رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

ماه نو(3)فصل 4
دیدار
زمان سپری میشود! حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاید حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، مثل ضربان خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری می شود. با پیچش ها و چرخش های عجیب، و آرامش ها و وقفه های کشدار اما به هرحال میگذرد حتی برای من!!!

مشت چارلی روی میز فرود آمد و او گفت:" همین که گفتم بلا من تو رو میفرستم خونه ی مادرت."
سرم را از روی ظرف شیر و ذرت _ که به جای خورد مشغول بازی کردن با آن بودم _ بلند کردم و باحیرت به چارلی خیره شدم. در واقع من جریان گفتگو را دنبال نکرده بودم و مطمئن نبودم که چارلی چه منظوری دارد.
هاج و واج، زیر لب گفتم:" من که خونه هستم"
او توضیح داد:" من تورو پیش رنی میفرستم، به جکسون ویل"
پرسیدم:" مگه من چیکار کردم؟"
احساس میکردم صورتم مچاله شده است این خیلی غیر منصفانه بود. طی چهار ماه گذشته رفتار من قابل سرزنش نبود.!بعد از آن هفته ی اول که هیچکدام ما حرفی راجع به آن نمیزدیم، حتی یک روز از مدرسه یا محل کارم غیبت نکرده بودم. نمره های درسی من عالی بود.
چارلی اخم کرده بود. او گفت:" تو هیچ کاری نکردی، درسته. مشکل همینه! تو هیچوقت هیچکاری نمیکنی."
در حالی که ابروهایم را به نشانه حیرت درهم کشیده بودم، پرسیدم:" تو از من میخوای که خودمو توی دردسر بندازم؟"
چارلی گفت:" دردسر از این کاری که الآن میکنی بهتره... از اینکه همیشه غصه بخوری و در حال پرسه زدن باشی"
این حرف او کمی نیشدار بود.
گفتم:" من غصه نمیخورم و پرسه زنی هم نمیکنم"
او با اکراه گفت:" من کلمه ی درستی به کار نبردم ! غصه خوردن بهتره! حداقل خودش یه کاریه! تو حتی غصه هم نمیخوری.بلا؟ تو اصلا زندگی نمیکنی!"
این اتهام او حقیقت داشت. در این مورد حق با او بود. او ضربه را به جای اصلی وارد کرده بود."متاسفم پدر"
"من از تو معذرت خواهی نمیخوام"
آهی کشیدم و گفتم:" پس به من بگو میخوای چیکار کنم؟"
"بلا..." لحظه ای مردد ماند و بعد ادامه داد:" عزیزم تو اولین کسی نیستی که همچین اتفاقی براش میفته متوجه که هستی"
"میدونم" اخمی که همراه این حرف کرده بودم، سست و بی جاذبه بود.
" گوش کن عزیزم نظر من اینه که تو به کمی کمک احتیاج داری"
"کمک؟"
"وقتی مادرت منو ترک کرد و تو رو با خودش برد... خوب، دوره ی بسیار بدی برای من بود.
زیر لب گفتم:" میدونم پدر"
او خاطرنشان کرد:" اما من از عهدش بر اومدم. عزیزم تو سعی نمیکنی از عهدش بربیای! من صبر کردم امیدوار بودم وضعیت بهتر شه" چارلی نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:"فکر میکنم هردوی ما میدونیم که اوضاع بهتر نمیشه"
" من حالم خوبه"

او توجهی به این حرف من نکرد و گفت:"شاید، خوب شاید اگه تو با کسی... مثلا یه متخصص در اینباره صحبت کنی..."

" تو ازمن میخوای با یک روانکاو ملاقات کنم؟" بعد ازینکه منظور اورا فهمیده بودم لحن صدایم کمی تندتر شده بود!
"شاید موثر بشه!"
" و شاید هم هیچ فایده ای نداشته باشه!"
من چیز زیادی در مورد تحلیل روانکاوی نمیدانستم اما کمابیش مطمئن بودم که اگر بیمار، صداقت نسبی نداشته باشد، فایده ای نخواهد داشت. بدون شک من میتوانستم حقیقت را به روانکاو بگویم، البته اگر دلم می خواس بقیه ی عمرم را در تیمارستان، در سلولی که دیوارهایش را با عایق صدا پوشانده باشند، سپری کنم!
چارلی مدت کوتاهی حالت لجباز چهره ی مرا بررسی کرد و بعد مسیر حمله اش را عوض کرد!
او گفت:" عقل من دیگه بیشتر ازین قد نمیده بلا شاید مادرت..."
با لحن سردی گفتم:" ببین من امشب میرم بیرون! اگه تو بخوای! به جسیکا و آنجلا هم زنگ میزنم"
او با ناامیدی گفت:" این، اون چیزی نیست که من میخوام. فکر نمیکنم من بتونم درحالی زندگی کنم که ببینم تو بیشتر ازین سختی می کشی. من تاحالا کسی رو ندیدم که به اندازه ی تو تقلا کنه! که دیدنش درد آوره!"
"متوجه نمیشم پدر! اولش تو عصبانی هستی چون من کاری نمیکنم بعد میگی که از من نمیخوای برم بیرون"
" من ازت میخوام که خوشحال باشی! حتی نه خیلی زیاد! فقط ازت میخوام که اینقدر غمگین نباشی! فکر میکنم اگه از فورکس بری شانس بیشتری برای اینکار داشته باشی!"
گفتم:" من ازینجا نمیرم"
"چرا؟"
"من آخرین نیم سال تحصیلی خودم رو توی دبیرستان این شهر می گذرونم_ اگه از اینجا برم همه چیز خراب میشه"
" تو دانش آموز خوبی هستی! از عهدش بر میای!"
"من نمیخوام مزاحم مامان و فیلیپ باشم"
"مادرت برای اینکه تورو پیش خودش برگردونه جون میده!"
" هوای فلوریدا خیلی گرمه!"
مشت او دوباره روی میز فرودآمد او گفت:" بلا هردوی ما میدونیم که واقعا چه اتفاقی داره اینجا می افته و این به نفع تو نیست!" او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"ماه ها گذشته! نه تلفنی نه نامه ای نه هیچ نوع تماس یا ارتباطی! او نمیتونی تا ابد منتظر اون بمونی!"
نگاه خشمگینی به چارلی انداختم. گرما کمابیش، اما نه به طور کامل به صورتم رسید. مدت ها از آخرین باری، که من در اثر هرگونه احساسی یرخ شده بودم می گذشت.
چارلی به خوبی می دانست که صحبت کردن درباره ی این موضوع خاص به طور کامل ممنوع است.
با لحن آهسته و سردی گفتم:"من منتظر چیزی نیستم! انتظار کسی رو نمی کشم!"
چارلی با صدایی که گرفته بود گفت:" بلا..."
حرف اورا قطع کردم و گفتم:" من باید برم مدرسه" از جا بلند شدم و صبحانه ی دست نخورده ام را از روی میز برداشتم. دیگر تاب و تحمل گفتگوی دیگری را با چارلی نداشتم. در حالی که بند کیف مدرسه ام را روی شانه ام می انداختم، گفتم:" من با جسیکا قرار میذارم. شاید برای شام نتونم به خونه برگردم. ما به پورت آنجلس میریم و یخ فیلم تماشا می کنیم"
قبل از اینکه چارلی بتواند واکنشی نشان بدهد خودم را به در جلویی رساندم. عجله ی من برای فرار از چارلی باعث شد یکی از اولین کسانی باشم که به مدرسه رسیده بودند. مزیت اینکار آن بود که جای واقعا خوبی برای پارک کردن اتوموبیلم یافتم. اما بُعد منفی قضیه این بود که حالا وقت زیادی داشتم. و من مدتی بود که سعی میکردم به هر قیمتی شده از داشتن وقت فراغت پرهیز کنم.
به سرعت و قبل ازینکه بتوانم فکر کردن در مورد اتهام های چارلی را شروع کنم، کتاب حسابان را از توی کیفم بیرون کشیدم. به سرعت صفحه ای ازکتاب را که قرار بود امروز آنرا شروع کنیم باز کردم و سعی کردم ذهنم را با آن مشغول کنم. خواندن ریاضیات حتی از گوش کردن به درسی که معلم می داد بدتر بود. اما رفته رفته درینکار پیشرفت می کردم. طی چند ماه گذشته من ده برابر وقتی را که پیشتر برای مطالعه ی ریاضی به کار می بردم، صرف کرده بودم! در نتیجه موفق شده بودم نمره ام را به حد پایین الف برسانم! می دانستم که آقای وارنر احساس می کرد پیشرفت من به واسطه ی روشهای برتر او بری تدریس ریاضی تحقق پیدا کرده بود و اگر این موضوع باعث خوشحالی او می شد من قصد نداشتم حباب شادمانی اش را بترکانم!
آنقدر سرم را با ریاضی گرم کردم تا محوطه ی پارکینگ پر شد! و بعد با عجله به طرف کلاس ادبیات انگلیسی به راه افتادم. ما روی کتاب مزرعه حیوانات کار میکردیم که موضوع کمابیش ساده ای داشت. من اهمیتی به کمونیسم نمیدادم این تغییر خوشایندی نسبت به داستانهای عاشقانه ی خسته کننده ای بود که بخش عمده ی برنامه ی درسی ادبیات انگلیسی را تشکیل می دادند. ر.ی صندلی خودم آرام گرفتم و از اینکه توضیحات آقای برتی ذهنم را مشغول میکرد خوشحال بودم!

وقتی در مدرسه بودم زمان به تندی می گذشت. زنگ بسیار زودتر از حد انتظارم به صدا در آمد و من شروع کردم به جمع کردن وسایل توی کیفم.
"بلا؟"
صدای مایک را شناختم و قبل ازینکه حرفی بزند کلمات بعدی اش را می دانستم.
"میخوای فردا کار کنی؟"
سرم را بالا آوردم. او وسط کلاس ایستاده و به میز تکیه داده بود. هر جمعه او این سوال را از من می پرسید. برای او اهمیتی نداشت که من مدتها بود که روزهای شنبه را سرکار نمیرفتم. البته با یک مورد استثنا، که به چند ماه قبل مربوط بود. من یک کارمند آزمایشی بودم!
گفتم:" فردا شنبس درسته؟"
با لحن موافقی گفت:" آره درسته توی کلاس اسپانیولی می بینمت"
با چهره ی گرفته ای خودم را به کلاس حسابان رساندم. این کلاسی بود که در آن باید کنار جسیکا می نشستم.هفته ها و ماه ها از آخرین باری که جسیکا، هنگام گذشتن از کنارم با من سلام و احوالپرسی کرده بود، میگذشت. میدانستم که با رفتار غیر اجتماعی خودم، اورا رنجانده بودم و حالا او با من سرسنگین شده بود. حالا دیگر صحبت کردن با او کار آسانی نبود! به خصوص اگر از او میخواستم لطفی در حق من بکند. در حالی که بیرون کلاس این سو و ان سو میرفتم و دست دست میکردم، راه هایی را که داشتم سبک سنگین کردم. قرار بود بار دیگر که چارلی را میدیدم نوعی گزارش در مورد تعامل اجتماعی خودم به او بدهم. میدانستم که نمیتوانم دروغ بگویم از طرفی فکر اینکه تنهایی به پورت آنجلس بروم وسوسه ام میکرد! با این کار مطمئن میشدم که اگر چارلی کیلومتر شمار اتوموبیلم را کنترل میکرد میتوانست عدد مورد نظرش را ببیند! اما از طرفی مادر جسیکا معروف ترین خاله زنک در تمام شهر بود و بدون شک،چارلی در اولین فرصت به سراغ او می رفت. آهی کشیدم و در را هل دادم تا باز شود. آقای وارنر که تازه درس را شروع کرده بود، نگاه تندی به من انداخت. با عجله به طرف صندلی ام رفتم. وقتی کنار جسیکا نشستم، او سرش را بلند نکرد. خوشحال بودم که برای آماده سازس ذهن خودم، پنجاه دقیقه وقت داشتم.
این کلاس حتی سریعتر از کلاس ادبیات انگلیسی گذشت. وقتی آقای وارنر کلاس را 5 دقیقه زودتر تعطیل کرد، من اخم کردم. او طوری لبخند میزد انگار که لطف بزرگی در حق ما کرده!
گفتم:" جسیکا؟"
بدنم جمع شد و بینی ام چین افتاد و در همان حال منتظر بودم که او به طرف من برگردد.
او روی صندلی اش به طرف من چرخید. تا با من روبه رو شود.بعد در حالی که با ناباوری به من نگاه میکرد پرسی:" بلا تو داری با من حرف میزنی؟"
"البته" بعد چشمانم را بازتر کردم تا معصومیتم را به او نشان بدهم.
"چیه؟ میخوای تو درس حسابان بهت کمک کنم؟" لحن او کمی آزرده بع نظر میرسید. سرم را تکان دادم و گفتم:" نه راستش میخواستم ببینم که مایلی امشب با هم بریم سینما؟ من واقعا احتیاج دارم که با یه دوست برم بیرون!" کلمه ها با لحن خشکی ادا شده بودند. او مشکوک به نظر میرسید. باز هم با لحن نه چندان دوستانه ای پرسید:" چرا از من میخوای؟"
"وقتی بخوام با یه دوست همکلاسی برم بیرون تو اولین کسی هستی که بهش فکر میکنم"لبخند زدم و امیدوار بودم که لبخندم واقعی به نظر بیاید کمابیش واقعیت را گفته بودم. به نظر می آمد که کمی نرم شده باشد، گفت:" خوب، نمیدونم"
"برنامه ی دیگه ای داری؟"
"نه... فکر میکنم بتونم با تو بیام. چه فیلمی رو میخوای ببینی؟"
سعی کردم طفره بروم:" نمیدونم چه فیلم هایی داره پخش میشه؟" فکر اینجای قضیه را نکرده بودم.گفتم:" اون فیلمی که توش یه زن رئیس جمهور میشه چطوره؟" او با حالت عجیبی به من نگاه کرد و گفت:" بلا اون فیلم برای همیشه از اکران خارج شده"
اخم کردم و گفتم:" اوه، ببینم تو چه فیلمی رو دوست داری ببینی؟"
برخلاف میل جسیکا پرحرفی ذاتی او شروع به تراوش کرد و با صدای بلند شروع به توضیح دادن کرد:" خوب، یه فیلم کمدی رمانتیک هست که نقد های خیلی خوبی ازش شده من دوست دارم اونو ببینم. پدرم هم تازه فیلم بن بست رو دیده و خیلی هم ازش خوشش اومده"
عنوان فیلم دوم نظرم را جلب کرد و پرسیدم:" موضوع این فیلم چیه؟"
"زامبی ها!! یا یه همچین چیزی. پدرم گفت ترسناکترین فیلمی بوده که تا حالا دیده!"
گفتم:" به نظر عالی میاد!" در حقیقت من ترجیح می دادم به جای تماشا کردن یک فیلم عاشقانه با زامبی ها سر و کار داشته باشم!
جسیکا گفت:" باشه" به نظر کیرسید جواب من اورا متعجب کرده باشد. فراموش کرده بودم که فیلم های ترسناک را دوست دارم یا نه!مطمئن نبودم. بالحن تعارف آمیزی گفت:" میخوای بعد از ظهر با ماشینم بیام دنبالت؟"
"حتما"
جسیکا قبل ازینکه مرا تنها بگذارد لبخند دوستانه ی تردید آمیزی زد. لبخند من در پاسخ به او با کمی تاخیر همراه بود اما به نظرم رسید جسیکا آنرا دید!

ادامه ی روز به سرعت سپری شد و فکر من درگیر برنامه ریزی برای شب بود از روی تجربه میدانستم که وقتی جسیکا را به حرف بیاورم، میتوانم در لحظه های مناسب با چند جواب زیرلبی و آهسته اورا راضی نگه دارم. من به کمترین هم صحبتی و تعامل با او نیاز داشتم.
آشفتگی شدیدی که روزهای مرا تیره و تار کرده بود، گاهی گیج کننده می شد. وقتی خودم را در اتاقم دیدم، متعجب شدم.نمیتوانستم مسیر بازگشت به خانه و حتی باز کردن در اتاقم را به روشنی به یاد بیاورم. اما اهمیتی نداشت. وقتی به طرف کمد لباسهایم برگشتم با آشفتگی ذهنم مبارزه نکردم. نمیدانستم دنبال چه میگردم! در سمت چپ کمد من تلی از آشغال جمع شده بود، در زیر لباسهایی که هیچوقت نمی پوشیدم. چشم های من به طرف کیسه ی زباله ی سیاه رنگی که هدیه ی آخرین جشن تولدم در آن قرار داشت، برنمیگشت. چشم هایم شکل استریو را در پشت پلاستیک سیاه رنگ کیسه زباله نمی دید. کیف کهنه ای را که به ندرت از آن استفاده می کردم و به میخی آویزان بود، برداشتم و در کمد را با فشاری بستم.
در همان موقع صدای بوق اتوموبیلی شنیده شد. به سرعت کیف پولم را از کیف مدرسه به میف بند دارم منتقل کردم. عجله داشتم گویی شتابزدگی من ممکن بود گذر شب را سریعتر کند!
قبل از آنکه در خانه را باز کنم در آینه ی هال نگاهی به خودم انداختم تا اجزای صورتم را با دقت در وضعیت لبخند قرار بدهم و سعی کنم آن وضعیت را حفظ نمایم!
وقتی سوار اتومبیل شدم و روی صندلی نشستم، به جسیکا گفتم:" از اینکه امشب با من می آی ممنونم." سعی کردم لحن صدایم آمیخته به قدر شناسی باشد! وقتی جسیکا اتمبیلش را به طرف پایین دست خیابان هدایت می کرد پرسید:" خوب چی باعث شد امشب این برنامه پیش بیاد؟"
"چه برنامه ای؟"
"چرا یه دفعه تصمیم گرفتی... که بیرون بری؟" به نظر میرسید که نیمه ی دمو سوالش را تغییر داده باشد.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" فقط احتیاج به تنوع داشتم."بعد متوجه آوازی که رادیو پخش میکرد شدم و بلافاصله دستم را به طرف پیچ تغییر موج بردم و پرسیدم:" اجازه میدی؟"
"خواهش میکنم"
بین ایستگاه ها گشتم تا بالاخره آهنگی را که قابل تحمل بود پیدا کردم.
جسیکا از گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت:" از کی تاحالا به موسیقی تند گوش میکنی؟"
"نمیدونم یه مدتی میشه" با لحن تردید امیزی پرسید:" خوشت میاد؟"
"صد در صد"
اگر میخواستم صحبت موسیقی را پیش بکشم سر و کله زدن با جسیکا خیلی سخت می شد. جسیکا با چشمهای باز شده نگاهش را از شیشه جلو به بیرون دوخت و گفت:" بسیار خوب..."
به تندی پرسیدم:" خوب این روزها از دوستی تو و مایک چه خبر؟"
"تو که بیشتر از من اونو میبینی!"
سوال من آنطور که انتظار داشتم قفل دهان اورا باز نکرده بود.
زیر لب گفتم:" توی محل کار نمیشه راحت حرف زد." بعد دوباره سعی کردم اورا به حرف بیاورم:" تازگی با کسی بیرون نرفتی؟"
" راستش نه گاهی با کانر بیرون میرم. دو هفته پیش هم با اریک به گردش رفتیم"
جسیکا بعد از گفتن این حرف چشمهایش را چرخی داد و من آغاز داستان بلند اورا حس کردم! نمی توانستم این فرصت را نادیده بگیرم.
پرسیدم:" اریک یورکی؟ کی از کی دعوت کرد؟"
او ناله ای کرد و بیشتر سر شوق آمد گفت:" البته که اون از من دعوت کرد! من هم هرکاری کردم نتونستم بهش جواب رد بدم"
با اصرار پرسیدم:" چه وقت با هم بیرون رفتین؟" میدانستم که او اشتیاق من را به حساب علاقه مندی خواهد گذاشت. گفتم:" همه چیز رو برام تعریف کن"
او قصه اش را شروع کرد و من روی صندلی آرام گرفتم. حالا احساس راحتی بیشتری می کردم. در ظاهر توجه زیادی به حرف های او میکردم گاهی زیرلبی چیزی برای همراهی او میگفتم و در صورت نیاز وانمود میکردم که از ترس به نفس نفس افتادم!! وقتی داستان او درباره ی اریک به پایان رسید ، بی مقدمه داستان مربوط به کانر را شروع کرد!
فیلم کمی زودتر از حدانتظار ما شروع میشد بنابراین جسیکا تصمیم گرفت که سانس غروب را تماشا کنیم و بعد از فیلم شام بخوریم. ازینکه با همه ی پیشنهاد های او موافقت کرده بودم، احساس خوشحالی میکردم. در هر حال من به چیزی که میخواستم رسیده بودم و چارلی تا مدتی دست از سر من بر می داشت. کاری کردم که جِس در حین پخش پیش پرده های فیلم هم به وراجی خودش ادامه بدهد تا مجبور نباشم به آنها توجه کنم. اما وقتی که فیلم شروع شد، من عصبی شدم. زوج جوانی کنار ساحل قدم می زدند ، دستهایشان را تکان می دادند و با حالت احساسی کاذبی در مورد محبت دو جانبه ی خودشان دادِ سخن می دادند. در مقابل تمایل شدیدی که به پوشاندن گوش ها و زمزمه ی زیر لبی آوازی داشتم مقاومت کردم. انتظار دیدن یک فیلم عاشقانه را نداشتم.
زیر لب به جسیکا گفتم:" فکر میکردم ما فیلم زامبی ها رو انتخاب کردیم"
"این همون فیلم زامبی هاست"
باناامیدی پرسیدم:" پس چرا کسی خورده نمیشه؟"
او با چشمان باز شده ای که نگرانی در آنها مشهود بود، به من نگاه کرد و آهسته گفت:" مطمئنم که به اونجاش هم میرسیم"
"من میرم ذرت بو داده بخرم تو هم میخوای؟"
"نه متشکرم"
کسی از پشت سر مارا به سکوت فرا خواند.
جلوی بوفه ی سینما کمی وقت تلف کردم. نگاهم را به ساعت روی دیوار دوخته بودم و در این فکر بودم که چه بخشی از یک فیلم 90 دقیقه ای را میشد به صحنه های عاشقانه اختصاص داد. به این نتیجه رسیدم که 10 دقیقه کافی بود، اما با عجله وارد سالن سینما شدم تا مطمئن شودم.
می توانستم صدای جیغ های هراسناک را از بلندگوهای سالن بشنوم و فهمیدم کمی بیش از حد وقت کشی کردم. وقتی روی صندلی خودم اغزیدم، جس زمزمه کنان گفت:" همه چیزو از دست دادی حالا دیگه تقریبا همه تبدیل به زامبی شدن"
گفتم:" صف بوفه طولانی بود!" به او ذرت تعارف کردم و او مشتش را پر کرد. ادامه ی فیلم چیزی نبود جز حمله های خوف انگیز زامبی ها و جیغ های بی پایان چند نفری که هنوز زنده بودند و تعدادشان به سرعت کاهش می یافت. باید حدس میزدم که این فیلم نمیتوانست مرا به وحشت بیندازد. اما از طرفی احساس ناراحتی میکردم و در ابتدا دلیلش را نمیدانستم. کمابیش به پایان فیلم نزدیک شده بودیم که زامبی زرد و رنجوری با چشمان گودافتاده را دیدم که لخ لخ کنان آخرین بازمانده ای را که فریاد می کشید، دنبال می کرد. تازه آن موقع بود که متوجه موضوع شدم. صحنه ی فیلم به دو قسمت تقسیم شده بود، در یک قسمت از آن چهره ی وحشت زده ی قهرمان مونث فیلم و در قسمت دیگر چهره ی بی احساس تعقیب کننده ی او دیده می شد.
و من متوجه شدم که کدام چهره ی صحنه ی پایانی به من شباهت داشت.
از جا بلند شدم.
جس زیر لب گفت:" کجا داری میری؟" هنوز حدود دو دقیقه از فیلم مونده"
"باید نوشابه بخورم" و بعد با سرعت به طرف در خروجی رفتم. روی نیمکتی که کنار در سالن بود، نشستم و به سختی کوشیدم تا به کنایه ی موجود در فیلم فکر نکنم. اما فیلم کنایه آمیز بود با در نظر گرفتن همه چیز میشد چنین تعبیر کرد که سرانجام من هم تبدیل به یک زامبی می شدم. پیش بینی این موضوع را نکرده بودم. البته من یکبار در خواب تبدیل شدن خودم را به یک هیولا دیده بودم، اما نه یک جسد ترسناک که دوباره زنده باشد. از اینکه می دیدم قادر نیستم نقش زن قهرمان را بازی کنم افسرده بودم! داستان من دیگر به پایان رسیده بود! جسیکا از سالن سینما خارج شد و کمی جلوی در مکث کرد احتمالا در این فکر بود که بهترین جا برای اینکه دنبال من بگردد کجا است. وقتی من را دید، آسوده خاطر به نظر رسید اما فقط برای یک لحظه. بهد حالتی حاکی از آزردگی در چهره اش نقش بست.
پرسید:" نکنه این فیلم برای تو بیش از حد ترسناک بود؟"
با لحن موافقی گفتم:"آره فکر میکنم که خیلی ترسو هستم"
او اخم کرد و گفت:" خنده داره فکر نمیکردم ترسیده باشی من خودم در تمام مدت جیغ می کشیدم اما نشنیدم تو حتی یک بارم جیغ بکشی! برای همینم نفهمیدمکه چرا رفتی؟"
شانه ای بالا انداختم و گفتم:" فقط ترسیده بودم"

خیالش کمی راحت شد. گفت:" این ترسناکترین فیلمی بود که من تا حالا دیده بودم. شرط می بندم امشب هردومون دچار کابوس می شیم."
در حالی که سعی می کردم لحن صدام عادی به نظر برسد گفتم:"حتما همینطوره" در واقع من هیچ شبی رو بدون کابوس نمی گذروندم.
جس پرسید:" کجا میخوای غذا بخوری؟"
"هرجا که بشه"
"باشه"
در همان حال که قدم می زدیم جس شروع کرد به صحبت کردن درباره هنرپیشه ی نقش اول فیلم. وقتی که او درباره ی جذابیت آن هنر پیشه صحبت می کرد من سرم را تکان می دادم در حالی که اصلا به یاد نداشتم موجودی به جز زامبی در فیلم دیده باشم! به جایی که جسیکا من را به آن طرف می برد، نگاه نمی کردم فقط به طور مبهمی متوجه بودم که هوا تاریک و خیابان ها ساکت شده اند! جسیکا به من نگاه نمی کرد، چهره اش مظطرب بود او نگاهش را مستقیما به جلو دوخت و بر سرعت گام هایش افزود. در حالی که به او نگاه می کردم متوجه شدم که چشمهایش به سرعت به سمت راست چرخیدند و بعد از نگاه سریعی به وسط خیابان به جای خود برگشتند.
برای اولین بار من هم نگاه سریعی به اطراف خود، انداختم. ما روی قسمتی از پیاده رو بودیم. مغازه های کوچک حاشیه ی خیابان، همه تعطیل بودند و پنجره هایشان تاریک. هنوز به خیابان بعدی نرسیده بودیم که چراغهای خیابان دوباره روشن شدند و من توانستم کمی پایینتر، ورودی گنبدی شکل اغذیه فروشی مک دونالد را که جسیکا به طرف آن میرفت، ببینم. در وسط خیابان مغازه ای باز بود. پنجره ها از طرف داخل پوشانیده شده بودند و در بیرون از مغازه تابلوهای نئونی دیده می شد. روی بزرگترین تابلوی نئون که رنگ سبز درخشانی داشت، اسم آن مغازه ی نوشابه فروشی نقش بسته بود: پیت یک چشم! با خودم گفتم که شاید آنجا پاتوق دزدهای دریایی باشد. که البته از بیرون چیزی قابل رویت نبود. ناگهان در فلزی نوشابه فروشی با حرکت تندی باز شد. داخل مغازه نیمه تاریک بود. همهمه ی ضعیفی از صداهای مختلف به همراه صدای جیرینگ جیرینگ تکه های یخ، در لیوان های پر از نوشابه تا وسط خیابان می آمد. کنار در ورودی مغازه چهار مرد به دیوار تکیه داده بودند. نگاه سریعی به جسیکا انداختم. چشمهای او به طرف جلو دوخته شده بودند و او با سرعت گام بر میداشت. به نظر وحشت زده نمی آمد. فقط حالت احتیاط آمیزی داشت و سعی می کرد توجه کسی را به خودش جلب نکند. بدون فکر کردن از راه رفتن ایستادم و با احساس نیرومند آشنا پنداری نگاهی به پشت سرم، به آن چهار مرد انداختم. اینجا خیابان دیگری بود و شب دیگری با این حال احساسم بسیار شبیه به احساس آن شبی بود که ادوارد من را از دست چهار مرد ولگرد نجات داده بود. یکی از آنها کوتاه قامت بود و پوست تیره ای داشت. وقتی که ایستادم و به طرف آنها برگشتم همان مرد کوتاه قامت با علاقه به من نگاه کرد.
من هم درحالی که روی پیاده رو خشکم زده بود، به او خیره شدم.
جس در گوشم زمزمه کرد:" بلا؟ چیکار داری میکنی؟"
سرم را تکان دادم. خودم هم مطمئن نبودم. فقط زیر لب گفتم:" من اونا رو می شناسم..."
چه می کردم؟ من با بیشترین سرعت ممکن از تکرار آن خاطره فرار می کردم، باید تصویر آن چهار مرد را از ذهنم بیرون می راندم. باید خودم را با بی حسی خاصی که بدون آن قادر به انجام هیچکاری نبودم محافظت میکردم. چرا من با چنان حالت بهت زده ای از پیاده رو وارد خیابان شده بودم؟

رفتن من با جسیکا به پورت آنجلس کاملا اتفاقی بود. حتی اینکه همراه با او در خیابان تاریکی ایستاده بودم، امری تصادفی بود. چشمهایم روی مرد کوتاه قد،میخکوب شده بود و در حافظه ام، خصوصیات ظاهری اورا با مردی که حدود یکسال پیش، در یکی از خیابان های ساکت و تاریک این شهر بندری کوچک مرا تهدید کرده بود، مقایسه می کردم. در این اندیشه بودم که آیا راهی برای شناختن آن مرد وجود دارد یا نه! آن قسمت خاص از آن غروب خاص، تصویر مبهمی در حافظه ی من بود. بدن من، بهتر از ذهنم آن خاطره را به یاد داشت. به یاد آوردم که وقتی داشتم برای دویدن یا ایستادن در جای خودم تصمیم می گرفتم، پاهایم دچاره چه لرزشی شده بودند. همینطور خشکی گلویم را به یادآوردم. زمانی که سعی کرده بودم جیغ بکشم. کشش پوست دستهایم در اطراف انگشتانم را به یاد آوردم. هنگامی که سعی داشتم دستانم را مشت کنم و ...
سرمایی که گردنم را فرا گرفته بود. وقتی که مرد مو مشکی مرا عسل خطاب کرده بود...
در حالت این مرد ها هم، نوعی تهدید مبهم و تلویحی وجود داشت که البته ربطی به آن شب سال گذشته نداشت. در واقع این حس من از این واقعیت ناشی می شد که آنها بیگانه بودند، اینجا هم تاریک بود و تعداد آنها از من و جسیکا بیشتر بود _ بیشتر از این، نکته ی خاص دیگری وجود نداشت. اما همین کافی بود که صدای جسیکا را که از وحشت شکسته بود، پشت سرم بشنوم:" بلا! زود باش بیا"
اعتنایی به او نکردم و بی آنکه حتی تصمیم آگاهانه ای برای حرکت دادن پاهایم گرفته باشم، به طرف جلو حرکت کردم. نمیدانم چرا؟ اما در هر حال تهدید مبهمی که از جانب آن مردها حس می کردم، من را به طرف آنها کشاند. واکنش غیر عاقلانه ای بود. اما مدتها بود که من هیچ نوع واکنشی نداشتم... از این واکنش تبعیت کردم. چیز نا آشنایی در رگهی من جریان پیدا کرده بود. ناگهان متوجه شدم:آدرنالین! این هورمون که مدتها بود در سیستم بدن من وجود نداشت، ضربان قلبم را تشدید کرده و با بی حسی من می جنگید. عجیب بود که با حضود آدرنالین در بدنم دیگر خبری از ترس نبود. کمابیش به نظرم رسید که اتفاقی که در اینجا در حال روی دادن بود در واقع پژواکی بود از آخرین باری که من به همین ترتیب، در یکی از خیابانهای تاریک پورت آنجلس در مقابل مردان غریبه ایستاده بودم. دلیلی برای ترس نمی دیدم. نمی توانستم تصور کنم که در دنیا چیزی برای ترسیدن، وجود داشته باشد! حداقل نه از لحاظ جسمانی! این یکی از مزیتها برای کسی همچون من، که همه چیزش را باخته بود، به حساب می آمد.
تا وسط خیابان رفته بودم که جس خودش را به من رساند و بازویم را گرفت و کشید، گفت:" بلا! تو نمیتونی وارد اون نوشابه فروشی بشی!"
با حواس پرتی گفتم:" نمیخوام برم تو!" و درحالی که میخواستم دست او را پس بزنم، گفتم:" فقط میخوام یه چیزی رو ببینم"
او زیر لب گفت:" دیوونه شدی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟"
این سوال جسیکا توجه مرا جلب کرد و چشمهایم به صورت او دوخته شدند. با لحن تدافعی گفتم:" نه! نمی خوام" حقیقت را گفته بودم. من قصد خود کشی نداشتم. حتی در آغاز دوران افسردگیم که ممکن بود مرگ مایه ی آسودگی ام باشد، به آن فکر نکرده بودم. من تا حد زیادی به چارلی مدیون بودم. در قبال مادرم، رنی هم احساس مسئولیت زیادی داشتم. باید به فکر آنها می بودم. از طرفی قول داده بودم که به هیچ کار احمقانه یا جسورانه ای دست نزنم. به همین دلایل هنوز نفس می کشیدم.

***
با به یاد آوردن قولی که داده بودم،کمی دچار عذاب وجدان شدم. اما کاری که الآن در حال انجام بود، اهمیتی نداشت. اینکار مثل این بود که بخواهم لبه ی تیغ تیزی را فقط به مچ دستهایم نزدیک کنم! چشمهای جس گرد شده بودند و دهانش باز مانده بود! سوال او در مورد خودکشی احتیاج به پاسخ نداشت اما من کمی دیر متوجه این نکته شدم! با لحن ترغیب کننده ای به جسیکا گفتم:" تو برو غذا بخور" بعد با دست مغازه ی اغذیه فروشی را به او نشان دادم. جسیکا طوری به من نگاه کرد که اصلا خوشم نیامد! اضافه کردم:" من تا یک دقیقه ی دیگه به تو ملحق میشم." رویم را از جسیکا برگرداندم و دوباره به طرف آن چهار مرد برگشتم که چشمهای علاقه مند و کنجکاوشان را به ما دوخته بودند.

جسیکا گفت:"بلا همین حالا دست از این کار بکش"
ماهیچه های من قفل شدند و همان جایی که ایستاده بودم، میخکوب شدم. چون این بار صدای جسیکا نبود که مرا سرزنش می کرد! بلکه صدای خشم آلودی بود... صدایی آشنا! دل نشین_ حتی با وجود اینکه خشم آلود بود نرمی و لطافت مخمل را داشت.
این صدای او بود! کاملا مراقب بودم که در ذهنم به نام او فکر نکنم! و من در عجب بودم که چگونه شنیدن آن صدا، من را به زانو در نیاورده بودم. در شگفت بودم که چگونه آن صدا من را روی سنگفرش خیابان نینداخته بود تا از درد از دست دادن او به خودم بپیچم؟ اما هیچ درد و شکنجه ای در کار نبود اصلا و ابدا!
در همان لحظه ای که صدای او را شنیدم، همه چیز کانلا روشن و واضح بود. مثل این بود که ناگهان سرم از درون استخر تیره ای، سطح آب را شکافته و بیرون آمده باشد. حالا آگاهی من از همه ی جنبه های محیط اطرافم بیشتر شده بود. تصویرها، صداها، باد سردی که تا آن لحظه متوجه وزیدن آن به روی چهره ام نشده بودم، و... بوهایی که از در باز مغازه ی نوشابه فروشی به بیرون می تراوید.
با حیرت به اطرافم نگریستم.
صدای دلنشینی که هنوز خشم آلود بود، به من دستور داد:" برگرد پیش جسیکا! تو قول دادی کار احمقانه ای نکنی!"
حالا تنها بودم. جسیکا در فاصله ی دو سه متری من ایستاده و با چشمان هراسناکش به من خیره شده بود. کنار دیوار، مردهای بیگانه نگاههای بهت زده شان را به من دوخته بودند و نمی دانستند من، که بی هیچ حرکتی در وسط خیابان ایستاده بودم چه قصدی داشتم.
سرم را تکان دادم و سعی کردم وضع موجود را درک کنم. می دانستم که او آنجا نبود. و با این حال، او را به طور عجیبی نزدیک خودم حس می کردم. نزدیک به من...! برای اولین بار پس از آن پایان غم انگیز. خشم موجود در لحن صدایش، آمیخته به نگرانی و دلسوزی بود. همان خشمی که زمانی برایم بسیار آشنا بود. مدت زمانی که این صدا را نشنیده بودم، همچون عمری بر من گذشته بود. صدا در حالی که از من دور می شد، گفت:" به قول خودت عمل کن" مثل این بود که صدای رادیویی را آهسته کم کنند.
رفته رفته به این فکر افتادم، که شاید دچار نوعی توهم شده ام. توهمی که بدون شک در اثر شباهت عجیب موقعیت فعلی با خاطره ی سال گذشته در ذهنم ایجاد شده بود.
به سرعت احتمالاتی را که وجود داشت، در ذهنم مرور کردم.
گزینه ی اول: من دیوانه شده بودم! درواقع واژه ی دیوانه، کلمه ای بود که مردم عادی در مورد کسانی که صداهایی را در سرشان می شنیدند به کار می بردند.
ممکن بود
گزینه ی دوم:ضمیر ناخوداگاه من آنچه را که می خواستم، به من ارائه کرده بود. در واقع تحقق خیالی آرزویم بود. یک آرامش لحظه ای و فرار از درد و رنج با توسل به این ایده ی نادرست که او هنوز به مرگ و زندگی من اهمیت می داد. در این توهم او چیزی را گفته بود که الف) در صورت حضور در کنار من به زبا میاورد ب)در صورت احساس خطر در مورد اتفاق بدی که برای من می افتاد ممکن بود بر زبان آورد.
ممکن بود.
گزینه ی شماره سه وجود نداشت. بنابراین امیدوار بودم که این اتفاق چیزی بیش از جوشش ضمیر ناخواگاهم نباشد. چون در صورت صحت داشتن گزینه ی اول، ممکن بود کار من به بیمارستان یا تیمارستان بکشد.
اما واکنش من چندان عاقلانه نبود. خوشحال شده بودم. لحن صدای او چیزی بود که من می ترسیدم آنرا از دست بدهم و برای همین بیشتر از هر چیز دیگری، بسیار خشنود بودم که ضمیر ناخواگاهم بهتر از ضمیرخوداگاهم، آن صدا را ضبط و ثبت کرده بود.
من مجاز نبودم به او فکر کنم. این چیزی بود که سعی داشتم نسبت به آن سختگیری زیادی داشته باشم. اما دچار لغزش شده بودم. در هر حال من انسان جایزالخطایی بیش نبودم. اما داشتم بهتر می شدم و برای همین مدتها بود که از درد اجتناب داشتم. راه چاره، بی حسی و کرختی دائمی بود. بین درد و پوچی،من پوچی را انتخاب کرده بودم.
حالا دیگر انتظار درد را می کشیدم. بی حس نبودم. بعد از ماه ها گیجی و سرگشتگی، حواس پنج گانه ام به طرز عجیبی فعال شده بودند. اما درد عادی فعلا برطرف شده بود. تنها درد من، ناشی از ناامیدی مربوط به محو شده صدای او بود.
انتخاب دومی هم داشتم.
عاقلانه بود که از این تحول باالقوه ویرانگر، که بدون شک از لحاظ ذهنی، ناپایدار بود، پرهیز کنم.تقویت چنین توهماتی کار احمقانه ای بود.
اما صدای او محو شده بود.
قدم دیگری به طرف جلو برداشتم و امتحان کردم.
صدای خشم آلود بار دیگر شنیده شد:"بلا! برگرد!"
نفس راحتی کشیدم. این لحن عصبانی همان چیزی بود که می خواستم بشنوم . مدرک دروغین و ساختگی برای اثبات اینکه او به من اهمیت می داد. هدیه ای بود به من از طرف ضمیر ناخوداگاهم.
همه ی این فکر ها فقط چند ثانیه ذهن من را اشغال کرده بودند. جمعیت تماشاچی چندنفره، با کنجکاوی به من نگاه می کردند. شاید چنین به نظر می آمد که من فقط در مورد نزدیک شدن یا نشدن یه آنها تردید داشتم. چطور ممکن بود آنها حدس بزنند من آنجا ایستاده و از یک لحظه ی غیرمنتظره جنون لذت برده بودم؟!
یکی از مردها گفت:"سلام" لحن او ، هم مطمئن و هم کمی نیشدار بود. او پوست و موی صافی داشت و با اعتماد به نفس کسی آنجا ایستاده بود که خودش را خیلی خوش ظاهر بداند. نمی توانستم بگویم خوش ظاهر بود یا نه، چون ذهنیت خوبی از او نداشتم.
صدای درون ذهنم با غرغر خفیفی جواب داد. لبخند زدم، وبه نظر رسیذ مرد با اعتماد به نفس، لبخند من را نشانه ی تشویق خودش قلمداد کرد.
او نیشخندی زو و به دنبال آن چشمکی، بعد گفت:"میتونم کمکی کنم؟ به نظر می آد گم شدی؟"
با احتیاط پایم را روی جدول کنار خیابا ن گذاشتم، درون جوی، آبی روان بود که در تاریکی شب تیره به نظر می رسید.
گفتم:"نه!من گم نشدم"
حالا که به او نزدیکتر شده بودم، و چشمهایش به طور عجیبی متمرکز بودند،چهره ی مرد کوتاه قامتی را که پوست تیره ای داشت با دقت از نظر گذراندم. به هیچ وجه آشنا نبود. از اینکه او همان مرد وحشتناکی نبود که یکسال پش سعی کرده بود به من آسیب برساند حس ناامیدی عجیبی به من دست داده بود.
حالا دیگر صدای توی سرم ساکت شده بود.
کرد کوتاه قامت متوجه نگاه خیره ی من شد و با حالتی عصبی تعارف کرد:" می تونم یه نوشابه برات بخرم؟" به نظر می رسید از اینکه فکر می کرد توجه من را جلب کرده است، خشنود باشد.
بی اختیار جواب دادم:"سن من برای خوردن اینجور نوشابه ها کمه."
او گیج شده بود و نمی دانست چرا من به آنها نزدیک شده بودم.مجبور شدم توضیح بدهم.
به او گفتم:" از اون طرف خیابون، شما شبیه کسی به نظر اومدین که من می شناسم! ببخشید اشتباه کردم."
تهدیدی که من را به وسط خیابان کشانده بود، حالا بخار شده و به هوا رفته بود. اینها همان مردهای خطرناکی نبودند که من از سال گذشته به یاد داشتم. شاید هم آدم های خیلی خوبی بودند. خوب و بی خطر! علاقه ام را از دست دادم.
مرد بلوندی که از خودش مطمئن بود گفت:" اشکال نداره! حالا بمون تا کمی با هم قدم بزنیم"
"متشکرم اما نمیتونم"
جسیکا در وسط خیابان به حالت تردید ایستاده بود. چشمهای او، از خشم ناشی از بی پروایی من گرد شده بود.
مرد گفت:"اوه! فقط چند دقیقه"
سرم را تکان دادم و برگشتم تا به جسیکا ملحق شوم.

به او گفتم:"بریم غذا بخوریم" سعی میکردم نگاهم به صورت او نیفتد. اگرچه به نظر می رسید که من به طور موقت از فکر زامبی ها رها شده بودم، اما هنوزهم حواسم پرت و فکرم آشفته بود. حالت بی روح و بی حس وجودم دیگر بر نگشته بود و هر دقیقه که از عدم باز گشت آن میگذشت،مظطرب تر می شدم.
جسیکا با لحن تندی پرسید:"تو چه فکری بودی؟تو اونارو نمی شناسی_شاید اونها قاتل های دیوونه ای بودن!"
شانه ای بالا انداختم و امیدوار بودم که او این موضوع را فراموش کند، گفتم:"فقط فکر کردم یکی از اونا رو می شناسم."
"بلا سوان! تو آدم خیلی عجیبی هستی! گاهی به نظرم میاد که من اصلا تورو نمی شناسم"
"متاسفم" نمیدانستم به جزاین، چیز دیگری هم باید به او بگویم یا نه!
ما در سکوت به طرف اغذیه فروشی مک دونالد رفتیم. مطمئن بودم که او آرزو میکرد ای کاش به جای اینکه مسافت کوتاه بین سالن سینما تا آنجا را پیاده طی کنیم، سوار ماشین او می شدیم تا به سرعت بتواند از آن مسیر بگذرد. حالا اشتیاق او برای به پایان رسیدن این شب، درست مثل اظطرابی بود که من از ابتدای سفرمان داشتم.
وقتی مشغول غذا خوردن بو


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان عشق و سنگ (جلد دوم) قسمت




رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر)

رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر) 74-رمان فقط به خاطر عشق (جلد دوم روستای پر ماجرا) 75- رمان




دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی

همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا رمان معمای عشق عشق الهه ناز جلد 1




مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

رمان عشق و سنگ (جلد دوم) رمان عشق فلفلي رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط)




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر رمان مرثیه عشق; رمان مترسک نیمه شب




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12.




رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3 رمان عشق واحساس(جلد اول) رمان ابی به رنگ احساس من(جلد دوم)




دانلود رمان مرثیه ی عشق

دانلود رمان مرثیه ی عشق - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود نام کتاب : مرثیه ی عشق.




رمان مرثیه ی عشق 11

رمان مرثیه ی عشق 11 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و 94-رمان می گل (جلد دوم)




برچسب :