قسمت دوم رمان هستی من

فرهاد كه هنوز خنده بر لبانش بود نفس عميقي كشيد و گفت:
- تازه رسيدم نمي خواستم بيام اما مجبور شدم بيام؟
- كي مجبورت كرد كه اين موقع شب راه بيافتي؟
نگاهي از گوشه چشم به من انداخت و گفت:
-دلم
- دلت؟
خنديد و گفت:
- آره دلم مجبورم كرد كه امشب اين راه طولاني را با شوق رانندگي كنم و به اين جا برسم
- به شوق؟
- چيه ؟؟ داري از زير زبون من حرف مي كشي؟ بگذريم ! چه طوري؟
- خوبم امتحان چه طور بود؟
- خوب بود فكر كنم قبول شوم
دست هايش را روي سينه اش گره زد و رو به من كرد و گفت
- چه شب مهتابي زيابيي است هستي بيا كمي قدم بزنيم
موفقت كردم و شانه به شانه اش راه افتادم از راه رفتن در كنارش لذت خاصيبهم دست مي داد. لرزيدم نگاهم كرد و گفت
- سردته ؟
سرم را بالا انداختم و گفتم
- فكر نمي كنم، شايد از بس امروز از جن و روح حرف زديم كمي ترسيدم
خنديد و روبه رويم ايستاد . كاپشن بهاره تنش بود چون اواخر بهار بود اما هواي ان اطراف در شب ها نسبتا خنك بود كاپشن نازكش را از تن در آورد و روي ششانه هايم انداخت و گفت:
- اگر سردت است كه مشكلت حل شد اگر هم لرزيدنت به خاطر ترس است نترس من كنارتم هميشه با توام هستي
كنارم ايستاد نگاهش عجيب روشن شده بود انگار كه مهتاب در چشمانش بود و من در نور آن غرق مي شدم. از اين كه اين قدر به هم نزديك بوديم و نفسم به صورتش مي خورد ا حساس خجالت و شرم داشتم متوجه شد و ابرويش را بالا انداخت و گفت:
- دعا كن قبول شوم هستي دلم مي خواهد در همه چيز اول باشم در درس در كار در پيشرفت زندگي ام.
نفسم را بيرون دادم و گفتم:
- انشا الله موفق مي شوي
هنوز جمله در كنارتم هميشه با توام در ذهنم داشت تجزيه مي شد و من هنوز از تحليل ان چيزي نفهميده بودم دلم مي خواست جرات داشته و از او مي پرسيدم كه منظورش از اين حرف چيست در فكر فرو رفته بودم كه صدايش در آمد و گفت:
- چيه ساكتي هستي؟ به نظرت چه رشته اي به من مي آيد
- چه طور؟
- دوست دارم نظرت را بدانم دلم مي خواهد تو به من بگويي كه قيافه ام به چه رشته اي مي خورد
- وا..در حال حاضر به يك جن گير يا دعا نويس شباهت داري
قهقه اي زد و گفت
- معذرت مي خوام معلوم است خيلي ترسيدي!
- اگر در تاريكي شب مثل جن جلوي يك دختر ظريف و دل نازك سبز شوي و او را بترساني معلوم است كه اين رشته را بايد انتخاب كني
- نه جدي مي گويم هستي دلم مي خواهد نظرت را در مورد رشته ام بگويي.
- به نظرم به تو يا وكالت مي آيد يا تجارت
در نظرم فرهاد را مجسم كردم كه جلوي ميز قاضي ايستاده و از بي گناهي دفاع مي كند يا كيف بزرگي در دستش گرفته و مدير يك شركت تجاري معتبر ات انگار فكر را خوانده باشد گفت:
- آفرين همين است هستي من عاشق تجارت هستم دلم مي خواهد به كشورهاي خارجي سفر كنم و تجارت كنم واقعا بهم مي آيد؟
- آره تو تاجر موفق و معتبري خواهي شد چرا كه هم جذاب و زيبايي هم خوش تيپ و پولدار

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟
- خب ازش بپرس
- ا ، مگر اين قدر سبك و جلفم؟ تو مي پرسي هستي؟ اگر من از او بپرسم و اگر او رك و راست نه بگويد بهم بر مي خورد و در واقع غرورم جريحه دار مي شود اما اگر تو بپرسي و برايم خبر بياوري خيالم راحت مي شود، اسمش را بگويم تا از او بپرسسي؟
آن قدر حرصم گرفته بود كه مي خواستم در جا خفه اش كنم من 17 سال بيشتر نداشتم و فرهاد عشق اول من حساب مي شد. در واقع در اين امور هيچ تجربه اي نداشتم مي دانستم كه منظور فرهاد شايد من باشم چرا كه نگاه هاي عجيب و عاشقش را از ياد نبرده بودم اما باز هم در انديشه ام بود كه نكند فرهاد كس ديگري را دوست داشته باشد و احساس مرا به بازي گرفته باشد، نكند او كه اين قدر جدي حرف مي زند منظورش كس ديگري است چرا كه چه جايي بهتر از باغ و طبيعت و مهتاب و چه زماني بهتر از شب كه نشانه سكوت عاشقان است كه فرهاد عشقش را به من ابراز كند، يعني او كس ديگري را دوست دارد؟ نكند لادن باشد؟ او هميشه به من حسادت مي كرد و از اين كه فرهاد هواي مرا دارد حرص مي خورد يا نه شايد نسترن باشد؟ دختر همسايه ديوار به ديوارشان كه كشته مرده فرهاد است؟ غر در افكار خويش بودم كه متوجه شدم فرهاد با لبخندي موذيانه و شيطنتبار به من خيره شده است گفت:
- چيه؟ پيداش نكردي ؟ چند تا دختر را توي ان كله كوچكت رديف كردي؟
به نشانه بي تفاوتي نگاهي به او انداختم و گفتم:
- خوابم مي آيد مي خواهم بروم به من چه كه تو چه كسي را دوست داري؟ خودت برو به او بگو كه بهش چه احساسي داري مگر من رابط بين تو و او هستم؟
فرهاد كه مي ديد من چه قدر حرص مي خورم مطمئن شده بود كه من هم دوستش دارم خنديد و گفت:
- اوه حالا چرا اين قدر لجت گرفته؟ خودم به او مي گويم و منت تو را نمي كشم
سپ نگاهي به آسمان كرد و نگاهش را پايين آورد چشمانش پر از خواهش بود و نگاهش نافذ و عميق به چشمانم دوخته شد و گفت:
- امشب وقتي به بستر رفتم كه بخوابم هر كاري كردم خوابم نبرد نقش دو چشم سياه و معصوم در ذهنم نقش بسته بود آن قدر دوستش دارم كه به عشق او خطر جاده را به جان خريدم تا امشب در كنارش باشم تا نفسم در هوايي دم و بازدم كند كه عطر نفس هاي او باشد . ومي دانم تو هم از ترس و بي خوابي به حياط نيامدي تو هم منتظر من بودي منتظر كه من از راه برسم تا بتواني با خيال راحت بخوابي، نه هستي جان؟ من و تو به هواي هم تا اين موقع شب بيدار مانديم
ناباور و گيج به چشمانش خيره شدم راست مي گفت تمام بهانه من براي شب زنده داري ام او بود خود او كه به عشق من اين راه را پيمود و به آن جا آمده بود از اعتراف صريح و بي پروايش سرخ شدم. قصد رفتم كردم راهم را سد كرد و گفت:
- خيلي مي خواهمت هستي تا آخرين نفس
انگار در دلم جشن به پا كرده بودند. خوشحال و شاد به بسترم رفتم فرهاد را ديدم كه روي صندلي نشسته و به آسمان خيره شده است دستم را دور گردن ياسمن انداختم جيغ كوتاهي كشيد و خودش را زير پتو جمع كرد ، شهلا غر زد و گفت
- اين ياسمن ديوانه شده امشب؟
و دوباره خوابيد. اما خواب از چشمان من فراري بود چه قدر حرفهاي فرهاد برايم شيرين بود ! عشق بود و شور و جواني ! آه چه روزگار خوشي بود!

فرهاد در دانشگاه در رشته مهندسي قبول شد . نه تجارت و نه وكالت، عمه برايش جشني بر پا كرد آه كه چه قدر عمه بچه هايش را دوست داشت ! يا حداقل آن قدر علاقه اش را به بچه هايش ابراز مي كرد كه همه فاميل مي دانستند ماهرخ جانش براي بچه هايش مي رود
تابستان همان سال من هم ديپلم گرفتم شبي كه قرار بود به جشن خانه عمه برويم آن قدر هيجان داشتم كه مثل فرفره دور خودم مي چرخيدم موهايم را در آريشگاه كمي كوتاه كردم و لباس هايم را به روي تخت ريختم تا از بين آنها بهترين را انتخاب كنم. مادر كه وسواس مرا مي ديد و تعجب مي كرد چشم غره اي به من رفت و گفت
- مگر بار اول است كه به خانه عمه مي روي ؟ چه شده سرگيجه گرفتي؟
از حس زيركانه و سريع مادرانه اش خنده ام گرفت. عاقبت براي آخرين بار در آئينه اتاقم نگاهي به سر و ضعم انداختم . صورتم از شادي مي درخشيد و چشمانم از عظمت عشقم برق مي زد. با رضايت كيفم را برداشتم و به طبقه پايين رفتم. هومن و پدر و مادر آماده رفتن بودند همگي سوار ماشين شديم سر راه بد گل زيبايي با گل هاي مريم و رز و چعبه اي شيريني خريديم وقتي به خانه عمه رسيديم ماشين عمو احمد را شناختم و دانستم آنها هم رسيده اند به محض باز شدن در به داخل رفتيم و با استقبال گرم عمه و آقا جلال و فرهاد روبرو شديم سبد را به طرف فرهاد گرفتم و گفتم:
- تبريك مي گويم آقاي مهندس
لبخندي زد و گفت:
- فكر كنم مهندس به من بيشتر بيايد تا وكيل و تاجر
- همه شغل ها به تو مي آيد حتي دعا نويسي
شهلا كه تازه به جمع ما پيوست بود با دستش به پشتم زد و گفت
- آفرين هتي ! خوشم آمد فكر كرده هنوز درس نخوانده مهندس شده من نمي دانم اين خاله چرا اين قدر بچه هايش را لوس و از خود راضي بار آورده ؟
هومن قهقه اي زد و گفت:
- آخ جون فرهاد امروز وقت حال گرفتن از اين دخترهاست حاضري؟
فرهاد نگاه گله مندي به من انداخت . ياسمن و شهلا مرا به داخل هل دادند و خنده كنان از آن جا دور شديم لادن را ديدم و با هم به سردي بر خورد كرديم لادن گفت:
- فكر نمي كني هنوز بچه تر از آن هستي كه در كار بزرگ تر ها دخالت كني؟
منظورش را نفهميدم و گفتم:
- منظورت چيست؟
- منظورم فضولي ات در مورد رشته فرهاد است
ياسمن گفت:
- خود فرهاد از هستي در مورد رشته اش نظر خواست لادن جان.
و شهلا با حرص گفت:
- من نمي دانم چرا همه در كار هم دخالت مي كنند؟ مثلا امروز مهماني است و بايد كاري كنيم كه به ما خوش بگذرد.
پكر شدم ، لادن دو سال از من و شهلا و ياسي بزرگ تر بود و به خودش اجازه مي داد هر طور مي خواهد با ما رفتار كند و در عوض توقع احترام داشت. فرهاد دائم در تكاپوي احوالپرسسي با مهمانان و پذيرايي از آنها بود. مي دانستم حالش را گرفته ام اما نمي دانم چرا خوشم مي آمد سر به سرش بگذارم ياسمن در مورد معدل ديپلم پرسيد و من و شهلا نيز در مورد امتحان ها با هم گفتگو كرديم. شهلا نظر مي داد كه بعد از گرفتن ديپلم چه كاري كنيم، خودش مي خواست در كنكور شركت كند. ياسمن نيز درس خواندن را دوست داشت اما من گفتم هيچ علاقه اي به درس و كتاب ندارم و مي خواهم هنر خوش نويسي ام را تكميل كنم . ياسمن گفت:
- لادن امسال در كنكور رد شد براي همين كمي ناراحت است. نگاهش كن انگار از اين كه فرهاد در دانشگاه قبول شده زياد هم راضي نيست. قبل از آمدن شما به من گفت، چرا فرهاد يك دفعه بعد از چهار سال كه از ديپلم گرفتنش مي گذرد به فكر تحصيل افتاده؟

من هم گفتم، خب دلش نخواسته حالا هوس كرده كه تحصيلات دانشگاهي داشته باشد. مي داني هستي فكر كنم لادن فرهاد را دوست دارد ببين چه طور در كارهاي فرهاد غرف شضده است.
شانه هايم را به عادت هميشگي بالا انداختم و گفتم:
- ول كن بابا به ما چه؟ من كه اصلا از لادن خوشم نمي آيد.
ياسمن و عمه با ورود خانواده نسترن همسايه ديوار به ديوارشان برخاست و به استقبال انها رفتند نسترن دختر سبزه رو و زيبايي بود خانواده اش با خانواده عمه صميمي بودند و هر دو خانواده مي دانستند كه نسترن به فرهاد علاقه شديدي دارد. نسترن در بود ورود بسته كادو شده كوچكي را كه گل سرخي روي آن خودنمايي مي كرد به دست فرهاد سپرد فرهاد سر به زير انداخت و تشكر كرد. من و شهلا از اين كه نسترن آن قدر نزد همه بي پروا بود و به مناسبت قبولي فرهاد به او هديه داد متعجب به هم نگاهي انداختيم ان قدر حرصم گرفته بود كه داشتم خفه مي شدم! فرهاد پسري جذاب بود و به همين دليل هواخواه زياد داشت. ولي مطمئن بودم هيچ كس حتي نسترن و لادن مثل من عاشق او نيستند برخاستم و به آشپزخانه رفتم ياسمن در حال اماده كردن چاي بود دستانم را به كابينت تكيه دادم و وزنم را روي دست هايم انداختم به ياسمن گفتم:
- اين نسترن عجب رويي دارد ياسي! جلوي روي همه به فرهاد كادو مي دهد
- چون دختر دردانه پدر و مادرش است و بعد از سال ها نذر و نياز و دعا به خانواده اش افتخار حضور داده كافيست بگويد ف، پدر و مادرش يك ثانيه بعد فرحزادند. جان بخواهد دريغ ندارند چه برسد به فرهاد. پدرش آن قدر فرهاد جان ، فرهاد جان مي كند كه خود فرهاد خسته شده مادرم يك بار گفت
- به نظرم مي توانم نسترن را مثل عروس خانواده قبول كنم
ولي فرهاد آب پاكي را روي دستش ريخت و گفت:
- من؟
- من چي؟ ياسي چرا بقيه اش را نمي گويي؟
ياسمن گفت:
- شايد دلش نخواهد تو بداني كه او چه كسي را دوست دارد؟
در همين حين فرهاد در حالي كه كادوي نسترن در دستش بود به آشپزخانه وارد شد. گل را از روي كاو كند و روي موهاي من گذاشت و به ياسمن گفت:

خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.
شهلا كادو را قاپيد و گفت:
- مرسي پسرخاله عزيز از اين به بعد به هستي مي گويم كادوهاي تو را هم به سليقه من انتخاب كند.
فرهاد گفت:
- نه بابا؟ كادوهاي هستي براي خودم است كادوهاي دخترهاي لوس و ننر را به تو مي دهم چون مثل خودت هستند.
شهلا با حرص گفت:
- حيف كه مي خواهي داماد دايي ام شوي و گرنه حسابت را مي رسيدم.
من و فرهاد با اين جمله شهلا به هم نگاهي كرديم و فرهاد لبخند عميقي زد و گفت:
- خدا از دهنت بشنود كار سختي است كه از الك زندايي بگذرم و قبول شوم. حتي سخت تر از كنكور.
شهلا گفت:
- انشاالله هستي قبول مي كند و من شيريني خوشبختي تو و شيريني بد بختي و سياه روزي هستي را مي خورم.
فرهاد ليوان آب دم دستش را به صورت شهلا ريخت و تقريبا از آشپزخانه فرار كرد . شهلا خنديد و گفت:
- پسره ديوانه چه ذوقي مي كند! انگار زندايي به اين راحتي دردانه اش را به دست او مي سپرد.
خنديدم و گفتم:
- شهلا جان فرهاد براي من يك ارزوست يك خيال و يك رويا
ابروهايش را تا جايي كه ممكن بود بالا داد و گفت:
- ماشاالله هستي جان بهت بگويم الان دو نفر ان طرف در سالن نشسته اند تا فرهاد گوشه چشمي بهشان بياندازد . نبين كه سر به سرش مي گذارم و حرصش را در مي آورم واقعا پسر خوب و فهميده اي است از همه مهمتر عاشق توست
چشمكي زد و گفت:
- ماشالله خوشگل و خوش قد و بالا هم هست. بايد بگويم واقعا به هم مي آييد راستي اين خواستگار هديه چه شد؟ كي مي آيد و چراغ را براي تو سبز مي كند؟
دو هفته بعد بله بران هديه بود و در خانه ما برو بيايي بود مادر همه جا را از تميزي برق انداخته بود كريستال ها داخل دكور تميز و براق پر از شكلات و شيريني و شربت روي ميزها خودنمايي مي كردند هديه لباس آبي كمرنگي را كه مادر به خياط سفارش داده بود به تن داشت. صورتش از شادي مي درخشيد چهره اش با آرايشي ملايم زيباتر شده بود اولين مهمان ها عمه ماهرخ و خانواده اش بودند. من هم بلوزي صورتي و شلواري همرنگ بلوزم را پوشيدم و صندلهايي به همين رنگ به پا كردم هر چه مادر حرص خورد كه دامن يا پيراهم بپوشم حريفم نشد با شلوار راحت تر بودم عمه سرم را در آغوش گرفت و گفت:
- ماشاالله هستي جان تو از همه عروس هاي دنيا زيباتر مي شوي انشاالله روي جشن نامزدي تو بيايم
صداي غليظ انشا، الله گفتن فرهاد كه پشت گل بزرگي پنهان شده بود زودتر از خودش رسيد همه خنديدند و وارد خانه شدند عمه شهين و عمو احمد و دايي بهران با هم رسيدند عمو احمد رو به هديه كه گوشه اي با خجالت سر به زير انداخته بود كرد و گفت:
- خوب هديه حان تو واقعا موافق به اين ازدواج هستي يا هومن به خاطر دوست صميمي اش تو را مجبور به اين وصلت كرده؟
هديه لبخندي زد و هيچ نگفت . فرهاد گفت
- دايي جان حال و روز هديه خبر از درون مشوش و خوشحالش مي دهد چرا اذيتش مي كني؟
همه نگاه ها به هديه چرخيد كه چشمانش از محبت مسعود برق مي زد. با صداي زنگ هديه از جا پريد و من و ياسمن كه نزديك در بوديم دوان دوان و به گمان اين كه خاله محبوبه پشت در است براي در باز كردن از هم سبقت مي گرفتيم مادر و پدرم به روي ايوان امده بودند صداي خنده و جيغ و فرياد من و ياسمن به آن طرف در كشيده مي شد آه خدايا من فكر مي كردم خاله محبوبه پشت در است نه مسعود و پدر و مادرش و يك ايل مهمان . با باز شدن در من و ياسمن كه نفس نفس مي زديم و موهايمان روي پيشاني هايمان ريخته بود در يك لحظه ميخكوب شديم ياسمن كه صدايش از فرط فرياد و خنده دو رگه شده بود پشت من پنهان شد و سلام كرد. چشمان من فقط در چشمان مسغود خيره شده بود از خجالت توان گفتن سلام هم نداشتم. پدر و مادر به اتفاق هومن و فرهاد به جلوي در آمدند و به مهمان ها تعارف كردند نيشگونيكه هومن از بازويم گرفت مرا به خود آورد و سلام كردم. مثل بچه هاي شيطان مدرسه كه منتظر تنبيه هستند آماده بودم كه پدر و مادرم جلوي آن همه مهمان خجالتم دهند اما آنها سرگرم مهمان ها بودند. فاميل مسعغود يكي يكي وارد شدند فرهاد در حالي كه كنار من ايستاده بود به آنها خوشامد مي گفت. نگاهش پر از سرزنش بود انگار مي گفت: مثلا بزرگ شدي شيطنت بس است. يكي بايد به خواهر خودش مي گفت. باز هم لبريز از خنده بوديم داشتن فرهاد و بودن او در كنارم به گرمي دلم مي افزود و خيالام را راحت مي كرد. خاله و عمه مسعود با ما خوش و بش كردند پسر عموي مسعود به اتفاق همسرش وارد شدند و دسته گلي را تقديم كردند آخر سر مهمان ها جواني شيك پوش و خوش آندام بود كه وارد شد نگاهي به من و ياسمن انداخت و گفت
- سلام من شهريار پسرخاله آقا مسعود هستم فكر كنم صداي جيغ شما بود كه به گوش مي رسيد من واقعا روحيه شاد و جوان شما را تحسين مي كنم
بر و بر به او نگاه كرديم سرش را كمي خم كرد و گفت:
- شما؟ افتخار آشنايي با چه كساني را دارم؟ تا آمدم حرف بزنم فرهاد لبخندي زد و گفت:
- خوش آمديد ! ايشون خواهر هديه خانم هستي ، ياسمن خواهر من و من پسرعمه عروس خاله شما هستم
شهريار كه انتظار پاسخ از طرف فرهاد را نداشت كمي خود را جمع جور كرد انگار داشت در ذهنش جواب فرهاد را حلاجي مي كرد كه بالاخره بفهمد ما در ان خ انه چه كاره ايم
فهميدم كه فرهاد از شهريار خوشش نيامده چون صبر نكرد كه شهريار با ما همگام شود همراه من و ياسي حركت كرد و هر سه با هم به داخل رفتيم به محض رسيدن به سالن سريع به اتاقم رفتم پشت سرم ياسمن وارد شد و هر دو روي تخت پريديم و تا جايي كه مي شد خنديديم ياسمن گفت:
- هستي خدا به خير كند و گر نه امشب هم تو سرزنش مي شوي هم من مادرت را نديدي چه طور چشم غره مي رفت؟
و بعد خاست و در حالي كه ژست عصا قورت داده اي مي گرفت اداي شهريار را در آورد و گفت:
- من شهريار هستم افتخار آشنايي.....؟
ناگهان لبهاي پر از بادش را خلي كرد و كنار من نشست چون مادر در اتاق را باز كرده بود و به ما نگاه مي كرد طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش مشت كرد و گفت:
- دختر خرس گنده آبرو براي ما نگذاشتيد. پس فردا بله بران خودتان هم اين كارها را مي كنيد؟ واقعا كه هستي خانم مثلا پذيرايي مهمان ها به عهده تو بود چي شد؟ آمدي اين جا و با ياسمن اداي مردم را در مي آوريد؟
ياسمن رو به من كرد و گفت:
- آخ زندايي من اصلا پس فردا آمادي بله بران را ندارم آخه با بچه ها قرار گذاشتيم بريم سينما. نمي شود قرار پس فردا را بگذاريد براي هفته ديگر؟ راستي اين داماد خوشبخت كيست كه من خبر ندارم؟
مادر غرولند كنان در حالي كه زير لب به جوان هاي پر رو اين دوره زمانه بد و بي راه مي گفت از اتاق خارج شد و رفت. ياسمن كه از خنده قرمز شده بود دستي به سر و ري خود كشيد و گفت:
- خدا كنه او نپايين بين اين همه آدم جواني پيدا شود كه پس فردا آمادي ازدواج با من را پيدا كند و گر نه مادرت خيلي ناراحت مي شود!
من جلوي آينه رفتم و كمي موي و صورتم را مرتب كردم و گفت:
- بيا برويم ياسمن چه قدر نمك مي ريزي ناسلامتي من امشب خواهر عروسم و بايد كمك كار مادرم باشم
ياسمن گفت:
- آخه با خوشگلي و تيپي كه تو زدي من بايد برم پاركينگ
گونه اش را بوسيدم و گفتم:
- خودت مي داني كه هم از من زيباتري و هم خوش تيپ تر
وارد سالن شديم به وضوح نگاه خيره شهريار را روي صورتم احساس كردم با كمك ياسمن و شهلا مشغول پذيرايي شديم وقتي پيش دستي جلوي شهريار گذاشتم لبخند عميقي زد و گفت:
- امشب واقعا شب فراموش نشدني براي مسعود.... و من خواهد بود.
كمي آن طرف تر شاهرخ و فرهاد كنار هم نشسته بودند برايشان بشقاب گذاشتم لادن نيز نزديك ان دو نشسته بود فرهاد نگاهي به سر تا پايم كرد و نگاه غريب و پر از خشمش را به چشمانم دوخت. مي دانم از اين كه مورد توجه شهريار قرار گرفته ام مخصوصا بعد از ابروريزي داخل حياط دارد ديوانه مي شود شاهرخ نگاهم كرد و با مهرباني گفت:
- ممنون هستي جان، چه قدر امشب مظلوم شدي! نكند به خاطر اين لباس زيبايي است كه پوشيدي؟ چه قدر رنگ صورتي بهت مي آيد
لادن سرش را كمي جلو آورد و گفت:
- درست مثل پلنگ صورتي شده
آخ خدايا چرا حسادت اين دختر به من تمامي نداشت از رفتار فرهاد دلگير بودم حرف لادن هم ناراحتم كرد بغض گلويم را فشرد و قصد رفتم به اتاقم را كردم فرهاد متوجه شد كه ناراحت شده ام به مادرش اشاره كرد و عمه دستم را گرفت و بين خودش و خواهرش براي م روي مبل جا باز كرد سرم را بالا آوردم و نگاه عصباني لادن را ديدم و فرهاد و شاهرخ كه به هم نگاه معني داري كردند و خنديدند عمه ماهرخ آرام گفت:
- مي بيني اين پدر سوخته ها چه طور با نگاه هايشان برايت نقشه مي كشند؟
خودم ر به آن راه زدم و گفتم:
- كي
عمه خنديد و گفت:
- همين پسر خودم فرهاد و او ن شاهرخ پدر سوخته را مي گويم.
عمه شهين سرش را جلو آورد و گفت:
- فكر كنم دارند شرط مي بندند كه چه موقع نامزدي تو بر پا مي شود و با چه كسي؟
سرم را پايين انداختم و عمه ماهرخ در گوشم گفت:
- اميدوارم فرهاد زرنگ تر از شاهرخ باشد و تو عروس اين عمه ات شوي نه ان عمه ات
و با سرش به عمه شهين اشاره كرد. نگاهم به فرهاد افتاد كه پاهاي را روي هم انداخته بود و با چشمانش به من مي خنديد از عمه هايم عذر خواهي كردم و برخاستم به طرف اشپزخانه رفتم ياسمن و شهلا مثل جوجه اردك هايي كه به ترتيب پشت سر مادرشان راه مي افتند به دنبال من روانه آشپزخانه شدند شهلا در آغوشم گرفت و گفت:
- شنيدم لادن چه گفت خوب كاري كردي جوابش را ندادي.... عيب ندارد هستي به حساب حسادتش بگذار
گفتم:
- آخه من كاري به او ندارم
ياسمن با گفتن:
- ببخشيد من افتخار آشنايي.....
دوباره فضا را از خنده ما پر كرد گفتم:
- ياسمن عجبه پيله كردي به اين شهريار نكند ازش خوشت امده؟
- نه بابا از لفظ قلم حرف زدنش خوشم امده
فرهاد در چارجوب در اشپزخانه ايستاده بود و در حالي كه انگشتش را روي بيني اش مي فشرد گفت:
- بابا چرا شما سه تا مثل نارنجك منفجر مي شويد يك كم ابروداري كنيد ياسمن كافيه ان جا دارند عروس و داماد را صيغه محرميت مي خوانند ان وقت شما سه تا اين جا عروسي گرفتيد؟
ياسمن و شهلا ظرف شيريني ها را برداشت و به سالن رفتند.
فرهاد تكيه به كابينت داد و به من كه بي اهميت و خونسرد وسايل شام را اماده مي كردم نگاه كرد عاقبت به سخن در آمد و پرسيد؟
- قهري؟
نگاهش كردم آخ خدايا چه قدر اين چهره را دوست داشتم؟ ان چشم هاي خاكستري و خوش حالت با آن ابروان پرپشت و بلند موهايي كه رو به بالا شانه و روغن زده شده بود و لبان خوشفرمي كه با هر عكس العمل صاحبش تغيير مي يافت و دائما حالت هاي گوناگون مي گرفت . فرهاد خنديد و گفت:
- خوشگلم ؟ مي پسندي؟
متوجه شدم كه خيره شدنم طولاني شده سرم را تكان دادم و گفتم:
- نه قهر نيستم شايد به قول تو بزرگ نشده ام
فرهاد روبه رويم ايستاد و گفت:
- و من عاشق همين سادگي و روح صاف و بي الايشت هستم كه مثل بچه ها رفتار مي كني
حرصم گرفت و گفتم:
- اما خدمت شما آقاي خوش خيال بگويم كه من بزرگ شده ام همين الان از مادر جنابعالي شنيدم كه داشت به من مي گفت......
لنگه ابرويش را بالا داد و گفت:
- چي مي گفت: مي گفت بايد عروس عمه ات بشوي ان همه عمه ماهرخت؟
سرم را زير انداختم و چيزي نگفتم با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت:
- اين را بدان هستي جان تو بايد عروص عمه ات باشي محال است كه بگذارم دست كسي به تو برسد.
و سپس لبخندي زد و گفت:
- برويم به عروس و داماد برسيم. كاري نداري؟ چيزي نيست كه ببرم
همان طور گيج وسط اشپزخانه ايستاده بودم و نگاهش مي كردم
چشمكي زد و گفت:
- زود بيا داخل دلم برايت تنگ مي شود
و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه
و بعد به خودش و ياسي اشاره كرد و گفتم:
- از كجا فهميديد او از من خواستگاري مي كند
شهلا با دست به مغزش اشاره كرد و گفت:
- هوش زياد عزيزم
گفتم:
- اتفاقا تنها كاري كه فرهاد نكرد خواستگاري بود
ياسمن خم شد و گفت:
- پس چي كار كرد؟
آن قدر مظلوم و ساده حرف زد كه سه تايي زديم زير خنده. انگار من و فرهاد در آشپزخانه چه كار كرديم كه ياسي آن طور سوال مي كرد . با خنده ما سكوت مجلس را فرا گرفت شهريار خنديد و گفت:
- انگار روح زيباي زندگي در اين جا به حضور خانم هاي شاد و خندان جريان دارد
لبخندش را نثار ما سه نفر كرد. كمي خود را جمع و جور كرديم.
پدر گفت:
- حسن داشتن جوان در خانه همين است هميشه شادي و خنده در خانه جريان دارد.
و پدر مسعود گفت:
- اشاءالله هميشه جوان هايتان سلامت باشند و زير سايه شما بزرگ ترها زندگي خوبي داشته باشند
هديه كه مثل ماه مي درخشيد كنار مسعود نشسته بود اما معصوم و خجالت زده به نظر مي رسيد. مادر مسعود گفت:
- با اجازه شما بزرگ ترها حالا كه عروس و داماد محرم شده اند مسعود جان حلقه نامزدي را در دست هديه جان كند.
با كف زدن همه حلقه جواهرنشان در انگشت هديه نشست. هومن مشغول فيلمبرداري از اين صحنه ها بود. مادر مسعود پارچه زيبايي كه به نظر مي آمد از آن طرف آب رسيده باشد را روي شانه هاي هديه انداخت. مادر زير گوش هديه گفت:
- چه خبر دختر؟ اين قدر قرمز شدي عروس شدي لبو كه نپختيم بلند شو برو حياط كمي هوا بخور.
شهلا گفت:
- اگر موهايتان را كمي كوتاه كنيد و رنگ كنيد كمي هم به صورتتان برسيد جوان تر مي شويد.
صفيه خانم گفت:
- جواني را مي خواهم چه كار شهلا جان؟ جوان كه بودم جواني نكردم چه برسد حالا كه نيم قرن را پشت سر گذاشته ام.
ياسمن كنار صفيه خانم روي صندلي جاي گرفت و كنجكاو پرسيد:
- چرا جواني نكرديد صفيه خانم؟ مي شود كمي از زندگيتان برايمان حرف بزنيد؟
صفيه خانم خنديد و گفت:
- آخر زندگي من چه چيز جالبي مي تواند براي تو داشته باشد عزيزم ؟ زندگيم سراسر درد و غصه بوده و دل نازكتان را ناراحت مي كند مادر!
شهلا گفت:
- حالا تا ما وسايل شام را آماده مي كنيم شما هم به طور مختصر چيزي بگوييد كه حس فضولي اين بچه بخوابد فعلا كه مهمان ها تخت نشسته اند و هديه و مسعود هم به حرفغ زدن گرم شده اند تا آنها نيايند كه شام را نمي كشيم
صفيه خانم لبخند تلخي زد و شروع كرد و گفت:
- حدود 40 سال پيش پدرم مرا به فاميل دورش كه مرد خوشگذران و عياشي بود شوهر داد من 14 ، 15 ساله بودم و زيبا ، اندام كشيده و موزوني داشتم . مادرم يك زن مظلوم و كم حرف بود كه تمام دلخوشي اش من و دو برادرم بوديم پدرم هم خوب بود اما ديكتاتوري مطلق بود كه در خانه حرفش يكي بود. مرا به قدرت شوهر داد و بي آن كه از خودم نظر بخواهد. نمي گويم مثل جوان هاي الان از من نظر خواهي مي كرد اما دلم مي خواست حداقل تا نشستن سر سفره عقد چيزي به من مي گفت كه بدانم دور روز ديگر سر سفره عقد قدرت مي نشينم. خودم هم بدم نمي آمد قدرت جوان خوش قد و بالا و جذابي بود اما خوشگذران بود تمام زندگي اش در كافه ها و رستوران ها مي گذشت پدر و مادر من آدم هاي معتقدي بودند مخصوصا مادرم خيلي مومن بود او مرا طوري بار آورده بود كه به تمام اعتقاداتم پابند باشم اما قدرت چنين كسي نبود . بعد از عقدمان وقتي مرا به خانه اش برد شروع به غر زدن و گفت:
- دلم نمي خواهد با چادر و روسري بگردي مخصوصا وقتي دوستانم به خانه مي آيند بايد بي حجاب باشي آزاد باش صفيه از جواني ات لذت ببر
كاش دستورات بي غيرتي اش به همين جا ختم مي شد دوست داشت كه من كه عمري حتي در حضور پدر و برادرانم روسري به سر داشتم در خيابان با دامن بگردم. يك روز مرا به لاله زار برد و زن هاي كت و دامن پوشيده و كلاه به سر را به من نشان داد و گفت:
- از اين به بعد بايد مثل اين زن ها بگردي
سپس مرا به مغازه اي برد و برايم كت و دامن كوتاهي كه روي هم براي دوختنش يك متر پارچه مصرف كرده بود خريد از تصور اين كه دامن به اين كوتاهي بپوشم و به خيابان و مجلس دوستانه قدرت بروم عرق شرم به تنم نشست مخالفت كردم و كتك خوردم. قدرت بعد از كتك هايي كه به من زد با خيال راحت مي نشست و مشروب مي خورد و من تنها و درمانده گريه مي كردم و به مادرم چيزي نمي گفتم چرا كه مي دانست كاري از دستش بر نمي آيد
روزها گذشت و خبري از حاملگي من نبود يك سال از ازدواج من و او گذشته بود و او به من فشار مي آورد كه برايش بچه بياورم اما انگار خواست خدا نبود كه از او صاحب اولادي گردم. ديگر كتك زدن من برايش امري عادي شده بود. وقتي ديد من به حرف هايش گوش نمي دهم و مطابق ميل او رفتار نمي كنم براي بار آخر از من خواست كه با او به مجلس دوستانه اش بروم گفت كه همه دوستانش با همسرانشان كه شيك و اراسته اند حضور دارند از من خواست كه لباس هاي مطابق مد بپوشم و ابرويش را بخرم وقتي ديد به هيچ وجه زير بار اين حرف ها نمي روم رفت و زن ديگري را عقد كرد. زني كه مثل خودش عياش و بي بند وبار بود. وقتي پدرم از ماجرا با خبر شد مردانگي كرد و فورا طلاق مرا گرفت. افسرده شدم و گوشه خانه نشستم تا اين كه يك روز به اصرار مادرم به مجلس زنانه اي كه در عزاي امام حسين بود رفتم خانمي در ان مجلس مرا براي برادرش خواستگاري كرد برادرش مرد تنومند و پر بر و بازويي بود كه زنش به تازگي فوت كرده بود. وقتي علي اصغر را در روز خواستگاري ام ديدم از قد و هيكل و اندامش خوشم امد. ديگر تحمل بر چسب بيوه خوردن را نداشتم و موفقت كردم. علي اصغر مغازه بقالي داشت و چهار خواهر و برادر داشت كه مادرش به تنهايي انها را بزرگ كرده بود چرا كه پدرش در جواني وقتي كه انها بچه بودند مرده بود. علي اضغر رابطه خوبي با مادرش داشت و گفت:
- خدا بيامرزد زنم خوب بود اما احترام مادرم را زياد نگه نمي داشت. نفرين مادرم دامنش را گرفت و در جواني ناكامش كرد. من باور نمي كردم اما علي اصغر روي اين قضيه كه آه مادرش دامن زن جوانش را گرفته تاكيد داشت و به من هم دائما گوشزد مي كرد كه احترام مادرش را نگه دارم چرا كه معتقد بود زن فراوان است و مادر يكي است. پا به خانه اي شلوغ گذاشتم و با مادر شوهر و چهار خواهر شوهر و دو برادر شوهر هم خانه شدم علاوه بر اين ها مادر شوهرم مادرش را نيز به خانه خود آورده بود.كه با آنها زندگي كند. آخ چه روزگاري پيدا كردم. شدم پادوي خانه شان دختري بودم كه سيكل داشتم و پدرم اگر چه مردي مستبد بود اما از پيشرفت بچه هايش كوتاهي نمي كرد. خودش سواد قراني داشت و به من هم ياد داده بود . از همه نظر از آنها سر بودم اما هيچ عزت و احترامي نداشتم در مطبخ كه در زير زمين خانه جاي داشت غذا مي پختم اما تا سفره را مي انداختم و از اتاق به حياط مي رفتم تا ديگر وسايل غذا را بياورم هيچ كدام از جايشان جم نمي خوردند وقتي غذا كشيده مي شد حتي سهم مرا هم كنار نمي گذاشتند و من مدام در رفت و آمد بودم تا كم و كسري سفره را تهيه كنم شوهرم كه خواهرهايش را شوهر داد و تمام خريد جهيزه شان به عهده من بود. تازه هميشه هم متوقع و ناراضي بودند تا سه سال بچه دار نشدم و حرف و حديث بود كه پشت سرم رديف مي شد قديم كه مثل حالا نبود تا دختري شوهر مي كرد بايد بچه دار مي شد و سرش را گرم مي كرد يعني وظيفه ديگري جز اين نداشت من هم كه سه سال بود از ازدواجم مي گذشت و هنوز چراغ خانه شوهرم را روشن نكرده بودم دائما مورد تهديد مادر شوهرم قرار مي گرفتم كه براي علي اصغر زن خواهد گرفت حتي يك دختر را براي پسرشان نشان كرده و به خود من هم نشانش داد نمي داني احساس من چه احساس بدي بود يك روز به امامزاده رفتم و آن قدر گريستم و به درگاه خدا ناله كردم كه بچه اي در دامنم بگذارد چرا كه ديگر روي طلاق گرفتن نداشتم. اگر شوهرم زن مي گرفت چه بلايي به سر من مي آمد؟
خدا خواست و حامله شدم از خوشحالي روي پا بند نبودم انس و التي كه با بچه ام در وجودم بر قرار كرده بود به من نيرو مي بخشيد كه زندگي كنم و چشم به آينده بدوزم بچه ام را فرشته نجاتم مي دانستم خيلي خوشحال بودم اما همچنان كار مي كردم باز هم با وجود ويار شديد غذا مي پختم و جلوي مادر شوهرم و مهمان هايش مي گذاشتم تا اين كه مهرداد به دنيا آمد با آمدن مهرداد كمي ابرو و عزتم زياد شد مادر شوهرم خوشحال بود اما شوهرم تا ده روز به اتاقم نيامد و حالم را نپرسيد چرا كه مي ترسيد با ديدن بچه اش به مادرش بي احترامي كرده باشد
قديم جلوي مادر و پدرشان بچه خود را بغل نمي كردند و اين را يك نوع بي احترامي به بزرگ تر مي دانستند بچه دومم بلافاصله بعد از مهرداد به دنيا آمد دخترم صديقه كه به دنيا آمد هيچ كس خوشش نيامد حتي پدرش علي اصغر با اخم و تخم گفت:
- مهرداد را كه به دنيا آوردي خوشحال شديم و گفتيم پسرزايي اما با به دنيا آوردن اين زردنبو از چشمم افتادي
ناشكري مي كرد انگار كه دختر و پسر شدن بچه دست ما انسان هاست با ناشكري هاي پي در پي خدا را به خشم آورد تا اين كه صديقه ام لب حوض به زمين خورد و پايش شكست در رختخواب افتاد و ديگر بلند نشد. تب كرد و تشنج بالاخره هم تب از پا انداختش و مرد. بچه ام در يك سالگي در اثر نا شكري پدرش مرد بي هيچ عزاداري و بي هيچ ناراحتي تنها من بودم كه ضجه مي زدم و مي گريستم خدا به شوهرم غضب كرد چون بعد از صديقه ديگر من حامله نشدم و همه اين ها از ناشكرهاي واضح و پي در پي شوهرم و خانواده اش مي دانستم سال ها گذشت و وقتي مادر شوهرم ديد كه من ديگر براي پسرش بچه نياوردم زود دست به كار شد و براي علي اصغر زن گرفت. شب عروسي او تا صبح در اتاقم گريستم خانه هاي قديم يك حياط بزرگ بود با چند اتاق در دور تا دورش يك حوض بزرگ هم وسط آن بود كه با اب آن همه كار مي كردند آب توالت رفتن و اب ظرف شستن و لباس شستن همه از حوض تامين مي كردند به ندرت كسي شير اب را باز مي كرد مگر براي غذا بپختن. يكي از همين اتاق ها را به من و مهرداد دادند از نظر خودشان لطف بزرگي بود چرا كه مرا طلاق نداده بودند و اجازه داده بودند كه در آن خانه زندگي كنم. مهرداد با خون دل من بزرگ شد درست 9 ساله بود كه هوويم دختري براي علي اصعر به دنيا اورد و بعد از گذشت چهل روز از زايمانش مادر شوهرم سكته كرد و مرد بعد از آن شوهرم پير و شكسته شد معتاد و خيابان گرد شد. خدا تقاص مظلوميت مرا از آنها گرفت. الان مهرداد و زن و فرزند دارد و خيلي به من اصرار مي كند كه با آنها زندگي كنم اما خودم قبول نمي كنم اين هم قصه زندگي تلم من ! راضي شدي ياسمن جان؟
ياسمن در حالي كه بغض كرده بود و در سخنان پر درد صفيه خانم محو شده بود گفت:
- ممنون از اين كه چشم و گوش ما را به واقعيت هاي زندگي تان باز كرديد باور كنيد احترام قلبي و محبتم به شما چند برابر گذشته شد.
صفيه خانم برخاست و ارام و پر بغض دوباره به كارهايش مشغول شد.
بعد از صرف شام شاهرخ به پشت پنجره رفت و گفت:
- بچه ها بياييد دارد برف مي بارد.
من و ياسمن و شهلا با سرعت خود را به پشت پنجره رسانديم و از ديدن برفي كه روي زمين نشسته بود و از اسمان مي باريد جيغ كشيديم ان قدر زيبا بود كه دل از آدم مي برد شاهرخ گفت:
- مگر در قحطي برف مانده ايد كه اين طوري جيغ مي كشيد:
ياسمن گفت:
- حيف كه فاميل مسعود هستند و گر نه مي رفتيم برف بازي
شهلا گفت:
- كي به ما كار داره؟ يك كم برف بازي مي كنيم و زود بر مي گرديم سرجايمان مثل سه خانم مي نشينيم
در همين هنگام خانواده مسعود و فاميل و اقوامش يكي يكي بلند شدند كه بروند ياسمن گفت:
- آخ جان دارند مي روند
به قصد خداحافظي با آنها به طرفشان رفتيم وقتي انها رفتند هومن شروع به سر وصدا و لودگي كرد و چند بار هم تذكر داد كه جلوي فاميل مسعود رويمان نمي شد از جايمان تكان بخوريم فرهاد به سمتم آمد و گفت:
- هستي برويم در حياط قدم بزنيم.
- نه تو رو خدا فرهاد مگر مي خواهي مادر پوست كله ام بكند؟

- من مي روم تا مجلس گرم است و سر همه به مسخره بازي هاي هومن گرم است بيا

و با گفتن اين جمله به آرامي از در سالن خارج شد كمي بعد طاقت نياوردم و بلوز يقه اسكي روي لباسم به تن كردم و به دنبال فرهاد به حياط رفتم فرهاد ارام داشت روي برف ها قدم مي زد. شاخه هاي خشك درختان از برف پوشانده شده بودند با اين كه شب بود اما نور سفيد برف به چشم نوازش مي داد و منظره شب را نقره فام و جادويي كرده بود پاهايم را درست روي جا پاي فرهاد گذاشتم و به كنارش رسيدم. دست هايش را در جيب كرده بود و آمدن مرا مي نگريست گوشه لبش را لبخند پوشانده بود دستم را در دستش گرفت. گرمم شد دستم را كشيدم و گفت
- حالا نه فرهاد زود است كه اين قدر زود خودماني شويم
- چرا:؟ تو مال مني هستي يقين داشته باش
- حالا كه موقعه اش نيست در ضمن اگر مي خواهي مادرم با ديدن اين حركت از هستي ساقطم كند باشد حرفي نيست
- آخه دختر تو چرا اين قدر از مادرت مي ترسي؟
آمدم جوابش را بدهم كه يخ كردم برف پشت گردنم را پوشانده بود به پشت سرم نگاه كردم ديدم هومن و شاهرخ و شهلا و ياسمن در حالي كه گلوله هاي برف را در دستشان سبك و سنگين مي كنند آماده مبارزه اند مبارزه شروع شد من و فرهاد با سرعت برف گلوله كرديم و به سمتشان پرتاب كرديم اما مگر ما حريف انها مي شديم گرم برف بازي بودم و داد مي زدم
- اي ياسمن و شهلاي بي معرفت؟ با پسرها دست به يكي شديد؟
شهلا فرياد كشيد:
- حقت است تا تو باشي كه ما را قال نگذاري
وسط بازي من و شهلا و ياسمن در يك جبهه قرار گرفتيم و پسرها در يك جبهه ديگر هديه و مسعود كه در خانه ما مانده بود تا آخر شب برود نيز به حياط امدند هومن در يك حركت سريع مرا روي برف خواباند و صورتم را از برف پوشاند ياسمن و شهلا او را خواباندند و در پلوورش برف فرو كردند آن قدر بازي كرديم كه گرممان شد و برف هاي حياط پاك شد و جاي ان برف صاف و زيبا برف هاي له و گلوله شده گرفت مادر پشت پنجره آمد و گفت
- بياييد تو سرما مي خوريد
يا حرص مي خورد و مي گفت:
- آخر شب است مردم خوابيده اند
همه توافق كرديم و به داخل سالن برگشتيم عمه برايمان چاي داغ آورد كه حسابي مزه داد مسعود كه در اين برف بازي كمي رويش به روي ما باز شده بود گفت
- اين خاطره را از شب نامزدي من داريد يادتان باشد
هديه نگاهش كرد و لبخند زد
آن شب به همه ما خوش گذشت وقتي مهمان ها خداحافظي كردند ورفتند از نيمه شب هم گذشته بود دست دور گردن هديه انداختم و بوسه اي بر گونه اش نشاندم فكر اين كه هديه تابستان از پيش ما مي رود ناراحتم مي كرد اما به قول مادر اين شتري بود كه در خانه همه جوان ها مي خوابيد و به قول هومن كه مي گفت:
- كاش در خانه ما گله اش بخوابد.
مسعود و هديه مثل دو كبوتر عاشق دائما كنار هم بودند يا مسعود خانه ما بود يا هديه خانه آنها. از وقتي هم نامزد شده بودند رفت و آمد دو خانواده به هر مناسبتي زياد شده بود. مسعود مرد فهميده و خوش اخلاقي بود و رابطه اش با همه خوب بود. او در اصل دوست هومن بود ولي مرا به خاطر خواهر زن بودنم خيلي دوست داشت. روزي كه به اتفاق هديه قرار شد به خريد بروند به اصرار مرا هم با خود همراه كردند. دلم نمي خواست مزاحم خلوتشان شوم اما هم هديه و هم مسعود با اصرار از من خواستند كه همراهشان باشم مادر هم گفت:
- چه اشكالي دارد ؟ تو خواهر هديه هستي خوب نيست هديه در خريد اولش تنها باشد.
به اجبار با آنها به بازار طلا فروشان رفتيم پشت هر ويتريني كه آنها براي خريد حلقه و سرويس طلا مي ايستادند من حلقه هاي ازدواج خودم و فرهاد را نشان مي كردم واقعا كه چه عالمي داشتم! عاقبت بعد از ديدن چند مغازه هديه سرويس طلاي زيبايي را پسنديد و وارد مغازه شد. وقتي هديه سرويسش را كادو شده دريافت كرد مسعود انگشتر طلاي دخترانه و زيبايي را جلوي روي من گذاشت و گفت
- مي پسندي؟
گفتم:
- قشنگ است از خود هديه بپرس كه خوشش مي آيد يا نه؟
هديه گفت:
- نه مي خواهد براي تو بخرد اگر خوشت امده بگو اگر هم نه يكي به سليقه خودت انتخاب كن
شرم زده گفتم:
- نه من لازم ندارم خودم دارم
- اين يك رسم است هستي جان، سليقه من اين است اگر دوست نداري خودت انتخاب كن.
به هديه نگاه كردم ارام چشمانش را به هم زد و من فهميدم كه بايد قبول كنم و گر نه مسعود ناراحت مي شود خنديدم و گفتم:
- خيلي زيباست همين خوب است هر چه باشد سليقه داماد است
مسعود بعد از دادن پول طلاها ما را به رستوران برد نهار خوشمزه و دلچسبي را صرف كرديم و بعد از آن به سينما رفتيم از اين كه همراهشان امده بودم شديدا پشيمان بودم مثل جوجه اردك زشت دنبالشان روان بودم ان دو در عالم خود سير مي كردند و من تنها و خسته به فيلم نگاه مي كردم و چرت مي زدم. عاقبت رضايت دادند و دم غروب به خانه برگشتيم. هديه وسايل خريدش را به ذوق فراوان به مادرش نشان مي داد و من خسته از پياده روي به اتاقم رفتم تا بخوابم روي تختم دراز كشيدم و از ته قلب ارزو كردم روزهاي خوش من و فرهاد نيز زودتر از راه برسد.
آخر اسفند بود روزها هوا گرم تر شده بود و شب ها بوي بهار لابهلاي درختان غوغا مي كرد ايام خانه تكاني بود و مادر به شدت سرگرم در اين مواقع عصبي و وسواسي مي شد
يك روز كه از بيرون به خانه آمدم ديدم كه خانه به هم ريخته است صفيه خانم بالاي چهارپايه بود وشيشه ها را پاك مي كرد مادر هم به سرش روسري بسته بود و دائم غر مي زد كه دست تنهاست اثري از هديه نبود حتما دوباره با مسعود به گردش رفته بودند روسري ام را در اوردم و مانتويم را گوشه اي انداختم و به كمك مادر رفتم. صفيه خانم بالاي چهارپايه بود و با هر بلند و كوتاه شدن جيغ خفيفي مي كشيد به سراغش رفتم و از او خواستم كه پايين بيايد گفتم كه پاك كردن شيشه ها با من. مادر هاج و واج نگاهم مي كرد. مي دانست چه قدر از شيشه پاك كردن متنفرم اما دلم به حال صفيه خانم مي سوخت از وقتي قصه زندگي اش را شنيده بودم مثل مادربزرگم دوستش داشتم از اين كه اين قدر در زندگي اش سختي كشيده و تحقير شده بود از اين كه طفلش را از دست داده بود و ديگر بچه دار نشده بود از اين كه عمر خوشبختي اش خيلي كوتاه بود. خوشحال شد و پايين امد . گفتم:
- شما برو كمك مادر كن و كار ديگري انجام بده .
در حاليك ه دعايم مي كرد به كار ديگر مشغول شد.
بالاخره خانه تكاني پر از وسواس مادر هم پايان گرفت. عيد ديگري مي آمد و يك سال به سال هاي عمر ما اضافه مي شد و در زير گذر اين ايام روزهاي پر شور من هم مي گذشت و وروق زندگي من هم عوض مي شد. كم كم به عيد نزديك مي شديم . با مادر به بازار رفتيم و لباس و كيف و كفش خريديم با اين كه بزرگ شده بودم اما هنوز از بابت خريد مثل بچه ها ذوق مي كردم و شاد بودم. جوان بودم و پر از ارزو پر از اميد به داشتم فردايي رويايي. اواخر اسفند حال من هم تغيير مي كرد ان قدر روزهاي اخر سال برايم مست كننده بود كه حد نداشت . مخصوصا چهار شنبه سوري ان سال كه به زودي مي رسيد و عمه ماهرخ ما را به خانه اش دعوت كرده بود خوشحالي ام علاوه بر مراسم چهارشنبه سوري بيشتر به خاطر ديدن فرهاد بود مي توانستم شب پر خاطره اي داشته باشم قلبم از شوق ديدارش مي لرزيد اه حال ادم عاشق نگفتني است. در عين خوشحالي اندوهناك هم هست اندوه پايان ديدار اندوه خداحافظي ....


مطالب مشابه :


الهه ناز-جلد1-قسمت13

خانم متين آمد و سرويس طلاي جلوي آينه هديه ام را خوب برانداز كردم خيلي زيبا بود .بعد




میناکاری طلا ، هنري منحصر به فرد در اهواز

ولي طلاي ۲۲عيار ضمن اينكه نرم است، با انجام ميناكاري جذاب و زيبا سرويس چايخوري و




بیشترین کلمات سرچ شده در گوگل توسط ایرانیان

زنان زيبا 6 ميليون بار توسط کاربران ايراني جستجو شده اند.در به اين ميگن سرويس طلاي عروس




حصار تنهایی من28

بازش کردم يه سرويس طلاي سفيد دستبد وگوشواره وگردنبد خيلي -همه زيبا رويان بالاخره يه




قسمت دوم رمان هستی من

ان قدر زيبا بود كه خريد حلقه و سرويس طلا مي هديه سرويس طلاي زيبايي




رواق شناسي

اين بناي زيبا ده خاني و در امتداد آن، متصل به ايوان طلاي صحن سرويس هاي




برچسب :