رمان نیکیتا (1)
فصل اول :
آسمان صبح دلگیر و تاریک است ....
چشمان خواب آلودم به پنجره نیمه باز اتاق است....چه سوز سردی....چه ترس عجیبی....
از عشق هم می توان ترسید؟!
هنوز جای بوسه اش را روی لب های خشکم حس می کنم...نیکا به آغوشم پناه آورده بود....امشب نیز به دیدارم آمده بود....
نگاهم را دوباره به پنجره انداختم....موقعی که خوابیدم باز نبود....این را مطمئنم....مطمئنم....
فکر و خیال نیست....برگشت نیکا فکر و خیال نیست....بوی عطر دلنوازی که به لباسش زده بود تمام بستر را پر کرده است ....اکنون کجاست...؟
نگاهم هنوز به پنجره است....همچنان سرد است.....هم چنان ترسیده ام....
دیوانه شده ام؟!
نگاهم به قرص های قرمز رنگی که کف اتاق پخش شده می افتد ....
دکترم معتقد است که دارم عقلم را از دست می دهم....ولی من باور ندارم....مگر میشود بیمار باشی و باور نداشته باشی؟
مثل روزهای دیگر ، با هیجان از تخت خواب بیرون رفتم ، باید فیلم دوربین مداربسته اتاق را بررسی می کردم ،باید به همه ثابت می کردم که خواب نمی بینم.... نگاه منتظرم را به خودم دوختم....
خودم که در فیلم بودم....
روی تخت خواب دراز کشیده بودم ....در جایم کمی این ور و آن ور شده بودم و بعد تا چند ساعت همانطور به یک سمت چرخیده بودم....
فیلم را جلو زدم....در قسمت ساعت سه صبح دوباره پخش را شروع کردم....لبخند می زدم....درون فیلم غرق خوشی بودم....ساعت ها جلو رفتند....چهار صبح....پنج صبح....شش صبح....
هیچ زنی در اتاقم نیامد....نیکا نیامد....یعنی خواب دیده بودم که در آغوشش گرفته بودم؟
چرا با وجود این فیلم ها باز امیدوار بودم که وجود نیکا در این اتاق حقیقت داشته باشد؟....چرا؟ چرا هنوز مرگش را باور ندارم وقتی خودم در آتش سوختن وجود زیبایش را دیدم....وقتی خودم خاکسترش را از گوشه و کنار بدنه له شده ماشین جمع کردم؟ وقتی بوی بدن سوخته اش را در هوایی که مسموم به مرگ بود استشمام کردم؟
دوباره فیلم را به عقب برگرداندم....ساعت سه صبح....لبخند همیشگی....
هر شب در یک ساعت خاص اتفاق می افتاد....همیشه آن لبخند در همین ساعت روی چهره ام نقش می بست...
خواب می دیدم؟
چطور هر شب در یک ساعت خاص خواب نیکا را می دیدم؟
نگاهم به حلقه نامزدی که در دستم بود افتاد....
فکر می کردم که نیکا را فراموش کرده ام....فکر می کردم که تمام خاطراتش در آن آتش ، رنج آور سوخت...
اشتباه می کردم....اشتباه می کردم که می شود نیکا را فراموش کرد...تمام مدت داشتم خودم را گول می زدم...
چگونه می توانم به مارال بگویم که دوستش دارم وقتی هنوز در خواب و خیال با نیکا عشق بازی می کنم؟
باید سعی کنم قرص هایم را بخورم....
این در فکرم گذشت...نگاهم به قرص های قرمزی که در کف اتاق پخش بود افتاد....دیشب به قدری از جلسه سوم با دکترم عصبانی بودم که وقتی به منزل رسیدم ناخودآگاه قرص ها را با یک حرکت روی زمین پخش کردم.
دکتر معتقد بود دارم فشار عصبی زیادی رو تحمل می کنم....می گفت هنوز مرگ نیکا را باور نکرده ام...
دکتر راست می گفت؟....خودم بهتراز هر کسی می دانم که راست می گفت....دکتر هم اگر جای من بود عاشقانه به نیکا فکر می کرد....من نیکا را زمانی به دست آوردم که کسی نبودم....جایگاه خاصی نداشتم....آرزوهای بلندی نداشتم....یک دانشجوی ساده بودم که در رشته رباتیک فعالیت می کرد....نیکا ناگهان به زندگی من وارد شد...زمانی که به یک حامی نیاز داشتم سرنوشت او را سر راهم قرار داد....
باید با سرنوشت جدالی تازه شروع کنم....من می خواهم نیکا را به دنیا برگردانم....به آغوشم برگردانم....من قادرم به رویای شبانه ام ، لباس واقعیت بپوشانم...تا دیگر با باز شدن پلک هایم صورت زیبا و ماه گونه اش از مقابل دیدگانم نرود...تا همه چیز با طلوع خورشید از ذهنم محو نشود....
نیکا باید دوباره زنده شود....من دیوانه نیستم....این فقط یک جدال با سرنوشت است....سرنوشتی که نیکا را از من گرفت...
جدال با سرنوشت...
هر روز با همین فکر آماده می شدم تا به موسسه بروم و امروز باید کارم را پیش می بردم...
بیش از این صبر کردن مرا دیوانه تر می کرد پس باید معطل نمی کردم...باید امروز به پروژه نیکیتا می رسیدم...
بلند شدم و با موسسه رباتیک هوش برتر تماس گرفتم ، آقای قدیری بود که به تلفن پاسخ داد ، گفتم که بخاطر کسالت نمی توانم امروز به موسسه بیایم و خواهش کردم آن روز را برایم مرخصی رد کند.
وقتی فکرم بابت موسسه راحت شد ، به سمت اتاق پشتی که محل کارم هم می شد رفتم .
وسایل اتاق پشتی را خیلی وقت پیش بیرون برده بودم ....خیلی وقت پیش....همان زمانی که نیکا را ازدست دادم...
حالا از اتاق پشتی که دوازده متر بود و یک تخت دو نفره در آن ، خلوت شبهایم را پر می کرد ....خاطره ها پر کشیده بودند در این اتاق دیگر جریانی از زندگی وجود نداشت فقط سیم بود و برد و مدار و خازن... و بجای آن همه وسایل تزئینی ،فقط یک میز بزرگ و فلزی ، قفسه هایی مملو از برد و مدار الکتریکی ، یک وایت برد کوچک که به دیوار نصب بود و مجموعه ای از بافت های سیلیکونی که زیر کانال کولر جای سازی شده بود ، باقی مانده بود...
در واقع یک اتاق کار کوچک بود...
همیشه وقتی وارد اتاق کار می شدم ، احساس می کردم دو چشم نامرئی در حال نگاه کردنم هستند...از آن نگاه که همیشه دنبالم بود می ترسیدم...آیا درست بود کسی را که از پیشم رفته بود دوباره به دنیا بازگردانم؟
به سمت در رفتم و به نامعلومی اش نگریستم ...به آن مجموعه آهنی...
یک مجموعه آهنی که به زحمت شبیه اسکلت یک انسان می شد ، در فضای خالی پشت در قرار داشت ، آن تکه آهن عجیب الخلقه همان نیکیتا بود...
سه ماه پیش کار رویش را شروع کردم ، اسکلت قسمت پاها و بازو ها دو ماه زمان برد که تکمیل شد ، برای قفسه سینه و شکم یک ماه تلاش کردم ، بی نتیجه بود ولی بازوها را به آن وصل کردم و طوری کنار هم چیدم که شبیه یک موجود دوپا شد....
موجودی که ساخته ام ...سر ندارد....چشم ندارد...دهان ندارد....بینی ندارد...حس ندارد....برنامه حرکتی ندارد...باید روی کدهای برنامه اش کار کنم...باید به سیلیکونی که قرار است روی تمام اسکلتش بکشم حسگر اضافه کنم...دلم می خواهد نیکیتا آنقدر شبیه یک انسان شود که همه با تردید بگویند که او یک ربات است...
تمام سعی ام را کردم که کارها زودتر تمام شود ولی در هر هفته فقط سه روز وقت داشتم که روی ساختار نیکیتا کار کنم ، وقتم به شدت پر بود ، یکی از اعضای اصلی موسسه بودم و فقدانم مشکلات زیادی را بوجود می آورد، اگرچه مارال و بهزاد در نبود من بیشتر مشکلات را رفع می کردند ولی این غیبت های من در محل کار، اگر بیشتر می شد حتما شک مارال را بر می انگیخت ، دلم نمی خواست تا نیکیتا تمام نشده است کسی آن را ببیند....
من خالق نیکیتا بودم ....
قصد داشتم چیزی بسازم که مرا از کابوس های شبانه ام رها سازد...آن چیز باید آنقدر شبیه نیکا می شد که مرا از این بحران نجات می داد...
اسکلت سنگین آهنی اش را روی تخته چرخ داری گذاشتم و به سمت میز کار حمل کردم ، چقدر این اتاق تاریک بود...
نگاهم به لامپ سیاه شده که از سقف آویزان بود افتاد....هفته پیش بود که لامپ سوخت...هنگام زدن کلید ، جرقه ای کوتاه درخشید و بعد سیاهی....
در تمام این یک هفته این اتاق تاریک بود...یک هفته ی تاریک....
از کمد وسایل تجهیزات ، لامپ جدیدی برداشتم و به کمک چهار پایه به تعویض لامپ پرداختم...
لامپ سوخته را در سطل زباله انداختم و اینبار با احتیاط کلید روشنایی را فشردم...لامپ روشن شد...اتاق روشن شد....یک هفته روشن در پیش بود...
به ساعت مچی ام نگریستم...یک ساعت از روز هدر رفته بود...باید برای ثانیه ها احترام قائل می شدم...
دفتر یاداشت های کاری ام را باز کردم ، خودکار به دست گرفتم و تاریخ امروز را یادداشت کردم ، قبل از اینکه چیزی بنویسم نگاهی به بدن آهنی نیکیتا انداختم، آهی کشیدم و شروع به نوشتن جزئیات کاری پروژه کردم :
شاید پوست به نوعی زیبایی بدن محسوب شود،اما برای روبات های انسان نما این روکش گوشتی کارکردی بیش از زیبایی دارد و برای قبولشان در اجتماع ضروری است....
پوست باعث میشود تا از برخورد و تصادم روبات ها با افراد و اشیا جلوگیری شود....
طرح پوستی که می خواهم روی روبات شماره 1074 بکشم شامل حسگرهای حساس به فشار متغیر هست که هدفشان برقراری ارتباط با دنیای بیرون است...
این پوست باید انعطاف پذیر باشد ، باید بتواند حتی نوری که از محیط بر رویش می تابد را حس کند و تشخیص دهد ....
پروژه پیچیده و زمان بری است ولی من باید موفق شوم...
این پوست از صفحات مدار چاپی انعطاف پذیر و مثلثی شکل تشکیل شده که به عنوان حسگر عمل می کنند و بیشتر قسمت های بدن را پوشش می دهند.
هر ضلع مثلث سه سانتی متر است که شامل دوازده خازن با اتصالات مسی است.بین این صفحات و لایه خارجی (لاکرا)که باعث ایجاد اتصال فلزی بالای هر اتصال مسی می شود،یک لایه لاستیک سیلیکونی وجود دارد.لایه لاکرا و مدارهای انعطاف پذیر،دو طرف ِخازن های حسی-فشاری پوست را تشکیل می دهند.این مسئله باعث می شود که دوازده پیکسل محرک های حسی در هر مثلث، ایجاد احساس کنند و این میزان دقت برای تشخیص مواردی مثل گرفتن بازوی روبات توسط یک دست،کافی است.
قصد دارم یک لایه پلیمر فیزوالکتریک به نام PVDF به این پوست اضافه کنم. مواد ساخته شده این پلیمر را ماه قبل از یک موسسه رباتیک معروف در ژاپن خریداری کردم بوسیله این پلمیر می توانم کاری کنم که ربات 1074 جنس سطوحی که لمس می کند را تشخیص دهد ؛ در حالی که حسگرهای خازنی فشار دقیق را اندازه گیری می کنند،ولتاژی که توسط PVDF در زمان لمس ایجاد شده،نیز می تواند برای اندازه گیری میزان تغییر فشار استفاده شود.
بنا براین زمانی که نیکیتا نوک انگشتانش را بر سطحی می کشد،میزان لرزشی که توسط اصطکاک ایجاد شده،می تواند بیانگر جنس سطح لمس شده باشدو چنین حساسیتی کمک می کند که بداند مثلا برای برداشتن یک بشقاب چینی،چه میزان فشار باید وارد شود.
وقتی کارم روی پوست تمام شود باید روی هوش او کار کنم....
ربات 1074 هر چقدر هم پیشرفته و مدرن باشد بدون سیستم یادگیری فایده ای ندارد و به درد سطل زباله بزرگ موسسه می خورد . از زمان دانشجویی روی چند پروژه ocr پیشرفته و طراحی سیستم های عصبی کار کرده ام و حالابا استفاده از نرم افزاری برپایه تئوری دستور زبان "نوام چامسکی" به ربات حروف الفبا یاد می دهم . باید هوش یادگیری زبان فارسی با الفبای پیچیده ای را که دارد بصورت فشرده به روبات 1074 منتقل شود . روی اعراب ها و آوا ها باید کار کنم....
روی اجزایی که در نقش تارهای صوتی باید عمل کنند...
همه این ها زمانی عملی می شوند که کامپایلر را برای میکروکنترلر ها اجرا کنم.برای میکروکنترلر هیچ چیز دیگری غیر از 0 و 1 معنی ندارد... و شاید هم برای من....
مغز من هم بی شباهت به یک کامپایلر نیست...با این تفاوت که قسمتی از مغزم در هر زمان مشغول فکرکردن به نیکا است....بانوی زیبای قرمز پوش شب های سرد....
نگاهم را از روی برگه یاداشت گرفتم و به روبات 1074 نگریستم...
آیا او قادر بود خاطره نیکا را برای من زنده کند؟
بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد....
حتی خودم هم باور نداشتم موجودی از جنس آهن بتواند احساسی که نیکا در دلم زنده کرده بود را دوباره بوجود بیاورد....
- آه نیکا....عزیزم....چرا منو تنها گذاشتی؟
خودکار را روی دفتر انداختم و از شدت اضطرابی که داشتم پوست لبهایم را با دندان کندم...
می توانستم طمع خون را که با بزاقم مخلوط شده بود ، حس کنم....
نگاهم هنوز به روبات 1074 بود...
صدای تقه ای به در آمد... و لامپ اتاق سوسو زد ...
تقریبا روشن و خاموش می شد ....
نگاهم را به سمت در اتاق برگرداندم ، دستانی سفید و زیبا در حال نمایان شدن بود...
نیکا دوباره آمده بود....برای اولین بار بود که به اتاق کارم می آمد...
در حالیکه یک حریر قرمز به تن داشت و سفیدی سینه اش از زیر یقه دلبری لباسش کاملا مشخص بود ...
با قدمهایی آهسته به سمتم آمد ، توانایی تکان خوردن نداشتم...
محو تماشای جذابیت فریبنده ش بودم ، پشت سرم ایستاد و موهای لخت و بلند خوشبویش را روی صورتم شناور کرد....
از عطرش مست شدم...
با ناخن های بلند و لاک زده اش گردنم را لمس کرد ، خندید...
خنده اش آتشم می زد...همیشه آتشم می زد....همانطور که گریه و جیغش هنگام سوختن ، آتشم زد...
قلبم به تندی می تپید ، دستان نرمش را گرفتم و با پریشانی گفتم :
- بگو که واقعیت داری؟ تو زنده ای مگه نه؟....نیکا به من بگو...
با چشمان سیاه و اغواگرش به من نگریست سپس آرام درون گوشم گفت :
- فکر کردی می تونی منو دوباره بدست بیاری؟...و ....این همونیه که قراره جای منو توی قلبت بگیره؟
و به روبات 1074 خیره شد ، با حسادتی که هرگز در نگاهش ندیده بودم....
من هم به روبات1074 نگریستم ، با خودم گفتم چه چیز این اسکلت آهنی ، نیکای من را رنجانده است؟
بلند شدم و به سمت روبات رفتم ، حتی صورت هم نداشت...
با ناراحتی گفتم : هیشکی نمی تونی جای تو رو بگیره!
و به سمت صندلی ، جایی که نیکا ایستاده بود نگریستم...ولی او دیگر آنجا نبود...گیج شدم...
چشمانم را به زحمت گشودم ، در بدنم درد کوفتگی را حس می کردم ، سرم را از روی میز کار بلند کردم ...
نگاهم به خودکاری که در دست داشتم افتاد...چه وقت خوابم برده بود؟!
نفسم را با اندوه بیرون دادم و زیر نوشته هایم را امضا کردم:
دکتر مسعود پژمان...پروژه نیکیتا.
پایان فصل اول
ادامه دارد....
منبع : forum.98ia.com
مطالب مشابه :
نرم افزار کتابخانه ای پیام مشرق
سوی مدیران سیستم قابل مدیریت نیکا: نرم افزار یک نرم افزاری است که در
نهاد کتابخانهها آمادگی تحویل گرفتن پروژه نرمافزاری را نداشت
لطفا بفرمائید تاکنون در چند کتابخانه عمومی نهاد سیستم نرم افزاری نرم افزار نیکا را
حداقل سیستم مورد نیاز ویندوز 7
نرم افزار هاي نسخه آشنا شدن کاربران با حداقل سیستم سخت افزاری برای اجرای نیکا دانلود
مقاله
هوش مصنوعی نرم افزاری کامپیوتری است ی نیکا لاس بالاچف،در سیستم هایی این است
فروش کوچکترین کامپیوتر پیشرفته Solmate
تست شده با استفاده از نرم افزار cpu-z 1.52. cpu : سیستم مشکلات نرمافزاری، یک شبکه نیکا دانلود
رمان نیکیتا (1)
می نویسم این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار رمان های خودم
ســر آغـاز و پست اول رمــان نیکیتــا
ربات 1074 هر چقدر هم پیشرفته و مدرن باشد بدون سیستم از نرم افزاری نیکا دوباره
عنوان مقاله: درباره بعد اقتصادی نام سال 1392
اینجاست که بحث جنبش نرمافزاری و تحول در علوم انسانی نیز با مدیریت سیستم; ایلر نیکا;
آموزش کاملا تصویری نصب ویندوز se7en به همراه دانلود ويندوز و کرک
نرم افزار هاي اند که ویستا به دلیل سیستم سخت افزاری نسبتا" قوی برای نصب مورد نیکا دانلود
برچسب :
سیستم نرم افزاری نیکا