هزارمين بار نفس عميقى كشيدم و به دنبال اين حرف نگامو دوختم به امواج دريا... امواجى كه يه روز جون يه دختر عاشقو گرفته بود... همون امواجى كه شاهد مرگ يه دختر بوده، حالا شاهد خوشبختى ثمره ى همون دختر عاشقه...آره... من... هونام روشن فكر... شايدم راشدى... يا نه... بهتر بگم... هونام صالحى... دخترى كه مادرش به سادگى ازش گذشت... دخترى كه پدرش طردش كرده... محکوم شدم به نجس بودن ... من نامشروعم... من كه به واسطه ى فرهنگم ، سنتم، ازگفتن درد ها ، غم ها ، شادى ها ، دوست داشتن ها ... آره دوست داشتن ها محرومم....من محكومم به اينكه نامشروع به دنيا اومدم ...بايد دور باشم... از خيلى از آدما... اونايى كه دركم نمى كنن... با اين وجود هنوز هزاران بهتان و شک و ترديد بهم هست چون محكومم به نجس بودن...پر از سؤال شدم... راجع به همه چیز... راجع به معنی ساده ترین کلمه ها مشکل پیدا مى کنم...احساس، عشق، نفرت، معصومیت، گناه... کی گناهکاره؟ کی پاکه؟ من گناهکارم؟؟؟؟من گناهکارم؟؟؟نه! با وجود بى گناهى محكوم شدم... حكم ناعادلانه! آره! من همون محكومه ى يه شب پر گناهم...اما...با وجود عشق به زندگى م ادامه مى دم... پابه پاى مردم... مردى كه عاشقانه مى پرستمش...با حس خيسى روى صورتم سرمو رو به آسمون بلند كردم...بارون نم نم شروع به باريدن مى كرد... هواى شمال... هواى نم دارش رو دوست داشتم...فشار خفيفى به دست تيرداد دادم...نگران گفت: حالت باز بد شده؟! چيزى مى خواى؟!آروم خنديدم... با يادآورى گذشته گفتم: آره... مى دونى؟! ساعت چهارصبحه منم دلم قره قوروت مى خواد... همين الان برام بخر...18:0023/ 8 / 1391كلاله.ق پايان...


مطالب مشابه :


محکومه شب پرگناه 5

محکومه شب پرگناه 5. خنديدم: چرا اتفاقا اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! رمان ملکه ی




پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه

نود و هشتیا و هفتیا - پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و




پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه

نود و هشتیا و هفتیا - پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب




رمان محكومه شب پرگناه 8

پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 8. رمان محکومه شب پر




دانلود رمان محکومه شب پر گناه

دانلودرمان محکومه ی شب پرگناه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد. درخواستی دوستان




رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11

رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11 مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم




رمان محكومه شب پرگناه 14

پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 14. رمان محکومه شب پر




برچسب :