مان همسایه مغرور من 7

-ببخشید خانم
-بفرمایید

-می تونم ازتون یه سوالی بکنم؟
-بله بفرمایید
-ببخشید کنجکاوی می کنم...امممم....شما تازه اومدید تو این اموزشگاه؟
-من؟نه..من چند سالی هست که میام...
-واقعا؟پس چرا من شما رو ندیدم؟
-حتما قسمت نبوده..
-بله که نشده بنده شما رو زیارت کنم...
بیشعووووور مگه من امام زاده ام...که بیای زیارت..
-ببخشید حرفاتون تموم شد؟
پسره که معلوم اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت چند ثانیه با بهت و بدون حرف زل زد تو چشمام...به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد
-اه..نه..یعنی اره تموم شد
-پس با اجازه..
اومدم که از اموزشگاه خارج بشم که یادم اومد از پناهی باید یه چیزی رو بپرسم پس دوباره برگشتم و نزدیک اتاقی که داخلش بود شدم
بعد از مکث کوتاهی در زدم که در از داخل باز شد..
نگاهشون سمت من بود ولی اهمیتی واسم نداشت..پس بی تفاوت نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم ولی پناهی نبود!
-ببخشید..اقای پناهی؟
-بله؟
یه تای ابرومو بالا انداختم..کوشش؟
-کجایین؟
-اینجام..!
خنده ام گرفته بود از جوابش...اخه ازگل..مگه من تورو می بینم که داری می گی من اینجام؟
-پس چرا من شما رو نمی بینم
از پشت در ظاهر شد که خودمو عقب کشیدم
-چیه؟
بی ادب بی تربیت...جلوی دوستات به من بی احترامی می کنی؟منم جلو دوستات زردت می کنم
-اگه کارت نداشتم اصلا نمی اومدم که قیاااااافتو ببینم...حالا هم بیا بیرون
و بدون هیچ حرفی از اتاق دور شدم...خندم گرفته بود در حد المپیک...برای اینکه خنده ام معلوم نشه لبمو گاز گرفتم
تا حالا نشده بود که باهاش اینطوری حرف بزنم...
وقتی یاد چشماش که شبیه باباغوری شده بود می افتم خندم بیشتر میشد..خودمو به زور کنترل کردم..
-بهت یاد ندادن که چطور باید با بزرگترت صحبت کنی؟
-چرا..ولی گفتن با هر کس به اندازه ی لیاقتش صحبت کن..
اخ اخ اخ اخ قیافشوووووو خدایا فقط کاری کن که از خنده پخش نشم
-راستی به شما چی؟به شما یاد ندادن که چطور باید با کوچیکتر از خودتون جلو دوستاتون صحبت کنین
-ببین اگ....
نزاشتم حتی حرفشو ادامه بده و همچین زدم تو برجکش...
-ببینین برای من سخته که جمعه و شنبه برای تمرین بیام..چون پشت سر همه...و اینکه شما وقتتونو جوری تنظیم می کنین که سه شنبه ها ساعت 8 برای تمرین من بیام...شمام بهتره برین به کارتون برشین...با اجازه
خیلی ریلکس از اوموزشگاه خارج شدم..تا خارج شدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
وایییییییی...اخی...دلم خنک شد..
تا باشه از این موقعیت ها..
تا خود خونه رو پیاده رفتم..با اینکه هوا تاریک بود ولی انقدر سرخوش بودم که واسم مهم نبود
هدفون ام رو زدم تو گوشم و تا ته زیادش کردم...تا تیکه ها و چرت و پرت های پسرا رو نشنوم تا حال خوشمو خراب کنه..

در خونه رو با کلید باز کردم و داخل شدم...خونه غرق در سکوت و تاریکی بود..
-مامان...مامان!کجایی؟
-....
-مااااامااااان..
-....
-ای بابا!!!
کلید برق رو روشن کردم ... کفشم و در اوردم و داخل شدم...پانچو و شالمو رو در اوردم و روی دسته مبل انداختم..دکمه های مانتومو هم باز کردم و پرت کردم رو زمین....دوباره چشم مامان و دور دیدم...وگرنه تیکه تیکه ام می کرد...
داشتم به سمت اتاقم می رفتم که برگه ای رو روی میز پذیرایی دیدم..
برگه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم..

سلام مامان جان خسته نباشی...من یه سر به بیرون می رم کار دارم..غذا روی گاز هستش...گرم کن بخور..سعی میکنم زود برسم خونه ولی اگه دیر شد یه زنگ بهت می زنم...قربانت...
مامان....

اخ اگه من حال داشتم که غذا رو گرم کنم که..
تو اتاق رفتم و کیفم رو پرت کردم یه گوشه..شلوارمو با یه شلوارک خیلی کوتاه عوض کردم.
روی تخت نشستم و بقیه تست های عصرو زدم...کمی خسته شدم..
سرم و روی کتاب ها و برگه ها گذاشتم تا خستگی در کنم که خوابم برد و دیگه چیزی یادم نیومد...
با صدای مامان از خواب بیدار شدم...وا..چرا انقدر عصبانیه؟
-سلام مامان..کی اومدی؟
-سلام و...دوباره چشم منو دور دیدی خونه رو کردی توالت دونی؟
-ااااا...
-کوفت برو لباساتو بردارم...
به سختی چشمامو باز نگه داشتم و رفتم لباسامو جمع کردم..ساعت 11 شب رو نشون میداد
-نازی شام نخوردی؟بیا شامتو بخور بعد بگیر بخواب
ای که من کوفت بخورم...منو فقط برای لباسا بیدار کردی؟
-نه نمی خورم
-چرا؟
-میل ندارم.. شب بخیر
-شب بخیر
رو تختم ولو شدم...من نمی دونم فقط برای همین منو بیدار کرد؟ای خدا...
قبل از اینکه خوابم ببره یه اس به شیما دادم و گوشیمو گذاشتم زیر بالشتم و بعد از چند ثانیه خوابم برد
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم..اخه کدوم مردم ازاری این وقت صبح زنگ می زنه من نمی دونم..با همون صدای خواب الود که از ته چاه در میومد جواب دادم:
-بله؟
و تنها جواب من صدای گریه ی شیما بود و ...
-بله؟
و تنها جواب من صدای گریه ی شیما بود ...استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود...با لکنت گفتم:
-الو...؟الو...؟شی..ما؟

و تنها جواب من صدای هق هق اون بود.
-شیما؟عزیزم؟چی شده...؟چرا گریه می کنی..
-....
-د لعنتی مگه کری می گم چی شده؟لالی؟جون به لبم کردی
-نازی بیا پارک
-پارک؟پارک کجا؟واسه چی؟
انگار که جواب سوال های منو به زور می داد
-نپرس..فقط بیا..پارک ملت
-الو..الو..
صدای بوق توی سرم پخش می شد و این منو اذیت می کرد..گوشی و پرت کردم رو تختم و سریع به سمت کمد لباسام هجوم بردم...برام مهم نبود چی می پوشم و هر چی دم دستم اومد در اوردم و پوشیدم..موهای پریشونمو با کیلیپس جمع کردم و شالو انداختم رو سرم..گوشیمو انداختم تو کیفمو و رفتم بیرون..اماده شدنم 3 دقیقه هم طول کشید..مامان خواب بود..بی سرو صدا کفشم و برداشتم از خونه خارج شدم..اگر هم بیدار شد دید نیستم زنگ می زنه به گوشیم..خدا کنه اتفاق بدی براش پیش نیومده باشه..سریع از اسانسور اومدم بیرون که شاپنزه با تعجب داشت نگاهم می کرد..
-چیه کوچولو دنبالت کردن؟لولو می خواد بخورتت؟
برام مهم نبود که دار چی میگه..بدون اینکه اونو ادم حساب کنم از در خارج شدم..تا سر خیابون به حالت دو رفتم و یه دربستی گرفتم..تا خود اینکه به پارک برسم دل شوره ولم نمی کرد..نفهمیدم که چه قدر پول به تاکسی دادم..فقط برق نگاهش و که وقتی پولو دید و متوجه شدم..سریع به داخل پارک رفتم..حالا تو این پارک درن دشت چه جوری پیداش کنم؟به گوشیش زنگ زدم که در دسترس نبود..ای به خشکی شانس..کل پارک و دور زدم و گشتم ولی پیداش نکردم..وسط پارک ایستاده بودم و دستم و روی پیشونیم گذاشته بودم..به دور و برم نگاه کردم ولی بازم تیجه ای نگرفتم..فکرم مشغول بود..روی نیمکت نزدیکم نشستم و سرم و بین دستام گرفتم..احساس کردم یکی داره گریه می کنه..سرم و به رعت بالا گرفتم ولی بازم کسی رو ندیدم..به پشت سرم نگاه کردم..بازم هیچی..از سر جام بلند شدم و به سمت پشت نیمکت رفتم..شیمارو دیدم که پشت بوته ای نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود و هق هق می کرد..بدون مکث کنارش نشستم و سرش و در اغوش کشیدم..اروم تر که شد سرش و عقب بردم و نگاهش کردم..به چشمای سرخش لبخندی زدم و گونش و بوسیدم..
-خانم خانما..نمی خوای بگی چی شده؟
-چرا..
-خوب می شنوم
سر جاش جابه جا شد و دوستام و گرفت..نگاهش و به نگاهم دوخت
-راستش چند وقتی بود که یه مرد حدود 50 ساله به شرکت بابام می رفت..مرده از اون کله گنده هاش بود..از بابام می خواد که تو کارخونش بهش کمک کنه..بابام هم میگه کارش زیاده و وقتش و نداره..ولی مرده گوشش بده کار این حرفا نبود..
دوباره پیش بابام میره و جواب بابام هم همونه..
مرده تحدیدش می کنه ولی بابام تحدیدش رو حساب نمی کنه..
ولی کاش به حرفش گوش می داد!!!
وقتی می بینه بابا گوشش به این حرفا نیست اونم راهش و میکشه و میره..
بابا هم میگه حتما خسته شده و رفته .. به کارش ادامه می ده و مرده رو هم فراموش می کنه
بابا هم می بینه روز به روز داره قرداد هاش لغو میشه..نگران میشه..تا اینکه دیگه قرار دادی براش نمی مونه
بابا شرکتش و بعد از چند وقت درش و تخته می کنه..پول وام هایی رو که قبلا گرفته بود و نداشت که بده..الان هم نون شب هم نداریم که بخوریم..
بد خوردیم به پیسی..
بابا هم می خوادخونه رو بفروشه و یه محله پایین تر خونه بگیره تا وام هاشو به بانک برگردونه..دارم از پیشت میرم نازی...دیگه دوستی ندارم تا سربه سرش بذارم..
روی سرش بوسه ای زدم و گفتم:
مهم نیست..اگه بخوای برای هر مشکلی که تو زندگیت پیش میاد اب غوره بگیری که نمی شه...باید قوی باشی..زندگی پستی و بلندی زیاد داره...برو خدا رو شکر کن که چهار ستون بدنتون سالمه...
یه نفس عمیق کشیدم و لبخندی به صورتش پاشیدم..
-پاش. بریم یه هویج بستنی توپ بزنیم به بدن..پاشو
خودم اول بلند شدم و دست اونو هم گرفتم و بلندش کردم
-اگه تورو نداشتم چی کار می کردم؟
-هیچی شکر خدارو می کردی..
لبخند تلخی زد و دیگه چیزی نگفت..به سمت خیابون رفتیم و از روبه رویه پارک دو تا هویج بستنی گرفتم..به سمت شیما رفتم و لیوانو جلوش گرفتم
-میل ندارم نازی
اخمامو کشیدم تو هم و لیوانو به دستش دادم...
-بی خود کردی که میل ندای..تا تحش و می خوری..فهمیدی؟
با بی حوصلگی نگام کرد و یه نگاه بی میل هم به لیوانش..
با تحکمی که خیلی تو خودم کم کی دیدم گفتم:
-می خوری..تا تهش
به زور شروع به خوردن کرد و منم همراش داشتم می خوردم که موبایلش شروع به زنگ زدن .. وشی و از جیش در اورد و نگاهی بهش انداخت..لبخندی زد و جواب داد:
-سلام به مامان گلم..خوبی قربونت برم؟
-....
-جانم؟
-....
-اه!کی حالا می خواد بیاد؟
-....
-کی؟
-....
رنگ صورت شیما به وضوح پرید..دستاش شروع به لرزیدن کرد..
-واسه چی؟
-....
لیوان هویج بستنی از دستش افتاد و رو زمین ریخت..انگار که دیگه جونی توی پاهاش نمونده بود دستشو گرفتم و نگهش داشتم..با صدای کم جونی گفت:
-باشه الان میام..
گوشیشو قطع کرد..نگاهی به صورت بی رنگش کردم..
-چی شده شیما؟
با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و بیروح گفت:
-بد بخت شدم..
-چی مگی؟کسی میخواد بیاد خونتون؟
سرش و اروم تکون داد..
-کی؟
-همون مردی که بد بختمون کرد..
-واقعا؟برای چی؟
نگاهی بهم کرد که یه قطره اشک از چشماش کید..با جوابی که بهم داد تمام بدم یخ کرد..
-...
-احساس می کنم نفسم بالا نمی یاد نازی...
کمی کمرش و ماساژ دادم و همونجور منتظر نگاهش می کردم که انتظارم زیاد طول نکشید

-مامان زنگ زده میگه کوروش...همون مرده که به خاک سیاه نشدتمون داره میاد خونمون .. میگم برای چی؟میگه...میگه..می خواد..با خواهرش بیاد برای .. برای..خوا..خوا..خواستگاری من..
و دیگه هق هق گریه اش اجازه حرف زدن بهش نداد..کمی که از شک در اومدم در اغوش کشیدمش و بی حرف نوازشش کردم...بعد از اینکه کمی اروم شد گفت:
-بریم خونه..مامان منتظرمونه..
عصبانی شدم و صدامو بالا بردم
-یعنی چی که بریم خونه...می خوای بری زن اون مرتیکه لندهور بشی؟می دونی چند سال ازت بزرگتره؟اون جای پدرته...
-یک سال از بابام بزرگتره..
-ای...زهرمار...دیگه بدتر...جای پدر بزرگته بد بخت...
بد جوری قاطی کرده بودم و سیم پیچام اتصالی کرده بود..
-فعلا بریم خونه مامان منتظرمه..فقط تو هم باهام بیا..نمی خوام تنها باشم..
سرم و تکون ارومی دادم و کمکش کردم تا بلند بشه...بهم تکیه داد...مثل یه تیکه گوشت بی جون شده بود..نمی تونستم ناراحتی شو بینم...تا خود خونه هیچی نگفت و این منو نگران می کرد..
نباید بذارم این اتفاق بیفته..هیچ وقت...(ولی تقدیر انسان ها و روزگار انسان رو به کجاها می کشونه..که حتی ادم فکرشو هم نمیکنه..)
داخل اسانسور شدیم..سرشو پایین گرفته بود و به نقطه ی نا معلومی زل زده بود...داشت دیوونم می کرد..
در اسانسورو باز کردم و زنگ خونه شونو زدم...بعد از چند ثانیه مادرش درو باز کرد..صورت مادرش بی حال تر از خود شیما بود...چشماش کاسه ی خون بود و پلکاش پف کرده بود..معلوم بود که حسابی گریه کرده..
سلامی کردم که زیر لب جوابی داد و از جلوی در کنار رفت
نگاهش به شیما بود ولی نگاه شیما به زمین دوخته شده بود..شیما رو به اتاقش بردم و روی تخت خوابوندمش...
به سقف زل زده بود و قطرات الماس مانندش روی گونه اش رودی ایجاد کرده بودند..احساس کردم که می خواد تنها باشه..از اتاق بیرون اومدم که دیدم مادر شیما روی مبل نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت..
-خاله؟!!!
-نازنین چطور جگرگوشم رو بدم دسته یه پیر مرد؟چطور با دستای خودم..بچه ی خودمو...زندگی خودمو...عزیزدلمو...بدبخت کنم؟هان؟
کنارش نشستم و دستاشو توی دستم گرفتم..
-خاله..خ.ب قبول نکنید مجبور که نیستید...
گریه اش شدت گرفت...
-مجبورم...مجبورم...به خدا مجبورم...مجبورم کرد..
گفت یا قبول می کنید یا زندگیتونو از اینی که هست جهنم تر می کنم..اینا فدای سرم...فدای یه تار مو های دخترم..حاضرم به خاطر بچه ام همه خفتی رو تحمل کنم..ولی گفت زندگی دخترتو نابود می کنم...کاری می کنم که صد بار بگه کاش به دنیا نیومده بودم...اون هرچی بگه امکان نداره که اجراش نکنه...عملیش می کنه..بدبختمون می کنه...ای خدا..چرا اینجوری میکنه؟مگهچه پدر کشتگی با ما داره؟چون اینکه رضا بهش کمک نکرد؟باید اینجوری بیچارمون کنه؟!!
-خاله اروم تر...خدایی نکرده..زبونم لال سکته می کنی ها!!!
-بذار سکته کنم راحت شم که پاره تنمو اینجوری نبینم
سرم و پایین انداختم و بعد از لحظاتی گفتم:
-خاله عمو رضا کجاست؟
-بیرون دنبال بد بختی و مشکلاتش بود که بهش زنگ زدم و گفتم که چی شده...نمی دونی چقدر داغ کرد..گفت خودشو می رسونه خونه
بی صدا بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت...یه ظرف میوه خوری گذاشت روی اپن و از توی یخچال میوه بیرون اورد و اروم اروم توی ظرف میچید..با هر میوه ای که داخل ظرف میذاشت گریه اش بیشتر می شد..
بلند شدم و به کمکش رفتم...احساس می کردم که یه دنیا غم توی قلبم تلنبار شده...دوست عزیزم بین چه ...
ای وای من الان مامان داره سکته می کنه..
بعد از اینکه میوه هارو خودم توی ظرف چیدم به سمت کیفم رفتم و گوشیمو در اوردم...
اوف...32 تا میس کال داشتم..اونم از خونه
شماره خونه رو گرفتم و گذاشتم دم گوشم..
حتی نذاشت بوق بخوره که صدای مضطرب مامان تو گوشم پیچید
-الو..نازنین؟..خودتی مادر؟...کجایی تو خیر ندیده.. نمی گی مادر من داره اینجا سنگ کوپ می کنه؟...نباید به من خبر بدی که داری صبح زود از خونه می ری بیرون؟...پس چرا حرف نمی زنی؟
به سختی جلوی خنده مو گرفتم تا نفهمه..
-سلام..
-سلام و ....لا اله الله
-مامان میذاری منم حرف بزنم..
-بفرما ببینم می خوای چی بگی؟
-مامان من الان خونه ی شیما اینام نگران نباش
-تو اونجا چی کار می کنی؟بیا بالا مزاحم اونا هم نشو زشته..
-نه خودش گفت بیا..
-خوب اون بگه تو که نباید کلتو بندازی پایین بری تو که..
حوصله حرفای مامان و نداشتم چون می دونستم منو می کشونه بالا..الکی گفتم باشه تا غرغراش تموم بشه
-اومدیا!!
-باشه خدافظ
-خدابه همرات
وای خدا...صدای زنگ ایفن اومد که خاله نگاهی به من کرد..منم نگاهی به ساعت..ساعت 5 بود..به سمت ایفن رفتم که عمو رضا با چهره ای فوق فوق عصبانی ایستاده بود..ترسیدم و با دستایی لرزون درو باز کردم
کمتر از یک دقیقه زنگ در پشت سر هم زده می شد..
درو باز کردم که عمورضا اومد داخل و یک راست رفت روبه روی خاله و بازوشو کشید برد سمت مبل ها ... دیگه حضور من اونجا معنایی نداشت..به سمت اتاق شیما رفتم...
اروم در و باز کردم ... شیما توی خودش مچاله شده بود و نانو هاشو بغل کرده بود..
رفتم کنارش روی تخت نشستم...یه نگاهی بهم انداخت و خودشو توی بغلم انداخت...انگار که به یک اغوش امن احتیاج داشت...دستم و دورش انداختم و به خودم فشردمش...
بی حرف و بی صدا گوله های اشک بود که مانتومو خیس کرد..
بعد از حدود یک ساعت صدای ایفن اومد که شیما به سرعت سرش و بالا اورد و نگاهم کرد...بعد از چند دقیقه خاله اومد و گفت که بیاییم بیرون..رنگ خاله حسابی پریده بود..
شیما دستم و گرفت و به سمت در رفت...دستاش شده بود یه تیکه یخ..جونی براش نمونده بود..با همون لباسای بیرون باهم رفتیم بیرون..
مردی نزدیک 50..52 ساله روی کاناپه نشسته بود و پاهاشو روی پاش انداخته بود و داشت سیگار برگشو می کشید..و یه خانم هم که چهره ی مهربونی داشت بغلش...عمو و خاله هم رو به روشون...
نگاه مرد به ما افتاد...شیما رو نگاهی انداخت و بعد روی من زوم کرد...لبخند چندشی زد و سر تا پامو بر انداز کرد...
از نگاهش خوشم نیومد..نگاهم به خودم توی ایینه کنسول افتاد...ای وای خاک تو سرم...
موهای مواج دار و سیاهم دورم ریخته بود و صورتمو قاب گرفته بود و شالمم فقط کف سرم بود و دو سرش صاف افتاده بود که اگه شال نداشتم سنگین تر بودم...
سریع دست شیمارو ول کردم و موهامو زیر شال کردم...ولی بازم بی فایده بود...
مرده هم با لذت داشت نگاهم می کرد که صدای عصبانی عمو بلند شد...
-نازی برو اتاق شالتو درست کن بعد بیا
-چشم...
عمو برام حکم پدرمو داشت...و همیشه منو دختر خودش می دونست و همون جور که روی شیما حساس بود و غیرت داشت روی منم همین طور بود..
سریع داخل اتاق شدم و موهامو با کلیپسم جمع کردم و شالو جوری سرم کردم که یه تار موهامم معلوم نباشه...
بیرون رفتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم کنار شیما نشستم..ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم..بی اراده سرم و بالا گرفتم که چشم تو چشمش شدم..سریع دوباره سرمو زیر انداختم...که صداشو شنیدم..
-خوب ... اقا رضا نگفته بودی دختر به این خوشگلی دارم...
سرم و بالا گرفتم که دیدم داره با همون لبخند چندشش براندازم می کنه
صدای بلند و عصبی که تو ش نفرت فریاد می زد گفت:
-چشمات زیادی واسه خودش ویراژ میره
مرد یا همون کوروش لبخندی زد و به مبل تکیه داد..سیگارشو خاموش کرد ...
-خوب دارم زن اینده مو دید می زنم..مشکلیه؟
چشمام گشاد شد...چی شد؟مگه قراره من زن این کفتار بشم؟وای
-دختر من بغل دستیشه...اون دوستشه..
انگار که به مرده خیلی برخورد بود و ترش کرد..مثل اینکه به مذاقش خوش نیومد چون اخم غلیظی کرد و ....


مطالب مشابه :


سولمازبرنده رقص "تی وی پرشیا" در بدو ورود به ایران دستگیر و به زندان منتقل شد

دوست من - سولمازبرنده رقص "تی وی پرشیا" در بدو ورود به ایران دستگیر و به زندان منتقل شد




ماوزر 98 ( برنو )

فال حافظ جای کد مورد نظر شما




چگونه یک رمز عبور را هک کنیم؟

برشین هک. لینک های فال حافظ | خرید




نسخه گربه و موش زبان هورامی(اورامی):الماس خان کندوله‌ای

67. عاجز بیم یکسر جه دین برشین




مان همسایه مغرور من 7

رمان فال قهوه [ samira] رمان قاب عکس خالی [maryam shahsavari] شمام بهتره برین به کارتون برشین




رمان همسایه مغرور من (3)

که سه شنبه ها ساعت 8 برای تمرین من بیام شمام بهتره برین به کارتون برشین فال حافظ. وکیل|




برچسب :