رمان تقاص قسمت 57

بعدش خندید و گفت:

- رزا یکی بزن توی گوش من تا مطمئن بشم که خواب نیستم و توی بیداری به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم. 

با شوق خندیدم و گفتم:

- نیازی نیست بزنمت. دو روز دیگه که مجبورت کردم توی کوچه بخوابی، اون وقت باورت می شه که بیداری و بزرگترین حماقت عمرت رو مرتکب شدی. 

- الهی قربونت برم رزا! الهی من فدات بشم! به خدا اگه یه لحظه فقط یه لحظه بعد از این ازت جدا بشم ...

وسط حرفش پریدم و گفتم:

- داریوش حیف نیست توی روز به این قشنگی حرف از جدایی بزنیم؟ 

داریوش لبخندی بهم زد و گفت:

- بله عزیزم حق با توئه. فعلاً باید بخونم:

امشب چه شبی است؟ شب مراد است امشب 

قهقهه مستانه ام فضای ماشین رو شکافت و گفتم:

- آقا شعرتون از رده خارجه. 

همینطور که ماشین رو روشن می کرد گفت:

- الهی قربون خنده هات برم من فقط از همینا بلدم.

بعدش هم پاش رو روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد. سی دی فوق العاده شادی توی ضبط می خوند. منم اینقدر شاد بودم که باهاش می خوندم. داریوش به جای اینکه جلوش رو نگاه کنه، همه حواسش به من بود. گفتم:

- داریوش جان تو که قصد نداری امشب منو بفرستی اون دنیا؟ بابا جلوتو نگاه کن تو رو خدا.

با خنده سرشو تکون داد و گفت:

- آخه لامصب یه دقیقه خودتو بذار جای من. مگه می تونم اینهمه خوشگلی رو ببینم و نگاه نکنم؟ 

- کلی وقت داری که به من نگاه کنی. فعلاً حواست به جلوت باشه. 

- چشم عزیزم امر امر شماست. 

اما همون لحظه ماشین رو کنار خیابون کشید و توقف کرد. وقتی نگاه متعجبم رو دید، گفت:

- خوب حالا اگه گفتی نوبت چیه؟

با حواس پرتی شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

- نمی دونم ... چرا وایسادی؟

به پشت سرمون که نگاه کردم، دیدم ماشین فیلمبردار هم پشت سرمون ایستاده و فیلمبردار پیاده شده داره از همه زوایای ماشین فیلم می گیره ... دوباره به داریوش نگاه کردم و گفتم:

- چی شده؟

داریوش به سمتم چرخید و گفت: 

- امروز چه روزیه؟

خندیدم و گفتم:

- خوب معلومه، روز عقدکنون ما!

در حالی که به خوبی متوجه منظورش شده بودم و از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم. اون روز بیست و هشتم بهمن ماه و روز تولدم هم بود. داریوش گفت:

- عزیزم ... عشق من ... بیست و شش سال پیش توی چنین روزی خدا یه فرشته واسه من آفریده که بیست و شش سال بعد، یعنی امروز اونو به من تحویل بده و منو توی اقیانوس خوشبختی غرق کنه. 

لبخندی زدم و گفتم:

- ممنونم داریوش. ممنونم از اینکه یادت نرفته.

اخمی ظریف ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و گفت:

- مگه می شه یادم بره؟ تولدت مبارک همه کس من!

بعد از این حرف دست توی جیب شلوارش کرد و گفت:

- هر چی فکر کردم عقلم به جایی نرسید که برات چی بخرم. برای همین هم مجبور شدم اینو بگیرم. در ضمن هفت تا کادوی دیگه هم پیش من داری که مال از هشت سال پیش تا حالاست. بعداً بهت می دم.

واقعاً نمی دونستم با چه زبونی اول از خدا و بعدا از داریوش تشکر کنم! بغض آلود نگاش می کردم، جعبه نقره ای رنگی از جیبش خارج کرد و گرفت جلوم. با حالتی پر از ذوق و شوق و بغض جعبه رو گرفتم و درش رو باز کردم. ساعت طلایی رنگی توی جعبه به من چشمک می زد. ساعت گردی که زنجیر طلایی بلندی داشت. با ذوق 

بچه گونه ای ساعت رو برداشتم و به آرومی در اون رو باز کردم. از چیزی که دیدم فریاد پر ذوقم بلند شد. هدیه اش ساعت نبود، بلکه چیزی شبیه قاب عکس بود. یک طرفش عکسی از چهره خود داریوش بود که به من لبخند می زد و طرف دیگه اش عکس خودم. با یه دنیا احساس توی چشماش خیره شدم و گفتم:

- داریوش خیلی قشنگه! ازت ممنونم.

- خواهش می کنم عزیزم، قابل تو رو نداره. خیلی خوشحالم که خوشحال شدی.

فیلمبردار جلوی ماشین ایستاده بود و از همه حالتای من و داریوش فیلم می گرفت. می دونستم که فیلم عروسیمون محشر می شه! همینطور که زنجیر رو به گردنم می انداختم، گفتم:

- خیلی خوب بهتره دیگه راه بیفتی. الآن همه نگرانمون می شن.

در حالی که نگران نگرانی بقیه نبودم، نگران این بودم که آویزون داریوش بشم و سر و صورتشو غرق بوسه کنم. داریوش هم اعتراضی نکرد، دستی برای فیلمبردار تکون داد که اون سریع به ماشین خودشون برگشت و بعد راه افتاد. وقتی جلوی در هتل رسیدیم، داریوش به سمتم چرخید و گفت:

- رز ...

با علاقه بیش از اندازه ای گفتم:

- جانم؟

- بگو دوستم داری.

خنده ام گرفت و گفتم:

- دیوونه! بیا درو باز کن می خوام پیاده بشم همه منتظرن. 

با چشمای پر تمناش خیره نگام کرد و گفت:

- بگو رزا. تصور اینکه تو دیگه دوستم نداشته باشی و بهم ترحم بکنی عذابم می ده. 

با ناراحتی گفتم:

- داریوش یعنی چه؟ به خدا من دوستت دارم! خیلی هم بیشتر از قبل، ولی خب...

- ولی چی؟

برای اینکه سر به سرش بذارم، چشمکی زدم و گفتم:

- به خاطر حرفایی که اون روز بهم زدی منتظر انتقام من باش. 

داریوش لبخند زد و گفت:

- منتظرم ... حتی برای مردن ... جون من مهریه توئه ... این یادت باشه!

از تصور نبودن داریوش رعشه به بدنم افتاد. من یه بار عشقم رو از دست داده بودم نمی خواستم دوباره این بلا سرم بیاد. وقتی در ماشین باز شد از فکر خارج شدم و به کمک داریوش پیاده شدم ... 

جلوی در بابا با چشمانی پر از اشک نگام می کرد. محبت توی چشماش بیداد می کرد. خدایا چقدر دوستش داشتم نمی دونم! گاوی جلومون سر بریدن و بابا صورت هردومون رو بوسید. از خود بیخود شدم و دست بابا رو بوسیدم. بابا سریع دستش رو عقب کشید. سرم رو روی سینه اش فشرد و در گوشم زمزمه کرد:

- تو همه چیز منی بابا! سعی کن خوشبخت بشی که جز خوشبختیت هیچ آرزویی ندارم.

داریوش هم خواست دست بابا رو ببوسه که بابا نذاشت و پیشونیش رو بوسید. سپس ما رو به داخل هتل راهنمایی کرد ... جلوی در سالن مامان و خاله کیمیا و سپیده و مریم و مهستی ایستاده بودن. با اینکه یکی از قوانین هتل این بود که مراسم مختلط نباشه اما عمو خسرو و آرمین و سام و رضا هم پشت سرشون ایستاده بودن. فکر کنم برای مراسم عقد اجازه داده بودن فامیل نزدیک داخل بشن. لباسم آستین سه ربع داشت و جلوشون راحت بودم... اینقدر کل و جیغ کشیدن و دست و سورت زدن که حس می کردم مغزم الان از هم می پاشه. من و داریوش فقط از کارا و هیجاناشون می خندیدم. عمو خسرو قبل از داریوش منو بغل کرد و در گوشم حرفای محبت آمیز زد که به خاطر صدای بقیه یک در میون می شنیدم. بعد از اون مامان و خاله کیمیا و به ترتیب بقیه جلو اومدن ... بابا از پشت کمرم رو فشار داد و گفت:

- برو دخترم ... عاقد منتظره ... 

منتظر تر از عاقد من و داریوش بودیم ... همراه هم به سمت جایگاه عروس و داماد که وسط سالن بود رفتیم. همه مهمون ها جلوی پامون می ایستادن و با تحسین نگامون می کردن. جایگاه عروس و داماد به قدری قشنگ درست شده بود که دلم نمی یومد نزدیکش بشم. اینم یکی از سورپریز های داریوش بود. جایگاه کامل، غرق توی گلای نرگس بود. از کف زمین گرفته تا روی سفره عقد. جایگاهی هم که قرار بود روش بشینیم مثل کالسکه ای بود که کامل با گلای رز آتشین تزئین شده بود. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با صدایی تحلیل رفته گفتم:

- خدای من چقدر قشنگه! 

داریوش سر در گوشم فرو برد و گفت:

- قشنگ بود، ولی حالا که تو اومدی دیگه هیچ شکوهی نداره. 

با چشمایی لبریز از تشکر نگاهش کردم. داریوش لباسم رو جمع کرد و کمک کرد روی صندلی بشینم. بعد از اینکه من نشستم خودش هم نشست کنارم و گفت:

- فقط توی آینه به من نگاه می کنی. دوست دارم وقتی نگات می کنم نگام کنی! 

با اخم براش ناز کردم و گفتم:

- چه انتظارایی داری داریوش! اون وقت همه می گن چه عروس پروئیه.

اونم اخم کرد و گفت: 

- بذار هر چی می خوان بگن. من به خاطر تو زندگی می کنم و تو به خاطر من ...غیر از اینه؟

سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. ادامه داد:

- پس نتیجه می گیریم که حرف دیگران اصلاً مهم نیست.

در جوابش فقط لبخند زدم. جمعیت دور تا دور جایگاه رو گرفته بود. داریوش خم شد و زیر گوشم گفت:

- دارم از زور غرور خفه می شم! 

- نکنه می خوای خودتو بگیری؟

- هر کس جای من بود و صاحب چنین دختری می شد خودشو می گرفت. 

وقتی صندلی عاقد رو نزدیک صندلی من و داریوش قرار دادن و همه سکوت کردن من و داریوش هم هر دو صاف نشستیم و پچ پچامون رو برای بعد گذاشتیم. توی آینه زل زده بودم به نگاه مشتاق داریوش ... عاقد خطبه رو می خوند، ولی من دیگه اونجا نبودم. نمی دونم چرا یاد حرفای مامان و خاطره اش افتاده بودم. یاد اون روزی که با اجبار سر سفره عقد با پدر داریوش نشسته بود. اون روزی که هیچ علاقه ای نسبت به مردی که کنارش نشسته بود نداشت و در عوض قلبش برای مردی می تپید که پشت در با چشمای گریون ازش خواسته بود مراسم رو به هم بریزه. صدای عاقد مثل پتک توی سرم فرود می اومد که می گفت:

- خانم رزا سلطانی، فرزند فرهاد سلطانی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای داریوش آریا نسب فرزند خسرو آریا نسب دربیاورم؟ 

حس می کردم می گه:

- خانم شکیلا ارحامی فرزند باقر ارحامی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای خسرو آریا نسب فرزند امیر بهادر آریا نسب در بیاورم؟

درست یاد اون لحظه ای افتادم که مامان با شنیدن این حرف از جا بلند شده و گفته بود حاضر نیست همسر خسرو شه. هنوزم توی آینه خیره چشمای داریوش بودم ... چشمامو بستم و وقتی باز کردم جای چشمای داریوش چشمای منتظر باربد رو دیدم با یه لبخند مظلوم گوشه لبش ... سریع چشمامو بستم ... مامان رو دیدم که جلوی سفره عقد ایستاده و نفس نفس می زنه ... یه وقت به خودم اومد که دیدم منم ایستاده ام! همه با تعجب به من نگاه می کردن. رنگ مامان پریده بود سپیده با چشمایی گشاد شده نگام می کرد و با تکون دادن سرش از من می پرسید چه مرگم شده. به پشت سرم که نگاه کردم دیدم داریوش رنگش مثل گچ شده و انگار روح از بدنش پرواز کرده. دست لرزونش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

- رزا نکنه می خوای اینطوری ازم انتقام بگیری؟ ... نه رزا! خواهش می کنم اینکارو با من نکن ... من طاقتش رو ندارم رزا ...

لعنتی! چه مرگم شده بود؟!!! چرا داشتم همه رو قبضه روح می کردم؟!!! سریع حرفش رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم:

- با اجازه پدر و مادر و برادرم بله. 

همه نفس عمیق کشیدن و بعد یه دفعه صدای دست و سوت و کل بلند شد. انگار یه وزنه سنگین از روی قلبم برداشته شد، با خیال راحت کنار داریوش نشستم و نفس راحتی کشیدم. صدای نفس های بلند داریوش رو هم شنیدم. قبل از اینکه داریوش فرصت کنه حرفی بزنه، سپیده از پهلوم نشگونی گرفت و گفت:

- مرض گرفته فقط می خواستی پسره رو زهره ترک کنی؟ شاید هم می خواستی گربه رو دم حجله بکشی. 

مریم از طرف دیگه خم شد و گفت:

- شاید هم می خواست خودشو عزیزتر کنه.

داریوش با صدایی که هنوز هم لرز داشت گفت:

- وقتی اینقدر عزیزه دیگه چه نیازی هست که بخواد اینکارو بکنه؟

مامان هم به جمعمون پیوست و گفت:

- رزا ... چرا یهو ایستادی؟ تو که وایسادی قلب منم وایساد! این چه کاری بود دختر؟

با خنده گفتم:

- خدا نکنه مامان! ببخشید یهو جو زده شدم ... خودمم نفهمیدم چی شد که ایستادم. باور دوباره خوشبخت شدنم برام سخت بود ... 

مامان لبخند تلخی زد و گفت:

- انشالله همیشه خوشبخت باشی مامان ...

بعدش گونه ام رو بوسید و گفت:

- مبارکتون باشه ...

با رفتن مامان و سپیده و مریم، داریوش با اخم به سمتم برگشت و گفت:

- می خواستی منو بکشی؟

با شیطنت گفتم:

- تو خودت گفتی هر وقت خواستم می تونم جونت رو بگیرم. 

- بله، ولی نه اینجوری! 

- پس چه جوری؟

با صدای دوباره مامان که گفت:

- بچه ها وقت گرفتن کادوهاست. 

بحثمون نیمه تموم موند. اون روز اینقدر طلا و جواهر گرفتم که تبدیل به تندیسی از طلا شده بودم. همه رو داخل یه جعبه خیلی بزرگ قرار دادم. چون اصلاً نمی دونستم باید با اونا چی کار کنم. وقتی که دور و برمون یه کم خلوت شد داریوش دستشو جلو آورد و بعد از مدت ها دست یخ کرده ام رو گرفت توی دستش ... با لذت چشمامو بستم. سرشو نزدیک آورد و گفت:

- وقتی لمست می کنم ... دنیا رو توی دستام حس می کنم! اینو باور کن رز ... غرق آرامش می شم.

چشمامو باز کردم، لبخندی به روش زدم و گفتم:

- مطمئن باش هر حسی که داری دو طرفه است ... 

چند لحظه نگام کرد و بعد گفت:

- قبول نیست!

با تعجب گفتم:

- چی قبول نیست؟!

- چرا کسی نگفت داماد عروسو ببوس؟!

خنده ام گرفت و از ته دل قهقهه زدم ... داریوش هم بی پروا خم شد و با عطش گونه م رو بوسید و چند لحظه سرشو همونجا نگه داشت ... شرمزده خودمو عقب کشیدم و گفتم:

- اِ داریوش ... من و تو وسط سالن نشستیما! همه دارن نگامون می کنن ... زشته به خدا!

- دیگه طاقت ندارم رز ... 

همون لحظه رضا بهمون نزدیک شد و گفت:

- داریوش ... این خانوم فیلمبرداره می گه نوبت آتلیه گرفتی ... آره؟!!

داریوش از جا بلند شد و گفت:

- آره! نوبت رو گرفتم برای بین مراسم عقد و عروسی ... 

- پس پاشین برین ... انشالله بعدش هم می یاین خونه بابا اینا ...

داریوش سری برای رضا تکون داد و چرخید سمت من ... همونطور که نشسته بودم دستم رو به سمتش دراز کردم. دستم رو محکم گرفت و کشیدم به سمت بالا ... با عذر خواهی از مهمونا از مجلس خارج شدیم. دستم توی دست داریوش قفل شده و بود و یه لحظه هم ولم نمی کرد ... در حین رانندگی هم هر از گاهی دستمو به لبش نزدیک می کرد و می بوسید ... 

- رزا ... 

- جان رزا؟!

- جانت بی بلا ... باورت می شه دلم می خواد الان برم بالای یه کوه از زور خوشی اینقدر داد بکشم که حنجره ام پاره بشه؟

با اخم گفتم:

- خدا نکنه ... من حالا حالاها به صدای عشقم نیاز دارم ... 

- الهی عشقت فدات بشه ... 

- بهم نگفته بودی قراره بریم عکس بگیرم زرنگ خان!

- این یکی رو استثنائاً یادم نبود ... 

جلوی در آتلیه که رسیدیم باز خودش در رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم. بازوشو محکم بین دستام گرفتم و به نگاه عاشقش لبخند زدم.

عکاسمون یه خانوم جا افتاده حدودا چهل ساله بود که خیلی هم باهامون صمیمی برخورد می کرد و همین جو خوبی ساخته بود. اسمش هم مینا بود و به درخواست خودش ما هم مینا صداش می کردیم. ژست هایی که مینا می گفت باعث شرمنده شدن من و شیطنت بی اندازه داریوش می شد. اولش خوب بود، فقط در حد تکیه دادن به هم و نشستن داریوش روی دنباله لباس من و گل رد و بدل کردن و اینجور کارا ... اما کم کم اوضاع قرمز شد ... 

- رزا ... از پشت تکیه بده به سینه داریوش ... داریوش جان دستاتو از روی سینه اش رد کن و محکم بچسبونش به خودش ... رزاجون سرتو بده عقب و تکیه اش بده به شونه چپ داریوش ... داریوش سرتو ببر توی گردن رزا ... چشاتو ببند ... آهان!

مینا شروع کرد به عکس گرفتن ... توی هر ژستی شش هفت تا عکس از زاویه های مختلف می گرفت و برای همین داریوش فرصت پیدا می کرد که شیطنت کنه ... اونم داریوشی که تا این سن هیچ زنی رو لمس نکرده بود و حالا پر بود از نیاز و خواهش ... من خیس عرق و شرم شده بودم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم کنه که لبای داغ داریوش رو توی گردنم حس کردم. شوک زده از جا پریدم که دستای داریوش روی سینه و کمرم محکم شد و کنار گوشم زمزمه کرد:

- هیش!!! آروم باش عشق من ... 

بعدش آروم گردنم رو بویید و بوسید ... با صدای مینا از خدا خواسته از داریوش فاصله گرفتم ... 

- خیلی خوب عالی بود! داریوش حالا دستتو بنداز دور کمر رزا ... رزا جان از پشت کامل خم شو روی دست داریوش ... انعطاف بدنت که خوبه ایشالله؟ پای چپتو می خوام بیاری بالا و دور پای داریوش بپیچونی ... می تونی؟

خنده ام گرفت! چیزی که من زیاد داشتم انعطاف بود! پامو دور پای داریوش پیچیدم ... باز صدای مینا بلند شد:

- خوبه رزا، حالا کروات داریوش رو بگیر توی دستت و محکم بکشش سمت خودت ... داریوش اون یکی دستت رو ببر پشت سر رزا ... تور پشت سرش رو مشت کن توی دستت ... حالا سرتو ببر پایین و رزا رو ببوس ... 

جانم؟!!!!!! این دیگه نوبرش بود ... خیره مونده بودم توی چشمای خمار شده داریوش ... آب دهنم رو قورت دادم و سرمو به طرفیین تکون دادم یعنی اینکار رو نکن ... خودمم می خواستم ... منم تشنه داریوش بودم اما الان توی این وضعیت به شدت ازش خجالت می کشیدم. فشار دست داریوش دور کمرم زیاد شد ... زیاد و زیاد تر و سرش اومد پایین ... هر چی صورتش به من نزدیک می شد چشمای من بسته تر می شد. همین که چشمام کامل بسته شد، لبای داغ داریوش رو روی لبام حس کردم ... صدای چیک چیک عکس گرفتن مینا می یومد ... با دست آزادم بازوی داریوش رو چنگ زدم ... لباس روی لبام تکونی خوردن و صدای آه کشیدنش رو شنیدم. نمی تونست ازم جدا بشه منم از اون بدتر ... مینا هم نمی خواست کات بده و تند تند داشت عکس می گرفت ... داریوش از خود بیخود کمرم رو صاف کرد و هر دو ایستادیم روبروی هم ... منو کشید توی بغلش و دوباره بوسید ... مینا هم عکس می گرفت ... انگار دیدن این صحنه ها براش عادی بود ... نفس بریده خودمو کنار کشیدم و با گونه های سرخ شده نگاش کردم ... دستشو جلو آورد ... گونه مو نوازش کرد و گفت:

- رزا ... کاش بریم خونه ....

لبخند نشست روی لبم ... مینا بی توجه به وضع ما گفت ...

- عالی بود بچه ها ... حالا رزا دراز بکش روی اون کاناپه ... داریوش یکی از زانوهات رو بذار روی کاناپه ... اونطرف پاهای رزا ... خم شو روی صورتش ... رزا کف هر دو دستت رو بگیر سمت داریوش که یعنی می خوای جلوشو بگیری که بهت نزدیک نشه ... آهان خوبه ... 

داریوش بهم لبخند می زد ... حرارت تنش رو حس می کردم ... دستشو جلو آورد و یکی از دستای بازم رو گرفت توی دستش و فشار داد ... خم شد روی صورتم و پیشونیم رو نرم بوسید ... بالاخره عکسای مینا تموم شد و قرار شد من و داریوش بریم باغ خونه مون برای مراسم عروسی ... نمی تونستم تو چشمای داریوش نگاه کنم و خدا رو شکر می کردم که اونم سکوت کرده ... اگه می خواست به روم بیاره آب می شدم می رفتم توی زمین ... 

جایگاه عروس داماد اونجا هم دست کمی از هتل نداشت و پر از گل بود. همه مشغول پایکوبی بودن و زن و مرد هم جدا نشده بودن. سپیده و مهستی و مریم و سام و آرمین و رضا و بقیه جوونای فامیل همه وسط داشتن می رقصیدن. نگام به مریم خورد، عین یه خواهر واقعی داشت شادی می کرد. یهو نگام میخ شد روی سام ... به به! چه کشفی کردم ... البته نه مریم حواسش به سام بود و نه سام به مریم ... اما چرا که نه؟!!! حسابی محو افکار خوشایند و خبیثانه ام شده بودم که داریوش دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:

- تو فکری خانومی؟

هنوز ازش خجالت می کشیدم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

- فکر؟ نه ...

خندید و گفت:

- آره معلومه ... 

قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم صدای هیجان زده آرمین کنارمون بلند شد:

- داریوش بجنب! آماده است ...

داریوش سری برای آرمان تکون داد و در جواب نگاه متعجب من لبخند زد و گفت:

- با من که می رقصی خانومی؟!!

رقص؟ با داریوش؟! برای اولین بار! از خدام بود ... خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم:

- حتما ... 

سپیده هیجان زده اومد کنارم، نشست روبروی پام و گفت:

- رزا پاشو ... باید فنر زیر لباستو در بیارم ... 

با تعجب گفتم:

- وا چرا؟!! همینطوری می تونم!

- نمی تونی پاشو بهت می گم ...

مونده بودم اونا چشون شده ، ایستادم و سپیده بدون اینکه دامن لباسم بالا بره فنر زیر لباس رو در اورد ... داریوش جلوم ایستاد و گفت:

- حالا بریم خانومم ...

- اینجا چه خبره داریوش؟

داریوش دستمو گرفت و گفت:

- یه رقص به من بدهکاری ... یه سالسای شیک!

تازه یادم افتاد ... داریوش حسرت داشت که با من سالسا برقصه ... بی اختیار خندیدم ... باز هجده ساله شدم و سراسر شور و هیجان ... دست تو دست هم رفتیم وسط ... هیچ کس وسط سالن نبود و همه کنار ایستاده بودن تا رقص عروس و داماد رو تماشا کنن ... فیلمبردار هم با هیجان مشغول فیلمبرداری بود ... آهنگ پلی شد و من و داریوش شروع کردیم ... این رقص کجا و اون رقصی که با آرمین انجام دادم کجا؟!! این رقص پر از حس بود ... وقت دست داریوش روی بدنم کشیده می شد و من توی بغلش ولو می شد همه اش واقعی بود نه برای قشنگ تر شدن رقص ... وقتی شیرجه می رفتم توی بغل داریوش و پاهامو دور کمرش حلقه می کردم و داریوش می چرخوندم می فهمیدم که دستاش با همه قدرتش منو گرفته که مبادا بیفتم و اتفاقی برام بیفته ... وقتی سرشو توی گردنم فرو می کرد، وقتی ادای بوسیدنم رو در می آورد وقتی دستمو می گرفت و می چرخوندم وقتی منو به خودش می چسبوند وقتی وقتی وقتی ... همه حرکات واقعی بود و همین باعث شده بود همه بهمون خیره بمونن و حتی پلک هم نزن ... وقتی رقص تموم شد توی آغوش داریوش فرو رفتم و صدای سوت و جیغ کر کننده بلند شد ... حس می کردم دنیا مال منه. چشمای هردومون برق خاصی داشت. هر دو نفس نفس می زدیم، اما چشم از هم بر نمی داشتیم.

بعد از چند ثانیه مکث از هم جدا شدیم دستمو گرفت و برگشتیم سمت جایگاهمون. همین که نشستیم، داریوش با نگاهی پر از خواهش گفت:

- رز...

- جانم؟ 

- می خوام ببوسمت. 

دوباره خجالت کشیدم و گفتم:

- اِ داریوش! 

- تو زن منی و من می خوام همین الآن بوست کنم. 

داریوش پر از شیطنت شده بود و من شرمنده. همون موقع سپیده و مریم اومدن سراغم که دوباره برای رقص بلندم کنن و من برای فرار از دست داریوش به درخواستشون جواب مثبت دادم. هر چه داریوش بیشتر شیطنت می کرد من بیشتر شرمنده باربد می شدم. گاهی فکر می کردم اون راضیه و به من و خوشبختیم لبخند می زنه. گاهی هم فکر می کردم نه! نه اون خوشحاله و نه خونواده اش که توی مراسم بودن. حتی فکر می کردم بقیه اعضای فامیل هم ریشخندم می کنن. شاید اگه بار اولم بود که ازدواج می کردم و قبلاً یه بار عروس نشده بودم به اندازه داریوش شیطنت می کردم. ولی موقعیتم طوری بود که از خودمم خجالت می کشیدم. چه برسه به دیگران! تا آخر مجلس سعی کردم کمتر کنارش قرار بگیرم و بیشتر بین سپیده اینا بودم. دلخوری از نگاه داریوش مشخص بود، ولی من مجبور بودم ازش دوری کنم. دست خودم نبود، حس خوبی نداشتم! بعد از خوردن شام که با همه تلاشم مریم رو کنار خودم نگه داشتم که با داریوش و دلخوری هاش تنها نشم، همه سوار ماشیناشون شدن و ما رو تا دم آپارتمانمون بدرقه کردن. بابا دست منو توی دست داریوش گذاشت و منو به اون سپرد. خانواده ها هم خیلی زود علی رغم میل من با آرزوی خوشبختی برامون و ریختن چند قطره اشک شادی ترکمون کردن. وقتی همه رفتن داریوش بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و کشیدم داخل ساختمون. منتظر بودم حرف بزنه اما هیچی نمی گفت ... هر دو سوار آسانسور شدیم. اون هیچی نمی گفتم منم حواسم رو داده بودم به دکمه های آسانسور که یعنی حواسم نیست! از وقتی که از خونه مون بیرون اومده بودیم یه کلمه هم حرف نزده بود. نمی دونستم از دستم ناراحته یا تو فکر نقشه ای برای اذیت کردن منه. هر چی که بود منم ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم. آپارتمانمون توی طبقه چهارم قرار داشت. وقتی جلوی در آپارتمان رسیدیم، داریوش کلید انداخت و در رو باز کرد. قبل از اینکه وارد آپارتمان بشیم، دستش رو جلوی در گذاشت. با تعجب نگاش کردم، سرشو پایین انداخته بود و لباش رو کشیده بود توی دهنش ... مجبور شدم سکوت رو خودم بشکنم ...

- می شه برم تو؟!

سرشو بالا آورد ... غم توی نگاهش بیداد می کرد ... بدون اینکه دستشو برداره با صدای گرفته گفت:

- چته رز؟ پشیمونی از ازدواج با من؟!

چشمامو گرد کردم و گفتم:

- چی؟!!! معلومه که نه!

- پس دلیل فرارت چیه؟! ازم ترسیدی؟ یا ازم بدت اومده؟! تصورت از من چیز دیگه ای بوده؟ از من خوشت نیومد؟! از وقتی بوسیدمت و بعد هم رقصیدیم عوض شدی ... دائم فرار می کنی ... نگاتو می دزدی ... چرا؟!!! تو که منو خوب می شناسی! می دونی طاقت ناراحتیتو ندارم ... پس چته؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- می شه بریم تو؟!! حرف می زنیم با هم ...

چند لحظه نگام کرد و بعد دستش رو برداشت. بدون اینکه نگاش کنم رفتم تو ... اینبار کل وسایل خونه رو خود داریوش خریده بود و چیزی به عنوان جهیزیه با خودم نیاورده بودم ... با اینکه بابا خیلی اصرار کرد اما داریوش زیر بار نرفت ... در ازاش بابا هم توی ساختمونی که جدیدا با یکی از شرکاش ساخته بودن و تجاری بود یکی از واحداشو به نام من زد که داریوش مطبش رو اونجا بزنه چون داریوش به میل خودش منتقل شده بود به تهران. مستقیم رفتم سمت مبل های چرمی قهوه ای رنگ و نشستم ... داریوش هم با قدمای آروم بهم نزدیک شد، همین که بهم رسید مسیرش رو تغییر داد و رفت سمت آشپزخونه ... با تعجب نگاش کردم. توی آشپزخونه مشغول قهوه درست کردن شد و چند دقیقه بعد با دو فنجون قهوه تلخ برگشت و نشست روبروی من ... زل زدم بهش ... می خواستم حرف بزنه اما اونم منتظر حرفای من بود ... دل به دریا زدم و گفتم:

- تو که ... انتظار نداری ... باربد رو فراموش کنم...

بدون لحظه ای مکث گفت:

- ابداً

- پس ... خوب ... ببین داریوش یه کم برام سخته! نگاه فامیل ... نگاه خونواده باربد ... این که همه در مورد من امشب چه فکرایی می کنن ... دردناکه برام! از فکرشم گر می گیرم ... از طرفی ... باربد ... خوب درسته که خطار کار بود و به سزای عملش رسید ... اما ... خوب می ترسم از دستم دلگیر باشه ... 

داریوش چند لحظه نگام کرد و گفت:

- عاشقت بود؟!

- باربد؟!

- آره ... عاشقت بود؟!!!

آهی کشیدم و گفتم:

- خیلی ...

- پس مطمئن باش خوشحاله! من اگه یه روزی بمیرم ... 

پریدم وسط حرفش و با داد گفتم:

- دور از جون ... 

دستشو بالا آورد و با جدیت ادامه داد:

- اگه من بمیرم از خدامه که تو بعد از من با کسی باشی که برات بمیره و خوشبختت کنه ... شک نکن!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- مردم چی ...

- رزا! تو یه تصمیمی گرفتی ... به من جواب مثبت دادی ... وقتی این کار رو کردی به حرف مردم بها نمی دادی! من اون رزا رو می خوام ... زا این به بعدم به حرف مردم بها نده چون هر کاری که بکنی باز یه عده پشت سرت حرف می زنن ... خلاف شرع کاری نکن، اما برای دل خودت زندگی کن! باشه؟!

حرفاش آرومم کرد ... خیلی زیاد ... آهی کشیدم و گفتم:

- باشه ... 

از جاش بلند شد، فنجون قهوه منو برداشت اومد نشست کنارم فجون رو گرفت جلوم ... وقتی گرفتم بهم لبخندی زد و گفت:

- حالا نگام کن ... 

نگاش کردم ... وقتی دیدم هیچی نگفت و توی سکوت مشغول خوردن قهوه اش شد با تعجب گفتم:

- خوب نگات کردم دیگه! چی می خوای بگی؟!

خونسرد گفت:

- هیچی نمی خوام بگم ... به خاطر اون لحظه هایی که امشب نگاتو دزدیدی می خوام نگام کنی ... 

با لبخند به سختی پاهامو زیر لباس جمع کردم چهار زانو نشستم، فنجون قهوه خودمو یه نفس تا ته خوردم و گذاشتمش روی میز، بعدش دستمو زدم زیر چونه م و مشغول تماشاش شدم ... دیدن اون همه جذابیت برام پر از لذت بود ... با اینکه حسابی لاغر شده بود اما هنوزم خواستنی و تو اوج بود ... سعی می کرد خونسرد قهوه اشو بخوره ... اما مشخص بود که خونسرد نداره ... یکی دوبار از گوشه چشم نگام کرد ... تصمیم گرفتم اذیتش کنم ... دستمو گذاشتم روی پاش و همین که نگاش چرخید سمتم یه خمیازه مصلحتی کشید ... فنجون توی دستش خشک شد و بهم خیره موند ... یکی دوبار پلک زدم و به در اتاق خواب اشاره کردم ... آروم خودشو کشید سمت من ... منم نامردی نکردم رفتم عقب ... باز اومد جلو ... از جا بلند شدم ... اونم بلند شد ... یه قدم رفتم عقب ... اونم به دنبالم ... 

وارد اتاق خواب که شدم بی اراده لبخند روی لبام نشست. تموم سطح تخت خواب رویاییمون پر از گلبرگهای گل رز و مریم بود و کف اتاق شمع های کوتاه و بلند روشن شده بود. باورم نمی شد برای اولین شب با هم بودنمون چنین بزمی چیده باشه. مطمئن بودم که از قبل یه نفر رو فرستاده تا شمع ها رو روشن کنن! لابد آرمین! لب تخت نشستم، داریوش لبخند بهم زد و رفت سمت استریوی کنار اتاق و گفت:

- عشق من ... اجازه می ده یه آهنگ بذارم؟!!

فقط سرمو تکون دادم و داریوش ضبط رو روشن کرد ... خواب خیلی زود مهمون چشمام شده بود. داریوش کنارم نشست و گفت:

- رزا می دونی چقدر برای رسیدن به این شب صبر کرده بودم؟

سرم رو زیر انداختم و چیزی نگفتم. نور شمع ها روی صورتم افتاده بود و می دونستم چهره ام رو خاص کرده.

- چی سرت آوردند که انقد بیقراری

حالت خرابه دیگه طاقت نداری

چقدر پیر شدی اینجا

چقدر اینجا غریبی

چی شد غرورت 

به چه روزی رسیدی

دوباره گفت:

- این روزای آخری که داشتم تو تب داشتن و نداشتنت می سوختم، این آهنگ رو دائم گوش می کردم. همه اش حی می کردم این آهنگ رو تو داری برای من می خونی و بیچاره تر می شدم ... 

شاید تقاص گناهت همینه

که این غم به قلب تو باید بشینه

اون روز که رفتی من این حالو داشتم

منی که به جز تو کسی رو نداشتم

آهی کشید و گفت:

- همیشه فکر می کردم دیگه هرگز چنین شبی توی زندگیم به وجود نمی یاد. فکر می کردم حتی توی خواب هم نمی تونم ...

به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و چیزی نگفت. سرمو بالا آوردم و نگاش کردم ... دو تا دستاشو گذاشت پشت سرش وزن بدنش رو روی دستاش انداخت و گفت:

- می دونی؟!! همیشه آرزو داشتم توی این شب تو کرواتم رو باز کنی ... بازش می کنی؟!!!

بگو قسمتم این بود

که اینجوری بمونه

مقصر تو بودی بریدی بی بهونه

بزار نگات کنم تا یکم آروم بگیرم

منم وقتی تو رفتی

دلم میخواست بمیرم

لبخندی زدم و خودمو کشیدم به طرفش ... آروم گره کرواتش رو شل کردم و بعد از توی سرش درش آوردم ... به این کار عادت داشتم ... برای باربد هم زیاد این کار رو می کردم ... درست به عادت همون موقع ها تند تند دکمه های پیرهنش رو هم باز کردم به وسط که رسید از داغی نگاش تازه متوجه کارم شدم و سریع دستمو عقب کشیدم که دستمو از مچ گرفت و خودشو کشید به سمتم ... شرم صورتمو داغ کرده بود ... نالیدم:

- داریوش ... 

سرشو جلو آورد و زیر گوشم گفت:

- از من خجالت می کشی؟!!! از مــــن؟! از عشقت؟!!!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- اوهوم .. 

لبخندی زد و گفت:

- بیا موهاتو باز کنم ... 

شاید تقاص گناهت همینه

که این غم به قلب تو باید بشینه

اون روز که رفتی من این حالو داشتم

منی که به جز تو کسی رو نداشتم

یاد باربد افتادم ... اونم همینقدر مهربون بود ... قلبم آروم شد ... سرمو نزدیک بردم و داریوش آروم آروم گیره های سرم رو باز کرد ... همینطور که موهامو باز یم کرد هی خم می شد و روی سرم رو می بوسید ... همین کاراش داشت دیوونه م می کردم ... بی اختیار بغلش کردم ... دستش از توی موهام بیرون اومد و دور کمرم حلقه شد ... سرم رو به شونه اش تکیه دادم و بی اراده دقیقاً همون سوالی که توی چنین شبی از باربد پرسیده بودم رو پرسیدم:

- داریوش ... می شه امشب بیخیالش بشی؟

خودش رو یه کم عقب کشید، صورتم رو گرفت بین دستای داغش و با چشمای ریز شده گفت:

- اینطور می خوای؟!

فقط سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. لبخند زد، خم شد روی صورتم پیشونیمو بوسید و بعد که عقب رفت از جا بلند شد و گفت:

- از الآن تا وقتی که تو آمادگیشو نداشته باشی، من توی اون اتاق می خوابم عزیزم. چون فقط حضورت برام مهمه و هیچ چیز دیگه ...

باورم نمی شد! از خودم حرصم گرفت که باربد رو با داریوش مقایسه می کردم. واقعاً که بی وفا بودم. سعی کردم با تکون دادن سرم افکار مسخره رو بیرون بریزم و شبی رویایی رو به داریوش هدیه کنم. به خاطر همینم از جا بلند شدم جلوش ایستادم، مچ هر دو دستش رو گرفتم و گفتم:

- کجای دنیا دیدی که داماد شب عروسی جدا از عروس بخوابه؟

لبخند شیرینی نشست کنج لبش رو زیر لب گفت:

- دیوونه ... 

سرم رو نزدیک صورتش بردم و گفتم:

- حالا مونده تا این دیوونه رو بشناسی ...

* * * * * *

صبح خیلی زودتر از همیشه بیدار شدم. درست نمی دونستم کجا هستم. کمی به در و دیوار قرمز و مشکی رنگ اتاق نگاه کردم و یهویی به یاد آوردم که توی خونه داریوش هستم. سرم رو به سمت داریوش برگردوندم و دیدم مثل یه بچه معصوم کنارم خوابیده و دستم هنوز توی دستشه. با یادآوری دیشب لبخندی صورتم رو پوشوند. همینطور که دستم توی دستش بود، سر جام نشستم و با دست دیگه ام که آزاد بود چشمام رو مالیدم. بعدش آروم دستم رو از دست داریوش بیرون آوردم که بلند شم، هنوز دستم از دستش بیرون نیومده بود که چشماش باز شدن دستم رو محکم گرفت. با خنده گفتم:

- سلام عزیزم صبح به خیر. 

داریوش همینطور که دستم رو محکم گرفته بود گفت:

- صبح تو هم به خیر عزیزم. 

سعی کردم دستم رو از دستش خارج کنم و گفتم:

- داریوش دستم رو ول کن. می خوام برم. 

سر جاش نشست و بدون اینکه دستم رو ول کنه گفت:

- کجا؟

- برم صبحونه درست کنم بابا! چرا ترسیدی؟

لبخند زد و گفت:

- ترس از دست دادنت همیشه با منه. 

خندیدم و گفتم:

- مگه زده به سرم که تو رو ترک کنم؟

بعدش آروم دستم رو از دستش در آوردم و گفتم:

- من تا وقتی که نفس می کشم پیش تو می مونم و با تو هستم. حالا هم فقط می خوام برم صبحونه ات رو درست کنم. 

بازم نذاشت از جا بلند شم و یهویی بغلم کرد. من که تعادلم رو از دست دادم چپه شدم روی تخت و داریوش هم همونطور که منو توی بغلش نگه داشته بود دراز کشید کنارم و تو همون حال زمزمه وار گفت:

- عشق من ... بهتره صبحانه رو بذاری واسه بعد، فعلاً من کارت دارم. 

خندیدم و گفتم:

- خوش اشتهای دیوونه! 

با صدای زنگ از جا پریدم و خواستم به سمت در بدوم که داریوش اجازه نداد و گفت:

- تو بمون خودم می رم. 

سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم و داریوش برای گشودن در از اتاق خاج شد. از جا بلند شدم و ربدوشامبرم رو پوشیدم و جلوی میز توالت از اول شروع به آرایش کردم. صدای سلام تعارف که بلند شد فهمیدم مامان اینها اومدن و بازم برامون صبحونه آوردند. سریع لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق خارج شدم. مامان و خاله کیمیا و مهستی و سپیده و مریم بودن. با همه سلام احوالپرسی کردم و همه رو بوسیدم. مامان مثل دفعه قبل صبحونه مفصلی برام آورده بود که با کلی خنده و شوخی همراه داریوش خوردیم. داریوش اینقدر قربون صدقه من می رفت که مامان عصبانی شد و گفت:

- اِ خاله جان مگه تو جونت رو از سر راه آوردی که هی فدای این دختر من می کنی؟



مطالب مشابه :


تور مشهد و کیش هوایی

تارا ، نیما ، سیمرغ ، ترنم تور دبی هتل 3 3 4 5 ستاره هتل آپارتمان سوئیت




لیست هتل آپارتمان ها در مشهد وسوئیت آپارتمان در مشهد

هتل آپارتمان ترنم آدرس: » لیست هتل آپارتمان ها در مشهد وسوئیت آپارتمان در مشهد » تور




جدیدترین لیست مشخصات هتل آپارتمان های های مشهد ( قسمت اول )

، امام رضا 8 ، جنب هتل آپارتمان ترنم ** 1. فصلنامه هتل گستر جامعه تور گردانان




نرخنامه مصوب هتل آپارتمان هاي مشهد مقدس در سال 1389

نرخنامه مصوب هتل آپارتمان هاي مشهد مقدس در ترنم: ميدان بيت فصلنامه هتل گستر جامعه تور




قهرمانی تیم هتل آج در مسابقات والیبال غرب استان

امتداد - قهرمانی تیم هتل آج در مسابقات والیبال غرب استان ترنم (مهنوش احمدی) دریا دیم




طراحی دکوراسیون داخلی هتل

امروزه در جهان علاوه بر رعایت ضوابط طراحی هتل آپارتمان اگر تور و




رمان سفر به دیار عشق44

میای به آپارتمان این چند شب واست تو هتل یکی از دوستام ترنم با چه امیدی بیاد تو




سرعین، بهترین نقطه گردشگری ایران در تابستان

سایت گردشگری آرام تور. ترنم حکمت در این شهرحدود ۲۵۰ هتل - هتل آپارتمان و مهمانسرا وجود




رمان تک عشق قسمت آخر

کنار خیابان نگه داشتم هه تو حال خودم نبودم اومدم همون هتل _ترنم به این آپارتمان




رمان تقاص قسمت 57

سپس ما رو به داخل هتل تور پشت سرش رو وقتی جلوی در آپارتمان رسیدیم، داریوش کلید




برچسب :