رمان لبخند خورشید (قسمت دوم)


مهتاب که تازه پی به منظور او برده بود بر حیرتش غلبه کرد، به زور لبخندی زد و در حالی که از ماشین پیاده می شد جواب داد:
- از راهنمائیتون بی نهایت ممنونم. ولی نمی تونم قولی در این مورد بدم!
در ماشین را به آرامی بست و از شیشه ی آن سرش را کمی داخل برد و با صدائی نجوا گونه، انگار بخواهد رازی را فاش کند ادامه داد:
- آخه می دونید، ین مطلبی که شما به اون اشاره کردید، یه جورایی آدمو تحریک می کنه که بفهمه نظر شما تا چه حد می تونه صحت داته باشه! در هر صورت از اینکه منو تا خونه رسوندین ممنونم و باید بگم که ناهار دلچسب و بی نظیری بود. به خصوص که کنار دوست خوب و آینده نگری مثل شما صرف شد. روزتون به خیر و خوشی، جناب آریازند!
مرد جوان درست مانند مجسمه ای سنگی پشت فرمان نشسته بود و از پشت سر، به مهتاب که در نهایت آرامش وارد خانه اش می شد، خیره نگاه می کرد.
مهتاب تازه پا به حیاط گذاشته بود که صدای آذر را شنید:
- معلوم هست کجا می پری؟ منو بگو که فکر می کردم داره جنگ جهانی سوم راه میوفته، ظاهرا قرار داد صلح هم امضا شده و ما خبر نداریم! خوش گذشت؟
- سلام آذر جون، چی واسه خودت تند تند به هم می بافی؟ اگه منظورت آریازند، باید بگم دلت خوشه ها!
کیفش را آویزون کرد به جا رختی و همانطور که هنوز چهره اش زیر مقنعه پنهان بود ادامه داد:
- هر وقت با این مرد هستم، انگار نکیر و منکر اومدن سراغم.
مقنعه را هم آویزان کرد وباز ادامه داد:
- گاهی هم یاد مبصرهای جیغ جیغوی مدرسه تون می افتم که همیشه واسم تعریف می کردی. یادته می گفتی خودا رو بنده نبودن و دائم داشتند اسم بچه های بد رو توی دفترشون می نوشتند و یه عالم علامت ضبدر جلو اسماشون ردیف می کردن؟
آذر خندید. مهتاب که دل پری داشت، خودش را انداخت روی مبل، سیبی برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر ادامه داد:
- به من می گه باید وکیل مجلس بشم، یکی نیست به خودش بگه، مرد حسابی تو چی می گی دیگه! به نظر من دستش می رسید نسل هر چی زنه از روی زمین برمی داشت.
آذر باز هم خندید، کنار مبل روی زمین نشست، دست مهتاب را به دست گرفت و با ملایمت گفت:
- تو چته مهتاب؟ مثل اینکه حسابی حالت رو گرفته! خب اگه نمی تونی باهاش کنار بیای، ولش کن. واسه زینب که نتونست کاری بکنه، پس واسه چی دنبالش راه افتادی؟ قحطی وکیل که تو مملکت نیومده!
- کی حال منو گرفته. آریازند؟!
شانه ای بالا انداخت، گاز دیگری به سیبی که در دست داشت زد و بار با دهان پر ادامه داد:
- نه بابا، این طوریا هم نیست. خودت که می دونی، پوست من با پوست کرگدن چندان فرقی نداره. راستش از کل کل کردن با اون خوشم میاد. آدم اصلا حوصلش سر نمی ره. از اون گذشته آدم به درد بخوریه، همیشه یه عالمه پرونده تو دستشه که جون میده واسه مطالب داغ و ژورنالیستی! اما خب، تا بیام تو راهش بیارم، موهام رنگ دندونام شده. احتمالا تو زندگی خصوصیش از یه زن رودستی یا ضربه ای خورده که براش گرون تموم شده، واسه همین یه لنگه پا ایستاده که زنا موجودات عجیب الخلقه ای هستند که باید دودمانشونو به باد داد. به هر حال کار کردن با اون سخته ولی خالی از هیجان نیست، آخه بیشترش هارت و پورت بی خوده، تو دلش هیچی نیست.
بعد نگاه مهربانی به آذر کرد و گفت:
- اصلا آریازند و ولش کن، بهتره بریم سر حرفهای خودمون. ببینم، بالاخره نگفتی، به حاج خانوم چی جواب بدم؟
آذر می خواست از جایش بلند شود که مهتاب شانه اش را چسبید و مانع از رفتنش شد.
- چیه؟ مگه من چی گفتم که داری می ری؟ آذر جون، عزیزم، بالاخره باید جواب مردم رو داد یا نه؟ آخه اینطور که نمیشه. الان یه هفتس که حاج خانوم وقت و بی وقت بهم تلفن می زنه یا سر راهمو می گیره و جواب می خواد. مردم که مسخره ی ما نیستن، از اون گذشته، همسایه هستیم، زشته به خدا!
آذر دست مهتاب را پس زد و همان طور که بلند می شد با تندی جواب داد:
- من چه می دونم! اصلا بگو نه، خوبه؟
- اِ! آخه واسه چی بگم نه، عب و ایراد پسره چیه؟ از نظر من که علی خیلی هم پسر خوبیه، حالا تو چرا مس مس می کنی و بازی در میاری، ا...اعلم! ببین عزیزم، بالاخره، دختر باید شوهر کنه و بره سر خونه و زندگی خودش، حالا چه بهتر که طرفش هم یه آدم حسابی باشه، هان؟
آذر پوزخندی زد و به طعنه گفت:
- جدا؟ خوب شد گفتی! خانوم خانوما رو باش، عین خانم بزرگا نصیحت می کنه! ببینم، اصلا تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه دختر باید شوهر کنه، واسه چی خودت شوهر نمی کنی؟ نکنه تازگیا تغییر جنسیت دادی و ما خبر نداریم. همین خود سر کار خانوم، هفته ای یه خواستگار پرو پا قرص و رد می کنی، اون وقت منو ضعیف گیر آوردی؟!
مهتاب سری تکان داد و با مهربانی گفت:
- آذر! تو چرا پرت و پلا می گی؟ اولا که اجازه ی من دست بابامه، دوما...
آذر میان حرفش پرید و گفت:
- کدوم بابا؟ حالو گیر آوردی! این حرفارو واسه یکی بگو که خبر نداشته باشه. تو با اون زبون درازت مار رو، از تو لونش می کشی بیرون، اون وقت حریف بابای بدبخت که دوتا قاره اون طرف تر، تو خونه اش نشسته نمی شی؟ به حق حرفای نشنیده!
مهتاب که از ادا اطوارهای آذر خنده اش گرفته بود، لبخند زنان جواب داد:
- آذر خانوم، تو خودت خوب می دونی که من فقط می تونم یه مدتی اونو بازی بدم، اما بالاخره این واسه یه مدت کار سازه، بعد از اون همچین موی دماغم بشه که دمار از روزگارم در بیاره! پس اینجورام نیست که تو فکر می کنی. تازه، من از اولش تکلیف خودمو روشن کردمو گفتم که حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم، اما تو چی؟ حالا بگذرم که هر دفعه خواستگار میاد چقدر پول میوه و شیرینی می دیم و آب و جارو می کنیم، ولی لااقل باید حساب اون بدبختایی رو هم بکنم که بهر امید، پا توی این خونه می ذارن. ببین آذر، اگه قصدت ازدواجه، خوب باید از راهش وارد بشی. این نمیشه که مثل گربه با دست پس بزنی، با پا پیش بکشی! حرف من اینه که اگه شوهر کردنی هستی، چرا معطلی، پسر به این خوی چشه که هی دست به سرش می کنی؟ من که می دونم تو هم گلوت پیشش گیر کرده. البته از حق نگذریم، به چشم برادری، هم خوش قیافس و هم آدم حسابیه. خودت که دیدی، من حسابی در مورد اون تحقیق کردم، هم تو محل کارش، هم تو دانشگاه، همه تعریفشو می کردن. خونوادش هم که آدمای نجیب و با اصالتی هستن، پس دیگه حرف حسابت چیه؟
آذر با سری افتاده به طرف مهتاب رگشت، دستش را به نرمی دور او حلقه کرد و همانطور که صورتش را به صورت او چسبانده بود جواب داد:
- درد من این چیزا نیست. می دونم درست می گی، علی خیلی خوبه، منم از اون خشوم میاد. دوست دارم ازدواج کنم چون عمریه که آرزوی داشتن یه خونواده ی درست و حسابی به دلم مونده، اما می ترسم. تا می خوام تصمیم آخر و بگیرم، دست و پام می لرزه. می ترسم بعد ها راه و بی راه توی سرم بزنند که بی چاره، تو یه بچه پرورشگاهی بودی، صاحب و سالاری نداشتی و همینطوری از راه رضای خدا بزرگ شدی و این مسئله مثل یه چماغ بشه تو سرم. وحشتم از اینه که یه روز مثلا بفهمم بابام یه قاچاقچی بوده و مادرم یه زن معتاد زندونی. این چیزا همیشه کابوس زندگیم بوده و نمی ذاره درست تصمیم بگیرم!
مهتاب دستش را لابه لای موهای نرم آذر چرخاند و همراه با نوازشی ملایم و مهربان گفت:
- همه ی حرفات درسته. نمی گم نه، حتی نمی گم فراموش کن که کی بودی و کجا بزرگ شدی. اما اینو بدون که همه ی آدما گذشته ای دارند و در کنارش آینده ای که از هیچ کدومش نمی تونن فرار کنن. ببینم تو به نصیب و قسمت اعتقاد داری؟...... من نمی دونم، واقعا نمی دونم، گاهی فکر می کنم همه چیز دست خودمونه،ولی یه وقتایی می بینم هر کاری کنیم نمی تونیم از اون چیزی که تو پیشونی مون نوشته شده فرار کنیم.
نفسی تازه کرد و سر آذر را که به شانه ی او تکیه داده بود از خود جدا کرد و به چشم های خیس و نم دارش خیره شد.
- ببین عزیزم، تو خودت شاهد بودی که من مثل یه برادر یا حتی یه پدر وسواسی، در رابطه با این پسر و خونوادش تحقیق و پرس و جو کردم. با پسره حرف زدم و هزارتا خط و نشون براش کشیدم، اما همه ی اینها باز هم یه اگه داره! اگه خدا بخواد تو خوشبخت می شی. چون هیچکس نمی تونه با خواست خدا بجنگه. پس از این جا به بعد رو بذار به عهده ی خدا و به اون توکل کن. توکل کن آذر.
آذر با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:
- فرض که همه ی حرفات درست باشه، پس تورو چی کار کنم، من که نمی تونم تو رو تنها بذارم، نمی تونم از تو جدا بشم.
- لوس نشو آذر! چی خیال کردی، مگه من دنبال دوماد سر خونه می گردم! این حرفارو بریز دور دختر! راستشو بخوای، اگه تورو شوهر بدم تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. خودت که می دونی، من کارام حساب و کتاب نداره، یهو دیدی بابام دوتا پاهاشو کرد توی یه کفش که باید برگردی. هیچ فکر کردی بعد اون وقت تکلیف تو چی می شه؟!
بعد خندان اضافه کرد:
- فعلا تو شوهر کن، یهو دیدی منم به هوس افتادم شوهر کنم! اِ! چرا می خندی؟ شنیدم یه سایت جدید باز شده که می تونی از طریق اینترنت شوهر دلخواه تو پیدا کنی. اگه دیدم قافیه تنگه، سری به اون سایت می زنم و یه درخواست می دم. مثلا می گم، به یه فقره شوهر فوری و فوتی نیازمندیم که حدالمقدور، خوش قیافه و زن ذلیل باشه، چطوره؟
- خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب که اینقدر پرت و پلا نگی! شد یه بار منو تو حرف درست و حسابی بزنیم و تو مسخره بازی در نیاری؟ همیشه یه کاری می کنی که آدم به کل فرامش کنه بحث سر چی بوده!
مهتاب چشمکی زد و سرحال و خندان جواب داد:
- حالا نمی خواد مظلوم نمائی کنی، غلط نکنم از این پیشنهاد آخرم، اِی بگی نگی بدت نیومده. ببین اگه بخوای می تونم تو سایت واسه تو هم دنبال شوهر بگردم. یه وقت تعارف نکنی ها! البته واسه تو اضافه می کنم ((لطفا در مورد مسائل مالی، دقت لازم مبذول شود، چون آذر خانم با آدم بی پول و گدا کنار نمی آید. آخه طفلکی به اندازه ی کافی از دست مهتاب فروزنده خون دل خورده و دیگه طاقت آدم بی پول رو نداره))
آذر نیشگونی از گونه ی مهتاب گرفت و گفت:
- خدا نکشدت که اینقدر زبون بازی!
- منظورت اینه که با سایت شوهر یابی کاری نداری، هان؟ پس تمومه، می ریم سراغ حاج خانوم خودمون و علی آقا که دست به نقدترن، منم که از اول همینو می گفتم، تو هی ناز می کردی!
حرفش تمام نشده به سمت تلفن رفت و با لبخند گوشی تلفن را به دست گرفت.
ظرف یک ماه همه چیز تمام شد. صحبت های اولیه و نامزدی در جمعی کوچک و صمیمی برگزار شد و طی مراسمی ساده، علی و آذر به عقد هم درآمدند. مهتاب، علاوه بر سرو سامان دادن به زندگی زینب، بار مسئولیت کارهای آذر را هم به دوش می کشید. او نقش تمام فامیل و خانواده ی نداشته ی آذر را برعهده داشت، نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد و پشتش را خالی کند. درست بعد از مراسم عقد کنان، به فکر تهیه ی جهزیه ی آذر افتاد و بی سرو صدا این کار را هم به مسئولیت های قبلی اش اضافه کرد

آن روز هم مثل روزهای دیگر، پشت رایانه نشسته بود و گزارشی را تهیه می کرد که تلفن زنگ زد و چند دقیقه بعد صدای آذر را شنید:
- مهتاب! تلفن.
- کیه؟
حاج خانم یوسفی. گوشی رو بردار، من قطع می کنم.
- باشه، برداشتم. سلام حاج خانوم!
- سلام به روی ماهت، چطوری ناز دختر، خوبی مادر؟
-به مرحمت شما، خیلی ممنون، شما چطورین با زحمت های ما؟
- منم خوبم دخترم. ببینم از کدوم زحمت حرف می زنی! ماشاا... خودت به اندازه ی کافی زبر و رنگ هستی. حالا راه رضای خدا، یه وقتایی هم کاری دست من میدی که اون دنیا دست خالی نباشم. خانوم خانوما، حالی از ما نمی پرسی، نکنه با من قهر کردی؟
- اختیار دارین حاج خانوم، این چه حرفیه! البته حق دارن از دست من دلخور باشین، ولی به خدا یه ماهه که دستم بند مراسم آذر جونه، اینه که وقت نکردم یه زنگی بزنم خدمت شما و حال و احوال بکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
- عیبی نداره مادر، خودم می دونم سرت شلوغ بوده، خوب دختر شوهر دادن که به این آسونی ها نیست. تو هم که ماشاا... یه سر داری و هزار سودا. بگذریم، اول از همه زنگ زدم به آذر جون تبریک بگم و در ضمن عذر خواهی کنم که نتونستم برای مراسم عقدش بیام. حقیقتش سخت مریض بودم. هم خودم، هم سیاوش، اگه نه لااقل جای خودم می گفتم که اون بیاد. ولی متاسفانه سیاوش هم چند روزی افتاده بود توخونه، چه می دونم، می گفتند آنفولانزای افغانی گرفتیم. به آذر جونم گفتم، یه وقت خدا نکرده فکر نکنه خواستم کوتاهی کنم، به خدا خیلی دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نبوده.
مهتاب با مهربانی پرسید:
- حالا بهتر شدین؟ انگار صداتون هنوز گرفته!
- نه دیگه، خدارو شکر خوب شدم، فقط هنوز صدام یه کم گرفته و سینم خس خس می کنه.
- انشاا... که زودتر خوب بشین، از قول من، از جناب آریازند هم احوالپرسی کنین. در ضمن راجع به نیومدنتون برای مراسم آذر هم باید بگم، این حرفا رو وسه کسی بگید که شما رو نشناسه، ما که خدمت شما ارادت داریم.
- نظر لطفته عزیزم. گوش کن مهتاب جون، امروز به دو منظور باهات تماس گرفتم، اول واسه خاطر آذر جون ولی غیر از اون با خودت هم یه کاری داشتم. در واقع می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
- اختیار دارین، شما امر بفرمایین.
- خدا حفظت کنه مادر، حقیقتش می خوام اگه یه سر می تونی بیای خونه ی ما، البته هر چه زودتر بهتر، مثلا همین امشب. آخه باید حضوری ببینمت.
- حتما، به روی چشم.
- چشمت بی بلا، ایشاا... سفید بخت بشی مادر. در ضمن آذر جونو هم با خودت بیار، واسه شام منتظرتون هستم. ولی مهمونی پا گشاش باشه واسه یه وقت مناسب تر!
- آخه اینطوری که مزاحمته!
( نگاه کن تورو خدا. درد و غصه هاشون به کنار. باید تعارف هاشونم تایپ کنیم. وقتی می گم درد بگیرن اون نویسنده باید درد بگیره.)
- نه مادر، مگه می خوام دیگی بالا و پایین بذارم، ساوش و می فرستم چهارتا سیخ چلوکباب بگیره، دور هم بخوریم.
- چشم مزاحم می شم، البته خودم تنها، آخه امشب آذر خونه ی خواهر شوهرش دعوته.
- ای وای، نکنه تو هم دعوت داشتی؟
- والاه، دعوت که بودم، ولی مطمئنم کار شما واجبه که خواستید بیام خدمتتون. نگران نباشید، عذر خواهی می کنم و نمیرم.
- دستت درد نکنه، آره راستشو بخوای کار واجبی باهات دارم. خب، آدرس که داری؟
- بله دارم. قبلا یه بار شمارو دم خونتون پیاده کردم، یه چیزهایی یادمه.
- فقط زودتر بیا، یه وقت دیدی حرفامون طول کشید.
- چشم، سعیمو می کنم.
- پس منتظرتم.
دو ساعت بعد زنگ خانه ی آریازند را فشرد و پس از چند لحظه، بیآنکه کسی پشت آیفون سوالی بپرسد، در باز شد. مهتاب در دل گفت: ((حتما آیفون تصویری دارند.)) وارد حیاط شد و زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا که خونه نیست، کاخه!
بی اختیار نگاهش به سرو لباس خودش کشیده شد و در دل نالید: (( نشد یه بار مثل آدم بیام مهمونی! کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم. پهو دیدی چهار نفر غریبه اینجا باشن. این قیافه ی کارگری منو ببیند که سنکپ می کنند!))
هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت که چشمش افتاد به خانم یوسفی که تا جلوی عمارت به پیشوازش آمده بود. از همانجا دستی برای او تکان داد و با صدای بلند گفت:
- سلام، ببخشید که مثل همیشه بدقول از آب دراومدم.
از دو پله ی کوتاه به سرعت بالا رفت و صورت مهربان میزبانش را بوسید.
- سلام عزیزم، خوش اومدی، عیبی نداره. می دونم گرفتاری، بیا تو، بیا تو دخترم.
- در هر حال شرمنده، چند روزه درگیر یه گزارش هستم که حسابی وقتمو گرفته، باید اونو تموم می کردم بعد میومدم.
وارد خانه شده بودند که توجهش به تزئینات و اثاتیه ی گران قیمت و لوکس خانه جلب شد، این بود که لبخندی زد و گفت:
- به به! چه خونه ی قشنگی، نمی دونستم که شما هم اینقدر خوش سلیقه هستین.
- چشمات قشنگ می بینه عزیزم. همش سلیقه ی سیاوشه، خیلی به این چیزها مقیده. بشین، بشین تا یه چیزی برات بیارم تا بخوری.
- نه تورو خدا، تعارف نکنین، من که واسه ی خوردن و پذیرایی نیومدم این جا! بیاین این جا پهلوی من بشینین و بگین چی شده، حتما کار مهمیه درسته؟
قیافه ی خانم یوسفی در هم رفت، آهی کشید و با صدای گرفته ای گفت:
- آره مهتاب جون، باید با هم حرف بزنیم ولی چند دقیقه صبر کن الان برمی گردم، حالا تا شب وقت داریم.
- پس اجازه بدین کمکتون کنم.
- چه کمکی! کاری نمی خوام بکنم. دو تا فنجون چای که دیگه این حرفارو نداره، ولی اگه دوست داری بیا تو آشپزخونه تنها نمونی. راستش می خوام راجع به زینب باهات  مشورت کنم.
مهتاب به کابینت تکیه داد و همانطور که دکمه ی های پالتویش را باز می کرد متعجب پرسید:
- زینب؟! پس موضوع مربوط به اونه، آره؟
خانم یوسفی سری تکان داد و گفت:
- متاسفانه همین طوره.
فنجان های چای را گذاشت توی سینی، داشت سینی را بلند می کرد که مهتاب دستش را گرفت.
- همین جا خوبه حاج خانم.
روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشست، زل زد به چشم های خانم یوسفی و نگران پرسید:
- باز چی  شده؟
- راستش خبر خوبی نیست. متاسفانه باز شوهره جای اونو پیدا کرده، نمی دونم چطوری اینارو پیدا می کنه! حدس می زنم براشون جاسوس گذاشته، بعد هم تهدیدش کرده که اگه یه بار دیگه بدون خبر به اون، جابه جا بشه، بچه رو ازش می گیره و دیگه نمی ذاره ببیندش.
مهتاب پیشانی اش را به دستش تکیه داد و نالید:
- آخه از کجا، یعنی چطوری پیداشون می کنه. فکر می کردم پپه تر از این حرفا باشه، ولی انگار اشتباه می کردم!
همان وقت صدای سیاوش در آشپزخانه پیچید:
- عرض ادب خدمت خانمای محترم.
و با نیشخندی ادامه داد:
- مادر جون پیشرفت کردین، تازگی تو آشپزخونه از مهموناتون پذیرایی می کنید!
مهتاب از جایش نیم خیز شد و سلام کرد، اما خانم یوسفی بی آنکه از جایش تکان بخورد، جواب سلام او را داد و گفت:
- مهتاب جون خودش دوست داشته اینجا بشینیم. ببینم، زینب و آوردی؟!
- طبق فرمایش سرکار علیه، الان هم تو پذیرایی نشسته. بهتره شما هم بیاین بیرون که غریبی نکنه.
مهتاب به سرعت از جایش پرید و راست و مستقیم به صوت سیاوش خیره شد و هراسان پرسید:
- باز کتک خورده؟
چهره سیاوش در هم رفت و با تردید جواب داد:
- درست نمی دونم، فکر کردم شاید از من خجالت بکشه، اینه که در این مورد چیزی نپرسیدم. بهتره خودتون برین ببینی اوضاش چطوره، من که چیزی نفهمیدم.
مهتاب تند از کنار او گذشت و سیاوش رو به مادرش گفت:
- شما هم برین، من چای میارم.
مهتاب با دید زینب جلو دوید و کنار پای او روی زمین نشست. زن جوان در چادر کهنه و رنگ و رو رفته اش مچاله شده و معذب، روی لبه ی مبل نشسته بود. مهتاب با دلسوزی پرسید:
- زینب جون، باز چی شده عزیزم؟ وای، چرا گریه می کنی؟ نگاه کن این طفل معصوم رو هم گریه انداختی. بدش به من ببینم.
با این حرف بچه را از آغوش زن جوان جدا کرد و محکم به بفل گرفت. لرزش شانه های نحیف زینب، خبر از گریه ی غریبانه ی او داشت که آرام و بی صدا بر مظلومیت خود و کودک بی گناهش مویه سر داده بود. به جای زینب، دختر کوچکش چنان شیون و فغانی راه انداخته بود که صدای به صدای نمی رسید. مهتاب همانطور که بچه را به سینه اش فشرده بود، تند تند این پا و آن پا می شد، به پشت او می زد و با ملایمت زیر گوش او نجوا می کرد. خانم یوسفی هم با لحن مادرانه ای زینب را به باد ملامت گرفته بود:
- ای وای، ببین چه اشک وآهی راه انداخته! چی شده زن، مگه دنیا به آخر رسیده؟ ببین بچه ات رو هم گریه انداختی. هیس!! بسه دیگه، آروم باش مادر، گریه نکن تا ببینم چی کار میشه برات کرد.
حرفش تمام نشده کلمات بریده بریده ی زینب با صدای ضعیفی به گوششان رسید:
- گریه نکنم، چی کار کنم خانم جان! دیگه کارد به استخونم رسیده. از دیشب تا حالا این بچه آروم نگرفته، هر کاری می کنم شیر نمی خوره؟
- خوب معلومه که نمی خوره، حتما از ترس قهره کردی، شیرت تلخ شده. همون بهتر که شیر قهره نخوره. طفلی زبون که نداره، از گرسنگی گریه می کنه، شیشه همراهت هست؟
- بله خانم جان.
از زیر چادر، کیف دستی اش را زیر و رو کرد وبا دستی لرزان، شیشه شیر را در آورد. خانم یوسفی، شیشه را از دست او گرفت و صدا زد:
- سیاوش! بیا مادر، یکم قنداغ تو این شیشه درست کن، بیار.
سیاوش با چشمانی گرد، پرسید:
- من؟ قنداغ! چطوری درست کنم؟
مهتاب در حالی که بچه را به سینه می شرد گفت:
- من بهتون می گم چی کار کنین.
سیاوش با دقت به توضیحات مهتاب عمل کرد و بالاخره طبق گفته ی مهتاب شیشه را زیر آب سرد خنک می کرد که صدای مهتاب را شنید:
- تو رو خدا عجله کنید طفلکی هنجرش پاره شد!
سیاوش زیر لب غرید:
- گوش ما هم همینطور!
- ببخشید. چی گفتین؟
- هیچی، گفتم چشم، اطاعت.
چند دقیقه بعد گفت:
- فکر کنم دیگه داغ نیست. خوبه؟
- ممنون.
مهتاب شیشه را به سرعت قاپید و آن را به دهان بچه که صدایش گرفته بود، چپاند و زیر لب زمزمه کرد:
- هیس! کوچولوی بی گناه، بخور عزیزم، بخور.
و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ادامه داد:
- آخی، طفل معصوم چقدر گرسنه بود!
- خدارو شکر، ما هم از شر شیونش خلاص شدیم. اوه، اوه نیم وجب بچه، چه سرو صدایی راه انداخته بود، نیم ساعته بی وقفه داره ونگ ونگ می کنه.
مهتاب، مژه های سنگین از اشکش را بلند کرد و با شماتت به سیاوش خیره شد و گفت:
- آقای آریازند! دلتون میآد این حرفا بزنین؟ اگه شما جای این بچه بودین که الان عربده هاتون گوش فلک رو کر کرده بود. بینوا از گرسنگی جون تو تنش نیست.
این را گفت و با قهر از آشپزخانه بیرون رفت.
سیاوش صورتش را کمی خاراند و زیر لب اعتراض کرد:
- مگه من چی گفتم؟!
و این بار آهسته تر از قبل زمزمه کرد:
- بی مروت چه نگاهی داره، انگار تو چشاش سگ بستن!
دستی به سرش کشید و لحظه ای بعد، بی اراده پشت سر مهتاب از آشپزخانه خارج شد. خانم یوسفی که تازه زینب را آرام کرده بود گفت:
- بفرما خانوم، دیدی بی خودی ترسیدی؟ ایناها نگاه کن چطوری داره مک می زنه، از گرسنگی این طوری هوار هوار راه انداخته بود. الان که شکمش سیر بشه، عین یه بره ی بی زبون راحت و آروم می خوابه.
و روبه مهتاب که همانطور سر و پا شیشه را در دهان بچه نگه داشته بود گفت:
- بچه اگه سالم نباشه، اینطوری گریه نمی کنه، اونطوری بود دلواپسی داشت. آخه...
چشمش به مهتاب افتاد و حرفش را برید و گفت:
- هی دختر جون، تو چته، چرا اینقدر رنگت پریده؟ بشین، بشین رو مبل ببینم؟... نگاش کن! رنگش عین میت شده!
- ببخشید حاج خانم، دیدم بچه داره از گریه ریسه می ره، ترسیدم یهو تو بغلم...
- نترس مادر! آدمیزاد جون سخت تر از این حرفاست. تازه، قدیمی تر ها می گفتن دخترها سخت جون تر از پسران.
و غمگین اضافه کرد:
- هر چند من قبو ندارم، ولی خوب اینطوری شنیدم.
بعد تبسمی تلخ روی لب هایش نشست و در حال ی که سعی می کرد لحن حرف زدنش عوض نشود، روبه زینب گفت:
- راستی زینب جون می دونی چقدر دخترتو دوست دارم؟
با دست گونه ی دخترک را نوازش داد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد:
- مریم، مریم کوچولوی قندی، اسمش هم مثل خودش شیرینه. نگاش کنید، تا شکمش سیر شده، عین یه عروسک خوابید.
بعد پلک هایش را روی هم گذاشت و همراه آهی نجوا کرد:
- خداحفظش کنه، ایشاا... هر جا هست در پناه خدا باشه.
زینب سر به زیر و شرمگین گفت:
- کنیزتونه خانم جون. از دعای خبر شما و صدقه سری شماهات که تا امروز جون سالم به در برده.
- سلامت باشی زینب جون، ولی یادت باشه اگه زنده است به خواست اونیه که اون بالاست! خب، حالا که بچه آروم خوابیده، می تونیم راحت حرفامونو بزنیم. بیاین بچه ها، سیاوش بیا بشین، مهتاب یکم بیا جلوتر.
زینب با خجالت گفت:
- بچه رو بدین به من خانم مهتاب خسته شدید.
- نه نه، می ترسم جا به جا کنیم بیدار بشه، تو راحت باش. اول یه چیزی بذار تو دهنت جون بگیری، بعد حرف بزن.
و سیاوش تازه به صرافت افتاد که قرار بود از آن ها پذیرایی کند.
- آخ آخ، حواس منو باش، مثلا قرار بود چایی بیارم.
چند دقیقه بعد همه دور هم نشسته و با دقت به حرف های زینب گوش سپرده بودند. او هر لحظه چیزی می گفت و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید، در حالی که دم به دم بغض خفه ای در گلویش می شکست یا آهی سنگین و درد ناک از سینه اش بیرون می داد.
- والا چی بگم! من که تا حالا از این مرد مردونگی ندیدم! زندگی مارو سیاه کرده، فکر می کردم دیگه از دستش خلاص شدیم، اما باز هم ناغافل سرو کله اش پیدا شد.
آهی کشید و با صدای لرزانی ادامه داد:
- دیروز پیش از ظهر چادرمو سر کردم برم بیرون، اما هنوز پام به کوچه نرسیده بود یه چیزی خورد تخته سینم، طوری پرت شدم عقب که محکم خوردم تودر. نزدیک بود بچه ام از دستم بیوفته. می خواستم برم بیرون که براش شیشه بخرم. همین شیشه رو می گم. آخه شیر کم شده. طفلی همیشه گرسنه می مونه. گفتم بلکه با قنداغ و چای شیرین شکمشو سیر کنم. مرتیکه ی بی شرف از همه ی کارو بارمون تو این مدت خبر داشت. بهم گفت: ((به خیالت نمی دونم یه سری آدم کله گنده ی خر پول هواتو دارن و بردنت بیمارستان بالا شهر خوابوندنت؟ بد بخت، تو هر جا بری پیدات می کنم. من مثل سایه دنبالتم. فکر کردی می ذارم به همین راحتی از دستم در بری!)) مثل همیشه بی چاک و دهن بود. چشماشو خون گرفته بود. از ترس به تته پته افتاده بودم. برگشتم تو خونه و همونجا در در ولو شدم و زمین. می ترسیدم بچه از دستم بیوفته، آخه دست و پام بدجوری می لرزید، انگار فنر سوار شده بودم. می گفت باید باهاش همدستی کنم، وقتی دید حاضر نیستم شمارو سر کیسه کنم عصبانی شد و فریاد کشید: ((پتیاره، با من لجبازی می کنی؟ نشونت می دم!)) اوندر محکم با پشت دست کوبوند تو صورتم که...
یکدفعه ساکت شد، زیر گریه زد و صورتش را برگرداند به طرف آن ها. گونه اش را نشان داد. کبود شده بود، گوشه ی لبش را شکافته بود. بعد اشک ریزان کبودی صورتش را با کناره ی روسری اش پوشاند و ادامه داد:
- می گفت: ((اگه تو سوراخ موش قایم بشی، پیدات می کنم، نکنه فکر کردی این بچه رو از خونه ی بابات آوردی؟ یادت که نرفته این توله سگ، بچه منه، هان؟)) گفتم: ((اگه بچه تو پس چرا خرجیش رو نمی دی، چطور راضی به مرگش شدی؟ آخه بیانصاف، اگه اون دفعه این آدمای خوب نبودن که هرداتامون هفتا کفن پوسونده بودیم.)) یهو کر کر خندید و با چشمای دریده گفت: (( به جهنم! دوتا مفت خور بی خاصیت کمتر، فکر کردی از مردن شما دوتا ککم می گزه؟ دیگی که واسه من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه. حالا هم گوشاتو خوب باز کن ببین چی میگم! باید واسه من پول تهیه کنی، خودم راهشو نشونت می دم.)) همون وقت سیگارشو روشن کرد و چوب کربیتی که تازه خاموش کرده بود رو گذاشت کنار گردن بچم. مریم چنان جیغی زد، انگار مار نیشش زده بود. طفلکم یه بند جیغ می کشید و اشک می ریخت. به جاش اون بی ناموش وحشی بلند می خندید، درست عین دیوونه ها!
زینب لحظه ای ساکت شد، آهی کشید و آهسته از روی مبل به زمین سر خورد، روی زانو خودش را به طرف مهتاب کشید و زیر گردن دخترک را که در آغوش مهتاب به خواب رفته بود نشان داد و نالید:
- می بینین چه بلایی سر دخترکم آورده؟!
و با صدای بلند بنای گریه را گذاشت و زیر لب نجوا کنان نالید:
- الهی دستت ساطوری بشه نامرد از خدا بی خبر!
سیاوش که از حرف ها و ناله های زن بی چاره کلافه و بی طاقت شده بود، به بهانه ای از آنها دور شد، بلاتکلیف کمی این پا و آن پا شد و دوباره روی مبل ولو شد. مهتاب هم با نگاهش غرق اشک، به جای سوختگی گردن دخترک ماتش برده بود، اما خانوم یوسفی به کمک دخترک شتافت تا او را از زمین بلند کند.
- پاشو دختر، پاشو بشین سر جات. فعلا گریه زاری، چاره ی کار تو نیست. گریه نکن. درسته از قسمت و تقدیر نمی شه فرار کرد، اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد برات می کنیم بلکه بتونی زندگی راحت تری داشته باشی. می دونی مادر، هیچ کس از کار خدا سر در نمی آره. گاهش تو اوج خوشی، ناخوش می شی، گاهی هم تو ناخوشی ها لبریز خوشی و شادی! نمی خواد کاراش نشون داشته باشه. بزرگی شو شکر، شاید باور نکنی اگه برات بگم منم درد کشیده هستم، درد بزرگی که کمرمو شکست و زندگیمو نابود کرد.
آهی کشید و با صدای شکسته ای ادامه داد:
- منم یه دختر کوچولوی تپ مپ و مامانی داشتم که عاشقش بودم، اسمش مریم بود. موهاش رنگ طلا بود و پوستش سفید و مهتابی، اونقدر شیرین زبون و شیطون که نگو. نه ساله اش کرده بودم. نه سااااال! اما یهو مننژت گرفت و ظرف چند ساعت جلوی چشمام مرد. دیگه از شدت گریه زاری شب و روزمو نمی فهمیدم. آسمون و زمین به چشمم سیاه شده بود. کمرم زیر بار این داغ خم شد. غافل از اینکه روزهای بدتری هم منتظرمه. آره، شش ماه نکشید که شوهرم از غصه ی مرگ مریم و حال زار من سکته کرد و زمین گیر شد و مرد. سه سال آزگار ازش پرستاری کردم، عین یه بچه، ترو خشکش می کردم. شکایتی نداشتم، آخه هر چی بود بازم سایه ی سرم بود و تکیه گاهم، اما خدا اونو هم ازم گرفت. دیگه از خونواده ی چهنفرمون من مونده بودم و سیاوش، با یه عالم غم و غصه. دیگه این خونه ی قشنگ و بزرگ به چشمم مثل یه قفس بود. یه قفس طلایی! سیاوش که می رفت دانشگاه، از خونه می زدم بیرون و مستقیم می رفتم بهشت زهرا. اونقدر با آب و گلاب سنگ قبر می شستم که دستم از کار می افتاد. بعد هم شمع روشن می کردم تا غروب بالای سرشون قرآن و دعا می خوندم و زار می زدم. یواش یواش مقصدم عوض شد. گاهی جای قبرستون از کهریزک سر در می آوردم. یه بار دیگه از بهزیستی، بعضی روزا هم به انجمن های خیریه سر می زدم. خوب باید زندگی می کردم. هنوز که هنوزه صبح ها تا چشممو باز می کنم می گم خدایا به امید تو و راه می افتم ولی شب وقت خواب، تو تنهائیم با خدای خودم راز و نیاز می کنم. خودش خوب می دونه که دیگه طاقتم تموم شده. دلم می خواد برم پیش مریمم، پیش شوهرم. هر شب به درگاه خدا ناله می کنم که دیگه دلم نمی خواد طلوع صبح فردا رو ببینم. خدایا از سر تقصیرات من بگذر و منو ببر، ولی من هنوز که هنوزه هر روز دارم طلوع خورشید و می بینم. آخه خورشید هر روز طلوع می کنه چه ما بخواهیم چه نخواهیم!
مهتاب، سیاوش و زینب در سکوت به حرف های زن بینوا گوش می کردند و دم نمی زدند. تا وقتی که دیگر جز صدای هق هقه گریه ی دردمندانه ی او چیزی نشنیدند. چند لحظه بعد سیاوش خودش را به مادرش رساند.
- مادر جون دست بردارین، باز حالتون به هم می خوره ها، تو رو خدا به خودتون رحم کنید!
و ملتمسانه به مهتاب نگاه کرد. مهتاب بچه به بغل به طرف آن ها رفت.
- حاج خانم، خواهش می کنم، به خاطر زینب!
- چشم. ساکت می شم! ببخشید، یهو نفهمیدم چی شد.
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با تبسمی تلخ گفت:
- مهتاب جون، بچه رو بده به من، خته شدی.
مهتاب فهمید که او می خواهد به یاد مریم خودش دخترک را در آغوش بگیرد. بی معطلی بچه را در آغوش او گذاشت و گفت:
- تا شما با هم حرف می زنید، من یه سر می رم بیرون و زود بر می گردم. به نظرم  با این وضعیت زینب، بد نباشه یه قوطی شیر خشک بگیرم.
- من می رم. شما پیش مادر و زینب بمونید، اینطور بهتره.
سیاوش با اشاره ای بی صدا به او فهماند که حضورش در خانه ضروری تر است و مهتاب بی چون و چرا پذیرفت.
- باشه، فرقی نمی کنه. فقط لطفا شیر خشک رو از داروخونه تهیه کنید. به تاریخ مصرفش هم دقت کنید. در ضمن اگه میشه عجله کنید، می ترسم بیدار بشه و از گرسنگی بی طاقت بشه.
- باشه، سعی می کنم زود برگردم.
بعد سرش را جلو آورد و کنار گوش مهتاب زمزمه کرد:
- لطفا حواست به مادرم باشه، امشب بدجوری تحریک شده، می ترسم حالش بد بشه.
- خیالتون راحت باشه، حواسم هست.
یک ربع بعد سیاوش با دست پر برگشت و شاد و خندان قوطی شیر را نشان داد:
- این همه یه پرس چلوکباب، مخصوصا مریم خانوم که بخوره و پهلوونه بشه.
همه از این حرفش خندیدند و مادرش گفت:
- دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بیا که به موقع اومدی. تازه می خواستم بگم که چه نقشه ای کشیدم.
نگاهی به چهره ی منتظر هر سه آن ها انداخت و ادامه داد:
- زینب می خواست بره شمال پیش خونوادش، ولی من مخالفت کردم، چون مطمئنم که شوهرش خیلی احت پیداش می کنه. از طرفی خودشم می دونه که با وضع مالی خونوادش احتمال هر نوع کمکی از طرف اونا غیر ممکنه!
مهتاب پرسید:
- مگه همین جا چشه که بره شمال؟ یعنی تو شهر به این بزرگی جا قحطیه!
- دیگه موندن زینب تو تهان صلاح نیست. به نظر من واسه زینب جاسوس گذاشته. اگه هم گم و گورش کنیم فوری رد مارو می گیره و دوباره پیداش می کنه. من می گم زینب باید چند وقتی از تهران دور بشه. منم یه پیشنهادی براش دارم که باید ببینم نظر خودش چیه.
و رو به زینب ادامه داد:
- من می تونم توی کرمان ربات کاری دست و پا کنم و سر پناهی که راحت به زندگیت برسی. نظرت چیه، می خوای امتحان کنی، فکر می کنی بتونی تک و تنها یه جای غریب دووم بیاری؟
به جای زینب مهتاب متعجب پرسید:
- کرمان؟! اما اون جا خیلی دوره، ما نمی تونیم بهش سر بزنیم و هواش و داشته باشیم.
- می دونم دخترم، چون دوره می گم جای مناسبیه، هر چی دور تر بهتر! اینطوری عقل کسی قد نمی ده که اون کجاست، تا بعدش هم خدابزرگه. ما اون طرفا دوست و آشنا و قوم و خویش زیاد داریم. توی خود کرمان دوستی دارم که سرپرست یه شیرخوارگاه واسه ی زینب کار جور کنه. با این حساب هم درآمدی داره که زندگی شو بگذرونه هم وقتی می ره سر کار، از بچه اش جدا نمی شه. تو این مدت، خودمم بهش سر می زنم و با کمک همدیگه زندگی شو سرو سامون می دیم به هر حال مریم کوچولومون آینده داره، اگه زینب دستش به کاری بند بشه، برای آینده هر دو تاشون خوبه. حالا نظرتون چیه؟
ساکت شد و نگاهش لغزید روی صورت زینب و منتظر ماند. زینب سرش را پائین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
- فقط می تونم بگم اجرتون با فاطمه ی زهرا! من که دستم کوتاهه و نمی تونم جواب محبت های شمارو بدم. اگه بدونم از شر ان مرد خلاص می شم، حاضرم برم تو یه غار و تنهای تنها با دخترم زندگی کنم. جایی که دست اون بی معرفت به ما نرسه، واسه ی ما بهشته.
خانم یوسفی سری تکان داد و به پسرش خیره شد:
- تو چی می گی سیاوش؟
سیاوش غرق فکر گانه اش را در مشت گرفت، چند لحظه ساکت ماند و بعد با تردید گفت:
- فکر بدی نیست ولی بستگی به خود زینب خانم داره، به هر حال ممکنه بهش سخت بگذره.
- درسته. برای همین هم خودم باهاش می م و یه مدت اون جا می مونم. اتفاقا فرصت خوبیه که از قوم و خویشا هم، یه دیدنی بکنم. تو این مدت زینب هم می فهمه که می تونه اون جا بمونه یا نه. اگه خواست بمونه که هیچی، اگه نه، با هم بر می گردیم تهران. اون وقت یه فکر دیگه براش می کنیم.
بعد نگاهش را به صورت مهتاب دوخت:
- تو چی می گی مهتاب جون، نظرت چیه؟
مهتاب مردد جواب داد:
- چی بگم حاج خانم! حرفاتون که درست و حساب شده است... اما... یه جورایی دلم رضا نمیده زینب و مریم کوچولو از ما جدا بشن، یعنی...
تبسمی کرد و ادامه داد:
- شاید واسه خاطر اینه که دلم براشون تنگ می شه، ولی شما بزرگتر ما هستید. اگه فکر می کنید صلاح این مادر و دختر، در این مهاجرته، من حرفی ندارم و با کمال میل هر کمکی از دستم بربیاد انجام می دم.
- پس تمومه. من و زینب فردا قبل از طلوع آفتاب حرکت می کنیم تا ببینم خدا چه می خواهد.
زینب وحشت زده پرسید:
- اگه منصور باز هم بفهمه چی؟ اگه منو ببینه و...
- نتر جونم، فکر اونجاشم کردم. ما با کمک مهتاب سرشو به طاق می کوبیم. احتمالا تا حالا فهمیده که تو رو آوردیم این جا. اگه حساب درست باشه، همین الان هم یکی رو گذاشته زاغ سیاه تو رو چوب بزنه، ببینه تو چی کار می کنی. گول زدن اون کار سختی نیست.
سیاوش خندید و به طعنه گفت:
- نه بابا! خوشم اومد مادر جون، مثل اینکه تو این مدت حسابی پرونده های من و زیر و رو کردین، هان؟
- پس چی خیال کردی پسر! مادر تو دست کم نگیر، فعلا بریم سراغ شام تا بعد براتون بگم چه نقشه ای تو سرمه.
یکی دو ساعت بعد، سیاوش ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. بعد پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد و پشت آیفون با صدای نسبتا رسائی گفت:
- خانم جون، بگین زینب خانم تشریف بیارن، ماشینو گرم کردم که بچه سرما نخوره.
چند دقیقه بعد مهتاب که چادر زینب را بر سر کرده بود و عروسک بزرگی را زیر آن به سینه چسبانده بود، از در حیاط بیرون آمد. با دقت رویش را گرفته بود که چهره اش پیدا نباشد و جوری وانمود می کرد که گویی به جای عروسک، کودکی را در آغوش دارد. با احتیاط و کم رویی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. موقع حرکت، سیاوش متوجه ی مردی شد که از کیوسک تلفن عمومی سر کوچه بیرون پرید و به سرعت سوار وانت بار پارک شده ی کنار خیابان شد. با دیدن او بی آنکه به عقب برگردد، همانطور که ماشین را به خیابان اصلی هدایت می کرد گفت:
- بفرما، اینم از جاسوس آقا منصور، تعقیبمون می کنه. خیلی جالبه! داستان کم کم داره پلیسی می شه. ظاهرا مادر درسته، واسه زینب جاسوس گذاشته!
مهتاب دستش را از چادر برداشت و در حالی که نگاهش به صورت بی روح عروسک دوخته شده بود گفت:
- اصلا فکرشو نمی کردم، چطور ممکنه؟!... مگه اینکه این آدم، خطرناکتر از چیزی باشه که نشون میده و خیال سوء استفاده های بزرگی از زینب تو سرشه که ما از اون بی خبریم.
- منم به این قضیه مشکوک شدم. احتمالا ماجرا جدی تر از یه مشکل و درگیری ساده ی خانوادگیه.
بعد در تاریکی فضای ماشین تبسمی کرد و از آینه به صندلی عقب نگاهی انداخت و با لحن شوخی گفت:
- از ماجرای زینب و شوهرش گذشته، تا حالا کسی به شما گفته با این شکل و شمایل چه قیافه ی فتوژنیکی پیدا می کنین!
مهتاب با خونسردی جواب داد:
- نه! قبلا کسی در این مورد چیزی نگفته اما اگه شما این طوری فکر می کنید، نظر لطفتونه که البته همیشه شامل حال من شده.
سیاوش زیر لبی خندید و اینبار نگاهش به آینه انداخت تا مطمئن شود هنوز مورد تعقیب هستند. وانت بار، همچنان با رعایت فاصله به دنبال آنها می آمد. این بار صدای سیاوش با نگرانی همراه بود.
- حالا چطوری شمارو از این وضعیت خلاص کنیم؟ یعنی چطور از اون خونه میاین بیرون؟
مهتاب خندید:
- همونجوری که رفتم تو، یعنی با پاهام.
- دست شما درد نکنه، مگه قرار بود با ویلچر بیاین بیرون؟ از شوخی گذشته، موندم چه جوری بیای بیرون که جلب توجه نکنه!
- نگران نباشید، من و مادرتون فکرشو کردیم.
- منو بگو چقدر از مرحله پرتم، یادم رفته بود با چه باند خطرناکی دارم همکاری می کنم.
- وقتی قانون تو این طور موارد کار ساز نیست، شما راه بهترین سراغ دارین؟
- به...، باز که برگشتیم سر خونه ی اول! ببینم، واقعا فکر کردین همیشه خانم ها مورد ظلم واقع میشن؟ باور می کنین اگه بگم هفته ای چندتا پرونده دارم که شاکی هاشون مردای بدبختن. می دونین چندتا از این پرونده ها مربوط به آقایونه که به خاطر مهریه های کلان، از هستی ساقط شدن یا افتادن گوشه ی هلفدونی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت:
- مهریه شده سوپاپ اطمینان خاطر خونواده های ایرانی، اما تا حالا فکر کردین چرا؟ شما که بهتر می دونید تا چیزی توی عقد نامه ها قید نشه جزو حقوق خانم ها محسوب نمی شه.
- ای بابا! شما هم که ماشاا... کم نمیارین. خانم محترم، من دارم از مهریه های کمر شکن و سوء استفاده هایی که از اون می شه حرف می زنم، شما پای شروط ضمن عقد رو پیش می کشین؟
مهتاب پوزخندی زد و گفت:
- چاه کن همیشه ته چاهه جناب آریازند. قانون رو من ننوشتم، مادر من هم ننوشته، دختر من هم نمی نویسه. قانون رو یا شما می نویسید یا پدرتون نوشته بوده و یا پسرتون خواهد نوشت و قانونی رو که مردها بنویسند فقط به درد همون مردها می خوره. این طوری شده که مهریه جای تموم حق و حقوق انسانی یک زن به کار گرفته می شه و در نتیجه رقم های نجومی پیدا کرده!
سیاوش به طعنه گفت:
- آهان! پس منظور اینه که یا آقایون باید خطر ساقط شدن از تمام مایملک شونو به جون بخرند یا یه دفتر حق و حقوق به زن هاشون بدن که مثل چماق، تو سرشون بخوره، بله؟ باشه، فعلا داریم می رسیم، بقیه ی بحث باشه برای بعد، علی الحساب بگین ببینم چه طوری می خواین از این خونه برگردین بیرون؟
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آهسته پیچید داخل کوچه ی تنگ و باریکی که انتهایش بن بست بود. مهتاب همانطور که رویش را محکم می گرفت جواب داد:
- بعد از پیاده کردن من، برگردین تو خیابون اصلی. اگه مطمئن شدین که دیگه تعقیبتون نمی کنند، این کوچه پایینی رو تا انتها بیاین و بپیچین دست چپ. همونجا منتظر بایستید من خبرتون می کنم.
سیاوش پرسید:
- مگه این خونه در دیگه ای هم داره؟
در که نه، ولی یه بالکن روبه کوچه ی شپتی داره که می تونم از همون جا بیام بیرون.
سیاوش جلوی خانه توقف کرد و پیاده شد. مهتاب بی آنکه حرفی بزند با کلیدی که همراه داشت در خانه را باز کرد و همراه با تکان دادن سر به علامت خداحافظی وارد خانه شد. سیاوش، این بار هم با صدای نسبتا بلندی گفت:
- خواهش می کنم، وظیفه بود، انشاا... یکی دوروز دیگه با مادرم سری بهتون می زنیم. شما هم بفرمائید داخل که من با خیال راحت رفع زحمت کنم.
مهتاب به ظاهر بچه را تنگ در آغوش گرفت، مجدادا با سر ادای خداحافظی را درآورد و در را بست. وانت بار، با رعایت فاصله و چراغ هایی خاموش ایستاده بود. سیاوش دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. مدتی بی هدف در خیابان اصلی به جلو راند و کمی بعد با احتیاط و در حالی که دور و برش را زیر نظر گرفته بود به محل قبلی برگشت. اینبار از کوچه ای که مهتاب خواسته بود وارد شد. درست در خم کوچه، مهتاب را دید که در بالکن کوچک پشت خانه به انتظارش ایستاده است. سیاوش توقف کرد و همانطور که از ماشین پایین می آمد، سرش را بالا گرفت و پرسید:
- حالا چه طوری می یای پایین، خیال بندبازی که نداری؟!
مهتاب خندید و انگش اشاره اش را روی لب هایش گذاشت:
- هیس!! همسایه پایینی بیدار می شه ها! شما فقط اگه می تونید یه کم ماشینو بیارین این طرف تر.
سیاوش بی معطلی پشت ماشین نشست و کمی عقب رفت، درست زیر بالکن ایستاد، باز پیاده شد و با صدای کوتاهی حیران پرسید:
- می خوای بپری روی ماشین؟ نپری دختر، پات می شکنه ها!
- نترسید، خودم می دونم چی کار کنم.
این را گفت و با احتیاط پاهایش را از روی نرده ی آهنین بالکن رد کرد، بعد همانطور که لبه ی نرده را در دست گرفته بود، چرخی زد و پاهایش را آویزان کرد. سیاوش جلو دوید و هول و دستپاچه گفت:
- صبر کن، صبر کن، این طوری می افتی دست و پا...
- تموم شد، دیدید! شانس آوردید ماشینتون یغور و محکمه والا سقفش قُر شده بود.
هنوز چهار دست و پا روی سقف ماشین نشسته بود. سیاوش سری جنباند و همانطور که دستش را دراز کرده بود تا به او کمک کند پایین بیاید گفت:
- خدا به داد اون بدبختی برسه که طرف حسابش... هیچی!
- چیه؟ خیلی از من ناامید شدین! آره خوب، از یه خانم به ظاهر محترم، این جور کارا کمی بعیده.
و خندان سوار ماشین شد. سیاوش هم تبسمی کرد و همانطور که پشت فرمان  می نشست جواب داد:
نه، اتفاقا در مورد تو، هیچ کاری بعید نیست.
مهتاب با خونسردی جواب داد:
- هر دفعه فکر می کنم دیگه به کارای غیر اصولی من عادت کردین اما باز ناامیدم می کنید. یادمه بار آخر هم حسابی از من ناامید شده بودین و پیشنهاد جالبی برام داشتین.
سیاوش کوتاه نگاهش کرد و گفت:
- پس ظاهرا ما هر دو به شدت قصد ناامید کردن همدیگه رو داریم، بگذریم. برمی گردی خونه ی ما یا برسونمت خونه ی خودتون؟
- نه! بر می گردم خونه ی شما، باید ماشین مو بردارم. آخه صبح خیلی کار دارم، نمی رسم بیام دنبال ماشینم.
- باشه.
چند لحظه مکث کرد، بعد به طعنه ادامه داد:
- خب، داشتی راجع به بحث شیرین مهریه و طاق زدنش با حقوق بانوان شعار می دادی که نصفه کاره موند، اما این طور که من فهمیدم اگه قرار باشه یه روز به سرت بزنه که ازدواج کنی، احتمالا یه طومار جلوی آقای داماد می ذاری و می گی یا علی، امضاش کن شازده!
مهتاب نیشخندی زد و گفت:
- طومار که نه، ولی یه چند جمله ای که قانون بتونه بدون استناد به مرد و زن بودن و فقط بر حسب توانای های بلقوه و بالفعل هر دونفرمون در مورد ما و فرزندان احتمالیمون رای منصفانه صادر کنه. هر چند بر اساس پیشنهاد دوستانه ی شما، من یکی در کل خیال ازدواج رو از سرم ب


مطالب مشابه :


بازدید همیاران حقوق بشر از شیرخوارگاه احسان تبریز

بچه های همیار حقوق بشر در شیرخوارگاه احسان تبریز دور هم جمع شده و در طولانی آدرس سایت




لزوم مصون داشتن حوزه حقوق بشر از آلودگیهای سیاسی

و حقوق بشر در تبریز خبر بشر از شیرخوارگاه های امید و احسان تبریز و حضور




عناوین فعالیت های عمده دفتر منطقه 7 کمیسیون حقوق بشراسلامی در سال1391

· حضور در باغ گل تبریز با هدف تاکید بر گسترش فضای سبز در تبریز به همراه خانم مهندس بدرآذر




نوحه قدیمی ابوالفضل تبریز؛ شهر نشانه های سوگ / آئین های مردم آذربایجان در ماه محرم مردم

نوحه قدیمی ابوالفضل تبریز؛ شهر شیرخوارگاه ها، خانه احسان ها و




رمان لبخند خورشید (قسمت دوم)

خب، آدرس که توی خود کرمان دوستی دارم که سرپرست یه شیرخوارگاه واسه ی عکس های احسان




برچسب :