رمان دنيا پس از دنيا
زندگي ام شده بود تلوزيوني که به زور سر از حرفاش درمياوردم
ويکشنبه ها............. که با وجود سردي هوا مي زدم بيرون ومي ررفتم همون پارک هميشگي .
چند وقتي بود که پارک خلوت شده بود وتعداد ادمايي که براي وقت گذروندن مي اومدن انگشت شمار .
بعضيا رو ديگه از روي چهره میشناختم وبعضيا روهم سعي ميکردم که اصلا نبينم تا نشناسمشون .
ازجمله دو تا پسري بودن که از ديدن قيافه وطرز صحبت کردنشون ميشد حدس زد ازاون ادماي مزخرفي هستن که حاضرنيستي حتي تو هوايي که اونا توش نفس ميکشن ،نفس بکشي .
کاري به کار کسي نداشتم ولي اينا................... يه جورايي مَشنگ ميزدن .
هوا سرد بود وسوز بدي مييومد .نزديکاي 5عصر بود که راه افتادم بيام خونه
پشت سرم صداي قدمهايي روشنيدم .ميخواستم بي اعتنا باشم ولي مگه ميشد...
صداي قدمها رو نِروم بود .انگار که يکي باناخوناش روي سرم خط ميکشيد .
رسيدم به گوشه ءخيابون .پنج ،شش تاکوچه تا خونه مونده بود....
راست خيابونو گرفتم وراه افتادم .از سرما پرنده هم تو خيابون پر نميزد .
صداي قدمها همچنان رو اعصابم بود .
چرا نميرفت ؟؟؟؟صداي کوبش قلبم تو سرم ميپيچيد....
تويه لحظه صداي قدمها تند شدواز طرف ديگه داريوشو ديدم که به سمتم ميدوئيد.
صداي ترمز يه ماشين بيخ گوشم منو شيش متر پروند.اينجا چه خبره ؟؟؟
نگاهمو با گنگي به داريوش دوختم که داد زد ؛؛
_پشت سرت مريم ....
يه لحظه برگشتم که پشتمو ببينم که يه مرد به هم تنه زد وبا صورت خورد زمين .....
نگاهم به مرد اول بود که بازوم بوسيله ءيه مرد ديگه کشيده شد .خودش بود ،،
همون اشغال توي پارک .
منو کشون کشون به سمت ماشيني که کنارم پارک بود وحالا همه درهاش باز شده بود کشوند .
مرد اول از جاش بلند شدو اومد سمتمو اون يکي بازومو که باهاش داشتم مرد غريبه روميزدم گرفت .
تا اونجا که ميتونستم تقلا ميکردم که بازوهامو رها کنم وخودمو به سمت عقب ميکشيدم
ولي زوراونا بيشتر از من بود......................
استرس وترس وسرماي هوا وضعف ونگراني باهم بهم فشار اورده بود وکم توانم کرده بود
تو همين حين مرد اول که معلوم بود حواسش جمع تره پرتم کرد تو ماشين .
خواست سوار شه که يه دست کشيدش بيرون وصداي فرياد داريوش به گوشم رسيد .
_فرار کن... مريم فرارکن ........
از درِديگه زدم بيرون وشروع کردم به دوئيدن
چشمم که به ماشين پليس افتاد خودمو انداختم جلوي ماشين که اگه به موقع ترمز نزده بود الان جنازم زير ماشين بود .
با بدبختي ومصيبت بردمشون به هموم خيابون که داريوش با اون مردا گلاويز شده بود.........
سروصورتش خون خالي بود ...ولي بازم معلوم بود که زورش به اونا چربيده .................
بالاخره مرد ايراني وغيرت مزخرف ايراني چنان نيرويي بهش داده بود که تا خورده بودن کتکشون زده بود .
باديدن ماشين پليس مردا فرار وبر قرار ترجيح دادن وداريوش وخونين ومالي ولش کردن.
باديدن صورتش يه لحظه حالم بد شد .
امبولانس اومد وداريوش وسر پايي معاينه کرد .نه اينکه هيچيش نشده باشه...نه.. اونقدر سرخود وقد بود که هر چي ازش خواستن تا براي عکس از سروصورت بره قبول نکرد .
انگار نه انگار که کتک خورده ....
فقط منو فرستاد تو ماشين وخودشم بعداز کلي معطلي که پليسا به خاطر گزارش واقعه ازش پرس وجو ميکردن ،نشست پشت فرمون .
قيافش درب وداغون بود... مونده بودم با اون همه کتکي که خورده چه نايي داره که رانندگي کنه ؟؟
تا پامو گذاشتم تو خونه وپالتومو دراوردم .فرياد داريوش رفت هوا...........
_هرزهءخيابوني مگه بهت نگفته بودم گند وکثافت کاري نميکني؟؟؟؟مگه نگفته بودم مثل ادم زندگي ميکني ؟؟
_مگه نگفته بودم مثل يه دختراصيل ايراني سرتو مياندازي پائين وکاري به کار کسي نداري ؟؟
يه گوشه جمع شده بودم وباهر بار سوال درحاليکه گوله گوله اشک ميريختم سرتکون ميدادم .
يقمو گرفتو پرتم کرد وسط پذيرايي وغريد....
_پس چه غلطي ميکردي ؟؟؟؟چه نخي بهشون دادي که ميخواستن بدزدنت ؟؟
_هاننننن،دحرف بزن .......چه گوهي خوردي ؟؟
همون جور که نشسته بودم عقب عقب ميرفتم واونم باهربار عقب رفتن من جري ترميشدو جلوتر مي اومد
_چيه ميترسسسسي ؟اون موقع که داشتي عشوه مي اومدي ونازوادادرمياوردي چرانميترسيدي ؟حالا ازمن ميترسي؟؟
_دبگوووووو چه غلطي کردي ؟؟؟؟؟هان .....
فقط سرمو به معني هيچي چپ وراست ميکردم .گريه هام به هق هق تبديل شده بود
بعدازاينکه کلي کلفت بارم کرد وهرچي ازدهنش دراومد نثارم کرد ساکت شدو نشست رومبل وسرشو گرفت تو دستاش
نميدونم چقدر تو اون حالت بوديم هق هق من اروم شده بود ولي هنوز دست وپاهام از اتفاق افتاده ميلرزيد .
سرشو بلند کرد وباچشماي خوني وسرخ وهمون قيافهءدرب وداغون زل زد بهم .
با چشماي اشکي نگاش ميکردم که به ارومي وبا لحني که اصلا فکرشو نميکردم گفت ؛
_ميدوني چيههه؟؟؟؟
پوزخندي زد وادامه داد؛
_من اشتباه کردم که درگير شدم وخودمو لت وپار کردم .
_اصلا بايد ولت مي کردم به امون خدا .
حتما کاري کرده بودي که دست گذاشته بودن روت .وگرنه اين همه ادم که در عوض ِيه جاي خواب يا يکم مواد هر کاري براشون ميکنن .
_واقعا عجب احمقي بودم من، اخه يکي نيست بگه الاغ توروسننه ،،،،،،،،،،،،حتما اين جوري دوست داره ديگه.
_راستشو بگو ديگه چي کاراکردي ؟؟
_تا حالا با کيا بودي ؟؟؟چرا خفه خون گرفتی ؟؟
انگشت سبابشو به عنوان تهدید بلندکردوادامه داد،
_بهت گفته باشم مريم ....
به خداوندي خدا اگه ببينم بي ابروشدي ويا با يه بچه تو شکمت برگشتي خونه ،به ولاي علي قسم. به جون همون دنيا که برام عزيزترين کسِ...، خونتو حلال ميکنم وسرتو گوش تا گوش ميبرم .
_اين پنبه رواز گوشت دربيار که من زن هرزه نگه دارم واشغال تو خونم راه بدم .
پس خوب گوشاتو بازکن ومواظب باش
خط قرمز تو پاکدامني ونجابتته ...که اگه غيراز اين باشه چشممو رو همه چيز ميبندم ودماراز روزگارت درميارم .
تا حالام اگه نگه داشتمت و ازخونه بايه اردنگي پرتت نکردم بيرون ...به خاطر اون دنياي خدا بيامرزواون محمدنامرد بود
هر چند ميخوام سر به تنش نباشه ولي يه زماني پاي سفرتون نشستم و نون ونمکتون و خوردم .
دارم بهت اولتماتوم ميدم پاتو از گليمت بيشتر دراز کنی من ميدونم وتو ..................
بعدم باهمون وضعيت خراب وداغون زد از خونه بيرون
داشتم اتيش ميگرفتم .پيش خودش چه فکري کرده بود که ميگفت بهشون خط دادم .
آخه من کدوم دفعه همچين کاري کردم که باردومم باشه ؟؟.
خوبه که خودش اخلاق منو ميدونست ..من اصلا تو فاز اين حرفا نبودم .
هميشه آسه رفتم وآسه اومدم... اونموقع داره به من برچسب هرزگي ميزنه.............
اونقدر از شنيدن حرفاش عصباني بودم که ميخواستم کلشو بکنم .
گلدونو ازروميز کنارم برداشتم وپرت کردم پشت سرش ....
هرچي فحش زبالای 18سال بود بارش کردم البته اونايي که بلد بودم .
عصبانيتم نميخوابيد .مثل مار به خودم ميپيچيدم .
من که هرچي گفته بود گوش داده بودم... پس دیگه دردش چي بود؟
اخه کدوم قدمم رو کج گذاشته بودم که اين حرفا رو بهم ميزد؟؟
نميتونستم حرف بزنم ولي جيغ که ميتونستم بکشم .
رفتم سمت اطاقم وهرچي رو که سر راهم ديدم خُرد وخاکشير کردم .توي آئينه ءاطاقم به خودم خيره شدم .
واقعا اين من بودم ؟؟اين دختر عصباني با چشماي خوني وصورت قرمز من بودم .؟؟؟؟
مني که يه لحظه خنده از رولبم کنارنميرفت.......... مني که ازخوشحالي وطراوت وسرزندگي اشباع بودم وهيچي نميتونست اخم به صورتم بياره
اوني که دنيا ميگفت ادم بي درد وعار،،،به تو ميگن .
اين واقعا مريم بود ؟؟يا يه دختر سرخوردهءداغون که ديگه رمقي براي جنگيدن نداشت؟؟.
از ياداوري حرفاي داريوش يه حس جنون بهم دست داد .کلمهءهرزه واشغال تو سرم ميچرخيد .
جا قلمي رواز روميز برداشتم وپرت کردم سمت اينهءميز توالت .
آئينه بايه صداي بد هزار تيکه شدو هر تيکه يه طر ف پرت شد.
تو به تصميم آني يه تيکه رو برداشتم .گذاشتمش رو رگ دست چپم .
ميخواستم خودم وخلاص کنم ولي چشماي گريون محمد .................نذاشت .
نمي تونستم بدون ديدن محمد برم .اي خدا چرا نميتونم .؟چرا بهم جرات نميدي ؟؟
ناخوداگاه لبمو گاز گرفتم .من از خدا چي مخواستم ؟؟؟؟.ميخواستم کمکم کنه خودم وبکشم .........
کمکم کنه ائينه رو رو دستم بکشم .واقعاچه جوري روت ميشه مريم يه همچين چيزي رواز خدا بخواي ......
لبه هاي تيز ائينه دستمو بريده بود وخون قطره قطره از لا به لاي انگشتام ميريخت .
ائينه رو پرت کردم يه طرف وبلند شدم .دلم هواي تراس وديدن شهرو ازروي تراس کرده بود .
قدم اول وکه گذاشتم يه تيکه آئينه کف پامو جِرداد .چشمام خود به خود بسته شد ودرد تو پام پيچيد ولي بدون اينکه پامو بردارم پاي بعدم وگذاشتم روزمين .
يه تيکهءديگه ويه درد ديگه .
ولي من نميفهميدم .انگار گيج بودم .گنگ بودم .اصلا تو اين دنيا نبودم .
سوزش دستم وپام شروع شد ولي اهميت ندادم .انگار ميخواستم از خودم انتقام بگيرم.
باهمون پاهاي خوني رفتم سمت تراس وخودمو آويزون نرده ها کردم وزل زدم به شب نيويورک .
چراغاي شهر يکي درميون چشمک ميزدو ادم وتو خودش حل ميکرد .
کي ميدونست کسي هم تو اين شهر هست که از غصه داره دق ميکنه ودم نميزنه ؟
نميدونم چقدر توحال خودم بودم که در باز شدو صداي قدمهاي داريوش که روي خرده شيشه ها راه ميرفت وبه تراس نزديک ميشد اومد .
چند دقيقه گذشت نميدونم ولي سنگيني نگاهشو نفسهاي عميقشو حس ميکردم وبازم از جام حرکت نکردم .
_به به چه به موقع رسيدم .مثل اينکه قصد کردين به سلامتي خودکشي کنيدويه لطف بزرگ درحقم کني ؟
خوب چرا اينجوري ؟؟؟
چند قدم جلو اومد وکنارمن درحالي که پشتشو به نرده ها تکيه ميداد ودست به سينه ميشد... ادامه داد؛
_توکه ميخواي خودتو بکشي خوب بيا ويه لطفي کن... به جاي اينکه خودتو از اينجا پرت کني ،بروپائين و خودتو بنداز جلوي يه ماشين .
اينجوري منم ميتونم يه خسارت توپ از قِبَلت دربيارم ويه ماشين درست و حسابي باهاش بخرم ميدوني که... تمام سرمايه ام رو زدم تو کارو پولي دربساط ندارم تا اين لکنته رو عوض کنم .
هان ،،،،،اين فکر بهتري نيست .؟
تو که ميخواي بميري حداقل يه کار خيرم انجام ميدي ومنم به يه نون ونوايي ميرسم .چطوره ؟؟؟ايده ءباحاليه نه ؟؟
زهر نيشش اونقد قوي بود که احساس ميکردم يه خنجر وتا دسته تو قلبم فرومي کنه .
برگشتم وزل زدم تو چشماش که براي جواب به صورتم نگاه ميکرد .
دلم نميخواست ضعيف باشم ولي تو اون لحظه داريوش قلبمو شکست .
قطره هاي خشک شدهءاشک دوباره از چشمام سرازير شد .
نميدونم چرا ولي پوزخندش کم کم جمع شدو جاي خودشو به غصهءتوي چشماش داد .
نگام به کبودي کنار لبش افتاد دلم اتيش گرفت ببين بي پدر مادرا باهاش چي کار کرده بودن
نامردا تموم صورتشو کبود کرده بودن يکي از چشماش جمع شده بود وروپيشونيش يه خط بزرگ افتاده بود
دوباره نگام رو صورتش چرخيدو رو کبودي کنار لبش نشست .
بدون اينکه کنترلي روي کارام داشته باشم دستمو بالابردم وبا نوک انگشت کبودي رو لمس کردم .
اين کبودي ها براي من بود، براي نجات من ..............
براي نجات ابروم ..............
اينا واقعيت بود... نه حرفاي شرّووّر داريوش .
اگه براش مهم نبودم ....اگه براش ارزش نداشتم ...اينجوري کتک نميخورد .
تمام حرفاش از حرصش بود... اينو ميفهميدم .ميدونستم نگرانمه
ديگه تو اين چند وقته دستم اومده بود که وقتي بخواد حرص وعصبانيتشو خالي کنه کلفت بارم ميکنه وازام ميده.....
انگار اونم تو چشماي من غرق شده بود وحرف چشمام روميفهميد چون هيچ عکس العملي نشون نميداد وتو چشمام خيره شده بود.
بدون اينکه حتي يه لحظه به نتيجه ءکارم فکرکنم کف دستمو گذاشتم رو گونشو رو پنجه پا بلند شدم وگوشهءلبهاشو بوسيدم .
شايد چند ثانيه طول کشيد که تمام قلبم پراز مهر به داريوش شد.... انگار هردومون به يه روياي شيرين رفته بوديم .
دست ديگمو بالا اوردم وروي شونش گذاشتم وخودمو کشيدم به سمتش .
يه محبت ،يه لذت، يه عطش ،يه تمنا ......................
همه باهم به سمت قلبم که باسرعت ميکوبيد سرازير شده بود .
حس دستهاي داريوش که روي کمرم نشست .منو به خودم اورد.
من داشتم چي کارميکردم ؟؟؟؟
تو يه آن ازش جدا شدم وبه سمت پذيرايي رفتم ولي دستهاي داريوش بازومو گرفت وبرم گردوند تو اغوشش .
لبهاشو گذاشت روي لبهامو وشروع کرد با ولع بوسيدن .
بوي داريوش،دستها وآغوش گرمش ،لذت بوسش ،تو تموم تنم پيچيد وهوس بودن باهاش تو وجودم زبونه کشيد .
دست چپشو گذاشت رو گردنمو دست راست شو گذاشت رو کمرمو منو کشيد تو خودش .
ضربان قلبم رفته بود روهزار .عطش خواستن تو وجود هردومون فرياد ميزد ،که صداي موبايل داريوش بلندشد.
انگار هردومون ازاون خلسهءشيرين دراومديم ..................
باچشماي گيج ...زلزده بودم بهش ...اونم دسته کمي ازمن نداشت .ماداشتيم چي کارميکرديم ؟؟
انگار پرده هاي احساسمون کشيده شده بود وحالا ميدونستيم که چه حسي بهم داريم .
صداي موبايل داريوش قطع شدو من به خودم اومدم .امروزبه حد کافي گند کاري کرده بودم... براي امروز دیگه کافي بود .
برگشتم وبه سمت اطاقم رفتم که صداي پوزخند داريوش وسط پذيرايي ميخکوبم کرد.
_ههههههه،فکر ميکردم اينکاره باشي ولي نه تا اين حد ...بابا دست خوش .
صداش بلند وبلندتر ميشد......
_چرا تو اين چند وقته رونکرده بودي، خوب زودتر يه ندا ميدادي که تو اين چند وقته خودمو اذيت نکنم........
نه خوشم اومد معلومه که ............
تودهني من باعث شد جملش نيمه کاره بمونه .
درسته که امشب همه چي دست به دست هم داده بود تا اين اتفاق بينمون بيفتته .ولي محبتي که ناخواسته تودلم نسبت بهش داشتم ريشهءاين اتفاق بود .
اگه دوستش نداشتم يا برام ارزش نداشت حتي بهش نزديکم نميشدم ..ولي داريوش با حرفاش منو درحد يه زن روسپي پائين آورده بود.
چشماي گشاد داريوش بعدازچند لحظه تنگ وخوني شد.........
_چه گوهي خوردي؟؟؟؟تودهن من ميزني اشغال ؟
از هيبتش ترسيدم ودوئيدم سمت اطاقم ،که ازپشت موهامو کشيد وپرتم کردتو اطاق خواب خودش .
دروبست وتکيه داد به در ............
_نه مثل اينکه قصد کردي امشب ورواعصاب من پياده روي کني .به چه جراتي دست رومن بلند ميکني زنيکه ؟؟
بلندشدم وعقب عقب رفتم ولي چون تخت پشت سرم بود افتادم روش .
چشماشو ريز کردوگفت ؛
_خودت خواستي، خودت ميخواي تحريکم کني ،اخه لعنتي من که تواين مدت دست از پا خطا نکردم پس .........خودت تحريکم کردي ،خودت
دست برد وشروع کرد به بازکردن دکمه هاي پيرهنش .
سِّرشدم ....................
تمام حادثه هاي شب اول مثل يه فيلم از جلوي چشمام رد شد.
دزديدن من ،جاويد ،حمله کردن داريوش به من ،بوي تند نفسش ،،،ديگه ظرفيت نداشتم ...ديگه بريده بودم ....ديگه طاقت نداشتم
چشمامو بستم ودستامو گذاشتم روگوشمو شروع کردم به جيغ کشيدن .جيغ جيغ جيغغغغغغغغغغغغ
خودمم نميفهميدم چرا دارم اينکاروميکنم .................
مثل يه حملهءعصبي بود... صداي دستپاچه وناراحت داريوش توگوشم پيچيد .
_مريم ،مريم ،آروم باش
با دست پسش ميزدم وبامشت به هر جايي که ميتونستم ميکوبيدم .سرمو به سرعت ميچرخوندم وباز جيغ ...............
حنجره ام ميسوخت ولي نميتونستم ساکت شم، نميتونستم .
تمام دردهاي اين چند وقته باهم بهم فشار اورده بود وراه ديگه اي براي خلاصي ازش نداشتم .
مگه يه دختر چقدر ميتونه تحمل کنه .؟؟؟
نه مرگ دنيا ،نه دوري از محمد وايران ،نه مزاحمت اون اشغالا ،هيچ کدوم به اندازه ءحرفاي نيشدار داريوش ومقايسهءمن از طرفش با يه زن هرزه برام غير قابل تحمل نبود.
_بسه ،بسه،باشه کاريت ندارم، بس کن .مريم جان بسه غلط کردم .جيغ نکش .تروخدا جيغ نکش .
دستهامو مهار کردو منو گرفت توآغوشش .هنوز داشتم جيغ ميزدم وباهاش کلنجار ميرفتم .
_آروم ،آروم،کاريت ندارم ،آروم باش ،ببين کاريت ندارم ،هييشششش ،هييششش،اروم خانم ...اروم
کم کم انرژي م داشت کم ميشد ونيروي داريوش بهم غلبه ميکرد .
دلم ميخواست بخوابم ...ديگه بسم بود... امروز به حد کافي کشيده بودم.. ديگه نميتونستم .
کم کم صدام قطع شددوهمه چي تو نظرم تار شد وازحال رفتم .
نور تيز خورشيد چشممو زد ...............
از اين دنده به اون دنده شد ولي خوابم پريده بود .
از جام پاشدم واولين قدم رو روي زمين گذاشتم .
دردمثل يه تير از کف پام تا بالا کشيده شد.ناله اي کردم وبلافاصله پامو بلند کردم .
تازه ياد ديشب افتادم .دور جفت پاهام با باند وگاز استريل بسته شده بود وکف خونه رو از خورده هاي آئينه پاک کرده بودن وخونه زندگي رو مرتب .
لنگ لنگون رفتم سمت اشپزخونه .از گرسنگي رو به موت بودم .
باخودم گفتم اخه دختر ديوونه رو خرده هاي ائينه راه رفتنت ديگه چي بود؟؟؟؟؟؟؟؟
ببين عين چلاغا شدي ................
با ديدن ميز آشپزخونه ووسائل چيده شدهءصبحانه، چشمام چهار تاشد
چيچچچچي داريوش ميز صبحانه چيده ؟؟
باورم نميشه... اين کارا از داريوش بعيد بود.
اونقدر گشنم بود که همه چي رو گذاشتم کنار وشروع کردم به خوردن.
ولي هنوز سه چهار لقمه بيشتر نخورده بودم که ياد صحنه هاي ديشب افتادم وعرق شرم تموم تنمو پوشوند .
حتي هنوزم نميدونستم قصدم از اون کار چي بود.
تا حدودي خودمو مقصر ميدونستم .
اگه ديشب به سمتش نميرفتم اتفاقاي بعدي هم نمي افتاد ...........
واي حالا من چه جوري تو روي داريوش نگاه کنم .??
خيس عرق شدم اگه ديشب اتفاقي ميافتاد هيچوقت خودمو نميبخشيدم .
بغض مثل يه تيکه سنگ تو گلوم نشست .
هنوزم از دست حرفاي داريوش شاکي بودم چه طور تونست به من اون حرفا روبزنه؟؟
مگه من تا حالا دست از پا خطاکرده بودم که اينجوري راجع به من حرف ميزد ؟؟؟
من که هميشه سرم تو کار خودم بود وکاري به کار کسي نداشتم پس معني اون حرفا چي بود ؟؟.
باصداي چرخش کليد تو قفل.. مثل فنر از جام پريدم .
يعني داريوشه ??اخه اين وقت روز ؟؟
هيچ وقت اين موقع خونه نمي يومد.....
هنوز سر جام بودم ووجرات نداشتم حتي سرمو تکون بدم .
_سلام ...
همون جور که باگوشهءروميزي ورميرفتم وسرم پائين بود با سر سلام دادم .
اضطراب وترس مثل خوره به جونم افتاده بود
نکنه فکراي بدي تو سرش باشه ؟؟
نکنه ازم توقع ديگه اي داشته باشه ؟؟؟
نکنه چيزي رو ازم بخواد که.......
مخم داشت سوت ميکشيد ار تجسم فکرايي که ممکن بود تو ذهن داريوش باشه
دستام يخ کرده بود واشکار ميلرزيد .
اي خدا عجب غلطي کردم...
صداي داريوش منو از باتلاقي که تو ذهنم بود کشيد بيرون .......
__بهتري ؟؟؟
باچشماي گشاد شده زل زدم بهش .داشت حالمو ميپرسيد ؟؟؟؟
نکنه برام نقشه کشيده ؟؟؟
بااضطراب ومردد سرمو به معني اره پائين اوردم .
_بيا اينا رو براي تو گرفتم .يکم مسکنه ،ديشب پاتو آشو لاش کرده بودي .فکر کنم موقع راه رفتن درد داشته باشي .يکي دوتا بخور دردت کمتر بشه ..................
براي من قرص خريده بود؟؟؟ داريوش، ،،،،،،قرص ؟؟؟
باسوءظن بهش نگاه کردم .
نکنه ميخواد خوابم کنه ويه بلايي سرم بياره ؟؟؟
نکنه قرص سيانور يا يه چيزي شبيه اون باشه وميخواد سر به نيستم کنه ؟؟؟؟
_چرا اون جوري نگاه ميکني فکر ميکني ميخوام چيز خورت کنم ؟؟؟اصلا مگه سواد نداري خوب روشو بخون
با شک وترديد زل زدم به بسته .اسمش نرمال بود ولي بازم ..........................
_اصلا نميخواد بخوري بده به من ...تقصير منه که ميخوام به تو خوبي کنم .........
قبل از اينکه بسته رو برداره دست انداختم وخودم برش داشتم ودو تا رو باهم انداختم بالا وبا بقيهءچاييم که يخ کرده بود فرستادمش پائين .
درد پام امونمو بريده بود وگرنه عمرا به چيزي که داريوش اونم تو اين موقعيت اورده بود لب ميزدم .
فقط يه سوال ...از کجا فکر منو ميخونه نکنه ؟؟نکنه يه قدرت ماوراءالطبيعه داره واي حالا من چيکار کنم
_صبحانتو تموم کن وبيا تو پذيرايي... باهات حرف دارم .
حرف ؟؟؟چه حرفي ؟؟؟؟مگه با چيزايي که ديروز بار من کرد حرفي هم مونده؟؟؟
با سلام وصلوات وکلي نذر ونياز رفتم تو پذيرايي و با فاصله ازش نشستم .
نکنه ميخواد منو بيرون کنه ؟؟؟نکنه ميخواد بگه ديگه نگهم نميداره ؟؟
واي اگه منو بيرون بندازه کجا برم ؟؟با اون شرایطی که جلوی پام گذاشته بدون پول وجايي براي زندگی نمیدونستم چه آینده ای پیش رومه ..
مردد بود انگار که يه حرفي پشت دندوناش گير کرده وميخواد بگه ولي بازم دست دست ميکرد .
چشمامو ريز کردم که شايد از روي حالت هاش بفهمم چي ميخواد بگه ..........ااااااااه حرف بزن دیگه ...جونم اومد تو دهنم
_بابت اتفاق ديشب متاسفم شديدا تحت فشا ر بودم وخوب ،،،،،،،،،،،،،،
_کس ديگه اي هم نبود که سرش خالي کنم .حال عادي نداشتم ....اميدوارم درک کني ......
يه مکثي کردو با يه نيم نگاه ادامه داد؛؛
ولي جداي از ديشب مطمئن باش که به هيچ عنوان... ديگه بهت نزديک نميشم .
بعدم يه خندهءمزورانه کردو ادامه داد .................
به هر حال تو کلفت اين خونه اي و اصلا در شان من نيست که بخوام با کسي مثل تو رابطه داشته باشم .
فکر ميکنم ديشب براثر اتفاقي که افتاد جو گير شدم وفکر کردم که چه لقمه اي هستي ولي الان ،،،،،،،،،،،
خوب تو واقعا لياقت رابطه داشتن بامنو نداري ........
اينا رو گفتم که يه موقع فکر نکني چه تحفه اي هستي وبه خودت غرّه بشي .
از کار ديشبت که زدي همه چيزو شکستي هم ميگذرم .
ولي بار اخرت باشه تو خونهءمن همچين غلطايي رو ميکني .شير فهم شد.......
يه نفس اسوده کشيدم انگار خدا جواب دعاها موداد
اخ خدا چاکرتم به مولا کاري به کارم نداره .
باسر تائيد کردم و اقا هم بعد ازکلي نطق، دفتر دستکشو جمع کردومن وباخونه تنها گذاشت .
يه هفته در سکوت محض داريوش واشفتگي من گذشت
درسته که تو حرفاش گفته بود بهم نزديک نميشه ولي اينکه ميگفت من لياقت رابطه داشتن باهاش روندارم برام کلي زور داشت .
يعني چي که من يه کلفتم واصلا درشانش نيستم .
اعصابم بهم ريخته بود. نه اينکه حالاعاشق چشم وابروش بودم ؟؟؟؟
حالا درسته که تا حدودي دلم باهاش کنار اومده بود ولي ديگه همچينم هرزه نشده بودم که بخوام با همچين کسي رابطه داشته باشم .
واقعا باخودش چه فکري کرده بود ؟؟؟
اون شب يه اتفاق بود ،يه حادثه ،
من خسته ونااميد بودم وداريوش تنها پناهم بود
دوست داشتم که درآغوشم بگيره وبهم دلداري بده ولي، ،،،،،،،،،،،،،،،،
اااااااااااااه داريوش از دست تو ،که ديونه شدم .
شنبهءهفته بعد دو به شک بودم که ميتونم فردا بيرون برم يانه ؟
با کلي ترس ولرز براش نوشتم ،
_فردا خونه بمونم يا ميتونم برم بيرون ؟
يه نگاه جدي بهم کردو گفت
_چه واجبه بري بيرون؟؟ نکنه قرار داري ؟؟؟؟
ازاون شب نيش حرفاي داريوش هميشگي شده بود
با خامي فکرميکردم از حرفاش ناراحته ولي باکمال پرروئي هنوز اعتقاد داشت که تقصير کار،من وکارايي که انجام دادم بوده که باعث شده اين فکرها به سرشون خطورکنه
باعصبانيت پاشدم اصلا اين بشر لياقت سوال کردن ونداره
مرتيکهءمشنگ ومزخرف و ازخود راضي ،شيطونه ميگه بزنم اون روزنامه روتوحلقش فروکنم .
_بشين سرجات
بدون اينکه بخوام نشستم .
اي لعنت به من که هرکاري ميکنه بازم ازش حساب ميبرم .
_به من نگاه کن مريم .
زل زدم تو چشماش .ناراحت بود ،،،،،،،،،،،،،،غصه از چشماش ميباريد
_فردا خودم مي برمت بيرون هرجا که بخواي. اينجوري تنها رفتن ..اونم تو همچين روزاييي درست نيست .
برق خوشحالي تو چشمام جهيد .
اولين بار بود که هم چين پيشنهادي ميداد ...اخ جون قرار بود منو ببر ه بيرون .
اونقدر زوق کردم که ميخواستم دست بندازم گردنشو دو تا ماچ از اون لپاش کنم .
انگار که فهميد چقدر خوشحال شدم .
_برو بخواب فردا ناهاربيرونيم.
اون يکشنبه قشنگترين يکشنبهءاون مدت شد
ناهار منو برد بيرون وبعدم يه پياده روي دونفره توپارک. وقتي رسيدم خونه از تاثير اون روز لپام گل انداخته بود .
نه اينکه فکر کني منوبه يه شام رومانتيک بردومثل فيلما صندلي روبرام عقب بکشه وبگه عزيزم چي ميخوري ؟
نه... مدل داريوش اين نبود ...همين که قبول کرده بود منم حق دارم بيرون برم ويکم تفريح کنم برام کلي ارزش داشت
بااون همه تيکه اي که بارم ميکرد اصلا فکرشو نميکردم که بخواد با من بيرون بياد ومنو ببره به رستورن
اونقدر از تمدن به دور بودم که با چشم غرهءداريوش دست از ديد زدن مردم کشيدم
خوب چي کار کنم چند ماه بود از عالم وادم به دور بودم
سرميز که نشستيم مثل يه مرد امل قديمي خودش سفارش غذا داد
حالا خداروشکر منو به رستوران ايراني برده بود وغذا باقالي پلو باگوشت سفارش داده بود .
که عاشقش بودم انگارعلم غيب داشت ...شايدم منو خوب ميشناخت هر چي که بود خيلي وقت بود باقالي پلو به اون خوش رنگ ورويي نخورده بودم
چه روزي بود اون روز اون نهار خوشمزه ترين نهاري بود که تا حالا خوره بودم .خيلي بهم چسبيد
ازکتفو کول افتادم ...خريدا رو گذاشتم دم درو کليدو تو قفل چرخوندم .
خونه تقريبا تاريک شده بود برق وزدم آپارتمان روشن شد .
خريدا روکشون کشون بردم دم اشپزخونه ميخواستم سوپ بزارم
داريونش دو سه روزي بود که حال ندار بود ومدام سرفه ميکرد
به سمت آشپزخونه رفتم که پام به يه قاشق خورد و روي زمين سر خورد.
برق آشپزخونه رو زدم ........... داريوش !!
داريوش روي زمين افتاده بود ودور دستش پر خون بود ويه ليوان شکسته تموم زمين رو پرکرده بود .
چرا اينجوري شده ؟؟
رفتم سمتش و برش گردوندم .تموم صورتش سرخ وخيس از عرق بود.
حالا بايد چي کار کنم ؟؟
هول شده بودم وعقلم به چيزي قد نميداد .مدام باخودم تکرار ميکردم چي کارکنم ؟؟؟
چي کار کنم؟؟؟
هي به خودم مي گفتم مريم فکر کن ،فکر کن، از کي کمک بگيري؟
همسايه ها !نه من که کسي رو نميشناسم .
دوستاش !آخه من که شماره هاشونو ندارم .
باصداي زنگ موبايل انگار که يه معجزه شده باشه مثل فنر از جا پريدم .
آره خودشه ،تلفن !روي ميز کامپيوترش بود.
دکمهءسبزگوشي رو زدم واومدم حرف بزنم که تازه يادم اومد نميتونم چيزي بگم .
صداي اونور خط ميگفت؛
_داريوش ، منم علي،،،،،،،،،،،، داريوش ميشنوي؟ صدات نمي ياد!!!!!!!! کجايي پسر نيم ساعت پائين منتظرم .صدات نميياد الو،الو.................
قطع شد .
بدون اينکه بدونم علي کي هست وچکارست ،تو گوشي نوشتم ؛
_داريوش حالش بده،لطفا کمک کنيد.
وفرستادم براي آخرين شماره .
تو اين فاصله يه دستمال دور دست خونيه داريوش بستم و کشون کشون آوردمش تو پذيرايي .
اونقدر داغ بود که احساس مي کردم يه کوره رو بغل کردم.
گذاشتمش رو فرش وسط پذيرايي و دوئيدم تو آشپزخونه .
بايد يه جوري تبشو پائين مي اوردم .
تيکه هاي يخ و تو پلاستيک ريختم و گذاشتم رو پيشونيش .
اونقدر تو حال خودم بودم که صداي زنگ شيش متر منو پروند .
صداي يه مرد مي اومد که ميگفت ؛
_داريوش ،داريوش ،علي ام دروبازکن .
پريدم ودر باز کردم .مرد باديدن من جا خورد وبه انگليسي گفت ؛
oh...........I ,m very sorry .I think…....
بهش اجازهءادامهءحرفو ندادم وآستين کوتشو کشيدم و آوردم تو پذيرايي .
مرد که هنوز از عکس العمل من تعجب کرده بود وبا نگراني زل زده بود به حرکات من ،باديدن داريوش توي پذيرايي به خودش اومد .
_اين داريوشه .چرا اينجوري شده ؟
هواسش نبود که به ايراني داره ازم سوال ميکنه .
نوشتم ؛
_داره تو تب ميسوزه .بايد ببريمش بيمارستان .دستشم احتياج به بخيه داره .
دوباره چشماش متعجب شد،انتظار نداشت حرف نتونم بزنم واز اون ورم ايراني باشم .
رفت سمت داريوشو سعي کرد به زور بلندش کنه .
منم همينجور منگ وگيج بهش نگاه ميکردم و انتظار معجزه ازش داشتم که باصداش به خودم اومدم.
_نکنه ميخواي تاصبح اونجا وايسي .کليد خونه رو با مدارکشو ور دار بيار .بدو آسانسورم بزن بياد.
ديگه نفهميدم چه جوري خودمونو رسونديم بيمارستان.
همينکه گذاشتنش رو برانکارد شروع کردبه تشنج .
ديگه حالمو نمي فهميدم .
اينکه ميديدم تمام بدنش داره ميلرزه وداره از دست ميره ،مخم و از کار انداخته بود .
با اينکه تو اين مدت خيلي اذيتم کرده بودولي ازسنگ که نبودم .بهش حق ميدادم يعني هميشه بهش حق ميدادم .
علي دوست داريوش که ديد حالِ منم دست کمي از داريوش نداره منو به زور از تخت داريوش جداکرد ومجبورم کرد روي صندلي بشينم .
قطره هاي اشک گوله گوله از تو چشمام ميريخت.
تودلم از خدا ميخواستم نجاتش بده .
داريوش گناه داشت ،بيچاره تا به خودش اومد مادرو پدرشو از دست داد وبعد از يه مدتم تنها خواهرشو .
حالم زياد تعريفي نداشت .از صبح چيزي نخورده بودم ورو به موت بودم .
علي بايه آبميوه تودستش پيشم نشست
_بيا بخور .رنگ وروت زرد شده .فکر کنم فشارت افتاده .
اونقدر حالم بد بود که بدون تعارف گرفتم ويه سره سرکشيدم .
بعد از ده دقيقه تازه حالم سرجا اومدو ياد داريوش افتادم .
بلند شدم برم که دستمو گرفت وگفت ؛
_ نگرانش نباش .دکتر بالاي سرشه . گفت که از اون حالت تشنج در اومده .بهتره به فکر خودتم باشي، حالت زياد خوب نيست ..
دوباره نشستم ويه نگاه به دستش که مچ دستمو گرفته بود انداختم .زود دستشو کشيد.
علی چشمای زیبایی داشت چشمای یه پسر ایرانی ازداریوش بلندتروپرتربود
کلا از داریوش سر تر بودواون جذبه ای رو که تو وجود داریوش ادمو میترسوند، نداشت
ادم مهربونی به نظر میرسید چون وقتی که کنارش بودم انگار نه انگار که همش یه ساعته دیدمش
_اسمت چيه ؟
_نوشتم ؛مريم .
يه نگاه به ورق کردو گفت ؛
_با داريوش زندگي ميکني ؟
با سرتاييد کردم.
_خواهرش که نيستي ،چون ميگفت يه خواهر داشته که فوت کرده .
نامزد يا زنشم نيستي .چون هم حلقه نداره وهم به من که رفيق صميميش هستم ميگفت .پس شايد ..............
يه نگاه به من کرد وادامه داد؛
_شايد دست دخترشي ......
تا اين حرف زد پقي زدم زير خنده .
واقعا فرض کنيد با اين اخلاق داريوش ،دوست دخترشم باشم ديگه حتما روزي يه بار با ترکه ازم پذيرايي ميکرد.
با سر به معني نه اشاره کردم .
از خنده ام تعجب کرده بود چون دو به شک به من نگاه ميکرد.
_پس تو کي هستي ؟
نوشتم ؛
_يه دوست يا فاميل هر چي که مي خواي اسمشو بذار.
_چند سالته ؟
نوشتم ؛بيست .
اينجا اومدي درس بخوني ؟
نوشتم ؛نه ولي ايران دانشجوي رشتهءاقتصاد بودم.
_چند وقته اينجايي ؟چرا من تا حالا نديده بودمت .
احساس کردم بيش از حد دارم بهش اطلاعات ميدم .
شايد داريوش دوست نداشته باشه کسي راجع به رابطمون بدونه .
بدون جواب دادن نوشتم ؛
_ميري بپرسي حال داريوش چه طوره ؟
با يه نگاه فهميد نمي خوام جوابشو بدم
_باشه ،تو همين جا بشين تا من بيام.
نوشتم ؛نه منم ميام .
حال داريوش بهتر بود واين از صداي نفسهاي آرومش معلوم بود .
بالا سرش نشستم وزل زدم به صورتش ...........
حال داريوش بهتر بود واين از صداي نفسهاي آرومش معلوم بود .
بالا سرش نشستم وزل زدم به صورتش .
داريوش مرد خيلي خوبي بو د ...خيلي خوب .
از اون مردايي متعهد ،که کافي بود پاي چيزي رو امضاءکنن يا يه قولي رو بهت بدن .
اونوقت بود که اگه شاهرگشم ميزدي بازم پاي حرفش می موند.
دلم واسش ميسوخت ميدونم اينو ده هزار بارگفتم ولي بازم ميگم .
اگه دنيا زنده بود حتما تا حالا داريوش هم ازدواج کرده بود .
چند بار از دنيا شنيده بودم که داريوش بهش گفته بود ،عاشق يه دخترست وبعداز عروسي دنيا ،داريوشم ميره خواستگاري دختره .
اون موقع پيش خودم فکر ميکردم اون دختري که داريوش عاشقش شده چه جور دختريه ؟
يعني اونم داريوش ودوست داره؟؟؟؟معلوم نيست .
حالا بعداز اينهمه اتفاقي که افتاده ،
دنيا مرده ومحمد تنها شده ومنم شدم يه کلفت و داريوشم شده يه مرد مجرد وبيمار که مرگ دنيا روهنوزنتونسته فراموش کنه .
من واقعا وازصميم قلب دوست داشتم داريوش خوشحال وشاد باشه .
شايد بگي همينه که اينقدر تو سري خوري ...ولي اين واقعا آرزوي من بود ...اگه باشکنجهءمن خوشحال ميشد،عيب نداره ،بذار بشه.
من تو اين چند وقته اونقدر باهاش آشنا شدم که مي دونم اون فقط داره زجر ميکشه .
ميخواد يه جوري زندگيشو بگذرونه وگرنه اين زندگي ،زندگي اي نبود که يه آدم درست وحسابي داشته باشه .
کارو کارو کار تمام زندگي داريوش شده بود .
کم کم احساس مي کردم ترسم ازش ريخته وحالا دوست دارم بعداز اين ماجراها بچسبه به زندگيش.
دوستش داشتم، نه خيلي زياد ولي به بودنش عادت کرده بودم.شايد جاي خالي محمدوبرام پرميکردوووووشايدم ،،،،،،،نميدونم .....
چشماشو بازکرد وچنان باگيجي منو نگاه کرد که انگار تو عمرش منو نديده .
بابي حالي پرسيد؛
_چي شده ؟
قبل از اينکه بخوام بنويسم علي از پشت سرم گفت ؛
_تشنج کردي آورديمت بيمارستان .
ا ِااِااااِاا، اين کجا بود ؟کي اومد ؟
_تو از کجا فهميدي ؟
_زنگ زدم به موبايلت مريم خانم جواب داد ولي چون هيچي نگفت فکر کردم صدام بهت نميرسه .
قطع کردم که همون موقع مريم خانم مسيج داد که حالت بده .حالا بگو ببينم پهلون حالت چطوره ؟خوب مارو ترسوندي .!!!!
اخمهاي داريوش تو هم رفته بود شايد ازاينکه علي رو خبرکرده بودم ناراحت بود خوب به من چه !
اگه نمي گفتم که تا حالا صد دفعه مرگ مغزي شده بود .
علي رفت سراغ کاراي ترخيص ومن موندم وداريوش بي حال وتا حدي شاکي...........
_چرا بهش گفتي ؟
نوشتم ؛خوب دست تنها چي کار ميکردم ؟داشتي تو تب ميسوختي .انتظار نداشتي که همون جوري ولت کنم !
_چراکه نه !ازدستم راحت ميشدي و ميرفتي پيش داداش جونت .
گور باباي داريوش .من که ميدونم ميخواستي آبروي منو پيش علي ببري ..
اون شريک کاريمه دلم نمي خواد سراززندگيم دربياره .
اگه ميخواستي ميتونستي زنگ بزني به اورژانس
اون قد ر از دستش شاکي بودم که ميخواستم مخشو بکوبم به ديوار
.از روي صندلي بلند شدم و رفتم بيرون .حالا که به من احتياجي نداره منم کاري نميکنم .
بي معرفت يه تشکر خشک وخاليم نکرد.
اومدم بيرون وايستادم تا علي بياد .
باکمکش داروهاروگرفتيم و برديمش خونه .
تا وقتي علي بره خودموتو آشپزخونه با پختن سوپ وبا جمع کردن خورده شيشه ها مشغول کردم.
گذاشتم سوپ جابيفته وخودمم پريدم تو حموم .
نمي خواستم بيخود دور و ورش بپلکم .
بعد از يه ساعت که موهامو خشک کردم واطاق ومرتب کردم.رفتم سراغ سوپ.
جا افتاده بود، ورميشل و سبزي سوپ و آبليموي تازه هم توش ريختم وگذاشتم يه ربع ديگه هم بپزه.
داريوش تو همون پذيرايي روي مبل خوابيده بود .
يه کاسه سوپ ريختم و براش بردم
اونقدر حال ندار ومريض بود که دلم واسش کباب شد.
بيچاره بايد الان زن وزندگي درست وحسابي داشته باشه وبابچه هاي خواهرش خوش بگذرونه ،ولي اينجا تک وتنها افتاده .
سوپ و به هرزحمتي بود ريختم تو حلقومش .............
عين بچه هاي دوساله شده بود.بعدم به زور قرصاشودادم وخلاص.
تواين چند روز ظهر به ظهر علي به داريوش سر مي زد وگزارش کار مي دادبا اينکه باهم شريک بودن ولي همه چيزرو دقيق بهش توضيح ميداد.
نمي دونم چه سرّيه که تا علي زنگ خونه رو ميزد ،داريوش منو ميفرستاد تو اطاق .
روز اولي که اومده بود عيادت داريوش ،
سيني چايي رو که جلوي داريوش گرفتم ،با اخم وتخم اشاره کرد که برم تو اطاقم .
انگار که من جاشو تنگ کردم يا برده شم .
سراين قضيه ديگه پامو از اطاق بيرون نزاشتم .
روز چهارم يا پنجم بود که علي موقع رفتن به داريوش گفت؛
_ميدونم تو اين چند روزه مريم خانم خونه بوده والکي ميگفتي نيست.
ولي اين رسم رفاقت نيست... مثلا تو آمريکا که مهد آزادي واستقلال زندگي ميکني .يه جوري برخورد ميکني که انگار من هيز وبي چشم و روام که مريم خانم وقائم ميکني .
از فردام بهت زنگ ميزنم ،تا هم تو ،هم مريم خانم راحت باشيد.
وبا ناراحتي رفت .
تو اون لحظه فکر ميکردم از کجا فهميد که من خونه ام ؟
چون هر بار که مي اومد ميرفتم دم پنجره وزل ميزدم به آسمون آبي بالاي سرم تا بره .
بعداز چند روز حال داريوش بهتر شدو دوباره روال زندگيشو ازسرگرفت ولي با اين تفاوت که ......؟؟؟
+++++++++++++
از فرداي روزي که داريوش برگشت سرکاراخلاق داريوش از اين رو به اون رو شد.
خودش صدام کرد وگفت که برام توکلاس زبان اسم نويسي کرده وميتونم از فرداشروع کنم .
هرروز که سرکار ميرفت يه مبلغي رو برام رو کابينت ميزاشت تا هميشه پول تو دست وبالم باشه .
صبحونه وشام وباهم سرميز ميشستيم وبعد ازشامم کمکم ميکرد تا ظرفا رو جمع کنم .
تازه بعضي از وقتا خودش ظرفا روميشست (اين ديگه از عجايب بود ).
کمتر باهام لج ميکردو بيشتر بهم اهميت ميداد .
نميدونم انگار اون داريوشو بردن ويکي ديگه رو جاش اوردن.
تو اين چند ماهه رابطهءمنو داريوش مثل رئيس وکارمند بود اون امر ميکردو من انجام ميدادم .
اون دستور ميداد وکي جرات داشت بگه نههههه .
ولي حالا اصلا اين آدم انگار که از يه کرهءديگه اومده .
حتي منو براي خريد پائيز برد .
برخلاف سري قبل حتي يه دونه لباسم برام انتخاب نکرد ............
برام عجيب بود وشوک زده بهش نگاه ميکردم ......
دست رو هرچي ميزاشتم نه نمي گفت وبدون حرف برش ميداشت.يعني چي؟؟
حتي براي امتحان کردنش ،يه تاپ دو بنده ءنازک و ورادشتم.... نه نگفت ورفت تا حساب کنه .
باخودم فکر کردم رفتارش مثل کسايي که دارن ميميرن ودارن جبران مافات ميکنن .
نکنه داره ميميره ؟نه بابا .
زبونمو گازگرفتم .....................
اونقدر رفتارش عجيب بود که باکلي شک وترديد با خنده نوشتم ؛
_نکنه داري ميري اون دنيا که هر چي ميخوام برام ميخري ؟
با قه قهش خيالم راحت شد حداقل مردني نبود.
حالا فکر نکني با اين کارا که گفتم فاصله ءبين منو داريوش پرشده ها .....نه........... .
هنوزم بعد از شام اون ميرفت به اطاق خودش ومنم به اطاق خودم.
روزهاي يکشنبه هم بعضي وقتها تنها ميرفت بيرون ويه وقتاي منو هم باخودش ميبرد مثلا سیاحت .
ولی اونقدر گیرمیداد این جوری بیا اون جوری بپوش اون کفش پاشنه بلندتونپوش اون تیشرت جذبه رو نپوش .سرت کجه گوشت راسته که از خیر سیاحت میگذشتم
ولی دفعهءبعد که بازم دستور صادر میکرد بریم بیرون باسرمیرفتم.... ازبس که روم زیاده .
بعضي وقتها هم تنهايي ميرفت ومنم چون حوصلهءاخم ونيش وکنايه شونداشتم ميرفتم رو تراس وغرق ميشدم تو گذشته ها وگذشته ها.
خيلي دوست داشتم بدونم کجا ميره ؟
يعني ميره پيش دوستاش يا ميره پيش کسائيکه بتونه تنهائيشو با اونا پرکنه .
بالا خره اونم يه مرد بود ومسلما احتياج داشت که يه نفر وکنار خودش داشته باشه .
برنامه ءروزاي شنبه به کل حذف شده بود وديگه حتي مهمونيم نميگرفت وبه مشروبم لب نميزد.
تلفن واينترنتم آزاد شده بود وکلاس زبانم به راه بود .
برام وقت دکتر گرفته بود وبراي گفتار درماني منوميبرد.
یا للعجب داریوش مریخی شده بود
تنها چيزي که اين وسط تغييرنکرده بود شرط داريوش بود
(به هيچ عنوان نبايد محمد بفهمه که زنده اي .مطمئن باش اگه بفهمم کاري کردي اخلاقم صد برابر بدتر ازسابق ميشه.)
منم که بعد از چند ماه زندگي تو قفس اين چيزا برام آخر آرامش وراحتي بود ريسک نمي کردم که برم سراغ محمد .
قاعدتا تا حالا به نبودن من عادت کرده وتقريبا منو از ياد برده .
دوماه از مريضي داريوش ميگذشت و هفت ماه از روزي که منو دزديده بود .
از جاويد خبرنداشتم .
روزاي اول به داريوش زنگ ميزدو اونم بدون اينکه من بفهمم باهاش حرف ميزد ولي يه چند وقتي بود که ديگه ازش خبري نبود انگار اونم برگشته بود سرزندگي خودش .
هرچي ميگذشت داريوش ساکت ترو منزوي ترميشدومن هرروز حالم بهتر از قبل ميشد .
زندگي داريوش شده بود کاروکارو کار....
ازخونه بيرون نميرفت ..جزمواقعي که کارداشت .
روزهاي يکشنبه هم از صبح تاشب بيرون بود ومنم طبق روال هرهفته از صبح تا غروب زل ميزدم به مردم .
روحيه ام خيلي بهتر شده بود ولي هنوز گوشه گيرومنزوي بودم وتو کلاس با هيچ کس قاطي نميشدم .
========================
ازکلاس زبان برميگشتم دلم بدجوري هواي محمدو کرده بود
نزديکاي ابان ايران بود
دوسه باري از تو راه به محمد زنگ زده بودم
ناجور هواي اغوششو کرده بودم
يادمه پارسال خونه رو ریخته بودیم برای بنایی ودنيا هم اومده بود کمک من..... چقدر اون روز اب بازي کرديم واز سروکول هم بالا رفتيم .
انگار که يه قرنه گذشته .از همون جا بود که دوزاريم افتاد دل محمد بيچاره پيش دنيا مونده .
پاهام ناخوداگاه دم باجهءتلفن وايستاد
بااينکه بارسومم بود بازم ترس داشتم
نزديک خونه بود ونميتونستم از جاي ديگه هم تماس بگيرم چون اگه دير ميرسيدم --------------
داريوش..... الههءغيرت.........
......واي حتي تصورشم تنمو ميلرزوند..................
بادستو پاي لرزون کارتو کشيدم وشماره رو گرفتم
کاش خونه باشه فکر کنم الان خواب باشه
صداي بله گفتن محمد پيچيد .
_بله..........
حوصله نداشت وخواب الود بود .
_مگه مرض داري يالالي که حرف نميزني؟؟
اره لال م محمد جان... اگه ميتونستم از ته دلم فدات ميشدم
ولي حيف که عاجزم ...................
چند تا دري وري وفحش ناموسي دادو قطع کرد
يه لبخند محو رو گوشه ءلبم اومد
پسرهءبي تربيت هنوزم که هنوزه ياد نگرفته چفت دهنشو ببنده .
لبخندم محو شد.... مگه ديگه کسي هم مونده که بخاطرش مراقب حرف زدنش باشه!!
نگاهم به گوشي تلفن تو دستم بود وفکرم تو گذشته هاي شاد
واقعا خوشبختي جلوي روي ادمه وما انسانها مدام به دنبال اون ميدوئيم دريغ از اينکه اگه دستت رو دراز کني شادي تو مشتته
باصداي يه زن به خودم اومدم .................واي ديرم شد .......داريوش
نميدونم چه جوري خودمو به خونه رسوندم
نيم ساعت بعد دم خونه بودم
کليد انداختم وبالرز رفتم تو.............
واي داريوشه
چنان عصباني بود که اشهدموخوندم
باچشماي خوني زل زده بود به من .
_تا حالا کجابودي ؟؟؟
صداش بيش از حد اروم بود
چرا اينقدر ارومه ؟؟؟؟؟
_مريم -------- کجا----------- بودي ؟؟
ميدونست ...........يه حسي بهم ميگفت ميدونه...........
اخه از کجا ؟؟؟؟؟من که خودمم تا يه ساعت پيش قصدنداشتم به محمد زنگ بزنم .
واي چي بهش بگم ؟؟؟؟
خيز برداشت به سمتمو کيفمو از رودوشم کشيد
جيغي کشيدم وپشت مبل سنگر گرفتم .
تواين جورموقعها به خودم فحش ميدم که چرا نميتونم دوکلوم ناقابل بنالم تا حداقل اروم تر شه .
_مريم -------مريم --------مريم---- کجا داري درميري ؟؟؟
فکر ميکني ميتوني فرارکني ؟؟
بازم سعي کردم که به سمت اطاقم برم
وسط راه پريدو بازومو گرفت
هر دوباهم افتاديم کف پذيرايي
هنوز از شدت ضربه گيج بودم که برم گردوندو دستشو گذاشت رو گلوم
نعره زد؛
_پرسيدم کجابودي؟؟؟؟ داشتي به اون داداش نامردت زنگ ميزدي ؟؟؟اره ؟؟؟؟
نفسم داشت ميرفت
باسر تائيد کردم
نفسم
هوا ميخوام
اکسيژن
دارم ميرم اون دنيا
انگار به حال خودش اومد. گردنمو ول کردو از شونه هام گرفت وروپا م کرد .
هواي تازه بهم رسيد... واقعا داشتم تموم ميکردم
سرفه هام تموم نشدني بود
شونه هامو گرفت وپرتم کرد تو اطاق .
فریاد زد،
_ بهت گفته بودم -----------گفته بودم که حق نداري با محمد رابطه داشته باشي.
گفتم يا نگفتنم؟؟؟؟
باسرتائيدکردم
گُرگرفت
_پس چرا گوش ندادي؟؟؟؟ مگه باهات اتمام حجت نکرده بودم ؟؟؟؟
بهت گفته بودم؟؟؟؟ نگفته بودم؟؟
نگفته بودم اخلاقم برميگرده؟؟؟ نگفته بودم پدرتو درمييارم ؟؟؟؟؟
_پس چرا سرخود کار خودتو کردي؟ لعنتي.. ميخواي منو بجزوني؟ میخواي روحرف من حرف بزني؟
ميخواي پشيمونم کني که چرا بهت ازادي دادم ؟؟
اي لعنت به من ،
به دل سادهءمن،
گفتم حواسش هست ...به حرفم گوش ميده
باخودم گفتم، بزار باهاش راه بيام که مثل زندانيا نباشه وليييي
مطالب مشابه :
رمان عاشقانه
رمان عاشقانه - نیست با الفاظ عاشقانه صداشون تواین چندینو چند سالی که با هم
معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول
معرفی رمان رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _چند کیلو
رمان مستی برای شراب گران قیمت
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم .
رمان وسوسه
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم
رمان قرار نبود
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
رمان وسوسه
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چشممو بستم كه كمي اروم بشم تو اين چند ماهه
رمان دنيا پس از دنيا
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند دقيقه گذشت نميدونم ولي سنگيني نگاهشو نفسهاي عميقشو
برچسب :
معرفی چند رمان عاشقانه