مرگ از نگاه مولوی
مرگ یکی از دغدغههای اصلی و از بغرنج ترین معمّاهای ذهنی و روحی انسان است. سخت و دشوار است که قبول کنیم روزی خواهد آمد که به اجبار باید دل از آنچه بدان تعلق یافتهایم بکنیم و رخت سفر به سمت جای ناشناختهی دیگری ببندیم. اگر نگاهی به آثار ادبی و فلسفی و هنری صاحبان ذوق و خِرَد در همهی فرهنگها و زبانها بیندازیم مرگ را از مسائل اصلی همهی این آثار می یابیم چرا که حیرت و بیم همهی آدمیان از مسألهای به نام مرگ، مشترک و امری طبیعی است. طبیعی است هرکس بنا به گرایش فکری خود، تلقّی خاصی از آن خواهد داشت. تفاوت نگرش یک معتقد به معاد با منکر آن از همین جا آغاز می شود که یکی مرگ را پایان کار آدمی می داند و دیگری آغاز دورهای جدید در حیات.
عرفا و صوفیهی اسلامی پا را از این نیز فراتر نهادهاند. آنان مرگ را نه تنها آغاز یک زندگی نو و جدید دانسته بلکه درنگاهی عاشقانه آن را وسیلهی وصال به معشوق ازلی خود که زندگی دنیوی آنان را از او دور کرده بود میدانند. از این رو آن را خجسته دانسته و پیوسته با آغوش باز به استقبال آن رفته و آرزوی فرارسیدن آن را دارند.
جـــلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی از عرفای مشهور متفکّری است که در بارهی مرگ سخنان ژرفی دارد که در این مقاله، تلقی وی از مرگ را گزارش می دهیم:
1- مــولوی در نگاه اولیهی خود به مرگ، تلقّی عامهی مردم را از مرگ اشتباه آمیز می خواند و آن را شایستهی اصلاح و تصحیح می داند. او می گوید: مرگ برخلاف آنچه پنداشته می شود ترس آور نیست. در واقع ترس از مرگ ترس از خود است. مرگ هر کس همرنگ اوست. هرکس بر حسب کیفیت زندگی خود پاداش می یابد و مرگ کاملا متناسب است با نوع زندگی فرد. نوع زندگی و مرگ شخص نیز بازتاب ضمیر و دل آدمی است. در مقام تمثیــل، مرگ آینــه ای است که کارش تنها نشان دادن چهرهی راستین افراد است؛ نه چهرهی ظاهریمان که به چشم ظاهر دیده می شود. اگر زیبــارو باشیم و به تعبیر مـولوی «اگر تُرک باشیم زیبایی آن بر آینه نقش می بندد و آینه آن را نشان خواهد داد ؛ اما اگر سیاه باشیم آینه نیز رنگ سیاه به خود می گیرد؛
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنــگی است پیش زنگی آینـــــــــه هم زنگی است
آن که می ترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان جان،هوش دار
(3/3443-3441)
از آنجا که مولوی عقل را به عقل جزئی یا ناقص در برابر عقل کامل- یعنی عقلی که از پرتو وحــی و ایمان برخوردار است تقسیم می کند- بیان می دارد که صاحبان عقل جزئی اند که از مرگ میهراسند اما آنانکه به تعبیر قرآن دارای عقول کامل اند(2/197) بیمی از مرگ ابدا به دل ندارند؛
مرگ آشامان ز عشقش زنده اند دل ز جان و آب جان برکنده اند
(5/4223)
همچو خفتن گشت این مردن مرا زاعتماد بعث کردن، ای خدا
(5/4227)
عقل لرزان از اجل، وآن عشقِ شوخ سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ؟
( 5/4229)
انسانهای راستین بیمی از مرگ ندارند. مرگ را یکی از مراحل این زندگی و انتقال از عالَم پست و پایین به عالم بالا می دانند. مرگ در این نگاه، عروج است. در دیدِ این گروه، ترس از مرگ مایهی ریشخند است. جسم چونان صدف است که گوهر جان آن را در میان گرفته است. وقتی مرگ حادث می شود صدف جسم است که آسیب می بیند نه گوهر جان؛
کس نیابد بر دل ایشان ظفر برصدف آید ضرر نه بر گهر
(1/3496-3453)
مولـوی با الهام گیری از قرآن کریم و آوردن بخشی از آیهی 53 سورهی یس ، به بیان این نظر می پردازد که پس از مرگ حیات وجود دارد؛ چرا که خدا در این آیه گفته است که: « آنان پیش ما حاضرند»؛ اگر مرگ عدم می بود واژه ی «حاضر» برای روح مردگان به کار برده نمی شد.
گر ز قرآن نقل خواهی، ای حرون خوان: جمیع هم لدینا محضرون
محضرون معدوم نبود، نیک بین تا بقای روح ها دانی یقین
(4/445-444)
2- مولوی در یک تمثیل، مرگ را سنگ محک و آزمایش مدعیان برمی شمارد و می گوید: مرگ وسیلهی رسوایی است. دنیای بدون مرگ، حکم بازاری را دارد که سکّه های زر درست و قلّابی در آن قاطی است و این سکّهها دست به دست می شود. تنها صرّافان وناقداناند که سره را از ناسره جدا می توانند ساخت و اهل فریب را رسوا توانند کرد.
چون محک پنهان شده ست از مرد و زن در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لاف استت، محک چون غایب است می برندت از عزیزی دست دست
قلب می گوید ز نخوت هر دمم ای زر خالص من از تو کی کمم ؟
زر همی گوید: بلی ای خواجه تاش لیک می آید محک، آماده باش
مرگ تن هدیه است بر اصحاب راز زر خالص را چه نقصان است گاز؟! (4/1681-1674)
در تمثیل جذاب و دقیق دیگری، مرگ به شکستن پوست گردو تشبیه شده است. جلال الدین می گوید: گردویی که پر مغز است از شکستن چه باک دارد؟! یا اینکه مرگ حکم پوست کندن انار و سیب را دارد که با حدوث آن محتوایشان آشکار می گردد.
جوزها بشکست و آن کآن مغز داشت بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تن است چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است آن شد ناردانگ و آن پوسیده ست، نبود غیر بانگ (1/713-710)
طبیعی است که از آنچه سالم و شیرین است استقبال می شود و آنچه از درون فاسد باشد دور ریخته خواهد شد.
3- در تمثیل دیگری، مرگ به پدیدهی زایمان تشبیه شده که همهی اموات درگذشته ( چه نیکان و چه بدان) منتظرند که فرد مرده به کدام یک از آنان ملحق خواهد شد. هریک او را از خود می دانند. فرد، می میرد و به تعبیر دقیق تر در دنیای دیگر، زاده می شود و با قدم نهادن در عالَم دیگر، عملا به اختلاف میان دو گروه سیاه و سفیدِ آنجا خاتمه می بخشد. تن چو مادر، طفل جان را حامله مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند: خود از ماست او رومیان گویند: بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند اختلاف بیض وسود
گر بود زنگی برندش زنگیان روم را رومی برد هم ازمیان
( 1/3532-3528)
4- در نگاه دیگر دنیا برای مؤمن زندان است و مرگ لحظهی آزاد شدن از این زندان. بهترین لحظه برای فرد زندانی، لحظهای است که درهای زندان برایش باز می شود و او بیرون می آید. انبیاء دریافت درستی از جهان هستی داشتهاند. دنیا برای آنان محبس تنگی است که روح میل به خروج از آن و جولان در افقهای ملکوت دارد. درد و اندوه آنان از بودنِ در این سرای تنگ و حبس است(دفتر3/3544-3535). مولوی درباره بلال حبشی، صحابی ارجمند رسول الله(ص)، می گوید: آنگاه که مرگ بلال فرا رسید زنش فریاد واویلا سرمی داد. بلال به اومی گوید: زمان واویلا نیست بلکه زمان شادی است؛ چون به محمد(ص) و افراد حزبش خواهم پیوست.
چون بلال از ضعف شد همچون هلال رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش، بگفتا: «وا حرب» پس بلالش گفت: نه نه واطرب
تا کنون اندر حَرَب بودم ز زیست تو چه دانی مرگ چون عیش است وچیست؟
(3/3522-3519)
مــــولوی در کتاب فیه ما فیه نیز همین تعبیر را دارد : « فراخی آن عالَم را مشاهده کنی و از این تنگنا خلاصی یابی مثلا یکی را به چارمیخ مقیّد کردند او پندارد که آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهایش را بندند الّا اگر بالغی را به گهواره مقیّد کنند عذاب باشد و زندان» (فیه ما فیه ، ص 194).
5- از نظر مولانـــا جهان مادی سبب تفرقه است و مرگ، ما را با خود به دنیایی می برد که عین وحدت و وحدت مطلق است. « این همه دیوارهاست و موجب تنگی است و دُوی است و آن عالم موجب فراخی است و وحدت مطلق»( فیه ما فیه، ص 195).
6- از نظر مولوی، مرگ به زندگی دنیا، ارزش و اعتبار داده است. اگر مرگ نمی بود آدمی در تسلسل باطل و چندش آور خور و خواب اسیر می ماند و انسان همین شکل و صورت خاکی اش را حفظ می کرد و به جایی نمی رسید . وی نقل می کند که کسی گفت: اگر پای مرگ در میان نبود دنیا جای بسیار خوشی بود اما شخص دیگری در جواب او گفت که اگر مرگ نبود دنیا هیچ نمی ارزید.
آن یکی می گفت خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت: ار نبودی مرگ هیچ کَه نیرزیدی جهان پیچ پیچ (5/1762-1761)
عطّار نیشابوری در تذکرة الأولیا ضمن بیان شرح حال یحیی معاذ رازی نقل می کند که: روزی به او گفتند که دنیا با ملک الموت به حبّهای نیرزد، گفت: اشتباه می کنید. اگر ملک الموت نمی بود دنیا هیچ نمی ارزید. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ پلی است که دوست را به دوست می رساند( تذکرة الاولیا،ص315).
7- در فرازی دیگر مولوی بیان می دارد که اصلا مرگ به معنی عدم وجود ندارد. مرگ و زندگی یکی است. همه در دریای هستی شناوریم. مرگ تنها نوعی تغییر حالت است. مرگ، پیوستن به خدا یعنی جاودانگی است. پس وصال است؛ از آن استقبال باید کرد و از ورودش خشنود باید بود. بنابراین زندگی راستین در مرگ است. مرگ زمان رستگاری است. چند روزی در این جهان هستیم و بعد به اصل خود بازمی گردیم و همه ی فکر و ذکر ما باید مربوط به مقصد این سفر خوش و روحانی باشد.چنانکه کل مثنوی، شرح حال مبسوط «نی» است به عنوان نماد انسانِ دور افتاده از اصل خویش که در تلاش است تا بدان اصل بازگردد.
8- مولوی در نکوهش افرادی که از مرگ غافلند می گوید: مرگ پیوسته و در همه حال با صدای هرچه بلند فریاد می زند که به سراغتان خواهم آمد و حتی طبلش از بس که برآن می کو بد شکافته می شود ولی گوش سنگین آدمیان آن همه بانگ و هشدار را نمی شنود یا نشنیده می گیرد.
سالها این مرگ طبلک می زند گوش تو بیگاه جنبش می کند
گوید اندر نزع از جان: آه! مرگ این زمان کردت ز خود آگاه مرگ ؟
این گلوی مرگ از نعره گرفت طبل او بشکافت از ضرب شگفت
(6/780-778)
9- به نظر مولوی کسی که مرگ را عدم می داند صاحب عقل جزئی یا عقل کاذب است و این عقل موجب می شود تا حقایق اشیاء وارونه جلوه کند(5/4150).
10- در سخنی دیگر مولانـــا مرگ را آب حیات می داند که در ظلمات نهاده شده است و انسان مشتاق مرگ، حکم مستسقی را دارد. انسان تشنه مرادی جز جستجوی آب و رسیدن بدان ندارد. آبی که در کوزه است وقتی به جوی می رسد در آن محو می شود. بقای او در همین فناست و این بهترین و خوشترین لحظه برای اوست(3/3914-3907).
11- در تمثیل دیگری دنیا به حمّـــامی گرم و داغ تشبیه شده است. بویژه حمام های قدیم که عریض و طویل بود و برای خود تشکیلاتی داشت و به سادگی حمام های دوش امروز نبود. حمّام کردن در قدیم گاه ساعتها طول می کشید. گرمیِ دیوار و کف حمّام و بلندشدن بخار گرم و سایر عوامل، سبب عرق کردن فرد و به قول مولوی گرفتگی دل می شد. از این رو مولوی با دادن این تصویر به خوانندهی شعرش می گوید : تا از حمّام دنیا بیرون نیایی قلبت گشایش نمی یابد و در صورتی که دلت گشوده نباشد وسعت و فراخی ملک و مال فایده ای نخواهد داشت. همچنانکه اگر در صحرایی وسیع قرار بگیریم اما کفش تنگی به پا داشته باشیم صحرای بدان وسیعی برایمان تنگ و نادلپذیر خواهد شد. غرق شدن در نعمات مادی دنیا هم چنین است اگر چه بظاهر چنین نمی نماید(3/3555-3546).
12- مولوی می گوید: وقتی انسان می میرد ومرگ را تجربه می کند حسرتی از خودِ مرگ به دل نخواهد داشت و مرگ را چیز عجیب و ناآشنایی نخواهد دید بلکه آن را کاملا حق خواهد یافت و حقیقت عالم را خواهد دید. حسرتی که مرده به دل دارد از آن است که چرا توشه ی اعمالش اندک است حال آنکه با تلاش و کار بیشتر می توانست اعمال بهتر و بیشتری انجام دهد و توشه و زاد بیشتری فراچنگ آورد.
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ حسرتش آن است کش کم بود برگ
ور نه از چاهی به صحرا اوفتاد در میان دولت و عیش و گشاد
(5/1769-1768)
در فیه ما فیه (ص 174) نیز می گوید: «مؤمن آن است که بداند در پس این دیـــــوار کیست که یک یک بر احوال ما مطلع است و می بیند؛ اگرچه ما او را نمی بینیم واین او را یقین شد بخلاف آن کس که گوید: نی این همه حکایت است و باور ندارد. روزی بیاید که چون گوشش بمالند پشیمان شود، گوید: آه ! بد گفتم و خطا کردم خود همه او بود....».
13- مــولانا در باب مرگ نظر ژرفتری دارد و آن این است که زندگی عرصه ی تحول است از گونه ای به گونه ی دیگر و تا به حال هریک از ما چندین بار مرگ را تجربه کرده ایم و طی کردن این مراحل برای کمال روح انسان است.
از جمادی مردم و نامی شدم و زنما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی زمردن کم شدم؟
حمله دیگر بمیرم از بشر تا برآرم از ملایک پرّ و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که: انا الیه راجعون
(دفتر3/3908-3903).
اما انسان به هرمرحله که گام می گذارد مرحله ی قبل را فراموش می کند(4/3647-3646). عقیده دیگر مولوی در بارهی مرگ این است که نزع جان یا جان کندن فقط مربوط به پایان عمر نیست. هرلحظه ای که می گذرد و هرنفسی که انسان می کشد در واقع گامی است که به سوی مرگ برداشته است . پس انسان همواره در راه مرگ قدم برمی دارد و به تعبیر درست تر همیشه در حالت احتضار و نزع جان است(3/126-123). وی سپس توصیه می کند که باید وقت و عمر عزیز را در راه درست صرف کرد تا جزو زیانکاران نباشیم(3/137-125).
14- اما مهم ترین و ژرف ترین سخن جلال الدین محمد در باب مرگ مربوط می شود به اینکه او معتقد به اختیار مرگ ارادی است پیش از حادث شدن مرگ اجباری. البته این سخن را تنها او بیان نکرده است. اندیشمندان دیگری هم بوده اند که پیش و پس از وی آن را مطرح ساخته اند مانند سنایی و عطار؛ اما مولوی در این باره و در قالب ابیات، سخنان زیبایی دارد.
مرگ اختیاری یا ارادی را مرگ تبدیلی و فنای عرفانی و ولادت دوم هم گفته اند که مراد از آن، از خود گذشتن و تسلیم اراده ومشیّت حق تعالی شدن و به عبارت دیگر از خویشتن رَستن و به خدا پیوستن یا از خود مردن و به حیات الهی زنده شدن است که دستیابی بدان به نظر مولوی جز به وسیله ی اتصال روح به مظاهر کامل الهی میسّر نمی شود مانند فنای هیزم در آتش و محو شدن سایه در نور که لازمه اش سیر استکمالی و تبدیل خُلق و خوی انسانی است.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی این چنین فرموده مارا مصطفی
گفت: موتوا کلکم من قبل أن یأتی الموت تموتوا بالفتن
( 4/2274-2273)
این موت ارادی یا مرگ پیش از مرگ تعبیری است که صوفیه در تأویل آیه ی 54 سوره بقره ( فتوبوا إلی بارئکم فاقتلوا أنفسکم) آوردهاند. یعنی با مردن از هواهای نفسانی و دست کشیدن از آنها جان تازه و پاکی به کالبد خویش بدمید. مولوی در فیه مافیه(ص73) باز می گوید: « اولیا پیش از مرگ مرده اند و حکم در و دیوار گرفته اند. در ایشان یک سرِ موی از هستی نمانده است. در دست قدرت حق همچو سپری اند. جنبش سپر از سپر نباشد ومعنی اناالحق این باشد. سپر می گوید من در میان ننیستم. حرکت از دست حق است». که می تواند اشاره باشد به روایت « موتوا قبل أن تموتوا» که صوفیه تأکید فراوانی بر آن دارند(6/3853-3851).
دستیابی به این مرگ، یعنی مرگ اختیاری، همان پیروزی در جهاد اکبر است. جهاد با نفس که انسان از زمان بلوغ تا لحظه ی مرگ به این نبرد خوانده شده است مهم تر از جهاد اصغر یعنی جنگ با کفار است. غفلت از خدا و فرو افتادن در دام امیال از نظر مولوی زشت ترین نوع مرگ است.
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زانکه بدمرگی این خواب گران(6/801)
بنابراین مرگ دو نوع است: مرگ اختیاری و دیگری مرگ اجباری. در مرگ اختیاری آدمی با برنامه های الهی و طیّ سلوک برخودبینی و انانیّت و هوای نفس چیره می شود و دیو نفس را به زنجیر ایمان و شهود می کشد و نهایتا به تهذیب درون و اخلاق می رسد. عرفا این مرگ یعنی مرگ از شهوات و نفسانیات را قیامت صغری و قیامت وسطی هم می گویند. زیرا آدمی از حیات تیره ی نفسانی می میرد.
همهی انسانها مردِ مرگ اختیاری نیستند. همه را یارای آن نیست که بتوانند به این مقام نائل آیند. آدمیان در مرگ اجباری با گاو وخر برابرند و تجربه ی انسان و حیوان در آن مساوی است.
مولانا و یارانش خود را « أبناء السرور» ( فرزندان شادی ) می دانستند که نگاهشان به مرگ طبیعی نگاهی حُزن آلود نبود. چنانکه به شیخ صلاح الدین زرکوب وصیت کرد که پیکرش را به آیین سوگ تشییع نکنند بلکه جشن و سماع برپا دارند زیرا رفتن به سوی محبوب و پیوستن به او و کوچ از سرای فانی دنیا موجب شادمانی است نه سوگ وماتم( ولدنامه،ص112). مولانا در تشییع پیکر یارانش، آیین رقص وسماع برپا می داشت و این فعل نامعهود او، قشریان را برمی انگیخت و چون به او اعتراض می کردند که این چه بدعتی است؟ پاسخ می داد که قاریان قرآن در پیشاپیش مرده نشان می دهند که این مرده، مؤمن بوده است امّا اهل سماع گواهی می دهند که این مرده، هم مؤمن بوده هم عاشــــــــــــــــــــق( مناقب العارفین،1/233).
در تشییع پیکر خود مولانا هم شیپورها و نی ها و دف ها و رباب ها به صدا در آمد و جمعی کثیر، هِلهِله کنان سماع می کردند. مولوی می گوید: تشییع کنندگان برخود باید عزا کنند نه بر مرده(6/807-800).
مرگ اختیاری سبب می شود که انسان باردیگر متولد شود وچشم به جهان معنا و حقیقت عالم بگشاید(دفتر3/3576). همچنانکه عیسی(ع) فرمود: لن یلج ملکوت السموات من لم یولد مرّتین ( کسی که دو بار متولد نشود هرگز به ملکوت آسمان ها راه پیدا نخواهد کرد). به عقیده ی مولوی پیامبر اسلام، نمونه ی اعلای این تولّد دوّم است.
زاده ثانی است احمد در جهان صد قیامت بود او اندر عیان
(6/756)
این تولّـــد دوم که نتیجه ی مرگ اختیاری است مزاج روحانی آدمی را تبدیل می کند. انسان وقتی به حیات برین برسد مزاج روحی و خُلقی او نیز ارتقا می یابد به گونه ای که دیگر به طعام های نفسانی توجّه نمی کند وکردار و پندار تیره ی خود را در آب زلال صفا و یکرنگی می شوید(3/45-43). کسی که از نفسانیّات خود بمیرد و به مرگ اختیاری برسد به معنویت جاوید دست خواهد یافت و بر زبان چنین کسی اسرار حق جاری است و این مرگ، سرچشمه ی حیات و زندگی است(3/3365-3364).
راه رسیدن به حیات راستین، رَستن از قید حصارهای مادی است تا بتوان به حیات معنوی دست پیدا کرد. اگر همچون گیاه بسته ی زمین باشیم در برابر وزش بادهای مختلف آسیب پذیر خواهیم بود(3/1283-1280).
مرگ اختیاری همان حیات حقیقی است در لباس مرگ، اما اگر بدان نرسیم اگرچه به ظاهر زنده ایم ونَفَس می کشیم ولی در واقع مرده هستیم(5/4135). از دیدِ مولوی مرگ اختیاری از مرگ اجباری به مراتب دشوارتر است. استدلال وی در این باره این است که کسی که به طور اجباری تن به مرگ طبیعی می دهد از یک جهت، مرگ را تنها یک بار می چشد که در قرآن هم آمده است که «هر نفسی چشندهی مرگ است»(آل عمران/185). اما اهل سلوک و آنان که خود را ملزم به ترک تعلقات می دانند بارها این مرگ را تجربه می کنند و به قول وی صوفیان از صد جهت فانی می شوند(دفتر6/1544-1543). در نگاه مولوی زندگی به معنی نفس کشیدن نیست. زندگی همان تولد دوباره و راهیابی به ملکوت آسمانهاست. یعنی از حیات تیرهی نفسانی مردن و در عرصهی فضایل اخلاقی و روحی تولد یافتن. با این نگاه وی، بسیاری از زندگان، مرده به شمار می آیند(3/3839-3837). مرگ اختیاری با مرگی که منجر به رفتن در گور می شود تفاوت دارد. این مرگ، رفتن در نور است نه در گور. مرگ اختیاری تبدیل صفات و حالات قبلی است از حیات تیره ی نفسانی به حیات طیّبه و به قول جلال الدین از زنگی به رومی مبدّل شدن.
بی حجابت باید آن؟ ای ذولباب مرگ را بگزین و بردرّان حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد رومی یی شد صبغت زنگی سترد
خاک زرشد هیأت خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده خواهی که ببینی زنده تو؟پ
می رود چون زندگان برخاکدان مرده و جانش شده برآسمان
زانکه پیش از مرگ او کرده ست نقل این به مردن فهم آید نه به عقل
(6/750-741)
مولوی تمثیلات زیادی در بارهی مرگ ارادی یا اختیاری دارد ازجمله آنها قصهی بازرگان و طوطی است در دفتر اول(1758-1751). دور انداختن طوطی بعد از مرگ تعبیری است از تحقیر جسم مادی و پرواز طوطی در این داستان عروج روح و پیوستن به الوهیت است. مرگ اختیاری شرط اصلی تکامل آدمی و عروج اوست به کمال(6/724-723) و(5/2826-2824). تنها راه رسیدن به حیات ابدی ونجات از زندگی پررنج، کشتن نفس است. مولانا در فیه ما فیه(صص24و25) در این باره سخن نغزی دارد: « پیش او دو أنا نمی گنجد، تو أنا می گویی و او أنا، یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد، تا دوی نماند. اما آنک او بمیرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن. و هوالحی الذی لایموت ، او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دوی برخیزد».
مولانــــــا در فیه مافیه(ص29) می گوید: علی – رضی الله عنه- می فرماید: لو کُشف الغطاء ماازددت یقینا یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد.
منابع:
قرآن کریم.
تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری، تصحیح نیکلسن، تهران، 1370ش.
فیه ما فیه، جلال الدین محمد مولوی، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، 1342ش.
مثنوی معنوی، جلال الدین محمد مولوی،مقدمه، تصحیح ، تعلیقات و فهرست ها از محمد استعلامی، تهران، 1372.
مناقب العارفین، شمس الدین الافلاکی، تصحیح حسین تازیجی، تهران، 1362.
ولد نامه، سلطان ولد، تصحیح جلال الدین همایی، تهران،1376.
مطالب مشابه :
مرگ و معاد در اشعار مولوی (قسمت هشتم )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - مرگ و معاد در اشعار مولوی 1000 برهان -1000 مقاله درباره
مرگ و معاد در اشعار مولوی (قسمت هفتم )
اشعار عرفانی سئوالات اساسی در مورد مرگ و زندگی و فلسفۀ حیات و اینکه مقاله درباره
اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران
اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران درباره وبلاگ. در مولانا. آرشيو
مرگ از نگاه مولوی
مولوی درباره بلال حبشی 10- در سخنی دیگر مولانـــا مرگ را آب حیات می داند که در
سخنرانی مرگ ارزش بخش یا پایان بخش؟! مرگ از نظرگاه مولانا
میتوان گفت که تمام تلقیهایی که در طول تاریخ درباره مرگ از مرگ»، مولانا اشعار قسمت
شعری در باره پدر از مولانا
موضوعات اشعار مولانا, در باره سایت. همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن
زن از ديدگاه مولانا
حال مولانا درباره زن به زن در اشعار مولانا از سويی حتی مرگ ليلی در ذهن مولانا مضمون
دیدگاه مولوی نسبت به مرگ و معاد (قسمت پنجم)
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - دیدگاه مولوی نسبت به مرگ و معاد 1000 برهان -1000 مقاله درباره
گلچین اشعار در مورد عید نوروز (قسمت دوم)
اشعار عرفانی سئوالات اساسی در مورد مرگ و زندگی و فلسفۀ حیات و اینکه مقاله درباره
برچسب :
اشعار مولانا درباره مرگ