رمان رزا

من هميشه دير از اتاقم بيرون مي اومدم تا مجبور باشم بوسه هاي آبدارشون رو تحمل كنم.بلند سلام كردم و قبل از اينكه بتونند بلند شن به سمت دختر عمه م،شادي،رفتم دستش رو روي زانوم گذاشت و گفت:
_چه خبرا؟...حال خواستگارت چه طوره؟
كلمه ي را بامزه اي گفت كه باعث شد خنده م گرفت و گفتم:
_خبرا كه دست شماست...خواستگارمم داره غاز ميچرونه!
_نگفته بودي خواستگارت داهاتيه!
_نبود...وقتي بهش جواب منفي دادم سر به دهات گذاشت!
خنديد و چيزي نگفت.متوجه لرزش موبايلم شدم و با يه ببخشيد به سمت اتاقم رفتم:
_بفرماييد؟
_سلام خوشگلم....چه طوري؟
صداش آشنا نبود:"شما؟"
_پسر بابام.
_واسه خودت كلاس نذار....بگو خره بابام...حقيقت بهتر از دروغه!
_اول پسر بابام بودم،صداتو كه شنيدم شدم خره بابام
_بيخود خريتت رو تقصيره من ننداز!
_ اِي فداي اون صداي نازت بشم.
صداي كسيو از پشت تلفن شنيدم:كيوان بود!به روي خودم نيوردم و گفتم:"ايشالا...ولي ما از اين شانسا نداريم!"
_ببين با من رفيق ميشي؟
_منظورت bf يا دو تا دوست معمولي؟
_ميخوام بي افت باشم!
_متاسفم....من يه عشق دارم كه با تمام دنيا عوضش نميكنم.
و گوشي رو قطع كردم.مطمئن بودم الان كيوان زنگ ميزنه.گوشيمو خاموش كردم و پيش مهمونا رفتم.
ميخواستم روي مبل بشينم كه صداي زنگ آيفونو شنيدم
بعد از باز كردن در به سمت عمه م رفتم كه مادرم پرسيد:"كي بود؟"
_پدارم!
_پس چرا نيمود؟
_داره فكر ميكنه چه جوري بياد بعد از ديدن زنداييش غش نكنه!
_هه هه هه بامزه!
لحن مادرم منو به خنده انداخت و گفتم:
_اگه منظورت اينه كه پاشم برم ببينم گربه ها كشتنش يا نه بايد پري م بياد!
با پريسا بلند شديم و بيرونن رفتيم:اثري از پدرام نبود.
_روي تاب نشستم و همونطور كه خيلي آهسته تاب ميخوردم گوشيم رو روشن كردم.پريسا كنارم نشست و پريسد:"كي بود؟"
_از طرف كيوان بود!
_چي ميگفت؟
_معمولا اينجور موقع ها چي ميگن؟
_ميگن سلام!
_بعدشم ميگن چه طوري گلم!
داشتم با پريسا حرف ميزدم كه متوجه سايه ي پدرام شدم.دست پريسا رو گرفتم و به طرف استخر بردم.يك كاسه از كنار استخر برداشتم و پر از آب كردم.
با كاسه بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم.سايه يه پدرام رو ميديم كه دنبالمون مياد.وقتي احساس كردم دقيقا پشت سر ماست،به سرعت برگشتم و آب رو روي سرش خالي كردم!
چند قدم به عقب رفت و آب روي چشمهايش را كنار زد و گفت:
_دختر مگه تو ديوونهاي؟لباسم جديد بود!

_ميخواستي دنبالمون نياي!سزاي تو همين لباس خيسه.....شادي بايد تو رو ببينه!!
_به شادي چه؟من درهرصورت زيبام!مثل اينكه يادت رفته شادي ازم بزرگتره!
_هرچي.....بعدشم فقط 1 روز بزرگتره كه اونم خدا بده بركت.
_تلافي ميكنم!
_خواهيم ديد!
_بعله...خواهيم ديد!
و با گفتن اين حرف به داخل رفت و منم به دنبالش رفتم.
بعد از خوردن شام همه دوره هم جمع شديم و مثل هميشه شايان شروع كرد:
_نظرتون راجع به پول چيه؟
گفتم:"پول همه چيزه!همه چيز به پول بستگي داره.
عمهم گفت:"نه عزيزم....سلامتي مهمتره...."
_بله عمه جون،ولي اگه الان شما مريض بشين براي درمانش بايد برين دكتر.دكترم ويزيت ميخواد....تازه اگه ئم دكتر آدم حسابي باشه و از يه فقير پول نگيره،براي گرفتن داروها به پول احتياج داره.وگرنه دارو بي دارو و ..._
و شستم رو از يك سمت گردنم به سمت ديگهش كشيدم و جملهم رو تموم كردم:"پخ پخ"
شايان گفت:"آره....اين حرفي كه تو ميزني درسته،ولي انسانيت چي؟"
_عزيزدلم انسانيت رو هم ميشه با پول خريد.
_نميشه!اين وجدانه كه انسانيت رو به وجود مياره،وجدانم نميشه خريد.
_وجدانو نمشه خريد ولي تو اين دور و زمونه اصلا وجداني وجود داره؟نه!همه به فكر اينن كه زميناشون فروش رفته يا نه.....اون جنس چيني رو به عنوان آمريكاي غالب كردن يا نه!
پريسا كه هميشه به طرفداري شايان ميپرداخت،گفت:"ولي بين اينا آدماي خوبم پيدا ميشن"
_ميشن...ولي بايد ديد پول دارن بانه!اونجوري نگام نكن!همين ننه باباي خودمون،فكر ميكني خيلي خيرن؟شايد يكم باشن ولي واسه پولدارايي مثل اينا كمك كردن به يه گداي سر راهشون خيلي خيرانه نيس...مردن برن اون پايين مايينا به مردم كمك كنن.
پدارم در حالي كه كنار پريسا ميشستفسيبش رو گاز زد و گفت:
_تو ديگه خيلي منفينگري!هستن آدمايي كه كمك زيادي ميكنن به فقيرا....درسته زياد نيستن ولي هستن!
شادي گفت:"را راس ميگه....الان پول حرف اول رو ميزنه نه عشق و علاقه و محبت!
شايان گفت:"ولي اينائم به همون اندازه مهمن!عشق بايد وجود داشته باشه وگرنه آدما ديگه انسان نيستن،آدم آهنين!"
دستامو به هم زدم و گفتم:"دقيقا!مسئله اينه كه الان ديگه يه انسان واقعي زياد نيست.همه فقط به فكر خودشونن.البته 50-50 آدماي خوبم به همون اندازه هستن ولي يه كوچولو كمتر"
_اونوقت اون گروه آدماي فقيرن؟
_بيشتر اوقات بله!چون پولي ندارن كه بخوان انسانيت رو از ياد ببرن....اونا به هر دري ميزنن كه پول دربايرن.البته نميگم همشون خوبن...افراد بدم بينشون زياده!
_تو گه قبلا به چه مدت فقير بودي كه احساساتشون رو ميدوني؟
_متاسفانه يا خوشبختانه من فقير نبودم،ولي كتاب زياد ميخونم.
_خب خانوم كتاب خون به ما پابت كن فقيرا اين جورين!
_چه طوري اونخ؟
_نميدونم....اون مشكل خودته!
_مشكل من؟من اصراري نكردم رو اين موضوع!پدرام دستشو به صورت مشت شده جلوي صرتش گرفت و گفت:
_ اِ اِ اِ...! ميبيني تو رو خدا؟تو شب كه با اين لوستر عين روز روشن شده داره دروغ ميگه!....ببين چه زل زده تو چشمام دختره پررو!اصلا يه فكري،تو خودتو فقير جا برن برو بينشون ببين حق با كيه!
نميخواستم كم بيارم:"قبوله!"
يهو صداي آهنگي بلند شد و پدارم از جا پريد و به دنبال موبايلش گشت.دستمو توي جيبم بردم و گفتم:
_دنبال چيزي ميگردي؟و با گاهي به ص موبايل ادامه دادم:
_اوه-اوه-اوه....روز به روز دوستات دارن زيادتر ميشن.3تا اس از عسل،يه ميس از رويا و الانم سحر!
گوشيو از دستم قاپيد و بعد از چشم غره اي جواب دا:"سلام،خوبي گلم؟...ممنون....نه،چهطور؟"
صداش رفته رفته خاموش شد چون از ساختمون بيرون رفته بود.
صداي زنگ گوشي شادي شايان همزمان بلند شد و جفتشون به حالت دو بيرون رفتن و در رو پشت سرشون بستن.
پريسائم با صداي زنگ موبايلش تكوني خورد و بعد از نگاه كوتاهي به ص گوشي،با لبهاش بدون اين كه صدايي توليد كنه گفت:"عليه"و به سمت آشپزخونه رفت.
شونه هامو بالا انداختم . زير لب گفتم:"اينا همه اينكارن!"
بلند شدم و به اتاقم رفتم.در رو بستم و خودمو روي تخت پرت كردم.همين كه گوشيم رو از حالت سايلنت دراوردم صداي اهنگي كه براي زنگ موبايلم گذاشته بودم بلند شدم:"بفرماييد؟"
_دوست دارم،دوست دارم،دوست دارم!
_چي شده؟چيزي ميخواي اينطوري قربون صدقهم ميري؟
_خودتو ميخوام!
_كيوان خيلي لوسي!
_چرا؟
_قرار شد در اين باره صحبت نكنيم تا موقعش...يادته كه؟
_آره گفتي 7-8 سال ديگه،اما فكر نميكني زياده؟7-8 سال فقط با هم حرف بزنيم؟
_انتظار داري چي كار كنم؟
_كاشكي پريسا بازم نمره كم ميورد!
_اَي بچه پررو!پس بگو چه مرگته!!!
_نه به خدا!به اوني كه تو فكر ميكني فكر نميكنم!
_كطمئني؟چون من نيستم...اصلا همتون اينجوريين!
_يعني چي؟هممون؟چه جوري؟
_بله شما پسرا!همتون به فكر خودتونين!
_كي همچين حرفي زده؟من ميگم تا 7-8 سال ديگه رابطه مون سرد ميشه!
_اگه عشق تو اينجوريه همين بهتر كه الان سرد شه چون من دوس ندارم به خاطر هيچ و پوچ عاشق بمونم!
_بابا غلط كردم!من تو رو خيلي دوس دارم،خودتم اينو خوب ميدوني....نگرانيم از توئه!
اداش رو دراوردم:"نگرانيم از توئه!نگران من نباش،من وقتي عاشق شم هيچ كس نميتونه جولومو بگيره!
_ببخشيد خب....!فردا سات 6 همون جا.
_باشه ميام...دوست دارم.
_من بيشتر.
و قبل از اينكه منتظر جواب بمونه قطع كرد.
خنديدم.شايدم به بدجنسي خودم،شايدم به ساده لوحي اون.شايدم به هردو.بلند شدم و بيرون رفتم.
اينطور كه به نظر ميرسيد من آخرين نفري بودم كه تلفنش تموم شده بود.
***

صبح كه از خواب پا شدم ساعت 10 بود.ياد رو كم كني ديشب افتادم و با خودم گفتم:
_ الان ميرم بالا يه مانتوي كهنه پيدا ميكنم،تا ظهر مطمئنا ميرسم اونجا.بعدشم برميگردم تا برم سر قرار.
خونه ما،يه خونه دو طبقه تو زعفرانيه بود.يه حياط بزرگ داشت كه تهش يه استخر بود كه تو تابستونا ميشد محل شناي ما جوونا!توي طبقه اول ما ميشستيم و طبقه دوم خالي بود.نه كه خالي و بي اساسيه باشه،كسي توش زندگي نميكرد.ما وسايل كهنمون رو اونجا ميذاشتيم.
مثلا توي اتاق اتاق من-كه ديوار خارجي رو به حياطش سرتاسر شيشه بود-ميز كامپيوتر و يه كامپيوتر LG وجود داشت.ميز كامپيوترم مشكي بود و خود كامپيوترم سفيد.ميز كاميوتر گوشه سمت راست اتاق،بين ديوار كوچيك كنار در و ديوار سمت راستي قرار داشت.
.3 تا ديواراي اتاق با خطهاي كلفت مشكي و سفيد كه هر چي به سقف نزديكتر ميشد نازكتر ميشد،پوشيده شده بودند.

.تختم سفيد بود و به فاصله يه متري از ديوار شيشهاي قرار داشت.بالشها -حدود هشت تا ميشدن و پتو و روتختي من، مشكي بودن.تختم يه چيزي بين تخت يه نفره و دونفره بود.كنار تختم،بين تخت و ديوار شيشهاي،يه ميز كوتاه تمام شيشه گذاشته بودم كه روش يه چراغ خواب به شكل ماري بود كه انگار گردنشو بالا گرفتهو ميخواد حمله كنه.از توي دهنش يه نور سفيد ملايم بيرون ميزد.
يه ميز توالت سفيد رنگ با كشوهاي مشكي،كنار تختم بود.روي آيينه،روي گوشه سمت چپ به سمت بالا،عكسي از خودم و پريسا چسبونده بودم كه همديگرو بغل كرده بوديم و به دوربين نگاه ميكرديم.روي گوشه سمت راست به طرف بالا،عكس مامان و بابام چسبونده بودم و روي وسط آيينه به سمت بالا عكس بچگي هاي خودم.
روي ميز توالتم انواع و اقسام عطرها پيدا ميشد.همشونم از خارج اورده بوديم(اَي بر پدر پول لعنت!)توي كشوي اول آلبوم عكس، توي كشوي دوم سه سري لوازم آرايش كامل كامل و توي كشوي سومم دفترچه خاطرات من قرار داشت كه درش فقط با گرماي انگشت خودم باز ميشد!حالا يكي ندونه فكر ميكنه توش چي هست!(در اتاقمم كد ميخواست!)
كمد لباسام با فاصله دومتري از ميز كامپيوتر قرار داشت.توش پر از لباس و كفش كهنه بود.البته وقتي ميگم كهنه يعني مال پارسال پيارسال.يه سرويس بهشتي كامل-حموم و دستشويي-تو اتاقم بود.لامپ اتاقم كم مصرف سفيد بود كه درون يه گوي مشكي قرار داشت.قاليچهي ريش ريش سفيدي وسط اتاق پهن بود.پرده هامم حرير نازك مشكي بودن.
من عاشقونه اين اتاقو دوس داشتم و بيشتر اوقات اينجا ميخوابيدم.درسته كه وسايل طبقه پايين مجهزتز بودن،اما من اتاق بالا رو خيلي بيشتر دوست داشتم.شايد از نور گرمش خوشم ميومد،شايدم چون با سليقه خودم چيده بودمش.
همه چيِ اتاقم سفيد و مشكي بود.توي اتاقم،درست بالاي تختم يه فرورفتگي مربع شكل وجود داشت كه روشو با حرير سفيد پوشونده بودم.درست مثل يه پنجره ي عروسكي بود.توي اين فرورفتگي طاقچه مانند،پر از قاب عكس بود.عكس از همه افراد فاميل.توي همين طاقچه،يه فرورفتگي به اندازهي يه گوشي لمسي سامسونگ بود كه منم هميشه گوشيمو اونجا ميذاشتم.
سقف اتاقم مدل خاصي داشت(بازم پول!)هميشه يه كنترل روي ميز شيشهاي قرار داشت كه هر موقع دكمه وسطيش رو فشار ميدادي،سقف سفيد تبديل به يه پرده سينما ميشد!اونوقت از كامپيوترم(چه خاموش چه روشن)عكس يا فيلم ميگرفت و روي همون پرده نشون ميداد!خب اگه 3-4 ميليون نبود،همچين چيزي هرگز واسه سقف اتاق من اتفاق نميافتاد.
جديداً(حدود يه سال پيش)هوس كردم لباسايي كه خيلي مجلسين،توي يه كمد بذارم كه شبيه اتاقك باشه.با اصرار من بابام راضي شد و همچين كمدي توي اتاق من كه همون موقع ها تصميم به تزئينش گرفته بودم ظاهر شد!
اون كمد كه طبقهبندي شده بود،شد مركز لباساي شب من....همينطور كفشاي شب.البته همشون فقط يه بار توي يه مهموني رسمي استفاده شده بودن...بعضياشونم كه اصلا استفاده نشده بودن.اينم فقط به خاطر علاقه مامانم به ديدن من توي لباساي مجلسي و جديد.
توي حمومش يه وان مشكي وجود داشت.كاشيهاي حموم و دستشويي سفيد بودن و من خودم حوله سفيد رو روي وان ميذاشتم.قاليچهي كنار وان قرمز-مشكي بود.يعني مدل يه قلب قرمز بود كه با مشكي توش نوشته بودن:I LOVE YOU .يه جايي شبيه اپن توي حموم بود كه روش انواع و اقسام شامپوها با بوها و ماركهاي مختلف قرار داست.چند تا قفسه هم كارگرا به ديوار زده بودن كه توي هر طبقهش مدلهاي مختلف صابون،مام و اسپري گذاشته بودم.
خلاصه اومدم تو اتاقم و رفتم سراغ كمد لباساي اسپرتم.تصميم گرفتم يه شلوار جين مشكي و يه مانتوي طوسيتيره و شال مشكي سرم كنم.كفشام رو خواستم همرنگ مانتوم بردارم اما با خودم گفتم:"يه فقير ميتونه همه اين چيزا رو باهم ست كنه؟"خلاصه با خودم كلنجار رفتم و يه جفت كفش تنيس سفيد انتخاب كردم.

لباسامو پوشيدم و كفشمو برداشتم.از توي اتاق بيرون اومدم و قفلش كردم.
در حالي كه از پلهها پايين ميرفتم به پريسا اس ام اس زدم:"من رفتم تحقيقات.بيدار شدي بهم بزنگ."
در حياط رو كه باز كردم،يهو پريسا جلوم ظاهر شد و نفسنفس زنان گفت:
_خب،آمادهاي بريم؟
_بريم؟فقط من ميرم...توئم نمياي!
_يعني چي؟منم باهات ميام!
نگاهي به لباساش كردم و گفتم:
_ با اينا؟!تو قراره فقير باشي!
_نه كه لباساي تو خيلي كهنهن!.......حالا بيا بريم!
به سمت خيابون اصلي حركت كردم و گفتم:
_باشه......حالا به عنوان كيا بريم اونجا؟
يه كم فكر كرد و گفت:
_به عنوان اشخاصي كه واسه يه سري آدم پولدار كار ميكنن و دنبال خونه ميگردن!
زدم پشتش و گفتم:
_بابا فكر توئم بعضي وقتا خوب كار ميكنه ها!!
يه دربست گرفتيم و گفتيم كه ما رو ببره پايينترين نقطه تهران.اخم كرد و گفت:
_خانوم گرفتي ما رو؟تا برم برگردم كه ظهر شده!
_15 تومن خوبه؟
راننده كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده بود،گفت:
_بفرمايين.....ميرسونمتون!
هر جفتمون پشت نشستيم.هرچي از شمال شهر دورتر ميشديم،منظره ها بيشتر فرق ميكرد.به نقطهاي از شهر رسيديم كه ديگه خونهها هيچ تناسبي با همديگه نداشتن،بچه ها تو كوچهها ول بودن و بوي گند آدمو خفه ميكرد.
بازم به راهمون ادامه داديم كه راننده ترمز زد و گفت:"بفرمايين."
پريسا سه تا 5تومني از توي جيبش دراورد و به راننده داد.

سطح كوچه خاكي بود!انگار همه جا رو آسفالت كرده بودن و به اين نقطه از شهر كه رسيه،آسفالت كافي نداشتن...چون بعضي از جاها يكم آسفالت شده بود.وسط كوچه (انگار توي اين منطقه خيابون وجود نداشت)كه دو طرفش پر از در بود،يه جوب رد ميشد كه بويي كه ازش سلطع ميشد،باعث حالت تهوع ميشد!
به پريسا گفتم:
_مثه اينكه زيادي پايين اومديم!
_بيا بريم در هفتمي،سمت......راست!
_باشه بريم.
درها رو شمرديم و رسيديم به در هفتمي:يه در قرمز از رنگ و رو رفته.زنگ در رو كه به زور ميشد از ديوار سيماني تشخيصش داد،زدم.بعد 2-3 ديقه،يه دختر بچه كه ب نظر 5-6 ساله ميومد،در رو باز كرد.همين كه مارو ديد بدو بدو به داخل خونه رفت و داد زد:
_مامان....مامان....دوتا دختر غريبه اومدن...!!
يه خانوم 30-35 ساله،درحال كه چادر طوسي گلمنگلي رو سرش ميكرد،اومد دم در و پرسيد:
_كاري دارين؟
_ما دنبال اتاق ميگرديم!
به لباسامون اشاره كرد و گفت:
_اينجا؟!
_اينا نو نيستن!

سرشو تكون داد و از جلوي در كنار رفت.3تا پله جلوي در ميخورد و ميرسيد به يه مربع 2 در 2.درست جلوي پلهها يه در قرار داشت كه نميدونستم توش چيه اما خيلي زود از بوش فهميدم دستشوييه.
سمت چپ اين مربع 5تا پله ميخورد و ميرسيد به يه حياط بزرگ .حياطش منو يا فيلماي هندي ميانداخت.از اونايي كه توش يه حياط بزرگ وجود داشت و دور تا دور اين حياط تا 3 طبقه پر بود از اتاق.

اين خونه هم 3 طبقه داشت كه توي هر طبقه يه عالمه در و پرده-بعضيا يه پارچه جاي در انداخته بودن-به چشم ميخورد.
وسط حياط،درست مثل فيلماي قديمي،يه حوض بزرگ بود كه آب تميزي داشت.با خودم گفتم:
_اگه همونجوري باشه كه تو كتابا مينويسن،بعد از ناهار آب حوض ديگه تميز نيس!
توي خونه مرد زياد نبود.فقط صداي چندتشون از توي يكي از اتاقاي توي حياط ميومد.4 نفرم روي مخته نشسته بودن و پوكر بازي ميكردن.
خانومه گفت:
_توي طبقه دوم يه اتاق خاليه...توي سومي 4 تا خاليه.طبقه اولم دوتا....كدوم؟
(وقتي گفتم 3 طبقه يعني :حياط،طبقه دوم و طبقه سوم.حياط هم جزو طبقات محسوب ميشد.)پريسا گفت
_اوني كه تو طبقه دومه لطفاً.
همونطور كه ما رو به سمت پله هاي سفيد خاك گرفته بالا ميبرد گفت:
_شما دو تا خيلي خوشگلين.حواستون به خودتون باشه!
جفتمون منظورشو فهميديم و چيزي نگفتيم.از 12 تا پله بالا رفتيم.طبقه دوم يه راهروي پهن،كه يه طرفش به حياط و طفش ديگهش اتاقا قرار داشتن.راهروي طولانياي بود.در انتهاي راهرو فقط يه اتاق قرار داشت و مائم به داخل اون رفتيم.
يه اتاق 10-15 متري به شكل مربع.از اتاق خواب من خيلي كوچكتر بود!زود گفتم:
_واي چه قشنگه!نه پريسا؟!از اون يكي بزرگتره!
پريسا هم به خاطر اينكه دستمون رو نشه با ذوق جواب مثبت داد.
پامو گذاشتم تو اتاق.مطمئن بودم اگه ما واقعا فقير بوديم الان از ذوق ميمرديم!!
گوشه چپ بالاي اتاق،يه راهروي مستطيل شكل كوچيك بود كه به يه اتاقك(واقعا يه اتاقك!) كه يه دوش توش نصب شده بود،ميرسيد.اونجوري كه من تو كتابا خونده بودم،توي هر خونهاي اين مدلي،يك يا دوتا حموم وجود داشت كه همه از اونا استفاده ميكردن.اون خانوم گفت:
_توي هر سه طبقه فقط سه تا خونه وجود داره كه حموم دارن.
پريسا كه من نميدونم مغزش با كاهگل پر شده بود يا سيمان،مات و مبهوت گفت:
_پس بقيه كجا حموم ميكنن؟!؟!
زدم به پهلوش زدم و براي ماستمالي كردن،گفتم:
_منظورش اينه كه حموم عمومي كجاست!
سرشو به علامت فهميدن تكون داد و گفت:
_آها...!حموم عمومي كه ته اين كوچهس!ولي حموم عمومي اهالي اين خونه،يكي تو حياطه كه هروقت رفتيم پايين بهتون نشون ميدم.يكيم همين طبقه دوم،دو تا اتاقاي اولي...يكيشون زنونهس يكيشونم مردونه.آخريهئم كه تو طبقه سومه!
ياد يه چيزي افتادم و با حالتي نگران پرسيدم:
_يه خاطر اينكه حموم داره اجارهش بالا نميره؟!
خنديد و گفت:
_چرا عزيزم...اجارهي اينجا 20 تومنه!
من همين الان تو كيفم دو تا تراول 50 تومني داشتم.با اينحال گفتم:
_20 تومن؟! پول پيشش چي؟
_120 تومن.
تقريبا فرياد زدم:
_120 تومن؟؟!!نميشه قسطي داد؟
تو چشمام نگاه كرد و گفت:
_قسطي؟حالا شما از اينجا خوشتون اومده؟
_اينجا خيلي قشنگه!فقط پولش...!
لبخند زد و گفت:
_پس خوشتون اومده!خب شما الان چقد همراهتونه؟
_همه پولم....50 هزار تومن.
_اينكه زياده!
_ولي نه تا آخر ماه!
روشو كرد طرف پريسا و از اونم پرسيد.خدا رو شكر پريسا مغزشو به كار انداخت و گفت:
_من فقط 10 تومن دارم.
_شد 60 تومن.ديگه پول نارين؟60تومن ديگه ميخوايم.
سرمونو به علامت منفي تكون داديم. اون خانوم يه خورده فكر كرد و گفت:
_شما ميتوننين براي چند ماه به علاوه اجارهتون يه خورده بيشتر پول بدين تا قرضتون صاف شه؟
منو پريسا به هم نگاه كرديم و من بعد از چند لحظه گفتم:
_باشه....ماهي چقد بيشتر؟
شونه هاشو بالا ادناخت و گفت:
_هر چقدر كه بتونين.
ما هم قبول كرديم و قرار شد كه دستشويي هارو بهمون نشون بده.
وقتي رفتيم بيرون گفت:
_يادتونه يه در جوي در ورودي بود؟اونجا دستشوييه....تو هر طبقه يه دونه دستشوييه تو حياط 2 تا.
پريسا پرسيد:
_وقتي ميگين توي هر طبقه يه دونه و توي حياط 2 تا،يعني در اصل توي حياط 2 تا؟
خنديد و گفت:
_آره منظورم همين بود...راستي من اسمم هانيهس و شما...؟
_من رزائم و اينم خواهرم پريساس فاميليمونم ناصريه.
_ناراحت كه نميشين رزا و پريسا صداتون كنم؟(جواب منفي داديم)دانشگاه ميرين؟
_ايشالا اگه كنكور قبول شيم.
لبخند زد و گفت:
_پس پشت كنكوري هستين؟
جواب مثبت داديم كه گفت:
_من ازدواج كردم و يه دختره 5 ساله دارم كه ديدينش.شوهرم مالكه اينجاس . همه خانوما از من حساب ميبرن و البته آقايونم از شوهرم ميترسن.
_يعني مائم بايد از شما حساب ببريم،وگرنه اثاثيه وسط كوچه!
زد به بازوم و گفت:
_آفرين دختر خوب....ببينم شما نامزدي چيزي ندارين؟
پريسا خنديد و گفت:
_نه بابا....كي مياد همچين خريتي بكنه؟
_شما دو تا به اين خوشگلي!گفتين چند سالتونه؟
_اصلا نگفتيم!من آبان به دنيا اومدم،مرداد پريسا به دنيا مياد....يعني من بزرگترم
با تعجب گفت:
_اينكه شد 9 ماه!

متوجه سوتيم شدم و پريسا سريعتر از من گفت:
_راستش...من 7 ماهه به دنيا اومدم....مامانم به خاطر فشار زياد فوت كرد.

سرش را به علامت همدردي و تأثر تكون داد و پرسيد:
_اي واي....پس كي بزرگتون كرد؟
خندهي تلخي كردم و گفتم:
_بابام كه مثلا عاشق مامانم بود تا چهلش دوباره ازدواج ميكنه.البته منو پريسا زنشو عين مادرمون دوس داشتيم!ولي وقتي 7 سالم بود،اونم مرد و بابام به خاطر زحماتي كه اون برامون كشيده بود،تا دو ماه ازدواج نكرد.اما زن سوم بابام يه كابوس واقعي بود!به خاطر همين بابام ما رو فرستاد پيش مادر بزرگمون.
خودم از داستاني كه سره هم كردم حيرت كردم و بياختيار خنديدم!
_اصليتتون كجاييه؟
_كاشاني...البته من تو كاشان به دنيا اومدم رزا تو شيراز.
صداي در اومد و هانيه كه روش به در بود،گفت:
_آرش اومد....اينجا همه دخترا عاشقشن
از روي كنجكاوي برگشتم.آرش يه پسر فوقالعاده جذاب و دوست داشتنياي به حساب ميومد.اندام ورزيدهاي داشت.صورت استخوني،چشاي درشت آبي پررنگ و مژه هاي برگشته،بيني كوچيك و قلمي،لباي قلوهايو موهاي حالت دار قهوهاي. واقعا دخترا حق داشتن عاشقش بشن!
لباساش نو نبودن ولي توي تنش خيلي قشنگ و شيك به نظر ميومدن.يه شلوار جين رنگ و رو رفته با يه تي شرت سرمهاي به تن داشت،موهاشم خيلي ساده داده بود بالا.
وقتي نزديك شد تشخيص اجزاي صورتش آسونتر شد:ابروهاي كموني پهني داشت و رنگ آبي پررنگ،از نزديك،نيلي به نظر ميومد.لاباشم قرمز قمرز بود.با اينكه خيلي خوشگل و جذاب بود من انقد تو فاميلامون پسر خوشگل ديده بودم كه لازم نبود انگشت به دهن بمونم.
اومد پيش ما.به هانيه گفت:
_سلام هانيه خانوم.(از توي جيبش يه پاكت دراورد و به طرف هانيه گرفت)اين از اجاره اين ماهم...ببخشيد دير شد.دانشجوييه و هزار درد بيپولي!
_اشكال نداره عزيزم....اين اولين بارت بود.
آرش به منو پريسا اشاره كرد و پرسيد:
_مستاجراي جديدن؟
به طعنه گفتم:
_از خودمونم ميتونستين بپرسين،لال كه نيستيم!
_خب خانومي كه لال نيستي....مستاجر جديدي؟
_اگه مستاجر نبودم واسه چي بايد ميومدم اينجا؟!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_گفتم شايد فاميل هانيه خانوم باشين
_اگه فاميل هانيه جون بودم،خودش منو بهتون معرفي ميكرد.
_باشه...من درس دارم.
و رفت.هانيه با تعجب پرسيد:
_وا...؟؟چرا اونجوري كردي؟فقط سوال پرسيد!
شونههامو بالا انداختم و گفتم:
_به نظرم يكم خودشو ميگرفت!
به ساعت نيگا كردم:2:30.پريسا گفت:
_خب هانيه جون ما ميتونيم فردا وسايلمونو بياريم؟
سرشو تكون داد و گفت:
_آره عزيزم بيارين فقط قراررمون يادتون نره.
و خنديد.
خلاصه تا ساعت 3:30 با هم حرف زديم و بعد ما اومديم از خونه بيرون.يه خورده پياده راه رفتيم و بعد كه به خيابون رسيديم،دربست گرفتيم.پولشو من حساب كردم.
ساعت يه ربع به پنج بود كه رسيديم به خونه.به پريسا تعارف كردم بياد تو،اما قبول نكرد وگفت كه بريم پارك.گفتم:
_نميتونم بيام....ساعت 6 با كيوان قرار دارم!
_باشه...برو به قرارت برس .تا بعد باي!
و به سوي خونهي خودشون كه يه كوچه از ما بالاتر بود راه افتاد.زنگ در رو زدم و از اينكه در رو باز كرد تعجب كردم.آخه مامانم هر روز به جز جمعه ها سركار بود،درست مثل بابام.
خلاصه زود رفتم تو.در ورودي ساختمون رو كه باز كردم،ديدم مامانم چندتا كارگر اورده.پرسيدم:
چه خبر شده كه داري اينجا رو زيرو رو ميكني؟
_امشب خاله نجمه اينا رو ميخوام دعوت كنم.
_فقط؟
_آره....البته پريسا و پدرامم ميان.
_اونا ديگه واسه چي ميان؟
_ميان ستاره رو ببينن!
ستاره دخترخاله 5 ماههي من بود كه پدرام ميگفت«دوست دختره منه!»
ستاره خيلي ناز و گوگولي بود، چشاش سبز بودن اما خاله ميگفت بعد از يه مدت كم كم تيره ميشه.خيلي تپل و سفيد بود.منم خيلي دوس داشت،هميشه وقتي ميومد خونهمون بغل من بود.البته خودم بغلش ميكرد....كي دلش ميومد بغلش نكنه؟!شوهرخالهم كه عمو احمد صداش ميكردم، ميگفت:
_تو بغليش كردي!هر موقع مياد اينجا تا يه هفته گريه ميكنه ميخواد بغلش كنيم...!
منم هر موقع اينو ميگفت محكم لپ ستاره رو ميبوسيدم.
يه شليل برداشتم و گفتم:
_مامان من با كيوان قرار دارم!
_توئم با اين عشق و عاشقيت!ساعت چند؟
مامانم نميدونست من واقعا كيوان رو دوس ندارم.گفتم:
_ساعت 6.فكركنم بتونم تا ساعت 8 برگردم.
_نه تو رو خدا شب بمون! ميري زود برميگرديا!!
يه «چشم» بلند گفتم و رفتم و يه دوش بگيرم كه لباسامو عوض كنم.

پس از يه دوش يه ربعه،يه شلوار جين دمپاي سرمهاي،يه بلوز سفيد زير مانتوي سفيد زيپي پوشيدم و آماده رفتن شدم.عطر به خودم زدم و با سر كردن شال سرمهاي براقم از اتاق بيرون اومدم.خداحافظي كه كردم اومدم يه چيزي بگم كه مامانم گفت:
_باشه باشه...به اتاق تو دست نميزنم!

دوباره خداحافظي كردم و رفتم بيرون و با تاكسي تا پارك ساعي رفتم.منو كيوان يه بار جلوي حرف «ك» قرار ميذاشتيم يه بار جلوي «ر»،ايندفعه بايد جلوي حرف«ك» همديگرو ميديديم.
ساعت 5 ديقه به 6 بود كه رسيدم.كيوان مثل هميشه زودتر رسيده بود.با اينكه به درخت تكيه داده بود،ولي هنوزم قد بلند به نظر ميومد.
موهاي مشكي پريشوني داشت كه هيچوقت مرتب نميشدن.بينيش خيلي قشنگ و در عين حال معمولي بود،ولي چه لبايي داشت!لباي بزرگ و گوشتيه قرمز-صورتيش واقعا قشنگ بودن.چشماي متوسطي داشت:نه خيلي ريز نه خيلي درشت كه بهشون رنگ سبز زده شده بود.پوستش يه رنگ خاصي داشت....نه سفيد،نه سبزه و گندمي....پوستشم خوشرنگ بود.
يه شلوار جين و تيشرت سفيد تنش كره بود كه خيلي بهش ميومد.تا منو ديد اومد طرفم و بغلم كرد .گفتم:
_اگه گشت ما رو گرفت خودت جواب مامانمو ميديا!!
ازم جدا شد و گفت:
_دلم برات يه ذره شده بود.
_آره حقم داري....ديروز تا حالا،مدت زيادي بود!
خنديد و دستمو فشار داد و گفت:
_بيا بريم....ميخوام ببرمت يه جايي.
_كجا؟
_نميگم....ميخوام سوپرايز شي!
_ها پس 2


مطالب مشابه :


لیست اسامی متخصصان صنایع غذایی درایران وجگونگی ارتباط باانها

بررسي پراكندگي كپكي گندمي شهرستان مشهد و آقاي دكتر روح عضو هيئت علمي دانشگاه شيراز




هم‌ميهنان: در نوروزگان گام‌هاي شما گراميان را به ديار باستاني و خاطره انگيز كازرون گرامي ‌مي‌داريم‌.

دكتر هوف، معتقد است كه اين بنا آتشگاه ، آش رشته، آش گندمي، آش كارده كردان شيراز




از آب تا غله جهان و ايران , و 10 هزار هكتار انگور ديم دشمن زياري. water to world grain produc

گندمي كه به سيلو در پايان سري هم به جناب دكتر كلانتري شيراز بخصوص دوكوهك و گويم وقلات و




رمان رزا

_بله عمه جون،ولي اگه الان شما مريض بشين براي درمانش بايد برين دكتر تو شيراز. گندمي




فراز و فرودهاي چپ در كردستان و ايران

در حاليكه بعد از سقوط دولت دكتر مصدق و در تهران، شيراز، اصفهان گندمي بوده




برخي كانديداهاي احتمالي مطرح مجلس هشتم استان گیلان و استانهای کشور

دكتر نيک فر 17. بتول گندمي (حزب مشارکت) 18.ولي الله افخمي (کارگزاران) شيراز 1.حجت




برچسب :