رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

دلم گرفته بود..چشام تار تر از همیشه میدید.پریا و آیدا یه دور دیگه چمدونامو چک کردن تا ببینن چیزی از قلم نیفتاده باشه.خیلی منتظر موندم تا بهم زنگ بزنه ولی نزد...غرور هیچ کدوممون اجازه نمیداد.فرداشب پروازم بود.عقربه های ساعت عجله داشتن انگار.حالا که من میخواستم زمان به کندی پیش بره تا شاید فرجی بشه وتیلاو زنگ بزنه سریعتر از همیشه ساعتو دور میزدن...عمه انقدر گریه کرده بود که چشماش شدهبود کاسه ی خون.ولی همه اش من و پوریا دلداریش می دادیم و میگفتیم همه اش دو ساله و بر میگردم...همه ناراحت بودن.هیچ کس حتی لبخند هم نمیزد.خودمم بدتر از همه فکرم مشغول بود و نگاهم بارونی.پوریا و سامان هر کدوم یکی از چمدونامو برداشتن  و راه افتادن سمت ماشین.پریا تو یه سینی قرآن گذاشته بود و کنارش هم توی یه کاسه ی خوشگل آبی تا نیمه آب ریخته بود و توی آب هم گلبرگ های پر پر شده ی گل رز سرخ شناور بودن..پرهام نیومده بود.دوست داشتم اینطوری فک کنم که پیش تیلاو رفته..نمیدونم چرا ولی حسم بهم میگفت اونم امشب مثله من داغونه..یه بار دیگه تو خونه چرخیدم و به همه جا سرک کشیدم.آدم وقتی میخواد بره سفر همیشه ته دلش به خودش میگه حواست باشه ها ممکنه دیگه برگشتی تو کار نباشه...منم سر همین احتمال یه دور خونه رو گشتم.دوس داشتم یه دل سیر همه رو نگاه کنم.آیدا و پریا و عمه رو چند بار بوسیدم.یه دل سیر هم تو بغل عمه بودم.من باید از این آغوش گرم دل میکندم و می رفتم.به یاد آغوش تیلاو افتادم...آغوش تیلا وبرای من گرم و امن تر از هرجایی بود..مثه یه بهشته کوچیک بود تو این دنیای بزرگ اما حالا باید قبول میکردم که دیگه باید از این آغوش دل بکنم..از تیلاو دل بکنم.قرار بود از این آغوش فرسنگها دور بشم...الانم دور بودم!خودمم نمیدونستم حقو باید به کی بدم.این ساعاتا آخر جلوی ریزش اشکامو گرفته بودم تا شر شر نبارن چون اینجوری عمه بیشتر بی تابی میکرد و من دلم نمی اومد خم به ابروش بیارم.

تنها کسی که تو اون جو سنگین می گفت و می خندید پوریا بود.البته خنده های اونم مصنوعی بود.بیشتر میخواست این جو و سکوت رو بشکنه.دیگه بوی رفتن می اومد.از زیر قرآن رد شدم و پشت سرم عمه یه کم آبو روی زمین ریخت.قرار بود خونمو اجاره بدن و ماشینمو هم بفروشم...ماشین قراضه من داشت از دستم خلاص میشد.یاد روزایی که از دستم کتک میخورد به خیر واقعا!به فرودگاه 45 مین زودتررسیده بودیم.همه نشسته بودیم تو سالن انتظار.چشم منم از بس زل زده بودم به ورودی فرودگاه خشک شده بود.دلم میخواست بیاد و بگه نرو مثه این فیلما و سریالا که که میان جلوی عشقشونو میگیرن و میگن نرو...ولی تیلاو قرار نبود بیاد!پوریا این سکوتو خالی رو شکست وگفت:بابا اومدیم دختر داییمونو بفرستیم اونور اب..چیه همتون آبغوره گرفتین...پریا تو چرا اخمات تو همه؟مگه تو نبودی میگفتم میرم پیش فک و فامیل سامان کلاس میزارم که دخترداییم میره فرنگ...پس چی شده؟

پریا لبشو به دندون گرفت و با سر اشاره ای به سامان کرد و گفت:چی میگی تو...نمیتونی دو دقیقه مثه آدم بشینی...

-مگه دورغ میگم خواهرم

--هیسسسسس..هیچی نگو

سامان پوفی کرد و گفت:پرواز نیم ساعت هم تاخیر داره

پوریا:ای بابا ببین هی به خاطر این پارلا ما معطل بشیم...خدا شانس بده

لبخندی زدم و گفتم:یه کم هم صبر کنی میرم همتون از دستم یه نفسی میکشین

عمه که انگار داغ دلش تازه باز شده بود آهی کشید وگفت:تو بری من تازه درد وبلام شروع میشه دختر..اینجا دانشگاه نبود ..اینجا نمیشد بری درس بخونی.اونجا تو غربت میخوای چه جوری سرکنی آخه؟

دوباره بوسیدمش و گفتم:تنها که نیستم عزیزم.میرم پیش مامان بابام..

-زبونتو گاز بگیر دختر..خدا نکنه تو بری پیش اونا..هنوز جوونی من کلی آروز برات دارم.

دوباره پوریا بحثو عوض کرد و کم کم همه مشغول خنده شدن..منم مجبور بدوم بخندم ولی تو دلم خون گریه میکردم...خدا میدونه تو دلم چقدر زجه میزدم..تیلاو نیومد و آخرش هم بین من وغرورش,غرورشو انتخاب کرد.چه حال بدی داشتم.داشتم میرفتم ولی پام نمیکشید که برم..داشتم میرفتم با پا نه با دل..دلم میموند همیجا کنار تیلاو.آخرین بار همه روبوسی و خداحافظی کردم وراه افتادم.داشتم روی پله برقی بالا میرفتم...دیگه کسی صورتمو نمیدید.پشتم به اونا بود.دوس نداشتم برگردم.حالا به اشکام اجازه دادم که آزادانه صورتمو بپوشونن..دیگه اشکام بند نمی اومد...تیلاو باید تنبیه میشد..مجازاتش این دوری بود درسته خودمم کم زجر نمیکشیدم اولی باید اونو تنبیه میکردم..باید میفهیمد که داشتن من به هرقیمتی ممکن نیس.بخشیده بودش.تمنای وجودم اون لحظه شدهبود یه نگاه و یه صدا از تیلاو که تقدیمم کنه و از ته دل بگه منو ببخش اما بی جواب موند.

+++++

آب پاشو گذاشتم روی زمین و خم شدم یکی از رزهای سفیدی رو که تو باغچه کاشته بودم بو کردم.از وقتی اومده بودم پاریس وقتمو با گل و گیاهو نوشتن و رادیو پر میکردم.تمام زندگیم خلاصه شده بود تو اینکه صبحا از خواب بیدار بشم و برم دانشگاه بعد بیام خونه وبشینم و بنویسم و عصری هم برم تو سایت شبکه جوان و صدای پیمان طالبی رو گوش بدم و با صداش به یاد تنها عزیز زندگیم بیفتم وصداش هم نوای اشکای من بشه.شبای پاریس خیلی زیبا بود اما هیچ وقت این زیبایی به چشمم نمی اومد.یعنی بدون تیلاو همه زندگیم تو یه رکود عمیق فرورفته بود.خودمم میدونستم دارم راهو اشتباه میرم و ممکن نیست دوباره ببینمش ولی دوس داشتم به خودم دروغ بگم و سر احساسم کلاه بزارم.یه عاتد شده بود که نمیتونستم ترکش بکنم...خاله جسی روی صندلی چوبی اش تو حیاط نشسته بود وداشت مجله مد پاییزه اشو نگاه میکرد.از همون جا بلند گفت:بیا بشین خسته شدی

-نه من خسته نمیشم..این گلای سفید زندگی منن

-دختر تو چرا انقد به خودت سخت میگیری..تو جوونی برو جوونی کن به خودت زندگی بده..من وقتی هم سن تو بودم همه اش دنبال خوش گذرونی بودم.نمیدونم چرا تو اینجوری بار اومدی.ژاکلین هم انقد به خودش سخت نمیگرفت.

شالمو که کمی عقب تر رفته بود و موهای قهوه ایم از زیرش دیده میشدن رو کشیدم کمی جلوتر و گفتم:خاله جسی من دوس دارم اینطور زندگی کنم

-این زندگی تو غلطه..اشتباهه محضه دختر..به خودت آزادی بده.حیف زیباییت نیس که میخوای پشت اون حجاب بپوشونی

-خاله جسی ما الان یه سال و یه ماهه که داریم راجب این موضوع بحث میکنیم.شما قانع نشدین؟

-تو غد و لجبازی

دوس داشتم بحثو به سمت دیگه ای بکشم گفتم:مثله مادرم؟

-مثله مادرت

-من دوس داشتم شبیه مامانم باشم.همینطور بابا محمدم.

-محمد آروم تر از شماها بود.

-دیگه نمیخوای ازشون برام بگی؟

-صد بار تا حالا قصه ی آشنایی و ماجرای عاشقانه مادرتو برات گفتم..

-نه یه بار هم بگو خواهش میکنم

یکی از صفحات مجله رو گرفت سمت و یه عکس از یه مانکن زیبا که لباس شب آبی قشنگی به تنش کرده بود رو نشونم داد و گفت:این خوبه برای مراسم نامزدی سوزی و ریچارد؟

سری تکون دادم و گفتم:انتخابتون مثله همیش عالیه ..ولی نمیخواین برام از اون روزا بگین؟

-خب مادرت تو یکی از یک شنبه ها که دلش خیلی گرفته بود رفته بود کلیسا...و اونجا از مسیح میخواد که اونو به یه آرامش ابدی برسونه..وقتی برمیگشته توی پارک صدای قشنگی رو میشنوه...میره دنبال صاحب صدا و میفهمه پدرت اونجا داشته قران میخونده

خودم ادامه دادم:مامانم فک میکرده اون داره یه آهنگ میخونه ازش میپرسه چیه که پدرم میگه این کتاب دینی ما مسلموناس..مامانم ازش میخواد که بیشتر درباره دینش براش بگه و کم کم به دین اسلام علاقه مند میشه.

-تو که بهتر از من میدونی

-اولش پنهونی مسلمان میشه یه مدت میخواد ببینه میتونه یه مسلمون خوب باشه و همه اعمالدیی رو انجام بده یا نه و تو همی مدت میخواد با پدرم ازدواج کنه

-ما نمیدونستیم که ژاکلین مسلمان شده..بعد ازدواجشون فهمیدیم.البته پاپا از اولش چندان موافق نبود اما ژاکلین همیشه میگفت اون مردرویاهای منه و آخرش انقد پافشاری کرد تا اینکه بالاخره راضی شد.مامی هم از محمد خوشش می اومد.محمد چهره ی دلنشینی داشت.چهره ای که باعث میشد آروم بگیری..اگه عشق ژاکلین نبود ازش میدزدیمش..

-اووووه..پس بابای من این وسط چی میشد؟دل اون مهم نبود؟

-من وقتی جوون بودم دوس داشتم کسی رو پیدا کنم که واقعا عاشقم باشه..یا کسی که عاشقش باشم.پیدا کردن همچین کسی واقعا سخته.خیلیا عاشق میشن اما عشق همشون ماندگار نیس..بعدش یه روز ژاکلین در حالیکه باردار بود اومد خونمون

-اون روز مامانم دیگه میخواست به همه بگه که من مسلمان شدم

-اون روز ژاکلین یه پارچه انداخته بود روی سرش

-اون حجابه

-من فک کردم دوباره میخواد شیطنت کنه وداره شوخی میکنه اما اون گفت که مسلمون شده

-از همون روز طرد شد؟

-نه...چن روز مامی بهش اصرار کرد که از خواسته اش برگرده ولی اون گفت بهترین تصمیم عمرشو گرفته و هیچ وقت از این تصمیمش منصرف نمیشه

-مامان خوب من

-اون خیلی زجر کشید...تو دین شما خیلی به احترام به پدر ومادر تاکید شده..ژاکلین هم میخواست مسلمان بمونه هم دل مامی و پاپا رو داشته باشه.میمود التماس میکرد ولی کارساز نبود

-آخرشم هم بابابزرگ مامانو رسما طرد کرد و ازش خواست دیگه پاشو اینجا نزاره

-اوهوموولی بعد از دنیا اومدن تو من و مامی رفتیم کنار ژاکلین....تو از همون بچگی ناز و خوشگل بودی.از ژاکلین هم زیباتر بودی عزیزم

-اما اون اتفاق همه چی رو به هم زد

مجله رو بست روی میز شیشه ای جلومون گذاشت و نم اشکشو پاک کرد وگفت:اون لحظه بدترین لحظه ی زندگیم بود..لحظه ای که بهم خبر دادن ژاکلین و محمد تو یه تصادف فوت کردن.ولی تنها دخترش زنده بود.ما میدونستیم که تو مسلمانی و بودن تو بین ما درست نیس..از طرفی پاپا که هنوز از ژاکلین دلخور بوداجازه نداد تو روبیارمی اینجا و تو رو فرستاد ایران پیش خانواده پدریت...

منم چن قطره اشکمو که روی صورتم جاری شده بود پاک کردم و گفتم:اما سرنوشت دوباره منو به این شهر رسوند خاله جسی

وقتی که دید دوباره تو فکر رفتم مجله رو برداشت و به پهلوم زد وگفت:میخوای امروز با سوزان و ریچارد بری بیرون؟

-نه

-تو خودتو میکشی

-من حالم خوبه نگران نباشین

بلند شدم رفتم تو اتاق و دوباره ذهنم معطوف این یه سال و یه ماهی شد که اینجا بودم.چرا ازم خبر نگرفته بود..همه اش فک میکردم شاید واقعا دوسم نداشته حتما دلش برام سوخته بوده که انصراف داده بود.اون روزای اول فک میکردم خواسته عشق وعلاقشو ثابت کنه ولی اون رفته بود...دستمو بردم سمت لپ تاپ و روشنش کردم.سایت رادیو جوان همراه عصرونی من شده بود...با صدای سلام پیمان طالبی اشکهام قدرت گرفتن و من روی تخت ولو شدم.اینجا تنهایی تنهام نمیذاشت...باز اونجا کسانی رو داشتم که باهاشون درد و دل کنم اما اینجا هیچ کس برای من گوش شنوا نداشت.گاهی اوقات با سوزان دردودل میکرد.دختر آروم ومهربونی بود اما هیچ کس برای من مثه آیدا نمیشد.آیدا مثه خواهر هوامو داشت.سوزان یه دختر با چهره ی دوس داشتنی و قد متوسط بود..چشمای سبز روشن و موهای بلوندش به چشمای ابی ریچارد میومد.کلا خیلی به هم می اومدن..هر وقت پیششون میرفتم دلم تاب نمی آورد و زود ترکشون میکردم..وقتی یادم می افتاد که روزی منم کسی رو کنار خودم داشتم که حالا ازم بریده بود دلم میگرفت.هرچقدر که برنامه ادامه پیدا میکرد اشکای منم بیشتر و بیشتر میشدن...دلم هوای دستاشو کرده بود هوای نگاههای پراز غرورشو...دلم برای بودنش برای حس کردنش تنگ شده بود.یهو به سرم زد و رفتم ایمیلمو چک کردم.آیدا یه ایمیل زده بود و خواسته بود حتما بهش زنگ بزنم..شخص دیگه ای هم بهم ایمیل داده بود که اسمش آشنا بود..اسم تارا به عنوان فرستنده منو فقط وفقط یاد تیلاو انداخت ولی حتی فکرشم احمقونه به نظر می رسید...من از تارا هیچ چیز نمیودستم.درسته خواهر تیلاو بود اما فقط میدوستم برای تحصیل رفته کانادا.متن نامه بیشتر از عنوان و فرستنده اش منو تکون داد:

سلام پارلای عزیز

این نامه رو میخونی در حالیکه فرسنگها از من دوری...من آشنای غریب تو هستم عزیزم.من تارا خواهر تیلاو ملکی هستم.همون پسری که رقیبت بود.همون پسری که فک کردی تو رو به بازی گرفت.پارلا من برادرمو خوب میشناسم.روزی فک میکرد عاشق شده روزی فک میکرد عشق به همین سادگی اتفاق میفته و فک میکرد دلداده ی کسی شده که دوست منه..اما این عشق نبود.هوس هم نبود.اما دوست داشتن عجیبی رو نسبت به رها تجربه میکرد.دوست داشتنی که عمرش کم بود.اون دوس داشتن اگه از ته دل بود تیلاو هیچ وقت با دیدن تو اونو به باد فراموشی نمی سپرد و همیشه تو اعماق قلبش به رها وفادار میموند...اما با دیدن تو دچار حس عجیبی شد.بعد از رفتن تو مادرم به تیلاو پیشنهاد کرد تا دوباره ازدواج کنه اما هیچ وقت قبول نکرده..من دو ماه که به ایران برگشتم اما تو این مدت هیچ وقت ندیدم بخنده یا بیشتر از چند کلمه حرف بزنه.پارلا اون به تو نیاز داره وتو هم به اون نیاز داری...میدونم که تو هم در اعماق قلبت به تیلاو فک میکنی.تیلاو مدتهاس تو خونه تو زندگی میکنه.خونه تو رو اجاره کرده و همونجاس..و این باعث نگرانی بیشتر من و مادرم شده.من نمیخوام تک برادرمو به خاطر غرورش از دست بدم.پا روی غرورت بزار و این سکوتو تو بشکن..مطمئن باش هیچ وقت از اینکه عشق رو به غرورت ترجیح دادی پشیمون نمیشی.من منتظرت هستم.دوس دارم چهره ی دل نشینی رو که بردارم همیشه ازش حرف بزنه از نزدیک ببینم.این آهنگ همراه و همدم این یک سال برادرم بوده..شاید با شنیدش بتونی بفهمی اون هنوز هم دوست دارم..اما چون فک میکنه تو ازش دل کندی نمیخواد بیاد دنبال...

دوستار و منتظر همیشگی تو:تارا ملکی

آهنگی رو که ضمیمه ی نامه شده بود باز کردم و با همون جمله ی اولم دلم به آتیش کشیده شد:

برگرد و آتیشم بزن

شاید یه راهی باشه که این فاصله کوتاه شه

قلب تو واسه یه ثانیه با حس من همراه شه

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنی

یه عمره با توام یه لحظه با من سرکنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تو نیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

بی تو از این سایه ها از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که میرم با منه

هرجاکه هستم با منه...

شاید یه راهی باشه که باور کنی غرق توام

این اوج خواسته ی منه ببین چه کم توقعم

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنم

یه عمره عاشق توام یه لحظه با من سر کنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تونیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

کاش میفهمیدی چرا من از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه

هرجا که میرم با منه...

با تموم شدن آهنگ روی تخت دراز کشیدم وبالشو گرفتم به دهنم تا صدام بیرون از اتاق نره و تا میتونستم زجه زدم...اون هنوزم دوسم داشتوهنوز م داشت به من فک میکرد اونم مثله من این یه سال منتظر یه معجزه بود که برگردم...تیلاو!من باید میرفتم کنارش...نباید این غرور لعنتی تیلاو منو ازم میگرفت!باید میرفتم.

شب بعد از شام به آیدا زنگ زدم و آیدا خبر عروسی پوریا و یلدا بهم داد.در اوج غمهای خودم خوشحال بودم..بهش تبریک گفتم و براشون آروزی خوشبختی کردم.قرار بود عروسیشون آخر همین ماه برگذار بشه.چند روزی با خودم درگیر بودم.حالا تمام وجودم برای رفتن کنارش پر میکشید.تردیدی تو دلم نبود.نمیخواستم تو اوج دوس داشتن حسرت بخوریم.دو خط موازی هیچ وقت به نمیرسن مگر اینکه یکی از اونا بشکنه.تیلاو یه بار به خاطر من شکست و قید بورسیه رو زد..حالا نوبت من که بشکنم..حالا نوبت غرور من بود که فدای عشق تیلاو بشه..بالاخره دلو زدم به دریا و به خاله جسی وریچارد گفتم که مخیوام برم ایران...مخالفت نکردن و مانعم نشدن.میخواستن هرطور که دوس دارم زندگی کنم.تنها ناراحتی ریچارد این بود که من نمیتونستم تو مراسم ازدواجش با سوزان شرکت کنم...خود ریچارد برام بلیط تهیه کرد وکمکم کرد تداراکات برگشتو بچینم....روز آخر به قبرستان رفتم و یه دسته گل رز سفید روی قبر هر کدومشون گذاشتم.هنوزم مثل ه همون روز اول که اومده بود سر قبرشون دلم می لرزید..اون روز هم مثله امروز مات ومبهوت به سنگ قبرشون نگاه کردم و اشک ریختم.مادر من زنده بود پدرم هم همینطور..این سنگا میخواستن چی بگن؟که اونا مردن نه اونا زنده بودن تو قلب من نفس میکشیدن..هرروز با یادشون زندگی میکردم و با عشقشون نفس میکشیدم..این سنگا رو دوس نداشتم.با این سنگا بیگانه بودم.قبرشون کنارهم بود.انگار اینجا هم نمیخواستن از هم دور باشن..همیشه فک میکردم بابا دست مامانو تو دستش گرفته که مامان شبا نترسه...همیشه فک میکردم شبا بابا مامانو دلداری میده تااز فضای خفقان آور قبرستان چیزی نفهمه...چه فکرایی داشتم!حالا اومده بودم ازشون خداحافظی کنم.سوزان و ریچارد تو ماشین منتظرم بودن.نگاه کردم به سنگ قبر مامان و گفتم:سلام ژاکلین خانوم..بابا چطوره خوبه؟حال تو رو هم باید از بابا بپرسم.خاله جسی میگفت شما بهتر از خودتون هم دیگه رو میشناختین.مامان دلم گرفته از این روزا.میدونی خدا یه بار بهم فرصت داد و شخصی رو وارد زندگیم کرد تا بشه همه کسم..شما دو تارو ازم گرفت ولی تیلاو رو به من داد تا همه بی کسی هامو پر کنه...ومن قدرشو ندونستم.

سرمو گرفتم سمت قبر بابا و گفتم:حال مامان چطوره خوبه؟بابا اومدم ازتون اجازه بگیرم.میگن اجازه پدربرای ازدواج دختر شرطه...اون روز تو نبودی ازت اجازه بگیرم اما حالا اومدم ازت اجازه بگیرم که برم دنبال ازدواج.برم دنبال تیلاو..حتما میگی چه دختر پررویی دارم.باباجون خودم من دوسش دارم بدون اون دیگه نمیتونم..دیگه بریدم..خواهش میکنم بزارین برم.برای من شما همیشه هستین..من هیچ وقت دوس ندارم شما رو زیر خاک تصور کنم دوس دارم همیشه تو یذهنم با صلابت باقی بمونین...خواهش میکنم منو ببخشین.

 

 از همون اولشم من مال اینجا نبودم...خدایا خودت میدونی که تیلاو نیمه ی گمشده ی من نیس...تیلاو تمام گمشده ی منه.این سالها درواقع من داشتم دنبال عشق میگشتم که با تیلاو پیدا کردم..دنبال کسی که فقط مال من باشه..بشه همدردم همراهم هم نفسم...خدایا یه کاری کن برسم بهش!اشکامو پاک کردم و خیره شدم به نوشته های روی قبر مامان...یه پروانه کوچولوی سفید اومد اول روی گلهای سفید روی قبر نشست و بعد هم اومد روی انشگت من ایستاد...نمیدونم چرا ولی اینو یه نشونه از جانب خدا در نظر گرفتم..تیلاو همیشه میگفت سفید رنگ صلحه.حالا این پروانه ی سفید یعنی برم با تیلاو صلح کنم؟دوس داشتم تو دنیای خیال خودم قدم بزنم و اینجوری فک کنم...بلند شدم و باهاشون خداحافظی کردم وبه راه افتادم.

++++++

همون پله های برقی بودن.همونایی که یه روز شاهد اشکام بودن..اما حالا اشک نمیریختم..اینبار داشتم لبخند به روی همه میپاشیدم.فقط به آیدا گفته بودم که برمیگردم.از دانشگاه یه ترم مرخصی گرفته بودم..میخواستم بیام اینجا تکلیفم مشخص بشه و بعد برم دوباره درسمو ادامه بدم.با دیدن آیدا خنده ام گرفت..چاق شده بود.شکم بر آمده و دستش پشت کمرش حکایت از باردار بودنش میداد.همین که رسدیم بهش مثه قدیما افتاد به جون صورتم و ماچم کرد...پرهام هم چمدونامو تا ماشین جابه جا کرد.یه ماشین خریده بودن.گفتم:به به....بزنم به تخته تکون نخوردی...من انتظار داشتم بیام اینجا یه زن سالخورده ی رو به موت ببین ولی نه خوب موندی

طبق عادتش یه نیشگون ازم گرفت و با صدای جیغ جیغوش گفت:خاک بر سرت...نیومده میخوای رو اعصاب من قر بدیااااا

به شکمش اشاره کردم و گفتم:کار دست خودت دادی.آخه تو که خودت بچه ای بچه دار شدنت چی بود این وسط؟

-قربونش برم...برای فینگیل من چیزی آوردی؟

-من کف دستمو بو نکرده بودم که ببینم شما فینگیل دار شدین..چرا به من نگفتین؟

-گفتم سوپریز بشی دیگه...

-از یلدا و پوریا چه خبر؟

-جهاز یلدا تکمیله...پوریا بهت زنگ نمیزنه؟

-چرا زنگ زد خبر بیات بهم داد.دست یلدا درد نکنه یه کم آقاتر شده

-دست پررودی خودمه

بعد با نگاه پر غروری جلو افتاد که گفتم:اییییش....

توی مسیر از همه و از هرکسی صحبت کردیم...شاهین با خانواده اش رفته بود خواستگاری نازنین ولی نازنین ردش کرده بود وبا یکی از شرکای پدرش که پسر جوونی بود ازدواج کرده بود..فرشته هنوز ازدواج نکرده بود و ادامه تحصیل میداد.خلاصه به قصه ی ما به سر رسید زندگیشون رسیده بودن و من وتیلاو این قسمتو تجربه نکرده بودیم..توی مسیر که نگاه کردم دیدم پرهام میخواد بره سمت خونه عمه که بهش گفتم بره خونه خودم...هر دوتاشون از خواسته من تعجب کرده بودن.فک میکردن من از حضور تیلاو اونجا خبر ندارم.امروز هم که جمعه بود مطمئن بودم که تیلاو خونه اس...دم در خونه پیاده شدم و ازشون خواستم که منتظر بمونن.هنوزم همون دسته کلیدمو داشتم.خدا خدا میکردم که قفلو عوض نکرده باشه...با نگاه های متعج آیدا و پرهام خداحافظی کردم وراه افتادم.برای در اصلی زنگ یکی از همسایه ها رو زدم و باز کرد..یک یک پله ها رو بالا رفتم و رسیدم به در خونه..چه روزایی اینجا داشتم.یه نفس عمیق کشیدم همه چی رو سپردم دست خدا و کلیدو تو قفل چرخوندم...

شاید امیدوار بود به خونه بگردم که قفلو عوض نکرده بود...با باز شدن در صدای همون آهنگ بابک جهانبخش تو گوشم پیچید:

برگرد و آتیشم بزن

شاید یه راهی باشه که این فاصله کوتاه شه

قلب تو واسه یه ثانیه با حس من همراه شه

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنی

یه عمره با توام یه لحظه با من سرکنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تو نیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

بی تو از این سایه ها از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که میرم با منه

هرجاکه هستم با منه...

شاید یه راهی باشه که باور کنی غرق توام

این اوج خواسته ی منه ببین چه کم توقعم

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنم

یه عمره عاشق

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تونیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

کاش میفهمیدی چرا من از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه

هرجا که میرم با منه...

بوی خوبی هم از خونه می اومد.بیشتر که دقت کردم دیدم همون عطریه که تو خونه اش جا گذاشته بودم..همه جای خونه دس نخورده باقی مونده بود..همونطور ی که خودم چیده بود ولی منظم تر بود.تو اتاقم بود.آروم و آهسته رفتم سمت اتاق...درش نیمه باز بود.با دستای یخ زده ام در رو باز کردم و نگاهم دوختم بهش...روی خت دراز کشیده بود.یه دستش روی پیشونیش بود اون یکی دستش هم مشت کرده بود و کنارش روی تخت بود...خدای من!من حالا کنارش بودم...انگار که باور نمیکرد اومد دستشو از روی پیشونیش برداشت و همونطور که با دهن باز بلند میشد و چشماش از تعجب گرد شده بود گفت:پ...پ.. پار...پارلا؟؟؟؟

چشماشو چن بار باز وبسته کرد و گفت:خودتی یا دارم خواب میبینم؟تو الان..باید...تو..فرانسه باشی

اشکامو از روی صورتم پاک کردم و گفتم:این منم..پارلای تو.خواب نمیبینی

بلند شد اومد سمتم و منو تو آغوشش جا داد...چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود.سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه کردم...

-چرا نیومدی دنبالم؟

همونطور که سعی میکرد آرومم کنه گفت:اون روز تو فرودگاه اومدم..من و پرهام قبل از شما رسیده بودیم و شاهد رفتنت بودم.تو رفتی...من که گفتم اون بورسیه برام بدون تو ارزشی نداره..من که گفتم دنیا رو بدون تو نمیخوام.اون بورسیه که هیچی..فک میکردم انقدری ازم متنفر شدی که اگه بیام سراغت دوباره پَسَم میزنی...وای دختر تو واقعا پارلای منی؟

منو از خودش جدا کرد دوباره تو چشمام زل زد و گفت:واقعا برگشتی؟یعنی خدا دعای منو مستجاب کرده؟؟؟خدایا شکر...

دوباره منو تو آغوشش جا داد و شالمو از روی سرم کنار کشید.موهامو بوسید و گفت:حالا که برگشتی حالا که با همیم چرا گریه میکنی..حالا که منو تو با همیم باید با هم خوشحال باشیم..باید به زندگی دوباره سلام بدیم.از روی که رفتی من زندگی نکردم پارلا.

-منم زندگی نکردم...روزا گذشتن ومن فقط از روزام گذشتم.

صورتمو گرفت بین دو دستاش و روی پلکامو بوسید.سرموبردم بالا تر و زیر چونه اشو بورسیدم.محکم تر منو به خودش فشار داد و با ولع  روی لبامو بوسید....

حالا دیگه مطمئن بودم که من هنوز تو قلبش فرمانروایی میکنم.تنها جایی که میخواستم تنها باشم همونجا بود قلب تیلاو...من باید تو قلبش تک وتنها میموندم.

+++++

پرده رو کنار کشیدم و رفتم تو تراس.و با حرص گفتم:لاوین بیا بالا...بسه از صب داری بازی میکنی

لحنشو مظلوم کرد و گفت:مامان تو رو خدا...من دالم با مورچه ها باسی میکنم...

-مورچه ها ول کن بیا با خودم بازی کن

-آخه بابا گفت بیام پایین با مورچه ها بازی کنم..

سرمو تکون دادم و گفتم:ای تیلاو ناقلا...بچه رو فرستاده دنبال نخود سیاه.مگه من دستم به تو نرسه

جمله ام به پایان نرسیده بود که از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد.و تو همون حالت زیر گوشم گفت:با دختر من چیکار داری؟

-نه دیگه نشد...اونو بیشتر از من دوس داری.حالا که اینطوری شد منم باید برم یه پسر بیارم اونم بشه مال من

نگاهم سمت لاوین بود که با اون پیراهن صورتی خوشگلش عروسکاشو دور خودش جمع کرده بود و با مورچه های توی حیاط بازی میکرد.دو سالی میشد این خونه رو گرفته بودیم.خدا رو شکر کارتیلاو گرفته بود و چن تا شهر دیگه هم شعبه ی رستورانشو زده بود و اوضاع خوب بود.من نتونستم دوری تیلاو رو تحمل کنم وانصراف دادم و برگشتم ایران.اینجا تحصیلمو ادامه دادم.توی گوشم گفت:پسر میخوای؟

-اوهوم

-بیا بریم بهت بدم

دستمو کشید سمت خونه و داخل خونه شدیم...یه دامن کوتاه سیاه تنم بود با یه تاپ قرمز بندی...

-تیلاو لوس نشو...الان لاوین سرما میخوره

-وسط تابستون سرما نمیخوره

-زشته...ولم کن

-نه میخوام بهت پسر بدم

منو از روی زمین با یه حرکت بلند کرد و پیشونیمو بوسید وگفت:پسر دار بشیم میخوای اسمشو چی بزاریم؟

-نمیدونم

-خب اسم دخترمونو که تو گذاشتی..لاوین

-خب اسمشو گذاشتم لاوین که به اسم باباش بیاد

-اون بیشتر شبیه مامانش شده..مخصوصا اون چشمای آبی که هر پسری رو از راه به در میکنه...نه باید یه پسر بیاریم براش غیرتی بشه..اسمشو هم میزارم پارسا

-حالا چرا پارسا؟

دماغمو فشار داد و گفت:که به اسم مامانش بیاد

سرمو گذاشتم روی سینه ی ستبرش و گفتم:دیووونه

-آره من دیوونه ی تو واین زندگیمونم

صدای جیغ لاوین بلند شد.سریع منو گذاشت روی زمین ودوتایی رفتیم سمت تراس...

لاوین خندید و گفت:مامان گربه میخواست از سوپ مورچه من بخوره عروسکمو پرت کردم سمتش

تیلاو خندید و گفت:اینم مثه مامانش از هر انگشتش یه هنر میریزه و همه رو میزنه

-تیلاو

-جونم؟

-هیچی

-چرا میخواستی یه چیزی بگی

-نه

-بزار من بگم....ته دلم مونده عزیزم امروز بهت این جمله رو نگفتم

-چی رو؟

-اینکه دوست دارم...

لبخندی از عشق تحویلش دادم و زل زدم به دخترم که داشت لی لی کنان می اومد سمت خونه...و بعد هم زل زدم به آسمون و زیر لب خدارو شکر کردم که خدا منو درگیر این بورسیه کرد...بورسیه ای که فقط منو به پاریس نرسوند منو به تمام خواسته هام و مهم تر از همه به یه عشق حقیقی یعنی تیلاو رسوند...

 

 

سامیه رحمانی

تبریز

پایان

29/12/1392

توام یه لحظه با من سر کنی

 


مطالب مشابه :


قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان عملیات مشترک. قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه .




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات رمان آراس ( قسمت آخر )




روزای بارونی قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ | 13:53 | نويسنده :




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان عملیات مشترک.




ازدواج اجباری- قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. ازدواج اجباری- قسمت آخر. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۰۶ | 10:15 | نويسنده :




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان عملیات مشترک. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

قسمـت آخــــــــــــــر رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر




بغض کهنه11 قسمت آخر

بغض کهنه11 قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد




برچسب :